رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 55

4.6
(9)

– قبول کردم .. باید قبول می کردم … یه زنه تنهای مطلقه با سه تا بچه … ناشکری کردم .. گفتم چه خبره چرا باید
زایمانم چند قلو باشه ؟ .. که کم بیارم ؟ … که پشت کمال رو خالی کنم … اما کمال خالی کرده بود … سه ماه ازش خبری
نبود … چشمم رو تلفن خشک شد … ماهنوش زیادی می رفت و زیادی می اومد … شوهرش ….
هق هقش بلند میشه … مسیحم از جاش بلند میشه … دستش رو دور شونه ی ماهی حلقه میکنه و سرش رو روی سینه
ش می ذاره … پر از عشق … عشقی که من لمسش می کنم می گه : تموم شد دیگه …
ماهی با گریه و هق هق میگه : نشده … تموم نشده … صدای گریه ی سَرین اذیتم میکنه … کوله ی مشکی و کفش
اسکِیت حمید اذیتم میکنه … همه چیز هست … کمالم هست … اون دو تا چرا نیستن ؟ … دارم میمیرم مسیح … تو اگه
نبودی می مُردم مسیح ! ..
مسیح بوسه های پشت سر همی روی سر ماهی می کاره و یسنا و عمه گریه میکنن … یاشار کالفه سرش رو به مبل
تکیه داده و چشماش رو بسته …. کسری خم شده و آرنجاش رو روی زانوهاش گذاشته و قطره اشکی که روی پارکت
می خوره بهم می فهمونه اونم داره گریه می کنه به حال مادرش … سودابه از جاش بلند میشه و بیرون میره … دو تا
عزیز کرده جاشون توی این خونه خالیه …
حاج کمال اون چند ماه کجا بوده ؟ … ذهنم درگیر میشه . دلم می سوزه برای ماهی … می گن بچه عزیزه … حتما
اونقدری عزیز هست که بعد از 17 یا 18 سال ماهی هنوزم داره مثل ابر بهار گریه میکنه و میگه گریه ی سَرین تو
گوششه ! عزیزه که وسایل حمید رو نگه داشته و اشک می باره از چشمش و خون گریه می کنه دلش ! …
زندگی چقدر می تونه سخت باشه ؟ … اندازه ی من پس زده شده از خانواده م ؟ … یا اندازه ی جای خالیه دو تا از بچه
های ماهی که هنوزم نمی دونه زنده ن یا مرده ؟ … یا یسنا ؟ …. یا حاج کمال عصبی که اون بیرون داره مرور میکنه که
اگه این سه ماه بود شاید اینطوری نمیشد ! …
اما اشتباه فکر می کنه … تقدیرمون نوشته شده … شاید اگه بود بدتر می شد … پس بچه ها چی شدن ؟ چطور گم
شدن؟…

اون شب می گذره … مسیح، ماهرخ رو می بره و تو اتاقش می ذاره … شب بدی بود … خیلی بد … اونقدر بد که حاال که
تو ماشین نشستم دارم فکر میکنم چاله چوله های زندگی اونقدر زیادن که نمیشه نفس کشید … میشه؟ … از پنجره بیرون
رو نگاه میکنم و به مسیح که رانندگی میکنه میگم:
ـ کاش یه روز بشه که همه مون بخندیم … از ته دل … از همونا که چیزی رو به دست آورده باشی که غم گذشته رو
بشوره ببَره … که بابت داشتنش از ته دلت بخندی !
ـ من برای داشتن تو می خندم … از ته دل !
به سمتش بر میگردم … لبخند روی لبم میاد … لبخندم از ته دله .. اما استرس آینده نمی ذاره گذشته رو فراموش کنم !
باز به سمت پنجره برمیگردم و می خوام استرس برخورد کسری رو نداشته باشم … اونم وقتی که برای شستن صورتم به
سرویس رفته بودم … هلم داد و به دیوار چسبوند … چشماش سرخ بودن … سرخ سرخ ! … گریه کرده بود برای مادرش…
خواهرش و برادرش …
اخمو و جدی زمزمه کرد: بهم یه توضیح بدهکاری … گند پشت گند اومد نشد توضیح بدی اون کی بود پشت خط که
صداش برات آشنا بود و تو تاکسی داشتی باهاش حرف میزدی … که حالت بد شد …. حالیته نهان ؟ …
تا حاال این همه خشن اونو ندیده بودم … اونقدر خشن که استرس گرفتم نکنه واقعا تورج ربط داشته باشه به دختر اونا ..
اگه ربط داشته باشه تورج چی میشه ؟ … حتما بابا کمال شکایت میکنه …. نفس عمیقی می ک شم و می خوام دور کنم
این فکرا رو از سرم !
*
ـ خونه نَمون …. یکی دو ساعت دیگه برات آژانس میگیرم برو خونه حاج کمال … خونه بمونی نگرانت میشم …
به لطف مبل کنارش قدم بهش رسیده و درگیر بستن کراواتشم … کالفه مچ هر دو دستم رو می گیره و می غره: دو مین
ول کن این وامونده رو ، با توام ..
پوفی میکشم و دستم رو از دستاش بیرون میارم و میگم: بااااشه … بااااشه …. از صبح بیدار شدم این دفعه ی هزارمته که
میگی برم اونجا ….
مسیحم کالفه تر از قبل میگه : من آخه ک ی کراوات بستم این باره دومم باشه ؟ …

یقه ش رو روی گره ی کراوات مرتب میکنم و میگم: بابام میگه، یه مرد باید اونقدر جنتلمن ظاهر بشه که کسی به
خودش اجازه نداده هر حرفی رو جلوش بزنه!
با دست به هیکلش اشاره می کنم و میگم: البته تو بدون این کارام ظاهرت به کسی اجازه نمیده هرچیزی رو بهت بگه !
دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و بی هوا منو روی کولش می ندازه … جیغی میکشم و میگم : مسیح … وای مسیح االن
می افتم …
می چرخه و با خنده میگه : منو دست می ندازی توله ؟ …
چشمام رو می بندم و با دستام محکم پیراهنش رو از پشت می گیرم و میگم: کراواتت .. کراواتت خراب بشه تو خونه رات
نمیدم … واااای مسیح سرم گیج رفت !
آخرش رضایت میده و روی کاناپه می ذارتم … سرم گیج میره .. چشمام رو می بندم و صداش رو می شنوم : درو از داخل
قفل کن … فعال خانوم کوچولو …
حرصی جیغ میکشم: می کشمت مسیح …
صدای خنده ش بین صدای بستن در گم میشه و من همونطوری کج روی مبل دراز می کشم … لعنتی هنوزم سرم گیج
میرفت … کثافتِ گُنده !
*
باقی مونده ی نمک رو روی میز میذارم و با مالقه برنج رو هم می زنم … امیدم اینه که این بار نسوزه … مامان ماهی
کلی فوت و فن یادم داده بود … صدای در میاد …
در واحد … چرا آیفون زنگ نخورده بود ؟! … پشت در ایستادم که باز ضربه ای به درمی خوره … خشکم میزنه و می
ترسم که صدای کسری رو می شنوم : نهان منم …
پوفی می کشم و درو باز میکنم … داخل میاد : سالم … خوش اومدی …
ـ سالم. خوبی ؟
در خونه رو می بندم و سمت آشپزخونه میرم که میگه : بیا کارت دارم …
ـ چای بیارم حداقل …

کسری: گفتم نمی خورم . باید حرف بزنیم … مسیح گفت میزنگه تاکسی بیاد ببره تو رو خونه، گفتم خودم میام دنبالت …
می دونم می خواد از چی سوال بپرسه … می دونم و خودم رو به ندونستن می زنم … جلو میرم و روی مبل رو به روییش
میشینم : چرا به آیفون نزدی ؟
کسری: از در پارکینگ اومدم …
ـ وایسا برم میوه بیارم …
صداش بلند میشه: بشین نهان … بشین … محض رضای خدا دنبال راه فرار نگرد … اگه االن آرومم، اگه جوش نمیارم
و اگه دارم باهات راه میام فقط به این خاطره که اون روز تو تاکسی دیدم که خودتم مُردی و زنده شدی … دیدم و حس
می کنم … حس نه، فهمیدم که از هیچی خبر نداری …
ـ پس دنبال چی میگردی اینجا ؟ …
ـ دنبال …
صدای در زدن میاد … کسری حرفش نیمه می مونه و ته دلم خالی میشه ، اگه این بار تورج باشه چی ؟ … تند بلند
میشم… کسری اخم میکنه و ریز نگام میکنه … با هول و استرس سمت در میرم و که صدای تورج میاد: نهان … نهان
درو باز کن …
بی حواس و پر استرس می گم : اِ .. اشتبـ …
کسری بی هوا خودش ور بهم می رسونه و دستش رو جلوی دهنم می ذاره … بیخ گوشم آروم میگه : خودم می کشمت
نهان … من نه … مسیح می کشه تورو …
چشام گشاد میشه … اون فکر اشتباه می کنه … با دست آزادش جلوی در میره و قفل درو میزنه … کنار می ایسته که در
باز میشه و تورج داخل میاد …
با دیدن ما بهمون زل میزنه و من به تورج زل میزنم … چند ماهی هست که ندیدمش … دلم ضعف میره و انگار حاال که
دیدمش فهمیدم چقدر دلتنگشم ..
قطره اشکم میریزه و کسری با پاش به در می کوبه … در با صدای بلندی بسته میشه … کسری هُلم میده سمت مبال که
تورج صدا بلند میکنه : هووووش …

 

کانال رمان من 

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. سلام مرسی از نویسنده عزیز رمان قشنگیه ولی میشه لطفا رمان رو سریع تر منتشر کنید . باور کنید انقدر دیر به دیر پارت میذارین ک من به کل روند داستان رو فراموش میکنم . اینطوری از بیننده های رمان هم کم میشه

  2. ببخشید چرا انقد غلط املایی داره همیشه ب جای لا ب لا مینویسه ال بلا یا کالفه ب جای کلافه یا اااالن ب جای الان یا حاال ب جای حالا بابا درست بنویس لطفا نویسنده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا