رمان دیازپام پارت 34
شیرین و کاوه نوجوون بودن که اومدیم آلماتی. جز ما کس دیگه ای تو این کشور نبود. اولین بار که وارد این خونه شدم برام غریبه بود. در و دیوار خونه بهم دهن کجی می کردن. یادمه تا یکماه کارم فقط گریه بود. آقا مجتبی هر روز سر کار می رفت و شب ها رو با ما به تفریح می گذروند اما بازم احساس غربت همون حس غربت بود برام. اما گذر زمان باعث شد تا به غربت فقط عادت کنم. میدونم برای تو هم این حس هست و سخته اما سعی کن بهش عادت کنی تا برای خودت سخت تر از این نشه. مطمئنم ویهان حواسش به همه چی هست!
-شما ویهان و چند ساله می شناسین؟
لبخند دلنشینی روی لبهاش جا خوش کرد.
-ویهان برای من مثل کاوه است … بیشتر از ده ساله که ویهان و می شناسیم، از زمانی که با کاوه کار می کنه. به خوبی این پسر تا حالا ندیده ام.
آروم زد روی پام.
-پاشو مادر، اینجا هوا سرده، تو حیاط می چائی. خیلی حرف زدم.
با هم وارد خونه شدیم. یک ماهی از رفتن ویهان می گذشت و طی این مدت فقط یکبار زنگ زده بود.
نرگس جون و شیرین سعی داشتن تا با شهر آشنام کنن تا کمتر احساس دلتنگی کنم اما نمیدونم چرا با رفتن ویهان احساس می کردم نیمی از قلبم هم باهاش رفته!
حالا می فهمم بودنش برای منِ تنها یعنی آب حیات. نرگس جون مجبورم کرده تا تو آشپزی کمکش کنم.
عقیده داره زن که آشپزی کنه افسرده نمیشه. طی همین مدت کم چند مدل کیک بهم آموزش داده.
بعضی شب ها آقا مجتبی برامون شاهنامه میخونه. نرگس جون با سرد شدن هوا گوشه ی سالن برای خودش و آقا مجتبی کرسی گذاشته.
آخر شب ها سه تائی زیر کرسی می خزیم و نرگس جون و آقا مجتبی از روزهای خوبی که توی ایران داشتن تعریف می کنن.
همیشه یه سؤال بی پاسخ توی ذهنم هست؛ اینکه وقتی این زن و شوهر انقدر عاشق وطنشونن، چرا اینجا موندگار شدن؟
میدونستم تا خود نرگس جون نخواد نمی تونم این سؤال رو ازش بپرسم.
پائیز داشت به روزهای آخرش می رسید و جز یک تماس هیچ خبری از ویهان نداشتم.
هم از دستش دلگیر بودم هم دلم براش تنگ شده بود. هر بار که حالش رو از آقا مجتبی می پرسیدم با لبخند میگفت حالش خوبه.
بیشتر دلم می گرفت از اینکه همه از حال ویهان خبر داشتن جز من. بارون نم نم می بارید.
برگ درخت های اطراف کوچه رنگی شده بودن و با هر وزش باد رقص کنان به زمین می افتادن.
پالتومو پوشیدم و کلاه بافت روی موهای بلندم کشیدم.
نرگس جون: کجا میری دخترم؟
-میرم یه کم قدم بزنم.
-زود برگردیا.
-چشم.
زیر نگاه نگران نرگس جون از خونه خارج شدم. هوای تازه ی پائیز و با ولع بلعیدم.
صدای ساز دوره گردی که داشت می خوند حال غریبی رو تو قلبم سرازیر کرد.
کنار حلب آتیش نشسته بود. چیزی از محتوای شعرش متوجه نمی شدم اما سازی که می زد و تن صداش حزن آهنگ رو تداعی می کرد.
همیشه آخر فصل بهار مامان برای چیدن گلهای وحشی به صحرا می رفت و مجبورم می کرد همراهیش کنم.
جز با دائی باربد با هیچکس در ارتباط نبودیم. ۹ ماه سال مجبور بودم شهر باشم کنار دائی و هاویر و ۳ ماه از سال کنار مامان.
از کنار دوره گرد رد شدم اما صدای سوز آهنگش بغض رو مهمون گلوم کرد.
از بچگی به تنها بودن عادت داشتم اما مامان بود، آرامش بود، اما حالا چی؟ نه مامان هست و نه آرامش.
با حس خیس شدن لباسهام به خودم اومدم. هوا کاملاً تاریک شده بود. انگشتهای پام توی کفشم ذوق ذوق می کردن.
نمیدونستم چقدر و چند ساعت راه رفته بودم. با دیدن ساعت هوش از سرم پرید.
حتماً نرگس جون تا الان خیلی نگران شده!
راه اومده رو برگشتم و چون پیاده بودم نیم ساعت زمان برد تا پشت در خونه رسیدم.
دستم و هنوز روی زنگ نذاشته بودم که در حیاط چهارطاق باز شد.
دستم روی هوا موند. نرگس جون نگاه هراسونش رو بهم دوخت. آروم دستم و پایین آوردم.
-سلام …
-کجایی تو دختر؟ به فکر من پیرزنم باش! نمیگی زهره ترک میشم؟ فکر کردم بلایی سرت اومده مادر … دلم هزار راه رفت.
دلم برای اینهمه نگرانیش ضعف رفت. خوشحال بودم که کسی هست که بدون هیچ چشمداشتی نگران منه.
آروم بغلش کردم.
-ببخشید نرگس جون که نگرانت کردم. تا به خودم اومدم دیدم هوا تاریک شده.
با دستهاش صورتم رو قاب گرفت.
-مادرت قربونت بشه، فکر کردم گم شدی. خدا رو شکر سالمی. بیا تو که همه ی لباسهات خیسه. خدا کنه مریض نشی اونوقت کی می خواد جواب ویهان و بده!
-نگران نباش، بادمجون بم آفت نداره. بعدش کو تا آقا ویهان بخواد اینورا بیاد! معلوم نیست سرش کجا گرمه؟
نرگس جون آروم زد روی شونه ام.
-پشت سر پسرم غیبت نکن! برو لباساتو عوض کن یه لیوان شیر گرم برات بیارم کمی بدنت گرم بشه.
دستهامو روی چشمهام گذاشتم و وارد اتاقم شدم. بافت یقه شل سفید همراه با شلوار گرمی پوشیدم. موهامو یه طرف شل بافتم.
نرگس جون وارد اتاق شد. یک دفعه عطسه زدم. آروم زد روی صورتش.
-آخ آخ، دیدی سرما خوردی؟ بیا این شیر و بخور.
-برم برات دمنوش دم کنم.
خنده ام گرفته بود.
-نرگس جون من حالم خوبه، این شیر و بخورم بخوابم کاملاً خوب میشم.
-مگه شام نمیخوری؟
قیافه ام و مثل دختر بچه ها کردم.
-اشتها ندارم، خیلیم خستم. باور کن گرسنه ام نیست.
-الله اکبر از دست تو! خودتو دیدی نی قلیون شدی عروسکم؟
دلم از لفظ عروسکم ضعف رفت. این زن عجیب مهربون بود.
-قول میدم از فردا خوب بخورم، باشه؟
-الان داری رنگم می کنی دیگه؟!
-اوا، چه حرفیه نرگس خوشگله؟ هزار ماشاالله شما نیاز به رنگ کردن نداری بس که خوشگلی.
لبخندی زد.
-همیشه بخندی دخترم. این مدت بس که ناراحت بودی با هر بار دیدنت دلم ریش می شد. شیرتو بخور استراحت کن تا فردا شاداب باشی.
-خبریه؟
-نه مادر چه خبری؟ همینطوری گفتم. من برم غذای آقا مجتبی رو بدم تا صداش درنیومده. شبت بخیر.
-شب بخیر.
با رفتن نرگس جون شیرمو داغ خوردم و زیر لحاف تخت خزیدم. شدت بارون هر لحظه بیشتر می شد و صدای قطرات بارون روی شیشه سمفونی جذابی ایجاد کرده بود.
چشم هامو روی هم گذاشتم و چون خسته بودم خیلی زود خوابم برد.
نیمه های شب بود که با حس گلو درد و بدن درد از خواب بیدار شدم.
گردن و بدنم عرق کرده بود و تنم درد می کرد. صدای سرفه ی خشکم توی سکوت اتاق پیچید.
دستمو با درد روی گلوم گذاشتم. توان بلند شدن نداشتم اما احساس تشنگی شدید می کردم.
گلوم خشک بود. آروم از تخت به مکافات پایین اومدم. پاهام از درد توان یاری نداشتن.
اومدم دستم و از میز توالت بگیرم که سرم گیج رفت و جلوی دیدم تار شد.
با صدای بدی هر چی روی میز بود و کشیدم و با زانو کف اتاق افتادم.
ناله ی خفه ای از گلوم خارج شد. در اتاق باز شد و نور کمی از سالن وارد اتاق شد.
تنم مثل کوره ی آتیش شده بود. با برخورد به سرامیک های سرد لرز به تنم افتاد. چشمهای نیمه بازم به در اتاق بود.
تار می دیدم. کسی با چند گام بلند اومد سمتم و رو پنجه ی پا کنارم نشست. دستهای سردش روی پیشونیم نشست.
صداش که تو گوشم پیچید احساس کردم دارم خواب می بینم.
-دو روز نبودم، دوباره چه بلائی سر خودت آوردی؟
دستش و انداخت زیر زانوهام و از زمین بلندم کرد. عطر وسوسه انگیزش پیچید توی دماغم.
لعنت به این رویاها … گلوم و بغض چنگ زد. نالیدم:
-چرا نمیای؟
آروم روی تخت فرود اومدم. خواست ازم فاصله بگیره که دستش و چسبیدم.
-تنهام نذار …
-آروم باش … جایی نمیرم، من همین جام؛ تب داری.
دلم نمی خواست از خواب بیدار بشم و ببینم که رفته. دستش و محکمتر چسبیدم.
-من حالم خوبه، نرو.
دستش روی پیشونیم نشست. آروم موهای افتاده روی پیشونیم رو نوازش کرد.
-جایی نمیرم، آروم باش.
بعد از چند لحظه صداهایی توی گوشم می شنیدم اما نمیدونستم چند نفرن.
دستمال سردی روی پیشونیم نشست. زیر لب فقط اسم ویهان و صدا می کردم.
کم کم حس کردم دمای بدنم پایین اومد و چشمهای نمناکم به خواب رفت.
با حس تابش نور آفتاب چشمهام و باز کردم. گلوم درد می کرد. لحاف رو از روم کنار زدم و نگاهی به اطراف انداختم.
پوزخند تلخی زدم. چیزهای کمی از خواب دیشبم یادم مونده بود.
فقط میدونم عطر ویهان واقعی بود، اونقدر که هنوزم توی اتاقم حسش می کنم.
در اتاق باز شد و نرگس جون وارد شد. با دیدنم مثل تمام این روزها لبخند مهربونی زد و اومد سمتم.
-سلام مادر، صبحت بخیر.
-سلام.
با شنیدن صدای گرفته ام لحظه ای تعجب کردم.
نرگس جون دستش و روی پیشونیم گذاشت.
-خدا رو شکر تب نداری. دیشب که ما رو زهره ترک کردی! خدا رو شکر ویهان بود.
لحظه ای احساس کردم اشتباه شنیدم.
-چی گفتین؟
-چی بگم مادر؟ دیشب، نیمه های شب تب کردی و همه اش هذیون می گفتی و تا لحظه ای که خوابت برد دست ویهان و چسبیده بودی.
شوقی توی دلم نشست و با همون تن صدای گرفته که از هیجان می لرزید لب زدم:
-ویهان اومده؟
لبخند نرگس جون وسعت یافت.
-بله اومد اما از دیشب تا تابیدن نور آفتاب بالای سرت بود.
یعنی خواب نبود و ویهان اومده؟ بالاخره اومد …!
-به چی خیره شدی؟ اگر حالت خوب نیست ببرمت دکتر.
سرم و سریع تکون دادم.
-نه، نه، خوبم. چرا بهم نگفتین ویهان میاد؟
-نمی خواستم چشم انتظار بمونی.
-دیشب حرف بدی که نزدم؟
-نه اما مثل این ندید بدید ها این پسره بیچاره رو چسبیده بودی ول کنم نبودی …
از خجالت لبم رو به دندون کشیدم.
-یه دوش آب گرم بگیر، منم میز صبحانه رو می چینم.
نرگس جون از اتاق بیرون رفت. از تخت پایین اومدم و نگاهی تو آینه به صورت رنگ پریده ام انداختم.
دوست داشتم تو نگاه ویهان خوب به نظر برسم نه یه دختر رنجور و افسرده.
یه دوش یه ربعه گرفتم و موهامو سشوار کشیدم.
پلیور بافت قرمز رنگی همراه با شلوار برمودای مشکی و پاپوش های مشکی که ربان قرمزی تزئینش کرده بود به پا کردم.
موهام و باز دو طرف شونه هام رها کردم و رژ کالباسی به لبهام زدم.
از اتاق بیرون اومدم. همزمان در اتاق ویهان هم باز شد.
هیجان دیدنش بعد از چند ماه باعث شد ضربان قلبم بالا بره.
لباس تو خونه ای سورمه ای به تن داشت.
موهاش و یک طرف پیشونیش ریخته بود. با دیدنم نگاهی به سر تا پام انداخت. قدمی به جلو گذاشتم که یه قدم اومد سمتم.
حالا هر دو رو به روی هم قرار داشتیم. نگاهم تو کل صورتش در چرخش بود جز چشمهاش.
-مثل اینکه حالت خوب شده؟
دیشب رو یادآوری کرد.
-کی اومدی؟
-اگر به چشمهام نگاه کنی بهت می گم.
نگاهم آروم بالا اومد و توی گوی های رنگیش نشست.
-حالا شدی یه دختر خوبِ حرف گوش کن! نمیدونم یادت هست یا نه اما همون لحظه که در اتاق و باز کردم افتادی کف اتاق و تبت خیلی بالا بود. نرگس جون گفت ناپرهیزی کردی و چند ساعت زیر بارون بودی!
-متوجه گذر زمان نشدم، تا به خودم اومدم بارون شدت گرفته بود.
-روز رفتنم، تو یه قولی به من ندادی؟!
چشمهامو کمی تنگ کردم تا یادم بیاد چه قولی.
-قول دادی تا برگشتم مراقب خودت باشی.
انگشتهای دستم و به هم قلاب کردم. نرگس جون از مخمصه نجاتم داد.
-بچه ها بیاین صبحونه.
خواستم به دنبال نرگس جون برم که مچ دستم اسیر دست گرم و مردونه ی ویهان شد.
ضربان قلبم بالا رفت. صداشو نزدیک به لاله ی گوشم شنیدم.
-تو که باز دستهات سردن!
با صدای مرتعشی لب زدم:
-نرگس جون منتظره.
-فکر نکن متوجه نشدم از زیر حرف زدن قسر در رفتی!
دستم و ول کرد و از کنارم رد شد. اون یکی دستمو روی مچ دستی که اسیر دست ویهان شده بود گذاشتم.
گرمی دستش و هنوز روی مچ دستم احساس می کردم. نفسمو سنگین از سینه خارج کردم.
همه دور میز صبحانه نشسته بودن. صندلی کنار نرگس جون و کنار کشیدم و نشستم.
ویهان کنار آقای محبی و رو به روی من و نرگس جون نشسته بود.
صبحانه توی سکوت خورده شد. میز و همراه نرگس جون جمع کردم.
-اسپاکو؟
با صدای ویهان سمتش برگشتم. سؤالی نگاهم و بهش دوختم.
-آماده شو با هم بیرون میریم.
ذوق عمیقی توی قلبم نشست. نرگس جون سقلمه ای به پهلوم زد.
-برو آماده شو پسرم و منتظر نذار!
ابروئی بالا دادم.
-این چند ماه من انقدر منتظر موندم هیچ ایرادی نداشت؟ یه دقیقه پسر جونتونم منتظر بمونه آسمون به زمین نمیاد.
نرگس جون ظرف ها رو از دستم کشید.
-تو قلمروی من نمیای!
و سمت آشپزخونه رفت. خنده ام گرفته بود. آشپزخونه قلمروی شخصی نرگس جون بود. به ناچار سمت اتاقم رفتم.
نگاهی توی کمد انداختم. پالتوی قرمز رنگی همراه با شلوار جین مشکی ست کردم و کلاه بافتنی روی موهام گذاشتم.
به رژ قرمز رنگی اکتفا کردم. از اتاق بیرون اومدم. ویهان آماده روی مبل نشسته بود.
با دیدنم بلند شد. نگاهم به تیپش افتاد. اورکت مشکی همراه با نیم بوت های چرم مشکی ست کرده بود.
توی اورکت پرتر به نظر می رسید. با صداش به خودم اومدم.
-بریم؟
بعد از خداحافظی از نرگس جون و آقای محبی از خونه بیرون اومدم. ماشین شاسی بلند مشکی پشت دیوار خونه پارک بود.
در کنار دست راننده رو باز کرد. روی صندلی نشستم. ویهان ماشین و دور زد و پشت فرمون قرار گرفت.
-آماده ای؟
سری تکون دادم. ویهان ماشین و روشن کرد.
-نمیخوای از ایران چیزی بگی؟
-امروز فقط میخوام بهمون خوش بگذره، بعدش برات توضیح میدم. خب، کجا بریم؟
شونه ای بالا دادم.
-نمیدونم.
-پس انتخاب به عهده ی من … بزن بریم.
-کجا؟
-میدونم خوشت میاد، پس به دوستت اعتماد کن!
ماشین و تو یه پارکینگ پارک کرد و با هم پیاده شدیم.
نگاهم به پارک بزرگ و سرسبزی افتاد که این موقع سال هنوز سبزی درخت های تنومندش پابرجا بود.
نگاهم به ناقوس بزرگی افتاد.
-اون چیه؟
-اون ناقوس کلیسای زنکوف هست. میشه گفت تنها کلیسای دنیاست که با چوب و بدون هیچ میخی ساخته شده.
برام جالب و هیجان انگیز بود که بدون هیچ استفاده ای از میخ این بنا ساخته شده.
با دیدن زیبایی و ابهت کلیسا لحظه ای متحیر به رنگ آمیزی زیبای کلیسا خیره شدم.
-این چقدر قشنگه!
-آره. یکی از ۴۰ بنای زیبا و تاریخی دنیاست. بهترین مهندسین و طراحان این بنا رو ساخته اند. با وجود چندین زلزله و اتفاقاتی که پیش اومده اما این بنا همینطور زیبا مونده.
-خیلی عالیه.
همراه ویهان وارد کلیسا شدیم. سکوت عجیبی همه جا رو فرا گرفته بود. زیبایی داخلی کلیسا چندین برابر بیرونش بود.
یه بوی خاص اما آرامش بخشی داشت. پنجره های زیادش باعث وجود نور طبیعی در داخل کلیسا می شد.
از همه مهمتر سکوت حاکم بر فضا بود که باعث می شد تو هم سکوت کنی.
روی نیمکت چوبی رو به روی مجسمه ی عیسی مسیح نشستم.
بعد از چند دقیقه با نشستن دست ویهان روی شونه ام به خودم اومدم. با گوشی ویهان چند تا سلفی گرفتیم.
قرار شد زمانی که گوشی خریدم عکس ها رو برام بفرسته. با هم از کلیسا بیرون اومدیم. چرخی به دور پارک زدیم.
نهار به یکی از رستوران های اطراف پارک رفتیم.
-نظرت با یه تئاتر خیابونی چیه؟
-موافقم!
بعد از صرف نهار سوار ماشین شدیم و قرار شد قسمت دیگه ای از شهر بریم.