رمان من یک بازنده نیستم پارت 73
شهرزاد هم با لبخند و هیجان برایش دست تکان داد.
بعد از تمرین حتما برود و ببیندش.
دختر خوبی به نظر می رسید.
از کنار دو تا پسر رد شد.
صدای جون گفتنشان را شنید.
حرصش گرفت.
ولی جوابی نداد.
فعلا نمی خواست برای کسی شاخ و شانه بکشد.
وارد زمین شد.
طبق کارهای که معین می خواست رفتار می کرد.
البته بخاطر تمرین خوبی که با الوند داشت امروز حرفه ای تر بود.
معین هم از همین متعجب بود.
چون فکرش را نمی کرد که این همه حرفه ای باشد.
ساعت تمرین که گذشت، بلوط از اسب پایین آمد.
معین هم اسب ها را به اسطبل برد.
بلوط موقعیت را خوب دید و به سراغ شهرزاد رفت.
شهرزاد سوار بر اسب به سمتش آمد.
-سلام دختر خوب.
گل از گل شهرزاد شکفت.
از اسب پایین آمد و افسارش را به نرده بست.
بلوط پیشانی اسب را نوازش کرد.
-چه خوشگله.
شهرزاد مهربانانه گفت: مال خودمه، می خوای سوار شی؟
-نه کمی خسته ام.
شهرزاد مقابلش ایستاد.
-تو خیلی خوشگلی بلوط، نیگات که می کنم دلم میره.
بلوط بلند خندید.
-دیوونه.
-راست میگم، ببین چطوری هر کی رد میشه نیگات می کنه.
-مهم نیست.
شهرزاد به نرده تکیه داد.
اسب هم در حال خوردن چمن زمین بود.
-کارت خوب بود.
-هوم، معین مربی خوبیه.
-ولی الوند بهتره.
ابرویش بالا پرید.
انگار شهرزاد زیادی از الوند می دانست.
-فعلا که امروز نیستش، مربی منم معینه.
-رفته ترکیه، حالا حالاها نیستش.
پنچر شد.
فکرش را هم نمی کرد که تا چند مدت نباشدش.
عملا نقشه اش زمان بیشتری می برد.
-ولی با خود الوند بعد که برگشت حرف بزن، شاید آموزشتو قبول کنه.
با غرور گفت: لازم ندارم، از معین راضیم.
شهرزاد باز هم لبخند زد.
این دختر زیادی مغرور بود.
-تو مغروری.
-نه، فقط خودمو کوچیک نمی کنم.
این همه می توانست دلیل خوبی برای توجیح نداشتن غرور باشد.
شاید هم تعریف دیگری از غرور بود.
به هرحال حس می کرد این دختر می تواند خیلی دوست داشتنی باشد.
از آنهایی که حتی وقتی مغرور است هم نمی شود قیدشان را زد.
یه جور جاذبه ی خاص.
انگار که درگیرت کند.
نوع نگاهش…
کلماتش…
لحنش…
همه و همه پر از ابهت بود.
چیزی که کمتر در صحبت یک زن می شد پیدا کرد.
-من باید از تو یاد بگیرم بلوط.
بلوط متواضعانه خندید.
-یادت میدم.
شهرزاد هم خندید.
رامتین از پنجره ی دفتر نگاهشان کرد.
خیلی عجیب بود که شهرزاد با بلوط حرف می زد.
چون ذاتا دختر آرام و گوشه گیری بود.
با هیچ کس هم دوست نمی شد.
ولی حالا این همه راحت با بلوط حرف می زد جالب بود.
این دختر عجب جذب قدرتمندی داشت.
دو هفته بیشتر نبود که به باشگاه آمده.
اما جوری همه محسورش شدند انگار “هلن تروایی” است.
شاید برای همین بود که توجه الوند را هم جلب کرده بود.
از پنجره کنار رفت.
باید کمی تمرین می کرد.
بلوط هم دم غروبی برگشت.
صحبت هایش با شهرزاد انگار کمی طولانی بود.
ولی تمام شد.
باید کیان را می دید.
دل تنگش بود.
**
روی تخت دراز کشیده بود.
صدای موج دریا از پنجره به گوشش می رسید.
طبقه ی سوم هتل بود.
ارتفاع زیادی نداشت.
ولی می توانست درون بالکن هتل بایستد و به بزم مرغ های دریایی و شور و شوق دریا نگاه کند.
با این حال کمی خسته بود.
تمام بوتیک های ترکیه را گشته بود.
همه ی برندها را بازبینی کند.
بعضی از اجناس ابدا به سلیقه اش نمی خورد.
با این حال خریدهای خوبی هم داشت.
کمی گوشیش را بالا و پایین کرد.
پیام هایش را خواند.
یکی دو تا تلفن هم زد.
گوشی را کنارش گذاشت.
اتاق یک دست سفید بود.
حتی رزهای درون گلدان هم سفید بود.
از این رنگ آرامش می کرد.
پر از حس خوب می شد.
گوشی را کنار گذاشت.
سرش درد می کرد.
قرص خورده بود که بخوابد.
ولی هنوز نتوانسته بود.
پلک هایش را روی هم گذاشت.
صدای زنگ گوشیش عصبی ترش کرد.
بی توجه گوشی را خاموش کرد.
هرکسی بود بعدا هم می توانست زنگ بزند.
دمر شد و روی شکم خوابید.
تا سردردش خوب نمی شد هیچ کاری نمی توانست انجام بدهد.
آنقدر با خودش کلنجار رفت تا بلاخره خوابش برد.
آفتاب در حال غروب کردن بود.
نور کمرنگش آسمان را خوش رنگ کرده بود.
هاله ی نارنجی رنگش در کنار موج دریا و مرغ های دریایی بهشت کوچکی بود.
صدای زن و بچه هایی که لب ساحل هیاهو می کردند.
وزش نسیم خنکی که از دریا می آمد.
همه و همه یک نقاشی بکر بود.
البته نه برای الوند که خواب بود.
وقتی بیدار شد که آسمان پر از ستاره بود.
تاریکی همه جا را بلعیده و کمتر سروصدا بود.
ولی صدای موج دریا به قوت خودش باقی بود.
نیم خیز شد و روی تخت نشست.
پاهایش را از تخت آویزان کرد.
خمیازه ای کشید.
نگاهش به خالکوبی ریزی که در نرمی دستش کنار انگشت شصتش بود افتاد.
این خالکوبی را سال ها پیش زده بود.
وقتی بچه سال بود.
یک علامت بی نهایت درون یک بیضی!
مفهوم این بود که دنیا تا بی نهایت هست کسی که نیست تویی.
از روی تخت بلند شد.
کنار پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد.
هنوز هم جمعیت زیادی درون ساحل بودند.
هوس قهوه داشت.
و البته بعد از آن قدم زدن درون ساحل!
از کمد لباس هایش را درآورد و تعویض کرد.
به سروضعش رسید.
از اتاقش بیرون رفت و با آسانسور به لابی!
سردردش کاملا خوب شده و سرحال بود.
چیزی که واقعا لازمش داشت.
همان جا درون لابی نشست و سفارش قهوه ی ترک داد.
عاشق قهوه های ترک بود.
با اینکه زیادی تلخ بود.
ولی دوستش داشت.
مجله ی مد روی میز را برداشت.
مدل های ترکی فوق العاده بودند.
چه مو بلوند چه با موهای مشکی!
جوری عکس ها روی مجله چاپ شده بود که حالت کشیده ی تنش درون چشم می آمد.
ورق زد و کمی با لذت نگاه کرد.
از زن های زیبای خوش استیل خوشش می آمد.
ربطی به هیزیش نداشت.
فقط جز سلایقش بود.
سلیقه اش را که دیگر نمی توانست فاکتور بگیرد.
فنجان قهوه را مقابلش گذاشتند.
همانطور که مجله را ورق می زد فنجان را برداشت و لب زد.
تلخیش اخم هایش را درهم کشید.
با این حال باز هم لب زد.
باید می گفت کمی شکر می زدند.
دوباره خاطره ی خوردن کیک شکلاتی بلوط درون سرش پیچید.
لذت خوردنش با چشمان بسته…
لب گزید.
دختره ی لعنتی!
فنجان نیمه خورده اش را روی میز گذاشت.
مجله را هم کنارش رها کرد و بلند شد.
دست درون جیب شلوار سفید رنگش کرد و از هتل بیرون رفت.
هتل دقیقا کنار ساحل بود.
با صد متر پیاده روی می توانستی درون ساحل شنی قدم بزنی.
کاری که الوند کرد.
باد تندی می آمد.
دیگر از نسیم دم غروب خبری نبود.
مرغ های دریایی هم تعدادشان کمتر شده بود.
با این حال الوند لذت می برد.
گاهی به شدت تنهایش را دوست داشت.
دوست داشت با خودش خلوت کند.
بلند بلند حرف بزند.
افکارش را بیرون بریزد.
ولی همیشه هم این اتفاق پیش نمی آمد.
چون معمولا دورش شلوغ بود.
ولی سفرهایی که به ترکیه می رفت بیشتر اوقات تنها بود.
این تنهایی پر از لذت می شد.
خصوصا اگر یک لیدی چشم آبی ترک هم برو بر نگاهش کند.
لب ساحل ایستاد.
ولی از گوشه ی چشم دید که دختر بکینی پوش در حال نزدیک شدن به اوست.
لبخندی کجکی روی لبش نشست.
با غرور ایستاد و اجازه داد باد موهایش را این ور و آن ور ببرد.
-سلام.
نیمرخش برگشت و به دختر ترک نگاه کرد.
هیکل بی نقصی داشت.
درون شرجی کنار دریا بکینی زیبایی پوشیده بود.
-سلام.
دختر کنارش ایستاد.
-ترکی؟
-ایرانیم.
دختر آهانی گفت و عین الوند نگاهش را به موج های شب رنگ دریا دوخت.
-اینجا زندگی می کنی؟
-نه!
-پس چرا اینجایی؟
-یه تروریست.
دختر لبخند زد.
-تروریست های ایرانی اینجا زیادن.
الوند سر تکان داد.
برجستگی سینه اش زیادی به چشم می آمد.
انگار که پروتز کرده باشد.
-اسمت چیه؟
-زینب.
الوند سر تکان داد.
-تو اسمت چیه؟
-الوند.
-یعنی چی؟
-اسم یه کوهه.
-تو ایران؟
الوند سر تکان داد.
-من خیی دوست دارم ایران رو ببینم، همیشه ازش خیلی تعریف شنیدم.
-پس سر بزن.
دختر بیچاره هر کاری می کرد که بتواند درون الوند نفوذ کند انگار فایده ای نداشت.
-تو دوس دختر داری؟
الوند خندید.
سوالی تکراری که معمولا همه از او می پرسیدند.
-نه!
گل از گل زینب شکفت.
-پس می تونیم باهم آشنا بشیم.
شاید برای امشب خوب بود.
وگرنه برای بعدش لازم نداشت.
عمرا اگر خودش را زیر سلطه ی یک زن می برد که مدام چکش کند.
-شاید.
هر دو دستش هنوز درون جیب شلوارش بود.
پیراهن مردانه ی آبی رنگش با وزش باد مدام به تنش می چسبید و رها می شد.
زینب دست روی بازویش گذاشت.
-استایل خوبی داری الوند.
پوزخند زد.
مگر کم برای این هیکل وقت می گذاشت.
-ممنون.
-من از مردهایی تو سبک تو خوشم میاد.
نرم بازوی الوند را نوازش کرد.
جوری که الوند مور مورش شد.
–می تونم امشب دعوت تو باشم؟
خودش کرم داشت.
وگرنه الوند بی خیال هم خوابی بود.
یعنی اصلا درون فکرش فعلا این نبود.
فقط می خواست از دریا لذت ببرد.
–شاید.
-یعنی چی شاید؟
الوند کامل به سمتش چرخید.
نیشخندی زد و گفت: خیلی خوشگلی زینب.
زینب ذوق زده نگاهش کرد.
-واقعا؟
-بله!
موهای نرم و بلوند زینب را در دست گرفت.
-دختر خیلی زیبایی هستی. به چشمام اومدی.
-اوه، ممنونم.
-بهتر نیست فعلا از دریا لذت ببریم.
-البته.
روی زمین شنی نشست.
دستانش را دور پاهای کشیده اش حلقه کرد.
انگار از بس آفتاب گرفته بود کمی پاهایش برنزه بود.
الوند هم کنارش نشست.
-اینجا ساکنی زینب؟
-من آره…
به پشت سرش برگشت.
ساختمان نقلی سفید رنگی را به الوند نشان داد و گفت: اونجا خونه ی منه.
-تنهایی؟
-نه با پدرم زندگی می کنم.
الوند آهانی گفت.
-دوس پسر نداری؟
-داشتم، هفته پیش بهم زدم.
-چرا؟
-بهم خیانت کرد.
-به همین راحتی؟
-خب…
معلوم بود دختر بیچاره دارد عذاب می کشد.
-متاسفم.
-مهم نیست.
دست زینب را گرفت و پشت دستش را نوازش کرد.
-دختر شجاعی هستی.
-چطور؟
– همه این قابلیت رو ندارن که بعد از خیانت بذارن و برن، عشق کورشون کرده.
زینب آه کشید.
-برام دردناک بود.
-تموم شده، ببخشید که پرسیدم.
دستش را رها کرد.
همه چیز هم خوابگی نبود.
گاهی می شد دوتا سوال پرسید.
دو کلمه حرف زد.
دردودل کرد.
به دنیا لبخند زد.
-تو مرد مهربونی هستی الوند.
الوند فقط به جلو خیره شد.
-ممنون.
شاید دو ساعتی کنار هم نشستند.
حرف زدند.
بعد هم شام را در کنار هم خوردند.
و آخرشب…
بلاخره باید فکری برای این هورمون های بالا زده کرد یانه؟
هرچند خود زینب هم خواهان بود.
وگرنه الوند آدم زوری با این و آن بودن نبود.
ولی سالی چند بار تن روی تخت کوفتن با یک زن به هیچ جایی برنمی خورد.
هرروزه که نبود.
تا این حد خودش و شخصیتش را به لجن نمی کشید.
در حد همان سالی چند بار بود.
آن هم اگر کیسش واقعا خوب باشد.
درست عین زینب.
یک دختر ترک بامرام.
صبح وقتی خداحافظی کرد و رفت هنوز رایحه تنش روی تخت جا مانده بود.
لبخندی به خودش زد و بلند شد.
یکراست به حمام رفت.
دوش گرفت.
آماده شد که برود پاساژ جدیدی که زینب معرفی کرده بود.
می گفت جنس های شیک و باکیفیتی دارد.
او هم دنبال همین بود.
با تاکسی به آدرسی که داشت رفت.
حق با زینب بود.
همه چیز در عین شیکی از پارچه های مرغوبی هم استفاده شده بود.
جوری بود که نمی دانست کدام را انتخاب کند.
همین پاساژ برای تمام خریدهایش کافی بود.
از آنجا که بوتیکش همیشه تک بود.
از هر لباسی هم که خوشش می آمد فقط یکی یا نهایتا دو عدد برمی داشت.
حالا شانس هرکسی بود که به تنش بخورد.
زیاد خرید نکرد.
حالا حالاها استانبول ماند.
فردا هم به سمت آنکارا می رفت.
قرار بود حسابی خوش بگذراند.
ازمیر هم بود.
در عین خوش گذرانی به خریدهایش هم می رسید.
وقتی برمی گشت که از همه چیز سیر شده باشد.
**
دیگر چشمش به دنبال الوند درون باشگاه نچرخید.
برعکس از اسب سواریش لذت برد.
معین می گفت خیلی باهوش است.
انگار اسب سواری در خونش است.
خیلی زودتر از حد معمول یاد گرفته.
احساس غرور می کرد.
هیچ وقت فکر نمی کرد این همه به اسب سواری علاقمند شود.
روی اسب که می نشست کمی خودخواه می شد.
شاید هم احساس غرورش بیشتر می شد.
هرچه که بود این کار باعث شده بود اعتماد به نفسش بالاتر برود.
و البته تیرداد کمرنگ و کمرنگ تر.
هرچند بی خیال انتقامش نمی شد.
تا تیرداد را به روز سیاه نمی نشاند ولش نمی کرد.
این مردیکه حقش نبود که به چیزی برسد.
دور آخر را با اسبش زد و بلاخره کنار نرده ها پایین پرید.
معین با رضایت سر تکان داد.
-کار امروز عالی بود.
-ممنونم.
-اسبو بذار شاگرد جدید دارم.
-باشه.
شهرزاد کنار نرده ایستاده منتظرش بود.
-عالی بودی دختر.
بلو لبخند زد.
-ممنونم عزیزم.
همان موقع در باشگاه باز شد.
کیان با ماشینش داخل شد.
قرار بود امروز کیان به دنبالش بیاید.
بلاخره سروقت هم آمد.
از بس هم می آمد نگهبانی دیگر شناخته بودش.
گیر نمی داد.
او هم راحت وارد باشگاه می شد.
-کیان اومده؟
-جلوش بهش بگو کتی.
شهرزاد سرتکان داد و خندید.
کیان با همان تیپ دخترانه ی مثلا جلفش به سمتشان آمد.
گوشی آیفونش را در دست گرفته بود و با ناز راه می رفت.
بلوط برایش دست تکان داد.
حیف که نمی توانست.
وگرنه یکبار دیانا را هم با خودش می برد.
او هم اسب سواری را دوست داشت.
ولی شرایط خوانوادگیش اجازه نمی داد از این ولخرجی ها کند.
پول کلاس های کنکور ارشدش را هم می داد زیادی بود.
-سلام کتی جون.
شهرزاد خنده اش گرفت.
این اولین بار بود که کیان را از نزدیک می دید.
بلوط دست کیان را فشرد و گفت: جذاب شدی.
کیان خندید.
عینک آفتابیش که درون دستش تاب می خورد را روی موهای کوتاه شده اش زد.
شهرزاد بیشتر خنده اش گرفت.
تا به حال با یک دخترنما روبرو نشده بود.
اصلا نمی دانست چه برخوردی باید داشته باشد.
-با سرت که نیومدی کله خر؟
-نه هانی، کارت تمومه؟ بریم؟
بلوط به شهرزاد نگاه کرد.
-اگه ماشین نیوردی برسونیمت.
-ممنون بلوط جون، ماشین دارم.
-باشه عزیزم.
رو به کیان گفت: کتی بمون میرم لباسمو عوض کنم و بیام.
با رفتن بلوط، شهرزاد برو بر به کیان نگاه می کرد.
کیان متعجب پرسید: چیزی شده؟
شهرزاد مهربانانه لبخند زد.
-نه، من فقط خب…
کیان فورا جوابش را داد.
-با یکی عین من برخورد نکردی؟
-نه راستش.
-خب اینم یه برخورد از نزدیک.
شهرزاد بلند خندید.
کیان هم خندید.
با آمدن بلوط حرف ها ماند.
ولی شهرزاد حداقل حس خوبی داشت.
این هم یک تجربه بود.
تجربه ی اینکه کاری به جنسیت نداشته باشد.
انسانیت مهم بود.
-بریم کتی؟
-بریم هانی.
از شهرزاد خداحافظی کردند و رفتند.
-هنوز این پسره برنگشته؟
بلوط به دو پسری که چند روزی بیخ نگاهش می کردند یا متلک می پرداند اخم کرد.
-نه هنوز.
-سر قبر بشوننش پس کجاس؟
-ترکیه با داف های رنگی.
کیان خندید.
-خوبه دیگه، ایرانیا دمده شدن.
بلوط چپ چپ نگاهش کرد.
-دیگه بهتر از من؟
-شما پرنسسی هانی!
-لیاقت می خواد.
سوار ماشین شدند.
-دو هفته اس، باید دیگه بیاد.
-بیاد یا نیاد، برای من مهم نیست.
-پس نقشه ات؟
با آمدن بلوط حرف ها ماند.
ولی شهرزاد حداقل حس خوبی داشت.
این هم یک تجربه بود.
تجربه ی اینکه کاری به جنسیت نداشته باشد.
انسانیت مهم بود.
-بریم کتی؟
-بریم هانی.
از شهرزاد خداحافظی کردند و رفتند.
-هنوز این پسره برنگشته؟
بلوط به دو پسری که چند روزی بیخ نگاهش می کردند یا متلک می پرداند اخم کرد.
-نه هنوز.
-سر قبر بشوننش پس کجاس؟
-ترکیه با داف های رنگی.
کیان خندید.
-خوبه دیگه، ایرانیا دمده شدن.
بلوط چپ چپ نگاهش کرد.
-دیگه بهتر از من؟
-شما پرنسسی هانی!
-لیاقت می خواد.
سوار ماشین شدند.
-دو هفته اس، باید دیگه بیاد.
-بیاد یا نیاد، برای من مهم نیست.
-پس نقشه ات؟
-این دختره که باهاش حرف می زدم رو دیدی؟
-خب؟
-دختر عموی الونده.
کیان متعجب به بلوط نگاه کرد.
پس چرا درون هیچ مهمانی ندیده بودش؟
-ندیدمش تو هیچ مهمونی.
-اهل هیچی نیست، خیلی گوشه گیره.
-معلوم بود.
-ولی دختر خوبیه.
کیان اظهارنظر نکرد.
چون اصلا شهرزاد را نمی شناخت.
ولی در همین برخورد کوتاه هست کرد کمی غمگین است.
شاید هم در خود فرو رفته!
-کجا برم؟
-میرم مغازه.
-پس منو ببر خونه، ماشینو با خودت ببر.
کیان سر تکان داد.
*
بوی کود اسب توی ذوقش زد.
بعد از دو هفته خوشگذارنی، این بو حالش را گرفت.
روز جمعه در حال تمیز کردن اصطبل ها بودند.
وارد دفتر شد.
رامتین پشت میزش نشسته.
با دیدنش بلند شد و گفت: جون بابا، خوش اومدی.
با هم دست دادند.
-چه ساختی!
الوند لبخند زد.
مقابلش نشست.
-چه بویی بیرون راه انداختی.
-روز جمعه اس دیگه!
رامتین نشست و گفت: جنس هاتو آوردی؟
-عالی، بیا سر بزن.
-سوغات چی آوردی.
-تو روحت پسر.
-توقع نداری که قبول کنم دست خالی اومدی؟
الوند نیشخند زد.
جمعه ها غیر از کارگرها هیچ کس درون باشگاه نبود.
می دانستند روز تمیزکاری ایست.
باید به چمن ها و اسب ها برسند.
همه چیز باید مرفهانه به نظر برسد.
-جو این چند مدت چطور بوده؟
-خوب، نرمال بوده.
-اون دختره…
رامتین نیشخند زد و گفت: خیلی پیشرفت کرده، شبیه یکی از همین حرفه ای ها.
-مسابقات اسب سواری تو راه داریم، اگه پتانسیل شرکت تو مسابقات رو داره بگو باهاش حرف بزنن آماده اش کنن.
-معین باید جواب بده.
-می پرسم ازش!
مکث کرد و با جدیت گفت:
-می خوام امسال هم یه برنده از باشگاه ما باشه.
هر سال درون مسابقات کشوری شرکت می کردند.
معمولا برنده داشتند.
ولی شانس ورود به مسابقات جهانی را فقط دو بار به دست آوردند.
بعد از آن نشد.
هر بار شکست خوردند.
از پنجره به بیرون نگاه کرد.
هوا کمی گرد و خاکی بود.
باد تندی هم شروع به وزیدن کرده بود.
آفتاب کدر مانند شده بود.
بلند شد.
کنار پنجره ایستاد.
-اسب ها رم نکنن.
-بچه ها حواسشون هست.
دست هایش را درون جیب شلوارش فرو برد.
-قهوه داری؟
-نمی دونم کسی تو کافه هست یا نه؟
-میرم ببینم.
از دفتر بیرون زد.
باد به شدت خودش را به این طرف و آن طرف می کوباند.
اصلا از این وضعیت خوشش نمی آمد.
وارد کافه شد.
سوت و کور بود.
ولی بوی تلخ قهوه به مشامش می رسید.
این کافه بیشتر منویش قهوه و چیزهایی بود که با قهوه و شکلات درست می شد.
خودش درست به کار شد.
با قهوه ساز قهوه برای خودش درست کرد.
درون فنجان گردی ریخت و پیشخوان را دور زد.
کنار پنجره ی سراسری کافه ایستاد و به بیرون نگاه کرد.
اسب ها را دوست داشت.
این باشگاه برایش آرامش محض بود.
وقتی قرار بود یک باشگاه راه اندازی کند فقط برای خودش می خواست.
بدون اینکه به درآمدش فکر کند.
این زمین را به کمک پدرش خرید.
در اصل هزینه ی خریدش را پدرش داد.
ولی ساخت و سازش بر عهده ی خودش بود.
هیچ چیزی نداشت.
کم کم سه تا اسب خرید.
زمین چمن را درست کرد.
اصطبل را بزرگتر کرد.
اسب ها بیشتر شد.
قرار بود دوستانش هم بیایند.
یعنی محض سرگرمی.
نه اینکه پولی بدهند.
تا اینکه رامتین پیشنهاد داد باشگاهی برای اعیان شود.
درآمدش سربه فلک می کشید.
پیشنهاد بدی نبود.
پس کافه و دفتر و رختکن هم اضافه شد.
یک زمین چمن هم کنارش ساختند.
اصطبل تعمیر شد و و بزرگتر.
درخت های بیشتر دورتا دور محوطه کاشته شد.
پارکینگ برای ماشین ها ساخته شد.
و از آن به بعد تبلیغات هم شروع شد.
چندتا اسب دیگر هم اضافه شد.
ولی هرکسی اسب خاص خودش را داشت می توانست هزینه بدهد تا از اسبش نگهداری شود.
و البته هزینه ی آموزش هم دریافت می شد.
اینجا شد منبع درآمد و آرامش.
ناراضی هم نبود.
اتفاقا خیلی هم خوب شد.
چون بیشتر وقت ها برای قراردادهای کاریش، ارباب رجوع ها را به اینجا دعوت می کرد.
عین فردا که با یکیشان قرار داشت.
قهوه ی تلخش را مزمزه کرد.
با خودش قهوه ی ترک آورده بود.
اصلِ اصل!
از آنهایی که تلخیش می توانست زهرت کند.
ولی برای الوند دلپذیر بود.
هیچ چیزی اندازه ی قهوه حالش را خوب نمی کرد.
صدبار بهتر از هر نوع مشروبی بود.
فنجان خالی شده اش را روی پیشخوان گذاشت.
لبخند بدجنسی روی لب آورد.
فردا این دختره ی مغرور را می دید.
نوبت کلاسش با معین بود.
باید کارش را از نزدیک می دید.
اگر واقعا خوب بود برای مسابقات باید با او صحبت شود.
برایش مهم بود باشگاهش درون مسابقات هرساله شرکت کند.
از پنجره دل کند.
باد آرام شده بود.
درخت ها دیگر این همه در حال تکاپو نبودند.
از کافه بیرون زد.
احتیاج داشت کمی با اسبش تمرین کند.
اسب بیچاره دو هفته درون اصطبل مانده بود.
****
بوی آش دوغ کل خانه را پر کرده بود.
-بازم واسه ترلانه؟
-بچه ام ویار داره.
-منم ویار دارم.
-زبونتو گاز بگیر چش سفید.
بلوط خندید.
شالش را مرتب کرد و گفت: من دارم میرم.
مادرش شاکی پرسید: باز کجا شال و کلاه کردی؟
-میرم باشگاه دیگه.
نگفته بود میرود باشگاه اسب سواری.
گفته بود باشگاه بدن سازی می رود.
-مواظب خودت باش.
-چشم.
از ساختمان بیرون آمد.
جلوی در کفش هایش را پوشید.
امروز کیان با ماشینش کار داشت.
گفته بود بتواند به دنبالش می آید.
نشد هم باید تاکسی بگیرد.
با عجله بیرون زد.
سر خیابان تاکسی گرفت و رفت.
این باشگاه اعیانی هم مسخره بود.
مگر مردم عادی دل نداشتند؟
دوتا اسب درون اصطبل بود دیگر.
شق القمر که نمی خواستند بکنند.
به نظر که رفتارشان خوب نبود.
هرچند هرکسی به منفعت خودش فکر می کند.
آنها هم همینطور.
فقط هنوز صاحب باشگاه را ندیده بود.
نمی دانست چرا نمی آید یک سری بزند.
شاید هم زمانی می آمد که او بود.
به هرحال که او هرروز باشگاه نمی رفت.
ابن که یه رمان جدیده چرا داره با اسم رمان قبل منتشر میشه!
تو کانالش هم همینجوریه