رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 79

0
(0)

 

مادرش بود دیگر…
همیشه بداخلاق بود.
ولی به شدت مهربان.
آدم دلش می خواست سیر ببوسدش.
با همین بدخلقی ها هم روزی هزار بار شکر می کرد که سایه ی مادرش بالای سرش است.
به سمتش رفت.
گونه ی مادرش را محکم بوسید.
-من در خدمتم عشقم.
یاسمن به کابیت تکیه داد و نگاهشان کرد.
خدا را شکر که عروس این خانواده بود.
از بس بامحبت بودند که آدم عشق می کرد.
ساده و دوست داشتنی.
باران لاکش را نشان یاسمن داد.
-چطوره زن داداش؟
-عالی شده.
-ممنون یاسمن جونم.
ظرف سالاد را روی اپن برداشت.
-یه چاقو تیز بهم بدین.
بلوط هم ایستاد تا سیب زمینی ها را سرخ کند.
فرهاد عاشق سیب زمینی سرخ شده بود.
دوست داشت مدام سیب زمینی های سرخ شده را ببلعد.
مادرش زیاد برایش درست نمی کرد.
می گفت هرچیزی حدی دارد.
ولی اینجا که می آمد، مادربزرگش حسابی لوسش می کرد.
تنها نوه ی خانواده بود.
البته فعلا.
چون ترلان باردار بود.
با دنیا آمدن بچه ی ترلان امپراتوری فرهاد متزلزل می شد.
هرچند که مادربزرگ جان هیچ تفاوتی بینشان قائل نمی شد.
یاسمن کنارش ایستاد.
-اوضاع چطور پیش میره؟
-خوب، بد، ابری.
-پس تعریفی نیست.
-همه چیز عادی می گذره.
یاسمن به سیب زمینی ها ناخونک زد.
-دیگه تیرداد رو ندیدی؟
-بره گمشه عوضی، خدا هم نکنه دیگه ببینمش.
-ببین می خواستم یه چیزی بهت بگم.
-جانم؟
-برادر دوستم، غزاله رو که می شناسی؟
-خب…
-داداشش خیلی پسر خوبیه، غزاله هم تورو معرفی کرده…
بلوط ساکت شد.
هیچ وقت برای آمدن خواستگاری به خانه مخالفت نمی کرد.
ولی اینبار…
حس بدی داشت.

انگار بخواهد خیانت کند.
الوند جلوی چشمانش سد می کشید.
-من فعلا قصدی ندارم یاسمن.
-چطور؟
-می خوام یادم بره دو ماه پیش چه اتفاقی افتاده.
-دیوونگی نکن.
پوزخند زد.
نیمی از سیب زمینی های سرخ شده را درون بشقاب ریخت.
بقیه ی سیب زمینی ها را درون ماهیتابه ریخت.
-دیوونگی نیست فقط زخم خوردم، هیچ وت ادعای عاشقی نکردم، ولی پای جواب مثبتم موندم نمی دونستم اینجوری میشه.
-تیرداد یه نامرد بود.
-نامرد؟
پوزخندش را عمیق تر و دردناک تر زد.
-ولش کن یاسمن یادم میاد عصبی میشم.
-یعنی بگم نه؟
-فعلا آره.
-تا کی؟
شانه بالا انداخت.
-نمی دونم.
یاسمن به نیمرخ در غم فرو رفته ی بلوط نگاه کرد.
تیرداد واقعا نامردی کرد.
این دختر حقش نبود.
خصوصا که بلوط واقعا دختر مقاومی بود.
برعکس دو خواهر دیگرش.
کمی مردانه بود.
زود پا پس نمی کشید.
حرف که می زد رویش می ایستاد.
به شدت هم انتقامجو بود.
خدا نکند کسی اذیتش کند.
حتما تلافی می کرد.
مگر اینکه دیوانه وار عاشق کسی باشد.
مثلا همیشه می گفت اگر آقاجانش یک روز دست رویش بلند کند که نکرده بود.
اگر از خانه بیرونش کند…
اگر عاقش کند…
اگر…
هرگز تلافی نمی کد.
چون عاشق آقاجانش بود.
البته همه آقا ناصر را در این خانواده دوست داشتند.
واقعا ماه بود.
-باشه عزیزم، حرفشو دیگه نمی زنم تا وقتی خودت به آمادگی برسی.
-ممنونم عزیزم.
با سیب زمینی ها ور رفت.
باز هم آن تیرداد لعنتی.
باید زنگ می زد کیان و آمارش را می گرفت.
حتما تا الان خودش را عاشق دخترخاله ی کیان نشان داده.
مردیکه احمق.

هرکسی پولدارتر جذب او می شد.
هرچند که آرزو هم پولدار بود.
ولی آرزو عاشق رامتین بود.
دیشب که با رامتین تنهایش گذاشت نفهمید چه شد.
اگر باز آمد حتما شماره اش را می گیرد.
کنجکاو بود از قضیه سر در بیارم.
چطور ممکن بود عاشق رامتین باشد و به تیرداد وعده بدهد.
مطمئن بود رامتین هم به او بی میل نیست.
آخرین بشقاب سیب زمینی را هم پر کرد و زیر ماهیتابه را خاموش کرد.
بوی روغن سرخ کرده می داد.
دست و صورتش را آب زد.
به اتاقش رفت.
فورا با گوشیش به کیان پیام داد.
“کتی چه خبر؟ دخترخاله ات با تیرداد چیکار کرده؟”
منتظر جواب نشد.
از کمدش لباس درآورد و عوض کرد.
امشب باید تا دیروقت بیدار می ماند.
دوتا کارت ویزیت داشت باید طراحی می کرد.
یک آگهی ترحیم هم داشت.
تازه روی طرح ملی دانشگاه هم باید تمرکز می کرد.
کار مهمی بود.
اگر موفق می شد می توانست استخدام یکی از شرکت های بزرگ می شد.
این یعنی تضمین کارش.
ولی باید شریکی کار می کرد.
ترم اولی بود و زیاد همکلاسی هایش را نمی شناخت.
ولی یکی از پسرها توجه اش را جلب کرده بود.
یک مرد بسیار مودب در حدود 30 ساله.
حس می کرد اگر این پیشنهاد را با این مرد مطرح کند موفق می شود.
چون به شدت کنجکاو بود.
ایده های جالبی سر کلاس می داد.
مسائل ریاضی را زود حل می کرد.
مدام در حال سوال پرسیدن بود.
و البته متوجه شد که او هم می خواد در این طرح شرکت کند.
البته خب پوسترش را درون دستش دیده بود.
پس شاید همینطور باشد.
موهایش را دم اسبی بست و بیرون آمد.
جای ترلان خالی!
البته بیچاره با این ویار وحشتناک همین درون خانه بماند کافی بود.
در عوض مادرش مدام می رفت و به او سر می زد.
-بلوط…
-جانم مامان!
-بیا این سفره رو بنداز شام رو بکشیم.
-چشم.
باران هنوز گرفتار سالاد بود.
این دختر برای انجام دادن یک کار زیادی فس فس می کرد.
سری تکان داد و سفره را از روی اپن برداشت.

سفره انداخت و زود هم چیده شد.
میان نق نق های فرهاد و شوخ طبعی بهادر غذا خورده شد.
نزدیک 12 شب بود که بهادر و یاسمن رفتند.
به اتاقش پناه برد.
فورا پشت سیستمش نشست.
شده تا صبح باید به کارهای می رسید.
کارت ویزیت ها اولویت داشتند.
آهی کشید.
خدا صبر بدهد.
****
رامتین با خنده گفت:هی اونجارو…
نگاه الوند به سمت بلوط و میثم چرخید.
میثم با لبخند ژوندی در حال صاف کردن یال اسب بود.
نرم نرم با بلوط حرف می زد.
-اینقد چرب زبونه آخرش مخ دختره رو می زنه.
-نمی تونه.
هرچند حسادت آشکاری درون صدایش بود.
انگار بخواهد برود گردن میثم را بشکند.
-میثم خیلی جذابه.
-بلوط هر دختری نیست.
رامتین خنده اش گرفت.
الوند جوری حرف می زد انگار بلوط را خوب می شناسد.
در صورتی که اصلا مراوده ای با بلوط نداشت.
لبخند بلوط الوند را جری کرد.
حرصی به سمتشان حرکت کرد.
رامتین متعجب گفت:کجا؟
رسیده به آن دو با همان اخم گفت:تمرین تموم شد؟
بلوط با دیدن الوند لبخندش را جمع کرد.
میثم دستی به یقه اش کشید.
-تمومه.
رو به بلوط گفت:با من بیا خانم نیروانی.
دیده بود ماشین نیاورده.
مانده بود چرا گاهی ماشین ندارد.
انگار که ماشین از این و آن قرض کند.
وگرنه آدمی که از خودش ماشین داشته باشد مدام با تاکسی نمی آید.
بلوط افسار اسب را کشید.
-ممنونم آقای زارعی.
میثم متواضعانه گفت:خواهش می کنم.
الوند زیر لبی گفت:خسته نباشی.
انگار که این خسته نباشید گفتن اصلا به دلش نبود.
با هم به سمت اطبل حرکت کردند.
-چیزی شده؟
-با میثم گرم نگیر.
بلوط اخم کرد.
-منظورت چیه؟
-تو ماشین منتظرتم.

این یعنی آنجا بحث دارند.
دیگر الوند را به خوبی شناخته بود.
حداقل تا جایی که بعضی از کارهایش را کاملا بفهمد.
الوند تنهایش گذاشت و رفت.
پوفی کشید.
اسب را تحویل داد و به سمت رخت کن رفت.
لباس هایش را تعویض کرد.
امروز خبری از شهرزاد نبود.
معلوم نبود کجا رفته؟
البته خب گفته بود هرروز باشگاه نمی آید.
الوند به ماشین تکیه زده منتظرش بود.
دوباره عملیات آشتیانی ها.
از بس این مورد تکرار می شد برایش اسم گذاشته بود.
کیان هم مدام می خندید.
میگفت ماشین را ببرد.
ولی خودش خجالت می کشید که هی بخواهد ماشین را از او بگیرد.
خودش هم لازمش داشت.
ولی کیان مسخره می کرد که تنش می خارد.
دوست دارد با الوند تنها باشد.
شاید هم حق با کیان بود.
وقتی با الوند بود حس خوبی داشت.
گاهی دستوری حرف می زد و آقابالاسرش بود.
غیرت خرج می کرد و حرص می خورد.
گاهی هم حرف های خوب خوب می زد.
اطلاعات عمومی خوبی داشت.
ولی چیزی که محوش می کرد حس مالکیتش بود.
شهرزاد می گفت پسرعمویش هرگز دوست دختر نداشته.
هیچ وقت برای یک دختر وقت نمی گذارد.
بیشتر وقتش را صرب اسب ها و بیزنسش می کند.
کاری به هیچ کس ه نداشت.
پس چطور هر هفته یک بار او را می رساند؟
بکن نکن می کرد.
هر مردی درون باشگاه نزدیکش می شد خونش به جوش می آمد.
الوند با دیدنش سوار ماشین شد.
خدا را شکر ادب باز کرد در برای خانم ها را هم نداشت.
بلوط هم سخت نمی گرفت.
کنارش نشست.
الوند بی حرف دنده یک کرد و حرکت.
-منظورت از اون حرفا چی بود؟
-خدت بهتر می فهمی.
-من چیزی نفهمیدم.
الوند با تمسخر گفت:باهوش تر از این حرفایی.
بلوط تیز نگاهش کرد.
-من کار خطایی نکردم.
-میثم فقط مربیته.
-می دونم.

تن صدای الوند بالا رفته بود.
از تن بالا رفته ی صدایش اصلا خوشش نیامد.
-صداتو تو سرت ننداز که بخوای چیزیو به من دیکته کنی.
الوند عصبی تر غرید:من دیکته کنم؟ نیشت تا بناگوش باز بوده…
بلوط وسط حرفش پرید.
-بود که بود، تو رو سنن، یه جوری میگی انگار اسم منو به نامت زدن.
الوند جوشی فرمان را درون دستش محکم تر شد.
-مواظب حرف زدنت باش دختر.
-هستم، این تویی که با کارا و حرفات مواظب نوع برخوردت نیستی.
-می خوای نشونت بدم نوع حرف زدن یعنی چی؟
بلوط پوزخند زد.
-ولم کن بابا، منو از چی می ترسونی؟
ترمز میخ الوند هر دو را به سمت جلو پرت کرد.
بلوط تا خودش را به عقب بکشد و جمع و جور کند صورتش میان دست های درشت الوند گرفتار شد.
لب های الوند که روی لب هایش نشست کاملا غافلگیرانه بود.
انگار جریان برق به تنش وصل کرده اند.
خشک شده بود.
حتی اگر رعد و برق هم به تنش می خورد اینگونه خشک نمی شد.
هیچ مردی تا به حال نبوسیده بودش.
هیچ مردی این همه نزدیکش نشده بود.
اصلا کسی این جرات را نداشت.
الوند که رهایش کرد فقط دست هایش بود که به کار افتاد.
صدای یک سیلی درون ماشین پخش شد.
چشمش نیش خورد.
اشک ها پشت پلکش نماندند.
ریز ریز پایین آمد.
-هیچ وقت هیچ مردی اینقد جرات نداشت که بخواد اینجوری غرورمو له کنه، که بخواد اینجوری منو نادیده بگیره…خدا لعنتت کنه.خدا لعنتت کنه…
کیفش را چنگ زد.
دستگیره را فشرد که الوند مچش را گرفت.
-کجا؟
داد زد:قبرستون.
دستش را محکم کشید و پیاده شد.
-بیا سوار شو.
پشت سر بلوط سوار شد.
بلوط در حالی که گریه می کرد فقط می دوید.
احساس می کرد به همه ی وجودش توهین شده.
یک بوسه ی زوری و ناخواسته…
تمام تنش درد می کرد.
این سربازی که روی تن یک مرد زخمی دشمن راه می رود.
الوند هم به دنبالش دوید.
از کارش اصلا پشیمان نبود.
ولی نگران حال بلوط بود.
با همین بوسه هم فهمید که این دختر زیادی ساده و دست نخورده است.
همین حس لعنتیش را قوی تر کرد.
دلش بیشتر از قبل برای بلوط لرزید.

-بلوط؟!
با این شتابی که بلوط می رفت می ترسید بلایی سر خودش بیاورد.
قبل از اینکه از چهارراه بگذرد بازویش را گرفت.
هردو به نفس نفس افتاده بودند.
-وایسا دختر..
بلوط جیغ کشید.
-ولم کن لعنتی…
همه نگاه ها به سمتشان کشیده شد.
-معذرت می خوام بیا سوار شو برسونمت.
بلوط از بس گریه کرده بود صورتش سرخ سرخ بود.
بازویش را کشید.
-دنبالم نیا، نمی خوام ببینمت.
به سمت ایستگاه اتوبوس دوید.
اتوبوسی توقف کرده بود.
نمی دانست کجا می رود.
فقط می خواست الوند را نبیند.
الوند هم دیگر به دنبالش نرفت.
بلوط که سوار اتوبوس شد، الوند پا روی زمین کوبید.
عصبی بود.
میان عصبانیت کاری کرد که ممکن بود همه چیز خراب شود.
فقط بخاطر حساسیتی که این روزها دچارش شده بود.
نمی توانست ببیند مردی به بلوط نزدیک می شود.
یا حتی یک لبخند ناقابل می زند.
تمام جانش به آتش کشیده می شود.
و این بوسه…
از روی عصبانیت بود.
ولی چرا این همه خوب بود.
چرا حس می کرد برای قلبش یک معجزه رخ داده؟
“می دانی وقتی لبخند می زنی چه اتفاقی می افتد؟
صبح شروع می شود.
کرکره ی مغازه ها بالا می رود…
و من…
از نو برای بار هزارم عاشقت می شوم.”
دفعه ی بعدی بهتر عذرخواهی می کرد.
حالا مطمئن بود که این دختر را می خواهد.
برای خودش!
به دستش هم می آورد.
حتی اگر با همین چشم های اشکی و نفرتش از او رو بگیرد.
**
مدام به لب هایش دست می کشید.
انگار بخواهد لب هایش را پاک کند.
عمق قلبش می سوخت.
این بوسه به شدت شرم آور بود.
یک بوسه زوری و ناخواسته!
چطور جرات کرد؟
مگر او را نمی شناخت که چطور دختری است؟

 

این همه مدت باهم برخورد داشتند.
تقریبا کنار هم بودند.
حتی یک بار از حدش نگذشت.
بیشتر از روال صمیمی نشد.
آنوقت الوند…
جانش را نشانه گرفت.
حس بدی داشت.
سرش را به شیشه چسباند و ریز ریز گریه می کرد.
اصلا نمی توانست برای خودش هضم کند.
نمی خواست ادعای آفتاب و مهتاب ندیده باشد.
ولی هرچیزی برای او حد اعتدال دارد.
مردها نباید از حدشان پا را فراتر بگذارند.
و الوند…
لعنتی همه چیزش با بقیه متفاوت بود.
حتی گستاخی هایش!
کاری که هیچ مردی اجازه ی انجامش را نداشت الوند انجام داد.
انگار زورش حتی در این مورد هم به او چربید.
از عمق دلش حس می کرد از او متنفر است.
دلش می خواهد با دستانش خفه اش کند.
دیگر پایش را درون باشگاه نمی گذاشت.
مسابقه و باشگاه و اسب و همه چیز توی سرش بخورد.
برود بمیرد لعنتی!
آنقدر از او متنفر بود که حدی نداشت.
تا برسد به خانه خودش را ملامت کرد.
به الوند فحش و بد و بیراه داد.
عصبی بود.
نمی فهمید باید چه کند؟
یک بوسه گناه کبیره نبود.
ولی برای اویی که دست نخورده بود بدتر از هرچیزی بود.
دقیقا شبیه یک تجاوز.
بعد از عوض کردن سه تا اتوبوس بلاخره سر خیابانشان پیاده شد.
صورتش را پاک کرد.
نباید مادرش چیزی می فهمید.
پدرش که مطمئنا هنوز به خانه نیامده بود.
کلید انداخت و وارد خانه شد.
از شیرآب درون حیاط به صورتش آب زد.
هوای سرد پاییز به تنش لرز داد.
با این حال با دستمال کاغذی های درون جیبش صورتش را خشک کرد.
فقط می خواست از التهاب صورتش کم کند.
وارد خانه شد.
صدای سلامش ملایم تر از همیشه بود.
مادرش به صداها حساس بود.
فورا از آشپزخانه بیرون آمد.
کل خانه بوی پیاز داغ می داد.
حتمی آش گذاشته بود همراه با پیاز داغ زیاد.
-بلوط…

بدون اینکه به مادرش نگاه کند گفت:مامان من یکم حالم امروز خوب نیست میرم بخوابم، بگید کسی مزاحمم نشه.
مادرش اخم هایش را درهم کشید.
پس این صدای گرفته…
-چت شده بلوط؟
-چیز مهمی نیست، یکم سردرده.
فورا به اتاقش رفت.
در را بست و قفل کرد.
-بلوط…
جواب مادرش را نداد.
به آرامی لباس هایش را از تنش درآورد.
بلوط گریه کرده بود.
دختری که خیلی کم پیش می آمد گریه کند.
برای رفتن تیرداد و بهم خوردن عقدش هم گریه نکرد.
مهم نبود که اشک بریزد.
ولی این بوسه…
روی تخت نشست.
سرش را با دستانش گرفت.
نباید یک بوسه برایش مهم باشد.
اصلا الوند مهم نبود که بوسه اش مهم باشد.
دوباره یادش آمد.
با پشت دست محکم روی دهانش کشید.
اشکش باز جوشید.
مشت محکمی روی بالشش زد.
-خدا لعنتت کنه.
نمی دانست قرار است چطور یادش بیاید.
صدای پیام گوشیش توجه اش را جلب کرد.
گوشی را از کیفش درآورد.
صفحه اش را روشن کرد.
پیام ناشناس بود.
بازش کرد.
“فردا بیا باشگاه، باید باهم حرف بزنیم.”
مشخص بود پیام از طرف کیست؟
عصبی لب گزید.
-کورخوندی که دیگه بیام ببینمت.
نمی رفت.
سرش می رفت پایش را دیگر آنجا نمی گذاشت.
آب بینی اش را بالا کشید.
پیامش را پاک کرد.
حتی نمی خواست شماره اش را ذخیره کند.
الوند مرد.
تمام شد.
به کیان می گفت با دخترخاله اش تیرداد را قال بگذارد.
آرزو هم که عاشق رامتین بود.
نیمی از ماجرا حل بود.
نیمی دیگر را رها می کرد.
دستی به صورتش کشید.

روی تخت دراز کشید.
برای فردا برنامه تغییر می کرد.
**
-آخه چت شده یهو؟
-کتی نمی خوام دیگه…
نگفته بود که الوند با بیشرمی تمام او را بوسیده.
هم خجالت می کشید
هم نباید همه چیز را که گفت.
یک چیزهایی باید برای خود آدم بماند.
گفتنش اصلا درست نبود.
-حالا که نقشه داره خوب پیش میره داری تمومش می کنی؟
پا روی پا انداخت.
روی چمن پارک نشسته بودند.
سوز سردی می آمد.
امسال هوا خیلی زود سرد شد.
اصلا این سردی را دوست نداشت.
-تیرداد با دخترخالته و کارش تموم، آرزو هم که عاشق رامتینه، فقط ربطش به تیرداد رو نفهمیدم که مهم نیست…
کیان با زیرکی پرسید:الوند چی؟
-مهم نیست.
کیان لبخند زد.
-پس همه چیز به اون ربط داره.
اخم کرد.
-همه چیزو باهم قاتی نکن کتی.
-ولی تو یه مشکلی با الوند پیدا کردی.
دلش می خواست دهان باز کند و هرچه از دهانش بیرون می آید تف کند بیرون.
ولی زبان به دهان گرفت.
-حرف تو دهن من نذار کتی.
صدای آب زاینده رود آرامش بخش ترین اتفاق الان بود.
کنار پل خواجو بودند.
ولی کمی با فاصله تر!
آب با سرعت ملایمی از زیر پل عبور می کرد.
عین همیشه هم شلوغ بود.
-پس مشکل چیه؟
-کتی جان یه نقشه کشیدم که حالا هم می خوام تمومش کنم.
کیان سکوت کرد.
دستی به رژ کمرنگی که روی لبش کشیده بود، کشید.
پاک شده بود.
زیاد نمی کشید که مردم مسخره اش کند.
در حدی که لب هایش صورتیِ طبیعی باشد.
-ولی فکر می کنم نباید جا بزنی.
نفسش از جای گرم بیرون می آمد.
-جا زدم.
-چرا؟
-دیگه این بازی رو نمی خوام.
-الوند کاری کرده؟
-نه!

نه گفتنش محکم بود.
ولی باز هم کیان حس می کرد اتفاقی افتاده.
انگار یک چیزهایی با هم جور نباشد.
-باشه، قانع کردنت کار من نیست، هرجوری خودت دوس داری هانی.
بلوط به جلو خیره بود.
نگاهش براق بود.
چشمانش حالتی داشت انگار بخواهد موش بگیرد.
-بلوط…
-هوم.
-واقعا ته فکرت اینه؟
-آره.
-پس زنگ بزنم به آیلار؟
-نه!
کیان متعجب نگاهش کرد.
بلوط برگشت و به کیان نگاه کرد.
-بذار تیرداد به دست و پاش بیفته، می خوام ذلیل شدنش رو ببینم.
-آگه آرزو برگشت پیشش؟
-اون عاشق رامتینه.
-ولی از هم جدان.
راست می گفت.
آخرین بار یک شماره هم از آرزو نگرفت که بتواند با او در ارتباط باشد.
وگرنه کاری می کرد که بین خودش و رامتین درست شود.
ولی با این اوصاف…
-تیرداد دیگه سراغ آرزو نمیره تا آیلار هست.
-باید یکم از آیلار حرف بکشم.
-زنگ نزدی جدیدا بهش؟
-فرصت نشد.
پوزخند زد.
همین مانده در میان غفلتشان یکهو آیلار هم عاشق تیرداد شود.
-زنگ بزن بهش کتی، نمی خوام آخر بازی بفهمم آیلار و تیرداد سر سفره ی عقدن.
لحنش جدی و آزرده بود.
-همین امروز میرم دیدنش هانی، چرا خودتو ناراحت می کنی؟
-عصبیم کتی.دلم پره.
نمی خواست گریه کند.
اصلا بلوط اهل گریه کردن نبود.
اهل شکست نبود.
از جایش بلند شد.
-پاشو بریم، یکم دور دور کنیم شاید این برق سه فاز از سرم بپره.
مطمئن بود بلوط یک دردی دارد.
منتها نمی خواهد بگوید.
یا از خجالت بود یا هر دلیل دیگری.
الوند کاری کرده.
وگرنه بلوط تا انتقام نگیرد هرگز پا پس نمی کشد.
جرات اینکه از خود الوند هم بپرسد نبود.
فقط باید منتظر می شد خود بلوط بلاخره حرف بزند.
که فعلا زمانش مشخص نبود.

****
میثم به ست دفتر حرکت کرد.
رامتین و الوند داخل نشسته بودند.
میثم تقه ای به در زد و داخل شد.
الوند و رامتین به احترامش بلند شدند.
میثم با هر دو دست داد و نشست.
الوند با جدیت پرسید:تمرینات چطوره میثم؟
-امروز نیومده.
الوند اخم کرد.
-یعنی چی؟
-اتفاقا اومدم از شما بپرسم، دلیل غیبیت چیه؟ مگه قرار نیست برای نبودنش با من هماهنگ بشه؟
راتین و الوند متعجب به همدیگر نگاه کردند.
ابدا خبر نداشتند که بلوط نیامده.
الوند که تازه رسیده بود.
رامتین هم که از دفتر بیرون نیامده بود.
رامتین گوشی تلفن را برداشت.
-الان زنگ می زنم بهش.
-کارش خیلی خوبه، یکم قلق هارو یاد بگیره امسال میشه بهش امیدوار بود که جام رو بیاره.
الوند اصلا نمی شنید میثم چه می گوید.
فقط صحنه ی بوسه و چشم های اشکی پوپک درون سرش چرخید.
نکند…
فورا بلند شد.
رامتین با ناامیدی گفت:جواب نمیده.
الوند به سمت در حرکت کرد.
-کجا؟
-میام.
رامتین شروع به توضیح دادن به میثم کرد.
الوند تند شماره ی بلوط را گرفت.
باز هم خوب بود آدرس خانه ی آشتیانی ها را داشت.
و همچنین مغازه ی کیان.
هرچه شماره گرفت بلوط جواب نداد.
به سمت ماشینش رفت.
باید می رفت سراغش.
سوار ماشینش شد.
بی وقفه حرکت کرد.
باید اول نی رفت سراغ کیان.
حتما سراغی از بلوط داشت.
نمی دانست یک بوسه چه آشوبی به پا می کند.
هرگز با دختری نظیر بلوط آشنا نشده بود.
این دختر واقعا عجیب بود.
فقط اگر فکر می کرد بی خیالش می شود کور خوانده بود.
یک بوسه مهر و امضای پای قرارداد قلبیش شد.
هرگز هم قرار نبود این قرارداد حداقل برای قلبش فسخ شود.
بالا می رفت…
پایین می رفت.
فقط مال خودش بود.

همین و تمام!
رسیده به مغازه ی کیان ماشین را کنار کشید.
پیاده شد و به سمت مغازه رفت.
کیان پشت پیشخوان بیکار نشسته بود.
به محض ورود الوند چشمانش ستاره باران شد.
-اوه له له، هانی جون تو کجا اینجا کجا؟
-خوبی؟
-مرسی عزیزم.
-بلوط کجاست؟
-اوه…
لب هایش را غنچه کرد.
نمی خواست حرفی بزند.
-خب نمی دونم.
-یعنی چی نمی دونی؟
کیان لیوانی آب ریخت و به سمت الوند گرفت.
-بخور حتما عطش داری.
الوند با تمسخر نگاهش کرد.
—جواب منو بده، میگم بلوط کجاست؟
-نمی دونم چی شده؟ ولی گفته دیگه نمیاد باشگاه.
الوند عصبی گفت:غلط کرده، باید ببینمش، میاد یا برم در خونتون؟
از این همه محق بودن الوند تعجبش کرد.
جوری با زورگویی حرف می زد انگار بلوط زنش است.
-وایسا یه زنگ بزنم.
دلشوره داشت.
فکر نمی کرد الوند بابت غیبت بلوط تا اینجا بیاید.
اگر به هوای بلوط به جلوی خانه شان می رفت همه چیز خراب می شد.
شماره ی بلوط را گرفت.
ولی جواب نداد.
دلشوره اش بیشتر شد.
-جواب نمیده.
دست الوند مشت شد.
-باشه خودش خواست.
از مغازه بیرون زد.
کیان به دنبالش دوید.
-الوند جون.
الوند توجهی نکرد.
به سمت ماشینش رفت و پشت فرمان نشست.
قبل از اینکه کیان برسد پا روی گاز گذاشت و رفت.
کیان با دلشوره چندبار آب دهانش را قورت داد.
این دختر کجا بود جواب نمی داد.
الوند یکراست به سمت خانه ی آشتیانی ها رفت.
برای بلوط پیامم فرستاد:
“دارم میام دم در خونه ی خاله ات، نیای بیرون زنگ رو زدم.”
پیام را سند کرد.
حالا هی زور بزند و فرار کند.
نمی توانست.

اعصابش بهم ریخته بود.
درست بود که نباید بی اجازه و خواست قبلیش می بوسیدش.
کارش اشتباه بود.
ولی می توانست فرصت عذرخواهی بدهد یا نه؟
خودش بریده و دوخته بود.
یک خبطی کرد پایش هم می ماند.
تجاوز که نکرده بود.
یک بوسه ی ساده بود.
البته خب نمی فهمید این بوسه چقدر به بلوط سنگین آمده.
اندازه ی یک تجاوز تمام عیار روی تنش زخم انداخته بود.
الوند نمی فهمید.
شاید چون تجربه ی بودن با دختری به سبک بلوط را نداشت.
اصلا همان بلوط را هم نمی شناخت.
آنقدر این دختر برایش گنگ بود که دست به عصا باید جلو می رفت.
انگار که بترسد کاری کند یا حرفی بزند که به بلوط بربخورد.
همین هم شد.
یک بوسه در عصبانیت همه چیز را خراب کرد.
نمی دانست که اولین بارش است.
که این دختر تا این حد خوب مانده.
ولی خوب هم شد.
حس به شدت خوبی داشت.
بلوط…
اسمش هم عین خودش عجیب بود.
بلوط هیچ جوابی به پیامش نداد.
رسیده به خانه ی آشتیانی ها با فاصله ماشین را کنار دیوار کشید.
کمی صبر می کرد.
اگر نمی آمد واقعا زنگ در را می زد.
خانه ی خاله اش بود دیگر.
پس می توانست خودش را هرکسی معرفی کند.
حتی دوست پسرش!
ولی در همان حال گوشیش زنگ خورد.
شماره ی بلوط بود.
لبخند زد.
تماس را با کمی لفت دادن وصل کرد.
-بله؟
-به چه حقی رفتی اونجا؟
-میای یا زنگ رو بزنم؟
-جراتش رو نداری.
-می خوای امتحان کن.
بلوط درون تلفن جیغ کشید.
-خدا لعنتت کنه، چرا دست از سرم برنمی داری؟
-باید توضیح بدی چرا گذاشتی و رفتی.
-واضح نبود؟ یه مرور کن ببین چیکار کنی.
-فرصت حرف زدن دادی؟
-مگه حرفی هم مونده لعنتی…
-حالیم نیست بلوط میای یا زنگ رو بزنم؟

بلوط با درماندگی جیغ کشید.
-میام، میام.
الوند با موفقیت لبخند زد.
-منتظرم.
-هرگز نمی بخشمت.
-مجبوری ببخشی.
-کور خوندی.
تماس را روی الوند قطع کرد.
ظاهرا فقط زور به این دختر جواب می داد.
وگرنه به خواست خودش یا دیگران هیچ کاری نمی کرد.
واقعا دختر سرسخت و سرتقی بود.
با هیچ چیزی رام نمی شد.
یک اسب را می توانست رام کند.
ولی بعید بود این دختر را بتواند رام کند.
آنقدر چموش بود که باید با احتیاط با او رفتار کرد.
گوشی را روی داشبورد گذاشت.
به در خانه چشم دوخت.
ولی بلوط نیامد.
نیم ساعت انتظار واقعا عجیب بود.
بلاخره از ته کوچه پیدایش شد.
متعجب شد.
یعنی خانه نبود؟
پس برای همین بود می ترسید زنگ را بزند.
بدون اینکه حرکت کند منتظرش درون ماشین ماند.
بلوط از همان دور هم ماشینش را تشخیص داد.
از بس این ماشین غول پیکر بود.
از چند کیلومتری هم قابل تشخیص بود.
یکراست به سمت ماشین آمد.
الوند با یک پوزخند منتظرش بود.
چقدر از دست این مرد عصبی بود.
بدون برنامه ریزی و کاملا غافلگیرانه هرکاری می کند.
این روشش را دوست نداشت.
یعنی چه این کارها؟
مثلا آمده بود که چه بگوید؟
بلاخره مقابلش ماشین ایستاد.
از جایش تکان هم نخورد.
صبر کن ببین یک من ماست چقدر کره دارد.
الوند از ماشین پیاده شد.
-بیا سوار شو بریم.
-کجا؟
-باشگاه.
-من دیگه اونجا نمیام.
اخم های الوند در هم گره خورد.
-چرا؟
-گفتم نمیام.
-توضیح بده.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

  1. سلام خسته نباشید ممنون بابت رمان بازنده میشه لطف کنید رمان فراری رو که نویسندش خانم رستمی که رمان بازنده نیستم هم از ایشونه بزارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا