رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 65

5
(1)

 

زود همه ی کارهایش را کرد.
وقتی به طبقه ی بالا صدای خنده ی شیلا و بازی کردن شاهرخ با او می آمد.
خیالش راحت شد.
دوباره برگشت و ته مانده ی کارهایش را انجام داد.
اول از همه نعیم و لادن آمدند.
پسرکشان تپلی شده بود.
بعد از آنها فربد و نگین.
همه با دیدن اوضاع فهمیده بودند باز اتفاقی افتاده.
شاهرخ لباس پوشیده همراه با شیلا پایین آمد.
چهره اش کاملا جدی و تا حدی عصبی بود.
با همه سلام و احوالپرسی کرد و نشست.
شیلا فورا دور نی نی ها رفتند.
فربد پوست موزش را درون بشقاب اند اخت.
-چی شده؟
فروزان با سینی چای هایش آمد.
تعارف کرد و کنار شاهرخ نشست.
فروزان اجازه نداد شاهرخ حرفی بزند.
-چیزی که قراره گفته بشه شما هم باید بدونید.
همه جدی شدند.
پس قضیه واقعا جدی بود.
نعیم پرسید:چرا فردین و شادان نیستن؟
فروزان جواب داد: شادان قضایارو می دونه و فعلا به استراح احتیاج داره.
همه سکوت کردند.
-حمید زنده اس و دستگیر شده…
همه با حیرت نگاه کردند.
یعنی چه که زنده است؟
خود فروزان توضیح مختصری داد.
این قیافه های متعجب و حیرت زده احتیاج به شنیدن داشتند.
فربد مشتش را کف دستش کوباند.
-حقش بود عوضی!
فروزان سر تکان داد.
-ولی یه مساله هست…
از اینجا به بعدش مهم بود.
-حمید یه اعترافاتی کرده.
دست شاهرخ روی پایش مشت شد.
همه به چهره ی عصبی شاهرخ نگاه کردند.
فروزان دستش را روی مشت شاهرخ گذاشت و فشرد.
-شادان دختر حمید و حمیرا نیست.
جیک هیچ کس در نیامد.
مبهوتانه به فروزان نگاه کردند.
امکان نداشت.
لادن و نگین زیاد درون این بحث ها نبودند و سوال نمی پرسیدند.
ولی شوهرهایشان چرا…
ربط مستقیمی به آن دو داشت.

 

-یعنی چی؟ یعنی به سرپرستی گرفتنش؟
شاهرخ این بار جواب داد: شادان دختر من و فروزه.
این یکی دیگر امکان نداشت.
چطور می شد؟
-قضایاش مفصله که ترجیحا به من و شاهرخ ربط داره ولی می خوام بدونین که شادان کیه؟
شیلا بلند گفت:خواهر من!
هیچ کس نخندید.
-من قراره فردا برم بازداشتگاه و با حمید حرف بزنم.
فربد اخم کرد.
-دیگه چی مونده که باید بدونیم؟
-من فهمیدم چطور شادان دخترمه، ولی هنوز درست متوجه نشدیم که چطور دختر شاهرخه.
-یه ازمایش دی ان ای و تمام.
شاهرخ گفت: حتما این کارو می کنم چون لازم دارم.
همه شاهرخ را درک میکردند.
باز فروزان اوضاع بهتری داشت.
تمام عمرش شادان کنارش بود.
ولی شاهرخ…
باید هم این همه عصبی و ناراحت باشد.
حق داشت.
تازه اگر حمید را هم می کشت حق د اشت.
یک انگل کمتر!
شاهرخ زیر لب گفت: من بازنده نیستم، حداقل بازنده ی این ماجرا من نیستم حمید.
تسویه حسابش را می کرد.
طلاق فروزان را می گرفت.
اسم شادان را درون شناسنامه اش وارد می کرد.
همه ی ارث و میاثش را هم می گرفت.
نداشته باشد هم زندان
کاری می کرد که تا آخر عمرش درون سلول های زندان بپوسد.
بدون هیچ رحمی!
بازنده بودن را نشانش می داد.
فروزان نگاهش کرد.
-کم حرص بخور.
-خوبم.
-نیستی.
فنجان چایش را مقابلش گذاشت.
-بخور حالت یکم جا بیاد.
رو به بقیه گفت: چای هاتونو بخورید سرد شد.
لادن با نگرانی پرسید: شادان چطوره؟
-نمیدونم، فردین کنارشه.
نگین در حالی که از سینه اش به دخترش شیر می داد گفت: کاش گفته بودین بیاد.
-حالش مساعد اومدن نبود.
شاهرخ فنجان چایش را برداشت.
برای خنک شدن خیلی کار داشت.
کاری می کرد که دیگر هرگز حمیرا و سینا را نبیند.
حالا که او رذالت کرده بود.
شاهرخ هم تلافی می کرد.

 

*****
-این آخرین فرصته فردین.
فردین به بلوف زدنش لبخند زد.
گوشیش را پایین آورد و روی میز گذاشت.
صدای سارا را روی آیفون زد.
-بچه مو بده.
-چشم.
یک لحظه سارا متعجب شد.
نفهمید فردین مسخره اش می کند یا راست می گوید.
-واقعا؟
صدایش می لرزید.
-تنها لطفی که می تونم در حقت کنم اینه که یه قرار ملاقات بذارم دخترو ببینی.
سارا ساکت شد.
خوب بود.
یعنی عالی بود.
-میشه؟
-دختر خوبی باشه می تونم این ملاقات رو ماهی یک بار هم بکنم.
برای سارایی که عملا هیچ چیزی نداشت عالی بود.
-کجا؟
-تو دفتر من.
-باشه خوبه.
-گوش کن سارا، هر نوع دردسری برای اون خانواده درست کنی این بار من ازت نمی گذرم.
-قول میدم، به خدا قول میدم هیچ کاری نکنم.
-باشه.
-کی؟
-باهاشون صحبت کنم برای آخر هفته شد برنامه می چینم.
-دست به سرم که نمی کنی؟
عجب دختر خنگی بود.
-هنوز جدیت و شوخی رو تشخیص نمیدی؟
-یعنی چی؟
-رو حرفم هستم.
سارا آب دهانش را قورت داد.
-خیلی بزرگ شده نه؟
-خوشگله.
سارا لبخند پت و پهنی روی لب آورد.
-هیچ وقت نگفتی باباش کیه؟
-مرده.
-یعنی چی؟
-نمی خوام اسمشو بگو ولی این آدم یه روز می خواست تو رو به زمین بزنه بخاطر شادان، بخاطر همین بچه ی خودشو به گردن تو انداخت.
راهنمایی از این واضح تر؟
زیر لب گفت:مازیار؟
سارا لب گزید.
-وای…فکر نمی کردم بفهمی.
مطمئن بود سارا جوری به عمد عنوانش کرد که فردین بداند.
-دروغ میگی.

 

-آزمایش دی ان ای ثابت می کنه، خوبه علم به اندازه ی کافی پیشرفت کرده.
-چرا زودتر نگفتی؟
-مازیار تا زنده بود تهدیدم می کرد، بعدشم من خودم نبودم، یعنی وضعم اینقد بد و فلاکت بار بود که نخوام تو فکر کسی باشم؛ آدرسی هم از خانواده ی مازیار و شادان نداشتم.
-می فهمی اگه خانواده ی مازیار بدونن یه بچه از مازیار مونده چقدر می تونه براشون امیدبخش باشه؟
-به من ربطی نداره؛ من فقط می خوام دخترمو ببینم.
-اوف سارا، همه چیزت دردسره.
سارا خندید.
-بهم خبر بده.
-باشه حواسم هست.
-فعلا.
تماس را قطع کرد.
باید زنگ می زد ماتیار.
آنها باید می دانستند یک بچه از مازیار به جا مانده.
هر چند که بچه حلال نبود.
ولی بهرحال که نوه شان به حساب می آمد.
غیر از آن بچه ی بیچاره که گناهی نکرده بود.
گوشیش را برداشت و به ماتیار زنگ زد.
خیلی وقت بود خبری هم از ماتیارنبود.
درون تعطیلات عید هم نشد به دیدنشان بروند.
-جانم داداش.
-خوبی ماتیار؟
-به خوبی تو، شادان خانم چطوره؟
-اونم خوبه، سلام می رسونه.
-چی شد یادی از ما کردی؟
-یکی باید به خودت تیکه بندازه، که اصلا سراغی از هیشکی نمی گیری.
ماتیار بلند خندید.
-باید ببینمت ماتیار.
-چی شده؟
-مهمه.
ماتیار با جدیت گفت:کی؟
-هروقت وقت داشتی.
-عصر چطوره؟
-عالیه.
-کجا؟
-بیا دفترم.
-باشه پس اونجا می بینمت.
-قربونت داداش.
سرش داشت سوت می کشید.
چقدر راحت گول دسیسه ی مازیار را خورد.
آنقدر مظلوم نمایی کرد تا خیلی راحت شادان را به چنگ آورد.
مردیکه ی پست فطرت.
تماس قطع شده بود.
گوشی را مقابلش گذاشت.
سکوت اطرافش باعث می شد افکارش پرو بال بگیرند.
اگر الان مازیار زنده بود با دست های خودش می کشتش!

 

عملا برای به دست آوردن شادان با زندگیش بازی کرد.
آنقدر هم ماهرانه نقشه چید که سر عقد همه چیز بهم بخورد.
هیچ وقت نمی بخشیدش.
چهار سال از زندگی کردن محرومش کرد.
همیشه می دانست مازیار شیاد و عوضی است.
ولی نه آنقدر!
این رودستی که خورد سالها او را از زندگی خوبی که می توانست داشته باشد عقب انداخت.
بیخود شناسنامه اش با نام زن دیگری رنگ گرفت.
یک بچه حرام زاده شد.
بدون سرپرست واقعیش!
خدا از او نگذرد.
با زنگ خوردن گوشی تلفن روی میز از افکارش بیرون آمد.
گوشی را برداشت و به گوشش چسباند: الو…
*****
ماتیار طبق قرارش سر رسید.
فردین کمی این پا و آن پا می کرد.
بیان این موضوع سخت بود.
ولی بلاخره که چه؟
باید گفته می شد.
با ماتیار دست داد و روبوسی کرد.
از ارسال همدیگر را ندیده بود.
-چاق شدی.
ماتیار خندید.
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه.
-من هیکلم هیچ وقت بهم نمی ریزه.
-پس این همه شکم چیه؟
می دانست ماتیار شوخی می کند.
چون او ابدا شکم نداشت.
-چه خبرا؟
-سلامتی، تو چه خبر؟
-گرفتار بچه داری.
ماتیار بلند خندید.
-بذار بیاد.
کت فیلی رنگ اسپرتش را درآورد.
فضای دفتر فردین کمی گرفته بود.
-از الان تو دغدغه اشم میشه گرفتاری دیگه.
-تو نوبری.
فردین خندید و گفت: می دونستم.
-شادان خانم چطوره؟
-اونم بد نیست، یکم حاملگیش داره بد می گذره.
-خب تا بدن عادت کنه سخته.
-هوم.
زنگ زد چای بیاورند.
-ماتیار جان…
-خب از الان داری میری سر اصل مطلب ها؟
همان موقع در به صدا درآمد.

 

-بله؟
در باز شد و خانم رازی داخل شد.
اصلا هم متوجه ی حضور ماتیار نبود.
نقشه ای دستش بود و همانطور که نگاه می کرد به سمت میز فردین آمد.
-مهندس اینو ببینین، من دیگه کم آوردم.
فردین خندید.
-خانم رازی…
خانم رازی سرش را بلند کرد.
یکهو با دیدن ماتیار شرمزده گفت: سلام، وای ببخشید مهندس نمی دونستم مهمان دارید.
-اشکال نداره.
-من یه وقت دیگه مزاحم میشم.
فردین حرفی نزند.
خانم رازی هم زود از اتاق بیرون آمد.
فردین با خنده گفت: این همون دختریه که شادان میگه ها.
ماتیار خندید.
-نکنه واسه این منو کشوندی اینجا؟
فردین با جدیت گفت:نه، چیزی که می خوام بگم خودت به خانم جون بگو، و البته تا شادان بچه اش دنیا نیومده نمی خوام بدونه.
-چی شده؟
-مربوط به مازیاره.
اخم های ماتیار درهم گره خورد.
-گوش میدم.
-مازیار یه بچه داره.
چشمان ماتیار درشت شد.
-چی؟!
قصه را تا حدودی که می دانست و حتی بهم خوردن عقدش با شادان برای ماتیار تعریف کرد.
ماتیار تمام مدت سکوت کرده بود.
-تو باور می کنی؟
-با دی ان ای مشخص میشه.
-بچه کجاست؟
-از اونجایی که خودت می دونی سارا چه بلاهایی سر من آورد، منم بچه رو ازش گرفتم و تحویل خانواده ای دادم که بچه دار نمیشدن.
-پس باید هرچه زودتر آزمایش داده بشه.
-منم همین فکرو میکنم، اگه آزمایش تایید کرد که بچه ی مازیاره می تونیم با همه در میون بذاریمش.
-من این آزمایش رو میدن.
-آخر هفته سارا برای دیدن دخترش میاد، می تونیم قبلش بریم و از بچه نمونه گیری کنیم همینطور تو.
ماتیار سر تکان داد.
-بهم خبر بدی اومدم.
-متاسفم که این خبرو دادم.
ماتیار امیدوارانه گفت: نه اصلا، اگه واقعیت داشته باشه مادرمو زنده کردی.
-انشالله.
چای را برایشان آوردند.
-بابت کاری که مازیار باهات کرده…
می دانست می خواهد عذرخواهی کند.
-تو لازم نیست عذرخواهی کنی، کسی که خطا کرده تو نبودی.
-من شرمنده تم.

 

-نباش داداش من، خدا جای حق نشسته.
ماتیار شرمنده و اخم هایش درهم بود.
با اینکه داشتن یک بچه نور امید بود.
ولی کار مازیار ته نامردی بود.
زندگیش را روی عشق دیگران بنا کرد.
ماتیار از جایش بلند شد.
-کجا؟
-برم دیگه، سرم صدمن شده، دارم خفه میشم.
فردین اهل دلداری دادن نبود.
-باشه.
میزش را دور زد.
با ماتیار دست داد.
ماتیار هم کتش را تن زد و بیرون رفت.
فردین به چای یخ کرده شان نگاه کرد.
مازیار همه چیز را بهم ریخته بود.
***
بعد از دو روز تازه وقت کرده بود به دیدن حمید برود.
وکیل درخواست ملاقات کرده بود آن هم با کلی دنگ و فنگ.
حمید می گفت نمی خواهد کسی را ببیند.
مگر دست خودش بود؟
بیاید زندگی ها را بهم بریزد و تمام؟
حمیرا و سینا که به ملاقاتش نرفتند.
هیچ تلاشی هم نکردند.
حمید می شد جز خاطراتشان.
همین هم زیادی بود.
برای مرد خودخواهی که فقط خودش مهم بود چه فایده داشت؟
وارد کلانتری شد.
شاهرخ مخالف رفتنش بود.
ولی باید می دانست.
یک چیزهایی گنگ بود.
چطور شادان دختر شاهرخ می شد؟
هرچه فکر می کرد ربطش به خودش را نمی دانست.
شاید هم حمید برای عذاب دادن شاهرخ این حرف را گفته.
باید ته توی این ماجرا را در می آورد.
از هیچ چیزی ساده نمی گذشت.
با اجازه ی سروان حمید را آوردند.
چقدر پیر و زشت شده بود.
کلا از ریخت افتاده بود.
مردی که قبلا می شناخت یلی بود.
قبراق و خوش پوش!
با هیکلی درشت و شق و رق.
که البته هیچ شباهتی به الانش نداشت.
مقابلش نشست.
حمید بی تفاوت نگاهش کرد.
-چطوری؟
حمید پوزخند زد.-

-خوب به نظر میای!
فروزان خنده اش گرفت.
-هیز نبودی.
-نیستم.
-در عوض تو خیلی شکسته شدی.
-همه چیز اونجوری که پیش بینی کردم نشد.
فروزان اخم کرد.
-که البته ما هم جز پیش بینی هات بودیم.
-کمی!
دست فروزان مشت شد.
ولی سعی کرد خونسرد باشد.
اصلا و ابدا نمی خواست دعوا راه بیندازد.
فقط سوال هایش را می پرسید و می رفت.
-چندتا سوال دارم، صادقانه جوابمو بده تا برم.
-خب…
-شادان چطور دختر شاهرخه؟
حمید خنده اش گرفت.
-اینقد حل کردن این معما سخت بوده؟
-جوابمو بده.
-شب عروسی خاتون، وقتی شاهرخ مست بود،…
صحنه ی عروسی خاتون درون ذهنش رنگ گرفت.
-وقتی زیر نخلا یواشکی همو دیدین…
وقت خجالت کشیدن نبود.
-شاهرخ یه شیشه دستش بود که به تو هم داد خوردین…
-تو مارو تعقیب می کردی؟
-اتفاقی دیدمتون.
فروزان به چشم یک رذل نگاهش کرد.
-اولش از مزه اش خوشت نیومد اما بعدش گرم شدی و بیشتر خوردی…
تا اینجا را خوب یادش مانده بود.
-همراه شاهرخ رفتین خونه پشتی یادته؟
صورت فروزان رنگ گرفت.
-همون جا اتفاقی که می خواستی افتاد.
-مواظب حرف زدنت باش.
-فقط دارم برات تعریف می کنم.
فروزان پازل را کنار هم چید.
-و تو دقیقا همون شب بعد از اینکه هردومون خوابمون برد منو با خودت بردی، وقتی چشم باز کردم من کنار تو خواب بودم و فکر کردم بهم تجاوز….اوف حمید، حمید، خدا ازت نگذره.
حمید لبخند زد.
-باید حمیرایی که عاشق بچه بود رو کنارم نگه می داشتم.
-اگه باردار نمیشدم؟
-زنم شدی دیگه، خودم دست به کار میشدم.
شنیدی ها را شنید.
معما هم حل شد.
این مرد یک عوضی به تمام معنا بود.
بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت.
خوشحال بود که تمام این مدت هیچ وقت با حمید رابطه ای نداشت.

باید همه چیز را به شاهرخ می گفت.
مرد بیچاره در این چند روز خیلی عصبی بود.
انگار جانش را گرفته بودند.
20 سال از دخترش محروم بود.
در صورتی که تمام این سال ها دختری از گوشت و پوست خودش داشت.
همراه راننده به خانه برگشت.
سر راه یک دسته گل بزرگ رز صورتی خرید.
از همه ی این دردسرها که می گذشت خبر خوبی هم بود.
شادان دخترشان بود.
عاشقانه هایشان همان سال اول ثمر داده بود.
نفهمیدند.
ولی از حالا هم دور نبود.
می شد کارهایی کرد.
مخصوصا که داشتند نوه دار می شدند.
نوه ی خود خودشان.
وقتی به خانه رسید شاهرخ نبودش!
شیلا هم مهد بود.
با حس خیلی خوبی لباس هایش را عوض کرد.
گل ها را درون چندین گلدان جای جای سالن گذاشت.
به آشپزخانه رفت.
برای ناهار پاستا گذاشت.
مواد یک شیرینی خانگی را هم آماده کرد.
برای امشب بساط کباب راه می انداختند.
همه ی بچه ها را هم دعوت می گرفت.
همراه با شیرینی های تازه!
از این بهتر نمی شد.
کارش که درون آشپزخانه تمام شد بیرون آمد.
تلفن را برداشت و به شاهرخ زنگ زد.
-سلام جون دلم.
-سلام.
خوبی؟
-بد نیستم.
-کی میای خونه؟
-تو ماشینم دارم میام سمت خونه.
-شیلا رو هم از مهد بیار.
-باشه، چیزی لازم نداری؟
-نه عزیزم.
تماس را قطع کرد روی مبل نشست.
تلویزیون را روشن کرد.
این وقت روز همیشه برنامه های خانواده داشت.
پا روی پا انداخت و مشغول تماشا شد.
حدود نیم ساعت بعد شاهرخ و شیلا هم آمدند.
فروزان با چهره ای خندان به استقبالش رفت.
گونه ی شیلا را بوسید.
-مامان گشنمه.
-پاستا گذاشتم عزیزم.

با عشق به شاهرخ نگاه کرد.
-باهاش حرف زدی؟
-حرف زدم.
کت را از تن شاهرخ درآورد.
-چی گفت؟
-تعریف کرد شادان چطور دخترته؟
-باور کردی؟
-حرفش راسته.
دستش را گرفت و به سمت مبلمان کشاند.
-دقیقا چی گفت؟
شیلا درون آشپزخانه بود.
فروزان با خیال راحت که چیزی نمی شنود همه چیز را برای شاهرخ تعریف کرد.
شاهرخ متعجب به فروزان نگاه کرد.
-اصلا فکرشم نمی کردم.
-ولی برای راحتی خیالت یه آزمایش دی ان ای بده.
-لازم نیست، به شادان نگاه کنی هیچ شباهتی به حمیرا و حمید نداره.
راست میگفت.
شاهرخ مرد بوری بود.
با چشمان سبز رنگ و پوستی سفید.
برعکس حمید که سبزه رو بود و مشکی!
حمیرا پوست سفیدی داشت.
ولی چشم رنگی نبود.
شاهرخ خصوصیات ظاهریش را از مادرش به ارث برده بود.
حتی حالا که فکر می کرد میمیک صورت شادان شباهت عجیبی به شاهرخ داشت.
-دیر فهمیدیم ولی خوبه شاهرخ…فکرشو کردی که شادان دختر منو و توئه؟
شاهرخ بلاخره لبخند زد.
-ما داریم نوه دار میشم.
شاهرخ لبخندش پررنگ تر شد.
-باید براش سیسمونی بخریم، ندیدی شادان چطور بزرگ شد ولی بچه شو که میبینی…
-خیلی حسرتا به دلم موند.
-اشکال نداره شاهرخ…
صدای شیلا آمد.
-مامان بیا غذارو بکش دیگه.
دست شاهرخ را فشرد.
-تا یه آبی به دست و صورتت بزنی غذارو کشیدم.
از جایش بلند شد.
شیلا خودش را از گاز آویزان کرده بود.
خنده اش گرفت.
-بوی شیرینی میاد مامان.
-عصر شیرینی می پزم.
-مهمون داریم؟
-آره، دایی فربد و شادان و داداش نعیم.
شیلا ذوق زده گفت: وای نی نیها دارن میان.
فروزان هم لبخند زد.
غذا را کشید و شاهرخ را صدا زد.
-شیلا برو لباساتو عوض کن.

-باشه مامان.
شیلا رفت و فروزان با خیالت راحت غذایش را کشید.
****
سارا محکم و با چشمان اشکی هلنا را درون آغوشش فشرد.
موهایش را می بوسید و می بویید.
باورش نمی شد دخترکش الان 3 ساله شده باشد.
با زبان شیرینی حرف می زد.
غریبگی می کرد.
ولی سارا دست بردار نبود.
آنقدر برایش چیز میز خریده بود که تمامی نداشت.
پدر و مادر هلنا با نگرانی نگاه می کردند.
ترس اینکه سارا بچه اش را بخواهد.
یا آزاری به آنها برساند.
آنها به هیچ وجه نمی خواستند هلنا را از دست بدهند.
فردین گوشه ای ایستاده بود و نگاه می کرد.
سارا هلنا را درون آغوشش نشانده بود.
عروسک بزرگی که برایش خریده بود نشانش می داد.
به حرف هایش گوش می داد.
با عشق زیاد می بوسیدش.
یک زن هرچقدر بد باشد…
هرز برود…
خدا رو برگرداند…
مادر که می شود…
مادر که می ماند…
دلش پر می زد برای بوی عطر تن بچه ای که گوشت و پوستش را گرد داده.
مادرانه لبخند می زند.
اشک می ریزد.
می بوسد و می بویید.
شاید بخشیده شود.
شاید خدا هم لبخند بزند.
فردین به سمت پدر و مادر هانا آمد.
کنارشان نشست.
باید مطمئنشان می کرد که قرار نیست هلنا را از دست بدهند.
قبلا هم چندین بار پشت تلفن گفته بود.
ولی انگار باید دوباره و دوباره تکرار می کرد.
چهره شان فرو رفته بود.
مادر هلنا با دستش کشتی می گرفت.
چای مقابلشان سرد شده بود.
-بفرمایید لطفا.
مادر هلنا فورا گفت: چی میشه؟
-چرا می ترسید؟ این فقط یه دید و بازدید معمولیه.
-آزمایش دی ان ای برای خانواده ی پدرش چی؟
-در هر صورتی بچه مال شماست فقط فامیل بیشتری پیدا میکنه اینکه چیز بدی نیست.
-اگه قانونی عمل کنن و بچه رو بگیرن چی؟
-از چیزی نترسید لطفا، هیچ اتفاقی نمی افته.
مادرش هنوز دلشوره داشت.

نمی دانست دیگر باید چه بگوید.
چه کند؟
نگاهی به سارا انداخت.
-سارا…
سارا سرش را با حفظ لبخندش بالا آورد.
-جانم؟!
برایش چشم و ابرو آمد که تمامش کند.
ولی سارا فقط اخم کرد.
برایش مهم نبود.
الان فقط خودش مهم بود و هلنا.
پدر هلنا بعد از دو ساعتی که نشستند بلاخره بلند شد.
نه اینکه حسادت کرده باشند.
اما ترس از مهر مادری باعث می شود زود از آنجا بروند.
-سارا جان دیگه میخوان برن.
سارا فورا گارد گرفت.
-چرا؟ هنوز خیلی زوده.
-کار دارن سارا جان.
سارا با خشم و بی میلی نگاهشان کرد.
آنها حق نداشتند دخترش را ببرند.
-امشب پیش من بمونه.
دست مادر هلنا لرزید.
می خواست کیفش را بردارد به استکان چای خورد و روی میز پهن شد.
-ببخشید، ببخشید حواسم نبود.
فردین با اخم به سمت سارا رفت.
بازویش را گرفت.
-بس کن سارا، قرارمون چی بود؟
سارا به دست فردین چنگ زد.
نمی خواست دل بکند.
ولی مجبور بود.
اگر طبق قوانین فردین رفتار نمی کرد ممکن بود دیگر نتواند هلنا را ببیند.
-باشه فهمیدم.
هلنا عروسکش را بالا آورد.
-ممنون خاله جون.
انگار به قلب سارا چنگ زدند.
خاله بود نه مادر!
به سمت پدر و مادرش رفت.
-با اجازه تون.
مرد محترمانه به فردین دست داد و همراه زن و بچه اش رفت.
سارا بغض کرده بود.
تحمل دوری هلنا را نداشت.
مخصوصا وقتی این همه شیرین و خواستنی بود.
-چرا نذاشتی؟
-بس کن سارا!
گریه اش گرفت.
-یکم فکر کن، کجا می خوای دختر بیچاره رو ببری؟ تو که هرشب خونه ی یکی هستی.
خجالت نکشید.

حرف فردین که خجالت نداشت.
کارش همین بود.
از وقتی پدر و مادرش متوجه حرامزادگی بچه اش شدند از خانه بیرونش کردند.
هیچ وقت هم بخشیده نشد.
کجا می رفت؟
چه می خورد؟
اگر همخوابگی نمی کرد می مرد.
خصوصا که پدرش هیچ وقت از خر شیطان بیرون نیامد.
دست فردین را گرفت.
-بم قول بده هر فته ببینمش.
-همه ی سعیمو می کنم.
-توروخدا…
-گفتم که…
-راضی میشن، خانواده ی خوبین.
-آره، خیلی خوب هم به دخترت می رسن.
سارا با چشمان اشکی لبخند زد.
-ممنونم.
-برو دیگه، دیرت نشه.
دست خودش نبود.
سرش را بالا آورد و گونه ی فردین را بوسید.
فردین عصبی گفت: این چه کاریه.
-فقط برای تشکر.
-من لازم ندارم.
از فردین فاصله گرفت.
-خداروشکر دخترم جاش امنه.
-بذار امن هم بمونه.
-من کاری ندارم باهاشون.
-خوبه.
خم شد و کیفش را روی مبل برداشت.
-من دیگه میرم.
-مواظب خودت باش.
سارا لبخند زد.
با انگشتانش صورت خیسش را پاک کرد.
-می بینمت.
خداحافظی کرد و رفت.
فردین با سردرد خفیفی پوفی کشید
امان از دست این زن!
به سمت کتش رفت.
تن زد.
باید می رفت.
شادان خیلی وقت بود درون خانه تنهاست.
شنبه هم باید هلنا و ماتیار آزمایش دی ان ای می دادند.
همه ی دردسرها هم به گردن او بود.
ولی می ارزید.
دل یک پیرزن شاد می شد.
از دفترش بیرون زد.

 

***
-نمی دونم چرا حس می کنم یه اتفاقاتی افتاده.
فردین لبخند زد.
-تو همیشه به همچی مشکوکی.
-آخه مشکوک می زنی.
-هیچی نیست، فقط دیروز سارا اومد دفتر، هلنا رو آوردم که ببینه.
-چرا الان میگی؟
فردین پاهایش را روی میز گذاشت.
-چه فرقی می کنه.
-من خوشم نمیاد از این رفتارا.
فردین دستانش را از هم باز کرد.
-بیا اینجا کمتر نق بزن.
-اصلا می خوام ببینم این دختره چی می خواد هی سر راه تو قرار میگیره؟
-هیچی حسود خانم.
دست شادان را گرفت و به سمت خودش کشید.
-من متعلق به توام و تمام.
شادان ناز نیامد.
فقط نگاهش کرد.
ته ریشش درآمده بود.
با این حال عین همیشه جذاب و زیبا بود.
-دوس ندارم کسی به شوهرم چشم داشته باشه.
فردین گونه اش را بوسید.
هیشکی کاری به کار شوهرت نداره.
شادان لبخند زد.
-اینقدر حرص میخوری بچه مون لوچ میشه.
-دور از جونش، حرص دادن.
-من نمیدونم این همه اتفاق چرا باید تو حاملگی تو بیفته.
شادان خندید.
-همینو بگو.
-ولی همشون اتفاقاتی بود که سرنوشت تورو قشنگ تر کرد.
شادان سرش را روی شانه ی فردین گذاشت.
-واقعا، چقدر ممنونم که پدر و مادر کسایین که همیشه آرزوشونو داشتم.
فردین نفس عمیقی کشید.
-فروزان درخواست طلاقشو داده
-خوب کرد، زود راحت بشه باز زن بابام شه.
فردین خندید.
-باید دوباره از من خواستگاریش کنه.
-برو تو هم.
فردین این بار به قهقه خندید.
-مهریه رو می زنم تاریخ تولد.
-دیگه چی؟
خنده ی فردین قطع نمی شد.
-راستی ماتیار خانم رازی رو دید.
-چی گفت؟
-هنوز هیچی.
-برو حرف بزن بیاد بگیردتش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا