رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 38

3
(7)

بدنم مثل بید میلرزید و کنترلش دست خودم نبود ، برگه از بین دستای بی جونم روی زمین افتاد و بی اختیار اشکام روی صورتم رون شدن

بغض به قدری به گلوم فشار آورده بود که حس خفگی داشت از پا درم میاورد ، دستی به گلوی متورمم کشیدم و برای ذره ای اکسیژن دهنم رو باز و بسته کردم

به جورایی شوک و ترس بهم غلبه کرده بود که کاملا از پا انداخته بودم ، حالا با این بچه تو شکمم چیکار میکردم خدایا

میگفتم پدرش کیه ؟؟

واااای خانوادم رو بگو اگه بفهمن به جای درس خوندن اونجا چه غلطی میکردم کمرشون زیر این بار خم میشد و اولین نفر بابام سکته میکنه

با فکر بهش موهای تنم سیخ شد ، هقی از بین لبهای خشک شده ام بیرون اومد که دستمو جلوی دهنم گرفتم و نگاه هراسونم رو به اطراف چرخوندم

خم شدم تا برگه رو بلند کنم ولی به خاطر لرزش بیش از انداره دستام توان هیچ گونه حرکتی رو نداشتم و باز از بین دستام لیز خورد و روی زمین افتاد

پشت دستم رو به صورتم کشیدم و فین فین کنان بالاخره از روی زمین برش داشتم و به نیمکت تکیه دادم

روی رفتن به خونه رو نداشتم و حس میکردم همه میدونن من باردارم !

با فکر به تنها رابطه ی واقعی که با امیرعلی داشتم اشک توی چشمام جمع شد و مشت آرومی به شکمم کوبیدم ، چطور آخه با یک بار این بلا باید سرم بیاد اینم جزو شانس بدم بود

نمیدونم چند ساعت بود که اونجا نشسته بودم و به زمین خیره بودم که با بلند شدن صدای گوشیم دستی به دماغم کشیدم و از کیفم بیرونش کشیدم

با دیدن شماره ناآشنایی که بهم زنگ میزد اخمام توی هم فرو رفتن و با دقت بیشتری بهش خیره شدم که تماس قطع شد

بی اهمیت گوشی رو کنارم انداختم و کلافه دستام دو طرف سرم تکیه دادم که باز صداش بلند شد

با اعصابی داغون گوشی رو بلند کردم و بدون نگاه کردن به شماره الوووی بلندی گفتم

ولی با شنیدن صدای سوفی برای ثانیه ای خشکم زد

_الوووو نورا !

آب دهنم رو قورت دادم و گوشی رو به اون دستم سپردم با بغض لب زدم:

_سوفی واقعا خودتی ؟؟

خنده ریزی کرد و با خوشحالی گفت:

_رفتی کشورت به کل ما رو فراموش کردی دیوونه !

یکدفعه با یادآوری بارداریم انگار غم دنیا توی دلم نشسته باشه بغض به گلوم چنگ انداخت و هق هق ام بلند شد

سوفی با نگرانی پشت سرهم صدام میزد ولی نمیتونستم جوابی بهش بدم و درحالیکه دستم رو محکم جلوی دهنم فشار میدادم چشمای اشکیم رو به آسمون دوختم

_داری نگرانم میکنی زود بگو چی شده ؟؟

دماغم رو با صدا بالا کشیدم و درحالیکه نگاهم رو از ترس اینکه کسی صدام رو نشنوه به اطراف میچرخوندم با صدای ضعیفی لب زدم :

_سوفی من….من باردارم !

چندثانیه سکوت محض همه جا رو فرا گرفت و جز صدای نفس های تند سوفی و هق هق ریز من چیزی به گوش نمیرسید

صدای بهت زده اش بعد از مکثی به گوشم رسید :

_چ…ی ؟؟ تو چی هستی ؟؟

جواب من فقط بهش گریه بود و گریه! چون حرفی برای گفتن نداشتم

_حالا میخوای بزرگش کنی؟؟

با این حرفش گریه ام بند اومد و با بهت زیرلب حرفش رو زمزمه کردم ، عصبی خواستم چیزی بهش بگم ولی با یادآوری اینکه اون نمیدونه توی ایران چه خبره و چطور به یه زن با بچه و شناسنامه سفیدش نگاه میکنن و اون رو هرزه میدونن به خودم مسلط شدم و نه کوتاهی در جوابش گفتم

انگار برای گفتن حرفی دودله با صدایی که استرس ازش میبارید گفت :

_نکنه میخوای سقطش ک….

عصبی توی حرفش پریدم و گفتم:

_آره تو که توقع نداری بچه اون رو بزرگ کنم!؟

_چی ؟؟ بچه اون…هه

لبم با دندون کشیدم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید

_تو امروز چته سوفی ؟؟؟

دیگه از اون دختر آروم خبری نبود و صدای پر حرصش توی گوشم پیچید :

_هیچ حواست هست بچه ای که داری ازش حرف میزنی مال توام هست و از گوشت و خون خودته متوجه ای ؟؟

دوست نداشتم این حرفا رو بشنوم ، درحالیکه چشمام روی هم فشار میدادم با صدای خفه ای لب زدم :

_بسه !

ولی اون بدون توجه به لحن حرصی من به حرفاش ادامه میداد که دیگه از کوره در رفتم و عصبی تقریبا فریاد زدم:

_گفتم بســــــــه !!

سکوت که کرد دستم روی سینه ام که با شتاب بالا پایین میشد گذاشتم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم

_ببین سوفی من این بچه رو نمیخوام این رو توی گوشت فرو کن فهمیدی؟؟

انتظار داشتم جوابم رو بده ولی برعکس سکوت کرد ، با فکر به اینکه تماس قطع شده گوشی رو از گوشم فاصله دادم و نیم نگاهی به صفحه اش انداختم

_الووو گوشت با منه سوفیاااا

بعد از مکثی با سردی گفت :

_فهمیدم !

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه گوشی رو قطع کرد

با پخش شدن صدای بوق آزاد توی گوشی پوف کلافه ای کشیدم و گوشی رو عصبی ته کیفم انداختم

کیفم روی دوشم تنظیم کردم و با قدم های بلند به سمت خیابون رفتم

باید تا دیر نشده و شکمم بالا نیومده بلایی سر خودم میاوردم با این فکر بی اختیار دستمو روی شکمم کشیدم و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید

حرفای سوفیا توی سرم چرخ میخورد و لبام از شدت بغض میلرزید اون راست میگفت این بچه چه گناهی داشت

با توقف یکدفعه ای ماشینی جلوی پام از فکر بیرون اومدم و با ترس یک قدم به عقب برداشتم

دستم روی سینه ام که از شدت ترس بالا پایین میشد گذاشتم و عصبانیت تموم وجودم رو در برگرفت با خشم فریاد زدم:

_حواست کجاست ؟؟

راننده ماشین اعتراض آمیز دستش رو به طرفم گرفت که عصبی ازش رو برگردوندم و با قدم های بلند به طرف پیاده رو رفتم

 

اینقدر راه رفتم و ذهنم مشغول بود که با درد زیاد که توی پاهام پیچید به خودم اومدم و با ابروهای گره خورده خم شدم و دستی به پاهای دردمندم کشیدم

نزدیکای غروب بود و به قدری سرگردون و پریشون بودم که نمیدونستم دارم توی چه دنیایی سیر میکنم

وقتش بود تا دیر نشده به خودم بیام ، دستی به صورتم کشیدم و با پای پیاده شروع کردم به قدم زدن تا خونه !

توی این فرصت وقت برای فکر کردن داشتم با یادآوری امیرعلی و اینکه اگه بفهمه بچه ای وجود داره که از خودشه چه عکس العملی نشون میده که برای ثانیه ای قلبم لرزید

بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست ولی با یادآوری رفتارهای که با من داشت کم کم لبخند روی لبم ماسید و لبم به پوزخندی کج شد

اون لیاقت پدر شدن رو نداشت هه !

دیگه آخرای راه پاهام سست و بی حس شده بودن و تقریبا دنبال خودم میکشیدمشون ، با بوی که به مشمامم رسید بی اختیار نفس عمیقی کشیدم

با ضعف دستم روی شکمم کشیدم و آب دهنم رو سروصدادار قورت دادم ، این چند روز از بس حالت تهوع داشتم که چیزی از گلوم پایین نمیرفت

الانم با این بوی بی اختیار مدام آب دهنم رو قورت میدادم ، خواستم بی اهمیت به راهم ادامه بدم ولی بی فایده بود

بی اختیار به سمتی که بو میومد رفتم یکدفعه با دیدن جیگرکی سر خیابون آب دهنم راه افتاد و به طرفش قدم تند کردم

نمیدونم کی پشت میز نشستم و چند سیخ سفارش دادم و با اشتها شروع کردم به خوردن !

اینقدر خوردم که دیگه جا نداشتم و با احساس سیری دستی روی شکمم کشیدم و با حس خوبی چشمام روی هم فشردم

با لذت شیشه دوغم رو بالا کشیدم که یکدفعه با شنیدن صدای کسی که خیلی برام آشنا بود دوغ توی گلوم پرید و با شدت شروع کردم به سرفه کردن

 

_وااای من عاشق جیگرای این مغازم ، هیچ جا مزه دست تو رو نمیده آقا علی!

باورم نمیشد خودش باشه ، صدا که صدای خودش بود با همون ظرافت و ناز و عشوه ای که همیشه موقع حرف زدن داشت !

دستمالی از جعبه بیرون کشیدم و درحالیکه دور دهنم رو پاک میکردم آروم به عقب چرخیدم که با دیدنش لبخندی گوشه لبم نشست و زیرلب ناباور اسمش رو زمزمه کردم:

_نازی !

نمیدونم چقدر خیره نگاهش کردم که انگار سنگینی نگاهم رو متوجه شده باشه به طرفم برگشت و نیم نگاهی گذرا بهم انداخت و بی تفاوت برگشت

به ثانیه نگذشت که باز با سرعت به طرفم چرخید و با تعجب خیره ام شد ، انگار باورش نمیشد منم !

چند بار پشت سرهم پلک زد ، یکدفعه دستش سست شد کیف پول از دستش روی زمین افتاد

با قدم های تند به طرفم اومد و درحالیکه با دلتنگی نگاهش توی صورتم میچرخوند ناباور لب زد :

_باورم نمیشه خودتی !

از روی صندلی بلند شدم و با دلتنگی درحالیکه دستام به نشونه آغوش براش باز میکردم آروم لب زدم :

_چطوری بیمعرفت !

لبخند کل صورتش رو پر کرد بغلم کرد و محکم به خودش فشردم ، نازی دوست دوران مدرسه ام بود و خیلی باهم صمیمی بودیم ولی نمیدونم چی شد که یه مدت از هم دور شدیم و بعد از رفتن به دانشگاه و از ایران رفتنم هم به کل همدیگه رو فراموش کردیم

دستاش دور گردنم حلقه کرد و با خنده کنار گوشم گفت :

_خوبم ! تو رو هم دیدم بهتر شدم

با لبخند ازش جدا شدم ، توی این چند سال چقدر تغییر کرده بود ولی هنوزم لبخند از ته دلش از روی لباش پاک نشده بود

به لبخند روی لبش و اون برق توی چشماش حسودیم شد و بی اختیار اخمام توی هم فرو رفت و لبخند روی لبم ماسید با دیدن تغییر حالتم با تعجب گفت :

_چیزی شده ؟؟

دستمال مچاله شده توی دستام روی میز انداختم و درحالیکه سعی داشتم بغض توی گلوم رو قورت بدم به سختی لب زدم :

_هیچی یه کم حالم خوب نیست !

نگران صندلی رو جلو کشید و همونطوری که کمکم میکرد بشینم گفت :

_پس چرا زودتر نگفتی!

خجالت زده سرم پایین انداختم و چیزی نگفتم ، با نشستن دستش روی دستم به خودم اومدم و نیم نگاهی بهش انداختم

_بی وفا پس چرا این همه سال سراغی ازم نگرفتی؟؟ من که زنگ زدم به خطت خاموش بودی چندبارم اومدم در خونتون ولی گفتن از اونجا رفتید

با افسوس آهی از ته دل کشیدم و با ناراحتی شروع کردم از این چندسال زندگیم گفتن ، از اینکه بابام برشکسته شده و از اون خونه به محله های پایین شهر رفتیم و با بدبختی کشور دیگه درسم خوندم و چند وقت دیگه هم اینجا شروع به کار میکنم

از همه چی گفتم به جز امیرعلی!
یه طورایی خجالت میکشیدم بگم اونجا صیغه کسی بودم و الان ازش باردارم!

با تموم شدن حرفام تازه متوجه نازی شدم که صورتش خیس اشکه و فین فین کنان دستمال رو محکم به دماغش میکشه !

همیشه دل نازک بود و اشکش دَم مشکش بود ، لبخندی بهش زدم

_حالا چرا داری گریه میکنی؟؟

دستی به چشماش کشید و با ناراحتی گفت :

_خیلی ناراحت شدم آخه !

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫11 دیدگاه ها

  1. ای بابا خسته شدم پارتا خیلی کوتاه شده و قسمتاشم که ماشالاه دیر به دیر می زارید بابا اعصابم بهم ریخت من وقتی یه رمان می خونم باید تا تهش برم ولی این باور کنید واسه ما که می خوایم بدونیم قسمت بعد چی میشه سخته سخت

  2. ادمین عزیز…. برادر گرامی ….. دوست خوب ….. جان من بیا با نویسنده صحبت کن مثل قبل بارت بزار
    بابا مردیم بس فضولی کردیم اصلا چرا اینطوری شده یه هفته یه بارت فسقلی اخههههه

  3. واقعا که خیلی ………… هستین این چه وضع شه بعد یه هفته فقط همین!!!!!!!!!!
    اینم شد پارت گزاری برین چند تا رمان درست حسابی رو نگاه کنید بلکه شاید یاد بگیرین پارت گزاری و نوشتن رو……..
    وقتی نمی تونید درست حسابی پارت بزارین و رمان هم بنویسین لطفا شروع نکنید مردم هم بی خودی زا به راه نکنید><

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا