رمان شوگار

رمان شوگار پارت 74

2
(1)

 

 

 

 

 

 

چهره اش هیچ تغییری نکرده…حتی خوش آب و رنگ تر هم شده و انگار دختر تیمسار خوب توانسته است از پسش بر بیاید:

 

_اینجا دیگه کدوم خراب شده اییه…؟

اخم میکند و من به سختی از جایم بلند میشوم…

 

خداراشکر که لچکم هنوز به لطف سنجاقی که به آن بسته بودم روی سرم مانده بود:

 

_هیچ میدونی چه غلطی کردی با این حماقتت…؟سرتو به باد دادی نفهم…سَرِتو…

 

 

هیستریک میخندد و نیم قدم به جلو برمیدارد:

 

_تو نامزدمی…میتونم به جرم زندونی کردنت ازش شکایت کنم ، چی داری میگی تو…؟

 

 

دندان هایم روی هم فشار وارد میکنند و دستانی که تا همین چند لحظه پیش جانی نداشتند ، مشت میشوند:

 

_تو هیچیِ من نیستی به جز یه همخون که از وجودش عوقم میگیره…!

 

 

جمله ام سنگین است و او به این آسانی آن را هضم نمیکند…

سرش کج میشود و پره های بینی من ، از حس حال به هم زنی که وجودم را میگیرد ، باز و بسته میشوند:

 

_اسبمو بیار…فورا…!

 

حالا میتوانم خشم دویده در نگاهش را ببینم…

اینکه جمله ام را تمام و کمال دریافت میکند و خیزی به طرفم برمیدارد…

قدم بلندی که باعث میشود فورا خودم را عقب بکشم و او این عقب رفتنم را با حیرت ، به تماشا بنشیند…

بخندد…

دیوانه وار…

قیافه اش ترسناک شود و…

من هنوز نمیدانستم کجا هستم:

 

_مال و اموالش بالاخره چشم تو رو هم گرفت…؟رفتی دیدی یه کاخ گنده زیر دستاته میتونی توش خدایی کنی حالا از من عوقت میگیره…؟

 

لبهایم را روی هم میفشرم و تمام تلاشم را میکنم او را بر علیه خودم خشمگین نکنم…

من از او بیزار شده بودم و حداقل حالا که تنها شده بودیم ، نمیتوانستم هیچ خطری را به جان بخرم:

 

_هاااان…؟حرف بززن شیرین…از منی که یه عمر به پاش نشستی عوقت میگیره…؟

 

لبهایم از هم فاصله میگیرند و رنگ نفرت موج زده در نگاهم بیشتر میشود….

دلم به حال احمقش میسوزد…

او که گمان میبرد من از وجود دختر تیمسار بی اطلاعم….

که فکر میکند نمیدانم چگونه به من پشت کرد و برای دو زار اسکناس ، من را در کاخ داریوش جا گذاشت:

 

_هیچی هیچی هم نداشته باشه سگش شرف داره به تویی که عمر و جوونیمو به پات تلف کردم…

 

خشم در نگاهش میدود و من با تأسف سر تکان میدهم:

 

_دلم به حال خودم هم میسوزه که چقدر واسه اون عروسی کوفتی نقشه ریختم…چقدر دست و پا زدم که منم با خودت ببری…

 

صورتش روی من خم میشود و انگار از یاد میبرد جمله ای که آنگونه آتشش زد:

 

_الانم دیر نشده…من کلی برنامه ریزی کردم…از اینجا مستقیما میبرمت طهران…بعد هم میریم فرنگ…خوشت میومد…ها…؟

 

 

 

چقدر دیر….

چقدر دیر این حرف را میشنوم و …

اکنون لازم بود بگویم خودت و پیشنهادت ، هردو بروید به درک…؟

 

_اسبمو بیار…همین الان…!

 

سر تکان میدهد و دستانش را برای قاب کردن صورت من جلو می آورد…

و من اینبار با انزجار بیشتری سرم را پس میکشم…

اگر داریوش میفهمید اینجا ، با سیاوش تنها هستم…؟

 

قطع به یقین دیوانه شدنش حتمی بود…!

 

_از من رو میگیری…؟از منی که یواشکی باهاش قرار مدار میبستی پشت تپه ببینیش…؟

 

 

به یاد قرار آخرم با او می افتم و دست خودم نیست نیشخندی که روی لبهایم پدید می آید…

 

بی خداحافظی رفته بود…

انگار که میدانست هر گورستانی هم که برود ، شیرین با سر به دنبالش میدود:

 

_اشتباه کردم…حالا که فکرش رو میکنم…چقدر احمق بودم که دنبال یه بچه ننه ی لوس میدویدم و حرف و حدیث مامان و خاله هاشو به جون میخریدم….چقد ساده بودم من…چرا نفهمیدم یه چیزی زیر سرت هست که همش عروسی رو عقب میندازی…؟

 

_چی…؟هیچی زیر سرم نبود شیرین مَنِ بی همه چیز که دلم فقط واسه تو رفته بود…چی بهت گفتن که اینجوری حالت ازم به هم میخوره…؟چه دروغی گفتن که مثل قبل باهام راه نمیای…؟

 

مانند قبل…؟

و من ، چقدر از گذشته ام سرافکنده و شرمسار بودم…

چگونه قدر خودم و غرورم را ندانستم…؟

 

 

_جمع کن بریم الان…بعدا با هم حرف میزنیم…بعدا تا میتونی منو تنبیه کن…تا میتونی قهر باش ولی نه الان…سربازای اون بی شرف بی ناموس جامونو بفهمن میگیرنمون هردومونو تیربارون میکنن…!

 

 

جمله اش که تمام میشود ، دو چشم سرخ و خشمگین را به یاد می آورم…

آن مرد غیرتی و متعصّب ، که اگر میفهمید من اینجا…با او تنها هستم….

 

_من با تو هیچ گوری نمیام….!

 

میگویم و به طرف در خروجی خانه خرابه ای که اکنون در و دیوارش را میدیدم ، قدم برمیدارم….

 

تا از پشت آستینم کشیده میشود ، با ضرب سر آستین را از دستش بیرون میکشم و نگاه همیشه وحشی ام را که فقط هنگام عصبانیت در چشمانم بیداد میکرد ، در چشمان ناباورش میدوزم:

 

_دستت به من بخوره خودم به جای اون خلاصت میکنم…از من فاصله بگیر سیاوش فتاح…!

 

 

هولم میدهد و اینبار چشم گرد میکند از زور حرص:

 

_چی میگی تو…؟دستم بهت بخوره…؟تو زن منی…زنم…

 

دست پیش می آورد که شانه ام را بگیرد ، اما در یک حرکت به عقب هولش میدهم و نگاه گستاخم را در چشمان ناواردش میدوزم:

 

_زن تو ، من نیستم….شوهر منم….تو نیستی….!

 

پلکش برای دومین بار میپرد…

اینجا هوا تاریک است و من فقط به اسبم نیاز داشتم تا به عمارتم برسم…

چم سی دوست داشتنی ام….

 

_یعنی چی این خزعبلات…؟زن من تو نیستی باشه…ولی تو از یه چیز دیگه ای گفتی…به زبونش بیار تا همین حالا از صحنه ی دنیا محوش کنم….

 

پوزخند میزنم و شاید میتوانستم مانند روز های قبل برایش نطق کنم …مانند روزهایی که او دست من را در پوست گردو میگذاشت :

 

_بهتره زودتر فلنگو ببندی و دَر بری پسر عمو…شوهرم بفهمه تو منو دزدیدی….

 

 

 

الکی میخندد…یک خنده ی مسخره و ناباور:

 

_شوهرت…؟کی تُ*و داره نامزد منو قُر بزنه…؟شیرین داری میری رو اعصابم…

 

 

نگاهی به تاریکی هوای بیرون می اندازم و به طرفش برمیگردم…

زیاد هم روی اعصابش راه میرفتم ، ممکن بود اتفاقی بیفتد که نباید:

 

_زودتر اسبمو بیار سیاوش…تو که طعم تهدیدای داریوش رو چشیدی…میدونی اگر پیدات کنه فقط یه تیر حرومت نمیکنه…قبل از مردن بیچاره ت میکنه ، برو اسبمو آماده کن…!

 

 

آنقدری برایش گران تمام میشود که نقطه به نقطه ی پوست صورتش به رنگ کبود درمی آید…

مهم نیست…

حتی لبخند هایی که روز عروسی نثار آن دختر میکرد هم مهم نبود…

او من را بازیچه کرد و هیچ لازم نبود من از او تقاص پس بگیرم…

همینکه آنقدر به همسرش وفادار نبود که برای دزدیدن من ، از فرنگ به اینجا آمده بود ، خودش یک عذاب بزرگ به شمار میرفت…

 

 

_منو داری ازکی میترسونی…؟فکر کردی برام مهمه…؟شیرین به خدا که اگر راست بگی و زنش شده باشی…

 

 

از این همه حس مالکیتش ، حالم به هم میخورد…

زمانی خودم را مال او میدانستم و حالا حتی با نگاه کردن به صورتش ، حس انزجار به من دست میداد…

حس یک زن خیانت کار…

پچ پچ های پر ازجنون داریوش مدام در گوشم تکرار میشدند و بیشتر به آن احساسات دامن میزدند…

 

 

_حرف بزن تا سقف این بی صاحابو رو سر هردومون خراب نکردم…بگو اجازه ندادی بهت دست بزنه….

 

فکم فشرده میشود…

آن بیرون هیچ روشنایی نبود و این نشانه ی پرت بودن جایی که من را کشان کشان آورده بود…

پا روی دمش میگذاشتم چه میشد…؟

اگر اکنون دق و دلی ام را سرش خالی میکردم ، به ضرر خودم تمام نمیشد…؟

خدا لعنتش کند…اگر کسی از افراد داریوش میفهمید من شب را کنار سیاوش بوده ام…

اگر بویی از ماجرای دزدیده شدنم میبردند…

قبل از داریوش ، اینبار آنها برای کشتنم دست به یکی میکردند…

من باید از اینجا میرفتم….

 

سیاوش جلو می آید و روی صورتم خم میشود…

حتی اگر یک گام به عقب برمیداشتم ممکن بود بیشتر و بیشتر لجبازی اش را تحریک کنم و من این را نمیخواستم…

 

اما چه کنم…؟

درست وقتی که انگشتش برای لمس موهای بافته شده ام بالا می آمد ، خودم را عقب کشیده و مردمک های او را با همان رنگ حیرت ،به جا گذاشتم…هربار از دوری کردن هایم متحیر میشد:

 

_از من فرار میکنی…؟

 

دمی از راه بینی میگیرم و از خدا میخواهم آبرویم را حفظ کند:

 

_منو توی جشن عروسیت ندیدی…نــه…؟

 

با حیرت چشم میگرداند و سر تکان میدهد:

 

_چی…؟

 

گامی به عقب برمیدارم…نامحسوس…همراه با جمله ی اولی که به زبان می آورم:

 

_ولی من دیدمت…خیلی خوشحال بودی…زنت هم همینطور…!

 

در صدایم حتی رگه ی بغض هم پیدا نمیشود و او سرگشته و حیران ، حتی نمیفهمد چگونه قدم دوم را به طرف در برمیدارم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا