رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 19
با تعجب نگام میکرد و چیزی نمیگفت ، دکمه اولی پیراهنش رو باز کردم و دستمو آروم زیر پیراهنش بردم .
با حس دستم انگار تازه هشیار شده باشه با نگرانی دستمو گرفت و نیم نگاهی به سمت در اتاق انداخت
_داری چیکار میکنی ؟؟
خیره لبهای ترک خورده اش که بخیه شده بودن شدم و با عطش زبونی روی لبهام کشیدم.
دلم لبهاش رو میخواست ولی با وجود اینکه زخم روی لبش هیچ کاری نمیشد کرد و این شدت عطش خواستن داشت من رو از پا درمیاورد .
آب دهنم رو به زور قورت دادم و دستمو آروم روی بالا تنه اش کشیدم
_دارم یادت میدم چطوری تشکر کنی !
دهن باز کرد که حرفی بزنه ولی با تکون دادن لبهاش اخماش توی هم فرو رفتن و اخ آرومی از بین لبهاش بیرون اومد .
سرمو نزدیک بردم و با احتیاط بوسه خیسی روی لبهاش نشوندم ، چشماش رو بست و نفس عمیقشو توی صورتم فوت کرد.
با حس داغی نفسش بی اختیار سرم توی گودی گردنش فرو رفت و گاز نسبتا آرومی از گردنش گرفتم ، دستش که توی موهام چنگ شد دیگه بی طاقت شدم .
این حس های که جدیدا بهشون گرفتار شده بودم چی بودن که اینطوری داشتن من رو از پا در میاوردن !
دستم روی بالا تنه اش در حرکت بود و آروم روی پوست نرمش میلغزوندم ، میفهمیدم چطوری تحری..ک شده .
خودش رو بیشتر تو بغلم جا داد و سرم رو بیشتر به خودش چسبوند از اینکه با کوچیکترین لمس من اینطوری واکنش نشون میداد حس غرور خاصی تموم وجودم رو در بر میگرفت .
چون اولین رابطه اش رو داشت با من تجربه میکرد ، با این فکر یه حس عجیب رو داشتم تجربه میکردم .
لاله گوشش رو بین دندون هام گرفتم و آروم کشیدمش ، سرمو که ازش جدا کردم با دیدن چشمای خمارش که با نفس نفس خیره صورتم شده بود آب دهنم رو قورت دادم
دلم بودن باهاش رو میخواست هرچند نصف و نیمه و ناتموم ولی دلم میخواستش ، عجیبم میخواستمش !
بدون توجه به اینکه توی بیمارستانیم روی صندلی خوابوندمش و درحالی که دستامو دو طرف سرش تکیه میدادم نگاهمو توی صورتش چرخوندم .
اینقدر بی تابش بودم که هوش و حواسم رو به کل پرونده بود ، با چشمای خمارش دستشو دور گردنم حلقه کرد .
بی طاقت بوسه خیسی روی گردنش نشوندم ، خودم رو بهش فشردم که نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و با ناز زیر لب اسمم رو صدا کرد .
بی طاقت پایین پیراهنش رو توی دستم گرفتم و کمی بالا کشیدم ، بوسه ای روی شکمش زدم و دستم به سمت بالاتر رفت که ضربه ای به در اتاق زده شد
عصبی چشمام روی هم فشردم و دندون هامو روی هم سابیدم ، خدا به داد کسی برسه که پشت دره !
اگه کار مهمی نداشته باشه اونوقت میدونم چیکارش کنم !
عصبی در اتاق رو باز کردم که با دیدن منشیم چشمامو روی هم فشار دادم و درحالی که سرم رو کج میکردم گفتم :
_باز چی شده؟
از قیافم فهمیده بود عصبیم ،چند قدم عقب رفت و فاصله گرفت
_دکتر مکندی گفتن که باهاتون کار دارن.
بازم این مردک از خود راضی یه طوری رفتار کرده بود انگار من زیر دست و نوکر اونم ، دستمو به کمر زدم و با نیشخندی گفتم :
_انگار یادت رفته من اینجا چیکارم !؟
طره ای از موهای لختش رو توی دستش گرفت و درحالی که میپیچوندش زیر لب زمزمه کرد :
_مدیر هستید دیگه !
این دختر چقدر خنگ بود و به کل با این حرفاش روی اعصابم راه میرفت و به شدت کلافه ام میکرد
عصبی دستمو محکم به در اتاق کوبیدم که صدای بدی توی فضا پیچید ،بدجور توی حس و حالم زده بود و وقتش بود تنبیه بشه .
_لوسی الان میری توی بایگانی و تموم پرونده های بیمار های قدیمم که بیماری های خاص داشتن و برام جمع میکنی میاری .
پوشه توی دستش رو محکم تر توی دستاش گرفت و با بُهت زمزمه کرد:
_ولی قربان من چطوری بین اون همه پرونده اون چند نفر رو پی…..
دستم رو جلوش گرفتم که با لبهای لرزون سکوت کرد ، فهمید اگه یه کلمه دیگه حرف بزنه مجازاتش سخت تر از این چیزا میشه ،دستمو به سمت بیرون گرفتم
_از این به بعد هر چیزی مربوط به مکندی باشه به من اطلاع نمیدی یا خودش رو شخصا میفرستی بیاد فهمیدی؟؟؟
سرش رو به نشونه تایید حرفام تکون داد ، ابرویی بالا انداختم و ادامه دادم :
_حالام زود برو به کارهایی که گفتم رسیدگی کن !
و بدون اهمیت به چشمای به اشک نشسته اش برگشتم و در اتاق رو محکم بهم کوبیدم .
کلافه دستی پشت گردنم کشیدم که تازه متوجه نورایی که هنوزم با چشمای خمار نگاه ازم نمیگرفت شدم .
واای خدای من این دختر تا چه حد ه..ات و دا..غ بود که هر لحظه برای من آماده بود و اینطوری دلبری میکرد
نگاهم روی بدنش چرخید و با دیدن دکمه های باز پیراهنش بی اختیار دستم به سمت قفل در رفت و قفلش کردم ،با دیدن این حرکتم با طنازی زبونی روی لبهاش کشید و با چشمای خمار شده نگاهش رو تنم بالا پایین شد
این دختر داشت اختیارم رو از دستم میگرفت، بی طاقت به طرفش رفتم
با احتیاط یه دستمو زیر گردنش و دست دیگمو زیر پاهاش گذاشتم و بغلش گرفتم که دستاشو دور گردنم حلقه کرد و بهم چسبید .
بی طاقت به طرف در اتاق مخفی که کمتر کسی ازش خبر داشت رفتم و دکمه کوچیک توی دیوار رو فشار دادم .
دیوار خود به خود کنار رفت و دری نسبتا کوچیکی از وسط دیوار پیدا شد ، نورا ولی اینقدر توی حال و هوای خودش بود و سرش رو توی گودی گردنم فرو کرده بود و بوسه های ریز میزد که اصلا توجه ای به اطرافش نشون نمیداد.
با دیدن این حالتش تو گلو خندیدم و به طرف تخت رفتم و آروم روی تخت خوابوندمش .
ولی بازم حاضر نبود دستاش رو از دور گردنم باز کنه و دقیق عین بچه های بهانه گیر به گردنم چسبیده بود
خوب شد این اتاق رو برای مواقع استراحتم گذاشته بودم ، وگرنه الان با این کمر دردی که نورا داشت و این عطشی که داشت توی وجودم شعله میکشید چیکار میخواستم بکنم و چطوری عطشم رو خاموش میکردم
سرمو به طرفش چرخوندم و بوسه ای خیس توی گودی گردنش نشوندم که موهام توی دستاش چنگ شد .
بی قرار دکمه های پیراهنش رو باز کردم و حالا با بالا تنه ای برهنه رو به روم بود ، آب دهنم رو قورت دادم و با نفس های بریده لبهامو روی شکمش کشیدم.
اولین دختری بود که تا این حد داشت من رو بی قرار خودش میکرد ، برای خودمم جای تعجب داشت که اینطوری داشتم برای بودن باهاش جون میدادم .
دستم به سمت پیراهنم رفت و با یه حرکت از تنم بیرون کشیدمش و پایین تخت انداختمش روش خیمه زدم.
با نفس نفس کنار نورا روی تخت افتادم ، این دفعه حس بهتری نسبت به دفعه های قبل داشتم ، حداقل خوبیش این بود که حس بدم نسبت به دفعات قبل کمتر بود .
نیم نگاهی به صورت نورا انداختم که با نفس نفس چشمامو بسته بود ، این دفعه نزاشتم حس بدی داشته باشه و روز اول رو براش جبران کرده بودم چون حقش این نبود که چون اولین بارش با کسی هست که مشکل داره اینطوری زجر بکشه .
نمیدونم چقدر خیره صورتش بودم که چشماش رو باز کرد و با دیدنم با خجالت ملافه روی صورتش کشید !
یه طوری رفتار میکرد که انگار اون همون دختر یه ساعت پیش که اون طوری دلبری میکرد نبود ، با یادآوری رفتارهایی که موقع راب..طه انجام میداد و از خود بیخود میشد لبخندی گوشه لبم نشست .
با بلند شدن صدای زنگ تلفن به خودم اومدم ، بلند شدم و شروع به لباس پوشیدن کردم
باورم نمیشد روزی این بلا سرم بیاد که اینطوری از خود بیخود بشم و توی محل کارمم با دختری باشم
همونطوری که دکمه های پیراهنم رو میبستم وارد اتاق شدم که با دیدن تلفنی که دیگه داشت خودکشی میکرد با عجله خودمو بهش رسوندم ، با دیدن شماره روی دستگاه اخمام توی هم فرو رفت ، گوشی رو برداشتم .
_الو قربان آقای مکندی میخوان باهاتون ملاقات کنن بفرستمشون داخل ؟!
حس میکردم اتاق بو گرفته و از اینکه مکندی متوجه چیزی بین من و نورا بشه نگران لب زدم:
_ده دقیقه دیگه بفرستش داخل ، فهمیدی لوسی ؟؟ ده دقیقه
بدون اینکه بزارم لوسی چیزی بگه گوشی رو قطع کردم و محکم روی دستگاه کوبیدمش !
باعجله به طرف در نیمه باز اتاق رفتم و درحالی که نیم نگاهی به نورا مینداختم جدی گفتم :
_از سر جات تکون نمیخوری تا بیام فهمیدی ؟؟
همونطوری که با بدنی برهنه روی تخت دراز کشیده بود با تعجب سرش رو به نشونه باشه برام تکون داد
مثل گذشته دکمه روی دیوار رو فشار دادم و درحالی که دیوار به حالت اولش برمیگشت اسپری خوشبو کننده رو توی هوا اسپری کردم
دوست نداشتم آتویی دست مکندی بدم
اون جز یه عوضی به تمام معنا کسی دیگه ای نبود ، هنوز اسپری دستم بود که تقه ای به در اتاق زده شد پشت میزم نشستم و دستپاچه اسپری ته کشو پرت کردم .
با آرامش ظاهری دستی به کتم کشیدم و بفرمایید بلندی خطاب به اونی که پشت در بود زمزمه کردم
در باز شد و قامت مکندی توی قاب در قرار گرفت ، با تیز بینی نفس عمیقی کشید و بعد از چند دقیقه پوزخندی زد و با قدم های کوتاه بدون اینکه حرفی بزنه به طرفم اومد و روی مبلا رو به روم نشست.
به صندلی تکیه دادم و با اخمای درهم خیره چشمای آبی رنگش که شرارت ازشون مییارید شدم.
_فکر نمیکردم مدیر بیمارستانم توی اتاقش س..ک..س کنه !
دستم رو عصبی مشت کردم لعنتی ، با وجود این همه بوی عطر و اسپری توی هوا چطور متوجه شده بود ، میدونستم آدم تیزبینیه ولی دیگه فکرشو نمیکردم تا این حد باشه !
عصبی سرمو تکون دادم و خودمو با پرونده های روی میز مشغول نشون دادم
_کارت رو بگو مکندی !
خنده بلندی کرد و خوشحال از این که عصبیم کرده بود با نیشخندی گفت :
_پس حدسم درست بود !
نگاهش رو به اطراف چرخوند و با تیزبینی ادامه داد :
_خوب خوب این خانوم زیبا رو کجا قایم کردی؟؟
عصبی از چرت و پرتایی که سرهم میکرد سرم رو کج کردم و درحالی که نگاهمو بهش میدوختم لب زدم :
_منتظرم حرفت رو بزنی !
همیشه دوست داشت با من لج کنه یه طورایی خودش رو رقیب من میدونست شاید دلیلشم این بود که همیشه من ازش بهتر بودم چه توی دانشگاه و چه توی بیمارستان ، بی توجه به حرفای من بلند شد .
دستامو به سینه زدم و عجیب برندازش کردم یعنی فکر میکرد میتونه نورا رو پیدا کنه که اینطوری کنجکاو به اطراف خیره شده بود ، چرخی دور خودش زد که با نزدیک شدن به در اتاق مخفی با حرص دستی به ته ریشم کشیدم
درکش نمیکردم دلیل این کارهاش چی میتونه باشه ، وقتی دید دارم بیخیال نگاش میکنم ، چرخی دور خودش زد
_نمیدونم چرا حس میکنم خیلی بهش نزدیکم !
آب دهنم رو قورت دادم و زودی نگاه ازش گرفتم ، اگه فقط یک درصد به نورا شک میکرد یا میدیدش خیلی بد میشد و دردسر بزرگی درست میشد منم این رو نمیخواستم.
بی حوصله دستمو روی کیبرد لپ تاپ کشیدم و خطاب بهش که هنوز کنجکاو اطراف رو نگاه میکرد گفتم :
_خوب منتظرم کاری که بخاطرش تا اینجا اومدی رو بگی !
وقتی دید چیزی عایدش نمیشه کلافه نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و به سمتم اومد ، پوزخندی گوشه لبم نشست واقعا فکر میکرد چیزی پیدا میکنه ؟؟ هیچ کس نمیتونست تا من میخوام سر از کارهام دربیاره .
رو به روم نشست و با چشمایی که کنجکاوی ازشون میبارید نگاهی بهم انداخت و گفت :
_پرونده راشل رو به من بده!
بازم بحث و حرفای قدیمی ، هر وقت اسم راشل از زبونش بیرون میومد به قدری عصبی میشدم که اگه خودم رو به خاطر راشل کنترل نمیکردم حتما خونش رو میریختم .
عصبی لب تاپم رو بستم و بلند شدم به سمت پنجره رفتم ، نگاهمو به بیرون دوختم و بدون اینکه بحث و دعوایی باهاش بکنم منتظر بیرون رفتنش شدم.
ولی اون برعکس همیشه سرسخت تر از قبل کنارم اومد و گفت :
_خوب ؟؟ نظرت چیه !
از درون خودخوری میکردم و به زور داشتم خودم رو کنترل میکردم که زیر مشت و لگد نگیرمش ، فقط به خاطر شهرت خودش حاضر بود یه آدم رو موش آزمایشگاهی خودش کنه .
نیم نگاهی به صورتش انداختم و با اخمای درهم لب زدم :
_فکر کنم جوابتو قبلا گرفتی ، نه ؟؟
به طرفم چرخید
_چرا این دختر اینقدر برات مهمه ؟؟ هر کی ندونه فکر میکنه نسبتی باهاش داری!
بازم چرت و پرت های همیشگیش رو داشت تحویلم میداد ، ولی من حوصله حرف مفت شنیدن رو نداشتم !
_من همه ی بیمارهام برام مهمن !
بدون توجه به صورت حرصیش به طرف میزم رفتم و پشتش نشستم ، میخواستم با بی محلی کاری کنم زودتر گورش رو گم کنه و بره ولی اون به این زودیا کوتاه بیا نبود.
دستشو روی میز کنارم گذاشت و به طرفم خم شد
_بابت اینکه اون دختر رو به من بدی چی میخوای ؟؟
انگار داشت درباره یه جنس و کالا حرف میزد نه یه انسان ، عصبی بلند شدم و یقه اش رو توی دستام گرفتم .
_میفهمی داری چی میگی؟؟
دستامو محکم گرفت و درحالی که سعی داشت من رو از خودش جدا کنه گفت :
_آره این تویی که نمیفهمی ، یه طوری یه این دختر چسبیدی که انگار برای خودت میخوایش .
با این حرفش دیگه کنترلم رو از دست دادم و مشت محکمی به صورتش کوبیدم ، دادی از درد کشید و روی زمین افتاد .
از خشم زیاد نفس نفس میزدم ، این آدم نبود بخدا قسم چیزی از یه حیوون کمتر نداشت ، انگشت اشاره ام رو جلوی صورتش تکون دادم و عصبی فریاد زدم :
_بفهم داری چی میگی ، اگه یه روز هم از زندگیم مونده باشه نمیزارم اون دختر زیر دست تو عمل بشه!
با صورتی سرخ شده بلند شد ، از دست های مشت شده اش میتونستم بفهمم که داره خودش رو برای اینکه بهم حمله نکنه کنترل میکنه چون میدونست عین آب خوردن میتونم از بیمارستان که هیچی ،از همه جا ممنوع کارش کنم .
دستمالی از جعبه بیرون کشیدم و همونطوری که خون روی انگشتام رو پاک میکردم عصبی ادامه دادم :
_حالام از جلوی چشمام گورت رو گم کن تا از روی زمین محوت نکردم .
دهن باز کرد چیزی بگه که عصبی سرمو کج کردم و با دستم بهش اشاره کردم حرفش رو بزنه .
لبهاش رو بهم فشرد و همونطوری که دندونهاش روی هم میسابید از اتاق خارج شد و در رو محکم بهم کوبید .
با خروجش از اتاق کلافه دستی پشت گردنم کشیدم ، احساس خفگی امونم رو بریده بود !
با عجله پرده های اتاق رو کنار زدم و نفس عمیقی کشیدم ، مکندی همیشه روی اعصاب بود و جدیدا هم با گیر دادن های بیخودش به راشل بدتر شده بود.
اگه بخاطر پدرش نبود تا حالا صدبار از بیمارستان اخراجش کرده بودم
با یادآوری راشل لبخندی گوشه لبم نشست و دلم هواش رو کرد ، من واقعا راشل رو دوست داشتم به قدری که از اینکه زیر تیغ جراحی بیرون نیاد میترسیدم چون با بیماری که اون داشت درصد زنده بودنش خیلی کم بود .
به همین خاطر دوست داشتم از زندگیش لذت ببره ولی مکندی با گیر بیخودی که بهش داده بود میخواست اون رو موش آزمایشگاهی خودش کنه و به هر طریقی اون رو زیر تیغ جراحی ببره.
همونطوری که دستامو داخل جیب شلوارم فرو برده بودم به خورشید که درحال غروب کردن بود خیره شدم
یکدفعه با یاد آوری نورایی که هنوزم توی اتاق در بسته بود ، با عجله با قدم های بلند به طرف در رفتم
با باز شدن در اتاق چشمم به نورایی خورد که همونطوری با تنی برهنه روی تخت خوابش برده بود .
لبخندی زدم و بهش نزدیک شدم ، دلم یه شیطنت کوچیک میخواست ، این دختر به کل من رو به وجد میاورد
کنارش روی تخت نشستم و بی اختیار نگاهم روی تنش چرخید ، دلم میخواست یه بار دیگه توی محل کارم باهاش باشم پس بی اراده دستم به سمت دکمه های پیراهنم رفت
” نــــــــورا “
توی خواب و بیداری حس کردم دستی روی شکمم نشست و داشت بدنم رو لمس میکرد ،با نشستن دستش جای حساس بدنم بی اختیار نا..له ای توی خواب کردم و پاهامو جمع کردم .
ولی اون سمج تر از این حرفا دستش رو نوازش گونه روی بدنم کشید و از پشت سر بهم چسبید ، هرچی سعی میکردم چشمامو باز کنم نمیتونستم و انگار با چسب بهم چسبوندنشون نمیتونستم بازشون کنم ،دستش نرم روی تنم حرکت میکرد جای جای بدنم رو نوازش میکرد لب پایینم رو گاز گرفتم و به خودم پیچیدم .
با نشستن لبهای خیسش روی شونه ام لای پلکام رو به آرومی باز کردم که با دیدن امیرعلی بی اختیار باز چشمام روی هم افتادن .
فکر نمیکردم این لذت این بلا رو سرم بیاره و به همچین حال و روزی دربیام ، اینقدر توی اوج من رو برده بود که نای تکون خوردن نداشتم.
شاید چون برای اولین بارم بود همچین بلایی سرم اومده بود ، به طرف خودش برم گردوند و آروم روم خیمه زد .
سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و لبهاش رو آرومی تا نزدیکی گوشم کشید ، بس اختیار دستم توی موهاش چنگ شد و نالیدم :
_بسه نمیتونم!
تو گلو خندید و درحالی که دستشو روی بالا تن..ه ام میکشید گفت :
_حالا حالا مونده تا تموم شه !
اینقدر توی حال خودم نبودم که متوجه منظورش نشدم ولی بعد چند ساعت با کاری که باهام کرد حتی نای نا..له کردنم نداشتم اون وقت فهمیدم منظورش چی بوده وقتی که دیگه نایی توی تنم نموند ولم کرد و بلند شد ، همونطوری که پشت بهم لباس میپوشید گفت :
_پاشو اگه میتونی لباس بپوش بریم خونه !
ولی من بدون اینکه بتونم تکونی به خودم بدم هووووم آرومی در جوابش گفتم و نفهمیدم چطوری باز بیهوش شدم.
توی خواب و بیداری حس کردم کسی سعی داره ملافه دورم رو باز کنه با وحشت با دستای لرزون چنگی به ملافه زدم و سعی کردم نزارم برش داره که صدای امیرعلی کنار گوشم باعث شد دستام شُل بشن و ترسم بریزه .
_منم نترس !
حس میکردم چطور داره لباس تنم میکنه و سعی داره شلوارمو پام کنه ولی قدرت هیچ گونه عکس العملی نداشتم .
بعد از اینکه کارش تموم شد بوسه آرومی روی گونه ام نشوند و با لحنی که برام عجیب بود آروم زمزمه کرد :
_اگه میدونستم تا این حد حساسی و بار اولت این شکلی میشی هیچ وقت اینجا باهات این کارو نمیکردم ولی مقصرش خودتی که اینقدر ه..اتی و من رو از خود بیخودم میکنی
کسی بغلم کرد که از بوی عطر تلخش فهمیدم امیرعلیه و بعد از چند ثانیه دوباره توی ویلچر گذاشتم .
تموم این مدت تا زمانی که باز توی ماشین بزارتم بیدار بودم ولی نای باز کردن چشمامو نداشتم ، درست عین معتادی شده بودم که بعد از تزریق مواد بی حال میشن و انگار توی آسمونا سیر میکنن .
سرم روی پاهای کسی بود و آروم نوازشم میکرد ، آروم لای پلکامو باز کردم و نیم نگاهی به امیرعلی که یه طور عجیبی خیرم شده بود انداختم
با رسیدنمون به خونه سعی کردم بلند شم که دستش روی شونه ام نشست و گفت :
_بمون خودم میبرمت !
موهای آشفته دورم رو کنار زدم و با حالت خماری کلمات رو کشیده زمزمه کردم :
_نـــــــه خـــــــودم میــــرم
پامو از ماشین بیرون گذاشتم ولی هنوز یک قدم راه نرفته بودم که زیر بغلم رو گرفت و با یه حرکت تا به خودم بیام توی بغلش گرفتم ، منم که از خداخواسته سرمو به سینه اش تکیه دادم و راحت چشمامو روی هم گذاشتم .
هنوزم چشمام بسته بودن که با وارد شدنمون به سالن و جیغ کوتاهی زنی و اوووو کشیدنش به خودم اومدم و با ترس چشمام باز کردم .
با دیدن مرد و دختری که کنار مادر امیرعلی ، نرگس جون ایستاده بودن و با حالت خاصی نگاه از ما نمیگرفتن با ترس تقلا کردم تا از بغل امیر پایین بیام.
شبیه ماشین اوراقی میموندم که هیچی ازش نمونده الانم اون شکلی بودم و تموم بدنم زخم و زیلی و درب و داغون بود ، کنار امیر ایستادم و با خجالت پشت سرش قایم شدم که دختری که با شیطنت نگاه ازم نمیگرفت به طرفم اومد و با هیجان گفت :
_وااای این عروسک از کجا گیر آوردی داداش !؟
یه طوری میگفت این رو از کجا گیر آوردی انگار گم شدم داداشش من رو پیدا کرده ، از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم که بهم نزدیک تر شد و گفت :
_حالا چرا اون پشت قایم شدی ؟؟
واقعیتش این بود که از سر و وضعم خجالتم میکشیدم ، وقتی دید حرفی نمیزنم با تعجب نگاهی به امیرعلی که بدتر از من شوک زده بود انداخت و گفت :
_داداش چر….
هنوز حرف کامل از دهنش بیرون نیومده بود که امیر توی حرفش پرید و بی حوصله لب زد :
_مگه نمیبینی لبش بخیه اس !؟
با این حرفش نرجس جون با نگرانی به طرفم اومد و درحالی که محکم روی گونه اش میکوبید نالید :
_وای خدا مرگم بده چی شدی ؟؟
با دیدن خاله و مهربونی های مادرانه اش یاد مامانم افتادم و بی اختیار چشمام پُر اشک شد خودمو توی بغلش انداختم که با داد امیرعلی با تعجب سرم به طرفش چرخید
با تعجب خیره امیرعلی که داد میزد شدم ، یه طوری داد میزد و از خشم قرمز شده بود که همه مات و مبهوت سرجاشون خشکشون زده بود .
_باز نیومده داری تو کارهای من سرک میکشی ؟؟؟
خدمتکاری که یه مشت لباس و وسایل دستش بود با این حرفش سر جاش خشکش زد و بی حرکت موند
امیر عصبی جلو رفت و درحالی که نگاهش روی وسایل میچرخید بلند گفت :
_مگه یا تو نیستم چرا لال شدی ؟؟
خدمتکار بدبخت که از ترس دستاش میلرزیدن با بغض نالید :
_ببخشید آقا ولی خانوم گف….
هنوز حرفش رو کامل نزده بود که مردی که همه این مدت ساکت ایستاده بود نزدیک امیرعلی شد و درحالی که شونه اش رو میفشرد با لحن آرومی گفت:
_آروم باش پسرم مامانت ازش خواسته!
امیر دستی به صورتش کشید و همونطوری که روی مبلا مینشست خطاب به خدمتکار بیچاره بلند گفت :
_حالا که به خیر گذشت ولی وای بحالت اگه چیزی ازت ببینم .
خدمتکار با ترس وسایل توی بغلش محکم گرفت و با قدم های بلند از دیدمون ناپدید شد ، ولی من همونطوری بی حرکت ایستاده بودم که یکدفعه با حرفی که خاله زد نگاه همه به طرفم چرخید .
_چه بلایی سرت اومده عزیز دلم !
نمیدونستم با این حالم چه جوابی بهش بدم که امیرعلی پیش دستی کرد و دست پاچه گفت :
_از پله ها افتاده !
چی الان چی گفت ؟؟ از پله ها افتادم هه! نمیخواد بفهمن که دوست دختر نازنینش این بلا رو سرم آورده ، خاله با نگرانی به طرفم اومد و همونطوری که صورتم رو بررسی میکرد با نگرانی چیزایی بهم میگفت ، ولی من بدون توجه به همه با پوزخندی گوشه لبم خیره چشمای سرد و بی روح امیرعلی شده بودم و پلکم نمیزدم ، بی تفاوت صورتش رو برگردوند و مشغول صحبت کردن با کسی که فکر کنم پدرشون بود شد .
نمیدونم چرا ولی بغض داشت خفم میکرد و بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم چکید ، دست خاله که روی گونه ام نشست با مهربونی بهش لبخند زدم
بوسه ای روی گونه ام زد و همونطوری که به طرف مبلا هدایتم میکرد بلند طوری که همه بشنون گفت :
_اینم نورا خانوم گُل همونی که تعریفش رو براتون کرده بودم
دختری که از اول ورودم به خونه نظرم رو نسبت به خودش جلب کرده بود و از صورتش شیطنت میبارید به طرفم اومد و با خنده کنارم نشست
_مامان نگفته بودی داداش یه همچین فرشته ای تور کرده !
با حرفش پوزخند تلخی گوشه لبم نشست ، کجای من شبیه فرشته هام ؟؟ رسما صورتم آش و لاش شده بود
خاله که از صورتم فهمیده بود ناراحتم چشم غره ای بهش رفت
_آیناز مامان ، میشه بری به ملیحه بگی برای نورا جان یه چیزی آماده کنه؟؟
مثل بچه های لجباز بازوم محکم توی دستش گرفت و با لبهای آویزون نالید :
_از اینجا صداش کن من جایی نمیرم .
از دیدن این حرکاتش از یه طرفی خندم گرفته بود و از طرف دیگه بهش غبطه میخوردم که با این سن و سال هنوزم کسایی رو داره که نازش رو بخرن ، با یادآوری بابا مامانم آهی کشیدم که با صدای باباش به خودم اومدم.
_بابا نوراجان رو اذیت نکن ، میبینی که حالش خوب نیست
لبخندی به باباش زدم و تظاهر به شاد بودن کردم ، همش میخواستم تظاهر کنم که شادم و حالم خوبه وگرنه وقتی خانواده گرم و صمیمی اونا رو میدیدم یاد بدبختی های خودم میفتادم .
دوست داشتم هرچه زودتر برگردم اتاقم ولی نمیدونستم چطوری باید بلند شم و خجالت میکشیدم بگم اینجا چیکار میکنم و به عنوان زن صیغ..ه ای امیرعلی اینجام .
نمیدونم با وجود کمر دردی که داشتم چقدر تحمل کردم که با صدا کردن اسمم توسط امیرعلی به خودم اومدم
_ملیحه نورا رو ببر اتاقش استراحت کنه
میدونستم تموم این مدت زیر نظرم داره و حواسش بهم بوده که حالم اصلا خوب نیست ولی بدون اینکه نگاهی بهش بندازم و تشکر کنم از کنار آینازی که تموم این مدت پیشم بود بلند شدم و بعد از ببخشید کوتاهی از پله ها بالا رفتم.
ملیحه کمکم کرد روی تخت دراز بکشم و بعد از اینکه پتو روم انداخت از اتاق خارج شد .
چشمامو بستم که با یادآوری خانوادم قطره اشکی از گوشه چشمم چکید ، چقدر دلم برای خانوادم تنگ شده بود
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که در اتاق باز شد ، با فکر به اینکه ملیحه اس چشمامو باز نکردم ولی با نشستن دستی روی موهای پریشونم چشمامو باز کردم که با دیدن آیناز سعی کردم بلند شم دستش روی شونه هام نشست و با مهربونی گفت :
_بلند نشو فقط اومدم ببینم حالت چطوره !
لبخند نصف و نیمه ای بهش زدم و سرمو به نشونه اینکه حالم خوبه تکون دادم .
ابرویی بالا انداخت و در حالی که با تعجب نگاهم میکرد سوالی پرسید :
_داداشم اذیتت میکنه ؟؟
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم ، درکل امیرعلی اذیتم میکرد ولی نه اونطوری که اون فکر میکرد ، از لحاظ روحی آزارم میداد نه جسمی ! زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و با ناراحتی سرمو به نشونه نه براش تکون دادم .
دستش زیر چونه ام نشست که سرمو بالا گرفتم ، نگاهشو توی صورتم چرخوند و با تیزبینی گفت :
_یعنی میخوای بگی این بلاها رو اون سرت درنیاورده ؟؟
نمیدونم چرا اون لحظه دوست داشتم با کسی درد و دل کنم و آینازم از رفتارش مشخص بود که میشه بهش اعتماد کرد ، با اینکه امیر گفته بود حرف نزن ممکنه لبت خون ریزی کنه به آرومی لبهام رو تکون دادم و اسم آنا رو زیر لب زمزمه کردم .
با بُهت از جاش بلند شد و چی بلندی زیر لب زمزمه کرد ، کلافه دستی به صورتش کشید و همونطوری که راه میرفت زیر لب مدام تکرار میکرد
_باورم نمیشه آنا ؟؟؟
این حرفش بهم برخورد یعنی من داشتم دروغ میگفتم نیشخندی زدم و بدون توجه به حضورش ملافه روی سرم کشیدم ، ملافه رو با یه حرکت از روی صورتم کنار داد و با دلجویی گفت :
_فقط تعجب کردم همین عزیزم ، باورم نمیشه آنا که اونطوری خودش رو مظلوم نشون میداد به همچین کاری دست بزنه !
وقتی دید چیزی نمیگم نگاهشو توی صورتم چرخوند و عصبی گفت :
_ببخشیدا خودتم مقصری ، چرا موندی تا همچین بلایی سرت بیاره ؟؟
اولش که من خواب بودم بعدشم اینقدر شوک زده شده بودم که قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم ، هم حوصله حرف زدن نداشتم و هم بخاطر سوزش زیادی که توی لبم احساس میکردم نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم پس در برابر سوالش سکوت کردم که دستاش رو به کمرش زد و با حرصی مشهود گفت :
_وایسا خودم تلافیتو سرش درمیارم ، اصلا نگران نباش
یه طوری این حرف رو با حرص زد که خندم گرفت ، با دیدن لبخندم با خوشحالی کنارم نشست و گفت :
_وااای چه ناز میشی وقتی میخندی! خوشبحال داداشم
چپ چپ نگاهش کردم که بلند خندید و میون خنده هاش بریده بریده گفت :
_والا راست میگم ، اگه مال داداشم نبودی خودم تورت میزدم
و بعدش با هیزی نگاهی به سرتاپام انداخت و زبونی روی لبهاش کشید ،واقعا دختر پرانرژی بود با وجود زخم لبم به حرفای بامزه اش میخندیدم که در اتاق باز شد و امیرعلی طبق معمول با اخمای گره خورده داخل شد
با دیدنش خنده روی صورتم از بین رفت و زودی نگاه ازش گرفتم ، آیناز با دیدن این حرکتم با تعجب ابرویی بالا انداخت و به عقب برگشت با دیدن امیرعلی با خنده به طرفش رفت و درحالی که بغلش میکرد بوسه ای روی گونه اش نشوند.
_خیلی دلم برات تنگ شده بود داداش!
امیر بوسه ای روی موهای خواهرش زد و با مهربونی که کمتر ازش دیده بودم آروم لب زد :
_منم
میتونستم سنگینی نگاهشو روی صورتم حس کنم ولی بی اهمیت بهش پشتم بهشون کردم و دراز کشیدم ،میدونستم یه طورایی بی احترامی بهشون هست ولی برام مهم نبود ، دلم گرفته بود و میخواستم یه طورایی خودم رو خالی کنم و فرقی هم برام نداشت چطوری !
صدای خشک و جدیش به گوشم رسید که خطاب به آیناز گفت :
_تو برو پایین ، منم الان میام باشه ؟
بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در اتاق نشون از بیرون رفتن آیناز میداد ، توی خودم جمع شده بودم که حس کردم کسی کنارم نشست ،انتظار داشتم بعد از راب..طه های که باهم داشتیم نازمو بکشه ولی برخلاف فکرم صدای خشنش به گوشم رسید .
_من حوصله بچه بازی و این قهر کردنا رو ندارم .
خشم کل وجودم رو فرا گرفت و به قدری عصبی شدم که اگه این سوزش و بخیه ها توی لبم نبودن میدونستم چی جوابشو بدم !
دستامو زیر سرم تکیه دادم که با یادآوری چیزی نگاهی به دستام انداختم ،نمیتونستم از دهنم استفاده کنم از دستام که میتونستم ؟؟
با این فکر یکدفعه به طرفش چرخیدم ، از صورتش معلوم بود از این حرکتم تعجب کرده ولی من بی اهمیت به حالش به طرفش حمله کردم و تا به خودش بیاد روی تخت انداختمش و روی سینه اش نشستم ، دستم که به سمت موهاش رفت با چشمای گشاد شده دستامو توی مشتش قفل کرد و با بُهت لب زد :
_دیوونه شدی ؟؟
با صورتی که از اشک خیس بود تقلا کردم ولم کنه تا بتونم بزنمش ولی بدتر بهم چسبید و با یه حرکت روی تخت خوابوندم ، از دردی که توی کمرم پیچید آخی گفتم که روم خیمه زد و از پشت دندون های کلید شده اش غرید :
_نمیگی کمرت داغون میشه اینطوری رفتار میکنی ؟
هه آقا از کی تا حالا به فکر من بود ، پوزخند صدا داری بهش زدم و درحالی که لبامو بهم فشار میدادم سعی کردم از روی خودم کنارش بدم ، هنوزم داشتم تقلا میکردم که با صدای خندیدنش به خودم اومدم و نگاهمو به چشمای سیاهش دوختم با خنده سرش رو پایین آورد و با بدجنسی لب زد :
_پس خانوم از اینکه من تحویلشون نگرفتم ناراحته نه ؟؟
صورتمو ازش برگردوندم که با فرو رفتن سرش توی گردنم و پیچیدن عطر تلخش توی دماغم دستام ناخودآگاه بی حرکت موندن ، بوسه ای خیس روی گردنم نشوند و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
_تو چی داری که اینطوری من رو بی قرار میکنی دختر !
هنوز درگیر حرفش بودم که با حس حرکت دستش روی بالا تنم نفسم تو سینه حبس شد ، از روی لباس دستشو روی بدنم میکشید ، با نفس های بریده چشمامو بستم که دستش به سمت دکمه های پیراهنم رفت ، تا نصفه دکمه ها رو باز کرد و لبهاشو روی شکمم گذاشت که در اتاق با ضرب باز شد و کسی با عجله داخل شد
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂