رمان من یک بازنده نیستم پارت 56
*********
کمی استرس داشت.
فردین هم عین او بود.
با این حال دل و جراتش بیشتر بود.
با هم به آزمایشگاه درمانگاه آمده بودند.
ولی شادان جرات گرفتن جواب آزمایش را نداشت.
فردین دلداریش می داد.
بلاخره هم او را روی صندلی نشاند.
خودش رفت و جواب ها را گرفت.
چیزی که نوشته بود لبخند گنده ای روی صورتش نشاند.
به سمت شادان رفت.
بازویش را گرفت.
از جا بلندش کرد.
به آرامی گفت: مبارکه مامان خانم.
شادان برای جلوگیری از جیغ زدن دستش را جلوی دهانش گذاشت.
دست فردین را گرفت تا نیفتد.
چشمانش غبار گرفته شد.
حامله بود.
اتفاقی که واقعا دوست داشت بیفتد.
فردین می دانست به شدت احتیاج دارد که خودش را تخلیه کند.
از درمانگاه بیرونش برد.
سوار ماشینش کرد.
-می برمت یه جا جیغ بزن.
شادان خندید.
-باید زنگ بزنم مامان.
فردین حرفی نزد
-وای فردین خیلی خوشحالم.
فردین لبخند زد.
همین که شادان خودش برای این بچه اقدام کرده بود یعنی همه چیز عالی پیش می رود.
به اولین پل هوایی که رسید نگه داشت.
-پیاده شو.
با هم پیاده شدند.
با عجله دست در دست هم از پله ها بالا رفتند.
کنار نرده های پل هوایی رهایش کرد.
-حالا هر چی می خوای جیغ بزن.
شادان مهلت نداد.
آنقدر جیغ کشید که گلویش درد گرفت.
فردین فقط نگاهش می کرد.
تمام که شد کنارش ایستاد.
-راحت شدی؟
-الان خیلی خوبم.
-خداروشکر، بریم؟
-بریم.
-بریم.
همراه با فردین از پله ها از پایین آمد.
فردین گوشیش را به شادان داد.
-حالا زنگ بزن فروز.
-مرسی که هستی.
فردین در ماشین را برایش باز کرد.
به محض نشستن، در را بست.
خودش پشت فرمان نشست.
شادان شماره ی فروزان را گرفت.
یکهو به ساعت ماشین نگاه کرد.
-9 صبحه فردین، خوابن که!
-فروز زود بیدار میشه.
-الو…
-وای مامان بیدارت کردم؟
-نه عزیزم، یک ساعته بیدارم.
نفسش را تند بیرون داد.
-چیزی شده؟
-آره!
-بسم الله، باز اتفاقی افتاده؟
شادان خندید.
-مامان، مامان ما نی نی داریم.
-ها؟
لبش را گاز گرفت.
فردین با خنده سر تکان داد.
-من حامله ام.
فروزان یک لحظه ساکت شد تا چیزی که شنیده را تحلیل کند.
یکهو منفجر شد.
-شوخی می کنی؟
-مامان الان من شوخی می کنم؟
فروزان شروع کرد قربان صدقه رفتنش.
-الهی قربونت برم، کی فهمیدی؟
-همین الان جواب آزمایش رو گرفتیم.
-زود بیا اینجا ببینم، صبحونه خوردی؟
-هنوز نه!
-بدو بیا که منتظرم.
-چشم مامان.
تماس را قطع کرد.
-بریم خونه مامان اینا.
فردین ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
-گلوم درد می کنه.
-منم اینقد جیغ جیغ می کردم گلوم درد می کرد.
شادان ندید.
-پشیمون نیستم.
-نباید هم پشیمون باشی.
بلند زیر خنده زد.
-عاشقتم به خدا دیوونه.
شادان هم خندید.
فردین به سمت خانه ی فروزان حرکت کرد.
شادان هم پخش را روشن کرد.
به شدت هر دو شاد بودند.
پر از انرژی و عشق!
اتفاق از این قشنگ تر؟
مادر و پدر یک بچه بودن اوج نعمت خداوند بود.
وقتی رسیدند به خانه ی شاهرخ، فروزان با بی تابی منتظرشان بود.
به محض اینکه صدای ماشین را شنید که درون حیاط آمد، شال بافتی دور شانه اش انداخت.
با عجله خودش را به آنها رساند.
شادان می خندید.
در را باز کرد.
فروزان از خوشحالی داشت گریه می کرد.
محکم شادان را در آغوش کشید.
-باور نمی کنم دختر من اینقد بزرگ شد که بچه ی خودشو داشته باشه.
محکم گونه ی شادان را بوسید.
شادان هم با آرامش مادرش را بغل کرد.
-خداروشکر که هستی مامان.
-خداروشکر که تو هم هستی عزیزدل من!
از شادان جدا شد.
-بریم داخل هوا سرده.
فردین ماشین را دور زد و گفت: یکی منو تحویل بگیره.
فروزان دستش را دراز کرد.
دست فردین را گرفت.
-یه دنیا خوشحالم کردین.
-به کسی خبر دادین؟
-هنوز نه!
با هم داخل خانه شدند.
-باید به شاهرخ خبر بدم.
شادان با خجالت گفت: وای مامان خجالت می کشم.
-خجالت داره؟ مامان شدن فقط خوشحالی داره و بس.
آن دو را روی مبل نشاند.
-الان یه چیز خوشمزه میارم بخوریم.
فورا به آشپزخانه رفت.
شادان پاهایش را دراز کرد.
-خیلی احساس خوبی دارم فردین، ولی یکم سرم گیجه!
-بخاطر بارداریته.
-خدا کنه حالم زیاد بد نشه.
-من و بقیه کنارتیم.
-الهی این نگین و لادن رو دیدم که چقدر حالشون بد شد فکر می کنم منم حالم بد میشه.
-نمیشه انشاالله.
با آمدن فروزان، شادان فورا لبخند زد.
قبل از اینکه چیزی برای خوردن بیاورد اسپند دود کرده بود.
با صلوات و فوت و چشم حسود کور جلو آمد.
دور سر هر دو چرخاند.
چندین بار به سمتشان فوت کرد.
دست آخر گفت: نوه ی عزیز من داره میاد.
صدای گوشی شادان آمد.
از دیدن اسم حمیرا از جایش بلند شد.
از فردین و فروزان فاصله گرفت.
-بله؟
-شادان جان؟
-چیزی شده؟
-می خوام ببینمت.
-اتفاقی افتاده؟
-نه ولی قول دادی باز هم همو ببینیم.
تن صدایش می لرزید.
دلش به حالش سوخت.
مظلومانه حرف می زد.
-باشه، کجا؟
-فردا می تونی؟
-بله.
-برات پیام می کنم.
-ممنونم عزیزدلم.
فردین را پشت سرش حس کرد.
-با کی حرف می زنی؟
به سمتش برگشت.
به زور لبخند زد.
-خب من دیگه میرم.
تماس را قطع کرد.
-یکی از دوستام بود.
فردین مشکوکانه نگاهش کرد.
مطمئن بود دارد چیزی را پنهان می کند.
فروزان رفته بود چیزی برای خوردن بیاورد.
فردین هنوز مشکوک بود.
حس خوبی به این تلفن شادان نداشت.
شادان به سمت مبل رفت.
نشست و پا روی پا انداخت.
فردین هم کنارش نشست.
فروزان خیلی پر سروصدا در حالی که می رقصید با آب هویج آمد.
سر ظهری شاهرخ هم آمد.
طولی نکشید که همه جمع شدند.
فربد و نگین…همراه با نعیم و لادن با نی نی کوچکشان.
شیلای شیطان هم بود.
شادان با لبخند و عشق در کنارش بود.
احساس خوشبختی می کرد.
مرد مورد علاقه اش در کنارش بود.
بچه ای از عشقش داشت.
خانواده ی دوست داشتنی اش همگی بودند.
چه چیز دیگری از خدا می خواست؟
واقعا هیچ!
اندازه ی تمام عمرش خوشبخت بود.
****
فصل شانزدهم
آدرس خانه اش را داده بود.
نباید نگران باشد.
ولی نگران بود.
فردین از صبح حواسش بود.
شادان عین مرغ سرکنده بود.
مدام دور خودش می پیچید.
تازه حالش هم خوب نبود.
تهوع زیادی داشت.
ولی وقتی با این حالش می خواست بیرون برود تعجب می کرد.
برای همین بی سروصدا دنبالش کرد.
مطمئن بود زیر سر حمیراست.
حتما قراری با او دارد.
حدسش درست بود.
شادان جلوی یک خانه ی معمولی از ماشینش پیاده شد.
عصبی به نظر می رسید.
جلوی در ایستاد و زنگ زد.
طولی نکشید که در باز شد و شادان داخل رفت.
عصبی پنجه به موهایش کشید.
چطور داخل می رفت؟
نکند بلایی بر سر زنش بیاید؟
واقعا نگران بود.
شادان هم نگران بود.
ولی وقتی حمیرا با لبخند گرمی به پیشوازش آمد خیالش راحت شد.
محکم درون آغوشش گرفت.
-چقدر دلتنگت بودم.
دست شادان را گرفت و داخل بردش.
بوی غذا می آمد.
به این زن با این همه پرستیژ، زن درون آشپزخانه بودن نمی آمد.
-بشین برات چای بیارم.
-میل ندارم، یه لیوان آب باشه بهتره.
شادان نشست.
خانه ی کوچک و جمع و جوری بود.
کمی نامرتب چیده شده بود.
ولی تمیز بود.
بوی خوبی هم داشت.
هرچند بیشتر بوی غذا بود.
حمیرا برایش آب آورد.
-ممنونم که اومدی.
شادان لیوان آب را گرفت.
جرعه ای نوشید.
-ممنونم.
لیوان را مقابلش روی میز گذاشت.
-چرا خواستین بیام؟
-دلم برای دخترم تنگ بود دلیل از این بزرگتر؟
یعنی احساسات منفی که داشت همه اش الکی بود؟
صدای زنگ دوباره توجه هر دو را جلب کرد.
حمیرا بلند شد.
-منتظر کسی بودین؟
-نه، حتما سیناست.
متعجب پرسید: سینا کیه؟!
حمیرا هم با تعجب گفت: گفتم یه برادر داری.
تازه فهمید چه خبر است؟
اصلا قصد آشنایی نداشت.
حمیرا در را باز کرد.
-نگفتم خودشه.
ته دلش خالی شد.
پر از حس بد!
کاش به فردین گفته بود حداقل همراهیش کند.
حمیرا منتظرش بود.
در بازشد و پسری قد بلند داخل شد.
دقیق نگاهش کرد.
یک سر سوزن هم شبیه اش نبود.
به احترامش بلند شد.
سینا متعجب به شادان نگاه می کرد.
-این خانم؟
حمیرا ذوق زده دستش را پشت کمرش گذاشت.
-بیا معرفیتون کنم.
او به داخل هول داد.
شادان خشک و جدی بود.
-سینا جون، این دختر شادانه، خواهرت.
شادان به زور لبخند زد.
سینا لبخند کجی زد.
سرتا پای شادان را برانداز کرد.
شیک پوش بود.
البته بیشتر گرانقیمت به نظر می آمد.
سرتا پایش مارک بود.
به شادان نزدیک شد.
غیر از شیک پوشی خیلی هم زیبا بود.
جالب بود که نه شباهتی به مادرش داشت نه پدرش و حتی خودش!
دستش را به سمت شادان دراز کرد.
-خوشبختم.
شادان دست را گرفت.
اما هیچ فشاری نداد.
-منم.
فورا هم دستش را عقب کشید.
ابدا احساس راحتی نمی کرد.
سینا دور خودش چرخید.
-خواهر، نمردیم خواهر دارم شدیم.
حمیرا اخم کرد و گفت: مگه بهت نگفته بودم…
-چرا مادر من.
به سمت اتاقش راه افتاد.
-میرم یه دوش بگیرم.
حمیرا لبخندی زوری زد.
-بشین شادان جان.
شادان دوباره نشست.
با دلخوری گفت: من آمادگیش رو نداشتم.
-می دونم.
حمیرا به آشپزخانه رفت تا میوه بیاورد.
-بلاخره باید آشنا می شدین.
شادان با کنجکاوی پرسید: چندسالشه؟
حمیرا با حواس پرتی گفت:27 سال.
شادان با تعجب به سمت حمیرا چرخید: همسن منه؟ چطور ممکنه؟
حمیرا از سوتی که داد رنگش پرید.
فورا خنده ای تصنعی کرد.
-وای حواس ندارم، 26 سالشه.
شادان آهانی گفت و رو گرفت.
سرش رابه گیجی تکان داد.
حمیرا پوفی کشید.
نزدیک بود خرابکاری کند.
سبد میوه را آورد و جلوی شادان گذاشت.
سینا با حوله روی شانه ی لختش وارد حمام شد.
شادان ابدا نگاهش نکرد.
حس خوبی به این مثلا برادر نداشت.
حتی حس خوبی به حمیرا هم نداشت.
نوعی نگرانی و دستپاچگی دررفتارش بود.
درکش نمی کرد.
-برات میوه پوست بگیرم؟
شادان پوزخند زد.
-می خواین نبودنتون تو بچگیم رو جبران کنین؟
حمیرا خجالت زده لبخند زد.
-نه اصلا.
-خودم می تونم، ولی میل ندارم.
-می ترسی نمک گیر بشی؟
-نه.
-پس بخور.
-حالم بد میشه، تهوع دارم.
حمیرا متعجب پرسبد: چرا؟!
-باردارم.
حمیرا با لبخند گفت: تبریک میگم عزیزم.
از جایش بلند شد.
گونه ی شادان را بوسید.
-پس واسه همینه حالت یکم یه جوری بود از وقتی اومدی.
-شاید یکم.
دوباره صدای در آمد.
حمیرا اینبار اخم کرد.
-انگار شانس من اومد و رفتتون زیاد شده.
-منتظر کسی نبودم.
از جایش بلند شد تا در را باز کند.
جلوی آیفون ایستاد.
متعجب گفت: شوهرته.
شادان با ترس از جایش بلند شد.
حمیرا دکمه را زد.
همانموقع سینا با بالاتنه برهنه از حمام بیرون آمد.
حوله ای دور پایین تنه اش بود.
با حوله ی کوچکی هم موهایش را خشک می کرد.
حمیرا جلوی در ایستاد.
فردین با قیافه ای برزخ جلو آمد.
با دیدن حمیرا همان موقع توپید: چرا دست از سر زن من بر نمی داری؟
سینا اخم هایش را درهم کشید.
حوله را روی زمین انداخت.
شادان هم به عجله جلوی در آمد.
-فردین جان؟
فردین با اخم گفت: اینجا چیکار می کنی؟
سینا جلو آمد: چته یارو؟
خشم فردین بیشتر شد.
این مردیکه نیمه برهنه دیگر که بود؟
شادان فورا دستش را گرفت.
-جوش نیار الان توضیح میدم.
فردین با پرخاش گفت: اصلا نمی فهمم، تو این حالت اینجا چیکار می کنی/
حمیرا با تواضع گفت:بفرمایید داخل حرف می زنیم.
شادان هم دستش را به گرمی فشرد.
با این حال فردین کوتاه نیامد.
-این کیه؟
اشاره ی مستقیم و کمی بی ادبانه اش به سینا، او را هم عصبی کرد.
شادان بیشتر به سمت فردین متمایل شد.
-فردین جان…
-میگم این کیه؟
سینا با عصبانیت گفت: حد خودتو بدون.
حمیرا مجبور شد توضیح بدهد.
-پسر من، برادر شادان.
قیافه ی فردین متعجب شد.
توقع نداشت این یکی باشد.
یک برادر جدید؟
-خیلی خب، خوش اومدیم، راه بیفت شادان.
حمیرا با اخم گفت: کجا؟
-دوست ندارم زنم اینجا باشه.
سینا پوزخند زد.
حوله را روی شانه اش انداخت.
-شوهر خواهر مارو…
به سمت اتاقش راه افتاد.
اگر نمی خواست مراعات کند می زد فک این بچه پررو را پایین می آورد.
راست راست لخت می گردد.
دوقورت و نیمش هم باقی بود.
-بریم شادان.
شادان لبخندی زوری زد.
-بذار کیفمو بیارم.
برگشت.
کیفش را برداشت و جلوی در ایستاد.
دست حمیرا را گرفت.
-برای دعوتتون ممنونم.
-شادان زود…
حمیرا گونه اش را بوسید.
-بسلامت عزیزم.
همراه با شادان از حیاط گذشتند.
فردین هنوز عصبی بود.
به محض اینکه سوار ماشین شدند به شادان توپید.
-چرا به من نمیگی؟
-واسه همین رفتارا.
-رفتار من چشه؟ سرخود با این حالت اومدی که چی؟
-عصبیم نکن فردین.
رویش را برگرداند.
واقعا نمی خواست با فردین جنجال راه بیندازد.
فردین هم عصبی ماشین را روشن کرد.
دنده عقب گرفت تا دور بزند.
ماشین را از کوچه بیرون آورد و وارد خیابان شد.
-چی می خواست؟
-کی؟
-مامان جونت؟
-دلش تنگ شده بود.
فردین پوزختد زد.
-سلام گرگ بی طمع نیست.
راست میگفت.
خودش هم حس کرده بود چیزی می خواهد.
-شادان جان نرو، نرو، خواهش می کنم نرو.
-باشه.
-امیدوارم یه باشه واقعی باشه.
-منو ببر خونه فربد.
-اونجا چرا؟
-می خوام پیش نگین باشن، یه چندتا سوالم دارم.
-خیلی خب.
ماشین را به سمت خانه ی فربد برد.
باید به شاهرخ خبر می داد.
این ماجرا دیگر زیادی داشت کش پیدا می کرد.
حالا با حاملگی شادان اصلا دلش نمی خواست اتفاقی بیفتد.
جلوی در خانه ی فربد توقف کرد.
یکباره شادان پرسید: تو منو تعقیب کردی؟
-آره.
-چرا؟
-حواسم به زنمه.
شادان با حرص از ماشین پیاده شد.
بدون اینکه برگردد و فردین را نگاه کند زنگ در را فشرد.
فردین هنوز آرام نشده بود.
همین الان یکراست به سراغ شاهرخ می رفت.
حمید و زنش زیادی داشتند پر و بال می گرفتند.
ابدا خوشش نمی آمد.
در باز شد و شادان داخل رفت.
فردین هم گازش را گرفت و رفت.
پشت فرمان به شاهرخ زنگ زد.
-الو…
-سلام، چطوری؟
-خوبم، هستی بیام؟
-تو شهرم.
-کجا؟
-اتفاقی افتاده؟
عصبی گفت: امروز شادان رفته بود دیدن حمیرا.
شاهرخ سکوت کرد.
-برو سرکارت خودم حلش می کنم.
-کی؟
-حمید فعلا قایم شده.
فردین روی فرمان کوبید: تف تو ذاتش بیاد.
-آروم باش.
-نیستم.
-اتفاقی اونجا افتاد؟
-نمی دونم، می دونستی شادان یه برادر دیگه هم داره؟
شاهرخ با خونسردی جواب داد:آره.
-برادر واقعی؟ منظورم اینه حمیرا با کس دیگه ای نبوده؟
-نه پسر حمیده.
-آخه چطور ممکنه؟
-منم موندم توش.
فردین کمی آرامتر شده بود.
-اصلا دنبال چین؟
-حمید همه چیزو تو قمار باخته…
-لعنتی حالا فهمیدم دردشون چیه!
-برو پیش شادان.
سرعت ماشین را کم کرد.
ماشین را به کنار خیابان کشاند.
-میرم.
-نگران چیزی نباش.
-امیدوارم حل بشه.
-حل میشه.
اصلا از تنش های ایجاد شده در زندگیش خوشش نمی آمد.
-روز خوش.
تماس را قطع کرد.
چند نفس عمیق کشید تا حالش جا بیاید.
مطمئنا شادان هم قهر کرده بود.
باید از دل او هم در می آورد.
حق داشت.
خیلی سرش داد کشید.
با گوشیش شماره ی شادان را گرفت.
تماسش را زود وصل کرد.
-بیام دنبالت؟
-مگه نمی خواستی بری سرکار؟
-یهو دلم برات تنگ شد.
حس کرد دارد لبخند می زند.
-بیام؟
-نه!
-قهر نباش.
-هستم.
خودش هم لبخند زد.
-چیکار کنم آشتی کنی؟
-هیچی!
-یعنی دست خالی بیام بدزدمت و ببرمت؟
-لوس نباش.
خندید.
سرش را به صندلی ماشین تکیه داد.
-ببخشید.
-خیلی بد باهام رفتار کردی.
-می دونم.
-توقع بخشیدنم داری؟
-دلت میاد ناراحت باشم؟
-خیلی رو داری فردین؟ جلوی اونا سرم داد زدی.
-شادان من دوست ندارم بری و بیای اونجا، درکش سخت نیست.
-چرا؟
-حتما دلایل خاص خودمو دارم.
-باشه.
با سماجت پرسید: باشه چی؟
-بیا دنبالم.
فردین قهقه زد.
-ناهار میگیرم با خودم میارم.
-برام کوبیده بگیر.
-چشم خانم.
تماس را قطع کرد.
ماشینش را روشن کرد و با احتیاط حرکت کرد.
برایش یک بسته شکلات و یک شاخه گل خرید.
ناهار هم گرفت.
به سمت خانه ی فربد رفت.
جلوی در خانه به محض اینکه زنگ زد خود شادان گفت: الان میام.
-باید نوبت دکتر هم بگیرند.
شادان از صفر تا صد باید زیر نظر دکتر باشد.
در باز شد و شادان بیرون آمد.
کنار فردین نشست.
فردین شکلات و گل را روی پایش گذاشت.
-قابل نداره.
شادان لبخند زد.
-ممنونم عزیزم، کجا رفتی؟
-رفتم شاهرخ رو ببینم که کار داشت.
-خیلی مشکوک می زنین تازگی ها.
فردین فقط خندید.
-چی بین تو و عمو شاهرخه؟
-هیچی!
-منو نپیچون فردین.
-من گشنمه.
شادان اخم کرد.
باشد، حالا که نمی گفتند او خودش پیدا می کرد.
صددرصد چیزی بود.
فقط مطمئنا برای اینکه نگرانش نکند چیزی نمی گفت.
فردین زیر زیرکی نگاهش کرد.
واکنشی که ندید فورا حرکت کرد.
همین که خودش را با شادان درگیر نکند کافی بود.
***
-این مسخره بازیا چیه؟
سیب زمینی درشت برداشت و مشغول پوست کندن شد.
-با توام مامان.
حمیرا سر بلند کرد و نگاهش کرد.
-یعنی چی؟
-این خواهر یهو از کجا دراومد؟
-هزار بار غیرمستقیم اشاره کرده بود.
-پس من خنگم.
حمیرا اهمیتی نداد.
تند تند سیب زمینی ها را خلالی کرد.
-بابام کو؟
-میاد.
-شده موش و گربه بازی، سرش کجا گرمه؟ 5 ساله اومده پیشمون من هنوز درست ندیدمش.
-حوصله ندارم سینا.
سینا مشتی روی اپن کوباند.
-خسته شدم.
حمیرا سیب زمینی های خلال را زیر آب گرفت.
-چته؟
-باور نمی کنم خواهرمه.
حمیرا متعجب گفت: یعنی چی؟!
سیب زمینی ها را روی سینک رها کرد.
شیرآب را بست و به سمت سینا برگشت.
-اندازه ی یه سر سوزن شبیه شما نیست.
-به مادربزرگ خدابیامرزش رفته.
سینا پوزخند زد.
-باشه، حق با شماست.
-سینا مشکلت چیه؟
-با این قضیه کنار نمیام.
-قضیه ای وجود نداره.
-یه دختر بعد از 27 سال سنم بیاد تو زندگیم و بشه خواهرم.
حمیرا اخم کرد.
-خواهرت بود.
-پس چطوری به خودت اجازه دادی رهاش کنی؟
-این قضایا مال گذشته و مشکلاتم با پدرت بود.
-ولی تو اینقد بی عاطفه نیستی.
حمیرا با عصبانیت گفت: تمومش کن.
سینا دستانش را بالا گرفت و گفت: خیلی خب، تمومش می کنم.
حمیرا عصبی به اپن تکیه داد.
-میرم بیرون.
-کجا؟
-باید توضیح بدم؟
-آره.
-پیش دوستام.
حمیرا با پرخاش گفت: کدوم دوست؟ مگه چند مدته ایرانی که دوستی داشته باشی؟ تازگیا با بوی گند میای خونه.
سینا پوزخند زد.
حمیرا اپن را دور زد.
پیراهن سینا را کشید.
-با توام، بوی سیگار میدی.
-می کشم حرفیه؟
حمیرا سیلی محکمی توی صورتش نهاد.
-شورشو در آوردی.
سینا جای سیلی را مالید و پوزخند زد.
-بعدا مشخص میشه کی شورشو در آورده.
بی اهمیت به حمیرا به سمت اتاقش رفت.
حمیرا دلش می خواست جیغ بزند.
ولی نمی توانست.
باید با حمید حرف می زد.
سینا زیادی پررو شده بود.
سینا لباس پوشیده از اتاقش بیرون آمد.
-سینا.
-کاری به کارم نداشته باش مامان.
نگاهش غمگین بود.
حمیرا به سمتش رفت.
ولی سینا کنارشزد.
رد شد و رفت.
حمیرا دست به کمر رفتنش را نگاه کرد.
عملا کنترلش روی سینا کم شده بود.
کاش به ایران برنمی گشتند.
تقصیر حمید و بلند پروازی هایش بود.
همه چیز را او خراب کرد.
به سمت آشپزخانه رفت تا شامش را درست کند.
سینا هم خسته می شد برمی گشت.
فقط امیدوار بود حمید با او صحبت کند و از خر شیطان پایین بیاوردش.
هرچند که حمید به همه چیز بی اهمیت بود.
یک مرد معتاد به قمار.
******
مقابل وکیلش نشسته بود.
-چطور پیش میره؟
پا روی پا انداخته و لیوان چایش درون دستش بود.
وکیلش مرد مسنی بود.
با تجربه و کار بلد.
مو را از ماست بیرون می کشید.
عینکش را از چشمانش درآورد و چپ چپش را با انگشت مالید.
خسته بود.
به نظر می رسید دیشب، شب خوبی نبوده.
-جناب ابدالی، تا الان همه چیز به نفع ماست، ولی مهم اینه این آقا پیدا بشه.
-حکم نبش قبر رو می تونی بگیری؟
وکیل دوباره عینکش را روی چشمش زد.
کت خاکستری رنگی به تن داشت و پیراهن آبی.
شکم برامده اش جلو آمده بود.
ولی به هیکل درشتش می آمد.
-آره می تونم بگیرمش، ادله ی زیادی داریم.
شاهرخ نفس راحتی کشید.
همین هم درست پیش برود خوب بود.
چند تا آدم گذاشته بود که رفت و آمد خانه ی حمیرا را مدام چک کنند.
حمید رفت و آمد داشت.
اما جوری که درست نمی فهمیدند.
مجال پلیس خبر کردن نمی داد.
بنابراین نباید بی گدار به آب می زد.
همه چیز باید خوب پیش می رفت.
-طلاق خانمم چی؟
-پیداش کنین، اینم حل میشه.
خودش می دانست حل می شود.
ولی انگار احتیاج داشت که این حرف درون ذهنش توسط وکیل تایید شود.
-فروزان نگرانه، حتما یه جلسه میارمش که باهاش حرف بزنید.
-حتما، نگرانی بیخوده، طلاق صددرصدیه.
شاهرخ لبخند زد.
-ارث و میراث؟
-باید ببینم با اموال چیکار کرده؟
-احتمال میدم فروخته باشه.
-اگه بتونه برگردونه، میره زندان.
-زندان رفتن به درد من نمی خوره.
-این تنها کاریه که میشه کرد.
پوفی کشید.
پول پرست نبود.
آنقدر دارایی داشت که به فکر ارث رسیده نباشد.
ولی دلش می خواست انتقام دزدیدن عشقش را بگیرد.