رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 41

5
(1)

 

 

-بگید حمیرا قاضی زاده.
منشی سر تکان داد و اسمش را برای شادان تکرار کرد.
انگار سکوتی پشت خط برقرار شد.
-هستین خانم مهندس؟
حمیرا منتظر به منشی چشم دوخته بود.
-بله، چشم.
گوشی را روی دستگاه گذاشت و گفت: متاسفانه خانم مهندس امروز خیلی شلوغ هستن نمی تونن ببیننتون.
حمیرا وا رفته به منشی نگاه کرد.
فکرش را هم نمی کرد که شادان نخواهد ببیندش!
-مطمئن هستین؟
-بله خانم.
از جایش بلند شد.
-پس لطفا بهشون بگید من باز میام.
-چشم.
حمیرا سر خورده از اتاق ریاست بیرون زد.
مطمئن بود شادان او را شناخته.
فقط نمی خواست ببیندش!
دلیلش هم واضح بود.
آنقدر تحت تاثیر حرف های فروزان بود که الان از او متنفر باشد.
ولی کوتاه نمی آمد/
هر جوری شده می رفت و می دیدش!
با این دختر حالا حالاها کار داشت.
نقطه وصلش بود.
****
شاهرخ با حوله ی حمام از حمام بیرون آمد.
در حال خشک کردن موهایش بود.
فروزان از تخت پایین آمد.
سشوار را از کمد بیرون کشید.
طبق عادت این چند ساله، شاهرخ روی صندلی نشست.
فروزان سشوار را درون برق زد و با شانه هم موهایش را خشک هم شانه زد.
-خبری نشد؟
-دنبالشم.
-نره سراغ شادان!
از تن صدای فروزان ترس می بارید.
-صددرصد میره.
سشوار را خاموش کرد و روی میز آرایش گذاشت.
-نمیشه جلوشو بگیری؟
-مطمئنم شادان نمی بیندش! ولی حمیرا اینقد میره و میاد تا بلاخره شادان تسلیم بشه.
آه از نهاد فروزان بلند شد.
چه خاکی بر سرش می ریخت؟
دستی دستی داشت دخترش را می گرفت.
درست بود که شادان را به دنیا نیاورد.

شیر به او نداد.
ولی مادرش بود.
مادری برایش کرده بود.
شاهرخ بلند شد.
دستش را در دست گرفت و گفت: خانم از چی می ترسی؟ حمیرا حتی اگه فرشته هم باشه بازم مغلوبه، شادان هم نمک نشناس نیست که اونو به تو ترجیح بده.
حق با شاهرخ بود.
ولی باز هم آرام و قرار نداشت.
شاهرخ او را به سمت تخت کشاند.
خودش لم داده فروزان را هم درون آغوش کشید.
-نمی خوام چیزی نگرانت کنه فروز.
-هستم، دست خودمم نیست.
شاهرخ پیشانیش را عمیق بوسید.
-نگرانیت بیخوده خانم، حمیرا داره می زنه به کاهدون.
-چیزی ازش گیر نیوردی.
-یه چیزایی داره رو میشه که اصلا خوشایند نیست.
فروزان نیمخیز شد و گفت: مثلا چی؟
-نمی خوام فکرتو مشغول کنم، هیچ چیزی فعلا قطعیت نداره.
-شاهرخ بگو…
شاهرخ دوباره او را درون آغوشش خواباند.
-خانم الان وقت رسیدن به شوهرته نه این حرفاست.
منظورش را گرفت.
با اشتیاق گفت: من که همیشه به همسر جان می رسم.
-رو کنم ببینم.
این سرآغاز یک هم آغوشی پر شور و داغ شد.
وقتی با تن های عرق کرده کنار هم دراز کشیدند شاهرخ با خنده گفت:
-باز من حموم لازم شدم که!
فروزان خندید.
داشتن این مرد اندازه ی آمدن هر بهار و نوبرانه هایش شیرین بود.
****
به لادن و نگین و آیدا زنگ زده بود که دورهمی زنانه داشته باشند.
نگین و لادن که حامله بودند و سنگین.
ولی با این حال دعوتش را قبول کردند.
آیدا هم از خدا خواسته پذیرفت.
خانه ی خودش بود.
حال و حوصله غذا درست کردن نداشت.
برای شام پیتزا و مخلفاتش را سفارش داد.
از قبل تنقلات داشت.
سر راه فقط گل خرید.
مدام برای تازگی خانه اش گل می خرید.
شدیدا سرحالش می آوردند.
در این یک هفته یک بار هم فردین را ندید.

 

به درک!
مردیکه مزخرف!
هرگز نمیبخشیدش!
خیلی سعی کرد با خودش کنار بیاید و بخاطر گذشته ببخشدش.
ولی هی شورش را در می آورد.
بدون اجازه، هر کاری می کرد.
یک بوسه عیبی ندارد.
اصلا هزار بوسه هم عیبی ندارد.
اما وقتی با میل و اشتیاق خودش باشد.
هیچ چیزی اشکال نداشت.
فردین عادت کرده بود که خودسرانه عمل کند.
بدون اینکه بفهمد طرف راضی است یا تا بیخ و بن ناراضی!
صدایزنگ بلند شد.
مطمئن بود فربد به دنبال هر سه رفته و رسانده اشان.
قبلا هم این کار را کرده بود.
در را باز کرد.
با دیدن هر سه لبخند زد.
از جلوی در کنار رفت و پرسید: فربد نمیاد بالا؟
نگین گفت: تاکسی گرفتیم اومدیم.
-اِ، فکر کردم رسوندتتون.
لادن با خستگی روی مبل لم داد.
سه ماهی از نگین زودتر حامله شده بود.
الان 5 ماه بود و نگین دو ماهه.
بچه هایشان با فاصله ی کمی دنیا می آمدند.
-هوا سرده اما آب میوه برای شما دو تا بهتر از چای و قهوه اس!
لادن فورا اعتراض کرد.
-جون شادی خیلی سردمه، یه چای بده داغ بشیم.
شادان با بدجنسی گفت: برات شیر داغ می کنم.
-منو با این بار سنگین عصبی نکن شادان.
شادان خندید.
چای درست کرده بود.
درون فنجان های دسته دار ریخت و برایشان آورد.
آیدا لم داده در حال اس ام اس بازی با نامزدش بود.
نگین با اعتراض گفت: اینو گوشیو بذار کنار، خوبه هررروز تو گلخونه کنارشی.
آیدا خندید و گوشی را خاموش کرده کنارش گذاشت.
لان رو به شادان پرسید: چیکارا می کنی؟ خیلی کم پیدا شدی.
-گرفتارم.
نگین چشمکی زد و گفت: گرفتار فردین؟
شادان اخم کرد و گفت: اسمشم نیار.
لادن آه کشید و گفت: باز چی شده؟
-نمی خوام اصلا در موردش حرف بزنم.
آیدا گفت: بیاین یه فیلم ببینیم.

لادن فنجانش را برداشت و گفت: بابا دو کلام حرف بزنین دلمون وا شه.
نگین کمی خودش را رها کرد و گفت: من که غیر از تهوع و مریضی هیچی ندارم بگم، طفلک فربد، خیلی اذیت میشه.
-یکم تحمل کن راحت میشی، من دیگه راحت شدم فقط هی دارم سنگین تر میشم.
شادان با ذوق نگاهشان می کرد.
با اینکه نگین دوستش نبود و با ازدواجش با فربد دوستش شد ولی بی نهایت خوب بود.
جمع چهار نفره شان با دغدغه هایشان زیباترین چیزی بود که گاهی تجربه می کرد.
-شادان خانم که به خودش وقت نمیده بیاد بهمون سر بزنه.
-خیلی این اواخر گرفتار بودم.
-تو همیشه گرفتاری.
لادن راست می گفت.
انگار خودش را گم کرده بود.
مدام گرفتار بود.
در حال کار کردن و کار کردن!
بدون اینکه به خودش استراحتی بدهد.
مگر گاهی با این جمع دوست داشتنی کمی به خودش آوانس بدهد.
-می خوام کم کم سیسمونی نی نی مو بخرم باهام بیاین.
نگین فورا گفت: من که نمی کنم، فرتی حالم بد میشه.
-تو رو که می دونم، شما دو تا چی؟
آیدا فنجان خالی چایش را روی میز گذاشت و گفت: روز تعطیل بذار میام.
شادان قیافه اش را جمع کرد.
لادن با خنده گفت: خجالت بکش.
-بابا میام.
لادن چپ چپ نگاهش کرد و گفت: نمی اومدی پدرتو در می آوردم.
-برای شام پیتزا سفارش دادم، می خورین همگی؟
نگین فورا گفت: نه، من نمی تونم.
-الهی قربونت برم هر چی خواستی بگو آماده می کنم.
-یکم سیب زمینی آبپز کن.
-همین؟
نگین با ناله گفت: فعلا همینو می تونم بخورم.
لادن با دلسوزی گفت: درست میشه، یکم تحمل کن.
-انشاالله.
شادان به آشپزخانه رفت و دو تا سیب زمینی را زیر سینک شست و درون قابلمه گذاشت.
گاز را روشن کرد و قابلمه را گذاشت.
از درون یخچال کمی زغال اخته در آورد.
می دانست ذائقه ی همشان ترش است.
کاسه زغال اخته را روی میز گذاشت و گفت: بزنین به رگ، زنگ بزنم پیتزا بیارن.
لادن فورا مشتش را پر کرد.
-چقدر دلم هوس کرده بود.
نگین بی میل بود.
کمی هم تهوع داشت.
آیدا اما در حالی که زیر زیرکی با شوهرش چت می کرد زغال اخته می خورد.
شادان هم زنگ زد تا پیتزا بیاورند.

 

دوباره کنارشان نشست.
حرف زدند.
زغال اخته خوردند.
شادان دوباره چای آورد و میوه.
کمی شیرینی و تخمه.
حدود 10 شب بود پیتزاها را آوردند.
فقط نگین نتوانست بخورد.
شادان برایش دل سوزاند.
البته خو تجربه ای نداشت.
نمی فهمید که چقدر هورمون های نگین بالا و پایین شده.
ساغت 1 شب بود که فربد به دنبالشان آمد.
آیدا شب را کنارش ماند.
آنقدر خسته بود که آیدا را تنها گذاشت و رفت خوابید.
ولی آیدا تا سه صبح با شوهرش چت می کرد و ریز ریز می خندید.
***
گوشی درون اتاقش زنگ خورد.
آن را برداشت و گفت: بله!
-خانم مهندس بازم خانم دیروز…
نگذشت حرفش تمام شود.
فورا گفت: بگو جلسه دارم.
-چشم خانم مهندس!
تماس را قطع کرد و حرصی پنجه در پنجه انداخت.
همان دیروز که اسمش را شنید به محضرفتنش به اتاق نگهبانی رفت.
دوربین ها را چک کرد.
باید مطمئن می شد خودش است یا نه؟
از دیدنش جا خورد.
درست نمی شناختش!
ولی فروزان چند تایی عکس از او داشت.
شبیه جوانی هایش بود.
با این حال باز هم مطمئن نبود.
این حمیرا مادرش بود یا نبود هیچ علاقه ای به دیدنش نداشت.
زنی که وقتی سه ماه بود رهایش کرد و رفت لیاقت یک بار دیدنش را هم نداشت.
مادری که به دنیا آوردن نبود.
وقت و انرژی پس چه می شود؟
جوانی که با یک بچه می رود چه؟
همه ی این ها را ندیده گرفت و رفت.
رفت به خوشی هایش بچسبد.
هرگز نمیبخشیدش!
غیر از فروزان هیچ کس را به مادری قبول نداشت.
زنی که هنوز هم نگرانشبود.
با اینکه الان او زن بیوه ای بود و با استقلال زندگی می کرد.
دوباره گوشیش زنگ خورد.

 

-بله؟
-خانم مهندس اصرار دارن.
-مهم نیست، اگه نمیرن زنگ بزنید نگهبانی تا بیان ببرنشون بیرون!
-ولی خانم…
-گوش کن، به نگهبانی هم بگید دیگه راهشون ندن به شرکت.
آنقدر با جدیت حرفش را زد و گوشی را قطع کرد که منشی نتوانست مخالفتی کند.
واقعا هیچ میلی به دیدنش نداشت.
بلند شد.
برای اطمینان از اینکه نشی را عقب بزند و سر خورد وارد اتاقش شود در اتاق را قفل کرد.
حالا خیالش راحت تر بود.
بگذار بگویند در حق مادرش بدجنس است.
اصلا سهمش جهنم شود.
به درک!
درون جهنم می خوابید اما زنی که تمام این 26 سال یک بار هم سراغش را نگرفت را نمی خواست.
صدای بالا و پایین شدن دستگیره را شنید.
لبخندی از بدجنسی روی لبش آمد.
-متاسفم خانم حمیرا.
وقتی اسمش را می آورد یاد سریال معصومیت از دست رفته می افتاد.
حمیرای این سریال هم درست عین مادرش بدجنس بود.
-شادان…
تن صدای جوان بود و خوش آهنگ!
پس حسابی خوب مانده.
مبارک هم فرهنگی هایی که عیش و نوشش را کردند.
اصلا برایش مهم نبود برای چه به دیدنش آمده.
حالا که هزار جور سختی را پشت سر گذاشته بود برود به درک!
مادر می خواست چه کار؟
فروزان آنقدر مادرانگی در حقش کرده بود که حالا اگر حمیرا تمام دنیا را هم به پایش می ریخت به چشمش نیاید.
-شادان، عزیزم، به حرفام گوش کن.
خودش انگار باید زنگ می زد نگهبانی.
زیادی داشتند لفتش می دادند.
گوشی را برداشت و شماره ی نگهبانی را گرفت.
با توپ پر غرید: مگه منشی زنگ نزد بیاین بالا؟
-خانم آقای اسدی دارن میان بالا.
گوشی را بی هیچ حرفی روی دستگاه گذاشت.
همیشه دیر عمل می کردند.
-شادان جان…
چرا تمامش نمی کرد؟
مثلا فکر کرده بود اگر تن صدایش را بلرزاند دلش به رحم می آید؟
کور خوانده!
پوزخندی به تصورات حمیرا زد.
هنوز قاعده ی بازی را بلد نبود.
زنیکه ی مزخرف!

 

صدای نگهبان را شنید.
دوباره لبخند زد.
حقش بود.
وقتی نامهربان باشی خدا هم در حقت نامهربان خواهد بود.
شاید هم رفتار شادان نتیجه ی رفتارهای خودش بود.
با رفتن حمیرا نفسش را تند بیرون داد.
بلند شد در اتاقش را باز کرد.
به آبدارخانه زنگ زد تا برایش چای بیاورند.
امروز روز پرکاری خواهد داشت.
قرار بود مهندس جدید شرکت فردین را ملاقات کند.
همه چیز آماده بود.
ولی به نظر می رسید کمی تاخیر دارد.
این مورد را حتما متذکر می شد.
چون خودش آدم قانونمدی بود.
از آبدراخانه چایش را آوردند.
کنارش دوتا بسکویت کرم دار بود.
همیشه به عنوان پارتی بازی برایش می گذاشت.
حاج رحمان گل گلاب را می گفت.
پیرمرد نازنینی که خیلی هوایش را داشت.
چند سال پیش دختر جوانش را از دست داده بود.
برای همین بود که شادان را به چشم دخترش می دید.
.
تا جایی که گاهی به دیدنش هم می رفت.
سه تا پسر داشت که ازدواج کرده و رفته بودند.
خودش بود و زنش!
بسکوییت های کرم دار را هم چون می دانست دوست دارد می گذاشت.
یکی از بسکویت ها را برداشت و به همراه چایش خورد.
استکان را که پایین گذاشت گوشی تلفن زنگ خورد.
-بله؟
-خانم مهندس از شرکت نیک گستر اومدن.
-راهنماییشون کنید داخل!
تلفن را گذاشت و پیشدستی و استکان را از جلویش کنار کشید.
در اتاق باز شد و زن جوانی داخل شد.
ناخودآگاه اخم هایش بغل به بغل همدیگر نشستند.
مدام فکر می کرد مهندس جدید باید مرد باشد نه این خانم جوان و زیبا!
-سلام.
جلو آمد دستش را به سمت شادان دراز کرد و گفت: رازی هستم.
شادان هم دستش را گرفت و گفت: خوشبختم، بفرمایید بنشینید.
زیبا بود با تیپی خانمانه!
از آنهایی که فورا توجه آدم را جلب می کند.
همانطور که توجه شادان را به خودش جلب کرد.
از دست خودش حرصش گرفت.

دوستان خوبی داشت.
همگی خوب و ناب…
اما نمی دانست چرا پای درد و دل که می شد نمی توانست حرف بزند.
همه را درون دلش تلنبار می کرد.
آنقدر که یک روز سیل این حرف ها تمام جانش را با خودش ببرد.
درست عین الان که بغضی ناخواسته ته گلویش جا خوش کرد.
با هیچ آب دهان قورت دادنی هم پایین نمی رفت..
شادان دوباره با آمدن فردین شکسته بود.
باز هم به احساساتش باخته بود.
احمقانه بود.
ولی کم آورده بود.
فقط سعی داشت غرورش را حفظ کند.
کمتر ببیندش!
باز هم خودش را در چاه نیندازد.
مانتیتور جلویش را روشن کرد.
باید کمی به کارهای عقب مانده اش می رسید.
از بس شب و روزش شده بود فکر کردن به فردین که دیگر حال و روزش حال بهم زن شده بود.
نزدیک یک ظهر بود که جلالی را به اتاقش فرا خواند.
جلالی به محض وارد شدن، شادان پرسید: چطور بود؟
-کی خانم مهندس؟
-مهندس جدید شرکن نیک گستر.
جلالی با کمی هیجان و تعجب گفت: فوق العاده، تا به حال کسی رو اینقد حرفه ای با ایده های پر و ناب ندیده بودم.
ابروهای شادان بالا آمد.
-در این حد؟
-خودتون ببینید حیرت می کنید.
فردین عجب آدم هایی در چنته داشت.
-تازه استخدام شده خانم مهندس!
-چطور؟
-خودشون داشتن می گفتن تازه استخدام شدن چیزی نمی دونن از جریانات کار.
فردین که نیروی کار اضافه نمی خواست.
حداقل اینکه در این 4 سال که فربد و نیما اداره ی کار را بر عهده داشتند با کمبود نیرو مواجه نشدند.
یعنی قضیه از چه قرار بود.
این زن می توانست ربطی به فردین داشته باشد؟
آن هم زنی عین رازی که بتواند اینگونه هر کسی را جذب خودش کند؟
باید یک جوری از نیما یا فربد می پرسید.
-ممنونم.
جلالی سر تکان داد و رفت.
خودش باید کشف می کرد.
بلاخره اینکه فردین مرد مجردی بود و جذاب!
می توانسا هر انتخابی داشته باشد.
از فکرش هم دیوانه می شد.
خدا لعنتش کند.

 

**
امروز حال و حوصله ی کار کردن نداشت.
درون خانه ماند.
با دست های خودش غذا پخت.
حتی خانه را کاملا تمیز کرد.
سوئد که بود همه ی این کارها را با ماتیار البته نوبتی انجام می داد.
یک جورهایی عادت شده بود.
شلوارک سفید رنگی به پا داشت.
بالا تنه اش برهنه بود.
فضای خانه گرم گرم.
دستگاه بخار روی اپن فضا را کمی مرطوب می کرد.
قهوه درست کرده بود.
پرده ی پنجره ها کشیده بود.
قهوه را درون لیوان سرامیکی سقید رنگی ریخت و لبه ی پنجره ایستاد.
خیلی چیزها عوض شده بود.
خودش، شادان، اطرافیانشان…زندگی…
باید دوباره همه چیز را درست می کرد.
این کم آوردن نباید زمین می زدش!
در حق شادان خیلی اشتباه کرد.
ولی قرار نبود این اشتباه ادامه دار شود.
می دانست شادان الان بیوه ی مازیار است.
ولی قرار نبود تا ابد بیوه ی مازیار بماند.
این بار رسما جلو می رفت.
باید با فروزان هماهنگ می کرد.
خانه مادر مازیار قرار خواستگاری را می گذاشت.
یا هر جایی که فروزان می گفت.
فقط می خواست اینگونه هم شانسش را امتحان کند.
بلاخره شادان از خر شیطان پایین می امد.
تا کی می خواست ادامه بدهد؟
کمی از قهوه اش مزمزه کرد.
تلخ بود.
درست عین این روزهایی که مدام گند می زد.
آن بوسه ی آخر نهایت خریتش نبود.
نباید این کار را می کرد.
خودش بهتر از هر کسی می دانست اشتباه کرده.
زنی که رام نشده را نباید بوسید.
آن هم کسی عین شادان که همین گونه پنجول می کشد.
وای به حال اینکه عصبی هم باشد.
احمقانه فکر کردنش کار دستش داد.
امیدش به فروزان بود.
کاش بلاخره بعد از 4 سال به آرزویش برسد.
نهایت انتظار مگر وصال نبود؟

جرعه ای دیگری از قهوه اش نوشید.
دلتنگ تمام روزهایی بود که شادان کنارش بود.
شادانی که بیخ گوشش بلند می خندید.
دختر عاشقی که چشمانش پر از ستاره بود.
خودش را به پنجره چسباند.
امروز دلش نمی خواست یک قدم هم پایش را بیرون بگذارد.
از خودش و کارهایش دلگیر بود.
از شادانی که او را نمی دید.
لج می کرد.
شاخه شانه می کشید.
نمی فهمید هنوز هم عین قبل دوستش دارد.
اصلا هیچ وقت نبوده که عاشقش نباشد.
اولین بار که خانه پدریش دید کاملا سیاه پوش بود.
با نگاهی درنده!
شبیه یک دهاتی افسار گسیخته!
نمی خواست به خودش حداقل دروغ بگوید.
از همان وقت ها افسر دلش کشیده شد.
همان وقت ها از او خوشش آمد.
ولی لج کرده بود با حمید!
حتی با زیر خاکیش هم لج داشت.
ولی نمی دانست که خدا نقشه ی دیگری قراره است برایش پیاده کند.
جوری زمینش زد که هر چه دست و پا می زد نمی توانست از این باتلاق بیرون بیاید.
نمی خواست عشق را به باتلاق تشبیه کند.
گیر کردنش باتلاق بود.
وگرنه عشق…
“انتهای خیابان بهار که قدم زدی…
اولین آدرس را برو…
چسبیده به فرودین کنار ریلی قطاری…
به او سلام کن.
عشق دختر بهار است با لباس اردیبهشت.
وقتی دست هایش را برای اولین بار می گیری و قلبت می لرزد.”
دل از پنجره کند.
گوشی تلفن خانه را برداشت.
باید با فروزان صحبت می کرد.
شماره گرفت.
فروزان معمولا در خانه بود و با شیلا سر و کله می زد.
-بفرمایید؟
یادش رفته بود شماره ی خانه ی جدیدش را بدهد.
-فروز، فردینم.
-سلام عزیزم، خوبی؟
-خوبم، وقت داری حرف بزنیم؟
-البته.

روی مبل پای تلویزیون نشست و لم داد.
خجالت نمی کشید.
ولی هیچ پیش بینی از واکنش فروزان به موضوعی که می خواست بگوید نداشت.
-گفتنش سخته، نمی دونم خوشحالت می کنه یا ناراحت، ولی واقعا راه حل دیگه ای نداشتم.
-چی شده فردین؟
تن صدایش کمی نگران شد.
-می خوام از شادان خواستگاری کنم.
صدای فروزان دیگر نیامد.
-گوش میدی؟
-فکراتو کردی فردین؟
-اگه یه درصد شک داشتم اصلا حرفشم پیش نمی کشیدم.
-نمیدونم عکس العمل شادان چیه؟
فردین هم نمی دانست.
ولی آخرش که چه؟
-می خوام شانسمو امتحان کنم.
-امیدوارم ناامید نشی.
-همه ی تلاشمو می کنم، حالا اگه جواب نه بده بازم بی خیال نمیشم.
از بچگی سمج بود.
اگر چیزی را می خواست یا به زور می گرفت یا برایش تلاش می کرد تا به دستش بیاورد.
حالا انگار نوبت شادان شده بود.
-شادان عین قبل نیست عزیزم.
-منم آدم قبل نیستم.
-چی بگم، چشم برنامه ریزی هاشو می کنم، ولی بذار با شاهرخ مشورت کنم.
-هر چی صلاح می دونی.
بزرگتر کوچکتر حالیش بود.
نمی خواست بی گدار به آب بزند.
-منتظر خبرت بشم؟
-بله عزیزم، همین امشب خبرشو بهت میدم.
-ممنونم.
بوی غذایی که درست کرده بود می آمد.
نگاهش بخیه شد به ساعت!
وقت ناهار بود.
-شیلا رو ببوس!
-حتما عزیزم، امشب تونستی بیا بهمون سر بزن.
-اگه شد حتما، روز خوش!
تماس را قطع کرد و بلند شد.
شدیدا گرسنه بود.
انگار که کمی هم هیجان زده باشد.
به همین زودی دست و پایش را گم کرد.
انگار که برای اولین بار داشت به خواستگاری می رفت.
وگرنه این خواستگاری داشت در برهه ی دیگری از زمان برای بار دوم تکرار می شد.
خدا کند شادان کوتاه بیاید.

کمی هم نگران برخورد شاهرخ بود.
شادان برادرزاده اش بود.
حساسیت ویژه ای روی او داشت.
هنوز یادش مانده بعد از شارلاتان بازی سارا سر عقد اولین سیلی را از شاهرخ خورد.
هنوز صدای سیلی را درون گوشش می شنید.
دردش نیامد.
اما احساس کرد احترامش را از دست داده.
دیگر نمی خواست احترامش را از دست بدهد.
خوب زندگی کرده بود فقط محض همین روزها.
باید این قضیه را تمام می کرد.
این خانه به شادان محتاج بود.
**
فصل هشتم
-نظرت چیه؟
شاهرخ متفکر بود.
نمی فهمید باید چه بگوید یا چه تصمیمی بگیرد.
عکس العمل شادان کاملا واضح بود.
این خواستگاری بی برو برگرد رد می شد.
-فکر اشتباهیه!
فروزان هم با بیچارگی گفت: منم دقیقا همین فکرو می کنم.
-فردین تو این قضیه غرورش خورد میشه.
-میگی چیکار کنیم؟
شاهرخ از جایش بلند شد.
-میرم بیرون باهاش حرف می زنم.
فروزان نگران بود.
همه می دانستند تصمیم این بار فردین کاملا اشتباه است.
شادان از خر شیطان پایین نمی آید.
اصلا رام شدنی نیست.
او تا شادان را نرم نکرده بود نباید اصلا نزدیکش می شد.
خواستگاری پیش کش!
-وایسا برات لباس گرم بیارم.
-لازم نیست خانم، همین پولیور گرمم می کنه.
-مواظب خودت باش!
شاهرخ سخاوتمندانه لبخند زد.
از در بیرون زد.
ماشین درون پارکینگ بود.
گوشی را از جیب شلوارش بیرون کشید و به فردین زنگ زد.
دم غروب بود.
اگر کار خاصی نداشت احتمالا الان باید خانه می بود.
بعد از چهار بوق گوشی را جواب داد.
-سلام.
-سلام فردین جان، خوبی؟

 

-به لطف شما.
-خونه ای؟
-هستم.
-حوصله داری یکم با من پیاده روی کنی؟
-چرا که نه؟
-پس کنار پل خواجو می بینمت.
-الان حرکت می کنم.
تماس را قطع کرد و پشت فرمان نشست.
با ریموت در پارکینگ را باز کرد.
ماشین را بیرون برد.
فروزان از پنجره بیرون رفتنش را نگاه کرد.
خوب بود که طبقه ی بالا به کوچه دید داشت.
با رفتن شاهرخ آه کشید.
میان شادان و فردین نمی دانست باید چه کار کند.
واقعا نمی دانست.
شاهرخ رفته بود.
از راه های کوتاهی خودش را از شر شلوغی خیابان های اطراف پل خواجو نجات داد.
ماشین را جای مناسبی پارک کرد.
پیاده شد و دوباره به فردین زنگ زد.
هنوز نرسیده بود.
قدم زنان خودش را به پل رساند و منتظر ایستاد.
طولی نکشید که با آدرسی که به فردین داد او هم رسید.
سویی شرتی آبی به تن داشت.
کنارش که ایستاد مردانه دست داد.
-خوبی؟
فردین به زور لبخند زد و گفت: حال و روزم همینه، زیاد تعریفی نیستم.
-قدم بزنیم؟
-چرا که نه؟
با هم قدم شدند.
از روی پل گذشتند.
از سمت راست در امتداد رودخانه ی خشک راه افتادند.
-فروزان باهام حرف بزند.
فردین منتظر نگاهش کرد.
-اشتباهه!
-می دونم، ولی بهترین راه حلی که دارم.
-غرورتو نشونه گرفتی.
-میگید چیکار کنم؟
-صبر!
-تا کی؟ 3 سال همگی ازم مخفی کردین مازیار مرده، حالا که اتفاقی برگشتم تازه فهمیدم چه خبر بوده، هرچی زور می زنم بهش نزدیک بشم پسم می زنه، باید چیکار کنم؟
-بهتر از همه ی ما شادان رو میشناسی، می دونی لجبازه، ضربه ی سختی خورد.
-به ولای علی جبران می کنم.

حرفش را می فهمید.
دردش را هم می فهمید.
ولی این شادان بود که فعلا نمی فهمید.
-باید صبر کنی؟
-یکی به من بگه تا کی؟ تا کجا؟
واقعا هم سخت بود.
اینکه ول معطل باشی.
بخواهی و نخواهندت.
اصلا نمی فهمید شادان چرا دارد این کار را می کند.
چون یقین داشت شادان هم دوستش دارد.
شاید کم و زیاد داشت.
ولی دوستش داشت.
الان تحت تاثیر مرگ مازیار بود و البته بی آبرویی سر عقدشان.
ولی قرار نبود تا ابد ادامه داشته باشد که!
-کاش باهاش حرف می زدین.
شاهرخ ساکت شد.
-شما بزرگش هستین شاید گوش کنه.
شاهرخ با ملایمت گفت: انتخاب های دیگه ایم غیر از شادان هست.
-می دونم.
-چرا سعی نمی کنی یکی دیگه رو برای خودت انتخاب کنی؟
چه کسی را پیدا می کرد؟
اصلا مگر چند بار عاشق می شد؟
چرا حرف زور می زدند؟
شادان اصلا چه مرگش بود این بازیها را در می آورد.
باشد حالا که خواستگاریش اشتباه بود می رفت دم در خانه اش!
مستقیم از او خواستگاری می کرد.
-باشه!
شاهرخ نگاهش کرد.
مطمئن بود که متقاعد نشده!
ولی حرفی نزد.
ترجیح داد بگذارد خودش فکرهایش را بکند.
شادان حالا حالاها رام شدنی نبود.
اما شاید اگر کمی حسادتش تحریک می شد…
آنوقت شاید…
مسیر طولانی را پیاده رفتند و برگشتند.
فردین از شاهرخ خداحافظی کرد و رفت.
اما نه به خانه ی خودش!
مستقیم به سمت خانه ی شادان رفت.
زنگ هم نزد که بخواهد آمدنش را اطلاع بدهد.
سرزده می رفت تا نتواند حرف بزند.
بقیه را واسطه کردن انگار هیچ فایده ای نداشت.
فقط منصرفش می کردند.

دست روی دست گذاشتن هم دردی را دوا نمی کرد.
رسیده به خانه ی شادان، ماشین را سر کوچه پارک کرد.
تا ساختمان که وسط کوچه بود پیاده راه آمد.
جلوی در ایستاد و زنگ در خانه اش را زد.
جوابش را داد: باز کن شادان!
-چی می خوای؟
-گفتم باز کن!
-من کاری به غریبه ها ندارم.
عصبی بود.
-قبل از اینکه داد و هوار راه بندازم درو باز کن.
-هر کاری دلت می خواد بکن.
شادان گوشی را روی دستگاه گذاشت.
فردین هم کم نیاورد.
دستش را روی زنگ گذاشت.
دست دیگرش را هم روی زنگ همسایه!
-بفرمایید!
هر دو دستش را پایین آورد.
-سلام خانم، مهمان خونه ی خانم ابدالی همسایه تون هستم…
کلیدی از جیبش درآورد و جلوی دوربین آیفون گرفت.
-کلید بالا رو دادن، متاسفانه کلید پایین رو ندادن، لطف می کنید درو باز کنید.
-سابقه نداشته خانم ابدالی حواس پرت باشن.
-کاری نداره خانم، می تونید همین الان بهشون زنگ بزنید، بفرمایید فردین ابدالی هستم.
-فامیلین؟
با خباثت گفت: برادرشونم.
-اِ، بفرمایید بالا!
نیشخندی روی لب های فردین نشست.
در باز شد.
-بسیار سپاسگذارم خانم.
-خوتاهش می کنم.
نشانش می داد.
سوار آسانسور شد و بالا رفت.
جلوی در خانه ی شادان آسانسور متوقف شد.
پیاده شد و جلوی در خانه اش ایستاد.
دستش را روی زنگ گذاشت.
شادان به هوای اینکه همسایه است، بدون اینکه به چشمی در نگاه کرد در را باز کرد.
فردین با حرصی نفهمته در صدایش گفت: دینگ دینگ!
شادان را با خشونت کنار زد و داخل شد.
شادان هاج و واج بود.
چطور به داخل آمد؟
-درو ببیند بیا داخل!
شادان هنوز مبهوت بود.
در را بست و به سمتش چرخید.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا