رمان مرگ نواز

رمان مرگنواز پارت 13

5
(1)

 

 

آخ از رویاى نیمه کاره که تلخیش از صدتا کابوس ترسناک بدتره!…
از خواب پریدم، بى موقع بیدار شدم!
درست وقتى که قرار بود بعد اون بوسه عمیق که لباش به لبام بخشید حل شم میون آغوشش !

شب خوبى نداشتم، تمام دیشب از سکوت عجیب داریوش بر خلاف شخصیتش ترسیدم…
از اینکه من اعتراض میکنم و قبول میکنه!
از اینکه من از حق میگم و اون قبول میکنه حق رو پس بده!…
بدتر از همه اینا نگاه پر نفرت افروزه که یک لحظه ام از من چشم بر نمیداره…

قراره یه فردایی از راه برسه که داریوش حق پدرم رو پس بده…
اما چرا این قدر ناامیدم به این فردا؟!

آباژور بالای تخت رو روشن میکنم و بعد گوشیمو بر میدارم و عکس اهورامو چند بار پشت سر هم میبوسم و روی قلبم میذارم.
تمام امروز بهم زنگ نزد و وقتی بهش زنگ زدم صداش خیلی گرفته بود؛
یک نوای قرآن سوزناک هم پیش زمینه صداش بود!
ترسیدم چیزی بپرسم…
ترسیدم!….

یک ساعت از روشن شدن هوا میگذشت.
حسابی نگران مامان بودم…
راه افتادم توی خونه و سمت اتاقش رفتم، دیشب داریوش گفته بود که مامان آرام بخش خورده و خوابیده.
اما مامان رو توی اتاقش پیدا نکردم!
اتاقی که مامان بعد ازدواج داریوش و افروز به اونجا تبعید شده بود….

باید مامان رو میدیدم…
باید پیداش کنم…
خیلی سوال ازش دارم!
هنوز باورم نمیشه ، این حرف ها راجب خواهرم اصلا باور کردنی نیست!!
نگران فریالم…
نکنه بلایی سرش آوردن!
آخه خواهر کوچولوی من کی عاشق شده که بخواد حالا به این سرعت ازدواج کنه؟
مطمئنم هیچ وقت نمیتونه اون هتل رو به عنوان هدیه عروسی قبول کنه…

تلفن که زنگ میخوره فقط منتظر اهورام اما بر خلاف انتظارم عمه ماهرخ پشت خطه .
صداش خیلی نگرانه

_ الو سروین!
چی شد؟ کی بر میگردی؟
دختر توی اون دخمه زیاد نمون!!

_ نگران نباش عمه جون.
قراره امروز تمومش کنه، داریوش ترسید که راجب قضیه مرگ پدرم افشاگری کنیم…
راضی شد هتل رو بی سر و صدا برگردونه!

با تعجب میگه:

_ باورم نمیشه اون گرگ پیر به این زودی راضی شده باشه!!
راستی مانلی اونجاست…
هر کمکی خواستی اون امین منه ،بهش بگو

_ به قول خودتون پیر!!
دیگه پیره!
توان جنگ نداره…
عمه به زودی اون هتل رو میفروشم و برمیگردم ایران و یه یتیم خونه با امکانات عالی واسه بچه هایی مثل خودم احداث میکنم.

_ سروین!
یادت نره اون هتل سهم مادرت و خواهر های پدرت هم هست!
تو تنها نباید تصمیم بگیری

متوجه منظورش میشم و سریع میگم:

_ بله عمه جون متوجه ام چشم

این اولین باره که بارون میباره و من دیوانه وار همراه قطره های بارون نمیرقصم!
این اولین باره که من از صدای رعد و برق می ترسم…
خونه اونقدر خلوته که باید از صدای پای خودتم بترسی.
عجیبه که هیچ کدوم از خدمتکارها هم نیستن!
به یاد حرف عمه ، سراغ مانلی میرم، مثل همیشه از همون اول صبح خوشگل و خوشپوش توی خونه ظاهر میشه.
با لبخند و صدای بلند صبح بخیر میگم، سمتم برمیگرده و نمیدونم چرا مثل من دستاشو واسه آغوش باز نکرده!
میبوسمش و نگاهش با همیشه فرق داره…انگار داره از یک چیزی فرار میکنه!
با ذوق میپرسم:

_ دوتا وروجک خوشگل من کجان؟

واسه جواب دادن دست دست میکنه

_ صبح زود میفرستمشون مهد کودک

_ واقعا؟
پدربزرگشون داریوش خان بزرگ که مخالفت بودن همیشه!
ولی کار خوبی کردی اجتماعی تر میشن.
چیه صبح تا شب با یک مربی بداخلاق توی این خونه اسیر باشن!!
فرشاد کجاست؟
اصلا خونه چرا این قدر خلوته؟!

_ هفته پیش واسه یک سری کار رفت پیش فرنود
یکی دو هفته باید بمونه

یک مرتبه متوجه میشم داره سرتاپامو یه جور عجیب نگاه میکنه.
با تعجب میپرسم:

_ مانلی؟؟! چرا این طوری نگام میکنی؟!

لحنش غم داره وقتی میگه:

_ اهورا حق داشت بین تو و مانا تو رو انتخاب کنه.
خواهر بیچاره ام وقتی عکست رو دید گفت اون قدر خوشگله که نمیتونم باهاش رقابت کنم

حرف هاش اصلا واسم خوشایند نبود!
جلو رفتم و دستشو گرفتم

_ اوه عزیزم این طور نیست!
مانا دختر خوشگلیه…
اصلا بحث انتخاب نبود!
عمه ماهرخ وقتی مانا جون رو معرفی کرد که من و اهورا چند ماه بود وارد رابطه شده بودیم،من امیدوارم برای خواهرت بهترین ها پیش بیاد

دستشو از دستم بیرون کشید و گفت:

_ آره من مطمئنم به زودی به اونچه که دلش میخواد میرسه و حالش بهتر میشه

با نگرانی میپرسم:

_ حالش؟
حالش خوب نیست؟

اینبار با نفرت جوابمو میده!

_ تو خاندان من پس زده شدن حکم مرگ رو داره

صبر نکرد !
حرفشو زد و رفت…
دلم خیلی شور زد!
راستش بیشتر از هر چیز نگران اون دختر بودم….

دیگه وقتش رسیده بود برم سراغ خود داریوش!
از بلاتکلیفی و سکوت این خونه و رعد و برق های مداوم میترسیدم…
از اینکه صبح شده بود و هوا تاریک تر میشد!

چند پله به سمت اتاق داریوش طی کردم که متوجه صدای پچ پچ شدم ، کمی که بالا رفتم از بین نرده ها، افروز رو با پیراهن خواب ساتن پلنگیش دیدم که دست میکشید بین موهای فرفری آشفته اش و با یک لحن درمونده میگفت:

_ اون شوهر منه!
تو از من چی میخوای؟؟

کمی بعد صدای مانلی رو شنیدم…
سر که چرخوندم خودش رو دیدم، بعد از صحبت های همین چند دقیقه پیشمون اومده بود سراغ افروز

_ افروز! عاقل باش!
به زودی به سرنوشت شیرین دچار میشی!
از کجا معلوم یک دختر جوون تر از تو نیاد و نشه افروز شماره ی دو؟!
امروز سروین رو میخواد فردا یکی دیگه…
اون پیرمرد هوس باز ارزش ریسک نداره!
بیا کمکم کن به هدفش برسه بعد بهت قول میدم اوضاع و حالمون بهتر از این میشه.
یادت نره دیبا خواهرش هم پشت ماست!…
حمایتمون میکنه!
داداش کثافتشو خوب میشناسه!

حرفهاشون کم کم عجیب میشد!…
حس خوبی نداشتم، خودم رو پنهان کردم و برای اولین بار توی زندگیم به خودم اجازه دادم دزدکی گوش بایستم!

افروز خنده تمسخر آمیزی زد وگفت:

_ من خوب میدونم تو هدفت چیه!
تو فقط داری به خاطر خواهرت این کارو میکنی !
دیبا هم ترسیده داریوش هول شه و راستی راستی هتل رو ببخشه بعد همخوابگیش!

برای اینکه جیغ نکشم هر دو دستم رو روی دهنم گذاشتم

_ آره حق با توئه !
بیشترش واسه دل خواهرمه!
اما پس در جریان باش که پدر شوهر عزیزم در ازای سروین بهم قول سهم زیادی از هتل رو داده!
احمق نباش!…شریکم باش !
شریک من و دیبا!
داریوش واسه تو شوهر نمیشه…قبل از اینکه با تیپا پرت شی بیرون یک گاز گنده از این لقمه چرب بزن!

_ ماهرخ؟
به اون چی می رسه؟؟

قهقهه میزنه و جواب میده:

_ هیچی ! به آدم احمق هیچی!
گولش زدم به همین راحتی !
گفتم سروین رو بفرست کمکش کنم حقش رو بگیره!
طمع کورش کرده!!
طمع رسیدن به اون هتل!
دختره رو با دستای خودش فرستاد توی دهن شیر!
افی جون! حالا عاقل باش! کمکم کن امشب یک ضیافت شاهکار واسه داریوش ملک رقم بزنیم؛بعدش مطمئن باش سهم تو هم خوب خواهد بود…این قول دیباست!

دیگه طاقت بیشتر شنیدن رو ندارم!
در عین وحشت و ناباوری خوشحالم که زود متوجه همچین جنایت و دسیسه اى شدم!
باید فرار کنم!
باید به حرف مامان گوش کنم!
باید مامانمو پیدا کنم و از اینجا ببرمش…

اما …
اما اولین قدمم به سمت فرار از این دخمه تبدیل به سقوط میشه و من همه پله رو تا زمین غلت زنان طی میکنم…

کاش بعضی وقت ها میشد بعد از هر خواب انتخاب کنیم که میخوایم بیدار شیم ؟
میخوایم برگردیم یا نه؟
بعد هرکی دلش بیدار شدن نمیخواست بتونه برگرده به عالم خواب و رویا ، همونجا که با اهورا توی خونمون نشستیم…
میخندیدیم قهوه عصر میخوردیم و من با صدای شجریان هزار برابر بیشتر عاشقش بشم!….

اما نه!
اهورا زنده است!
اهورای من تو دنیای بیداریه!
من حق ندارم توی دنیایی که اون نیست بمونم!
باید برگردم…
باید تلاشمو کنم…
باید…

چشمام یهو باز میشه و یک مرتبه با باز شدن چشمهام درد شدیدی روی شقیقه و آرنجم حس میکنم.
بی اختیار ناله میکنم ؛ اما با دیدن اون زن بالای سرم تمام دردهای جسمم یادم میره ، خودم رو روی تخت عقب میکشم و به یاد میارم قبل از اون سقوط دردهای بزرگ تری رو شنیدم…

افروز چند قدم جلو میاد، نگاهش هنوز پر نفرته!…

دستش رو روی شونم میذاره و فشار میده و بعد از میون دندون های بهم فشرده اش غرش میکنه

_ چرا برگشتی عفریته کوچولو ؟

با همه ضعفم ، قدرتم رو توی دستام جمع میکنم و دستش رو از روی شونه ام پس میزنم

_ مطمئن باش واسه شوهر تو برنگشتم!
برگشتم حق پدرم رو بگیرم.

اما انگار صدای منو اصلا نمیشنوه و فقط اومده حرف بزنه

_ ازت متنفرم سروین!!

دستش سمت موهام میاد و یک دسته از موهامو دور انگشتش میپیچه و میگه:

_ از رنگ موهات…
از پوستت…
از خنده هات…

بعد با نفرت روی سینه ام مشت میکوبه

_ از اینکه این قدر خوبی متنفرم لعنتی!
ازت متنفرم!!
نه به خاطر کثافتی مثل داریوش که عادت داره انگشت به هر خمره عسلی بزنه…نه!
از این که تو زنی و منم زنم ازت متنفرم!
حتی از اونی که نمیدونم کیه و عاشقت شده متنفرم!
از اون خدایی هم که تو رو آفریده و واسه آفرینش من حوصله نداشته متنفرم!
از اینکه تو میتونی عاشق بشی و عاشقت بشن!
اما…
اما سهم من میشه یه پیرمرد آشغال هوس باز…

حالا به هق هق افتاده…
همه تلاشم رو میکنم از جام بلند شم اما یهو دستم رو محکم میگیره؛ یه جور وحشتناک میخنده و میپرسه:

_ کجا عروسک مو طلایی؟

بعد گوشیمو از جیبش در میاره و میپرسه:

_ رمزش چیه ؟
خیلی دلم میخواد عکس اونی که اسمش رو خداوندگارت ذخیره کردی ببینم!

با وحشت گوشیمو از دستش میقاپم و میگم:

_ دست از سر من بردار افروز!
دشمن تو من نیستم!
حتی داریوش و سرنوشت هم دشمنت نیستن!
تو بزرگترین دشمن خودتی !
هیچ وقت کسی عاشقت نمیشه چون تو هم بلد نیستی عاشق شی…حتی عاشق خودت!

هر دو دستش رو بین موهای فرش فرو میبره و یک جورایی جیغ میکشه

_ دلم میخواد بدترین بلا سرت بیاد سروین!
من اون هتل و ارثیه داریوش…عشق داریوش و هیچی رو نمیخوام…من فقط میخوام ته کتاب دختر زیبا و اسطوره ای
بدترین سرنوشت باشه!
میخوام به خودم لطف کنم و دیگه بهت حسرت نخورم!

وحشت همه جونمو گرفت…
این زن چقدر ترسناک شده!
در که باز میشه با ورود مانلی و عمه دیبا این وحشت دو برابر میشه.
عمه دیبا نگام نمیکنه فقط سریع جلو میاد و دست افروز رو میگیره و با خشم میگه:

_ بیا برو بیرون دیوونه تا همه چی رو خراب نکردی!

افروز با نفرت تا لحظه آخر خروجش نگام میکنه ، ناله میکنم:

_ عمه!
عمه دیبا!

بر میگرده و یک لحظه نگام میکنه و فقط قبل از رفتنش میگه:

_ تو دختر عاقلی هستی؛ به حرف های مانلی خوب گوش کن.

آخ حرف های مانلی!
حرف های مانلی!
نقشه های مانلی!
جهل مانلی!
طمع مانلی!

برای بار چندم تکرار میکنه

_ سروین!
قبول کن داریوش پیر هرگز از اون هتل نمیگذره!
تو چه بخوای چه نخوای تو این خونه اسیر شدی…دستور خودشه!
حالا نمیدونم اصلا چه نقشه ای توی سرشه… اصلا نمیدونم!
اما تو یه راه نجات داری!
دست نوازش!
آره نوازش !
اون پیرمرد خرفت رو سحر کن ؛ از هنر زنانه ات استفاده کن.
ما هم کمکت میکنیم…گولش بزن!
اون هتل رو به عنوان مهریه ات بخواه!

جیغ میکشم

_ بس کن!
بس کن !
من سروینم!!
تو چی داری میگی؟
از من چی میخوای؟؟
حق پدرم رو در ازای تنم بگیرم؟؟؟
اینجا چه خبره؟!
خواهرم کجاست؟؟
مگه نگفتین اون هتل شده هدیه عروسیش ؟!

با نیشخند میگه:

_ داریوش ثابت کرده معشوقه اش واسش از بچه هاش با ارزشتره…
قبل از این که اون فریال مارموز رسمی و قانونی صاحب اون هتل شه باید اقدام کنی!
میدونی بعد از رفتن تو چه قدر تلاش کرد به اون هتل برسه؟!
حتی حاضر شد با یه آدم بیخود که داریوش معرفی کرد ازدواج کنه فقط و فقط واسه اون هتل!
تو چه بخوای چه نخوای امشب همخواب داریوش میشی…دو تا انتخاب داری!
یا نابود شی
یا اینکه از امشب به بعد بشی سوگلی اون!
بعدم قول میدم با کمک هم سرشو زیر آب کنیم و سهم خوبی قسمت همه ما شه.

ضجه میزنم:

_ مانلی! تو یک مادری ! مادر دوتا بچه!
چه طور میتونی اینقدر پست باشی؟!
کمکم کن از اینجا برم…
تو رو جون بچه هات کمکم کن!
من ..من چند روز دیگه عروسیمه…
اهورا!!
اهورا منتظرمه!

قهقهه میزنه

_ اهورا حالا حالاها درگیر مرگ مادرشه.

“بدترین ساعات زندگی ام است و حالا من باید به سوگ عمه عزیزم بنشینم…
آه عشق من!
کاش مرا همراهت برای خاکسپاری مادرت میبردی…
کاش انقدر هردویمان تنهایی و دور از هم عذاب نمیکشیدیم…”

آدم ها کلا دو دسته ان ، یا خوبن
یا؟…
یا بد؟
نه!یا خوبن یا هیچى نیستن!
هیچى!!
چون خدا جز خوبى چیزى نیافریده.
اونا که میخوان خوب نباشن هیچى بودن رو انتخاب کردن!
مثلا به آدم بدها میگیم حیوون!
میگیم گرگ!
میگیم مار!
میگیم زالو!
میگیم کفتار !
من هیچ وقت باهاش موافق نیستم ، چون هیچ حیوونی انتخابش جز اون چیزی که خالقش توى ذاتش گذاشته نیست!
ذات گرگ، گرگ بودنه…
اما تا حالا کسی شنیده گرگی بیشتر از نیازش و حقش حتی بخواد حیوون دیگه ای رو بدره؟
اما اون آدمی که تصمیم گرفته گرگ باشه و بدره،
مار باشه و زهر بزنه،
دیگه حیوونم نیست!
هیچیه هیچی!
من از هیچ زخم خوردم!
از اونا که هیچ شدن ، پوچ شدن انتخابشون شد…

فقط چند صفحه از دفترم باقی مونده و میترسم عمر کم بیارم و نتونم بنویسم چی گذشت که این شد !
که ترجیح من بین هیچ بودن و مرگ حالا مرگه!
من از اینکه شبیه اونا شم میترسم…
من از صدای ناله هام بیشتر از درد بدنم میترسم…
من از این نفرتی که برای اولین بار توی قلبم مثل یک دمل عفونى روز به روز بزرگتر میشه میترسم…
میترسم!
حتی بیشتر از وقتی که خودم رو توی آینه نگاه میکنم…
هرچند که اهورا همه آینه ها رو از خونه دور کرده…

سخت نفس میکشم؛ اونقدر که با هر نفس چند بار سایه مرگ بختک میشه روی سینم اما حتی از اینم نمیترسم.
ترسم از اینه که این نفس ها این قدر سوزناک بشه که منم انتخابم بشه هیچ شدن!
یه وقتایی مرگ بهترینه…
مرگ بهتر از آدم نبودنه و من…

نوشتن شرح جزییات یک کابوس نه تنها از جسم درد آلودم بر نمیاد…
از مغز و ذهن و حافظم هم خیلی بعیده!

نمیدونم سوزن سرنگ دوم یا سوم بود که اون طور رگم رو شکافت و خونم رو مسموم کرد و بدن بیچارم رو فلج …
کاش چشمام ، کاش مغزم ، کاش تمام مشاعیرم رو هم ازم میگرفتن!

کاش نمیفهمیدم اون سه نفر چه طور با یه پیراهن زننده که فقط مناسب زن های پشت ویترین خیابون فاحشه ها بود، منو برای اون شب نفرینی آماده میکردن…
کاش نمیدیدم چه طور به موهام شبیخون میزنن و چه طور صورتم رو زیر خروارها رنگ میپوشونن…

کاش نمیدیدم!

چشمامو بستم؛دیگه نمیخواستم بیشتر از این ببینم و بفهمم.
میخوام فقط با اهورا باشم!
وسط همون دشت گل های لوندر که باهم پیک نیک رفتیم.
همونجا که زیرانداز چهارخونه قرمزمون رو پهن کرده بودیم و از داخل سبدمون توت فرنگی بر میداشتم و قبل اینکه خودم بخورم نزدیک دهنش میبردم، میخندید اخم میکرد بعد دستامو میبوسید.

_ سروی به خدا که بوى دستات این دشت رو هم شرمنده کرده!
این گل ها همه باهم دارن بهت حسودی میکنن!

میخندم…
من فقط با اهورام میخندم!

_ خداوندگارم !گلی که آفتاب نداشته باشه…
خاک نداشته باشه…
آب نداشته باشه…
بی باغبون باشه پژمرده میشه!
دیگه عطری هم نداره!
پس اگه عطری هم هست عطر توئه…

چشمام بسته است ؛ دیگه هیچی نمیشنونم ؛ هیچی نمیفهمم…
فقط با اهورام تو همون دشت دستامون رو باز کردیم و میدوییم.

من که بدنم فلج شده…
این درد عجیب توی تنم چیه؟!

چشامو باز نمیکنم…
چشامو باز نمیکنم…

اهورا خم شده و داره دونه دونه تیغ هایی که کف پام فرو رفته رو در میاره

_ زیبا جان! نترس!
فقط چند تا خار بود.

شروع میکنه بوسیدن پاهام ، اما…
اما اون خارها سمیه…
انگار سم توی بدنم بدجور یهو میدوئه…

چرا به جای عطر لوندرها بوی الکل گندیده نوشیدنی مخصوص داریوش ملک توی مشامم پیچیده؟!

وای خدایا اشتباه کردم…اشتباه کردم!! چشامو باز کردم…
اشتباه کردم…
کاش چشمامو باز نمیکردم!

این بوی دهان مردیه که هم از الکل مسته و هم از بی صفتى…
بوی دهان متعفن داریوش ملک که صورتم و لب هامو….

من از اون دندون طلای تک بین دندوناش از بچگی وحشت داشتم؛
بعضی شب ها که بچه تر بودم میومد و دست میکشید روى تنم و میخندید من بیشتر از اون دندون طلا میترسیدم.
مامان همیشه بود ،همیشه نذاشت امروز برسه و امروز چی شد که نشد مامانم باشه و یه بار دیگه منو نجات بده؟

دیگه یادم نمیاد…
سوخته…
اون قسمت از حافظم هم سوخته و این بهترین موهبت این سوختن بود…

نمیدونم چه قدر گذشت ؛ چند ساعت یا بیشتر؟
اما مطمئنم حالم هنوز متعادل نبود حالا با وجود تلو تلو خوردن و به در و دیوار خوردن میتونم راه برم میتونم جلوی آینه برم…
اما!
اما روحم و حال شعورم هنوز عادی نشده بود…

میتونم اون لباس کثافت رو از تنم در بیارم اما…
اما جای دست هاش رو بدنم!…
جای اون بوسه ها!…
اون کبودی ها!…
خدایا این رد خون که مثل مار زنگی دور تا دور پاهام پیچیده چه طور پاک میشه ؟
با آب؟!
کدوم آبی میتونه این همه کثافت رو تطهیر بده؟!!

نمیدونم کجام…
هر طور شده خودم رو کنار پنجره میرسونم، از این ارتفاع و سپیدی برف میتونم بفهمم کجام،
هتل پیست اسکی!…
من رو همون جایی کشتن که پدرم به خاطرش کشته شد…

در اتاق باز میشه؛
پیرمرد دندون طلا ،عصا به دست وارد اتاق میشه.
خنده اش از همیشه کریه تر شده!
تمام تلاشم پوشوندن بدنمه، ملحفه رو بر میدارم و دور خودم میپیچم.
نزدیکم میشه، خودم رو عقب میکشم…
بی فایده است!
عصاش رو سمت تنم نشونه میگیره و با حالت حریصی اجزا بدنم رو با عصاش بالا و پایین میکنه…

_ اوه سروین!
سروین زیبا!
سال ها واسه این روز صبر کردم!
از روزی که پدرت صاحب بکری شیرین شد ؛ این حسرت شروع شد!

بعد قهقهه سر میده و ادامه میده

_ فکر نکن عاشق اون زن بودم!
یا حتی عاشق تو!
شما جنس ضعیف و ذلیل واسه عاشق شدن خلق نشدین؛
شما خلق شدین واسه لذت بردن جنس برتر!
پدرت وقتی تسلیم شد و مرد که یه توله از خودش توی شکم شیرین گذاشته بود.
دیگه شیرین واسم اون دختر باکره و لذت بخش نبود!
اما بعدتر فهمیدم اون توله واسه همون حسرت من آفریده شده!
درسته شبیه پدرتی اما بدنت…
بدنت خیلی شبیه جوونی شیرینه!
خیلی لذت بخشی!
و همونقدر احمق که فکر کردی من واسه ۵۵ کیلو استخون حاضرم ستون های این هتل افسانه ایم رو سست کنم؟!
حاضرم اونو به تو ببخشم؟!
اشتباه کردی دختر !
من واسه زن ها فقط اندازه شب هام ارزش قائلم.
شب خوبی بود!
شب های بهتری هم خواهیم داشت!…

نمیخواستم…
نمیذاشتم شبهای بعدتر از راه برسه…

بهش گفتم:

_ راضی ام!

گفتم:

_ میخوام که افروز بره!
مامانم بره!
همه برن!
من باشم و تو باشی و این هتل!…
تا همیشه همین جا…
نمیخوام این هتل به نامم شه…
فقط من باشم و تو و شب های بعدی!

من دروغ گفتم…
اولین دروغ زندگیم!
من نقش بازی کردم ؛ اولین نقش زندگیم!
من داشتم بین خوب بودن و هیچ بودن ، هیچ رو انتخاب میکردم…
انتخاب میکردم تا اون شب ها که اون منتظرش بود هیچ وقت نرسه؛
هیچ وقت!…

من دیگه بال پرواز نداشتم، اون شب نفرینی که بدنم رو درید ، بالای منو کند…
من بال پرواز نداشتم
تنها راه نجات از اون هتل
تنها راه پاک شدن اون کثافت ها از تنم
تنها راه نجات آدم ها از وجودش
فقط آتیش بود…
فقط آتیش!

حالا که میدونم این هتل لعنتی و بدهیش باعث شده پدرم اونقدر ضعیف شه که از ترس از دست دادن این هتل با تحریک و دروغ ها و مکر داریوش، مرگ رو انتخاب کنه.
من این هتل رو آتیش میزنم تا نه هتلی باشه نه داریوشی…
نه سروینی نه….

بستر شرم برای هر انسانى از صندلی برق شکنجه گاه هاى ارتش هیتلر هم دردناک تر و کشنده تره !
من این چند روز توی این بستر از شرم چشم هاش آرزوی دیگه ای ندارم ، دستم رو که میگیره شرمم هزار برابر میشه ، صورتم رو برمیگردونم و از میون شیار باریکی که به عنوان چشم برام باقی مونده زل میزنم به چکیدن قطره های سرمی که بهم وصله…

صداش اون قدرت و جبروت همیشه رو نداره، حتی وقتی صدام میکنه…

_ سروین!
بهم نگاه نمیکنی؟

بغض میکنم

_ نمیخوام نگاهم کنی

همین یک جمله کوتاهم باعث میشه به سرفه بیوفتم و سینم سخت بسوزه.
سریع واسم یک لیوان آب میریزه ، خودش کمکم میکنه و زیر سرم رو بالا میاره تا بتونم چند جرئه آب بخورم.
چه قدر پیر شده!
خم شدن کمرش رو میبینم و این که به خاطر من سعی میکنه قوی باشه، سعی میکنه نپرسه چرا با خودت این طور کردی بیشتر آتیشم میزنه.
آتیش ، چشم های اهوراست که با نجابت و عشقش این روزها منو خاکستر میکنه.

ناله میکنه

_ سروى!
باید حاضر شی…
دکتر میگه دیگه اینجا کاری از دستش بر نمیاد!
باید بریم بیمارستان؛
زخم هات عفونت کرده…
خونت داره عفونی میشه!
وضعیت ریه هات افتضاحه…هر لحظه امکان آمبولی هست!

این اشکی که از گوشه چشم هاش روی لبش سقوط میکنه و بعد با گاز گرفتن لبش سریع محوش میکنه قاتل من میشه.
امشب قاتل من میشه!…

خواستم رو اجابت کرد، هتل رو خالی کرد.
سومین جام الکل رو هم یک نفس بالا کشیدم، نباید هوشیار باشم…نباید!…
خودش هم پا به پای من نوشید ، بعد دوباره اون روح حریص و هوس بازش شروع به خودنمایی کرد…

من همه چیو بررسی کرده بودم…
پسرک نگهبان پول خوبی برای اجرای اون آتیش سوزی ازم گرفته بود…

میدونستم تا چند دقیقه دیگه این هتل شروع میکنه به سوختن.
اول همه چی آروم شروع میشه…
هر طبقه آروم شروع میکنه به سوختن ، اما بعد سرعت آتیش سوزی به خاطر اون مواد زیاد میشه!
کم کم هتل و سروین و داریوش باهم به آتیش گره میخورن…
بعد پرونده هر سه بسته میشه.

چند روز بعد اون پسرک نگهبان فیلم و نامه ای که واسه مامانم نوشتم رو به صورت ناشناش دستش میرسونه.
اونوقت همه میفهمن مسبب این آتیش سوزی من بودم نه کس دیگه…

جلو میاد؛
دست کثیفش خیال نوازش بازوم رو داره!…
نفسم توی سینه ام حبس میشه ، فاصله میگیرم ، میدونم قدرت بدنی این پیرمرد خیلی کمه…
میدونم حریفش میشم…
اما انگار اونم از قبل فکرش رو کرده!
اینو وقتی میفهمم که تیزی سرنگ توی گردنم فرو میره و بی اراده روی تخت می افتم.

در حال برهنه شدنه…
با همه سستی بدنم کشون کشون خودم رو اون سر تخت میکشونم، ناله میکنم

” خدایا نه! نه!
یه بار دیگه نه”

خدا صدامو میشنوه؛
دود سیاه وارد اتاق میشه،
با همه ناتوانیم به در اشاره میکنم و میگم:

_ آتیش!
آتیش!

با بهت و تعجب سمت در میره و هم زمان میگه:

_ امکان نداره!
آژیرها باید صدا کنن اگه آتیش سوزى باشه!

با نفرت جوابش رو میدم

_ همه اون آژیر ها رو از کار انداختم داریوش ملک!
حتی نمیتونی از این طبقه بری پایین ؛ همه چی از کار افتاده!

بقیه اش رو یادم نمیاد؛
نمیدونم چه قدر گذشت…
اما وقتی چشم باز کردم همه جا آتیش بود و از داریوش هم خبری نبود!
دروغه اگه بگم نترسیدم!
انگار اثر دارو کم شده…
هر طوری بود خودم رو کنار پنجره رسوندم، وحشتناک بود !
تعداد ماشین های آتش نشانی انگشت شمار نبود.
متوجه هلیکوپترهای آب پاش شدم.
آخ! داریوش ملک !!
دارم میبینمش !
اون پایین سالم کنار آتش نشان ها !

کسی خبر نداره من اینجام؟!
باید داشته باشه؟
باید خودم رو نجات بدم؟
نه؟

دیروز از صفورا شنیدم که داریوش همون موقع به مامورای آتش نشانی گفته بوده هتل تخلیه شده و دیده من اونجا سوختم و مردم!

اما چرا پشیمون شدم؟
چرا بی اختیار سمت در میدوئم ؟

راهرو غرق آتیشه…
هر لحظه یه چیزی از سقف روی زمین فرود میاد.
هر بار یک تیکه از بدنم میسوزه؛
شدت دود اونقدر زیاده که نمیشه نفس بکشم!
میدونم انتهای اون راهرو ، پشت هتل پله های اضطراریه؛
هنوز تعادل ندارم و زمین میخورم با هر جون کندنی بود خودم رو به اون پله ها رسوندم…
هر طور بود ده طبقه پایین اومده بودم…
فقط یک طبقه مونده بود تا اون پایین و نجات …

صدای جیغ یک زن رو میشنوم!
بی اختیار بر میگردم طبقه دوم، گیر کرده بین آتیش ، یک دختر خیلی جوون سیاه پوست که از لباسش مشخصه از خدمه است…

باید کمکش کنم!
نباید من که مسبب این آتیش سوزی ام قاتلش باشم!
شاید اون به آرزوهاش هنوز زندگی بدهکار باشه …

خودم رو به آتیش میزنم…
نمیدونم چه طور اما فقط اسم خدا رو صدا میزنم تا کمکم کنه ، نجاتش میدم از در سمت پله های اضطرار هولش میدم ، برمیگرده تا دستم رو بگیره
اما…
اما یک ستون گداخته آتشین مقابلم سقوط میکنه و من دیگه هیچ چیز یادم نمیاد…

هیچ وقت ، هیچ وقت توى همه زندگیم به بوى مرگ فکر نکرده بودم ،
شاید مسخره باشه اینکه مگه مرگ هم بویی داره؟
آره داره! …
واسه من با بوى عرق و الکل تن اون هرزه شروع شد و رسید به بوی گوشت کبابی…
و بوی دود و خاکستر توی سینه ام…
و بعد تر شد بوی تعفن زخم هاى خیس و عفونی…

حالا فقط یه دلخوشى واسم توی این لحظات مرگ آور باقی مونده، اینکه رد دست هاش از تنم سوخت و ذوب شد…

یک برگ…فقط یک برگ از دفترم خالیه .
دفترى که توی بهار زندگی باز شد و حالا این طور توی آفتاب تند آسمون تیره و سوزناک پاییز سوخت و خاکستر نویس شد…

انگشت های کشیده و زیباش وقتی این طوری چنگ میشه بین موهای آشفتش و مدام و پیاپی این کار رو تکرار میکنه میدونم چه قدر داغونه و بیشتر از خودم عاصی میشم که این انگشت های هنرمند رو این طور به جنون کشیدم…

اهورا سوال نمیکنه.
این سوال نکردنش…اینکه زل نمیزنه توی چشم هام، داد نمیزنه و نمیگه:

_ لعنتی!
چی شد؟!
چی شد که سوختن انتخابت شد؟
چرا رفتی؟
چرا صبر نکردی بیام؟!

بیشتر از دردم عذابم میشه!
دکتر براى عوض کردن بانداژ اومده و این یعنی دوباره درد !
دوباره سوختن!
دوباره شکنجه!
مرد بیچاره ناامید و مستاصل نمیدونه توی این وضعیت کار درست و تصمیم درست چیه،فقط درمونده میگه:

_ اهورا ! پسرم!
میدونم کسی نباید بدونه سروین زندست!
میدونم به جرم ارتکاب به قتل و آتیش زدن هتل دستگیرش میکنن!
اما…
اما حتی دیگه شک دارم توی بیمارستان هم واسش کاری از دستشون بر بیاد…

این اولین باره!
اولین بار که خداوندگار من سر کسی این طور فریاد میزنه!
اولین باره میبینم سمت کسی یورش میاره!
به سینه دکتر میکوبه.

_ تو مرتیکه احمق!
به چه حقی اینجا این حرفو میزنی؟!!

میدونم به خاطر اینکه این بار جلوی من این قضیه مطرح شده بهم ریخته.
با همون صدای ضعیفم میگم:

_ اهورا لطفا!

همین لطفا گفتنم باعث میشه عقب نشینی کنه؛ اما صداش میلرزه و عصبیه.
رو به دکتر میگه:

_ من همه زندگیمو دستت سپردم من …
من هرچی داشتم بهت دادم دکتر!
گفتم بیمارستانو بیار خونه!
چرا حرف از نشدن میزنی؟!

درد بیشتر از این که خداوندگارت این طور بشکنه ؟
این طور شونه هاش بلرزه؟
این طور هق هق بزنه؟

دکتر شونه هاش رو میگیره و سعی میکنه آرومش کنه

_ همه تلاشم رو میکنم پسرم…

***

صفورا قاشق سوپ رو مقابلم دهانم میگیره و من نه برای اینکه زخم های لبم اجازه نمیده دهانمو باز کنم ، برای اینکه دیگه نمیخوام به این زندگی نباتی ادامه بدم قاشق رو پس میزنم.
صفورا با بغض میگه:

_ بازم نمیخوای بخوری؟

شوری اشک زخم های صورتم رو بیشتر میسوزونه…
اونم وقتی که فقط یک چشمم میتونه گریه کنه!
ناله میکنم

_ چرا نجاتم دادی صفورا؟
اصلا چرا اومدی اونجا؟
چرا مخفیم کردی؟
چرا این بلا رو سرم آوردی؟!

زن بیچاره به هق هق افتاده و من خیلی بی رحم شدم!

_ چرا گذاشتی اهورا، سرویشو این طور ببینه؟

میخواد جواب سوالمو بده که باز شدن در باعث میشه هر دو سکوت کنیم…

خدای من!
اهورا مثل وقتایی که حالش خوبه نیمی از موهاشو مدل سامورایی از بالا جمع کرده، پیرهن سفیدی که خودم خریدم رو تنش کرده و با یک دسته گل رنگارنگ کوچیک سمتم میاد…
لبخند میزنه…
میترسم!
خیلی میترسم!
فقط نگاش میکنم.
گل رو کنار تختم میذاره ، خم میشه و پیشونیم رو میبوسه.
رو بر میگردونم و ملحفه سپید رو روی صورتم میکشم.
صداش میلرزه اما سعی میکنه اینو پنهان کنه.

_ پاشو سروی خانم!
پاشو امروز تاریخ عروسیمونه!
درسته نمیشه بریم کلیسا…
اما این دلیل نمیشه منو قال بذاری و زنم نشی!
عاقد خبر کردم.
پاشو باید قسم بخوری، قسم بخوری تا آخرش باهام میمونی…
صفورا تو هم برو لباسای عشق منو بیار کمکمش کن حاضر شه.

زیر ملحفه ضجه مرگ آوری میزنم و فریاد درد سر میدم.

_ اهورا برو!
تو رو خدا برو و این قدر بیشتر آتیشم نزن!!

نوازشش روى دستم رو حس میکنم

_ پاشو لوس نشو.
تو بدقول نیستی!
امروزم روز موعوده…

دیوانه وار ملحفه رو کنار میزنم و به سختی میشینم؛با دو دست به صورتم اشاره میکنم و با همون نفس ضعیفم فریاد میزنم.

_ نمیبنی؟!!
تو واقعا نمیبینی؟!!
تو حال من و صورت منو نمیبینی؟!
نمیفهمی چیزی نمونده تا مردنم؟!

اشک هاش یکی یکی و تند تند میچکه.
اول لبشو گاز میگیره و همونطور که سرش رو تکون میده زمزمه میکنه.

_ چیو ببینم سروی؟
به خدا فقط زیبایی میبینم!
مگه اینکه بگی روحت و قلب رو هم سوزوندن و سروی من این قدر بی رحم شده…

نمیدونم…چرا نمیدونم!…
چرا اما یک مرتبه مثل اسبی که وسط میدون جنگ تیر خورده شیهه میکشم…

_ آره!
آره سوزوندن!
آره وقتی فلجم کردن و تو رختخواب پرشهوت یه پیرمرد هرزه اسیرم کردن سوزوندنم!
من سوختم!
من پاک نیستم اهورا…
من دست خورده ام!

همونطور که هق هق میزنه و شکستن کمرش رو پنهان میکنه جلو میاد و آروم دستش رو جلوی دهانم میذاره.

_ نگو سروی!
نگو !
هرچی شده به درک …
هرچی دیگه ام بشه…تو باشی مهم نیست!
تو باش!
حالا چه فرق میکنه چطور؟
دیوونه!علم پیشرفت کرده…
تو راضی شو ،من بهترین دکترهای دنیا رو میارم واسه جراحی پلاستیک.
نشدم!
نشد!
تو باش!
هر طور باشی واسه من فرق نداره.
تو فقط باش…
سروی!
فقط باش…

با گریه میخندم.
قهقهه میان هق هق…
و بعد هق هق غرق در قهقهه!

این چندمین بار بود که دچار حمله عصبى میشدم و برای همین خوب میدونست باید چی کار کنه ، با همون دست هایی که دیگه مثل قبل استوار نبود و میلرزید ، ماسک اکسیژن رو روى صورتم گذاشت…
آروم که شدم سرم رو بوسید و اشکم رو از روى صورتم پاک کرد و نالید

_ چرا این قدر خودتو عذاب میدى سروى؟
چرا به من فکر نمیکنی؟
بس نیست؟!

“بس نیست؟!”

این سوالش نمک شد روى همه زخم هام!
حالا مطمئنم این تن زخمی،
این صورت سوخته ،
این بکری دست خورده،
داره روحم رو هم آتیش میزنه!…
داره سیاهش میکنه!…
دیگه خودم نیستم !…
از اون لحظه که تصمیم گرفتم هتل روآتیش بزنم،خودم رو بکشم و قاتل داریوش باشم، روحم سیاه شده…
خدایا نکنه اون قدر دردم زیاد شه که قلبم شبیه اونایی شه که این بلا رو سرم آوردن!…

سرش روی دستم بود و میفهمیدم داره آروم آروم گریه میکنه.
حالم که بهتر شد خودم ماسک رو از روی صورتم برداشتم و صداش زدم…
این اولین بار بود که بعد اون حادثه این طور مثل گذشته خطابش کردم

_ خداوندگارم…

سرش رو یک مرتبه از روی دستم برداشت ، چشم های خوشگلش بارونی بود و مژه هاش خیس و بهم چسبیده…
اما توی اون حال لبخند زد و من شانس اینو داشتم که یک بار دیگه اسیر اون دوتا سیاه چاله گونش شم…

لبش رو گاز گرفت و با یک ذوق شبیه وقتی که یک پسر بچه از دوچرخه اش زمین خورده و زانوهاش زخمی شده و بهش یک شکلات بزرگ میدی تا دیگه گریه نکنه گفت:

_ جان دلم سروى؟

سعی کردم با وجود همه دردم کمی بنشینم، سریع کمکم کرد و بالش های پشت سرم رو مرتب کرد، با همون نفس بریده گفتم:

_ حلقه ام توی جیبته آقای داماد؟

با بهت نگام میکنه و هیچی نمیگه…

دستم رو جلو بردم و گفتم :

_ میشه توی انگشتم باشه؟

دست و پاش رو گم کرده ، جیب هاشو چند بار میگرده و بعد یک جعبه صدفی از جیب سمت چپش بیرون میاره و نگاش میکنه.
میخندم و میگم:

_ خوشگله؟
میخوام زودتر ببینمش!

کنار تخت زانو میزنه و چند لحظه بعد یک حلقه ظریف با نگین های سپید و آبی خاص توى انگشتمه،…
بعد دستم رو میبوسه.
نگاش میکنم…خیلی خوشگله!
با اینکه زخم های روی دستم کنارش بدجور توی ذوق میزنه اما برای من این زیباترین انگشتر دنیاست….

حلقه رو میبوسم و میگم:

_ مثل همیشه خوش سلیقه.

بعد یهو هول میشم و نگران میپرسم:

_ اون… اون حلقه ام …
حلقه نامزدیمون!
اون کجاست؟
اون روز آتیش سوزی دستم بود…

میبینم که بغضش رو قورت میده و این رو از حرکت سیبک گلوش میفهمم.
دستش رو بالا میاره و حلقه ام رو توی بند اول کوچکترین انگشتش میبینم.

_ اینجاست عزیز دلم .

اما چرا اینقدر بهم ریخته؟
چرا سرش رو پایین میندازه؟
جای خالی اون حلقه رو توی دستم نگاه میکنم،
ردش خیلی عمیق روى انگشتمه…
حدس زدنش کار سختی نیست…
میتونم حدس بزنم اون حلقه حتما با کندن یک تکه از پوستم و گوشتم از انگشتم خارج شده…

میدونم با یاد آوریش چه قدر عذابش دادم؛به خاطر همین با صدای بلند میگم:

_ تورم!
تورم رو میخوام اهورا!

بر میگرده و با یک حرکت سریع شصتش سریع اشکش رو از گوشه چشمش پاک میکنه…
چند دقیقه بعد صفورا تور رو میاره، اهورا با عشق اون رو روی سرم میندازه، دنیا از پشت این طور سفید با این شکوفه های یاس مروارید دوزی شده ، قدری برام زیباتر میشه…

چراغ ها رو خاموش میکنه و فقط امشب مهتاب بین من و اون حکمرانی میکنه، آروم میاد روی تخت و کنارم دراز میکشه، سرم رو روی بازوش میذارم ، میدونم به خاطر رعایت حالم و زخم هام منو زیاد توی بغلش فشار نمیده…

یکبار دیگه به خودم جرات میدم زیر نور مهتاب، به آفتاب صورتش
چشم هاش
و موهاش نگاه کنم و صداش بزنم

_ خداوندگارم!

_ جونم.

_ میشه امشب دوتا خواسته ازت داشته باشم؟

_ تو هزارتا بخواه!

بغضم داره رسواگری میکنه

_ اولیش رو اجابت کن تا دومی رو بگم.

دستش رو روی چشمش میذاره.

_ به روی چشمم.

_ واسم بزن…
اون قطعه ای که دوستش دارم رو واسم بزن!

درنگ نمیکنه و سریع میشینه و ویالونش رو از میز کنار تخت بر میداره، سرم رو روی پاش میذارم و میبینم که در حال تنظیم ویالون و آرشه است.
اون چشم هاش رو میبنده و من فقط تماشاش میکنم،
اون برام قطعه عشق سپید رو میزنه و من برای سیاه بختی این عشق میبارم…

دوست دارم بلند شم و برای آخرین بار با این قطعه برقصم …
رقص مرگ!…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا