رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت ۳۰

4
(24)

 

یاشار از جا بلند میشه و میگه : میرم و هرچی شد خبرت میکنم آبجی خانوم …
آبجی خانوم گفتنش رو دوست دارم اما ذهنم کنار مسیحه … نمی فهمم کِی از خونه بیرون میره … نمی فهمم و دستم
رو روی قلبم می ذارم … از وقتی یاشار اونطور صریح و بی پرده به روم آورده که به مسیح علاقه مندم قلبم بنای تند
کوبیدن گذاشته !
تورج لعنتی باید بیاد و منو زودتر ببره … وا رفته روی مبل میشینم و بدجوری این آقا بالاسر بودن مسیح بهم مزه داده و
بودن تورج و اجازه ندادنش خوشیش رو برام زهر میکنه … با خودم تکرار میکنم :
باید برم !
صدای در میاد که از جا می پرم … دستم به دسته ی مبل می خوره و بازوم تیر میکشه … جای دست مسیحه و به در
ورودی نگاه میکنم … مامان ماهیه و با دیدنم میگه : سلام . خوبی ساره ؟!
من حتی از این اسم هم متنفرم …
*
چند باری میخوام از تلفن خونه به گوشی تورج زنگ بزنم … اما دستم سمت تلفن نمیره … هنوز شک دارم به اینکه تورج
واقعا زنگ زده باشه و از دختر گمشده ی خانواده حرف بزنه و بگه اونو فروخته … اما ما هیچ دختری رو نفروختیم ! …
فکرم به هیچ جا قد نمیده … تلفن رو برمیدارم و این بار برای هزارمین بار شماره ی مسیح رو میگیرم … جواب نمیده و
بازم بغض کرده تلفن رو روی دستگاه میذارم …
دستام از درد ذوق ذوق میکنه و حتی دوست ندارم لباسم رو در بیارم تا ببینم به چه فلاکتی افتادم …
از اتاق بیرون میرم … راه پله رو می گذرونم و سمت سالن میرم . حاج کمال داره فوتبال میبینه و مامان ماهی داره کاموا
می بافه ….
راهم رو سمت آشپزخونه کج میکنم … دنبال یه پمادم … یه مُسَکِن … یه کوفتی که درد بازوهام رو کم کنه … کشوها رو
می گردم … اشکام رو گونه هام سُر می خورن … حس میکنم ماهیچه ی بازوهام الان از جا کنده میشن … جدای اونا
دل دردم امونم رو بریده … مسیح گفته بود وقت ماهانه م شده و جدی نگرفته بودم … اون لعنتی از من بیشتر از خودم
خبر داشت !
ماهی ساره … ساره جان …
آب دهنم رو قورت میدم … دوست ندارم بازم بفهمن که با مسیح دعوام شده … که مسیح بازکبودم کرده … که ماهانه
شدم و خبری از بچه نیست … مسیح چرا نمیاد ؟
صدای مامان ماهی از پشت سرم میاد و از جا می پرم :

ساره … تو اینجایی ؟
به سمتش بر میگردم که می پرسه : دنبال چی می گردی ؟ … چرا گریه میکنی ؟
حا … حالم خوب نیست …
با دست روی گونه ش میکوبه و میگه : خدا منو مرگ بده ، بچه اذیت میکنه ؟
کلافه میشم … اعصابم به هم میریزه … ماهی انگار وقت گیر آورده که منم بی حوصله سر تکون میدم … پر استرس جلو
میاد … حتی رنگش پریده … شرمنده میشم از دروغ های پشت سر همی که براش می بافم … بیشتر حالم گرفته میشه
… کمکم میکنه روی صندلی بشینم … بی قرارم … می ترسم صندلی کثیف بشه ! … مسیح کجا مونده ؟؟؟

چشم انتظار مسیحم … مادرش بفهمه ماهیانه شدم چی ؟ … ترس و استرس با درد و بی اعصابی قاطی شده … مامان
ماهی برام آب داغ و نبات درست میکنه … هول شده و اضطراب از سر و صورتش می باره … بیچاره نگران بچه ای شده
که اصلا وجود نداره …
با خودش غر میزنه : من میگم ضعیفی … بچه هم ضعیفه … اصلا مگه میشه سه چهار ماهت باشه و اصلا معلوم نباشه؟
… الهی بمیرم برای مسیحم …
غصه ی مسیح رو می خوره … حس حسادت تا مغز استخونم میاد … حسادت ؟؟ … نه ، حسرت … حسرت می خورم برای
داشتن مادر … صدای باز شدن در خونه میاد … مامان ماهی از همون آشپزخونه داد میزنه : مسیح … مسیح مامان جان…
مسیح با چهره ی خسته ش توی چهار چوب ورودی پیداش میشه که با دیدن من وا میره … تند جلو میاد و کنار صندلی
که من روش نشستم روی پاهاش میشینه وسرش رو برای بهتر دیدنم بالا میگیره … همزمان دستام رو توی دستاش
میگیره … گرمای دستش سرمای یخزده ی دستم رو می پوشونه و میگه :
نهان .. نهان چی شده ؟ … چرا یخ کردی ؟
با چشمای اشکی نگاهش میکنم و میگم : صد بار زنگ زدم ….
مکث میکنه … نمی فهمه حالم خوب نیست یا دلخورم ؟! … اما خودم میدونم … خیلی دلخورم از نبودنش … از بی خبری…
میگه : گوشیم خونه مونده بود … خونه ی خودمون !
خودمون ؟ … قطره اشکم سُر می خوره و پشت دستش که روی پامه می افته … عصبی پلک میزنه و میگه : حالت خوب
نیست …
ماهی من میرم آماده شم … بریم دکتر …
نمیذاره کسی چیزی بگه و بیرون میره … خجالت میکشم ، اما جای خجالت نیست و میگم : نذار بیاد !
ابرو بالا می ندازه که بینیم رو بالا می کشم و می گم : دِ .. دلم درد میکنه …
دوهزاریش می افته و بلند میشه … طبق عادت بازوم رو میگیره تا بلند شم که جیغ میزنم : آی …
تند بازوم رو ول میکنه … وا رفته نگام میکنه که با گریه میگم : جای دستت درد میکنه … می فهمی ؟ دردم میگیره !

کلافه دستش رو روی صورتش میکِشه و آخرشم بی هوا خم میشه . یه دستش رو زیر زانوم میذاره و دست دیگه ش رو
دور شونه هام … شاکی میشم .. خجالت می کشم از حاج کمالی که مراعات میکنه و توی آشپزخونه نمیاد … اما مسیح به
روی خودش نمیاره …
با گریه میگم : بذارم زمین … مسیح … مسیح با توام …
گوش نمیکنه … مامان ماهی با عجله از پله ها پایین میاد … حتی دکمه های مانتوش رو نبسته … شالش رو هم همینطوری
انداخته … از روی اونم خجالت می کِشم … از طرفی می ترسم دنبالمون راه بیفته … مسیح منو روی صندلی شاگرد
ماشینش میذاره و سمت مامان ماهی که در عقب رو باز کرده ولی هنوز سوار نشده برمیگرده …
کجا ؟
ماهی نگاش میکنه : می خوای ولتون کنم تنها برین ؟ …
مسیح دست میبره و شالش رو از سرش در میاره … خم میشه و شالش رو روی سر من میندازه و همزمان میگه : خودم
می برم ، خودمم میارم مادر من …
ماهی شاکی میشه : من دلم آروم نمیگیره …
مسیح دست میبره و مانتوی تنش رو در میاره و تموم مدت حاج کمال بالا پله ها نگاهمون میکنه و مامان ماهی شاکی
صدا بلند میکنه : مسیح ذلیل مرده من آروم نمیگیرم خونه بمونم …
مسیح مانتو رو روی تنم میکشه و میگه : گوشِت با منه ماهی ؟ میگم خودم می برم ، خودم میارم … ) رو به حاج کمال(
نمی خوای چیزی بگی ؟
کمال من که می دونم باز یه گندی زدی که دختر طفل معصوم اینطور شده … برگردی من می دونم و تو مسیح !
مسیح پوفی میکِشه و میگه : الان دارم دربست نوکریش رو میکنم، بس نیست ؟ …
چشم می بندم و حجم بزرگی از اشکام روی گونه هام می ریزه … نوکری ؟؟؟ ….
در ماشین رو میبنده و خودش پشت فرمون می شینه … مامان ماهی با نگاه نگرانش منو نگاه میکنه و من نگاهم رو
منحرف میکنم … از کِی این همه دروغگو شدم ؟
دنده عقب از باغ خونه میزنه بیرون و راه می افته … تو مسیر یه دستش رو به فرمون میگیره و با دست دیگه ش مانتوی
مامان ماهی رو روی تنم مرتب میکنه … محل نمیدم و روم رو ازش برمیگردونم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

  1. سلام..کی پارت بعدی رو میذارین؟
    لطفا حجم پارتا رو بیشتر کنین خداییش ظلمه دوهفته یکبار انقدر
    اما رمان قشنگیه
    معلوم نیس ک کلا چندتا پارته؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا