رمان

رمان دیانه

3
(1)

ماشین کنار در بزرگى تو یکى از کوچه هاى قدیمى تجریش ایستاد. کیف کوچک دستیم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.

ترس و دلهره امونم رو بریده بود. انقدر استرسم زیاد بود که احساس تهوع بهم دست میداد .

راننده از ماشین پیاده شد و بى توجه به استرس و نگاههاى بى قرار و پر از ترسم زنگ آیفون رو زد.

نگاهم رو به پیچک هایى که از دیوار خونه به کوچه سرک کشیده بود دوختم. در با صداى تیکى باز شد.

راننده بى توجه به حالم در رو باز کرد گفت:

-بهتره انقدر دست و پا چلفتى نباشى.

و وارد حیاط شد. نفسم رو پر صدا بیرون دادم ب و پشت سرش وارد حیاط شدم.

 

پارتهای رمان        https://goo.gl/xKYTqr

 

 

عکس شخصیت های رمان دیانه

  

  

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫28 دیدگاه ها

  1. سلام رمان خیلی خیلی خیلی خوشگل و زیبا بود چند بار خواندم ولی ای کاش احمد رضا زنده می موند ورمان با خوشی تموم می شد ممنون وبازهم تشکر فراوان

  2. سلام خیلی رمان قشنگیه خواهشن همشو باهم بزارید دلمون خون شد و اینکه مطالب قبلی تا پارت جدید کمرنگ میشن در خواننده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا