رمان زهر تاوان

رمان زهر تاوان پارت 2

4.3
(7)

 

هفده سالم است….
تنها در محوطه کوی قدم میزنم. چهار شب است کیان را ندیده ام.فقط تلفنی حالم را می پرسد.درس خودش و من را بهانه میکند…
اما من باور نمیکنم…دیروز آنقدر دلتنگش بودم که رفتم دم دانشکده اش.می دانستم کلاسش چه ساعتی تمام می شود…هوا خیلی سرد
بود…اما دیگر طاقت نداشتم…از دور دیدمش…من کیان را از هزار کیلومتری بین هزاران نفر هم تشخیص می دهم…با شوق به
سمتش دویدم…اما….دست دختری در دستش بود…می گفتند و می خندیدند…در ماشینش را برای او باز کرد…گاز داد و رفت….
کیان…مرا…جلوه را….ندید…!!!!!
شکنجه بیش از این که پیش چشم خودت….کسی که سهم توست به دیگران برسد؟
وارفتم…از درون سوختم و از بیرون یخ زدم…عشق کیان تقسیم شده…کوچکترین سهمش برای من است..تازگیها وقتی پیش من می
آید همش با گوشی اش ور می رود…مرتب اس ام اس بازی می کند یا می رود بیرون وحرف می زند…با کسی که نمی دانم کیست
اما از صدای نازکش که از پشت گوشی به گوشم می رسد…متنفرم
دیگر مرا بغل هم نمیکند…میگوید زشت است…بزرگ شده ای…من ربطش را نمی فهمم…مگر آدمهای بزرگ بغل نمی خواهند؟
روی نیمکت رو به روی پنجره اتاق کیان می نشینم…چراغش روشن است…اماخودش را نمی بینم…اسمش را زمزمه می کنم…
هزاران بار….کیان…کیان…کیان
اشکهایم سرازیر می شوند…صورتم یخ کرده اما قلبم می سوزد….سوز هوا وحشتناک است…
صدای نفس زدنهای کسی توجهم را جلب می کند…سریع اشکم را پاک می کنم…کاوه پندار پسر دکتر پندار از همکاران پدرم، با
کاپشن و شلوار ورزشی مقابلم ایستاده و با تعجب نگاهم می کند…از سرخی صورت و نفس زدنهایش معلوم است که مشغول دویدن
بوده…چشمانش را تنگ می کند و می گوید:
-جلوه خانوم شمایین؟ تو این سرما چرا اینجا نشستین؟چیزی شده؟
حوصله اش را ندارم…آهسته بر می خیزم و زیر لب می گویم:
-نه چیز مهمی نیست با اجازه تون…
چهار روز است از گلو درد نفسم در نمی آید…حتی نمی توانم آب دهانم را قورت می دهم…دیشب تا صبح مامان پاشویه ام
کرد….هر بار چشم باز میکنم امیدوارم کیان را ببینم….اما او حتی یک تماس هم نگرفته…از این همه بی مهری قلبم فشرده می
شود….
روز پنجم احساس می کنم بهترم…روی تخت نشسته ام و پاهایم را دراز کرده ام….هنوز احساس لرز می کنم…دارم سوپی را که
مامان برایم آماده کرده با بغض می خورم که در اتاق باز می شود و اندام ورزیده کیان را در چهارچوب در میبینم…
دلم می لرزد…دستم هم…. سرم را پایین می اندازم و خودم را مشغول سوپم نشان می دهم…وارد می شود و در را می بندد و با
سرخوشی می گوید:
– به به خانوم خوشگله خودم که زبونشو یه موش کوچولویی مثل خودش خورده….احوال وروجک من چطوره؟مریض نبینمت…
بهتری نفس؟
بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب می گویم:
– مرسی….
لبه تختم مینشیند و با تعجب می گوید:
– فقط همین؟پس بوس من کو؟
همان طور زیر لبی می گویم:
-نمی شه بوست کنم…زشته….بزرگ شدم
هر دو ابرویش را تا آخرین حد ممکن بالا می برد…طعنه کلامم را گرفته است…دستش را زیر چانه ام می گذارد و سرم را بلند می
کند…دلم برای چشمانش ضعف می رود…صدایم می زند..
-جلوه!
چانه ام را آزاد می کنم و آرام می گویم:
-لطفاً برو بیرون کیان…برو و دیگه هیچ وقت اینجا نیا…
از روی تخت بلند می شود و همزمان قلب من هم از جا کنده می شود…کیان مغرور است.اگر واقعاً برود…کیان برود…؟؟؟دیگر
نیاید…؟؟؟
تمام قدرتم را به کار می گیرم که سرم را بلند نکنم و رفتنش را نبینم.آنقدر گردنم را خم کرده ام که چانه ام با یقه لباسم مماس
شده….صدایش را می شنوم….
– اگه تو بخوای می رم خاله سوسکه…ولی اولش باید بدونم چی شده و علت دلخوریت چیه؟
انگار منتظر همین سؤالم..اشکهایم روان می شوند… باهر بار پلک زدن هزار قطره اشک فرو می ریزد…
با وجود گرفتگی دماغم بوی عطرش را حس می کنم…کنارم نشسته…او هم پاهایش را دراز می کند…دستانش را دور شانه ام حلقه
می کند و مرا به سمت خودش می کشد…حریصانه در آغوشش فرو می روم و دستم را روی سینه اش می گذارم…
کابوس تمام می شود…سرما خوردگی نابود می شود….دلخوری ها فراموش می شوند…قلبم از زندان آزاد می شود…صدای
نوازشگرش مرهم می شود….بوسه های مکررش آرام بخش….
آنقدر در بغلش می مانم تا آرام می شوم…با سر انگشتانش صورتم را نوازش می کند و سرم را بالا می گیرد…فاصله ام با چشمانش
در کمترین حالت ممکن است.موهایم را مرتب می کند و آهسته می گوید:
– من فدات…این اشکا رو اینجوری هدر نده…آخه چته تو؟چی شده؟چرا از دست من ناراحتی؟
دوباره سرم را روی سینه اش می گذارم…بلوزش را چنگ می زنم…می ترسم…می ترسم برود…صورتم را بین لباسش پنهان می
کنم و عطرش را فرو می دهم…موهایم را نوازش می کند…آنقدر آرام، که پلکهایم سنگین می شوند…دلم می خواهد همان جا
بخوابم.دوباره می پرسد:
-جلوه خانومی…عزیزم…بگو از چی دلخوری؟کیان چی کار کرده که دل کوچولوی تو اینطوری شکسته؟
خواب آلود می گویم:
– من این همه مریض بودم…حتی یه زنگ هم نزدی حالم رو بپرسی…همش می گی درس دارم…درس دارم…اما دروغ می گی…
هر روز با دوست دخترات می ری بیرون…دیگه منو دوست نداری..من خیلی غصه می خورم کیان…از نبودنت غصه می
خورم…می خوام بغلت کنم…نمی ذاری…می گی زشته…چرا زشته کیان؟چرا؟
کمی فاصله می گیرد.طوری که بتواند مستقیم در چشمانم نگاه کند.مبهوت و متعجب است.
– من بهت سر نزدم؟من حالتو نپرسیدم؟ من روزی سه بار می اومدم اینجا…روزی ده بار زنگ می زدم…تو همش خواب بودی…دو
بار خودم پاشویت کردم…از مامانت نپرسیدی؟اون هیچی بهت نگفت؟ مگه می شه من از حال تو بی خبر بمونم؟؟؟

آخه دورت بگردم …من کل دوست دخترامو فدای یه تار موت می کنم…اگه کمتر می ریم بیرون فقط به خاطر اینه که تو سال دیگه
کنکور داری…باید بشینی سر درس و مشقت…
وگرنه دل منم روزی هزار بار تنگت می شه…هواتو می کنه….اینم از این و اما نکته بعدی…من کی گفتم نیا تو بغلم؟؟؟ فقط ازت
خواستم جلو بقیه رعایت کنی…تو بزرگ شدی…واسه خودت خانومی هستی…دیگه کسی به تو به چشم یه بچه نگاه نمی کنه…وقتی تو
محوطه کوی می پری تو بغل من…فردا هزار تا حرف واست در میارن…من می دونم که احساس تو به من یا احساس خودم به تو
چیه….دیگران که نمی دونن…تو هر وقت بخوای آغوش من به روت بازه…ولی جایی که چشم هرز و دهن مفت نباشه…
حواسم به حرفاش نیست..اصلاً اهمیتی ندارد که به من سر زده یا نه…! دوست دخترش را بیشتر از من دوست دارد یا نه..! در
جمع بغلم می کند یا نه…! تمام حواس من به سینه پهنی ست که نمی خواهم از آن جدا باشم…مثل ماهی دور افتاده از آب، مثل
پرنده دور از آشیان، مثل نوزاد دور از سینه مادر ….دست و پا می زنم…دردم را می فهمد…می خندد و دستانش را به رویم باز
می کند…
حتی به عزرائیل هم لبخند می زنم….وقتی سر بر سینه ی تو دارم

هجده سالم است…
کیان رو به روی لپ تاپ نشسته و چشم به صفحه ای دوخته که لاک پشت وار لود میشود.من روی تخت نشسته ام…جرأت نمیکنم
به سمت کامپیوتر بروم.ضربه هایی که کیان با انگشتش به میز می زند نشان دهنده استرسش است.اما لبان و چشمانش می خندند و
مرتب و سر به سرم می گذارد.ضربان قلبم خیلی تند شده…خیلی…دستم را رویش می گذارم.ضربانش کاملاً محسوس است.صدای
کیان را می شنوم:
-چیه کوچولو؟نکنه استرس داری!با اون وضع درس خوندنت تازه نگرانم هستی؟؟؟نهایتش یه رشته کشکی تو یه شهر دوغی قبول
می شی می ری دیگه…این که استرس نداره
به حرفهایش نمی خندم…حوصله ندارم یادآوری کنم که خودش انتخاب رشته کرده و اجازه نداد به جز رشته های بالا و تاپ تهران
چیزی انتخاب کنم.بلند می شوم و کنارش قرار می گیرم.
-نگاش کن تو روخدا…عین میت شده….چته دختر…ای بابااااا
آب دهانم را قورت می دهم و به زور می گویم:
– چرا این لود نمیشه؟؟؟دارم می میرم کیان…قلبم داره میاد تو دهنم…نیگا….
دستش را می گیرم و روی قلبم می گذارم….انقباض مچش را حس می کنم…رنگ به رنگ می شود.دستش زیر دستم آتش می
گیرد…چشمانش سرخ شده…بلند می شود و دستش را عقب می کشد…خیره در چشمانم می گوید:
-تو کی می خوای بزرگ شی دختر؟
دلخوری اش را درک نمی کنم…حودم را لوس می کنم و با ناز در آغوشش می خزم.قلب من آرام می گیرد اما ضربان او به هم می
ریزد…مثل همیشه آرام و ریتمیک نیست…سرم را بالا می گیرم و زیر چانه اش را می بوسم و می گویم:
– من نمی خوام بزرگ شم…اگه قیمت این بزرگ شدن دوری کردن از تو باشه همیشه بچه می مونم….بدون تو هیچی نمی
خوام….
صورتش را پایین می آورد…خیلی پایین…کمرم را فشار می دهد…هیجان بر وجودم غلبه کرده…هیجان این همه نزدیکی به کیان…
سبزی چشمانش تیره شده…آنقدر تیره که به سیاهی می زند…دستش را بالا می آورد و روی گونه ام می گذارد و زیر لب می گوید:
-دیوونم نکنی خیلیه…..
لپم را می بوسد و کنار می کشد…من هنوز در خلسه آغوشش هستم که با صدای گرفته اش به خودم می آیم:
-نکشی خودتو اینقدر استرس داری…کنکور و مخلفاتشو بی خیال شده رفته تو رویا…بیا اینجا خانوم دکتر…بیا بوس قبولیتو بده…
اینبار از شدت ذوق خودم را در آغوشش پرت می کنم و در حالیکه بالا و پایین می پرم سر وصورتش را می بوسم و موهایش را به
هم می ریزم و او هی می خندد…کیان می خندد اما نگاهش غمگین است…سبزی چشمش تیره است…کیان نگران است….کیان
رنجیده است…این کیان…کیان نیست…این کیان….خوشحال نیست…

نوزده سالم است….
با خستگی بندهای کتانیم را باز می کنم و وارد خانه می شوم.
می خواهم مستقیم به اتاقم بروم اما صدای عمه نعیمه توجهم را جلب می کند.به سمت آشپزخانه می روم و گوش می ایستم
– دیگه موندم چی کار کنم. به خدا کم آورذم دیگه…هر چی منو پدرش باهاش حرف می زنیم اون حرف خودشو می زنه…پاشو کرده
تو یه کفش…میگه می خوام برم…می خوام مستقل باشم…نمی خوام بیشتر از این زحمت بدم…حرفاش عین نیشتر تو قلبم می ره…
انگار همیشه خودشو تو اون خونه مثل مهمون می دیده…حسرت موند به دلم یه بار بهم بگه مامان….تو بگو الهه جون…ما واسش
کم گذاشتیم؟کمتر از پدر و مادر خدا بیامرزش بودیم؟ مادرش که مثل خواهر بود برام…به خدا تو این سالا بچشو رو تخم چشمام
گذاشتم.ما که قسمتمون نبود بچه دار شیم…کیان زندگیمونو از این رو به اون رو کرد…حالا می خواد بذاره بره…خدایا چیکار کنم…
لرزش زانوهایم وحشتناک است.دستم را به دیوار میگیرم.صدای مامان را می شنوم.
-وای خدا…به جلوه چی بگیم؟حرف حسابش چیه آخه؟چی می خواد؟
عمه با هق هق می گوید:
– چه می دونم والا…می گه می خوام با ارث پدرم کار کنم تا وقتی که تخصصم رو بگیرم.من نمی دونم اینا چه ربطی به تنها زندگی
کردن داره…حرفش یه کلامه…می خوام برم…الانم تو خونه نشسته داره وسایلشو جمع می کنه…
دیگر هیچی نمی فهمم…نمی دانم چطور کفشهایم را می پوشم…بندش را نبسته ام..صد بار سکندری می خورم…اما تا خانه عمه
یکسره می دوم…دستم را روی زنگ می گذارم و یکسره فشار می دهم…صدای کیان را از آیفون می شنوم!
-جلوه؟چیه؟چته؟چی شده بیا بالا ببینم…
جلوی در ورودی ایستاده…اشک نمیگذارد خوب نگاهش کنم…موهایش توی پیشانی اش ریخته…لباسهایش مثل همیشه مرتب
نیست…کیان من آشفته است….این را از سرخی چشمانش می فهمم.با قدمهای لرزان به سمتش می روم…انگار دلیل پریشانی ام
را می داند…چون هیچی نمی پرسد.تنها دستانش را باز می کند و وجود خسته ام را در خودش حل می کند…در را با پایش می
بندد.فشار دستانش روی بدنم غیر عادی ست.بوی عطر نمی دهد….بوی تنش مستم می کند…تیشرت تنگش بازوهای عضلانی اش
را بیشتر نمایش می دهد…برای خفه کردن صدای گریه ام بازویش را به دندان می گیرم….اینبار دلداری نمی دهد…هیچی نمی
گوید…روی مبل می نشیند و مرا روی پای خودش می گذارد…..صورتم را در دست می گیرد…تاب نگاهش را ندارم…سرم را
روی سینه اش می گذارم و زار می زنم و هزار بار می گویم:
– نه کیان…نه…نه…نه…نه…نه…
مقنعه ام را از سرم در می آورد و موهایم را باز می کند.سرش را بین موهایم فرو می برد و چند نفس عمیق می کشد…سرم را در
گردنش فرو می برم و یک نفس عمیق می کشم و بازدمم را پس نمی دهم…می خواهم عطر تنش در ریه هایم بماند…
لبانش از روی موهایم سر می خورد و روی گونه ام متوقف می شود….میبوسدم…عمیق و طولانی….سرم را عقب می
برم.اشکهایم را با پشت دستم پاک می کنم و در حالیکه لبهایم می لرزد می گویم:
– دروغه مگه نه؟تو نمی ری…تو این کارو با من نمی کنی…تو منو تنها نمی ذاری…بگو کیان…بگو…
از چشمهایش همه چیز را می خوانم…دستم را روی دهانم می گذارم…از روی پایش بلند می شوم و عقب می روم…ناباورانه
نگاهش می کنم…
سرش را بین دستانش می گیرد و باز هم سکوت می کند. جلوی پایش زانو می زنم…اشکهایم بی محابا فرو می ریزند…سرم را
روی زانویش می گذارم….دستش را روی موهایم می کشد…ناله می کنم.
-نکن این کارو کیان…اگه بری من می میرم…من بدون تو دق می کنم…
آهسته می گوید…با صدای ازهمیشه بم ترش…
– چرا با خودت اینجوری می کنی نفسم؟مگه من کجا می خوام برم؟توی همین شهرم…هر وقت بخوای می تونی بیای پیشم…اصلاً
می خوای یه معامله کنیم…
حرفش را قطع می کنم و داد می زنم:
-نهههههه. …دیگه نه.سر این یکی معامله نمی کنم…دیگه باج نمی گیرم…این یکی نه…هر چی بهم بدی نمی خوام…فقط نرو…همینو
می خوام…
سرش را عقب می برد و چشمانش را می بندد.ملتمسانه می گویم:
– اصلاً یه کار دیگه می کنیم… منم با خودت ببر…با هم زندگی می کنیم…تو هم تنها نیستی..ها؟؟؟چی می گی؟خونه زندگیتو
مرتب می کنم…تو که غذا درست کردن بلد نیستی…گشنه می مونی…من برات آشپزی می کنم…باشه کیان…بگو باشه…
چشمانش را باز می کند….سرم را در دستانش می گیرد و پیشانی ام را می بوسد…نگاهش غمگین است…معنی نگاهش را خوب
می دانم…نه…قلبم می شکند…قلبم از این همه سنگدلی می شکند…کیان چطور می تواند اینقدر بی رحم باشد….چطور می تواند این
حال خراب را ببیند و دم نزند….باور نمی کنم…این کیان جدید باورم نمی شود…بلند می شوم…عقب عقب می روم..نمی دانم در
چشمانم چه می بیند که سراسیمه به سمتم می آید.دستانم را جلویش می گیرم…یعنی نیا جلو…یعنی فاصله ات را حفظ کن.برق اشک
را در چشمان گربه ی بی رحمم می بینم…عقبگرد می کنم و با تمام توانم پا به فرار می گذارم…از این همه بی رحمی و بی انصافی
فرار می کنم…..از کیان و دل سنگش فرار می کنم…از کیان و آغوش گرمش فرار می کنم…از کیان و بوی عطرش فرار می
کنم… از کیان و دستان نوازشگرش فرار می کنم…از کیان و هرچه که مربوط به کیان است فرار می کنم…فرار می کنم و می
روم در حالیکه صدای ابی در تمام خانه پیچیده است….
شبی با خیال تو هم خونه شد دل
نبودی ندیدی چه ویرونه شد دل
نبودی ندیدی پریشونیامو
فقط باد و بارون شنیدن صدامو
غمت سرد و وحشی به ویرونه میزد
دلم با تو خوش بود و پیمونه می زد….
دلم با تو خوش بود و پیمونه می زد…

هفت روز از رفتن کیان می گذرد….هفت روز از حبس خانگی من هم…هفت روز از تهی شدنم….بی خود شدنم….یخ
زدنم….آتش گرفتنم…
فردای روزی که رفت دوام نیاوردم…آدرس خانه اش را از عمه گرفتم…آن سر شهر بود…خیلی دور…..برایش گل خریدم .
شیرینی…ناپلئونی که دوست دارد….رفتم…زنگ زدم….نبود….پشت در ماندم….نمی توانستم برگردم….تا نمی دیدمش نمی
توانستم….ساعت چند بود؟چهار…می دانستم کلاس ندارد…پس حتما زود بر میگردد….ماندم….گل و شیرینی در دستم بود….
دستانم یخ زده….اما گل و شیرینی را رها نکردم….انگار پاهایم هم بی حس شده اند….مگر ساعت چند است؟؟؟؟…
هشت….!!!!کجایی کیانم؟؟؟کجایی؟؟؟
حتی صدای موتور ماشینش را هم می شناسم….سریع به سمتش برگشتم….پشت درختی خودم را قایم کردم…می خواستم
سورپرایزش کنم…گل ها کمی پلاسیده شده اند…اما مهم نیست….وقتی داخل شویم آنها را در آب می گذارم…دوباره شاداب می
شوند…کیان پیاده می شود…دلم ضعف می رود برای آن قد و بالا….قدمی جلو می روم…اما همان صدای ظریف نفرت انگیز
متوقفم می کند…
-کیان اینجا یخ زده…بیا دستمو بگیر….می ترسم بیفتم
مگر یک دفعه هوا چقدر سرد شد که اینطوری به لرزه افتاده ام…؟
ظریف نفرت انگیز خودش را در آغوش کیان من رها کرد…دیدم…با همین دو چشم خودم…گردنش را هم بوسید….

تعریف علمی مرگ چیست؟؟؟نفس نکشیدن…؟؟؟من از زنده بودن فقط نفس کشیدنش را دارم….
برای به زانو در آوردنم ……تو از مرگ حتی جلو می زنی….
در خانه بسته شد…فرو ریختم.مثل آوار بر سر خودم….دوباره مرا ندیدی کیان…جلوه را ندیدی…
هی دست تکون می دم….هی داد می زنم…
اون سنگدل ولی هم کوره….هم کره
گل و شیرینی را روی پله خانه اش می گذارم…با حسرت دستی به دستگیره در می کشم و می روم….دستانم از سرما کبود
شده…..پاهایم کرخت شده اند….من چطور به خانه رسیدم؟؟؟؟من چطور نمردم؟؟؟؟
چند بارآمده….پشت در اتاقم….در را قفل نکرده ام….اما اذن ورود هم ندادم….به همه گفته ام نمی خواهم ببینمش…زنگ زد…
دهها بار…به همه گفته ام نمی خواهم صدایش را بشنوم….اس ام اس هایش را نخواندم….نتوانستم پاکشان کنم….اما بازشان هم
نکردم و نهایتاً گوشی ام هم مثل خودم خاموش شد…..ورشکسته شده ام…این چیز کمی نیست…..کیان همه چیز من بود…همه
کس من بود….من همه چیز و همه کسم را از دست داده ام….از چهار سالگی به بعد هیچ وقت حتی هفت ساعت هم بی کیان
نبوده ام…اما امروز…روز هفتم است…
امروز روز هفتم است…از اتاق بیرون می روم…دوش می گیرم….صبحانه می خورم…گفته بود بدون صبحانه از خانه بیرون
نزن….آرایش می کنم….گفته بود خارج از اتاقت آرایش نکن….آن موقع چند سالم بود؟؟؟؟ ده سال؟؟؟؟الان چند سالم
است؟؟؟نوزده سال….تا امروز خارج از اتاقم آرایش نکرده ام….من بدبخت ساده لوح…..
آرایش می کنم….آنقدر که می فهمم خیره کننده شده ام…پالتوی کوتاه سفیدم را با شلوار جین و کیف و بوت مشکی می پوشم….
از خانه بیرون می زنم….امروز کیان هم در آن دانشکده کلاس دارد…روزش را می دانم…ساعتش را هم….استادش را می
شناسم….تمام همکلاسیهایش را هم….
هنوز هفت نشده…هوا سرد است…اما انگار آتشی که از دل من بلند می شود برفها را هم آب کرده…قدم زنان به سمت دانشکده می
روم….اکثر روزها این مسیر را با کیان می آمدم….دستم را زیر بازویش می انداختم و او غر می زد که نکن…میبینند…زشت
است…و من بدبخت ساده لوح هرگز به این فکر نکردم که کیان از چه چیز اینقدر هراس دارد؟؟؟
همکلاسی هایم به استقبالم می آیند….با لبخند تشکر می کنم…امروز کلاس هیستولوژی داریم….با دکتر ماهان نیک نژاد….استاد
جوان و خوش قیافه ای که نود درصد دانشکده عاشقش هستند….به سمت سالن هیستولوژی می روم…از بوی عطرش نفسم می
گیرد….سرم را بلند می کنم….کیان….مبهوت نگاهم می کند…به تیپ و قیافه جدیدم….دستش را از نرده جدا می کند و به سمتم
می آید…اما سرما و یخ زدگی از دستان کبود شده و پاهای کرختم تا پشت چشمانم رسیده….از سرمای نگاهم یخ می زند و در جا
متوقف می شود…با چه قدرتی از کنارش گذشتم؟؟؟ نمی دانم….به پشت در سالن هیستولوژِی که می رسم صدای ضعیفش را
می شنوم…
-جلوه….
می ایستم اما بر نمی گردم….نزدیک می شود و دوباره می گوید:
-جلوه…
هر دو دستم را مشت می کنم…با تمام قدرت….قلبم تیر می کشد…زیر لب می گویم:
– جلوه مرد کیان…دیگه هیچ وقت سراغش نیا…
دروغ نبود….اما با چه قدرتی این را گفتم….نمی دانم….
امان….
امان…امان….
از روزهایی
که دلت از خدا هم پره….!!!

کلاس هنوز شروع نشده است…اما دکتر نیک نژاد حضور دارد…آهسته سلام می کنم…با دیدن من ابروهایش بالا می رود اما به جز
جواب سلامم چیزی نمی گوید…
گوشه ای می نشینم…دور از همه…حوصله ندارم….خدا حوصله ندارم…خدا…
صدای رسای دکتر نیک نژاد در کلاس می پیچد:
-خب بچه ها امروز قراره در مورد بافت عضلانی صحبت کنیم…
سعی می کنم تمرکز کنم….باید به زندگی برگردم…به دهان استاد زل می زنم…لبهایش تکان می خورند اما صدایش به گوش نمی
رسد…دوباره تمرکز می کنم…
– عضلات مخطط مثل بافت قلب….
خب این قسمتش که به درد من نمیخورد…قلب کو….؟؟؟؟
خنده ام می گیرد…از این طرز تفکر خودم…چه پزشک قابلی شوم من…
این بار جداً تمرکز می کنم و تا پایان کلاس حواسم را به درس می دهم…اما هر چند لحظه یک بار، بی اختیار، آه سوزانی از نهادم
بلند می شود…
در که باز می شود کیان را می بینم…توی راهرو ایستاده و با همکلاسیش کاوه پندار صحبت می کند…..می خواهم طوری از
کلاس بیرون بروم که نبینتم…اما آنقدر هولم که دسته کیفم به تریبون گیر می کند و تمام وسایلم پخش زمین می شود…عصبی به
خرابکاری ام نگاه می کنم….استاد را می بینم که خم می شود کیفم را در دست می گیرد…سریع به خودم می آیم…
-شما زحمت نکشین آقای دکتر…خودم جمع می کنم
لبخند گیرایی روی لبش نشسته…کنارش می نشینم و کیفم را از دستش می گیرم.همان طور که دستش را روی زانو گذاشته نگاهم
می کند و می گوید:
-پدرتون گفت ناخوشین؟بهتر شدین؟
از یادآوری هفته نحسی که بر من گذشته دوباره ضربان قلبم شدت می گیرد. به زحمت می گویم:
– مرسی دکتر…بهترم
به سرعت وسایلم را جمع می کنم و از در خارج می شوم….کیان مقابل در ایستاده…اما حواسش به من نیست…روی صورت
ماهان نیک نژاد زوم کرده… از کنارش رد می شوم…
وای خدا قلبم…
دلم می خواهد از دانشکده بیرون بروم…فضایش سنگین است…اما با صدای نگین متوقف می شوم…نفس زنان خودش را به من می
رساند و از گردنم آویزان می شود و بریده بریده می گوید:
– وااااای دختر…کجایی تو؟چرا دانشگاه نمیای؟موبایلتو چرا خاموش کردی؟نمی گی نگرانت میشیم…هر روز حالتو از بابات می
پرسیدم..گفت سرما خوردی! آره؟؟؟می خواستم بیام عیادتت ببات گفت نه…می گفت مریضیت شدیده منم مبتلا می شم.
خنده ام می گیرد…
دستی به صورت گرد و سفیدش می کشم و می گویم:
-یه نفسی بکش خفه نشی عزیزم… آره مریضیم خیلی شدید بود…ولی خدا نکنه تو هیچ وقت اینجوری مریض شی…
بی توجه به حرفم نگاهی به سرتاپایم می کند…انگار تازه متوجه تغییراتم شده..با کنجکاوی می پرسد:
– جلوه خبریه؟چقدر عوض شدی!چقدر خوشگل کردی….چه خبره شیطون؟
در دل می خندم…نه…هیچ خبری نیست….فقط تازه فهمیده ام رنگارنگ بودن و شیک پوشیدن چقدر در تنها نماندن آدمها مؤثر
است….
– نه بابا چه خبری…گفتم یه تنوعی تو ظاهرم بدم دلتون وا شه…
باز هم بوی عطر لعنتی…خدایا تو که همه چیزم را گرفته ای این حس بویایی لعنتی را هم بگیر….بو نزدیک می شود…صدای قدم
هایش عذاب آور است…
-خانوم کاویانی…
با تعجب بر می گردم…
-کاوه….
تو هم از این عطر می زنی؟؟؟
خودم را جمع می کنم…
-بفرمایید آقای دکتر
مقدار زیادی کاغذ کپی شده را مقابلم می گیرد.پرسشگرانه نگاهش می کنم.لبخندی می زند و می گوید:

– این جزوه ها مال این یک هفته غیبتتونه…مطمئن باشین کامل تر از جزوه های همکلاسیاتونه….
خوب این یعنی چی؟ هم متوجه غیبتم شده…هم برایم جزوه آماده کرده…چطور یک دفعه اینقدر مهربان شده؟یعنی ممکن است کار
کیان باشد؟؟؟یعنی او خواسته که این کار را بکند؟؟؟جمله بعدیش آب سردیست بر وجودم…
– البته پسر عمه تون مخالف بود…می گفت خودتون باید تاوان تنبلیتون رو بدین…اما من دلم نیومد…
پوزخندی بر لبم می نشیند:
من این روزها تاوان خیلی چیزها را پس می دهم….تنبلی هم جزوش…
جزوه را از دستش می قاپم و سریع تشکر می کنم..
زودتر از اینجا برو و این عطر لعنتی ات را هم با خودت ببر…در محوطه یخ زده ی کوی قدم می زنم…تنها…خیلی تنها…مدتهاست
که کیانی نیست تا در این مسیر همراهیم کند…از این همه سخت جانی خودم تعجب می کنم…چطور بدون کیان تاب می
آورم؟؟؟شالم را محکم به دور خودم می پیچم…اما درد من سرمای هوای بیرون نیست…یخچال وجودم،سردم می کند…به سمت
نیمکت محبوبم می روم…همان که مقابل پنجره کیان است…همان پنجره ای که روزهاست چراغش خاموش شده…برف روی
نیمکت آب شده…می نشینم و به پنجره سیاه چشم می دوزم…بی پلک زدن…مستقیم و خیره…صدایش در گوشم می نشیند…موش
کوچولو…گرمای آغوشش را به خاطر می آورم و ضربان کوبنده و منظم قلبش…چطور این همه مدت طاقت آورده ام؟تا کی می
توانم تحمل کنم؟؟؟دلم تنگ شده کیان…خیلی زیاد…
یه جوری دلم تنگ می شه برات…محاله بتونی تصور کنی….گمونم نمی تونی حتی خودت…جای خالیتو تو دلم پر کنی…
چشمم می سوزد…پلک می زنم…گرمی اشک پوست یخ زده م را نوازش می کند.زمزمه می کنم:
-خدایا چقدر طول می کشه تا حالم خوب شه؟؟؟چند روز دیگه؟چند ماه دیگه؟چند سال دیگه؟
-….از دست خدا کاری ساخته نیست…تا وقتی خودت نخوای حالت خوب نمی شه…
هراسان به سمت صدا بر می گردم…دکتر نیک نژاد با فاصله کمی کنارم نشسته…چطور متوجه آمدنش نشدم؟؟؟؟
خودم را جمع و جور می کنم:
-سلام آقای دکتر…ببخشید اصلاً نفهمیدم کی اومدین…
لبخند می زند…جذاب و منحصر به فرد
-تا وقتی تموم هوش و حواست به اون پنجره تاریکه متوجه هیچی نخواهی شد…
حوصله نصیحت شنیدن ندارم…گوشم از پند و اندرز هم پر است…با بی حوصلگی زبر لب ببخشیدی می گویم…می خواهم بروم اما
صدایش متوقفم می کند…
– خونه من همین ساختمون کناریه…هرشب از پنجره اتاقم می بینمت….عزاداری بس نیست؟
از این پرسش بی مقدمه جا می خورم…
– یه کم فکر کن…ببین به خاطر چی داری خودتو اینقدر عذاب میدی؟یه اسباب کشی ساده؟این همه درد و غصه و ناراحتی و
افسردگی به خاطر همینه؟
از لفظ اسباب کشی ساده حرصم می گیرد…به سلامتی از همه چیز هم که خبر دارد…دلم می خواهد جواب دندان شکنی بدهم…اما
او استادم است…جرأت نمی کنم
نمی دانم از حرص است یا سرما…دندانهایم به هم می خورند…می فهمد…سری به نشانه تاسف تکان می دهد و کاپشنش را روی
دوشم می اندازد.آهسته می گویم:
-پدرم از شما خواسته که نصیحتم کنین؟
ابروهایش را بالا می دهد…یعنی تعجب کرده..
– پدرت چرا باید همچین چیزیو از من بخواد؟
نگاهش می کنم و هیچی نمی گویم. نفسش را بیرون می دهد و می گوید:
– همون طور که گفتم خونه من همین جاست…هر شب از این پنجره می بینمت…از اونجایی که این اتاق قبلاً متعلق به دکتر
حسامی بوده….از حرکات و رفتارت کاملاً مشخصه که از رفتنش و نبودنش ناراحتی…لازم نیست کسی چیزی بگه…چهره ات به
اندازه کافی گویا هست…اما به هر حال بدون این چاره کار نیست…اگه می خوای حالت خوب بشه این راهش نیست…
مستأصل نگاهش می کنم…ادامه می دهد…
-تو نمی تونی کسی رو که دوست داری اسیر و زندونی کنی…انسانی که حس اسارت داشته باشه دیگه تو قلبش جایی واسه دوست
داشتن نمی مونه…کیان نیاز به استقلال داشت..به عنوان کسی که سالها تو خونه ی یه زن و مرد غریبه زندگی کرده بود حق داشت
که بخواد بره…درسته که سربار کسی نبود اما این حس اذیتش می کرد…من بهش حق می دم…تو هم همین کارو بکن..اگه دوستش
داری به خواستش احترام بذار…در ضمن…تا اونجایی که من می دونم حس کیان به تو کاملاً برادرانه بود….پس اگه اون رو با
دختری در حال شیطنت می بینی اسم این کارشو خیانت نذار…
چقدر تیز بود این ماهان نیک نژاد….!!!درست به هدف زده بود…وسط قلب من…
از گرمی نفسش به خودم می آیم…صورتش را نزدیک آورده…
-این وسط یه سؤال پیش میاد…حس تو به کیان چیه؟
بی فکر،بی تأمل، بی تعمق و فقط برای حفظ غرورم سریع پاسخ می دهم:
– کیان مثل برادرمه…
لبخندی روی لبهایش می نشیند و زمزمه می کند:
-خوبه…
از جا بلند می شود و دستش را به سمت من می گیرد:
-بلند شو…یخ زدی…دستات سیاه شده از سرما
به دستش نگاه می کنم….دو دلم…اما خب او استادم است…یازده سال از من بزرگتر است…دستم را در دستش می گذارم و بلند می
شوم…چه دستان بزرگ و گرمی دارد.لبخندی به رویم می زند و کنارم راه می افتد…نگاهی به قد بلندش می کنم و آهسته می گویم:
-سردتون نشه یه وقت…کاپشنتونو بپوشین من نمی خوام…
بدون اینکه نگاهم کند می گوید:
-نگران من نباش.خودتو بپوشون که سرما نخوری…فردا امتحان میان ترم داری…نمره ت کم بشه هیچ ارفاقی در کار نیست…
ناخودآگاه لبخند می زنم و سرم را تکان می دهم…
تا دم خانه همراهیم می کند…کاپشنش را به دستش می دهم و تشکر می کنم…مهربان نگاهم می کند و می رود…از پشت به اندام
مردانه و راه رفتن پر صلابتش نگاه می کنم…انگار حرف زدن با این استاد خوش قیافه آرامم کرده…عجیب امشب دلم می خواهد
هیستولوژی بخوانم.با آرامش و خیال راحت آخرین سؤال را هم جواب می دهم.برگه را بر می دارم و بلند می شوم دکتر نیک نژاد با
لبخند خاصش نگاهم می کند…برگه ام را تحویل می دهم و می خواهم بیرون بروم که آهسته می گوید:
-از این به بعد اگه خواستی تو سرما بشینی بگو لباس گرمتر بپوشم…گلوم بدجوری درد می کنه
شرمنده نگاهش می کنم…چشمانش می خندند…زیرلب می گویم:
-معذرت می خوام
و از مقابل نگاهش می گریزم..در کلاس را که باز می کنم…نفسم حبس می شود…
از این راهرو یک نفر رد شده…که عطرش همونه که تو می زنی
هیچ کس تو راهرو نیست…اما بوی عطر دیوانه کننده ست…
نفس می کشم با تمام وجود…عجب عطر خوبی زده لعنتی
آه می کشم و سرم را پایین می اندازم و به سمت در خروجی می روم…صدای خنده کیان میخکوبم می کند…در یکی از کلاسها نیمه
باز است…می خواهم بروم…می خواهم گذر کنم….من نمی خواهم کیان را ببینم….پس باید بروم….اما…چه کسی گفته فرمان هر
کاری را مغز صادر می کند…؟؟پس چرا پایم پیش نمی رود؟؟؟
بی اراده به سمت در می روم….بازش می کنم….کیان و یک دختر جدید در کلاس نشسته اند…دستش را پشت صندلی دختر
گذاشته و به سمتش خم شده…با آن چشمان سبزش….با همان چشمان سبز یوزپلنگیش به او خیره شده و می خندد….از همان
نگاههایی که همیشه به من می کرد….
دخترک با دیدن من سریع خودش را جمع و جور میکند و کیان متعجب از حرکت او به سمت در برمی گردد….
ماتش می برد…ماتم می برد…خنده از لبانش محو می شود…اشک در چشمانم جمع می شود…عقب عقب می روم… می گویم:
-ببخشید نمیدونستم کسی اینجاست…
می خواهم بیرون بروم…از جا می پرد و هر دو دستم را می گیرد.بدون اینکه به دخترک نگاه کند می گوید:
– زیبا لطف می کنی تنهامون بذاری؟ با دختر داییم کار دارم
با هزار ناز و ادا و پشت چشم نازک کردن از کلاس بیرون می رود….
بعد از خروج دختر از کلاس در را با پایش می بندد.انگار می ترسد دستم را ول کند فرار کنم…به در می چسبم…در چشمانم خیره
می شود…تمام اجزای صورتم را با ولع نگاه می کند….دستش را روی گونه ام می کشد و زمزمه می کند:
-جلوه…جلوه ی من
جای انگشتانش روی پوستم می سوزد…قفسه ی سینه ام به شدت بالا و پایین می رود…دستش را در حد فاصل گردن و برجستگی
سینه ام می گذارد و تکرار می کند…
-جلوه…آروم عزیزم…آروم…ترسیدی؟از من؟از کیان؟؟؟
نمی توانم پوزخندم را کنترل کنم…تو نمی فهمی که این همه هیجان از ترس نیست…؟نمی فهمی؟؟؟
-چرا این کارو می کنی جلوه؟منو به چه گناهی از خودت می رونی؟؟؟چرا اون روز که اومدی دم خونم بهم زنگ نزدی؟؟؟چرا
اونهمه تو سرما تو خیابون موندی…
حرفهای ماهان در سرم زنگ می زند….حس کیان برادرانه ست…نفس عمیق می کشم…سه بار پشت سر هم…لبخند نصف و نیمه
ای زدم:
-من کسی رو نمی رونم…فقط زیادی آویزون زندگیت شده بودم… سعی دارم یاد بگیرم مستقل زندگی کنم و روی پای خودم
واسم…تو هم کمکم کن…کمکم کن فراموشت کنم داداش….!!!
حس می کنم الان است که چشمانش از کاسه بیرون بزند….سرخی صورتش وحشتناک است…نفسش به داغی نفس
اژدهاست….با عصبانیت می گوید:
– این مزخرفات چیه جلوه؟تو چه مرگته…
دستانم را آزاد می کنم…بغضم در حال انفجار است….می خواهم بروم….نمی گذارد…می خواهد در آغوشم بکشد…نمی
گذارم…خودم را از امن ترین جای دنیا محروم می کنم….
اشکهایم روان می شود…التماس می کنم…
– نکن کیان…این کارو با من نکن…بذار زندگیمو بکنم…داری نابودم می کنی
ناباورانه نگاهم می کند….
با حسرت عطرش را به جای اکسیژن فرو میدهم و از کلاس بیرون می روم…
پل بود اما ریخت…گل بود اما مرد….عمر منم قد عشقت تحمل داشت.بوی بهار زودتر از هرجا توی محوطه ی کوی پیچیده…
اواخر اسفند است…هوا گرم تر شده…اما هنوز دستان من سرد است…هر چه دستکش می پوشم…از کیسه آب گرم استفاده می
کنم…حتی به شوفاژ می چسبانمش…بی فایده ست….دستانم گرم نمی شوند…انگار به تبعیت از قلبم دستانم هم منجمد شده اند….
دانشگاه تعطیل شده…در جاده ی سنگفرش شده کوی قدم می زنم….از دور کاوه را می بینم…نمی دانم چرا بی دلیل از این آدم
بیزارم…شاید به خاطر نگاه های خیره و نه چندان پاکش…شاید به خاطر صراحت کلامش در تعریف از زیبایی من….شاید هم به
خاطر عطری که می زند….من از این عطر روی لباس کاوه متنفرم
دلم می خواهد مسیرم را کج کنم اما سریع خودش را به من می رساند…لعنت به این بوی عطرت…لعنت…
– احوال زیبای خفته!!!
این کی اینقدر با من صمیمی شد که نفهمیدم؟؟؟
اخمهایم را در هم می کشم و زیرلب تشکر می کنم.می خواهم از کنارش رد شوم…راهم را سد می کند..کلافه نگاهش می کنم…می
خندد
-بابا چرا اینقدر از من گریزونی؟با از ما بهترون که خوب می پری…
آمار کثافت کاریهایش را دارم….از یک پشه ماده هم نمی گذرد…منظورش از بهترون را هم خوب می دانم…دکتر نیک نژاد را می
گوید…چند بار ما را در حال قدم زدن با هم دیده است…با نفرت رویم را بر می گردانم و می گویم…
-کافر همه را به کیش خود پندارد…
و قدم هایم را به سمت خانه تند می کنم…از معدود روزهایی ست که پدر و مادرم هر دو خانه هستند و اینطوری کنار هم روی مبل
نشسته اند…این لبخند مرموز روی لبهایشان هم عجیب به نظر می رسد…انشاالله به من ربطی ندارد…آهسته سلام می کنم و قصد
اتاقم را می کنم….مادر صدایم می زند و می خواهد که بنشینم…بی حوصله اطاعت می کنم…به هم نگاه می کنند و انگار تردید
دارند که کدام شروع کنند…پدرم به حرف می آید:
– عزیز بابا، امشب مهمون داریم…می خواستیم تو هم در جریان باشی
خب…به من چه؟سکوتم احتمالاً همین معنی را داشت…مامان نگاهی به بابا می کند و حرف پدر را ادامه می دهد…
– دکتر نیک نژاد قراره بیان
جالب می شود…دکتر نیک نژاد؟؟؟اینجا؟؟؟
-قراره واسه خواستگاری بیاد…از بابات اجازه گرفته واسه امشب…
تعجب می کنم…اما هیچ حس خاص دیگری ندارم.بی تفاوت می گویم:
-باشه..می رم حاضر شم
همین….
ماهان تنها آمده…البته می دانم خانواده اش ایران نیستند…پدرش فوت کرده…مادر و خواهرش هم کانادا زندگی می کنند…مثل همیشه
مرتب و شیک و جذاب است و البته خوش صحبت…از چهره پدر مشخص است که چقدر به این ازدواج تمایل دارد…از چشمان
مادر هم تحسین می بارد…خب واقعاً چه کسی می تواند از ماهان نیک نژاد ایراد بگیرد….مدرک…موقعیت اجتماعی…پول…قیافه…
از لحاظ اخلاقی هم که همه تأییدش می کنند….به خواست پدر به اتاق من می رویم تا صحبت کنیم
روی تخت می نشینم…او هم پشت میز کامپیوترم….بعد از کیان هیچ مردی آنجا ننشسته…کیان…باز هم کیان….
نگاهی به در و دیوار اتاقم می کند و می گوید:
– از این پیشنهاد تعجب نکردی؟
صادقانه می گویم:
-نه
خنده اش می گیرد:
– یعنی انتظارش رو داشتی؟
دوباره می گویم:
-نه…
دستش را روی میز می گذارد و با دقت نگاهم می کند:
-پس چی؟
پوفی می کنم و با بی حالی می گویم:
– انتظارشو نداشتم اما تعجب هم نکردم…خواستگاری کردن مسئله زیاد عجیبی نیست…
متوجه بی حوصلگیم می شود و می گوید:
– خب پس بهتره حرفامون رو بزنیم…شاید به تفاهم برسیم….منو که می شناسی…در مورد خونواده ام هم یه چیزایی می دونی…
سکوت می کند…منتظر نگاهش می کنم.
– شاید بخوای بدونی چرا تو رو انتخاب کردم…صادقانه بگم…می دونم که تو عاشق من نیستی…منم عاشقت نیستم…اما ازت خوشم
میاد.خونواده خوبی داری که کامل می شناسمشون.تحصیل کرده ای، خوشگلی، آروم و متینی.احساس می کنم کنارت می تونم به
آرامش برسم.راستش واسه ازدواج عجله دارم.چون از تنهایی خسته شدم.خوشحال می شم با دید مثبت به این قضیه نگاه کنی…چون
فکر می کنم توانایی خوشبخت کردنتو دارم .من انتظارات عجیب و غریبی از همسرم ندارم.فقط دنبال یه زندگی آروم و شادم.چیز
بیشتری نمی خوام…
ازدواج….خیلی وقت است که به این قضیه فکر می کنم…می خواهم به شکلی خودم را از این شرایط وحشتناک نجات دهم…کمبود
آغوش کیان بیچاره ام کرده…نیاز به یک جایگزین دارم.کسی که این خلا را پر کند.تنها ملاک من برای ازدواج همین است..
لبخند می زنم و درکمال آرامش می گویم:
-جواب من مثبته دکتر.دلیلی واسه مخالفت وجود نداره.مطمئن باشین منم انتظارات عجیب و غریبی از شما نخواهم داشت..
و در دل می گویم:
– فقط مثل کیان باش…همین…
روز سوم فروردین بله عقد را در حالی می گویم که تا آخرین لحظه چشمانم به در است…چشم به راه کیان…اما نیامد…به عمه گفته
بود با چند تا از دوستانش به کیش می روند…عمه ادایش را در آورد…گفته: می خوایم بریم عشق و حال….تلفنی تبریک سرسری به
من گفت و…والسلام…
امروز مطمئن شدم که حس کیان به من حتی برادرانه هم نیست…فقط دلسوزی و احساس مسئولیت بود که از وقتی رفته همان را
هم بی خیال شده…خدایا کمک کن اشکم سرازیر نشود…کمک کن خدا….
فکر می کنم من غمگین ترین دختر دنیا در روز عقدم هستم….
ماهان دستم را می گیرد و حلقه تک نگین گران قیمت را در دستم می اندازد…این حلقه انگشتم را در بر گرفته یا گلویم را؟؟؟چرا
از پوشیدنش حس خفگی دارم؟؟؟ صدای کل کشیدن و شادی میهمانها مثل پتک بر سرم فرود می آید…حتی اگر کوچکترین امیدی
بود که روزی دوباره آغوش کیان به رویم باز شود…امروز با این تصمیم عجولانه ام تمام را ها را به رویم بستم…
فکر می کنم من تنها دختری در دنیا هستم که به محض گفته بله عقدش پشیمان می شود….
از تماس دست ماهان با شانه برهنه ام می لرزم…می فهمد و سریع دستش را روی لباسم می گذارد…خدا را شکر که عروسی آخر
شهریور است…وقتی که مادر و خواهرش به ایران می آیند…آهسته زیر گوشم می گوید:
-نرقصیم خانومی؟
در دلم فغان می کنم…
-نهههههه
صورتم می خندد و لبهایم می گویند:
-برقصیم
دستش دور کمرم حلقه می شود…دستم روی شانه اش قرار می گیرد…در چشمانم خیره می شود و زمزمه می کند:
-چرا اینقدر به هم ریختی؟استرس داری؟
نفسم از این همه نزدیکی به یک مرد غریبه می گیرد….غریبه..!!!؟؟؟ههههه…..ا ز امشب این مرد محرم ترین فرد زندگی من
است…اما برای منی که تا این سن در آغوش کیان بزرگ شده ام این تماس بدنی…این نزدیکی و اتفاقاتی که ناشی از این محرمیت
رخ خواهند داد…چقدر وحشتناک به نظر می رسند….ماهان تیز است…پزشک است…تمام هورمونهای بدن مرا می شناسد…تمام
حالات مرا می فهمد…در حالیکه حلقه دستانش را تنگ تر می کند می گوید:
– چیزی واسه ترسیدن وجود نداره…تا زمانی که تو نخوای هیچ اتفاقی نمی افته…حتی اگه ده سال طول بکشه…بعدشم ما که الان
عقدیم..قول می دم تا زمان عروسی حسابی بهم عادت کرده باشی…..نگران هیچی نباش…به هیچی هم فکر نکن..باشه؟
به چشمان مهربانش لبخند می زنم و او در جواب میهمانان که مرتب می گویند:
– عروس دومادو ببوس…دوماد عروسو ببوس…
بوسه نرم و ملایمی بر پیشانیم می نشاند..چقدر خوب که ماهان اینقدر فهمیده و بزرگوار است….
آخر شب که میهمانان می روند به اتاقم می روم تا از شر این لباس و آرایش مزاحم خلاص شوم .روی تخت می نشینم و به حلقه ام
خیره می شوم…این حلقه یعنی اینکه الان ماهان شوهرم است…شوهر… حس بدی از این کلمه پیدا می کنم.از دستم خارجش می
کنم و روی پاتختی می گذارمش.روشن و خاموش شدن صفحه گوشیم توجهم را جلب می کند یک پیام جدید…بازش می کنم….دیدن
اسم کیان به حال مرگ می کشاندم…
-خوشبخت شی موش کوچولو…
همین کافی است تا مقاومتم در هم بشکند و اشکهایم سرازیر شوند…تو چقدر بی رحمی کیان…چقدر بی رحمی…گوشی را پرت می
کنم…با تمام وجود…با نفرت…با خشم …تاجم را در می آورم و موهایم را باز می کنم…با زیپ لباسم درگیرم که ضربه ای به در می
خورد و ماهان وارد می شود…هول می کنم…جلو می آید…اخمهاش در هم می رود…دستی به لبش می کشد و می گوید:
– چی شده؟چرا گریه می کنی؟
دوباره روی تخت می نشینم…چه غلطی کردم خدایا…از این به بعد برای هر حرکتم باید جواب پس بدهم…کنارم می نشیند…با
فاصله…سکوت کرده…نگاهش می کنم…چشمانش روی گوشی متلاشی شده ثابت مانده…می ترسم…از اینکه چیزی بفهمد می
ترسم…باید حواسش را پرت کنم….خودم را به سمتش می کشم…آهسته می گویم:
– ماهان زیپ لباسم گیر کرده…کمکم می کنی؟
مشکوک نگاهم می کند و می گوید:
– به خاطر این که گریه نمی کردی؟ها؟
لعنت به این اشکها که هیچ جوره بند نمی آیند…سرم را به معنی نفی تکان می دهم و می گویم:
-نه…نمی دونم چمه…احساس می کنم خیلی عجولانه تصمیم گرفتم…فکر می کنم آمادگیشو ندارم…
خدا را شکر که اگر راستش را نگفتم…دروغ هم نگفتم…
نگاهش رنگ مهربانی می گیرد…موهایم را پشت گوشم می زند…اشکهایم را پاک می کند و با آرامش در آغوشم می کشد…قلبم می
ایستد…به معنای واقعی می ایستد…نفسم قطع می شود…می فهمد…با دستش بین دو شانه ام را ماساژ می دهد…عطرش خوش
بوست….اما عطر کیان چیز دیگریست…کیان بدون عطر هم مستم می کند…لعنت به تو کیان…می دانم نباید به او فکر کنم…می دانم
حتی گذشتن یادش از ذهنم هم ممنوع است…اما نمی توانم…نمی شود…نمی توانم…..خداااااا…مرا نمی کشی؟؟؟؟؟
صدایش در گوشم می نشیند:
– مگه نگفتم به هیچی فکر نکن…آمادگی نمی خواد که…اگه هم بخواد اینقدر آروم پیش می ریم که آمادگیشم پیدا کنی…نمی فهمم چرا
اینقدر خودتو عذاب می دی؟از چی اینقدر می ترسی؟ من اونقدرا هم که فکر می کنی وحشی و ترسناک نیستم…
جمله آخرش را با خنده می گوید…به این همه مهربانی لبخند می زنم و با چشمان اشکی نگاهش می کنم…دستش به سمت زیپم می
رود و با یک حرکت بازش می کند.وحشت زده با هر دو دست از جلو لباسم را می گیرم که نیفتد.خنده کوتاهی می کند و هر دو
چشمانم را می بوسد و از اتاق بیرون می رود…چشمانم را بوسید…مثل کیان…لعنت به تو کیان…
خداااا…کی مرا می کشی؟؟؟؟بین خواب و بیداریم…گرمم است…خیلی…انگار وسط جهنمم…دستی صورتم را لمس می کند…
دستی بزرگ و گرم….کیان….چشمانم را به زحمت باز می کنم…ماهان….گوشی طبی در گوشش است…بلوزم را بالا زده….
دارد معاینه می کند…جدی و دقیق…ناله ای می کنم….می فهمد که بیدارم…نبضم را میگیرد و ترمومتر را زیر زبانم می گذارد…به
دور و برم نگاه می کنم…مامان و بابا نگران و منتظر به من چشم دوخته اند…باز هم کیان نیست…من مریضم و کیان نیست…صدای
ماهان را می شنوم:
-بدجوری تاکی کارده*.آریتمی* شدیدی داره…تبشم بالاست…
بلوزم را پایین می کشد و کمکم می کند بنشینم…مشتی دارو در حلقم می ریزد و دوباره می خواباندم….
آهسته می گوید:
– عصبیه…چیز مهمی نیست تا یکی دو ساعت دیگه خوب می شه…
بقیه حرفهایش را نمی فهمم…خوابم می برد یا بیهوش می شوم…نمی دانم…
این بار که چشم باز می کنم…اتاق در تاریکی فرو رفته…ماهان روی صندلی نشسته و با حلقه من که دیشب درش آوردم بازی می
کند…بلند می شوم….دلم می خواهد دوش بگیرم…متوجهم می شود…لبخند کمرنگی می زند و می گوید کجا؟
– حموم
سری تکان می دهد و می گوید:
– خوبه…تا تو بری و بیای منم غذاتو میارم واست
از اتاق بیرون می روم…مادرم با دیدنم از جا می پرد.آهسته می گویم:
– حالم خوبه مامان…
دوش آب یخ هم از سوزش تنم کم نمی کند.حوله ام را می پوشم و به اتاقم بر می گردم….ماهان به سمتم می آید و کلاه حوله ام را
سرم می کند و آب موهایم را می گیرد…روی تخت می نشینم…ظرف غذا را به دستم می دهد…میل ندارم..اما برای فرار از
اصرارهای ماهان چند لقمه می خورم…ظرف غذا را روی میز می گذارم و دوباره دراز می کشم….ماهان روی صندلی نشسته و
نگاهم می کند…
-نمی خوای لباساتو بپوشی…اینجوری سرما می خوری خانوم کوچولو…
از این لفظ بیزارم…بغضم می گیرد…وقتی مریض بودم….بغلم می کرد…موهایم را می بوسید و همین جوری می گفت خانوم
کوچولو…چقدر آغوشش را کم دارم… رو به ماهان می کنم و با لبهای ورچیده می گویم:
-ماهان…
می آید و لبه تخت می نشیند و آهسته می گوید:
-جونم…
چشمانم را می بندم و می گویم:
– بغلم کن….
چراغ را خاموش می کند…کنارم دراز می کشد…نه کامل…حالتی بین نشسته و خوابیده…دستانش را باز می کند…مرددم…نمی
توانم…اما او در آغوشم می کشد…سرم روی قلبش قرار می گیرد…چه ضربان نا آشنایی…چه عطر غریبی…موهایم را می
بوسد….نههههه….نکن….بغض دارد خفه ام می کند…دستش به سمت بند حوله ام می رود…تکان می خورم…محکم نگهم می
دارد و آرام می گوید:
-هیش…کاریت ندارم…حوله ت خیسه…رختخوابت خیس شده سرما می خوری…
حوله را در می آورد…خدا را شکر که اتاق تاریک است…سرم را روی سینه اش می گذارد و پتو را تا گردنم بالا می کشد…دستش
روی بازویم می لغزد و زمزمه می کند:
– من اینجام تا خوابت ببره…با خیال راحت بخواب…
بغضم می شکند.اشکم قطره قطره روی پیراهن سفیدش می چکد و او تنها نوازشم می کند..در سکوت محض…
تو چقدر صبوری ماهان نیک نژاد…چقدر محجوبی که هیچ به رویم نمی آوری…من می دانم…که تو همه چیز را می دانی…
تو چقدر مظلومی ماهان….
تو چقدر بدبختی جلوه….
بیدار می شوم…با رخوت و سستی…نور آفتاب تا وسط اتاق کشیده شده….کش و قوسی به بدنم می دهم و آرام بلند می شوم…از
دیدن بدن برهنه ام جا می خورم و بلافاصله تمام اتفاقات دیشب برایم تداعی می شود….واااااااای….گر می گیرم….سرخی شرم
تمام وجودم را در بر می گیرد…اما به یاد آوردن رفتار آقا منشانه ماهان…کمی آرام می شوم….چون او مثل یک انسان…یک
پزشک…یک هم جنس رفتار کرده بود…نه مثل یک مرد…نه مثل یک شوهر…از این همه مناعت طبعش لبخند روی لبم می نشیند…
ماهان درست ترین انتخاب برای من بود.
سریع لباس می پوشم و از اتاق بیرون می روم…بابا روی مبل نشسته و کتاب می خواند…مامان با تلفن صحبت می کند…پدرم
بلافاصله کتابش را می بندد و به سمتم می آید و با نگرانی می گوید:
-جلوه ی بابا…عزیز بابا…بهتری خانومی؟
لبخند می زنم…بعد از مدتها از ته دل….
-خوبم بابایی…
مامان هم گوشی را قطع می کند و در آغوشم می کشد:
-الهی من دورت بگردم…چی شدی یهو مامانی؟از دیروز تا حالا هزاربار مردم و زنده شدم…اگه ماهان نبود من و باباتم از دست
رفته بودیم
صورتش را می بوسم و می گویم:
-الان خوبم مامانی…این چند روزه خیلی تحت فشار و استرس بودم..احتمالاً به خاطر همون بوده
رهایم می کند و به سمت آشپزخانه می رود و در همان حال می گوید:
– برم زودتر ناهارو آماده کنم…ساعت دوازده ست از وقت صبحانه گذشته.از دیروز تا حالا هیچی نخوردی
پشت پنجره می ایستم و به فضای رویایی و بهاری محوطه را نگاه می کنم.صدای بابا را می شنوم:
– یکی دو ساعت پیش ماهان اومد اینجا.یه سر زد و دید خوابی رفت.یه زنگ بهش بزن…خیلی نگرانته
بدون اینکه رویم را برگردانم می گویم:
– دیشب چه ساعتی رفت؟
-یکی دو ساعت بعد از اینکه تو خوابیدی….کلی منو مامانت رو دلداری داد…وقتی پای بچه در میونه حتی پزشک های کهنه کاری
مثل من هم دست و پاشونو گم می کنن…اگه ماهان نبود ممکن بود تشنج کنی…
به سمت تلفن می روم…یادم می افتد که من شماره همسرم را حفظ نیستم…با شرمندگی شماره اش را از بابا می گیرم و تماس را
برقرار می کنم…صدای جدی اما گرمش در گوشی می پیچد:
– جانم؟
دوباره حس شرم به تنم می دود:
-سلام ماهان…
ملایمتر می گوید:
– سلام جلوه خانوم گل…حالت چطوره؟بهتری ایشالا؟
نگفت عزیزم…نگفت نفسم…نگفت عمرم…گفت جلوه خانوم گل…نه خیلی خودمانی…نه خیلی رسمی…انگار دارد با دختر همکارش
که خیلی هم از خودش کوچک تر است و از قضا دانشجویش هم هست حرف می زند…همین…
آهسته تر از قبل میگویم:
– ممنون.بهترم…تماس گرفتم که هم تشکر کنم هم اینکه بگم دیگه نگران نباشین..من حالم خوبه
در ته صدایش خنده موج می زند…خنده هم دارد…دیشب لخت و عور در بغلش بودم…امروز برایش لفظ قلم حرف می زنم…
-خیلی هم عالیه…پس برو حاضر شو…میام دنبالت…. واسه ناهار میریم بیرون…تا ده دقیقه دیگه اونجام…فعلاً
و قطع می کند…حتی نظرم را هم نپرسید…گفت برو حاضر شو…کاملاً دستوری…یعنی این هم از عوارض اختلاف سنی زیاد است
یا اینکه کلاً من حساس شده ام و بیخودی گیر می دهم؟؟؟
رأس ده دقیقه می رسد…من هم آماده ام..هر چی مامان گفت دستی به سر و رویت بکش قبول نکردم…حوصله ندارم…اصلاً
با پدر و مادرم دست می دهد و کاملاً جدی حال مرا می پرسد و رو به پدرم می گوید:
-اگه اجازه بدین جلوه رو با خودم ببرم بیرون…یه دوری بزنیم…واسه روحیش هم خوبه…
پدرم با تحسین نگاهش می کند و می گوید:
-اجازه جلوه دیگه دست خودته…خیلی هم ممنونیم که اینقدر به فکرشی
بی اختیار اخمهایم در هم می رود…این هم از طرز صحبت کردن پدر تحصیلکرده ما…پزشک متخصص مملکت….استاد
دانشگاه…انگار در مورد یک اسب حرف می زند که فروخته شده و از این به بعداختیارش دست صاحب جدیدش است…
ماهان هم فروتنانه می گوید:
-خواهش می کنم…صاحب اختیار شمایین…
عصبی دستش را می کشم و می گویم:
-بریم دیگه…دیر شد!
با تعجب نگاهم میکند…قیافه درهم مرا که می بیند دوزاریش می افتد…تو هم دیگه زیادی باهوشی ماهان خان…
دستم را فشار می دهد و آهسته می گوید:
-شما اول برو حلقه تو بپوش…بعد می ریم
با گیجی نگاهش می کنم…دست چپش را بالا می آورد و مال خودش را نشان می دهدو می گوید:
– حلقه خانوم…حلقه….
با حرص به اتاقم می روم و در دلم داد می زنم:
-خداااا…غلط کردم…با خونسردی کمربندش را می بندد و در حالیکه آینه را تنظیم می کند می گوید:
-دوست دارم همیشه تو دستت ببینمش…دیگه درش نیار…
حرص زده می گویم:
– این الان یه دستوره؟
بدون اینکه هیچ تغییری در اجزای صورتش ایجاد شود با همان خونسردی اعصاب خرد کنش می گوید:
– نه…دستور نیست…جزو قوانینه…احترام به قانون هم انجام وظیفه ست…نه لطف….پس انتظار نداشته باش به خاطر این قضیه
ازت خواهش کنم…
یعنی چه اتفاقی قشنگ تر و دلچسب تر و میمون تر از این که شوهری با آی کیوی بالای دویست داشته باشی و تا بخواهی بگویی ف
او فرحزادش را هم رفته و برگشته باشد!!!؟؟؟؟
حرص می خورم…آی حرص می خورم…بند کیفم را در دستم مشت می کنم و به بیرون خیره می شوم…در حالیکه لبخند عمیقی
روی لبش نشسته می گوید:
-اینقدر عصبانی نباش و بگو کجا دوست داری بریم؟
پوزخند صدا داری می زنم و می گویم:
– چه عجب…یه بار نظر ما هم پرسیده شد…
نیم نگاهی می کند و همچنان خونسردانه می گوید:
-نظر شما همیشه پرسیده می شه…حالا به جای بد قلقی و لجبازی بگو کجا رو دوست داری؟ اگه اینبارم جواب ندی بر می گردیم
خونه و مجبور می شی خودت غذا درست کنی…
رویم را بر می گردانم و شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم:
-یه درصد فکر کن من واسه تو غذا درست کنم…!!!فرقی نمیکنه کجا می ری…برام مهم نیست کجا غذا بخورم…فقط زودتر برو
یه جایی…چون گشنمه
بازهم لبخند می زند و بی صدا حرکت می کند…زیر چشمی به رانندگی اش نگاه می کنم….با دست چپش کنترل فرمان را در
دست گرفته و دست دیگرش را روی دنده گذاشته…در حالیکه کیان با دست راستش فرمان را می گرفت و دست چپش را روی
پنجره می گذاشت.هر وقت هم می خواست دنده را عوض کند فرمان را رها میکرد….ژست کیان قشنگ تر بود….اوووففف…باز
هم مقایسه…
با اخم پشت میز می نشینم.او هم کتش را در می آورد و برای شستن دستش به سمت دستشویی می رود.خب…انگار حتی موقع
شستن دست هم حلقه را نباید درآورد….کلافه ام..گشنه هم هستم…منو را بر می دارم و غذایم را انتخاب می کنم..بر می گردد…
آستین پیراهنش را بالا زده…رگهای برجسته دستش بدجوری خودنمایی می کند…دکمه بالایی پیراهنش را باز گذاشته و کمی از
موهای سینه اش دیده می شود…گردنش خالی از هر نوع زینتی بود…برخلاف کیان که هیچ وقت گردنبندش را از خودش دور نمی
کرد…سیاهی چشمانش به صورتش ابهت داده…جبروتی که گاهی ترسناکش می کند…موهایش قهوه ای خیلی تیره است آنقدر که
گاهی به سیاهی می زند…پوستش گندمگون است…با پوست برنزه و چشمان سبز کیان مقایسه می کنم…نه…قابل قیاس نیستند..دو
تیپ کاملاً متفاوتند…با صدای محکمش به خودم می آیم:
-اگه دید زدن تیپ و قیافه من تموم شده، غذاتو انتخاب کن..
هول می شوم…خون به صورتم می دود و با دستپاچگی می گویم:
-من جوجه می خورم..
سفارش دو دست جوجه می دهدو بعد از رفتن گارسون چشمکی به من می زند و می گوید:
-خجالت نکش…حق داری…شوهر خوش تیپ داشتن حواس پرتی میاره
زیر لب خودشیفته ای می گویم که باعث می شود با صدای بلند بخندد…کلیدی از جیبش در می آورد و به دستم می دهد:
-کلید خونه منه….پیشت باشه…ممکنه لازمت بشه
گفت خونه من…نگفت خونمون…چقدر این مرد عجیب است…
-در ضمن موبایلتم دیشب ردیف کردم…گذاشتم روی میز توالتت.لطفاً از این به بعد نه خاموشش کن نه به در و دیوار بکوبش…می
خوام همیشه در دسترس باشی…
نمی دانم چرا از این همه تحکم بغضم می گیرد…آهسته می گویم:
-اینم جزو قوانینه…
موشکافانه نگاهم می کند و می گوید:
-آره…جزو قوانینه…هر چند که من گفتم لطفاً…
خدا لعنتت کند کیان…این چاه را تو برایم کندی….
سرم را پایین می اندازم و با حلقه ام ور می روم….دلخوری ام را می فهمد…اما هیچ نمی گوید.اشتهایم را هم از دست داده ام…به
زور نوشابه چند لقمه فرو می دهم…می فهمد…باز هم هیچ نمی گوید…اگر کیان بود با روش های خاص خودش از دلم در می
آورد…نمی گذاشت اینطوری با بغض غذا بخورم…اما این مرد خونسرد رو به رو که به صورت کاملاً اتفاقی شوهرم هم هست
بدون هیچ واکنشی با آرامش هر چه تمام تر غذایش را می خورد و دریغ…دریغ…دریغ از حتی یک نیم نگاه به نوعروس یک روزه
اش.آخرین قلپ نوشابه اش را که می خورد می گوید:
-اگه تموم شده بریم….از 3 صبح بیمارستان بودم…خیلی خستم…
پس کل دیشب را نخوابیده…چه اصراری بود با این شرایطش برای ناهار بیرون بیاییم؟
بدون هیچ حرفی کیفم را بر میدارم و بدون اینکه منتظرش شوم از رستوران بیرون می روم.از دور قفل ماشین را می زند و سوار
می شوم و به خیابان زل می زنم…اول در عقب را باز می کند و کتش را می گذارد…بعد سوار می شود و بدون حتی یک کلمه به
سمت خانه می رود…به نیم رخش نگاه می کنم…نه عصبانی…نه ناراحت…انگار فقط خسته ست و من و آزردگی ام هیچ تأثیری بر
حالاتش ندارند…مقابل خانه خودش می ایستد…با لجبازی می گویم:
-چرا اومدی اینجا؟منو ببر خونه خودمون!
-ماشین را خاموش می کند و می گوید:
-خونه خودت اینجاست..
دستانم را به سینه می زنم و محکم سر جایم می نشینم…پیاده می شود و کتش را بر می دارد…فکر می کنم می خواهد برود…اما دور
می زند و در سمت مرا باز می کند و سرش را نزدیک صورتم می آورد:
-پیاده شو…فکر نکنم صورت خوشی داشته باشی که بغلت کنم و ببرمت داخل…اما مطمئن باش اگه همین الان پیاده نشی این کارو
می کنم…
پیشانی اش قرمز شده…از خشم…از چشمانش می خوانم که شوخی ندارد..به هیچ وجه…از جلوی در کنار می رود و من پیاده می
شوم و مثل جوجه اردک پشت سرش راه می افتم…در خانه را باز می کند و اول مرا داخل می فرستد…نفس عمیقی می کشم و
روی اولین مبل خودم را رها می کنم…جا سوییچی و بسته ای که دستش است را روی اپن می گذارد و به اتاقش می رود….خانه
بزرگ و شیکی دارد…نسبت به مال ما نوسازتر و دلبازتر است…خیلی هم خوش سلیقه وسایلش را چیده…ست مبلمان و ناهار
خوری و پرده اش کرم قهوه ای ست. فرش ابریشمی گردویی رنگی هم روی پارکت قهوه ای سوخته اش انداخته…وسایل صوتی و
تصویری همه مشکی اند…روی دیوار عکسی از یک منظره فوق العاده وجود دارد و روی درز قاب عکس تصویری از مادر و
خواهرش قرار داده…روی میز پا مبلی و اپن کتابهای مختلف و قطور پزشکی به چشم می خورند…از روانی و تسلطش بر مباحث
هم معلوم است که استاد اهل مطالعه و آپدیتی ست. مانتو و روسریم را در می آورم و روی دسته مبل می گذارم…دوست دارم بلند
شوم و چرخی در خانه بزنم اما غرورم اجازه نمی دهد…بیرون می آید…دوش گرفته و اصلاح کرده…لبخند کمرنگی به من می زند
و به سمت آشپزخانه می رود…بسته روی اپن را که الان متوجه می شوم ظرف غذاست از پلاستیکش خارج می کند و داخل یخچال
می گذارد و می پرسد:
– چای می خوری؟
به سردی می گویم:
-نه میل ندارم…
صبر می کند تا آب چای ساز جوش بیاید…لیپتونی توی لیوان می اندازد و کمی آب جوش رویش می ریزد و با فاصله از من روی
مبل ولو می شود…در کمال آرامش چایش را تا انتها می خورد و بعد از جایش بلند می شود و در حالیکه به سمت اتاقش می
رودمیگوید:
-من یکی دو ساعتی می خوابم..هلاکم…
در اتاق را می بندد و مرا مبهوت بر جای می گذارد:
عصبی ام…کلافه ام…حرصم گرفته….با خشم در اتاقش را باز می کنم و داد می زنم:
– منو آوردی اینجا که چای خوردن و خوابیدنتو تماشا کنم؟من سرم گیج می ره…هنوز تب دارم…می خوام برم خونه…می خوام
بخوابم…
نیم خیز می شود و می گوید:
-خب بیا بخواب…مگه اینجا نمی شه خوابید؟
پوزخند صدا داری می زنم و می گویم:
-اینجا؟پیش تو؟واقعاً فکر کردی همچین کاری می کنم؟
او هم پوزخند نصفه ای می زند و می گوید:
-دیشب که این کارو کردی؟یادت رفته؟
حرصی می شوم…داغ می کنم…نمی فهمم چه می گویم:
– دیشب حالم بد بود..تب داشتم…مریض بودم…نفهمیدم که تویی وگرنه…
ابروهایش بالا می روند…تا آخرین حد ممکن…بر می خیزد و به سمتم می آید…می ترسم و عقب عقب می روم…چشمانش را تنگ
می کند…نفسهای تند و داغش به صورتم می خورند…رویم را بر می گردانم…چانه ام را با خشونت نگه میدارد…الان است که فکم
بشکند….زمزمه می کند:
-نفهمیدی منم؟پس فکر کردی کیه؟ها؟
با وحشت نگاهش می کنم…داد می زند:
– با توأم …کری یا لال؟؟؟فکر کردی کیه که حاضر شدی با اون وضع تو بغلش بخوابی؟؟؟
با تته پته می گویم:
– من…من…هیچی…به خدا…عصبانی شدم…یه چیزی گفتم.
دوباره داد می زند:
– تو غلط می کنی که هر چی به دهنت میاد می گی…
مچ دستم را می گیرد و کشان کشان به سمت تخت می برد و هلم می دهد و در حالیکه دکمه های پیراهنش را باز می کند می گوید:
-الان که کاملاً هوشیاری…نه؟حالتم که خوبه خدا رو شکر…ایشالا تبم که نداری تو توهم باشی…
فریادش ستونهای خانه را می لرزاند:
-ایندفعه خوب دقت کن…ببین که با کی می خوابی….

پاهایم را داخل شکمم جمع می کنم و خودم را به انتهایی ترین گوشه تخت می کشانم…مغزم قفل کرده و زبانم بند
رفته…می دانم که باید حرف بزنم…باید توضیح دهم…چنگی به ملحفه می زنم و با هزار بدبختی می گویم:
– ماهان به خدا اینطوری نیست….من دیشب کاملاً هوشیار بودم و می دونستم دارم چیکار می کنم…عصبانی شدم…حرصم گرفته
بود…می خواستم لجتو در بیارم
پیراهنش را گلوله می کند و با تمام قدرت به زمین می کوبدش…رو تختی را کنار می زند و دستم را محکم می کشد…در اغوشش
پرت می شوم…موهایم را از پشت می گیرد و سرم را عقب می برد و با خشم به چشمانم زل می زند…وحشتم چند برابر می
شود…این چشمها قادر به هر کاری هستند…قفسه حجیم سینه اش به شدت بالا و پایین می شود….حس می کنم موهایم دارد از
ریشه کنده می شود… بغضم می شکند….
-ماهان توروخدا…غلط کردم…
سرم را با ضرب رها می کند….انگشت اشاره اش را به طرفم دراز می کند…می خواهد چیزی بگوید…پشیمان می شود…لبه تخت
می نشیند…سرش را بین دو دستش می گیرد و موهایش را چنگ می زند…دستم را جلوی دهانم می گیرم که صدای گریه ام را
نشنود…می ترسم دوباره عصبانی شود..در خودم مچاله می شوم و با چشمان گشاد شده به هیکل خم شده اش نگاه می کنم…صدای
همچنان خشمگینش را می شنوم:
– تو در مورد من چی فکر کردی جلوه؟آخه چطور به خودت اجازه می دی که اینقدر منو احمق فرض کنی؟ فکر می کنی نمی
فهمم که هر حرف و حرکت و رفتار منو با یکی دیگه مقایسه می کنی؟فکر می کنی نمی فهمم می خوای از من فقط به عنوان یه
جایگزین…یه خلا پرکن…یه ماکت بهره ببری؟من از تو آرامش خواستم…اما تو همین دو روز اول داغونم کردی…اگه اینقدر درگیر
یه مرد دیگه ای چرا منو وارد این بازی کردی؟گناه من این وسط چیه که باید بچه بازیا و اخم وتخماتو تحمل کنم؟سن و سال من از
این ادا اطوارا گذشته جلوه…اینو بفهم…درسته کم سن و سالی ولی حرکات و رفتارت از یه بچه دو ساله هم عجیب غریب تره…هر
چی می گم جبهه می گیری….تا یه حرفی مخالف میلت زده می شه بغض می کنی و روتو بر می گردونی و غذا نمی خوری …
واقعاً توقع داری واسه کوچکترین مسائل بهت التماس کنم و نازتو بکشم؟؟؟امروز وقتی داشتم بر می گشتم خونه نزدیک بود پشت
فرمون خوابم ببره…توی 48 ساعت گذشته سر جمع دو ساعت نخوابیدم…ولی اومدم دنبال تو…گفتم ببرمت بیرون…روحیت عوض
شه…یه کم ریلکس شی…اما جوابم چی بود؟؟؟تو اصلاً می تونی درک کنی یه مرد چه حسی پیدا می کنه وقتی می فهمه زنش تو
جسم و روح اون دنبال یکی دیگه می گرده؟؟؟… غرورش می شکنه…له می شه….مردونگیش زیر سوال می ره…و مردی که
مردونگیش زیر سوال بره نابود می شه…تو از اولین روز نامزدیمون با من اینکارو کردی…نابودم کردی…
رو به من می چرخد و ادامه می دهد:
-منو ببین جلوه…من ماهانم….ماهان نیک نژاد…هیچ شباهتی به اونی که تو می خوایش ندارم…نمی تونم مثل اون باشم…تو وجود من
دنبال اون نگرد…نمی تونم هر بار که بغلت می کنم تموم فکر و ذکرم این باشه که نکنه تو ذهنت با کسی به جز من باشی…اینو بپذیر
که تو الان یه زن متأهلی…لازم نیست حتماً به صورت فیزیکی به شوهرت خیانت کنی…اگه حتی فکر مرد دیگه ای از سرت بگذره
خائنی…اگه نمی تونی متعهد بمونی…اگه نمی خوای…اگه دوست نداری…با زندگی هیچ کدوممون بازی نکن…خواهش می کنم…
دلم می گیرد…از این همه ظالم بودن خودم متنفر می شوم…واقعاً ماهان چه گناهی دارد؟این مرد جز لطف و محبت در حق من چه
کرده که اینطوری غرور و هویتش را به بازی گرفته ام؟اشکهایم به هیچ شکلی بند نمی آیند…هق هق کنان نگاهش می کنم…دستش
را توی موهایش فرو می کند و نفسش را پر صدا بیرون می دهد…دراز می کشد و یک دستش را روی چشمش می گذارد…تمام
اجزای صورتش را از نظر می گذرانم…چهره اش در هم فرو رفته…به حرکات منظم قفسه سینه اش نگاه می کنم…پتو را تا زیر
گردنش بالا می کشم…تکانی می خورد..دست آزادش را باز می کند و با همان چشمهای بسته می گوید:
-بیا اینجا…بدقلقیو تمومش کن…
عکس العملی نشان نمی دهم…دستش را از روی چشمش بر می دارد و نگاهم می کند.خستگی در صورتش موج می زند.با صدایی
گرفته می گوید:
-اذیتم نکن جلوه…خیلی خستم به خدا…هیچی انرژی نمونده واسم…
نگاهی به سینه پهن و برهنه اش می کنم و دستان بزرگش…نفس عمیقی می کشم و برای اولین بار بدون اینکه به کیان فکر کنم با
رضایت کامل در آغوش شوهرم فرو می روم…انگار این را حس می کند…پتو را روی جفتمان می کشد…موهایم را می بوسد و
زمزمه می کند:
-خوب بخوابی خانوم خوشگل خودم
در صدایش هنوز رنجش را حس می کنم…اما این را خیلی خوب فهمیده ام که ماهان… ماهان نیک نژاد… بزرگوارتر از من و
تصورات من است…..به تبعیت از خودش زمزمه می کنم:
-دیشب حتی یه لحظه هم تو رو به جای کس دیگه ای تصور نکردم…
هیچ نمی گوید.چانه ام را روی سینه اش می گذارم …نگاهش می کنم و می گویم:
– ماهان حرفمو باور نمی کنی؟
با همان چشمان بسته می گوید:
– چرا باور می کنم…بخواب و دیگه بهش فکر نکن
از خوشحالی بوسه ای برسینه اش می زنم و دستم را دور بازویش حلقه می کنم که باعث می شود محکم تر در آغوشم بگیرد.بین
خواب و بیداری می گوید:
– اگه زودتر از من بیدار شدی و گشنت بود…واست غذا گرفتم…تو یخچاله…ناهار که نخوردی….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا