رمان سقوط یک فرشته پارت 3
برخلاف پیش بینی طبیب طفل زنده مانده و روز به روز نیرومندتر وشاداب تر می شد.برای پرستاری او احتیاج بخدمت گذاری پیدا کردند و بجستجوی چنین کسی برآمدند،مدتی گذشت روزی خانم کورنی داخل اطاق ایزابل شده و بدون مقدمه خندید و گفت:«خانم هیچ میدانید چه کسی برای پرستاری بچه پیدا شده؟کارهای دنیا چقدر تماشایی است،دختری که حاضر به قبول این خدمت شده تا چند روز پیش در خانواده هایر خدمت میکرد،سه سال و پنچ ماه در آن خانه بود،حالا بعلت نزاع با باربارا از آنجا بیرون آمده است،میل دارید او را ببینید؟»
ایزابل پرسید:«آیا به نظر شما پرستار خوبی است؟میتواند او را خوب تربیت کند؟»
«فقط یک عیب بزرگ دارد،خیلی فضول و پرحرف است،شاید علت عمده اختلاف او با باربارا هم مربوط به همین باشد.»
«اگر عیب او همین باشد که برای بچه عجالتاً ضرری ندارد،بفرمائید بیاید او را ببینم»خانم کورنی پیش از اینکه اطاق خارج شود گفت:خانم امروز به او قولی ندهید،اگر او را پسندیدید بگوئید فردا بیاید و جواب قطعی بگیرد،بهتر است من به خانواده هاپر مراجعه کنم ببینم علت اخراج او چه بوده است.او همه تقصیرها را میخواهد به گردن باربارا بگذارد ولی معلوم نیست تا چه اندازه صحیح باشد.»
حرفی کاملا صحیح و منطقی بود،خانم ایزابل بدون چون و چرا قبول کرد هنگامی که ویلسون به اطاق وی آمد سئوالاتی چند از او نمود.ویلسون جواب داد:
«خانم.علت اخراج من از خانواده هایرفقط وفقط بهانه جوئی های بیمورد باربارا میباشد،یکسال است که اخلاق او بکلی تغییر کرده و صد مرتبه خشن تر از پدرش شده است،کوچکترین چیزی او را می رنجاند و آشفته می سازد،این وضعیت برای من غیرقابل تحمل بود،بلاخره مجبور به ترک خدمت آنها شدم.»
تحقیقات خانم کورنی گفتار ویلسون را تائید نمود،خانم هایرمادر باربارا که زنی فوق العاده مهربان و حق شناس بود اعتراف کرد که ویلسون به هیچ وجه تقصیری ندارد بلکه تندی و خشونت فوق العاده باربارا باعث شد که خدمت را ترک گوید پس از انجام این تحقیقات ویلسون رسماً برای پرستاری طفل به خدمت گماشته شد.
چندی بعد یک روز بعدازظهر ایزابل در اطاق خود خفته و استراحت میکرد در آن هنگام نه خواب بود نه بیدار حرکت نمیکرد. چشمهایش به روی هم افتاده در عالمی بین خواب و بیداری بسرمیبرد ناگهان صدای گفتگوی دو نفر که در اطاق مجاورصحبت میکردند او را بخود آورد،ایزابل گوش داد این گفتگوی بین ویلسون و جویس جریان داشت.
«من هیچ تصور نمیکردم خانم تا این اندازه ضعیف و ناتوان باشند،راستی چه خانم مهربانی است.ودرهمین چند روز من شیفته اخلاق او شده ام ولی حیف که تا این درجه بیمار است.»
«ویلسون اگر یک هفته قبل او را دیده بودی چه میگفتی حالا که نسبت به انوقت حالش خیلی بهتر شده است.»
«خدا کند که آسیبی نیند،راستی اگر یک مو از سر این بیچاره کم شود دنیا دنیای آن دختر بداخلاق است»
«جویس،به جان عزیز خودت هیچ مهمل نیست.تو گمان کرده ای که از عشق باربارا کاسته و کارلایل را فراموش مرده است؟خیر منتظر است کوچکترین صدمه ای به خانم بیچاره وارد شود تا ایت بار دو دستی آقای کارلایل را بچسبد و به او امان ندهد.»
«ویلسون، تمام چیزهائی که مردم در این خصوص میگفتند. بیهوده و بی معنی بود. آقای کارلایل هیچوقت توجهی به باربارا نداشت.»
« معلوم میشود اطلاعات تو در این مورد کامل نیست. من در این مدت که در خانه هایر بوده ام چیزها دیده ام. مثلا کارلایل به باربارا یک حلقه و یک جعبه داد و بارابارا هنوزهم این هدیه را از خود جدا نکرده است،حتی موقع خواب هم آنرا از گردنش بیرون نمی آورد.»
«اینکه دلیل هیچ چیزی نمیشود.»
«چرا،خیلی هم دلیل میشود،بیاد دارید شب آن روزی که آقای کارلایل برای عروسی با خانم ایزابل رفت،آن شب باربارا در خانه آنها بود. آقای کارلایل او را تا خانه اش مشایعت کرد من در نزدیکی خانه هایر این دو نفر را درحالی که مشغول معاشقه بودند دیدم.»
«به چشم خودت دیدی!»
«آری،آن هم اتفاقی بود،من آدمی نیستم که در کار دیگران جاسوسی کنم.از تو چه پنهان کنم،جویس:مدتی بود من با جوانی که بعداً فهمیدم آدمی دروغگووحقه باز است آشنا شده بودم،آن شب در انتظار این جوان بسر می بردم.دیدم کارلایل و باربارا پیدا شدند. بارابار خواست او را بداخل خانه ببرد. کارلایل امتناع کرد. مدتی در آن نقطه باهم مشغول معاشقه بودند راجع به زنجیری که گفتم صحبت هائی بین آنها شد،باربارا تقاضا کرد کارلایل چند تار موی خود را به او بدهد به یاد گار نگه دارد.من کاملا مواظب باربارا بودم.حالت کسی را داشت که کاملا مطمئن است که زن کارلایل خواهد شد. وقتی که کارلایل وداع کرد و رفت بارابار تا مدتی از پشت سر او را نگاه می کرد، وناگهان دست به روی قلب خود گذاشت و با صدائی کاملا واضح این جمله هنوز در گوش من هست گفت:«آه کارلایل:تا وقتیکه ما با هم ازدواج نکرده ایم ممکن نیست میزان عشق مرا نسبت به خودت بدانی.»جویس :تو هرچه میگویی بگو اکا برای من مثل روز روشن است که آن دو نفر با هم روزگارها گذرانیده اند،عشقبازی ها کرده اند.ظاهراً وقتی اقای کارلایل خانم ایزابل را دیده زیبائی و ازهمه بالاترشان و مقام خانم به قدری در او موثر شده که عشق خود را فدای او کرده است،مردها عموماً صفت بوقلمون را دارند،هر ساعت به رنگی در ومی آیند.»
در این حال جویس میان حرف ویلسون دویده و گفت:«اکا در مورد اقای من کاملا اشتباه کرده ای. از آن مردهای بوقلمون صفت و بی وفا نیست.»
«ویلسون با لحنی استهزاء آمیز جواب داد معلوم میشود تو از طبیعت و اخلاق جنس مرد هیچ اطلاعی نداری،من بی جهت حرفی نمیزنم و تا راجع به موضوعی اطمینان نداشته باشم دهان باز نمی کنم،اگر بدانی خانم کورنی خبر ازدواج آقای کارلایل را با خانم ایزابل به باربارا داد این دختر بینوا چه حالتی پیدا کرده !من از میان اطاق خودم متوجه آنها بودم، باربارا یه یهانه کاری از اطاق مهمانخانه به اطاق خود رفت. آنجا خودش را به زمین انداخت،مانند زن فرزند مرده گریه می کرد،از عقب آهسته آهسته رفتم،دیگر صدایش قطع شده بود،آهسته در را باز کردم دیدم بیهوش روی زمین افتاده،جویس اگر بدانی چقدر دلم به حالش سوخت؟باز آهسته بیرون رفتم و در را بستم که نفهمد کسی به اطاق او رفته و از حالش مطلع شده.»
«خیلی حماقت میخواهد که دختری برای کسی خودش را به اینحال که می گوئی بیندازد که اصلا توجهی به او نداشته است.»
«این طور نیست که میگویی:بیاد داری بعد از عروسی آقای کارلایل خانواده هایر به اتفاق باربارا برای دیدن آنها آمدند و خانم باربارا بعد از رفتن پدر و مادرش در اینجا ماند. آن شب اتفاقاً مرا فرستادند که خانم را به خانه ببرم.وقتی از منزل بیرون آمدم میدانی در میان جنگل چه منظره ای دیدم؟»
«از کجا میدانم»
«خانم باربارا و اقای کارلایل را دیدم.قبل از این که آنها را ببینم میان آنها چه گذشته بود هیچ نمیدانم همین قدر دیدم خانم باربارا تکیه به درختی داده،بغض گلویش را گرفته مثل ابر بهار گریه میکند ظاهراً از آن آقا را خیلی سرزنش کرده بود ،در آنجا باربارا به قدری متاثر و عصبانی شده بود که از کارلایل تقاضا کرد برگردد شنیدم میگفت تو دیگربی جهت برای چه مرا بدرقه میکنی؟برگرد.خانه ما همین نزدیک است من خودم مراجعت خواهم کرد آقای کارلایل راضی نشد.دست پیش آورد. هر دو دست او را در دست گرفت.به طرف او خم شد اما دیگر نمیدانم او را بوسید یا حرفی آهسته به او زد که نفهمیدم.»
«درهرحال فرضاً روزگاری خانم باربارا نسبت به آقای کارلایل عشقی داشته است و فرض محال آقا نسبت به او بی میل نبوده اما اکنون که موضوع زناشوئی آقا صورت گرفته به عقیده من اگر باربارا بخواهد باز به عشق خود ادامه دهد کاملا حماقت است.»
«البته که حماقت است،عقیده من عینا همین است ولی خانم باربارا اسیر دل خود میباشد،اگر میخواهی میزان عشق او را نسبت به آقا بدانی رازی که تا به حال به هیچکس نگفته ام به تو میگویم.در ساعاتی که خانم باربارا میداند موقع عبور اقا از خانه به دفتر یا از دفتر به خانه است آهسته و به طوریکه کسی متوجه نشود از اطاق خودش بیرون میاید. میرئ پشت در می ایستد که هنگام عبور آقا او را ببیند. میدانی چه چیز اسباب خشونت و بد اخلاقی اخیر او شده،در عشق خودش شکست خورده،نتیجه این شد که یک کلام حرف حساب با او نمی توان زد.همین قدر بدان اخلاق و روحیات او در مدت یک سال به قدری تغییر یافته که هیچ شباهات به او باربارای سابق ندارد اگر خدای نکرده روزی آقای کارلایل از بیچاره خانم ایزابل سیر شود….»
جویس نگذاشت حرفش را تمام کند با غیظ و تشدد زیاد میان حرف او دویده گفت: «ویلسون هیچ میدانی چه مهملات ومزخرفاتی میگوئی،گمان میکنم مقام وموقع خودت را فراموش کرده ای.»
ویلسون ابرو در هم کشید جواب داد«مگر من چه خلافی گفته ام.مگر آنچه که گفتم حقیقت ندارد،تصور میکنی می خواهم از خودم چیزی جعل کنم؟خیر ،تو هر عقیده ای داری مختاری،به تجربه برمن ثابت که مرد موجودی است که جز شهوت پرستی چیزی نمی داند.برتوهم روزی ثابت خواهد شد.اگر روزی فرصتی بدست خانم باربارا بیفتد بدون تامل پای در کفش بیچاره خانم ایزابل خواهد کرد.این حرف رااز من داشته باش تا موقع خودش برسد.»
«هیچوقت هم چنین فرصتی پیش نمیاید.»
«مطمئن باش،من هم هیچوقت میل ندارم سانحه ای برای خانمم روی دهد،گذشته از اینکه او را فوق العاده دوست دارم به این کودک بیگناهی که مثل فرشته در دامن من به خواب رفته علاقمندم.میدانم باربارا با آن حسادتی که نسبت به خانم ایزابل دارد برای کودک او مادر خوانده خوبی نخواهد بود،به علاوه فوراً پدرس را برضداو برخواهد انگیخت،آن وقت خدا به فریا این طفل ناتوان برسد.»
این حرف جویس را آشفته خاطر و متغیر ساخت.این زبان درازیها و فضولیها و یاوه گوئیها در مذهب وی که دختری کاملا حق شناس و متین بود فوق العاده ناپسند و مذموم مینمود؛اصولا از مداخله در کارهای خصوصی دیگران تنفر داشت و آن را نوعی نادرستی می دانست و معتقد بود کسی که در یک خانه نان و نمک خورد باید حق نمک آن خانواده را نگاه دارد.به این جهت میان حرف ویلسون دویده پرخاش کنان گفت: «ویلسون صریحاً به تو بگویم.اگر بخواهی مادام که در ابت لبن هستی از این حرف ها بمیان آوری من به خانم ایزابل خواهم گفت برای خدمت مناسب نیستی،میدانی وقتی که من مصمم به کاری شدم آن را انجام میدهم.خانم کورنلیا خوب میگفت که درازی زبان تو از اینجاست تا لندن ولی باید بدانی که به میان آوردن این موضوع بخصوص از هر موضوع دیگر در این جا نامناسب تر است. تو خواه نان خانواده هایر را بخوری و خواه نان این خانواده را باید در هرصورت حق نمک بشناسی.»
«جویس !تو اصلا برای ایراد گرفتن آفریده شده ای چنین باشد، من آنچه میدانستم گفتم ولی البته باید بدانی که من جز به تو ممکن نیست با دیگری این صحبت ها را به میان آورم.»
این بود گفتگوئی که بین جوبی و ویلسون جریا داشت.ویلسون در این میان قصد ایجاد سوء تفاهمی نداشت.حتی در عالم خودش زنی درستکار و راستگو بشمار میامد و تحت تاثیر همین حس درستکاری تصدیق نکرد که کارلایل باربارا را بوسیده باشد جریان روابط کارلایل وباربارا در نظر او یکی دیگرداشت.وی با عینکی سیاه به این قضایا می نگریست و آنچه را مطابق فهم خود استنباط کرده بود به زبان آورد،آنچه محرک او در این بیانات واقع شد عبارت بود از حس خودنمائی وی.او از آن زنانی بود که میل داشت در هر مورد راجع به هر موضوع صاحب اطلاعات شمرده شود واین اطلاع و معلومات را به رخ دیگران بکشد گمان نمیکرد این گفتار ممکن است نتایجی سوء و نامطلوب داشته باشد،امکان نداشت تصور کند خانم ایزابل به هوش است و تمام این گفتگوهارا میشنود والا شاید از این پر حرفیها خود داری میکرد.
ولی تاثیرات شوم و نامطلوب این گفته ها در روحیه ضعیف وناتوان ایزابل که کلمه به کلمه گفته های آنها را میشنید قطعی بود.
هیجانی سخت سراپای وجود او را فرا گرفت،حسادت،تب،محبت خانوادگی،تصور محرومیت از عشق انعکاس سخت و وحشت انگیز در قلب و روح وی ایجاد کرد وبقیه وقت را تا موقع مراجعت کارلایل با تشنج و اضطراب درونی گذرانید.بالاخره کارلایل بازگشت.
چون مشاهده کرد که حالت ایزابل بدتر شده دست او را گرفت وبا لحنی عشق آمیز گفت:«ایزابل تو را چه میشود؟»
ایزابل در حالی که از شدت تب می سوخت به محض شنیدن صدای کارلایل از جای برجسته باهر دودست در وی آویخت و مانند کسی که به مرض سرسام مبتلا شده وهذیان بگوید با صدائی لرزان گفت:« ارچیبالد ، ارچیبالد:ترا به خدا با این دختر ازدواج نکن برای من تحمل ناپذیر است.درمیان قبر هم راحت نخواهم بود.»
بیچاره کارلایل ازاین حرف ها چه می فهمید؟چطور می توانست حدس بزند که راجع به باربارا لاطلاتلاقی شنیده تحت تاثیر آن واقع شده؟تصور کرد که در اثر تب ودر حالت بیخودی هذیان میگوید.با آرامی اورا به جای خود نشانید ودر صدد نوازش او برآمد،ولی این روح آشفته را نوازش های او آران نکرد.بلکه بیشتر به هیجان آمد.سیل اشک از دودیده او سرازیر شد و مجدداً چنین گفت:« ارچیبالد به من و بچه ام رحم کن،این دختر بچه بیچار مرا خواهد آزرد قول بده که با او ازدواج نخواهی کرد.»
کارلایل که به هیچ وجه فکرش به جایی نمی رسید خنده ای کرده و جواب داد:«ایزابل عزیزم،گمان میکنم خوابی دیده باشی و هنوز خودت را در خواب گمان میکنی،محبوب عزیزم،بخواب،آرام بگیر تا کاملا بیدار بشوی.»
«ارچیبالد،باور کن،تصور اینکع این دختر روزی همسر تو بشود روح مرا آزار میدهد،قول بده که با او عروسی نکنی،اگر می خواهی من راحت باشم قوا بده.»
کارلایل که هنوز در تاریکی ابهام به سر میبرد تصور اینکه ایزابل هنوز در عالم رویا می باشد برای اینکه او راآرام کند گفت:« ایزابل،هر قول عاقلانه ای که از من بخواهی می دهم ولی نمیدانم مقصودت چیست چطور من میتوانم مجدداً ازدواج کنم در صورتی که تو علاوه بر محبوبیتی که داری زن شرعی من هستی؟»
«ولی آخرشاید من مردم،میدانی که بعید نیست من نتوانم از این ناخوشی خلاص شوم،درآن صورت راضی نشو این دختر جای مرا بگیرد.»
«من نمیدانم مقصودت کیست ولی قول میدهم که به میل تورفتار کنم.اما آخر نباید بدانم از چه کسی حرف میزنی؟شاید خوای بد دیده ای این چه فکری است که در سر تو داخل شده؟»
« ارچیبالد،این دیگر سوال و پرسش ندارد،مگر خودت نمیدانی؟بگو ببینم قبل از این که با من ازدواج کنی کس دیگری را دوست نمیداشتی!شاید این عشق بعد از عروسی هم در دل تو مانده باشد.شاید هنوز هم او را دوست داشته باشی.»
«چه کسی را،این کس که تو میگوئی اسم ندارد؟»
«بارابار هایر»
176-180
این اسم انعکاس عجیبی در کارلایل بخشید؛ از طرفی عوالم گذشته خود را با باربارا هایر مخصوصا جریان شبی را که بعد از ازدواج بماشعایت باربارا رفت به خاطر آورد . می دید به نقطه حساطی خورده است.از طرفی مشاهده می کرد که موضوع رنک خود را تغییر داده و اینک با شکل دیگری جلوه گر شده که به هیچ وجه با اصل حقیقت مشابهت ندارد و از جانبی تعجب می کرد که چه چیز باعث شده که ایزابل این موضوع را در میان آورد و چنین درخواستی از او کند.با حالتی هیجان آمیز از جا برخاست و کنار ایزابل بر پای ایستاد و با وقار و متانتی که مخصوص رادمردان است و با خونسردی و آرامشی که تنها از شخصی چون او انتظار می رت گفت
ایزابل من هیچ نمی دانم این فکر چگونه در مغز تو وارد شده . راجع به من و باربارا هابر چه عقیده ای داشته باشی ولی به تو اطمینان می دهم که من هیچ وقت باربارا هاپر را دوست نداشته ام.خیال دوست داشتن او هم به مغز من خطور نکرده نه قبل از ازدواج و نه بعد از ازدواج.چه شده که چنین تصوری در باره من کرده ای
ایزابل جواب دادولی نمی تونی انکار کنی که او تو را دوست می داشته آیا این چنین نیست
کارلایل به مرحله بن بست رسیده بود اصول اخلاقی و قولی که به باربارا هاپر داده بود به وی اجازه نمی داد سر این دختر را فاش کند.از طرفی قلب او راضی نمی شدبه کسی که از هر شخصی به او نزدیک تر است دروغ بگوید لحظه ای تامل لحظه ای تردید بالا خره چنین گفت ایزابل اگر اینطور بوده باشد که من گمان می کرده ام تصور نمی کنم زن به کسی غشق پیدا کند که از طرف اوعشق و محبت نبیند اگر باربارا عشقی نسبت به من داشته باشد باز به تو اطمینان می دهم که من در این مبته کاملا بی گناهم باور کن که در نزد من باربارا و خواهرم کورنلیا به هیچ وجه تفاوتی ندارند.
ایزابل آهی طولانی برکشید گویی بار سنگینی از روی قلبش برداشتند قلب او آرامش یافت و گفته کارلایل با ترس و سوء ظن او را رفع کرد و برروی شوهر جوان خود تبسمی حاکی از رضایت خاطر نمود کارلایل سر بسوی ایزابل خم کرد با لحنی محکم و متین در عین حال تاثیر آمیز گفت تصور نمی کردم مهر و عشقی که در مدت این یک سال نسبت به تو نشان داده ام به هدر رفته باشد ایزابل می خواهم چیزی از تو بپرسم یک سال است ما با هم به عنوان زن و شوهر زندگی می کنیم می خواهم بدانم چطور و به چه نحو ممکن بود من در این مدت یکسال عشق و مهر خودم را به تو ثابت کنم و کوتاهی کردم.
ایزابل سر بلند کرد و نظری مهر آمیز به او افکند چشمهایش هنوز پر از اشک بود دست کارلایل را بین هر دو دست خود گرفته گفت ارجیبالد عزیزم اوقاتت تلخ نشود از من نرنج همین قدر بدان اگر من به تو علاقه مند نبودم اصلا به این فکر ها نمی افتادم
در این صورت میخواهم به من بگویی این خیال چگونه به مغز تو وارد شد
لرزشی سخت سراسر ایزابل را فرا گرفت.یک حس درونی به او می گفت دهان باز کن گفتنی ها را بگو.آنچه شنیده ای را بیان کن حتی دهان باز کرد که موضوع سال گذشته و گفته ها سوزان را نسبت به باربارا به وی بگوید ولی ناگهان دهان بربست به نظرش رسید که بی جهت به اینموضوع اهمیت داده است.متوجه شد که گوش دادن به حرف های یاوه ی دیگران مخصوصا مستخدمین و ترتیب اثر دادن به آن کار آدم عاقلی نیست از ترس شرمساری و خجالت و برای این که مبادا مورد سرزنش کارلایل وافع شود از اظهار حقایق خود داری نمود.
بار دیگر کارلایل پرسید
آیا کسی در صدد بر آمده تو را نسبت به من بدبین کند و از من چیزهایی به تو گفته
این حرف ایزابل را سخت برآشفت سر بلند کرد مانند کسی که توهینی سخت به او آمده است اظهار داشت
کارلایل چه می گویی چه طور ممکن است کسی جرئت کند در مقابل من از تو بد بگوید تصور می کنی ممکن است من چنین اجازه ای به کسی بدهم؟
ایزابل حق داشت چنین اعتراضی بکند کارلایل گفت
در این صورت خوابی دیده ای و پس از بیدار شدن هم تحت تاثیر آن بوده ای
در هر صورت سعی کن که خودت را به دست خیالت و تصورات واهی ندهی همین قدر بدان که از یکسو رشته عشق و محبت و از یک طرف احکام و سنن و قوانین ما را بهم پیوسته و باربارا یا دیگری نخواهد توانست این رشته را قطع کند و حایل بین ما واقع شود کارلایل این بگفت و دست ایزابل را فشرده بیرون رفت. از ان به بعد هم فکر بلند و وسیع وی متوجه این قضیه نشد و تصور می کرد ایزابل نیز آن را فراموش کرده است
ولی اخیرا در میان تمام عواطف و احساسات بشری هیچ یک عمیق تر از حسادت نیست این حادثه در روحیه ایزابل تاثیر مستقیم بخشید او را بیش از پیش به شوهر خوئ علاقه مند کرد و از آن پس درصدد برآمد اساس محبت شوهر را با عشق استوار تر سازد. با وجود این همیشه یک شبه مبهم در جلو دید او بود. یک خیال درهم بر روی قلب و دل او فشار می آورد و باربارا هایر در ماوراء این شبح وجود داشت.
فصل شانزدهم
روزی خوش و خرم بود. باربارا با مادر خود در خانه به سر می برد و مانند همیشه حالتی ناخوش و دلی پریشان داشت.مادرش که از مدت ها پیش از خانه خارج نشده بود دلش می خواست بیرون رفته اندکی گردش کند.دخترش را صدا زده گفت
باربارا می بینی چه روز خوش و چه هوای فرح بخشی است چقدر میل دارم از خانه خارج شوم دلم از تنهایی نزدیک است بترکد.
مادرجان اصلا گردش و تفریح برای شما لازم است.اگر گاهگاهی از خانه قدمی بیرون بگذارید روحتان تا این اندازه خفه و پژمرده نمیشود
ولی دختر عزیزم حال بلند شدن و راه رفتن را ندارم تو خوب می دانی که خواه زمستان خواه تابستان خواه در هوای باران خواه آفتاب در هر حال که باشد درد و اندوه من تخفیفی پیدا نمی کند ولی با این حال سعی می کنم امروز اندکی خود را مشغول کنم پدرت در باغ است برو از او اجازه بگیر
181-182
شرمنده دیر شد نتونستم بیام سایت …
«مادر جان، سه هفته است که پیوسته از لباس وپارچه و سایر چیزهایی که لاز داریم گفتگو میکنی، چه میشود اگر امروز برای خرید آنها برویم.» این را بگفت و برای کسب اجازه از پدر خارج گردید.
دراین هنگام آقای قاضی در باغچه با باغبان خود بنجامین مناقشه ای داشت و از اینکه کاررا مطابق دستور او انجام نداده از او بازخواست میکرد باربارا موقعی رسید که خشم و غضب وی به منتها درجه رسیده بود. درمیان سه نفر فرزندان هابر باربارا تنها کسی شکرده میشد که از وی بیم نداشت و بدون ترس و تردید با او گفتگو میکرد. در اینوقت نیر پیش آمده برابر پدر ایستاده گفت:
« پدرجان، ماردم میخواهد امروز بیرون برود و کمی گردش کند. آمده ام اجازه بگیرم که با کالسکه برویم.»
«کجا می خواهد برود؟»
«خیال داریم با هم برویم و قدری خرید کنیم.»
«من که وقت ندارم شما را ببرم، همین چند روز قبل بود که باری یک کار کوچکی مرا با خودتان بردید و بی جهت یک ساعت و نیم ار وقتم تلف شد. امروز دیگر نمی توانم با شما بیایم.»
«لازم به زحمت شما نیست، بنجامین مارا خواهد برد.»
چارلتون هابر بدون اینکه پاسخی به دختر خود بدهد به طرف عمارت روان شد و بسوی زن خود رفته و با لحنی که مانند همیشه خشن و عاری از روح و لطف بود گفت:
« انه! شنیده ام امرزو حال بیرون رفتن داری میخواهی خرید کنی»
عزیزم، حتماً لازم نیست امروز بروم.
هر روزی که هوا مساعد باشد می روم گویا امرزو خودت کالسکه را لازم داری!
«نمی دانم؛ ممکن است لازم داشته باشم»
حقیقت این است که هابر به هیچ وجه احتیاجی به کالسکه نداشت ولی عناد و لجاج جزء ساختمان روحی او شده بود. نمی خواست هیچ کاری بدون امر و دستور قبلی او انجام یابد و چون خود او دستوری برای بیرون رفتن زن ودختر خود نداده بود بدین جهت برحسب عادت دیرینه خود نمی خواست به آسانی روی موافقت نشان دهد.
خانم هابر اظهار داشت «امروز به قدری هوا خوب و لطیف است که میل کردم از فرصت استفاده کنم و برای لباس باربارا هم مقداری پارچه بخرم.»
آقای هابر غرشی کرده گفت «این دختر که دائما! فکر لباس دارد بازهم چشمهایش میدود.»
خانم هابر که هیچوقت حالت نزاع و مناقشه کردن نداشت گفت:
«عزیزم عیبی ندارد، اگر کلسکه را برای خودت لازم داری من پیاده خواهم رفت.»
«نه نه، این کار که خیلی احمقانه است اگر بخواهی این راه را پیاده بروی به کلی بیمارو بستری خواهی شد.»
این بگفت و از آنجا دور شد بسوی باغ رفت و زن و دختر خود را در تامل و تردید گذاشت این بیچاره ها نمی دانستند اجازه کالسکه را خواهد داد یا باید پیاده بروند چون تنها ماند مادر روی به دختر کرده گفت:
«نمی دانم پدرت خیال دارد با کالسکه کجا برود.»
باربارا با خشونت و سردی جواب داد «هیچ کجا، عادت او همین است خدا اورا خلق کرده که باهر چیز و با هرکس و با هر
183-185
کار مخالفت کند اگر برای خاطر شما نبود من ترجیح میدادم پیاده بروم و بی جهت باعث مناقشه با پدرم نشوم.”
این لحن گفتار بهیجوجه موافق طبع لطیف خانم هاپر نبود. درهمین موقع بنجامین بسوی او دویده سر در مقابل خانم هاپر فرود آورده گفت:
“خانم، آقا امر فرموده اند شما و خانم کوچولو را با کالسکه بهرجائی امر بفرمائید ببرم.”
هیچیک انتظار چنین لطف و مرحمتی از چارلئون هاپر نداشتند با وجود این خانم هاپر نگاهی که هزار معنی داشت به باربارا فکند و گفت: “دیدی عزیزم، پدرت چقدر خوش قلب و مهربان است.”
باربارا از شادی در پوست نمی گنجید. هر دو بدرون اطاق رفته خود را برای بیرون رفتن مهیا نمودند. پس از آن خارج شده در میان کالسکه قرار گرفتند.
******
هنگامی که بدر مغازه ای رسیدند از کالسکه پائین آمده داخل مغازه شدند. پس از خرید مقداری پارچه همینکه خانم هاپر خواست پول بپردازد متوجه شد کیف درون کالسکه مانده است ناچار باربارا برای آوردن کیف فرستاد. باربارا بسوی کالسکه رفته بنجامین دستور داد که کیف را پیدا کرده بوی بدهد و خود مشغول تماشای اطراف خود شد.
در همین هنگام حادثه ای بوقوع پیوست که برای باربارا فوق العاده اهمیت داشت و سردرگم در میان اشخاصی که از پیرامون باربارا می گذشتند یکنفر توجه او را بخود جلب کرد. این شخص ظاهری بسیار آراسته داشت نیم تنه او را یک رشته تکمه طلائی بهم متصل می کرد این تکمه ها در برابر اشعه آفتاب تلالو و جلای مخصوصی داشتند. یکدستش در دستکشی بسیار قشنگ و قیمتی پوشیده شده و دست دیگرش عریان بود در این میان دست عریان را بلند کرده به روش اشخاص سبک و خودنما سبیل های خود را تابی داد و دستهای فوق العاده سفید و لطیف وی که بیشتر بدست زنی شباهت داشت، انگشتان نازک و ظریف او که با جواهرات زیاد زینت شده بود توجه باربارا را بخود جلب کرد. بلافاصله خاطرات دردانگیزی در او بیدار شد، آیا ممکن است؟ آیا همین شخص است که باعث بدبختی بزرگی برای خاندان هاپر شده و داغ باطله به پیشانی ریچادر بیچاره زده است. اوضاع و احوال این شخص با توصیفی که ریچارد از کاپیتان تورن کرده بود کاملا مطابقت داشت. آیا خود او است؟ بیچاره باربارا مبتلای هیجان و اضطرابی سخت شده و لرزشی سخت سراپایش را فرا گرفته بود در این حال چه میتوانست بکند؟ چگونه میتوانست هویت این شخص را کشف نموده به نام اصلی او پی برده آیا شرط عقل خواهد بود که مستقیماً بنزد او رفته نام و نشان او را جویا شود؟ آیا این حرکت تولید سوءظن هائی در او و دیگران که متوجه این حرکت شوند نخواهد نمود؟ تردید و تأمل باربارا زیاد بطول نینجامید در همین لحظه صدائی بگوشش رسید که میگفت.
“آقای کاپیتان تورن سلام علیکم، چرا ناآشنائی می کنید. از این سو تشریف بیاورید.”
گوینده بئل بود تازه وارد بشنیدن صدای او نگاهی بسمت دیگر خیابان کرده بدانسوی روانه شد.
دوارسری سخت و سهمگین بر باربارا عارض گردید. زمین و زمان بدور سرش بنای چرخ خوردن گذاشت شک و تردید بی مورد بود. این شخص این آدمی که مرتکب قتلی شده و برادر بیچاره او را بجای خود هدف تیر اتهامی ننگین قرار داده و باعث دربدری او شده اینک با کمال آزادی با گردن بر افروخته از مقابل او می گذرد و بیچاره باربارا قدرت و توانائی آنرا ندارد که جلو رفته دامن او را گرفته وی را بمردم بشناساند و پرده از روی کار بردارد حتی یک لحظه هم تردیدی در قاتل بودن این شخص برای او دست نداد و پای خود را گم کرده بود. نمیدانست چه باید بکند در همین لحظه بنجامین که کیف را پیدا کرده بود از کالسکه خارج شده آنرا بسوی باربارا پیش برده گفت بفرمائید خانم کوچک.
باربارا غرق در افکار دور و دراز بود توجهی به بنجامین نداشت. نمیدانست در پیرامون او چه میگذرد. یقین داشت که اینک قاتل حقیقی هلیجوان را در مقابل خود می بیند، بلندی قامت او، زیبائی و ظرافت حرکات جلف و سبک او، انگشتان پوشیده از جواهرات او و مهمتر از همه اسم او عینا همان بود که ریچارد شرح داده و گفته بود. قلب باربارا از این تصورات و افکار بدرد آمده و پرده سیاهی جلو دیدگانش آویخته شد بدون اینکه توجهی به بنجامین کند از آن نقطه دور شده بی اختیار بسمتی روانه گردید.
در همین هنگام چشمش به آقای واین رایت جراح خانوادگی خود افتاد با سرعت بسوی او رفت و بدون مقدمه و بدون اینکه بفکر رعایت شرایط ادب و احترام باشد گفت:
“آقای دکتر، بی زحمت آنطرف را نگاه کنید. آن مردی را که با بتل مشغول گفتگو، میباشد میشناسید؟” دکتر عینک خود را بر چشمها راست کرده بدانسو متوجه شده جواب داد.
“بلی؛ کاملا میشناسم اسم او کاپیتان تورن است با خانواده قاضی هرپرت که از همکاران پدر شما میباشد آشنائی دارد.”
186-190
«میدانید اهل کجاست؟در کجا سکونت دارد؟»
«هیچ نمیدانم،امروز صبح او را با اسمیت پسر هرپرت دیدم.خانم باربارا مثل اینکه کسالتی دارید.شما را چه میشود»
باربارا بقدری آشفته خاطر بود که نتوانست جوابی بوی بدهد.کاپیتان تورن وبتل از مقابل وی گذشتند.بتل برسم ادب سری در مقابل او فرود آورد ولی آشفتگی باربارا بیش از آن بود که بوی توجهی کند.پزشک نیز با او خداحافظی کرده براه خود روان شد و باربارا نیز باز گردیده کیف را گرفته بسی مغازه روان شد.
مادرش چون او را دید علت تاخیرش را پرسید و باربارا در خواب گفتگو کند جواب داد.بلی دکتر واین رایت را دیدم و با او کمی صحبت کردم.
مادرش نگاهی بچهره او افکنده گفت«طفل عزیزم ترا چه میشود؟چرا رنگت پریده؟»
«چیزی نیست مادر جان گرمی هوا کمی اذیتم می کند»
خانم هایر متوجه شد که حالت باربارا تغییر کرده:آدم اولی نیست.غبار ملالتی بر صفحه خاطرش نشسته و آنرا مکدر کرده است تشویش خاطر باربارا باندازه ای بود که حتی در انتخاب رنگ و نوع پارچه بهیچوجه دخالتی نکرد همه را باختیار مادرش گذاشت و این حالت نیز در او بکلی بی سابقه بود.
پس از اتمام کار خرید پارچه بخانه باز گشتند.باربارا باطاق خود رفته تقریبا پنج دقیقه بفکر فرو رفت.از هر جنبه موضوع را مورد بررسی قرار میداد سرانجام باین نتیجه میرسید که باید در این میان ازارپیبالدکارلایل استعانت بجوید.
ولی دیدن کارلایل برای او چگونه میسر میبود.وضع و جریان کار اقتضا میکرد که بدون تاخیر و تعلل شروع بکار کند ولی بچه بهانه می توانست از خانه خارج شده بسوی ایست لین برود.از اندیشه و تامل خود نتیجه ای نگرفت.از طرف دیگر وقت صبحانه نیز فرا رسیده بود.
هنگام صرف غذا مادرش اظهار داشت که بیکدست از لباسهای خانم کورنی برای مدل و نمونه احتیاج دارد.لازم بود کسی را برای عاریه گرفتن آن بفرستند و باربارا موقع را مناسب دانسته داوطلب آوردن آن شد.ابتدا پدرش با خارج شدن او مخالفت کرد.صلاح نمی دانست زیاد بخانه کارلایل برود.ولی مادرش بکمک او برخاسته و بالاخره پدر را راضی کرد که بوی اجازه خروج بدهد.هنگام صرف غذا بپایان رسید.
هنگامی که به ایست لین رسید نخست سراغ خانم کورنی را گرفت و بوی جواب دادند که در خانه نیست.خواست خانم ایزابل را ببیند گفتند پزبشک هنوز بوی اجازه پذیرایی نداده است ناچار شد مستقیما تقاضای ملاقات خود کارلایل را بنماید بکارلایل خبر دادند و او را بنزد خود خواند.
«چون باربارا وارد اطاق کار کارلایل شد پس از ادای تعارفات معموله گفت آقای کارلایل از اینکه مصدع وقت شما شدم خیلی معذرت میخواهم اجازه بدهید راجع بمطلب مهمی با شما شور کنم و از شما استعانت جویم.
روش گفتار باربارا با کارلایل از چندی قبل جنبه رسمی بخود گرفته بود او را «ارچیبالد»خطاب نمی کرد؛با او «تو»نمیگفت،مانند کسی که با شخصی بیگانه و محترم گفتگو کند با وی صحبت میداشت.صدای وی در این وقت لرزان شده بود.هیچ معلوم نیست بچه علت در چنین موقعی فکرش متوجه دوازده ماه پیش شده و شبی را بیاد آورد که با هزاران امید و آرزو باتفاق کارلایل بخانه خود میرفت.این خاطره دردانگیز او را بیش از پیش برافروخته کرد.بعد از آنهم پس از انجام زناشویی کارلایل شب دیگری باتفاق وی بخانه خود رفته بود.در آنشب تحت تاثیر هیجانهای درونی و اضطراب آمیز پرده ای از روی راز نهان خود برداشته و اسرار مکورا بزبان آورده کارلایل را از رنج و محرومیت خود آگاه ساخته بود.
ولی بعد از آنشب دیگر کارلایل تا این لحظه وی را برافروخته ندیده بود.باینجهت صندلی را بوی نشان داده گفت«باربارا بنشین بگو ببینم چه میخواهی بگویی.»
باربارا بروی صندلی نشست و پس از لحظه ای گفت«میخواستم خانم کورنی را ببینم.یکدست از لباس های او مورد احتیاج مادرم واقع شده و مرا برای عاریه گرفتن آن فرستاده است ولی علت آمدن من چیز دیگری بود میخواستم شخصا شما را ببینم؛البته یادتان هست سال گذشته ریچارد از کاپیتان تورن نامی که می گفت مرتکب قتل هلیجوان شده صحبتی بمیان آورد.»
«بلی خوب یادم هست.»
«گمان می کنم این شخص فعلا در وست لین باشد.»
«چطور،همان شخص؟از کجا می دانی؟چه کسی بتو گفت؟»
«کسی بمن نگفت.خودم او را دیدم.امروز با مادرم برای خرید پارچه به وست لین رفتیم.چشمم به شخصی افتاد که حواسم بکلی متوجه او شد.تمام نشانیهایی که ریچارد توضیح داده بود دروجود او جمع دیدم.قد بلند؛لاغر میان؛دستهای ظریف و سفید و وضع حرکات عینا همان بود.ابتدا تردید داشتم ولی در همان موقع پتل را دیدم که او را باسم تورن صدا کرد.البته میدانید مادرم معتقد است پتل از واقعه قتل اطلاع دارد و دستش در این کار بوده.همان هنگام که این شخص از کنار من می گذشت دکتر وار بورتون را دیدم.جواب داد اسم اوتورن و یکی از دوستان خانواده هرپرت همکار پدر من میباشد.
کارلایل اندکی بفکر فرو رفته و سپس پرسید باربارا بنظر تو چه اقدامی میتوان کرد؟در اینکه نشانیهایی که تو از او میدهی با نشانیهای ریچارد کاملا مطابق میباشد هیچ حرفی نیست.باوجود این ما باید بطور قطع و یقین بفهمیم که آیا این شخص همان تورن قاتل هلیجوان میباشد یا خیر..مادام که این موضوع محرز و مسلم نشده هیچ اقدامی نمی توانیم بر علیه او بعمل آوریم من در این خصوص اقداماتی خواهم کرد و نتیجه را بتو اطلاع خواهم داد.»
باربارا از جای برخاست.کارلایل او را تا دم در مشایعت کرد و از آنجا نیز به اتفاق او بطرف در باغ رفت.فکر او کاملا متوجه هویت این شخص ناشناس بود.میخواست در عالم خیال طرحی برای تعقیب موضوع و کشف حقیقت ریخته و ریچارد بیچاره را از زیر بار سنگین اتهام رهایی بخشد و راهی پیدا کرده لکه ننگی را از دامن خانواده ای که با وی ارتباط خویشاوندی داشتند بزداید.هیچ نمیدانست در پشت پنجره اطاق ایزابل دو چشم شرر بار او و باربارا مینگرد.متوجه نبود که زنش در اینوقت آنها را میبیند و احساسات حسادت آمیز قضایای گذشته را بخاطر او آورده زمینه ای برای سو تفاهم او و یک سلسله حوادث ناهنجار تهیه می کند.بین راه روی به باربارا کرده گفت«آنطور که من فهمیدم این شخص با پتل مربوط است.»
باربارا جواب داد.میزان ارتباط آنها را درست نمی دانم.
190-195
همین قدر متوجه شدم که بتل او را به اسم صدا کرد و او هم جواب داد.
«قضایا را به مادرت گفته ای.»
«خیر، اگر به خاطر داشته باشید من اساسا راجع به تورن و اظهارات ریچارد با او صحبتی نکرده ام. خود ریچارد هم در این موضوع ساکت ماند ـ تنها چیزی که اظهار کرد بیگناهی خودش بود در قضیه قتل ـ مادرم اظهارات ریچارد را کاملا باور کرده و جدا بیگناهی از معنقد شده است. »
«در هر حال اگر ما به هویت این شخص پی ببریم کاری از پیش برده ایم. فرضا هم همان شخص مطلوب مان باشد اقلا از شک و تردید رهائی یافته و خواهیم دانست که باید راهی دیگر در پیش بگیریم.»
کارلایل صحبت کنان تا به در باغ باربارا رفت. در آنجا دست او را در دست گرفته صمیمانه فشاری داد. چند کلمه تسلیت آمیز به او گفت. هنوز باربارا از خم خیابان نگذشته بود که کارلایل ناگهان متوجه عبور دو نفر راهگذر شد. نگاه کرد یکی از آنها تام هربرت بود ، دیگری را نمیشناخت ولی بفراست دریافت که باید کاپیتان تورن باشد.
تام هربرت آدمی بود بسیار خوش مشرب و آزاده، به محض دیدن کارلایل دست بلند کرده گفت:
«آقای کارلایل چقدر از دیدن شما خوشوقتم. نمیخواهی از ما دو نفر دعوت کنی و یک استکان چای به ما بدهی؟» سپس رفیق خود را به نام کاپیتان تورن به کارلایل معرفی کرده و او را نیز به رفیق خود معرفی نمود.
کارلایل با کمال میل و خوشوقتی آنها را بدرون خانه دعوت کرد. دستور تهیه چای داد. هربرت جوان به محض رسیدن به اطاق در صندلی راحتی لمید مانند کسی که در خانه خود میباشد. با فراغت خاطر تکیه داد.
پس از تعارفات معموله کارلایل روی به تورن کرده پرسید: «آقای تورن آیا شما زیاد به این ناحیه آمد و شد میکنید؟»
تورن خنده ای کرد و جواب داد: «من دیروز وارد وست لین شدم.»
«قبل از این به اینجا نیامده بودید؟»
«خیر.»
هربرت میان حرف آنها دوید، گفت: «آقای کارلایل ایشان با برادر من در یک فوج خدمت میکنند. برادرم او را برای چند روزی به اینجا دعوت کرد و او هم پذیرفت. فعلا مهمان ماست و ظاهرا بیش از یک دو روز را هم به صید ماهی بگذرانیم.»
در تعقیب این حرف رشته صحبت به موضوع ماهی گیری کشیده شد. ضمن صحبت کاپیتان تورن نامی از دریاچه پایین و مارماهی های آن به میان آورد. این دریاچه در حوالی وست لین واقع بود و اظهار نظری که تورن در این خصوص میکرد با اظهار سابق وی مبنی بر اینکه قبل از این به وست لین نیامده و آن ناحیه را ندیده است، مباینت داشت. کارلایل ازاین وضع استفاده کرد و پرسید:
«بنا به اطلاعاتی که در این موضوع اظهار کردید ظاهرا با اوضاع این حدود آشنایی زیادی دارید ولی اطلاعات شما مربوط به چند سال قبل از این میباشد. زیرا دریاچه مزبور تا سه سال پیش باقی بود و سه سال قبل آن را پر کردند.»
تیری بود که به هدف خورد ولی ظاهرا کاپیتان تورن خود را نباخت. خونسردی و متانت او به قدری بود که گویی وی را از آهن ساخته اند با کمال سادگی و مانند کسی که واقعا از جایی خبر ندارد جواب داد:
«من خودم به این حدود نیامده ام ولی وصف این دریاچه را از یکی از رفقای دیرینه خود شنیده ام.»
از گفتار تورن پیدا بود که نمیخواهد این صحبت را دنبال کند. کارلایل برای اینکه دلایل کافی برای کشف هویت این شخص بدست آورد، رشته سخن را به جای دیگری کشانید و نامی از اسوبنسن که به عقیده ریچارد در منزل تورن قاتل بود به میان آورد. مهمان تازه وی جواب داد که فقط یک بار به آنجا رفته و مدت کمی در آنجا توقف کرده است و باز کوتاه آمده رشته کلام را قطع کرد. کارلایل یقین حاصل نمود که سوءظن باربارا به این شخص به جا و منطقی بوده و اساس صحیحی دارد. در تمام جزییات احوال وی دقیق شد و همه را مطابق توضیحات ریچارد یافت. در دست چپ خود دو انگشتر بسیار ظریف و گرانبها داشت: یکی الماس و یکی عقیق. دست دیگر او را دستبندی بسیار قشنگ و زرین زینت میداد. ظرافت و لطافت دست، طرز حرکات وی که تا اندازه ای به جلفی و سبکی تعبیر میشد بقدری مطابق توضیحات ریچارد بود که کارلایل ر دچار بدگمانی سختی کرد. از جای برخاست. به بهانها ی از اطاق خارج شد و جویس را اظهار کرد چون جویس حاضر شد به او گفت:
«جویس، میل دارم پس از چند لحظه به هر بهانه که شده داخل اطاق من بشوی، وقتی که آنجا آمدی آن شخص بیگانه را که با هربرت در اطاق من است درست نگاه کن. ممکن است قبلا او را در جائی دیده باشی.»
این بگفت و به اطاق خود باز گردید و لحظه ای نگذشته بود که جویس داخل شد و با دقت کامل این مرد بیگانه را نگریسن گرفت پس کار خود را انجام داده و خارج شد.
پس از چند دقیقه مهمانان با کارلایل وداع نموده و روان گردیدند. کارلایل فورا جویس را خواسته، پرسید:
«آیا توانستی این شخص را بشناسی؟»
«خیر آقا. به هیچ وجه در نظر من آشنا نیامد.»
«جویس میخواهم روزگار گذشته را به خاطر بیاوری. به نظرت نمی آید که در چند سال پیش او را دیده باشی؟ گمان نمیکنی این همان شخص باشد که چند سال پیش از اسوبنسون برای ملاقات خواهرت میاید؟»
از یادآوری خاطره های گذشته خون به چهره جویس جمع شده با شرم و خجالت تأثری زیاد گفت:
«خیر آقا، هر چه نگاه میکنم به هیچ وجه آشنا به نظر نمیرسد. بعلاوه آن شخصی را که شما می فرمائید من جز یکی دوبار ندیدم. علاقه ای نداشتم که در شکل و قیافه او دقیق شوم. با وجود این هر چه فکر میکنم این شخص کاملا بیگانه بنظرم میاید.»
کارلایل نتوانست از گفته های جویس چیزی فهمیده و دلیلی برای تعیین هویت این کاپیتان تورن بدست آورد.
روز بعد با زحمت زیاد بتل را پیدا کرده ازاو پرسید:
«آیا شما کاپیتان تورن را که در خانه هربرت مهمان است میشناسید.»
«فقط چند ساعتی در خانه هربرت با او گذرانیده ام. سابقه دیگری با او ندارم.»
«آیا آنچه گفتی صحیح است؟»
«البته صحیح است. به چه مناسبت باید در صحت گفتار من تردید کنید.»
کارلایل نگاهی نافذ در چشمان او نموده پرسید:
«آقای بتل، به نظر شما این شخص همان تورن نمیباشد که چند سال پیش برای ملاقات افی دختر هلیجوان مقتول به این صفحات می آمد؟ به نظر من تو اگر مایل باشی میتوانی این موضوع را روشن کنی.»
بتل از این حرف یکه ای خورد و گویی صاعقه ای بر سر او فرود آمد. لحظه ای سکوت کرد. آنگاه با کلمات شکسته گفت:
«عجب! چه حدس ها و تصورات عجیب و غریب. این بیچاره چه ارتباطی با …. ، » آنگاه حرف خود را فرو خورده گفت:
«کدام تورن؟ آقای کارلایل چه میگویی؟»
کارلایل میان حرف او دویده گفت: آقای بتل، چرا تجاهل میکنید. مقصود من همان شخصی است که ظاهرا با قضیه قتل هلیجوان مربوط بوده است.
تورن برآشفته بالحنی سخت و خشن گفت: «آقای کارلایل شما را اینقدر سفیه نمیدانستم. سابقا به شما گفته ام که من به هیچ وجه تو رن نامی را که با قضیه قتل هلیجوان مرتبط باشد نمیشناسم. هیچ نمیفهمم علت تردید تو در صحت حرف های من چیست. .. من در عمرم شخصی را به این نام و نشان ندیده بودم تا دیشب که این شخص را در خانه هربرت دیدم.»
این بگفت و بدون این که دیگر اعتنایی به کارلایل کند راه خود را در پیش گرفته روان شد.
کارلایل به تردید و وسواسی سخت تر از سابق دچار شد. بخوبی حس کرده بود که ذکر نام تورن در قضیه هلیجوان تاثیر سخت در بتل نمود و او را بر اشفت. بیاد آورد که در دفعه پیش نیز به هنگام ذکر این موضوع همین حالت بر بتل دست داد.
فهمید که رمزی در کار بتل میباشد و اسراری در زیر سر دارد ولی در عین حال نمیتوانست رشته قضایا را در ذهن خود مرتب کند. هنوز سر رشته ای بدست او نیفتاده بود. ناچار به سوی دفتر خود روانه شد و اتفاقا بین راه با هربرت تصادف کرده و حال تورن را از وی پرسید. هربرت جواب داد:
«متأسفانه مهمان ما امروز رفت. خودم او را تا راه آهن مشایعت کردم.»
این خبر سوءظن کارلایل را نسبت به تورن تایید کرد و بجای اینکه به دفتر خود برود به سوی خانه هاپر روانه شد.
باربارا که هیجان و اضطرابی شدید داشت به محض دیدن او پیش دویده پرسید: «خوب آقای کارلایل چه نتیجه گرفتید؟»
«نتیجه صحیحی نگرفتم و بعلاوه این شخص امروز صبح از این حدود رفته است.»
«رفته است، آیا تعمدی در این کار داشته و مخصوصا عجله کرده است مبادا در این حدود شناخته شود؟»
«ظاهر امر این طور حکم میکند والا برای چه باید به این ودی خود را پنهان کند.»
«آیا هیچ اقدامی برای کشف هویت او میشود کرد؟»
«فعلا راه هر اقدامی بر ما بسته است. باید برای روشن کردن قضایا منتظر فرصت مناسب تری باشیم.»
چشمان باربارا پر از اشک شده با لحنی تاثرآمیز گفت:
«انتظار، صبر و انتظار، مگر تا چقدر انسان طاقت صبر دارد.»
196-200
تحمل اینهمه رنج و بد بختی و رسوایی تا چقدر ممکن است؟؟! با اینهمه جز صبر و انتظار چاره ای نبود. مرغ از قفس فرار کرده و پنهان شده بود.سالها باید بگذرد تا راه او بار دیگر به دام و قفس افتد.
فصل هفدهم
سالی چند از این ماجرا گذشته بود در این مدت باربارا با محرومیت عشق خود و با رنج دوری برادر میگذرانید. مادرش از غصه دوری فرزندان و داغ ننگی که بر پیشانی او گذاشته شده بود روز به روز رنجور تر میشد. چارلئون ها بر سخت گیری خود افزوده و به هیچ کس اجازه ی ذکر نام پسر نا اهل خود را نمیداد . قاتل حقیقی که تا کنون نتوانسته ایم تا کنون نام و نشانی از وی به دست آوریم با فراغت خاطر از زندگانی و مواهب آن متمتع و کوچکترین توجهی به ناکامی و بد نامی ریچارد نداشت. از افی هلیحوان اثری به دست نیامده و کسی نمیدانست به کجا رفته است. همه کس بر حسب ظاهر حکم میکرد که باید بر ریچاردها بر قاتل پدر خود ملحق شده باشند.
اوضاع زندگانی کارلایل نیز تفاوت زیادی نکرده بود جز اینکه دارای دو فرزند بگریکی به نام ویلیام و دیگری به نام ارچیبالد شده بود. ارچیبالد کوچکترین فرزند وی شباهت زیادی به پدر خود داشت در اخلاق و روحیات نیز گویی پرتوی از روح کارلایل در وجود او تابیده بود.
چون این کودک به ماه دوازدهم زندگی خود رسید،مادرش ایزابل سخت بیمار شد. مدتها به مداوای او کوشیدند ولی مفید نبود و بالاخره پزشک های او پس از مشاوره صلاح دیدند پیکی از نقاط ساحلی رفته و ایامی چند در آنجا بگذرانند. بعد از تامل و فکر زیاد بالاخره بندر بولون سورمی را برای اقامت وی مناسب دیدند.
ابتدا ایزابل تن به این مسافرت دور و دراز نمیداد ولی ناچار تسلیم این پیشنهاد شد. گویی سرنوشت شومی برعلیه او برخاسته وی را بسویی که نمیبایست برود میکشانید.
ایزابل خیلی ضعیف و ناتوان شده بود. چهره ی ارغوانی وی زعفرانی شده،چشمان وی گود افتاده نور و فروغ آن به جای اینکه کم شود دو چندان شده و رو به هم رفته شباهت پیکی از ارواح آسمانی و خیالی را به وی داده بود. با وجود گرمی هوا مجبور بود لباس ضخیمی بر تن بپوشد. از کثرت ضعف و ناتوانی گاه میشد که ساعت ها در نقطه ای دراز کشیده و کوچکترین حرکتی نمیکرد.
در بحبوحه ی این بیماری و ناتوانی کشمکشی سخت و طاقت فرسا نیز با قلب خود داشت. سو ظنی که چند سال پیش نسبت به شوهر خود و کیفیت ارتباط وی با باربارا حاصل کرده بود در طول ایام زیر خاکستر فراموشی پنهان شده و پیرامون آن را پرده ی حوادث فرو پوشانیده بود ولی اخیرا باد های مخالف وزیدن گرفته و این خاکستر را بیکسو کرد و آتش جانسوز حسادت و بد گمانی را بار دیگر روشن و مشتعل کرد و اینبار سوزش و التهابی بیش از پیش داشت. در جریان بیماری او باربارا چند بار برای پرسش در موضوع برادرش به دیدن کارلاپل آمده و احیانا لحظه ای چند را با او در دفتر کارش میگذرانید. این رفت و آمد بد گمانی ایزابل را از نو تجدید میکرد . حالت بیماری و ناتوانی وی باعث شده که در عالم تصور و پندار پیوسته به این موضوع فکر کرده و خیال اینکه بین شوهرش و این دختر رابطه ی نهانی است در وی قوت بگیرد.
با اینهمه مرور ایام و انس و عبادت و عادت نسبت به ایزابل تاثیر خود را کرده و آرامشی در روابط کارلایل با ایزابل پدید آورده بود.
کارلایل از سال دوم زنانشویی به بعد دیگر آن حرارت و تلاش اولیه برای اینکه دائما با ایزابل باشد و تمام ساعت را با او بگذراند در او دیده نمی شد. ایزابل را با تمام دل و قلب خود میپرستید ولی موجبی نمیدید که با او دائما در کنار او به سر برد. بالاخره وکیل دعا وی بود. میبایست به کار های خود رسیدگی کند. این اوضاع و احوالدر نظر ایزابل دلیل بی مهری کارلایل شمرده میشد.
خانم ایزابل نمیتوانست به عمق اخلاق و روحیات و عشق اولیه ی کارلایل فرونشسته تعجب میکرد و در عالم خیال و تصور آن را نتیجه ی علاقه ی کارلایل به باربارا میدانست.
روزی که لزوم قطعی مسافرت وی برای تغییر آب و هوا مسلم گردید و این تصمیم به وی ابلاغ شد سه کودک کوچک خود را در پیرامون خود خواند . آنها را با منتهای علاقه نوازش کرده و به آنها اطلاع داد که عنقریب همه به اتفاق هم مسافرتی خواهند کرد. ایزابل دختر کوچک وی که حدت احساسات و لطافت طبع را از مادر خود به ارث برده بود به مادر چسبید و گونه ی او را بوسید . ویلیام پای کوبان شروع به رقص و آواز خوانی کرده به مادر خود سفارش نمود که چیپیالد کوچک را هم با خود ببرد و خانم ایزابل به وی اطمینان داد که همه با هم خواهند رفت و حتی جویس و ویلمون را هم با خود خواهند برد. خانم کورنی که در جریان این گفت و گو ها حضور داشت تا کنون ساکت مانده و چیزی نگفته بود. چون شنید ایزابل علاوه بر اینکه خود میخواهد خود مسافرت کند خیال دارد اهل خانه را با خود ببرد عصبانی شده و به میان حرف او پریده و گفته بود:
نخیر خانم. ببخشید دیگر بچه ها را هم که نباید با خودتان ببرید. چنین دستوری به شما نداده اند.
ایزابل با رنجش خاطر نگاهی به وی انداخته و گفت:
خانم برای بردن آنها که دستور جداگانه ای لازم نبوده. البته من نمیتوانم آنها را در اینجا گذاشته و تنها مسافرت کنم. چرا نباید با من باشند؟؟!
خانم: چه سوال عجیبی میکنید. به نظرم از مخارج گزاف چنین مسافرتی غافل هستید. پس در اینصورت لازم است من بعضی حقایق را برای شما شرح دهم. این رویه ایست که شما پیش گرفته اید باعث میشود شوهر بیچاره ی شما دچار افلاس کنید و چوب گدائی را به دستش بدهید. مخارج مسافرت شما با یک پرستار به قدر کفایت هست دیگر احتیاج به بردن یک اردو نیست.
بیچاره ایزابل در تمام مدتی که در خانه ی کارلایل به سر می برد مجبور بود گوشه ها وکنایه های این زن کوتاه فکر و تنگ نظر را تحمل کند. کورنی از این لحاظ کاملا در نقطه ی مقابل برادرش قرار داشت….
201-205
داشت.کلیه قضایای زندگی جز حساب تجارتی آن هیچ حساب دیگری نمیدانست و در این قسمت نیز افراط می کرد.بدیهی است این گونه ملاحظات درمواردی که تمکن و استطاعت نباشد مفید و ضروری است.ولی باید دانست که کارلایل آدم کم استطاعتی نبود.درآمد او برای هر گونه هزینه ای کفایت می کرد.در سال مبلغ کثیری از ارثیه ای که به وی رسیده بود عایدی داشت و به علاوه کار خودش نیز طوری بود که به قدر کافی پول پیدا می کرد.ایزابل با این قضایا توجهی نداشت.ولی این تعرض آخر به کلی او را شکسته دل و رنجیده خاطر کرد.چهره ببر چکش بیرنگ تر و ضربان قلبش شدید تر شد و اشک در چشمش حلقه زد.
انقلاب خاطر او کورنی را متوجه شدت تأثیر سختی و خشونت خود نمود.سابقا گفته ایم که زن نیت بدی نداشت و بد کسی را نمی خواست ولی این تعرضات و کنایه ها و مخالفتها جزء طبیعت و خلصت او بود.برای اینکه خشونت گذشته را جبران کرده باشد با ملایمت بیشتری اظهار کرد.
«اشکال کار بر سر مسافرت و مخارج مسافرت نیست.تغییر آب و هوا را برای بهبودی حال شما دستور داده اند.اگر بخواهید بچه ها را هم با خودتان ببرید فکرتان را ناراحت خواهند کرد.شما بایدهر چیزی را که باعث اغتشاش فکرتان می شود بجا بگذارید.تا بتوانید از این مسافرت استفاده کنید.
این دلجویی بعد از آن سختی و خشونت نتوانست از رنجش خاطر ایزابل بکاهد.از جای خود برخواست.بوی ارجببالد که بروی فرش اطاق دراز کشیده بود رفت اورا در آغوش گرفت و بر روی سینه خود فشار داد آنگاه قطرات اشک از دیدگانش بر صفحه عارضش ریختن گرفت.نگاهی از سر عجز و لابه به خانم کورنی که چون ماده ببر وحشی او را نگاه می کرد افکند و گفت:
«چطور من می توانم بچه های خود را بگذارم و تنها بروم/باور کنید اگر بخواهید مرا تنها بفرستید این مسافر به هیچ وجه بحال من مفید نخواهد بود.فکر من جز با این بچه بی گنا ه به هیچ چیز توجه نخواهد داشت و دوری از آن ها مرا تمام خواهد کرد.»
خانم کورنی که اراده اش تغییر پذیر نبود بدون این که دیگر برحال زار این زن بیمار رحمت آرد با لحن سردی جواب داد:
«چه گفتید خانم،برای چه تنها باشید.مگر شوهر شمابا شما نمیاد.وجود او در نظر شما آنقدر بی قدر و قیمت است که اگر هم با شما باشد باز خود را تنها می دانید؟»
این حرف بر ایزابل خیلی گران آمد.او شوهر خود را می پرستید.اورا بر هر مرد دیگر ترحیج می داد و پیوسته فکرش متوجه او بود. انتظار شنیدن چنین دشنامی را نداشت و در جواب گفت:
آخر خانم شوهرم که با من نمی ماند.او مرا به مقصد می رساند و خودش فوری برمی گردد.
«خوب البته که برمی گردد؛چاره ندارد.نمی توند توقع دارید ترک کار هم بکند،با این همه مخارج مجبور است کار بکند مخصوصاً در همچون موقعی که بید وسائل مسافرت شما را تهیه کند.تصور نکنید من قصد مداخله در کار شما رادارم.این که می گویم فقط برای دلسوزی شما و ارچیبالد میباشد والا قصدی از این حرف ها ندارم.»
بیچاره ایزابل در مقابل اراده این زن خود را محکوم به تسلیم میدید.با وجود این سخت ناراحت شد.
اتفاقاً جوبس برای انجام کاری به آن اطاق آمدبود جمله های آخر خانم کورنی را شنید و آن چه را باید از گفتگوی آن ها می فهمید فهمیده بود.عصر آن روز کارلایل ایزابل کوچک را برای معاینه به بیمارستن برد.جوبس نیز با او رفت و بین راه فرصتی به دست آورد و ضمن صحبت تمایل شدید خانم ایزابل را در بردن بچه ها با خود به او خاطر نشان ساخت و گفت که اگر ایزابل را مجبور کنند تنها برود مسلماً دوری بچه ها او را ناراحت خواهد کرد کارلایل جواب قطعاً همه با هم مسافرت خواهند کرد
هنگامی که به خانه آمد به اطاق ایزابل رفت،او را بر گرفت با لحنی عاشقانه پرسید:
«ایزال عزیزم.میل داری در این مسافرت بچه ها را با خود ببری؟»
از این حرف بارقه ی امیدی در قلب ایزابل تابیدن گرفت و با سرور و شعفی محسوس گفت:
«اگر اشکالی نداشته باشد.»
«چه اشکالی درد اصلاً این مسافرت و تغییر آب هوا ممکن است برای آن هم مفید باشد مگر در بردن آن ها تردیدی داری؟»
ایزابل با شرمندگی گفت:«آخه عزیزم،خرج زیاد می شود…»
خرج زیاد…
کارلایل در میان حرف او دوید و جواب داد:
«ایزابل:این چه حرفی است که می زنی کم و زیادی خرج دیگر مربوط به من است با این وضعی که تو داری هیچ صلاح نیست فکر خودت را بی جهت متوجه این چیزها کنی و هرجا بخواهی بروی باید آن ها را هم با خودت ببری.
به علاوه مگر توانایی مالی من آنقدر نیست که بتوانم وسائل آسایش تو و بچه ها را از هر حیت فراهم کنم؟»
از هر کلمه عشق و عاشقانه وی پرده ای بین وی و تمام افکار ناورا و بدگمان ایزابل پدید آورد باردیگر شوری در دلش پدید آمده به علامت حق شناسی و عشق و متقابل دست ها را بهم حلقه کرده و تبسمی شیرین نمود.
ایزابل به کلی آدم دیگری شده بود و خود را در دنیای دیگری میدید.
مدتی خیره در چشمهای کارلایل نگاه می کرد و بالاخره چون برهیجان خود غلبه یافت با کلماتی شکسته گفت:
«آه کارلایل،تو هنوز هم مثل روزهای اول به فکر من هستی هنوز هم آسایش مرا می خواهی.»
کارلایل معنی این حرف ها را نمی دانست.نمی دانست این کنایه ها از کجا سرچشمه گرفته و چه احساساتی ایزابل را به اظهار آن وا داشته پس مثل معمول جواب داد.
«ایزابل:تو برای من همیشه محبوب بوده ای و همیشه محبوب خواهی بود و هیچ گنج و ثروتی برای من به قدر او عزیز و گران بها نیست.»
خانم کورنی که در اطاق حضور داشت چون از تصمیم برادر خود نسبت به مسافرت بچه ها به اتفاق ایزابل آگاه شد:پرخاش کنان و با لحنی تلخ و با دلیل و منطق به او ثلبت نمود که اگر چنین کاری بکند باعث ناتوانی و بیماری ایزابل خواهد شد زیرا بچه ها راحتی او را سلب کرده و نخواهند گذاشت فکرش آسوده باشداو طوری حرف زد و استدلال نمود که کارلایل را مجاب نمود او می دانست که تمایلات ایزابل را رعایت کند یا صحبت او را.تا آنجا که امکان داشت میخواست هر دو قسمت را راعایت کرده باشد ولی کورنی به او ثابت کرد که این دو موضوع با هم مبایتت دارند و پیروی از تمایلات ایزابل برخلاف مصالح او است.
کارلایل چون نمی خواست شخصاً در این مورد ایزابل تصمیمی بگیرد درصدد مشاوره با پزشک برآمد ولی در این قسمت نیز خانم کورنی بر او جسته بود.با همان قدرت بیان به پزشکان فهمانده بود که اگر بچه ها با ایزابل بروند به کلی آسایش و راحتی را از او سلب کرده و بیشتر باعث آشفتگی او خواهند شد.
به این جهت پزشک نیز تحت تأثیر این تلقینات خانم کورنی واقع گردید و در نتیجه ایزابل مجبور شد تنها به سفر برود.
ایزابل چنین دید جوبس را به نزد خود خواند و به او گفت
«جویس اگر چه بنا بود که تو با م بیایی وای به نظر من بهتر است تو در اینجا باشی و من وبلسون را با خود ببرم.»
جویس از ااین حرف یکه ای خورد و بالحنی آمیخته با تأثر گفت:
«خانم عزیزم مگر چه خلافی از من سرزده که می خواهید از خودتان دورم کنید؟»
206-215
ایزابل جواب داد: « جویس هیچ خلافی از تو سر نزده بلکه بر عکس منتهای محبت را نسبت به من داشته و داری و بهمین جهت می خواهم تو را پیش بچه ها بگذارم چون دلسوزتر و مهربان تر از تو کسی را سراغ ندارم. جویس گفت:
«خانم عزیزم هر طور میل شماست!
ایزابل گفت:
«مرا برای تغییر آب و هوا می فرستند تا بهبودی حاصل کنم ولی شاید من از این مسافرت باز نگشتم، جویس قول می دهی که اگر من باز نگشتم از بچه ها برای همیشه سرپرستی کنی»
جویس از این حرفها سخت متاثر گردید، با وجود این از ریزش اشک جلوگیری کرد، با زحمت زیادی بر هیجان خود غلبه یافت و در جواب گفت:
«خانم عزیزم. دعای سحر گاهی من برای سلامتی شما است. آزوی همه ما این است که سالم باز گردید. شما نباید دستخوش این افکار یاس آمیز بشوید چون این افکار باعث ضعف شما می شود.»
«البته جویس عزیزم. من خودم هم متوجه هستم و امیدوارم بسلامت برگردم. ولی نمی شود حوادث را پیش بینی کرد. می خواهم بمن قول بدهی که اگر آسیبی بمن رسید از بچه های من جدا نشوی.»
«خانم، با کمال میل قول می دهم تا آنجا که به من اجازه بدهند از بچه های شما جدا نشوم.»
«قول بده که نسبت به آنها مثل همیشه مهربان باشی و آنها را محافظت کنی و نگذاری که مورد کم لطفی واقع شوند و گاهی از بیچارگی و بدبختی مادر آنها صحبت کن و مرا بیاد آنها بیاور.
خانم ایزابل با قلبی مطمئن و دلی شاد دستهای او را فشرد و از اطاق خارج گردید. در این موقع جویس که بیش از آن نمی توانست خودداری کند، شروع کرد زار زار گریستن.
فصل هیجدهم
بولون سومر یکی از تفریحگاه های معروف دنیا است، هر سال عده کثیری از اطراف و اکناف اروپا برای تفریح یا برای تغییر آب و هوا باین نقطه در میان آنها همه نوع انسانی دیده میشود. کسانی که در کشور و میهن خود نام و عنوانی ندارند در این نقطه مانند ثروتمندان درجه اول رفتار می کنند. خود را بخانواده های معروف نسبت می دهند.
بعضی که دچار ورشکستگی شده برای پوشیدن نام و خود و دوری از طلبکارها بانجا می آیند.خلاصه هر نوع آدمی در این تفریحگاه دیده می شود.
در سالون مهمانخانه عمومی بولون سورمر یک مرد و یک زن مشغول گفتگو بودند، گفتگوی آنها بیشتر درباره مسافرین آن نقطه دور می زد. زن با تمام حواس متوجه بیانات مرد بود. او می گفت:
«در این نقطه از هر طبقه مردم پیدا می شود نود درصد آنها برای پنهان شدن و بعنوان هواخوری باینجا آمده اند روی هم رفته آدم درستکار و معتبر در میان این مردم کمتر یافت می شود. نگاه کن، آنمردی که تازه از در وارد می شود با چه نخوتی باطراف خود نگاه می کند. مرا هنوز ندیده است والا خود را پنهان می کرد. اگر در آنطرف مرز و در حدود خاک انگلستان او را ببینند کارش ساخته شده. خوشبختی او در اینست که مسافرین این ناحیه هر کدام نظیر او هستند. آن زن زیبایی که با آن لباس های فاخر وارد می شود همدست اوست که در تمام کلاه برداری های او شریکش است. متوجه من شد. در پیش امدن و پنهان شدن مردد است. خوب بلاخره گویا صلاح را بنزدیکی و آشنایی دادن دیده است.» در این بین یک مرد و یک زن که ظاهری بسیار آراسته داشتند بآنها نزدیک شدند سلام و تعارفی بین آنها رد و بدل شد. زن ومرد تازه وارد میزی را انتخاب کردند.
زن و مرد اولی به قصد گردش از جای برخواستند از سالون خارج گردیدند و وقتی آنها از میان مردم می گذشتند تمام چشمها بسوی آندو بود.مرد قامتی کشیده چهره ای موقر ، چشمانی صاف و روشن و میشی رنگ داشت. تمام حرکات و سکنات او از نجابت و درستکاری وی حکایت می کرد. زن زیبا بود و آثار کسالت در چهره اش دیده میشد، با وجود این در قیافه زیبایش اثری بود که بیننده را فریفته خود می کرد.هر یک از حاضرین به خوبی می توانست حدس بزند که این دو نفر از مسافرین عادی و از طبقه متظاهر نیستند.یکی از این دو کارلایل و دیگری ایزابل بود.
کارلایل باتفاق ایزابل بانجا آمده بود و قصد داشت همان روز حرکت کند. از ورود آنها بیش از دو روز نمی گذشت ولی کارلایل نمی توانست بیش از آن در بولون توقف نماید. با اینکه باطنا میل نداشت در چنین اجتماعی ایزابل را تنها بگذارد برای بولون سومر بر حسب تشخیص پزشکان درجه یک برای اقامت ایزابل انتخاب شده بود و از خوش آب و هوا ترین نقاط تفریحی بود.تاثیر اب و هوای ان حتی در همان روز اول اقامت در بهبودی حال ایزابل مشهود بود.
کارلایل فکر می کرد اگر مسافرین بولون سومر از بدترین مردم دنیا باشند بر دامن پاک ایزابل گردی نخواهد نشست. و حق هم داشت زیرا باطن ایزابل نیز همچون ظاهرش پاک بود.
کارلایل در صدد بازگشت درآمد هنگام وداع ایزابل را در آغوش گرفته و گفت عزیزم خدانگهدار.مواظب خودت باش.امیدوارم بهمین زودی بهبودی کامل پیداخواهی کرد.خدانگهدار عزیزم.»
«خداحافظ:آرچیبالد عزیزم فوق العاده مایل بودم که بتوانی در تمام مدت اقامت من با من باشی ولی می دانم مقدور نیست. تو هم باید بکارهایت رسیدگی کنی. برو بسلامت عزیزم » آنگاه با لحنی که معلوم نبود شوخی است یا جدی بگفته خود افزود و گفت: «عزیزم مبادا در قیاب من با باربارا هایر مشغول معاشقه شوی»
این حرف ظاهرا جنبه شوخی و تفریح داشت ولی باطنا مظهر یکدنیا افکار و احساسات دردناکی بود که گاهگاه ایزابل را تحت تاثیر خود قرار می داد و روح او را می آزرد:کارلایل بهیچوجه نمی دانست این حرف مولد چه احساسات ناگواری می باشد. اطلاع نداشت که ایزابل راجع به او و باربارا چه چیزهایی شنید، و چگونه آنچه را شنیده با تصورات و خیالات خود رنگ پیدا کرده است. پس این گفته را فقط شوخی پنداشت و خنده کنان از ایزابل دور شد. خنده او بجای اینکه اطمینانی در ایزابل تولید کند بر دغدغه باطنی وی افزود. شاید اگر کارلایل کوچکترین حدسی از چگونگی احساسات ایزابل می زد تا حقایق را برای او شرح نمی داد و از آنجا نمی رفت: ولی نه کارلایل چیزی از این حرفها می دانست و نه ایزابل باو چیزی گفته بود.
پس از رفتن کارلایل ایزابل از جای برخواست و برای صرف صبحانه باطاق رفت. تمام فکر او متوجه تنهایی و بی کاری خود بود. میبایست اقلا یکماه تمام در این نقطه بماند ولی توقف در این مدت طولانی با بیکاری و تنهایی برایش بسیار دشوار بود. بر حسب دستور و سفارش پزشک دو مرتبه در آب دریا استحمام کرده بود ولی این استحمام به حالش مفید واقع نشد بلکه باعث سرماخوردگی او گردید و بنابراین تصمیم گرفت از رفتن به دریا خودداری کند. او نزدیک پنجره آمد و نظری بخارج افکند. اشعه سیمین آفتاب بر سطح دریا می تابید و نسیمی فرح بخش می وزید. ایزابل نفسی عمیق کشید و در خود احساس شعف کرد. آنوقت هوس کرد در آن هوای لطیف اندکی گردش کند. در این لحظه چقدر آرزو میکرد که ارچیبالد نیز با او بود و از او پرستاری می کرد. اما افسوس که کارلایل آنجا نبود پس ایزابل به تنهایی کنار دریا رفت.
مردم دسته دسته درآمد و شد بودند آنها که از برابر ایزابل میگذشتند از زن و مرد ثانیه ای محو زیبایی وی شده چشم بر او می دوختند. نگاه زنها با حسد و نگاه مردها با تحسین توام بود. بعضی از مردها که نسبت به دیگران جسورتر بودند قدمی بسوی او بر می داشتند تا شاید بوسیله ای بتوانند با او صحبت کنند. ولی وقار و متانت او مانع از این بود که کسی بتواند چنین جسارتی را مرتکب شود.
در این موقع کنار ساحل جوان تازه واردی پدیدار گردید.او جوانی بسیار خوش قیافه و برازنده بنظر می رسید و بمحض آنکه چشم ایزابل باو افتاد بی اختیار قلبش شروع شروع به تپیدن نمود.
ناگهان حقیقتی تلخ و دردناک ، که بر او پوشیده بود آشکار گردید. او فهمید که علی رغم تصورات خود در اعماق قلبش آتشی عشقی پنهان بوده است و در تمام مدتی که عنوان همسری کارلایل را داشته از وجود چنین آتشی بی اطلاع بوده ولی اینک این ملاقات ناگهانی خاکستر را بیکسو زده بود و آتش را مشتعل ساخته بود.
کاپیتان له ویزون رفته رفته نزدیکتر می شد تا مقابل ایزابل رسید. ایزابل سعی داشت خود را از او پنهان کند. فرانسیس نگاهی بوی افکند و ایزابل را شناخت و بسوی او رفت. کلاه از سر برداشت: دست بسوی ایزابل دراز کرده و با لحنی مودبانه گفت«سرکار خانم گمان میکنم اشتباه نکرده ام و افتخار حضور خانم ایزابل واین ماونت سه ورن را دارم.»
ایزابل در حالی که بکلی خود را باخته خواهی نخواهی دست بسوی فرانسیس پیش برد و با جمله هایی شکسته و بسته جویای حال او شد. فرانسیس که تعمدا او را ایزابل واین ماونت سه ورن خطاب کرده و یا اشتباه کرده بود گفت:
«معذرت می خواهم ، می بایست شما را خانم ایزابل کارلایل خوانده باشم ولی می دانید از آنوقت که بافتخار دیدار شما نایل شدم تا کنون چند سال می گذرد و اینک که بطور ناگهانی شما را ملاقات کردم در نظرم همانطور که آنوقت بودید جلوه کردید و فکر من هیچ متوجه تغییر نام و عنوان شما نشدم.»
ایزابل لحظه ای چند ساکت ماند. رفته رفته بر هیجان خاطر خود غالب آمد. افروختگی چهره اش برطرف گردید. ضربان قلبش آرام شد فرانسیس پرسید:
«چطور است که شما باین ناحیه آمده اید؟»
«چندی بود بیمار بودم. بلاخره پزشک معالج بمن دستور داد که بیکی از نقاط ساحلی رفته مدتی در آنجا بمانم.»
فرانسیس نگاه دیگری بچهره ایزابل افکند قیافه متاثری بخود گرفته گفت:
«عجب: مریض هستید، فوق العاده باعث تاثر من شد.رنگ و روی شما هم نشان می دهد که کسالت دارید، باور کنید بی اندازه متاثرم. اگر کوچکترین خدمتی از دست من برآید با کمال میل انجام می دهم.»
ایزابل کاملا متوجه حالت ضعف و ناتوانی کنونی خود بود. با زحمت زیاد توانست بر هیجان درونی خود غلبه کند ولی همینکه هیجان فرو نشست جای خود را بضعف و ناتوانی فوق العاده ای داد. رنگ و روی او مانند مرده شده بود چنانکه گوئی قطره ای خون در بدن ندارد. بعلاوه چون بر احوال خود وقوف یافت و متوجه شد احساساتی نسبت باین موجود در دل داشته و خود از آن بی اطلاع بوده بر خویشتن خشم گرفت، در نظر خود مانند گناهکاری جلوه کرد که زمام اختیار بدست ناپاک ترین افکار داده است. قیافه نجیب و شرافتمند کارلایل در برابر دیده اش مجسم شد که با لبانی متبسم باو می نگرد. خویشتن را دید که در کنار پرتگاهی وحشت انگیز قرار گرفته و اگر اندکی غفلت کند ممکن است در اعماق آن سرنگون گردد: این تصور چنان او را تکان داد که فرانسیس له وبرون نیز فهمید. ایزابل از ای برخواست و مثل اینکه با خود حرف میزند گفت:
«گمان می کنم بیوقت از اتاقم خارج شده باشم.باین زودی نمیبایست کنار ساحل بیایم.آقای کاپیتان خداحافظ باید باطاق خود بازگردم.»
فرانسیس که ظاهرا از همان وهله اول بکیفیت احساسات باطنی ایزابل پی برده بود و نمی خواست باین زودی او را از دست بدهد بنوبه خود از جای برخواست و گفت:
«خانم ایزابل شما با این ضعف و ناتوانی چطور می توانید تنها بروید. البته اگر اجازه خواهید داد شما ار تا خانه همراهی کنم.»
ایزابل باین خبال قصد رفتن بخانه را کرده بود که از فرانسیس دور شود ولی در مقابل چنین پیشنهادی چه می توانست بکند؟
هیچ رسم و قانونی باو اجازه نمی داد که پیشنهاد فرانسیس را نپذیرد. از طرفی هم چون بر کیفیت احساسات خود وقوف یافته بود هیچ میل نداشت به مصاحبت او ادامه دهد.اگر جواب رد باو می داد مثل این بود که احساسات درونی خود را در مقابل او اعتراف کرده باشد. ناچار دست بدست او داد و باتفاق هم روانه شدند.
«راستی بتازگی خانم اما ماونت را ملاقات کرده اید؟»
«بهار امسال هنگامی که با کارلایل برای گردش به لندن رفتیم او را دیدم. بعد از ازدواج من نخستین باری بود که او را می دیدم. آقای ماونت سه ونت چندین بار برای دیدن من به ایت لین آمده و گاهی ویلیام پسرش هم با او بوده ولی خانم اما ماونت سه ورن تا کنون از من دیدن نکرده و من نیز بدیدار او نرفته ام. شما چطور؟آیا او را دیده اید؟»
«خیر ده ماه است که نه او را دیده ام و نه اصلا بلندن رفته ام.اصلا مکاتبه ای با هم نداشتیم. از انگلستان برای گردش بفرانسه آمده ام و اینمدت را در پاریس گذرانیده ام و هوس تفریح و گردش داشتم و خوشبختانه اینجا را برای خودم انتخاب کردم همین دیروز گذشته وارد این محل شدم و خوشبختی مرا دیدار شما بعد از مرور سالها تکمیل کرد.»
ایزابل مانند کسی که جمله اخر را نشنیده است گفت:
«از اینقرار مدتهاست که از انگلستان خارج شده اید.»
«بلی از خدمت در ارتش هم استعفا داده ام خانم ایزابل ، از شما که نباید چیزی را پنهان کنم. اوضاع و احوال من خیلی خراب است. عموی من با وجود کبر سن باز اخیرا ازدواج کرده است ببینید ننگ و افتضاح و بدبختی تا چه اندازه.»
«بنظرم می رسد که منهم راجع به ازدواج سر پتر له ویرون چیزهایی شنیده ام.»
«راستی افتضاح است.مردی که هفتاد سال از عمرش می گذرد تازه بهوس جوانی افتاده. راستی اینکه می گویند بعضی اشخاص در پیری خرف می شوند کاملا صحیحی است. همین موضوع باعث اشکال کار من شد زیرا ممکن است از این زن تازه و جوان پسری بهم بزند آنوقت فاتحه من خوانده شده و چیزی از دارایی او بمن نمی رسد. بهمین جهت وقتی طلبکارهای من خبر ازدواج عمویم را شنیده اند یکباره هجوم آوردند و عرصه را بر من تنگ نمودند.البته تا وقتی که بر آنها مسلم بود که وارث منحصر بفرد سر پیتر له ویرون هستم مثل پروانه بدور من می گردیدند پول هرچه می خواستم بمن قرض می دادند، حساب و کتابی در کار نبوده ولی بمحض اعلان ازدواج سر پیتر فورا تمام اعتبارات بسته شد، دیگر کسی حتی یکشاهی بمن قرض نمیداد.همانهایی که هزار گونه
216-220
تعلق میکردند از من روگردان شدند من هم کاری که باید بکنم کردم یعنی از انگلستان خارج شدم.”
“طلبکارها را چکار کردی؟ آنها را بلاتکلیف گذاشتی و امدی؟”
“چه کار دیگری از دستم برمیاید؟عمویم حاضر نشد طلب انها را بپردازد حاضر نشد برای من مقرری معین کند مرا بی پول با یک مشت طلبکار گذاشت حماقتی که این مرد مرتکب شد مرا بدبخت کرد.”
“چه نقشه ای برای آینه ی خودت کشیده ای؟”
“چه نقشه ای کشیده ام؟ خانم ایزابل چه حرفها میزنید” انجا را نگاه کنید ان پسرک کوچک را می بینید که با لباس پاره پاره کنار اب ایستاده و سنگ پرتاب می کند؟ بروید از او بپرسید نقشه اتیه اش چیست؟ چه می خواهد بکند. بروی شما خیره خیره نگاهی کرده جواب خواهد داد هیچ هر چه که پیش اید تصور می کنید اوضاع و احوال من بهتر از او باشد؟ خیر. ما اشخاص در مقابل حوادث زندگی مثل پر کاه هستیم پر کاه در مقابل باد چه رای و اختیاری از خود دارد؟”
“ممکن است پس از مرگ سرپیتر جانشین او بشوید.”
“ممکن است بشوم به همان اندازه هم ممکن است از جانشینی او محروم مانم. وقتی این پیرمردهای احمق و خرف با زن جوانی ازدواج کنند هر طور باشد…”
ایزابل میان حرف فرانسیس دویده گفت” مگر به تازگی با سرپیتر مناقشه ای داشته ای؟” جواب داد” یقین بدانید اگر میدانستم فایده ای خواهد داشت با او هزار جور نزاع می کردم تصدیق کنید با این حرکت زشتی که مرتکب شد شایسته هزار گونه طعن و لعن بود. درست متوجه هستید که خودخواهی و خودپرستی در دنیا چکارها می کند؟”
“خیال دارید مدت مدیدی در بولون اقامت کنید؟”
“نمیدانم بسته به این است که وسایل تفریح وسرگرمی من آنطور ی که امیدوار هستم در اینجا فراهم بشود بولون … جای عجیبی است. ممکن است انسان در اینجا خوش بگذراند و وسایل آسایشش انطور که میخواهد باشد و ممکن است برعکس خیلی به او بد بگذرد. اما من دیدار شما را به فال نیک گرفته و امیدوارم در اینجا خوش و راحت باشم انگاه متوجه شد که خیلی تند راه میرود به این جهت روی به ایزابل کرده گفت:” خانم گمان میکنم خیلی تند می رویم و شما نتوانید به این تندی راه بروید اینطور نیست؟”
ایزابل جواب داد” بلی مخصوصا وقتی که راجع به ازدواج سرپیتر صحبت میکردید خیلی قدمهای بلندی برمیداشتند و معلوم میشود که از ین موضوع فوق العاده عصبانی هستید ولی برای من این تند رفتن مفید است زیرا معلوم میشود که حالت مزاجی من بهتر شده. سابقا نمیتوانستم حتی ده قدم هم به این تندی راه بروم. ولی حالا میفهمم که حالم نسبت … پیش چقدر بهتر شده است.”
کاپیتان له ویزون شروع به معذرت خواهی نمود و مانند روزی که صلیب او را شکسته بود پیوسته از او دلجویی میکرد. بالاخره راه به پایان آمد:” هردو به منزل رسیدند فرانسیس بدون اینکه ایزابل از او دعوتی کرده باشد با او داخل خانه شد شاید چنین تصور میکرد که در مقابل خویشاوندی و بستگی خانوادگی رعایت رسوم و اداب معمول روا نیست. خود را … میدانست که با ایزابل کارلایل در نهایت یکرنگی و یگانگی رفتار کند. همین تصورات و خیالات پس از ورود ربع ساعتی با ایزابل به سر برد در این مدت از هردوی سخن به میان اورد و در اطراف ان گاه اظهار عقیده کرده و زمانی عقیده ایزابل را میپرستید.
پس از ان جای برخاست برسم خداحافظی دست پیش برد و با ایزابل خداحافظی کرد قبل از اینکه از در خارج گردد مانند کسی که موضوعی بنظرش امدهع باشد برگشت تبسمی با ایزابل کرده پرسید:” راستی امروز بعد از ظهر چه کار می کنید؟”
ایزابل جواب داد:”هیچ” استراحت میکنم.”
“بسیار خوب ولی بعدها هر موقع که بخواهید برای گردش بیرون بروید باید اجازه بدهید شما را همراهی کنم یکنفر خدمتکار که برای شما دلسوز نمی شود وظیفه ی خویشاوندی من ایجاب می کند که از شما پرستاری کنم باور کنید فوق العاده خوشوقتم که در چنین موقعی اتفاق مرا به اینجا کشانید که نگذارم شما تنها و بی پرستار و دلسوز باشید قطعا میدانم هنگامی که اقای کارلایل برای بردن شما به این حدود تشریف بیاورند از خدمات صادقانه ی من نسبت به شما خیلی خوشوقت و ممنون خواهند شد. با سابقه ای که ایشان به بستگی و خویشاوندی ما دارند متوجه خواهند شد که من با چه روح صمیمیتی از شما مواظبت کرده ام.
منطق فرانسیس خیلی قوی بود. در مقابل این استدلال منطقی ایزابل چه میتوانست بگوید؟ ممکن بود دست رد بر سینه ی او او بگذارد؟ ایا چنین حرکتی دلیل بر حق ناشناسی او نبود؟ فرانسیس چنانکه خود نیز اشاره کرده بود با او ارتباط خویشاوندی داشت. از لحن گفتار او پیدا بود که میل دارد نسبت به خویشاوند خود خدمتی صادقانه کرده باشد بیانات او ساده وی عمیق و دلنشین بود به هیچ وجه … در این گفتار نمیرفت. اگر در اعماق قلب ایزابل هیجان های وصف ناشدنی وجود داشت تقصیر فرانسیس نبود. تقیر از خود ایزابل میشد که نتوانسته بود … احساسات خوبش پی برد. بعلاوه اگر از مقابل فرانسیس میگریخت اگر دست رد بر سینه او میگذاشت ایا به منزله این نبود که به ضعف و شکست خود در مقابل یک سلسله احساسات نامطلوب اعتراف کرده باشد.” ایا بهتر این نبود که روبروی فرانسیس بایستد. با کمال قدرت و توانایی اخلاق با او مواجه شود و خود را با مقاومت منفی تقویت کند. تصور اینکه در اعماق قلب او نسبت به فرانسیس عواطفی نهانی وجود دارد برای ایزابل چنان ناگوار بود که باطنا از خود رنجیده خاطر شد.
فرانسیس له ویزون از او تشکر کرده و خارج شد.
استدلال ایزابل نیز به نوبه ی خود معقول و صحیح بود ولی ایا در موافقت با پیشنهاد فرانسیس راه صحیحی رفته و اشتباه نکرده بود.
هرقدر روزگار بر ایزابل در این نقطه ی ساحلی میگذشت قوی بنیه تر و نیرومندتر میشد. در این مدت بجز با فرانسیس له ویزون با دیگری معاشرت نداشت. یا نتوانسته یا اصولا نخواسته بود در این گوشه دوردست با کسی امد و شد داشته باشد.
فرانسیس غالبا به دیدن او میامد تا او را با خود برای گردش ببرد و بین راه زیر بازوی او را بگیرد ایزابل هرچه می خواست عذر او را بخواهد راهی بنظرش نمیرسید. روزی با لحنی نرم و امیخته به شوخی گفت:”اقای کاپیتان له ویزون من دیگر کاملا حالم بجا امده و میتوانم بدون مساعدت و کمک شما راه بروم و گردش کنم از زحماتی که تا کنون درباره ی من متحمل شده اید از طرف خودم و شوهرم از شما تشکر می کنم و خواهش دارم بعد از این دیگر به خودتان زحمت ندهید هر وقت خواسته باشم گردش کنم با مستخدم خود می توانم بیرون بیایم.”
این حرف بر فرانسیس خیلی نا گوار امد با لحنی که حاکی از منتهای رنج درونی او بود گفت:” خانم ایزابل مگر در این مدت از من کوچکترین حرکت خارج از ادبی سرزده که از مصاحبت من گریزانید در نظر شما من به قدر پیش مستخدم شما ارزش ندارم ؟ در چنین موقعی که تنها هستید و شوهرتان با شما نیست توقع دارید شما لرا تنها بگذارم به گردش بروید؟”
لحن او به قدری صادقانه بود که ایزابل نتوانست بیش از ان با او بگو مگو کند. مانند همیشه که در مقابل هر استدلالی تسلیم میشد در اینجا نیز سر تسلیم فرود اورد از ان به بعد فرانسیس هر روز صبح و عصر بر در خانه ایزابل حاضر شده او را به اطراف به گردش میبرد ضمن گردش سعی میکرد او را با حرفها و صحبتهای شیرین و خوش ایند سرگرم کند.
ایزابل در چنین وضعیتی چه میتوانست بکند گاهگاهی متوجه جنبه عملی قضیه میشد و چنین به نظرش می رسید که مصاحبت فرانسیس برای او چندان صلاح نیست ولی چگونه میتوانست عذر او را بخواهد؟ چه بسا اوقات که درصدد برمی آمد از اطاق خود خارج نشود تا از دست مصاحبت او برهد ولی چگونه میتوانست در بروی خود بسته و خویشتن را از گردش محروم کند. حتی یک
221-230
روز هم این کار را کرد و عصر آنروز احساس نمود که بیش از روز های دیگر کسل وناتوان است. منتها آرزوی وی این بود که هر چه زودتر دارای صحت کامل شده واز این محل رفته وبشو هر واطفال خود ملحق گردد. اگر از گردش وهوا خوری خوددارای میکرد نمی توانست امیدوار بعافیت عاجل خود باشد باین جهت .باین امید که زو تر بهبودی یافته بسوی خانه وخانواده خود برود مصاحبت فرانسیس را برخود هموار کرد وبگردش خود با او ادامه داد.
انتظار میرفت که کارلایل بعد از پانزده روز ببواون بیاید.ولی در این مدت روحیات ایزابل در معرض تغییرات وتحولات شگفت انگیزی قرار گرفته بود بطوری که بهیجوجه قدرت نداشت احساسات درونی خود را تجربه کرده بماهیت ان پی برد.حتی جرات آن نداشت که راجع بکیفیت این احساسات تامل کند.
همین قدر حس میکرد که تمام عواطف تند جوانی وروزگار دوشیزگی در او بیدار شده وبا شدتی بیشتر او را تحت تاثیر خود قرار داده است.
**
روزی که قرار بود ارچیبالد کارلایل وارد شود ایزابل باتفاق فرانسیس له ویزون باستقبال او رفتند افتاب نور وحرارت خود را به جها نیان نثار می کرد واین نور وحرارت در چهره و چشماه مخمور ایزابل منعکس میشد چون به گمرک بولون رسیدند معلوم شد کشتی هنوز نرسیده است لحظه ایی چند در انجا تو قف کردند بالاخره کشتی نمودار شد.
ایزابل با شوق و رغبت از جای برخاست باستقبال رفت.کشتی بکنار بندر رسیده و کارلایل در میان مسافرین نمدار شد ایزابل با لبان متبسم چشمان شهلا ودر خشان وگونه ار غوانی خود بسوی کارلایل دوید حالت مزاجی او بقدری تغییر یافته بود که ردبادی نظر کارلایل او رانشناخت همینکه متوجه شد از این تغییر معجزه آسا تعجب کرد بسوی ایزابل دوید با کمال حرارات وشوق دست او را در دست گرفت بروی اوتبسمی کرده گفت:
“ایزابل این تویی؛چقدر حالت خوب شده ،چقدر با پانزده روز پیش فرق کرده ایی”
“آری ارچیبالد عزیرم،منم،حالم خیلی بهتر شده،خیلی خوشوقتم که توانسته ام باستقبال تو تا اینجا بیایم.زودتر از این انتظار تو را داشتم.ربع ساعتی هست که باینجا امده ام”
“صحیح است عزیزم،بنا بود زودتر از این بتاینجا برسیم ولی بین راه موتور کشتی عیب کوچکی پیدا کرد و باعث شد که دیر تر از موقع معمول وارد شویم”
تا این لحظه نه کارلایل متوجه فرانسیس له ویزون شد ونه ایزبل حواسش بجا بود وقتی که چشمش به فرانسیس افتاد،روی بشوهر خود کرده گفت:”ایشان آقای فرانسیس له ویزون هستند که از کاغذ های خودم بشما نوشتم در اینجا تشریف دارند”
فرانسیس بمیان حرف او دوید گفت:”من خیلی از این تصادف خوشوقتم.زیرا ورود من به اینجا مصادف شد با همان وقتی که شما حرکت کرده بودید و خانم ایزابل تنها در اینجا بسر می بردند.من بحکم وظیفه خویشائندی در این مدت در خدمت ایشان بوده .هر مموقع خواسته اند برای گردش بیرون تشریف ببرند ایشان را تنها نگذاشته ام .البته حالا حالشان خیلی بهتر شده ولی در اوایل نمیتوانستند تنها بگردش بروند”
کارلایل باهمان روح آزادگی وصفا نظری بوی افگنده وتبسمی کرده دست او را در دست گرفت و با حرارت زیاد فشاری داده گفت:”شما آقای له ویزون؛از لطف و مرحمت شما فوق العاده متشکرم. امیدوارم منهم به نوبه خود بتوانم خدمتی شایسته در حق شما انجام دهم”هر سه نفر با هم براه افتادند. کارلایل زیر بازوی ایزابل را گرفته بود وفرانسیس له ویزون دوش بدوش او حرکت میکرد.بین راه با صدایی آهسته و بطوری که فقط بگوش کارلایل میرسید گفت:
“آقای کارلایل ،راست بگویم،من روز اول که خانم ایزابل را دیدم فوق العاده وحشت کردم؛آن رنگ وروی زرد؛آن چشمان گود افتاده وبی نور،انصورت رنگ پریده ،آن اندام لاغر،آن قدمهای لرزان مرا فوق العاده متوحش کرد.چنین بنظرم رسید که خدای نا خواسته ایزابل بطرف مرگ میرود وفوق العاده متاسفومتاثر شدم . خود را موظف می دیدم که در حدود توانایی خود هر خدمتی که از دستم برآید ولو هر قدر کوچک وناچیز باشد در باره ایشان انجام دهم.ولی بحمد الله که حالش کاملا خوب ورفع نگرانی شده است”
کارلایل در پاسخ وی با خنده ای گرم ولحنی ملاطفت آمیز جواب داد:”من یقین دارم خانم ایزابل از زحمات وتوجهات شما نهایت امتنان رادارند.بهبودی حال ایشان بقدری سریع بوده که خو مراهم متعجب ساخته است.تغییر حالت او با این سرعت بمعجزه بیشتر شباهت دارد .ایزابل در نامه خود بمن نوشت که حالش رو به بهبودی است ولی حالا میبینم که بکلی عوض شده”انگاه روی سخن را بسوی ایزابل کرده باتبسمی مهرآمیز گفت:”ایزابل میشنوی؛من تغییر حال ترا با این سرعت معجزه می دانم.هیچ منتظر نبودم ترا با این حالت ببینم معلوم میشود بولون سورمر در بهبودی حال شما تاثیر معجزه آسائی دارد”
چهره برافروخته ایزابل از شنیدن اینحرف برافروخته تر گردید ،حقیقت برخورد ایزابل مکشوف بود.هر قدر میخواست خود را در پیشگاه وجدان خویش به تجاهل زند امکان نداشت.خوب متوجه شده بود که تلالو چهره ی وی را تا ثیر این محل باعث نشده میدانست این تاثیر معجزه آسانتیجه حقیقت درد انگیز دیگری است.با وجود این مانند غریقی کهبرای نجات بشاخه علفی بچسبد با هر دو دست بازوی شوهرش خود را چسبید. گوئی میخواست با نیرویی که از نزدیکی باو کسب می کرد یر این وسوسه غلبه کند.با قلبی دردمند به پیشگاه خداوند لابه میکرد تا ویرا براین دشمن خطرناک که آهسته آهسته میخواست برملک وجود وی استیلا جوید فتح ونصرت بخشد.
چون نزدیک خانه رسیدند فرانسیس له ویزون مصاحبت خود را با آنها که می خواستند پس از مدتی دوری از صحبت هم لذت برند صلاح ندید.برای اینکهآنها را بحال خود گذارد با هر دو وداع نموده روان گردید.
کارلایل دست خانم ایزابل را گرفت وویرا مانند کودکی راهنمایی می کرد. چون بدرون خانه رسیدند ایزابل مانند کسی که میخواهد گنجینه عشق او را نسبت بشوهرش ازروی بدزدند دست بگردن کارلایل افکند وبا مهر وعشق گفت:
“ار چیبالد عزیزم،تو تا کنون از احوال بچه ها چیزی نگفتی بگو ببینم چطورند چکار می کنند،کسالتی که ندارند ارچیبالد کوچولو چه می کند،میخواستی چند بوسه بجای مناز او بربائی چقدر دلم میخواهد الان اینجا و در دور من با شد”
کارلایل خنده ای کرده گفت:” ایزابل نگران بچه ها نباش همه خوب وسالم هستندمن وقتی تو را دیدم بقدری مسرور وخوشهال بودم که جز تو هر چیز دیگری را فراموش کردم”
****
روز بعد از آن یکشنبه بود از فرانسیس له ویزون دعوت کردند شام را با آنها صرف کند.این نخستین باری بود که فرانسیس برای صرف غذا با خانم ایزابل درسر یک میز می نشست .بعد از صرف غذا ایزابل از سر میز برخاست وکارلایل وفرانسیس را تنها گذاشت وباطاق خود رفت که استذاحت کند.
فرانسیس چون خود را با کارلایل تنها دید مانند کسی که مدتها مترصد تا دوستی موفق پیدا کند و از بدبختی های خود با او سخن گوید .با لحنی که نشان میداد کارلایل را با خود یگانه ودوست مشفق میداند شرح حال خود و پیش امد های اخیر زندگانی خود را به کارلایل گفت.
موضوع زناشئیی سر پیتر له ویزون احتمال پیدا شدن وارث برای او از زن جوانش ،هجوم طلبکارها برای استرداد طلب خود همه را به کارلایل گفت وچیزی از او پنهان نداشت. در پایان سخن چنین اظهار کرد:
“آقای کارلایل می بینید:با این تر تیب من حالت کسی را دارم که از خانه وخانواده خود رانده و بخارج تبعید شده باشد.در این سرزمین غربت آنقدر ها خوش وراحت نیستم صحیح ایت که فرانسه محل تفریح وگردش وخوش گذرانی است.اما نه بای من که در هفت اسمان یک ستاره ندارم،مقروض وپریشانم ،از ترس اینکه مبادا با طلبکارها مواجه بشوم باید همیشه مثل دزد خودم را پنهان کنم.تحمل این وضع برایم فوق العاده مشکل است.اقای کارلایل،شما راهی به نظرتان نمی رسد؟میشود ترتیبی فراهم کنیم که بانگلستان برگردم”
کارلایل جواب داد:باین ترتیبی که می گویید فوق العاده مشکل است. مگر اینکه بتوانیم اول ترتیبی فراهم سازیم وطلبکارها راتا اندازه ی از شما راضی کنیم. تصور نمی کنید سر پتر حاضر باشد در این قسمت به شما کمکی کند ووامهای شما را به پردازد فرضا وارثی هم پیدا کند ولی بالاخره وظیفه خویشاوندی او نسبت بشما او را وادار بکمک شما می نماید.
فرانسیس تاملی کرده گفت:تصور میکنم اگر یکنفر پیدا بشود قضایا را انطور که هست باو بفهماند تا مجال ایجاد سوء تفاهمی نباشد بمن مساعدت خواهد کرد. ولی این موضوع اشکال دارد .خود من که نمی توانم باو دسترسی پیدا کرده و مطلب را برایش حلاجی کنم. تنها راهی که برایم تصور می شد این بود که باو کاغذ نوشته قضایا را کتبا شرح دهم.دو کاذ اول من که بکی بیجواب ماند.بکاغذ سوم جوابی رسید ولی بخط خانم او بود نه بخط خودش. بمن نوشته بود که سرپیتر مریض است وعجالتا نمی توان با او راجع باین قضایا صحبتی کرد ملاحضه میفرمایید این جواب برای من چقدر تلخ بود”
“در اینکه سر پیتر مریض میباشد حرفی نیست ولی بیماری او آنقدر شدت ندارد که نتوان باوی راجع باینموضوع گفتگو کرد”
“بدیهی است ولی این در صورتی ممکن خواهد بود که نظر سوئی در میان باشد.تصور نکنید من می خواهم در حسن نیت خانم ایشان تردید نمائیم-ولی در عین حال باین خانم حق میدهم.چون ممکن است چند صباح دیگر از سزپیتر له ویزون دارای طفلی بشود والبته موظف است حقوق طفل آینده خود را حفظ کند. با اینحال تصدیق کنید که نمیتوان این خانم را سرزنش کرد که چرا از سر پیتر له ویزون جلوگیری می نماید ونمیگذارد به من مساعدت کند.ولی در عین حال بجز سر له ویزون کسی دیگری را ندارم که بتوانم ا او کمک بخواهم”
از مجموع بیانات اوچنین استنباط میشد که خانم له ویزون مانع از نزدیک شدن فرانسیس به سر پیتر میباشدو نسبت باین زن در غیاب وی اندکی خشمگین شد.باینجهت روی بفرانسیس کرده گفت:
“بنظرم میرسد که اگر بتوانید بهتر است نقشه ملاقات سر پیتر له ویزون را بکشید”
“میدانم که بالاخره جزملاقات او چاره وگریزی ندارم ولی اینکار با وضع فعلی عملی نخواهد بود.در انگلستان که عده زیادی بجستجوی من میباشند وبمحض اینکه نشانی از من بدست اورند کارم ساخته است البته اگر کار محاکمه ودعوا ختم شود اهمیتی نمیدهم ولی فکر اینکه ممکن است در نتیجه بزندان بیفتم مرا تکان میدهد”
“چطور بنظرتان میرسد اگر کسی با سر پیتر وارد مذاکره شده واو را وادار به تادیه قروض شما نماید؟”
“آقای کارلایل از شما چه پنهان ؛چنین کسی را سراغ ندارم.در اثر پیش آمده اخیر با وکیل خودم کار بمناقشه کشید وقطعا میدانم اگر چنین تقاضایی از اوبکنم قبول نخواهد کرد.بکلی در کار خود در مانده ام”
“اگر میل دارید من از طرف شما بنزد سر پیتر بروم وبا او صحبتی بکنم”
چشمان له ویزون از شدت مسرت درخشیدن گرفت. نور امیدی در دلش راه یافت .باحالتی هیجان امیز از جای جسته روی به کار لایل نمودوگفت:
“شما!شما این لطف و مرحمت را در باره من خواهید کرد ؟شما او را خواهید دید اگر چنین لطف و احسانی با من بکنید مثل اینست که مرا زنده کرده اید”
“از نظر خویشاوندی شما با ایزابل با کمال میل حاضر بانجام این خومت میباشم ولی در عین حال باید بدانید که بهیچوجه حاضر نیستم بطور رسمی وبمنزله وکیل شما با او گفتگو کنم.بخور سر پیتر له میزون خواهم گفت که من از نظر دوستی وخویشامندی با شما اینکار را کرده ام وماموریت رسمی ندارم. من خودم آشنایی خیلی کمی با ایشان دارم ولی پدرم در زمان حیات باو زیاد مر بوط بود.از نظر مساعدت ومواظبتی که نسبت بخانم ایزابل داشته اید پیش ایشان میروم .ولی قول نمیدهم که باین زودی بدیدن ایشان بروم زیرا کارهای فوری ومهم زیادی دارم و بهمین جهت است که می بینید پیش ایزابل نمی مانم.”
فرانسیس له ویزون نسبت به همراهی کارلایل اظهار حقشناسی فوق العاده ایی نمود،تصور اینکه بالاخره در اثر مساعدت کارلایل روزی خواهد توانست بانگلستان باز گردد قلب او را نشاطی فراوان بخشید.
****
در همین هنگام که کارلایل وفرانسیس چنین سر گرم . دوستانه باهم مشغول گفتگو بودند ایزابل در کنار پنجره اطاق خود بروی تختخواب لمیده وظاهرا چشمش بسوی مسافرین بود که دسته دسته از هر آمدو شد میکردند.
فکر ایزابل بجای دیگری توجه داشتدر این کنج تنهایی مجلس دادرسی تشکیل داده خویشتن را محاکمه می کرد هر چه در اوضاع واحوال خود دقیق می شد بیشتر خشمگینش می کرد وعلامت نارضایتی در حیبتش آشکار تر میشد متوجه شده بود که یکنوع عواطف گرمی نسبت به فرانسیس له ویزون در دلش پیدا شده ورفته رفته قوت می گیرد.هر قدر سعی میکرد بر این احساسات غلبه کند نمیتوانست میدید نزدیکی بفرانسیس له میزون،مصاحبت او،نگاه او تاثیر دیگری در وی داردو پیوسته او را به ورود در دنیایی که از عشق ودلداگی ترکیب یافته دعوت میکند ولی از طرف دیگر نیروی عجیب وخارق الهاده ایی در وجود وی بیدار شده سخت او را عذاب میداد .صدایی ئاضح وروشن بگوشش میرسید که او را نهیب زده واز نزدیک شدن به پرتگاه بر حذر میکرد.
هنگامی که فرانسیس له ویزون کارلایل را ترک کرد گفت کارلایل باطاق ایزابل آمد وبا او شروع بگفتگو کرد.ایزابل در نتیجه
تامل ودقت بسیار باین نتیجه رسید بود که بهتر است هر چه زودتر بین خود وفرانسیس جدایی اندازد.باین جهت بین صحبت روی بکارلایل کرده گفتک ار جیبالد عزیزم :تقاضایی از تو دارم،قل بده خواهش مرا براوری”
کرلایل خندید گفت:”چه در خواستی داری؟”
“این که تعهد نشد ،می خواهم صریحا قول بدهی”
“ایزابل عزیزم :قول می دهم اگر انجام خواهش تو در قوه من باشد انجام دهم”
“میخواهم که تو این مدت را که من در اینجا باید بمانم با من اینجا باشی ومرا تنها نگذاری”
کرلایل نگاهی آمیخته با حیرت وتعجب بوی افکند گفت:”عزیزم این چه خواهشی است که از من می کنی،میدانی با کارهای زیادی که دارم انجام تقا ضای تو برایم یر مقدور است”
“آه ارجیبالد،ارجیبالد،هر طور شده باید بمانیو به من کمک کنی اگر بدانی برای من چقدر دشوار است که…”
“ایزابل،تو باید بدانی منتهای آرزوی که همیشه با تو باشم وروز وشب خود را در مصا حبت تو بسر برم ولی آخر موقع بد موقعی است اگر چند ماه بعد از این موقع بود بجای چند روز حاضر بودم چند هفته وحتی چند ماه با تو در اینجا بمانم:میفرستادم بچه ها را هم بیاورند ولی وقت مناسبی نیست من باید هرچه زودتر بروم حتی این مسافرت سه چهار روزه هم برای من فوق العاده اشکال داست. باید فردا صبح حرکت کنم.
“حتما فردا صبح باید بروی”
“عزیزم: ضرورت قاعده و قانون ندارد”
“در اینصورت مرا هم با خود ببر”
کارلایل خنده ایی کرد وگفت:
“نه ایزابل عزیزم این کار صحیحی نیست تو قف کوتاه تو در اینجا بکلی حالت ترا تغییر داده با این حال شرط انصاف نیست که تورا از اینجا دور کنم بنظر من خیلی بهتر است که در اینجا بمانی تا کاملا صحت پیدا کنی”
ایزابل افکار کارلایل را برخلاف آرزو ومیل خود دید حزن واندوهی زائد الوصف در دلش راه یافت،جهان در پیش چشمش تیره شد،سر خود را در میان دو دست گرفته گفت:
“ار جیبالد ،ارجیبالد اگر نباشی،من نمی توانم تنها در
231-232
اینجا بمانم بمن کمک کن، مرا با خودت ببر.
کارلایل بتصور اینکه دوری شوهر و اطفال ایزابل را رنج می دهد گفت:
– ایزابل چرا نمی توانی بمانی این چه حرف است میزنی، آخر بچه علت نمیتوانی تنها بمانی اگر علتی دارد بگو.
روز بعد کارلایل درصدد حرکت بسوی انگلستان بر آمد. فرانسیس نیز باتفاق ایزابل به مشایعت او رفت. کارلایل بدون اینکه کوچکترین سوءظنی در خاطرش راه یابد ایزابل را وداع کرد از فرانسیس تقاضا نمود که مساعدت و مواظبت خود را از ایزابل دریغ ندارد، جز این چه می توانست بکند خودش باتمام معنی جوانمرد بود و همه کس را جوانمرد گمان میکرد.
فصل نوزدهم
آفتاب انوار گرم و روح پرور خود را بر کوه و دشت فرو میریخت. امواج کوخ پیکر دریا در مقابل اشعه خورشید رقص میکرد . نسیم ملایمی شاخ و برگ درختان را آهسته حرکت می داد. ایزابل در زیر درخت کاجی روی صندلی راحتی در کنار دریا آرمیده و سر گرم تماشای این منظره بدیع بود. از روز حرکت کارلایل دو هفته میگذشت. در این مدت حال ایزابل بیش از پیش روبه بهبودی رفته و نیروی تازه ای کسب کرده بود. دیگر از پیاده رفتن و تنها بودن باک نداشت.
فرانسیس در این مدت با کمال مراقبت از او توجه کرده و در هیچ مورد او را تنها نگذاشته بود. ایزابل چندین بار سعی کرد خود را به وسیله ای از مصاحبت او برهاند ولی موفق نشد. غالب اوقات برای اینکه با او مصادف نشود خارج از موقع معمول برای گردش از خانه بیرون آمد. به جاهایی که سابقاً نرفته بود رفت. شاید فرانسیس او را پیدا نکند ولی فرانسیس در هر موقع، در هر راه و نیمه راه بر سر راه او پیدا میشد.ایزابل از این وضع 233-242
چنین نتیجه گرفت که فرانسیس در خفا مراقب اوست. شاید هم همین طور بود. با وجود این آنقدر شهامت نداشت که به او بگوید از سر راه من کنار برو و با من نیاید ولی می دید برای این گریز و پرهیز عذری ندارد. فرانسیس در این مدت از این جاده ادب و احترام برکنار نشده و کوچکترین حرکتی که ایزابل آن را بهانه قرار دهد مرتکب نگردیده بود. همیشه آرزو می کرد که روزگار تندتر از حد معمول بگذرد، دوره اقامت او در این تقطه بیابان برسد و برای همیشه از فرانسیس دور شود. از طرف دیگر می دید هر قدر دوره معاشرت و مصاحبت این جوان با او بیشتر به طول انجامد تأثیرات آن بیشتر ظاهر می گردد. متوجه می شد که هرگاه فرانسیس را از دور ببیند چهره اش برافروخته می گردد، قلبش به شدت می زند و زانوهایش می لرزد. رفته رفته به این حقیقت پی می برد که برخلاف عقیده اولیه خود نیروی مقابله با این آزمایش سخت و شدید را ندارد. آرزو می کرد ماش از همان روز نخست آب را از سر چشمه بسته و از ایجاد این سیل عظیم که اگر اندکی نزدیک تر می آمد او را با خود می برد جلوگیری کرده بود. می دید هرقدر طغیان این سیل شدیدتر می شود از نیروی مقاومت وی می کاهد. با همۀ این ها به خود اطمینان داشت و روزشماری می کرد که کسی دوره اقامتش به پایان رسد و از این بند بگریزد. امروز نیز مانند سایر روزها در مصاحبت فرانسیس لهویزون به سر می برد.
ایزابل با فرانسیس لهویزون در کنار ساحل بر روی دو صندلی راحتی نزدیک هم نشسته و هر یک در دنیای اندیشه غوطه ور بود. ایزابل حالتی عجیب وصف ناشدنی داشت. احساسات مرموز و متضادی قلب او را میدان تاخت و تاز قرار داده و شور و هیجان سخت در وی پدید آورده بود.
در بین این افکار در هم، این حالات متضاد این آرزو های محال دائماً صدائی به گوش او می رسد و او را موجودی هرزه گرد می خواند و او را اندرز می داد که از این ورطه بگریزد.
آیا فرانسیس لهویزوناز این حقایق چیزی می دانست؟ بکنه احساسات ایزابل پی برده بود؟ می دانست این زن چگونه دست خوش هیجان های شورانگیز شده و در چه عذاب بزرگی به سر می برد؟ چندین ماه بعد از این قضایا و پس از وقوع حوادثی که اوضاع زندگانی ایزابل را بکلی واژگون ساخت روزی این جوان ضمن گفتگو بوی اظهار داشته بود که هیچ یک از احوال درونی ایزابل به روی پوشیده نمانده و بر تمام اسرار درونی وی آگهی داشته است. با وجود این نمی توان گفت ادعای وی صحت داشته یا فقط مبنی بر خودستایی و خود نمایی بوده است.
***
بیش از پانزده دقیقه این دو موجود نزدیک یکدیگر نشسته و ساکت بودند. بالاخره فرانسیس سکوت را در هم شکسته و خنده کنان گفت :
« ایزابل بیاد دارید یک روز عصر با شما و مرحوم پدر شما و خانم واین در ریچموند بودیم؟ همین آفتاب، همین آسمان، همین نسیم فرح بخش چه روز خوشی بود! »
« خوب به یاد دارم چه روزی را می گوئی. در آن روز به من خیلی خوش گذشت. به یاد دارم که هنگام مراجعت من با پدرم بودم و شما خانم واین را سوار کالسکه کردید. گویا اسب ها بین راه رم کرده بودند چون وقتی من و پدرم به خانه رسیدیم او را متوحش دیدیم و به ما گفت که دیگر در کالسکه ای که شما برانید نخواهد نشست! »
« شما هم حرف های او را باور کردید؟ خانم ایزابل به شما بگویم، در هرزی، شرارت، هوسرانی، و خودپسندی اما واین نظیر نداشت. هیچ زنی را مثل او تا این اندازه هرزه گرد و سبکسر ندیده ام. به شما بگویم که عنوان لقبی که از خانواده شما به شوهر او رسید به هیچ وجه اخلاق او را تغییر نداد. دائماً در فکر این بود که با جوانی زیبا و قشنگ معاشقه کنند. آن روز هم من مخصوصاً اسب ها را رماندم شاید این زن از من دست دست بردارد. »
« مگر چه آزاری از او به شما رسیده بود؟ »
این سؤال سر رشته ای برای بیان نکاتی که فرانسیس در نظر داشت به دست او داد. در جواب وی چنین گفت :
« می خواهید به من چه کار کرده باشد؟ همیشه اسباب زحمت من بود. می خواست در تمام اوقات مرا در اختیار خود داشته باشد. حسادت او به او اجازه نمی داد مرا با دیگری ببیند و من هم که تمام فکرم متوجه دیگری بود و همیشه آرزوی مصاحبت او را داشتم. » این تیر نیز مانند اولی مستقیماً به هدف رسید. حس کنجکاوی ایزابل بیش از پیش انگیخته شد. در این لحظه خیلی میل داشت بداند زنی که مورد محبت و توجه فرانسیس لهویزون واقع شده و او را به خود مشغول داشته چه کسی است. به این جهت روی به او کرده و گفت :
« شاید منظور شما بلانش شالونر باشد! »
ایزابل در این موقع به یاد آورده بود که چند سال پیش و در همان اوقات که فرانسیس به آن اشاره نمود گفتگوئی راجع به احتمال زناشوئی بلانش شالونر و فرانسیس در دهن ها بود. بلانش در آن هنگام هفدهمین مرحله زندگانی را می پیمود. دختری بس زیبا و قشنگ بود که بسیاری جوانان چشم به سوی او داشتند. فرانسیس با خانواده او طرح موافقت ریخته و غالباً به سر وقت آنها می رفت و همیشه و در همه حال ملاحت و دلربائی بلانش را می ستود.
فرانسیس در جواب ایزابل با لحنی استهزاء آمیز اظهار داشت.
« چه گفتید؟ بلانش شالونر؟ تصور می کنید من آنقدر به او اهمیت می دادم که در پی مصاحبت او باشم. خیر؛ کاملاً اشتباه کرده اید این دختر در نظر من لیاقت و قابلیت آن را نداشت که دل به او بدهم. برای من مصاحبت صدها همچون بلانش فراهم بود و به هیچکدام اعتنائی نداشتم. »
« من بارها از خانم اما واین شنیدم که از علاقه شما نسبت به بلانش صحبت می کرد. »
« خیر ببخشید. اگر موضوع بر سر بلانش بود خانم واین تا اندازه حس نمی ورزید. حسادت خانم واین این بود که می دانست دل من جای دیگر است. می دانست که من شب و روز از فکرش راحت نبودم. از او و امثال بلانش شالونر خیلی زیباتر و دلرباتر و بیشتر قابل پرستش بوده. خانم واین خوب فهمیده بود و به همین جهت آنقدر از خود حسادت بروز می داد. خیر خانم ایزابل منظور من کسی دیگر بود؛ دختری بود که در تمام این حوالی نظیر نداشت. من او را می پرستیدم. او را دوست می داشتم. منتها آرزویم دیدار او بود. امیدواری ها داشتم. ولی ناگهان حادثه ای پیش آمد و تمام آمال و آرزوهای من نقش بر آب شد. خانم ایزابل شما خوب باید بدانید چگونه دختری بود که قلب و روح مرا اسیر عشق خود کرده. »
این بگفت و چشمان خود را بر ایزابل دوخت. در لحن گفتار او، در طرز نگاه عاشقانه او، در اشاره و گفتگوی او اثری بود که کاملاً منظور او را واضح می کرد. تردید و تأمل جای نداشت. ایزابل کاملاً فهمید که روی سخن فرانسیس با خود او می باشد. اندامش به لرزه در آمد. سرش به دوران افتاد. خون در چهره اش جمع شد و برای اینکه فرانسیس متوجه اضطراب او نگردد روی به سوی دیگری کرده و منظره دریا را نگریست. فرانسیس به گفته ی خود چنین ادامه داد :
« در هر حال خانم ایزابل گذشته گذشت و دیگر برنمی گردد ولی شما هم قبول کنید که هر دوی ما مرتکب جهالت شدیم. اگر در دنیا دو موجود وجود داشته اند که برای عشق و محبت متقابل نسبت به هم آفریده شده و از هر حیث زیبنده هم بوده اند این دو موجود، ما دو نفر بودیم. من غالباً متوجه بودم که احساسات درونی مرا می خوانید … »
ایزابل مانند کسی که از خوابی گران بیدار شود و یا از زیر نفوذ هیپنوتیزم رهائی یابد به خود آمده و تکانی خورد و با چهره برافروخته و قلب لرزان از جای برخاست و گفت :
« آقای لهویزون هیچ حاضر به شنیدن این مزخرفات و لاطلائلات نیستم. »
لهویزون با اضطراب و آشفتگی محسوسی بازوی ایزابل را گرفته مانند بیماری ناله کنان اظهار داشت :
« خانم ایزابل یک دقیقه. فقط یک دقیقه به من گوش بدهید. سال ها بود آرزو داشتم شما را ببینم تا عواملی را که مانع نزدیکی من به شما بود شرح داده و علت اینکه نتوانستم خواستار ازدواج شما بشوم بگویم. به یاد دارید روی که خبر زناشوئی شما را با کارلایل شنیدم به شما چه گفتم؟ هیچ فکر کردید چه مشکلاتی مرا بر آن داشت که تن به دوری شما بدهم؟ ایزابل باور کنید خود من هم تا وقتی زناشوئی شما صورت نگرفت هیچ نمی دانستم چه عشق سوزانی به شما دارم. من در آن وقت شما را می پرستیدم و حالا هم برای من همانید که بوده اید. ایزابل باید بدانید که روح و قلب من از آن شما است، … »
ایزابل نگاه خیره خود را به فرانسیس دوخته گفت :« آقای فرانسیس هیچ منتظر نبودم شما را این قدر جسور ببینم. »
« خانم ایزابل، چرا بی جهت عصبانی می شوید، اعتراف من در اوضاع کنونی شما تأثیری ندارد. من می خواستم به سما بگویم چه عواملی بین ما جدائی افکند. اجازه بدهید همین را بگویم و بعد از آن برای همیشه سکوت خواهم کرد، دیگر هیج نخواهم گفت. همین قدر به شما بگویم اگر اوضاع زندگی من به من اجازه می داد ممکن نبود با هیچ قیمتی شما را از دست بدهم. قرض های هنگفت من به قدری بود که نمی توانستم شما را برای خود خواستگاری کنم. می دیدم شما قبول خواهید کرد و بعد از آن از لحاظ مالی در زحمت خواهید بود.
شما را دوست داشته و دارم ولی خودخواه نبوده ام. ترجیح دادم تا پایان عمر در آتش دوری شما بسوزم و شما را در زحمت نبینم. من احساسات خود را در قلب خودم کشتم. فداکاری کردم و از شما درگذشتم. ولی همانطور که گفتم گذشته گذشت و اینک هم شما و هم من هردو متوجه هستیم که بار مسئولیت شوهرداری به دوش شما افتاده. هریک از ما دونفر راهی انتخاب کرده و آن را در پیش گرفته ایم. ناچار باید این راه را به پایان برسانیم. بین ما ورطه ای پدید آمده که دیگر عبور از ان به هیچ وجه امکان پذیر نیست. ولی اقرار می کنم گناه از من بود. می بایستی همان موقع احساسات خود را برای شما شرح داده باشم، می بایستی عشق آتشین خود را به شما گفته باشم تا شما اجباراً تن به ازدواج کارلایل ندهید. »
این حرف به کلی ایزابل را از جای به در برد. ایزابل کارلایل را دوست می داشت؛ او را محترم می دانست! خویشتن را از هر لحاظ مرهون عواطف و ملاطفت های او می دید. به حیثیت و شئون کارلایل علاقمند بود و این دشنام حتی از زبان فرانسیس بر او سخت و ناگوار آمد. نگاهی غضب آلوده به روی افکنده و گفت :
« آقای فرانسیس شما کاملاً اشتباه کرده اید، کارلایل در نظر من مجسمه شرافت و جوان مردی بوده و هست. من با میل و رضای کامل او را به همسری برگزیدم و از این انتخاب خیلی مفتخر و خوشوقت هستم. او را دوست داشته ام. روز به روز علاقه ام نسبت به او بیشتر شده، نجابت ذاتی او، قلب مهربان و حساس او هیچ با شما و امثال شما قابل مقایسه نیست. خواهش می کنم خودتان را با کارلایل در یک ترازو نگذارید. »
ایزابل کاملاً عصبانی شده و به هیجان آمده بود. اظهار عشق فرانسیس را نسبت به خود و مقام اخلاقی خود توهین و دشنامی عفوناپذیر می دانست. در این لحظه حس مسئولیت و شرافت در وی برانگیخته شده و برای لحظه ای عواطف عشق آمیز را تحت الشعاع قرار داده بود. پرخاش کنان و درحالی که دست خود را بیرون کشید به فرانسیس گفت :
« بلی آقای فرانسیس. شما هیچ حق نداشتید چنین صحبتی با من بکنید. قانون اخلاقی و وظیفه انسانیت حکم می کرد که به هیچ وجه با من از این مقوله سخن نگوئید. تصور نمی کردم در دنیا کسی یافت شود که حیثیت مرا به هیچ وجه شمرده چنین توهینی به من روا دارد. من در اینجا تنها و دور از شوهر خود به سر می برم. نهایت پستی است که شما می خواهید از چنین فرصتی سوء استفاده کنید و چنین بی ادبانه با من حرف بزنید. آقای فرانسیس خداحافظ. »
این بگفت و با قدمهای لرزان به سوی خانه روان گردید. فرانسیس نیز فوراً از جای برخاست به دنبال او رفت. دست او را در دست گرفت و به زیر بغل خود جای داده مانند کسی که از گفته خود پشیمان است گفت :
« خانم ایزابل، استدعا می کنم مرا عفو کنید. اگر ندانسته جسارتی کرده و در پیشگاه شما اعترافی نموده ام مرا ببخشید. اجازه بدهید با شما همان عوالمی را که داریم داشته باشیم. اجازه بدهید نسبت به شما مانند یک برادر مهربان، یک دوست غمخوار و صمیمی باشم و مادام که از آقای کارلایل دور هستند مانند پیش از شما توجه کنم. »
« آقای فرانسیس، اقرار می کنم که تقصیر خود من بوده. من همانطور که می گویید راضی شدم به سمت یک دوست صمیمی با من مراوده داشته باشید، حاضر شدم اسم و عنوان دوستی به روی شما بگذارم. اگر موضوع خویشاوندی و بستگی خانوادگی ما نبود به چنین امری راضی نمی شدم. شما را از خویشان خود می دانستم و فکر می کردم که بیش از دیگران پای بند حفظ حیثیت من خواهید بود. شوهرم وقتی از دوستی ما مطلع شد از شما اظهار امتنان کرد ولی اگر می دانست در قلب شما چه افکار پستی هست معامله دیگری با شما می کرد. »
« ایزابل، من به خطای خودم اعتراف کردم، از شما پوزش خواستم. اینک به شما قول می دهم که بعد از این راجع به این مسائل به کلی ساکت باشم. من نمی دانستم اعترافات من خاطر شما را رنجه می دارد. بی جهت اسرار درونی خود را فاش کردم. می بایست ساکت بمانم و اکنون هم فهمیده ام که بعد از این باید در این قسمت به کلی سکوت کنم. البته شما هم تصدیق می کنید که در زندگانی ما دقایق خیلی سختی فرا می رسد. در این دقایق احساسات و عواطفی که در نزد ما عزیز و محترم است آنطور به جوش می آید که هر قدر بخواهیم روی آنها سرپوش بگذاریم نمی توانیم. »
فرانسیس لهویزون تظاهر به پوزش می کرد ولی به نوعی سخن می گفت که درعین حال عشق و علاقه شدید خود را به گوش ایزابل می خواند. به او می فهمانید که احساسات عشق آمیز خویشتن را مقدس می داند و برای خاطر ایزابل حاضر است این آتش را در درون خود پنهان سازد. در شعله آن بسوزد و زبان برنیاورد. در همین موقع به نقطه ای رسیدند که کمی سراشیب بود.
فرانسیس به قصد گرفتن بازوی ایزابل دست پیش برده و گفت :
« خانم ایزابل، راه سراشیب است، شما هنوز آنقدر قوی نشده اید که بتوانید خودتان این راه را بپیمائید. برای اینکه عفو و بخشش خود را از اظهارات من نشان بدهید اجازه بفرمائید شما را همراهی کنم. »
ایزابل دست او را رد کرده و گفت : « خیر آقای فرانسیس، معذرت می خواهم خودم این راه را خواهم پیمود و از شما نیز خواهش می کنم بعد از این مطلقاً چنین خواهشی از من نفرمائید. » این گفت و بدون کمک فرانسیس به راه خود روان گردید.
فرانسیس ناگزیر شد دست خود را باز پس کشد. با وجود این پهلو به پهلوی ایزابل روان گردید. بین راه دیگر صحبتی بین آنها نشد. هردو ساکت بودند. چون به منزل ایزابل رسیدند فرانسیس وداع گفت و ایزابل نیز خداحافظی سردی با او کرده، سری فرود آورد و داخل خانه شد و فرانسیس نیز نگاهی طولانی به او کرده، به سمتی روان گردید.
ایزابل با عجله و شتاب هرچه تمام تر از پله های عمارت بالا رفت و با همان شتاب داخل اطاق گردید و زنگ زده، ویلسون را احضار کرد. ویلسون که حالت مضطرب و آشفته ایزابل را دید، نگران شد ولی ایزابل مهلت به او نداده و گفت :«زود قلم و کاغذی برای من حاضر کن و به پیتر هم بگو حاضر باشد، نامه مرا همین امروز به پست برساند چون فردا پست انگلستان حرکت می کند. »
ویلسون را لحن گفتار ایزابل عجیب آمد ولی بدون اینکه سخنی بر زبان آورد قلم و کاغذی حاضر کرده و ایزابل شروع به نوشتن نمود.
هنگامی که فرانسیس لهویزون عشق دلدادگی خود را در پیشگاه ایزابل اعتراف نمود، ایزابل با همه رنجشی که از گفتار او حاصل کرد باز نتوانست از شعف و انبساط هیجان آمیزی که ناگهان در دل او پدیدار گردید جلوگیری کند. با عجله و شتاب زیاد نامه ای به کارلایل نوشت. به او اطلاع داد که حالت کنونی او لزوم حرکت آنی و فوری را به سوی انگلستان ایجاب می نماید. مصراً تقاضا کرد که به محض وصول نامه برای بردن او حرکت کند، زیرا توقف بیشتر برای او محال است. حتی به کارلایل نوشت که « نمی خواستم منتظر شما بمانم، مایل بودم فوری و بدون درنگ حرکت کنم ولی متأسفانه پول به قدر کافی نداشتم و اگر پول کرایه و هزینه های دیگر را می پرداختم به کلی
243-252
بی پول می ماندم و به این جهت انتظار دارم شما را هر چه زودتر در اینجا ببینم»لازم نیست تذکر دهیم در ضمن این نامه به هیج وجه نامی از فرانسیس و حوادث اخیر به میان نیاورد.در این مورد چه میتوانست بگوید؟ایزابل خویشتن را گناهکار می دید و آنقدر شهامت و جرات در خود سراغ نداشت که کوچکترین اشاره ای در این مورد بنماید.نامه او را پیتر در همان روزبه پست رسانید.پس از آن فرانسیس یکی دوبار به قصد ملاقات وی به خانه او رفت ولی ایزابل حاضر برای پذیرایی او نشد.ایزابل از اقدام شجاعانه خود هم شاد و راضی بود هم متاثر.از این که میدید عوامل وسوسه را از خود دور ساخته و نتوانسته است بر این آزمایش سخت و درد انگیز غلبه کند حس رضایتی در خود میدید ولی از این که مجبور بود سرپوش بر احساسات خود گذارد و خود را اجبارا از فرانسیس دور نگه داشته و غنچه عشقی را که بدین نحو می خواست در زمین دل او بشکفد در زیر پا لگدمال کند ملالتی پیدا می کرد.با وجود ابن خود را در پیشگاه وجدان سرفراز می دانست و حس می کرد به وظیفه خود رفتار کرده و ضمیر خویش را به بهای احساسات عشق آمیز خود اقناع کرده است.
فصل بیستم
سالن دادگاه مملو از جمعیت بود.رئیس محکمه،قضات و وکلای دعاوی هریک در جایگاه مخصوص خود قرار داشته همه از موضوع قتلی که چند سال پیش وقوع یافته بود صحبت می کردند.متهم اصلی و کسی که به تشخیص محکمه و به شهادت شهود مرتکب آدم کشی شده بود در جایگاه متهمین دیده نمیشد.مدت ها بود که برای پیدا کردن او مامورینی گماشته بودند ولی از این اقدامات نتیجه ای حاصل نگردید.بالاخره دادگاه برای صدور رای نهایی تشکیل شده،دادستان ادعا نامه خود را تقدیم دادگاه نمود.در این ادعا نامه تصریح شده بود که ریچارد هاپر پسر چارلتون هاپر با افیمیر دختر مقتول مربوط بوده و پیوسته به خانه او میرفته است.مقتول دختر خود را از معاشرت با ریچارد منع کرده و حتی در شب قبل از وقوع قتل دختر خود را قدغن کرده که ریچارد را در خانه راه دهد و خود نیز با ریچارد مناقشه ای داشته و او را از مراوده با دختر خود منع کرده است.شب بعد ریچارد مسلح به آنجا رفته و مجددا مناقشه بین او و مقتول رخ داده و ریچارد که قبلا خود را با تفنگ شکاری آماده کرده با تفنگ شکاری خود،او را به قتل رسانیده است.
دلایلی که وقوع جرم را از طرف ریچارد هاپر اثبات می کرد متعدد بود.پیدا شدن تفنگ او در سر نعش مقتول،شهادت شهود مبنی بر این که به هنگام وقوع قتل او را دیده اند که در حالت ترس و وحشت از خانه مقتول بیرون آمده،فرار نا به هنگام او،تمام این ها بر وقوع جرم بدست ریچارد هاپر دلالت می کند.
وکیل مدافعی که غالباًبرای دفاع از ریچارد تعیین گردیده بود خیلی سعی کرد که از دلایلی که علیه ریچارد جمع شده بود بکاهد و آن ها را مخدوش قلمداد کند ولی موفق نشد،تمام قرائن دلالت می کرد که ریچارد هاپر به واسطه عشقی که به افیمیر داشته و چون او را مخالف با عشقبازی خود دیده به کشتن او مبادرت کرده است.حتی قرائن نیز حکایت می کرد که ریچارد تعمدا مبادرت به قتل هلیجوان نموده و قبلا نقشه قتل او را طرح کرده و به همین خیال تفنگ خود را نیز با خود برده است.
پدر ریچارد چون دید وکیل مدافع می خواهد با سفسطه پسراو را از ارتکاب قتل تبرئه کند شخصا علیه او اعتراض کرد و درخواست نمود دادگاه به محکومیت قطعی او رای بدهد.آنچه وی را بیش از هر چیز دیگر بر می آشفته بود عبارت بود از گمشدن افی.سابقا شرح داده ایم که چندروز پس از وقوع حادثه قتل افیمیر ناپدید شد و چون هیچکس نتوانست از جا و محل او اطلاعی حاصل کند به این جهت عقیده عمومی بر این بود که به قاتل پدر خود پیوسته است.
چارلتون هاپر پسر خود را نه تنها قاتل و آدم کش می دانست بلکه معتقد بود که شخصی پست و ناجوانمرد است که پدر را کشته و دختر را اغفال کرده و با خود برده است.این فکر او را ناراحت کرده و عناد و لجاج سخت در او پدید آورده بود.کارلایل در این داوری حضور داشت ولی نمی توانست اظهار رای و عقیده ای کند زیرا در آن صورت مجبور بود موضوع ملاقات ریچارد هاپر و اظهارات او را بیان کند و این قضیه منجر به گرفتاری ریچارد شود در صورتی که فرضا ریچارد در گفته ها ی خود محق بود دلیلی برای اثبات بی گناهی وی وجود نداشت.
کوچکترین اظهاری از طرف کارلایل کافی بود که دادگاه و به خصوص پدر ریچارد درصدد کشف محل اقامت این جوان برآید.بالاخره نوبت رای به دادگاه رسید و دادگاه نیز رای خود را مبنی بر ثبوت جرم از طرف ریچارد اعلام داشت ولی چون محل اقامت قاتل نامعلوم بود قرار شد موضوع در روزنامه اعلام گردد.
در همین موقع حادثه ای به وقوع پیوست که همهمه عجیبی در دادگاه افکند.نامه ای سربسته که از پست خانه رسیده بود به دست رییس دادگاه دادند،مضمون نامه چنین بود:
«آقای رییس دادگاه با این که شما گناهکار را می شناسید و می دانید چه شخصی مرتکب قتل شده موجب تعجب است که برای پیدا کردن و مجازات او اقدام جدی به عمل نمیاورید و هیچ نمی خواهید محل اقامت او را کشف کنید برای تسهیل کار شما،بدین وسیله اطلاع می دهم که قاتل الساعه در این ناحیه است.اگر می خواهید صدق گفتار مرا بدانید دستور دهید باغ خانه ی آقای چارلتون هاپر را بازرسی کنند.قاتل الساعه با خواهرش در میان درخت های باغ پنهان است.»
تاثیری که این اطلاع در محکمه و مخصوصا در چارلتون هاپر نمود بوصف نمی گنجد.تصور این که پس از سال ها جستجو بالاخره قاتل را پیدا کرده،او را به مجازات رسانیده و به این موضوع خاتمه داده می شود دادگاه را به تکاپو واداشت.چارلتون هاپر از وقوف بر این قضیه به قدری عصبانی شد که لرزشی سخت سراپای وجودش را فراگرفت.نمی توانست باور کند که دخترش چنین برادری را راه داده و از او پذیرایی می کند.مقرر شد فورا عده ای به محل مزبور رفته قاتل را دستگیر کرده به دادگاه تحویل دهند.کارلایل از وقوع این حادثه سخت مضطرب گردید ولی هیچ راهی برای بازداشتن دادگاه در تعقیب مجرم نداشت.
****************
در خانه چارلتون هاپر در زیر درخت های انبوه باغ و در نقطه خلوت و دوردستی که کسی ندرتا به آنجا میرفت دختری زیبا روی با جوانی لاغر اندام و زرد چهره در لباسی ژولیده مشغول گفتگو بود.جوان آشفته و مضطرب به نظر می رسید،هرلحظه به اطراف خود نگاه می کرد و پیوسته می پرسید باربارا،مادرم پس کجاست؟گفتی که الساعه خواهد آمد اگر نمی تواند بیاید ترتیبی فراهم کن من به اتاق او بروم.
باربارا جواب داد:نه ریچارد عزیزم این کار را نکن اگر یکی از نوکر ها تو را اینجا ببیند خطرناک خواهد بود.ممکن است پیشامد بدی کند.صبر کن شکیبا باش.مادرم حتما خواهد آمد.
-بسیار خوب.من هم صبر خواهم کرد اگر ممکن بود کارلایل را می دیدم.می خواهم ببینم چه اقدامی برای من کرده.باربارا،بگو ببینم آیا پدرم مانند سابق مرا مقصر می داند؟الآن کجاست؟چه می کند؟
این سوال تاثیر سخت و شدید در باربارا نمود.قلبش به شدت می زد.چشم هایش سیاهی می رفت.بیچاره چگونه می توانست بگوید الساعه پدرش در دادگاه نشسته و با کمال جدیت می خواهد محکومیت پسر را صورت قطعی بدهد.اشک در دیدگانش حلقه زد.لحظه ای سکوت کرد و قبل از این که زبان به جواب بگشاید ناگهان از خم درخت ها هیکل زنی نمودار گردید که افتان و خیزان و در حالی که سیل اشک از دیده میبارید پیش می آمد چون ریچارد او را بدید بدون اینکه منتظر پاسخ باربارا شود به سوی او دوید،آغوش باز کرد.کلمه مادر از زبانش خارج گردید و زن ستم دیده نیز خود را به آغوش پسر بینوا افکند و مدهوش گردید.باربارا و ریچارد او را روی تنه ی درختی نشاندند.ریچارد سینه خود را تکیه گاه مادر ساخت و باربارا شروع به بهوش آوردن او نمود
هنوز خانم هاپر به هوش نیامده و چشم باز نکرده بود که ناگهان صدای هیاهویی از میان درخت ها شنیده شد.یکی از آن میان فریاد میزد«آنجا،زیر آن درخت ها،زود بدوید تا فرار نکرده او را بگیرید.»
سراپای ریچارد و باربارا به لرزه درآمد.این پیشامد مافوق انتظار و توانایی آن ها بود.باربارا روی به برادر کرده،گفت:«ریچارد معلوم می شود بی احتیاطی تو کار خود را کرده و از بودن تو در اینجا مطلع شده اند،زود فرار کن.برو،خودت را پنهان کن.اگر تو را در اینجا توقیف کنند ما چه خواهیم کرد؟»
ریچارد با کلماتی بریده گفت:«مادرم،باربارا مادرم را چه کنم؟»
-من او را به اتاق خواهم برد.برو.بدون درنگ فرار کن.
ریچارد دیگر معطل نشد.اطراف را نگاه کرد،طرفی را که تصور می نمود خلوت است گرفته و از خم درخت ها گذشت.باربارا نیز به مادر خود پیوست ولی در همان موقع صدا های درهم و برهمی به گوشش رسید.یک نفر با صدای آمرانه ریچارد را امر به توقف می داد.متعاقب آن صدای تیری و پس از آن صدای فریادی بلند شد.باربارا از ترس و وحشت مثل جسد بی جانی شده بود.تصور می کرد برادرش به هنگام فرار کشته شده و کارش به پایان رسیده است.
فصل بیست و یکم
هنگامی که نامه ایزابل به دست کارلایل رسید از مضمون آن و تاکیدی که ایزابل در لزوم حرکت فوری خود کرده بود تعجب کرد.به نظرش رسید ایزابل از دوری خانواده و اطفال رنج می برد.گاه فکر می کرد ممکن است در مخاطره ای واقع شده و از او استمداد می کند تا از خطر رهایی یابد،ولی هر چه فکر می کرد نوع و کیفیت این مخاطره را نمی توانست تشخیص دهد.
در همان روز نیز لازم بود در دادگاه حاضر و از جریان محاکمه و حکم غیابی دادگاه راجع به ریچارد واقف گردد.با سوابقی که از اخلاق و روحیات کارلایل داریم،می دانیم برای او امکان نداشت در مقابل جریان این محاکمه بی اعتنا بماند.از طرفی نیز نمی توانست ایزابل را زیاد در انتظار خود بگذارد،به این جهت عصر همان روز که حادثه دادگاه و خانه چارلتون هاپر به وقوع پیوست بدون این که از پایان کار اطلاعی حاصل کرده باشد به سوی بولون سورمر روانه شد.
صبح یکشنبه بود که وارد توقف گاه ایزابل شد.
ایزابل از دیدن شوهر خود گویی باری گران از دوشش برداشته و قوت تازه ای به او داده اند با آغوش باز او را استقبال نمود و مصرا تقاضا کرد که با خودش نیز در آنجا و پیش او بماند یا او را با خود برده و از آن محل دور کند.
کارلایل نمی توانست بدون هیچ علت و سبب خارجی با تقاضای زن خود موافقت کند،پزشک به او تاکید کرده بود که باید ایزابل مدتی دیگر در این محل بماند تا کاملا نیرومند شود و از این جهت چون اصرار و تاکید ایزابل را دید رو به او کرد و گفت:
-ایزابل تو خوب می دانی که تمام فکر و خیال من متوجه تو است و هر اقدامی که به عمل آورم برای این است که تو راحت تر باشی و زودتر حالت جا بیاید.پزشک قدغن کرده است که عجالتا تو را از این جا نبرم و این موضوع چون برای خاطر تو و به نفع تو است ناگزیرم دستور پزشک را انجام دهم مگر این که موضوع خیلی مهم تری رفتن تو را از اینجا ایجاب کند.اگر علت و سبب مخصوصی به نظرت می رسد بی مضایقه به من بگو.اگر بیقراری تو به خاطر بچه ها باشد من فورا آن ها را نزد تو می فرستم.
-نه ارچیبالد،موضوع مربوط به بچه ها نیست البته میل دارم آن ها را ببینم ولی خودم نیز از ماندن در اینجا خسته شده ام.
-ایزابل،این عذر تو به هیچ وجه موجه نیست،برای چه باید از ماندن در اینجا خسته شده باشی در صورتی که تا این اندازه به حال تو مفید و موثر است.به نظر می رسد علت چیز دیگری است اگر چنین باشد چرا از بیان موضوع مضایقه می کنی؟مگر به عشق و علاقه من نسبت به خودت شک داری؟بگو ببینم موضوع چیست؟
بیچاره ایزابل چطور می توانست حقیقت را برای کارلایل بازگوید.کارلایل از عشق و علاقه و صمیمیت خود با او صحبت کرده بود.آیا می توانست تردیدی در این زمینه به خود راه دهد؟آیا می توانست اطمینان به آنچه کارلایل می گوید داشته باشد؟خاطرات خفته در او بیدار شد.صدای ویلسون که از مسموم شدن او به دست باربارا گفت وگو می کرد در گوشش طنین انداز شد.طرز رفتار کارلایل با خانواده چارلتون هاپر در برابر دیده اش مجسم گردید.نمی توانست خود را به طوری اقناع کرده و دلیلی برای رد یا قبول حرف های او در نظر گیرد.بالاخره حس اعتماد و اطمینان بر شک و وسواس و حسد زنانه غلبه کرد.تبسمی نمود،احساسات عجیبی در دلش را یافت.به نظرش رسید بهتر است حقاقیق را به شوهر بگوید و تا آن جا که ممکن است وی را بر جریان اوضاع و احوال خود در این چند روزه آشنا سازد.
بدیهی است که در همین حال نیز اعتراف به عشق و محبت خود نسبت به فرانسیس برایش دشوار بود و از طرف دیگر نیز صلاح نمی دانست اظهارات فرانسیس را به شوهر بازگوید.ایزابل بالاخره شوهر خود را دوست می داشت،شریف،محترم و جوانمردش می شمرد به این جهت نمی توانست باعث ناراحتی فکر او شده،او را در کشمکشی اندازد که پایانش نامعلوم است.بلکه چنین به نظرش رسید که به کارلایل بگوید قبل از صورت گرفتن زناشویی نسبت به فرانسیس احساساتی در دل داشته و به همین جهت اینک مناسب نمی داند در مصاحبت او بماند.اگر این اندازه شهامت و جرات در این زن وجود داشت،اگر دارای این اندازه تصمیم و شجاعت اخلاقی بود،اگر در همین لحظه سر به سینه شوهر گذاشته او را بر حقایق واقف می کرد.نه تنها به پشتیبانی جوانمردی و علو طبع و مهر و علاقه شوهر می توانست بر احساسات نامطلوب خود نسبت به فرانسیس غلبه کند،بلکه جریان سرنوشت او به کلی تغییر می یافت.
253-255
چرا باز ساکت ماند؟ چرا از بیان حقیقت خود داری کرد؟ برای چه خویشتن را تحت حمایت مهر و عطوفت کارلایل جای نداد؟ بعدها که در گودال بدبختی و دربدری سرنگون گردید، هر لحظه این دقایق را بخاطر میاورد خود را بباد ملامت گرفته و بر حادثه ناچیزی که باعث سکوت و بالاخره منجر به سقوط او گردید لعنت می فرستاد. قبل از اینکه زبان گشوده پرسش کارلایل را پاسخ گوید کارلایل دست بجیب برده پاکت سربسته ای بدست او داد فاصله ای که در این میان پیدا شد برای سرد کردن آتش گرم ایزابل کفایت کرد هیجان اولیه اش که او را وادار به ابراز حقیقت میکرد فرو نشست فکرش از موضوع منحرف و متوجه پاکت شد و آنرا از دست شوهر گرفت.
ایزابل پاکت را گشود نامه ای بود از طرف خانم کورنی مندرجات آن مانند اخلاق و رفتار کورنی خشک و بیروح و خشن و عاری از لطف بود. اختصاراً سلامتی اطفال را اطلاع داده نوشته بود در جریان اوضاع تغییری رخ نداده است در پایان نامه چنین نوشته بود میخواستم مفصل تر از این کاغذی بنویسم ولی بارباراهایر که غالبا ما را تنها نمیگذارد و سراغ ما میاید از در وارد شد و من نامه را خاتمه دادم.»
باربارا! باز هم این دختر؛ باز هم این رقیب دیرین؛ تصور اینکه در غیاب وی بارباراهایر مصاحب دائمی شوهرش و خانم کورنی بوده است او را بکلی رنجور و دردمند ساخت. حسد، بدبینی و بخل با تمام قوا بر وجودش مستولی شد و حس اعتماد و اطمینان او را نسبت به کارلایل تحت الشعاع خود قرار داد پرده سیاهی جلو دیده گانش کشیده شد. بیکباره احوال روحی یک لحظه پیش خود را فراموش کرد تمام آن افکار و تصورات و تصمیمها و تردیدها مانند اشباحی مبهم در اعماق بدبینی ها بشکل مشخص و معلوم در برابر دیده او باقی ماند و آن نیز تصویر باربارا هایر بود باینجهت ساکت ماند از راز نهانی خود از آنچه که ویرا آن نقطه دور میساخت حتی کلمه ای بر زبان نیاورد و فقط دوری اطفال و دوری از خانواده را بهانه قرار داد ابرام و اسرار نمود بالاخره عنان اختیار بدست گریه داد و با اینحال از کارلایل تقاضا کرد او را بر جای نگذارد.
کارلایل که از محرک درونی ایزابل بی اطلاع بود این حالت را حمل به تنهائی کرده خنده کنان گفت ایزابل اگر تو تا باین اندازه مایل بمراجعت باشی چگونه میتوانم با میل و رضای تو مخالفت کنم در صورتی که تمام سعی و کوشش من برای تهیه وسایل آسایش است، بسیار خوب. اگر میل بمراجعت داری با هم خواهیم رفت.»
این حرف و این اظهار موافقت بیکباره احوال روحی ایزابل را تغییر داد. مانند کودکان که پس از مدتی محرومیت اجازه تفریح و بازی یافته اند شادی کنان از جای برجست. دست زنان و پای کوبان خود را بآغوش کارلایل افکند بوسه ها بر سر و روی او داد؛ از او اظهار سپاسگذاری کرد. در یک لحظه بکلی ماهیت این زن تغییر یافت؛ آدم دیگری شد؛ احساسات دیگری در وی پدید آمد، هیئت و شکل باربارا از نظرش ناپدید گردید. فکرش متوجه عوالم دیگری شد و قلب و روح خود را با حس حق شناسی نسبت به شوهر خویش مملو یافت.
کارلایل گفت عزیزم «بیاد داری هنگامی که پیشنهاد زناشوئی بتو کردم جواب دادی نسبت بمن احساس عشق نمیکنی ولی امیدوار بودی که عشق و محبت من در دلت راه خواهد یافت؟ گمان میکنم این پیشگوئی صورت قطعی خود گرفته باشد. این طور نیست؟»
چهره ایزابل از شرم و خجالت بر افروخته شد. میدید استحقاق این اندازه اعتماد و اطمینان را ندارد. برافروختگی چهره او حکایت از شرمندگی او میکرد ولی کارلایل که باز هم از محرک درونی او بی اطلاع بود او را بیش از پیش بسینه خود چسبانید.
ایزابل خود را خوشبخت می دید. بنظرش میرسید که عنقریب بر وسوسه درونی خود غالب خواهد آمد. می دید بیش از بست و چهار ساعت نخواهد گذشت که از فرانسیس له ویزون دور شده و دریائی بیکران حایل بین آنها خواهد بود. از طرفی احساس می کرد که دور بودن از فرانسیس برای او بمانند دور بودن از آفتاب است که سرچشمه نور و حرارت و حیات میباشد هر قدر بر رفتن خود بیشتر یقین حاصل میکرد به عمق احساسات عشق آمیز خود نسبت باین جوان بیشتر پی می برد. قبل از اینکه کارلایل وارد شود امیدوار بود که بزودی برتمایلات خود غالب آمده و خاطر خویشتن را متوجه شوهر و اطفال خود کند ولی اکنون میدید نمی تواند از این محل و مکان دل برگیرد و همخ چیز را بدست فراموشی بسپارد. میدانست اگر از فرانسیس دور شود تا مدتی ناراحت خواهد بود. ولی امید داشت که مرور ایام پرده فراموشی بروی قلب او خواهد کشید.
بهمین جهت بیش از پیش بشوهر خود چسبید. میخواست او را تکیه گاه خود قرار دهد. میخواست بوسیله او از گرداب رهائی
256-258
یابد میخواست با کمک او بر فراز عظمت اخلاقی قرار گیرد و به همین امید با جبهه گشاده و قلبی پر از امید عازم مسافرت به سوی وطن خود شد.
***
در همان روز فرانسیس له ویزون به دیدن کارلایل آمد و پس از ادای تعارفات معموله از او پرسید که آیا پیتر را ملاقات کرده و راجع به او گفت و گویی نموده است یا خیر. کارلایل با خوشرویی و مهربانی جواب داد « خیر متأسفانه تاکنون به قدری گرفتاری داشته ام که نتوانسته ام به ملاقات او بروم ولی این بار به محض مراجعت ترتیب دیدن او را فراهم خواهم کرد و امیدوارم بتوانم به شما مساعدتی کنم.»
بیچاره کارلایل! چگونه میتوانست حدس بزند که همین اقدام او جریان سرنوشت خود او را به کلی تغییر داده و حقایقی تلخ از پرده بیرون خواهد افکند که تصور آن نیز برای هرکسی محال بود!
بعد از ظهر آن روز کارلایل و ایزابل و مستخدمین آنها قصد عزیمت به انگلستان حرکت کردند. فرانسیس نیز تا کنار دریا به مشایعت آنها رفت. با آنها وداع گرمی به عمل آمد و به هنگام حرکت مجددا از کارلایل تقاضا نمود که مساعدت خویشتن را از وی دریغ ندارد. کارلایل نیز خنده کنان وعده خود را تجدید کرد او را وداع نمود. بازوی ایزابل را گرفته داخل کشتی شد ایزابل به روی صندلی در محلی که دریا کاملا نمایان بود قرار گرفت و شوهرش در کنار او ایستاده بود کشتی به حرکت در آمد ناگهان چشم ایزابل در ساحل دریا به فرانسیس افتاد که ایستاده و چشم خود را به او دوخته است.
دیدار او به این وضع و تصور اینکه از این پس او را نخواهد دید لرزه بر اندام ایزابل افکند و چنان تکانی خورد که کارلایل متوجه او گردید و به تصور اینکه سرما او را اذیت میکند پرسید:
« ایزابل چرا می لرزی اگر سرما تو را اذیت می کند بالاپوش برایت بیاورم»
« نه. ارچیبالد. برعکس ؛ خیلی راحت هستم حس میکنم که خوشبختی من در حضور تو کامل است»
« پس چرا می لرزیدی؟»
ایزابل با لکنت زبان جواب داد. « هیچ ارچیبالد. فکر میکردم اگر تو مرا میگذاشتی و میرفتی پایان کارمن به کجا میکشید. ارچیبالد از تو تقاضائی دارم هیچوقت مرا از خودت دور نکن هیچ نگذار ولو یک روز بین ما چدائی بیفتد مرا همیشه در جوار خودت نگاه دار.»
تقاضای ایزابل حقیقی و صمیمانه بود. در این لحظه حس میکرد مادام که در جوار کارلایل باشد از هر خطری مصون و محفوظ است. « کارلایل با مهر و لطفی که مخصوص دلداگان پاکباز است جواب داد البته ایزابل هیچوقت نمیخواهم تو را از خود دور کنم ، دوری تو مرا بیشتر رنج میدهد و آزار میکند.»
***
هنگامی که ایزابل به خانه خود رسید کسالتش رفع شده بود. دیدار اطفال جانی تازه به او بخشید. سرور و مسرتی که در آغاز ورود از دیدن این کودکان در دلش راه یافت. ولی چون چند روزی گذشت رفته رفته احساسات و افکاری پریشان در دلش راه یافت یا بهتر بگویم عواطف خفته او بار دیگر بیدار شد. حالت او در این هنگام شبیه کسی بود که تمام عزیزان و نزدیکان خود را از دست داده و یکه و تنها و بدون یار و یاور به سر میبرد و با محنت تنهایی و بی مونسی دست به گریبان است خود را در محیط خانه بیگانه و غریب میدید و از این رو رنج میبرد.
بارها برای رهایی از این احساسات و افکار که میدانست منافی قانون عفت تقوا میباشد کوشیده و سرزنش ها نمود مسئولیت های زندگانی و تمام عواملی را که نقطه ارتباط بین او و زندگانی آبرومند او بود پیش خود مجسم میکرد و به استعانت آنها نقش خیال فرانسیس را از صفحه خیال خود میزدود ولی هنوز نفسی به راحتی نکشیده بود که قیافه زیبای این جوان در برابر دیده اش مجسم میشد. گاه پیش خود فکر میکرد که اگر بتواند بار دیگر فرانسیس را ببیند یک ساعت ، یک روز ، یک لحظه از محبت او لذت ببردم قلب و دلش آرامش یافته و بعد از آن خواهد توانست او را برای همیشه فراموش کند. قیافه فرانسیس له ویزون همیشه در پیش نظرش مجسم میشد. روزها محور تمام افکار او را خیال فرانسیس تشکیل میداد و شبها در عالم خواب او را میدید که مانند پیش خندان خندان بسوی او میامد. طولی نکشید که ایزابل بکلی مغلوب این خیالات شد و هرقدر بر قدرت این خیالات و آرزوها میفزود خود را حقیرتر و ناتوان تر میدید تا آنجا که دیگر ایزابل وجود نداشت و هرچه بود فرانسیس بود.
رویاهای شبانه او بیش از هر چیز او را آزار میداد و مانند شمشیر دو دم از هر سوی فرود می آمد زخمی منکر بر دل و قلب او وارد میکرد. از بکجانب چون میدید آنچه که دیده خواب و خیالی بوده و در عالم حقیقت فزلنسیس له ویزون وجود ندارد رنج میبرد و از جانب دیگر چون خود را مقهور این احساسات میدید و مشاهده میکرد که حتی در خواب نیز فکرش به فرانسیس توجه دارد
259-261
درپیشگاه وجدان خود سرافکنده بود و خود را موجودی پست و بدمنش میافت.
خلاصه دو موجود مختلف، دو عنصر متضاد و مقابین که از هر سوی نقطه مقابل هم بودند جای ایزابل را گرفتند. یکی از این دو زنی بود شریف، دوستار آبرومندی و تقوا و فضیلت که کاملأ مسئولیت های اخلاقی و اجتماعی خود را میدانست و آرزو میکرد که این شور عشق متوجه شوهر و خانواده و اطفال وی گردد بعبارت دیگر عاشق عشق بخانه و خانواده بود و آرزو میکرد بتواند کارلایل را با همین شور و عشق هیجان انگیز دوست داشته و سعادت او را با صمیمیت و محبت خود تکمیل کند. آن دیگر زنی بود دلداده، شیدائی و عاشق پیشه که هر چه میدید فرانسیس بود. بارها شخصیت اولی علیه دومی برخاسته و سعی میکرد آنرا از میانه بردارد ولی از عهده برنمیامد.
فصل بیست و دوم
کارلایل همینکه از امور شخصی خود فراغت حاصل کرد درصدد برآمد وعده ای را که به فرانسیس له و یزون داده بود انجام دهد. روزی سوار اسب شده به سوی خانه سر پیتر له و یزون رفت و از مستخدمین تقاضا نمود او را بحضور سر پیتر له و یزون راهنمائی کنند. پیشخدمتی او را باطاق پذیرائی راهنمائی کرد و کارلایل در آنجا بجای سر پیتر له و یزون خود را در حضور خانم او مشاهده کرد. کنتس له و یزون زنی بود زیبا، قشنگ و جوان، که خود رابطرز بسیار ساده ولی قشنگی آراسته بود، رفتار و حرکاتی دلنشین، قیافه ای نجیب و اندامی موزون داشت. چون کارلایل را دید از کار او با سر پیتر جویا شد. کارلایل در پاسخ او گفت:« خانم ببخشید. من با شخص سر پیتر له و یزون کار دارم و کار من خصوصی و شخصی است.»
کنتس له و یزون جواب داد:«آقا خیلی معذرت میخواهم که سر پیتر کسالت دارند و پزشک دستور استراحت داده و غدغن کرده است که بهیچ کاری رسیدگی نکند تا کاملأ بهبودی یابد.»
«خانم من نیز بنوبه خود معذرت می خواهم که ناگریز از دیدن ایشان هستم. زیرا خود ایشان امروز ساعت ده را برای ملاقات تعیین نمودند و چنانکه ملاحظه میفرمائید الساعه ساعت ده است.»
کنتس له و یزون بفکر فرو رفته پس از لحظه ای زنگ زد و به پیشخدمتی دستور داد که کارلایل را نزد سر پیتر له و یزون ببرد.بمحض ورود کارلایل باطاق سر پیتر اصل موضوع مطرح شد و صحبت از فرانسیس له و یزون و وامهای هنگفت او و مسافرت اجباری او به فرانسه در میان آمد. پس از گفتگوهای طولانی سرپیتر که مردی سالخورده، موقر و جهاندیده بنظر میامد روی بکارلایل کرده گفت:« آقای کارلایل، شما تصور نکنید من از پرداخت وامهای فرانسیس خودداری کرده یا خواهم کرد. ولی چون شما زحمتی کشیده و تا اینجا را برای مذاکره در اطراف این موضوع آمده اید ناگریزم حقایقی را بشما بگویم. فرضأ من امروز مبلغ هنگفتی برای تصفیه وامهای او پرداختم. بلافاصله فردا همین اوضاع و احوال تجدید خواهد شد. من او را بهتر از شما میشناسم. کسی نیست که معتقد بقید و بندی باشد. پدر بزرگ او یگانه برادر من بود پدرش که برادر زاده من باشد نیک سرشتی و پاکی و خوبی را از پدر بارث برده بود ولی خود او بکلی نقطه مخالف پدر و پدر بزرگ است. بالاخرهشاید روزگار و حوادث زندگانی او را بشما هم بشناساند.»
« آقای لرد، من راجع باین مسائل چیزی نمیدانم و نمیخواهم در خصوصیات و اسرار دیگران وارد شوم ولی او را در بولون سورمر دیدم. شرح حال خود را برای من بیان کرد. من از
262-263
اوضاع و احوال او متاثر شده قول ددادم راجع به او با شما صحبت کنم و برای ایفای وعده ی خودم از شما تقاضای ملاقات کردم .
در این صورت شما وکالت رسمی از طرف او ندارید؟
خیر بیهیچوجه
سر پیتر مدتی فکر کرد ه و آنگاه بکارلایل گفت:
از این قرار فرانسیس انتظار دارد ک من امهای او را پرداخته و حسابهایش را تصفیه کنم اینطور نیست ؟
بلی همین طور است از طرز صحبت او اینطور فهمیدم .
ولی اخر انجام این امر چگونه ممکن است من از میزان وام و وامداران او چه اطلاعی دارم ؟من در انگلستان هستم و او در خارج از انگلستان کار های او بقدری درهم و برهم است که اگر خودش حضور نئداشته باشد باید روشن کردن انها و تصفیه انها ممکن نیست چندی قبل برا ی پرداخت وامهای او مبالغ گزافی با و پول دادم و بعد معلوم شد هیچ یک از قرض های خود را نپرداخته است.
بنابراین باید ترتیبی فراهم شود که بانگستان برگردد
اینجا به منزل و ماوائی احتیاج دارد ناگزیز باید مادام ک کارهایش تصفیه نشده شما او را در خانه خودتان به پذیرید.
سر پیتر له ویزرون از شنیدن این پیشنهاد روی درهم کشید و جواب داد :