سقوط یک فرشته

رمان سقوط یک فرشته پارت 8

0
(0)

 

 

«هیچ کار.اصلاً همیشه خسته هستم.»
«به آقای دکتر واین رایت گفته ای که خسته هستی؟»
«نه پدر جان چه فایده دارد.اگر بگویم باز هم از آن دوای بدمزه به من می دهد.»
«آن دوا برای تقویت است.»
«برعکس مرا بیشتر کسل می کند.»
کارلایل نگاه طولانی که حاکی از اندوه و رنج درونی او بود به ویلیام افکنده،رو به خانم واین کرده و گفت:
«خانم واین،شما بیش از ما دارای تجربه هستید.خواهش می کنم بدون مضایقه هر اقدامی که برای مداوای ویلیام لازم باشد به عمل آورید.»
این را گفت و از اتاق خارج شده،خانم ایزابل نیز با دلی خون بار به دنبال او روان گردید و چون به میان دالان رسید از کارلایل پرسید:
«آقا،به نظر شما طفل خیلی مریض است؟»
«ظاهراً این طور باشد.دکتر واین رایت در این خصوص چه می گوید؟»
«هنوز نظر قطعی او را نپرسیده ام.تا امشب هیچ به نظر من نرسید که بچه خطری در پیش دارد.»
«امشب نسبت به شب های دیگر حالش چه طور است؟»
«بدتر از شب های پیش نیست،مدتی است که موقع عصر همین حال ضعف و ناتوانی و پریده رنگی به او دست می دهد.امشب حنا دخترک مستخدم به اتاق من آمد و مرا متوجه کرد که حال بچه خطرناک است.حنا معتقد است که طفلک مدت زیادی زنده نخواهد بود.آقا چه از دست ما بر می آید؟چه اقدامی می توانیم بکنیم که از مرگ نجاتش بدهیم؟»
ایزابل به هنگام حرف زدن مخصوصاً که جمله اخیر را بر زبان میراند حالتی عجیب و هیجان انگیز داشت،دو دست خود را مانند همه دردمندان و تیره بختان به هم حلقه کرده،با چنان سوزی حرف می زد که شخص به خوبی متوجه شکنجه درونی او می شد.در این حالت بی خودی و دردمندی به کلی خود و موقع و مقام کنونی خود را فراموش کرده بود،نمی دانست که این مرد و آن کودک هر دو دیگر برای او و نسبت به او بیگانه می باشند،مانند کسی حرف می زد که با شوهر خویش راجع به طفل خود گفت و گو می کند.عجب آن جا است که کارلایل به هیچ وجه متوجه این حالت غیر عادی نشد.متوجه نشد که لحن کلام مادام واین لحن کلام مادری دردمند و تیره بخت است که طفل خود را در آستانه مرگ می بیند و قدرت این که به وظایف مادری قیام کند ندارد و از درد و شکنجه درونی به خود می پیچد.تصور می کرد این حالت نتیجه علاقه ای است که در اثر موانست به ویلیام پیدا کرده.با لحنی که مراتب حق گذاری او را در مقابل این زن بیگانه نشان می داد گفت:
«خانم واین،باید به پزشک های دیگری هم مراجعه کرد.باید مجلس مشاوره ای تشکیل داد ببینیم نتیجه چه می شود.»
هنگامی که ایزابل به سوی اتاق خود باز می گردید گلویش آماس و سرش دوران پیدا کرده بود.چون وارد اتاق شد مشاهده کرد که ویلیام در حال تضرع و زاری به باربارا چسبیده می گوید:
«مادر جان،من گرسنه هستم.اگر آن چیزی را که می خواهم به من بدهید می خورم.»
عبارت«مادر جان»انعکاس غریبی در روح و قلب ایزابل کرد.گویی پتک نگرانی را بر سرش فرود آمد.پرده سیاهی جلو چشم هایش حایل شد.باربارا در جواب ویلیام گفت:
«بچه جان،چه میل داری؟چه می خواهی؟»
«اجازه بدهید کمی پنیر بخورم.»
«می خواهی نان و پنیر بخوری؟»
ایزابل داخل صحبت آن ها شده و گفت:
«دو هفته است که چیز های عجیب و غریب هوس می کند.وقتی که تهیه می کنم و می آورم لب به آن ها نمی زند.»
ویلیام گفت:«اما اگر کمی پنیر و نان به من بدهید قول می دهم همه را بخورم.»
باربارا گفت:«اشکالی ندارد.ویلیام اگر میل داری نان و پنیر بخوری مانعی نیست.»
به محض این که باربارا از اتاق خانم ایزابل بیرون رفت صدای دق الباب بلند شد کسی با شدت و عجله می زد.باربارا تعجب کرد نمی دانست کسی که در این موقع شب و با این عجله سر وقت آن ها آمده کیست،در باز شد و خانم کورنی با حالت بر آشفته و کف بر لب آورده مانند ماده ببر گرسنه به درون جست و یک سر به اتاق باربارا رفته بدون رعایت مراسم معموله با لحنی زنده پرسید:
«ارچیبالد کجا است؟»
بیچاره باربارا به تصور این که مصیبتی بر آن ها روی آورده جواب داد:
«ارچیبالد این جا است،الآن می آید.شما را چه می شود؟چرا انقدر مضطرب هستید؟»
در همین هنگام کارلایل از در وارد شده و خانم کورنی به محض دیدن او فریاد زد:
«ارچیبالد.آیا حقیقت دارد که تو می خواهی از طرف ایست لین نماینده پارلمان شوی؟»
«بلی.مگر چه عیبی دارد؟بنشین کمی استراحت کن.»
«احتیاج به استراحت ندارم.بگو ببینم البته که این کار را رد کرده ای؟»
«برعکس تصمیم گرفته ام قبول کنم.»
«ارچیبالد،واقعا کله تو به کلی خشک شده است.می دانی این کار برای تو چقدر گران تمام می شود؟چه قدر خرج دارد؟»
«من به مخارج آن اهمیتی نمی دهم.»
«می دانی به کلی باید روش زندگانی خودت را تغییر دهی.در خانه را به روی مردم باز کنی.به تو بگویم مخارج تو سه مقابل خواهد شد.»
«گفتم به این موضوع اهمیتی نمی دهم.»
خانم کورنی از شنیدن این حرف به قدری برآشفت که به کلی دست و پای خود را گم کرد.آن گاه مثل کسی که خود را در مقابل یکی از عجیب ترین قضایای دنیا دیده باشد فریاد زد:
«وای که چه عمر نحسی دارم.انسان باید زنده بماند و چه چیز ها ببیند.ارچیبالد به تو بگویم هرکس پا از گلیم خودش بیرون بگذارد با سر به زمین می خورد فهمیدی؟»
این را گفت و از همان راهی که آمده بود باز گشت.باربارا و کارلایل هر چه به او اصرار کردند حاضر نشد شب را در آن جا به سر برد.
556-565
در زندگانی سرفرانسیس له ویزون نیز تغییری رخ داده و توجه عجیب وی به امور اجتماعی و عمومی باعث اعجاب و شگفتی تمام کسانی شده بود که از سابق او را می شناختند.
این تغییر ناگهانی علتی داشت.روزی که فرانسیس له ویزون خود را وارث خاندان معروف له ویزون یافت منتظر بود ثروت هنگفتی نصیب وی شود ولی چون پای محاسبه به میان آمد معلوم شد آنچه از سر پیتر له ویزون به او رسیده آنقدر ها چنگی به دل نمی زند،علاوه بر این که از همان ابتدای کار مدار زندگانی خود را بر روی پایه ای گذاشت که متناسب با ثروت و در آمد او نبود،به این هم اکتفا نکرده به امید به دست آوردن ثروت کلان وارد حلقه ی قمار بازان شد. طولی نکشید که ثروت و دارایی او همه بر باد رفت و ناچار درصدد بر آمد کار کند.
کار کردن با طبیعت او سازش نداشت تمام درها بر روی او بسته بود تا اینکه یکی از اقوام دور دست او موسوم به لرد برتلوت که در راس مجلس عوام قرار داشت و کاندیدای وزارت کشور بود او را به سمت منشی گری خود پذیرفت. لرد بارتلوت برای استحکام مقام خود مجبور بود نماینده ایست لین را با خود همراه کند و به این جهت درصدد بر آمد فرانسیس له ویزون را نامزد این مقام نماید.
در یکی از روزهای آفتابی در یکی از قصرهای واقع در میدان اتون در درون سالن مجللی زنی زیبا و جوان نشسته سر بروی دست گذاشته و غرق در پای اندیشه شده بود،چشمان زن آبی آسمانی ،موهایش انبوه و طلایی ،و چهره اش دل پذیر و زیبا بود ولی در این حالت عصبانی به نظر می آمد پاهای ظریف خود را پیوسته به روی فرش اتاق می کوبید و پیوسته آه می کشید، این زن کنتس له ویزون خانم سرفرانسیس له ویزون بود.
چند سال پیش از این که این زن با فرانسیس له ویزون ازدواج کند فرانسیس دل باخته ی خواهر بزرگش بلاش شالونر بود در نهان با او رابطه ای پیدا کرد و در نهان این دو نفر با هم نامزد شدند سالها از این مقدممه گذشت و بلاش به قول خود وفادار مانده و با عشق فرانسیس و به امید همسری وی روزگار می گذرانید. با اینکه پس از مدتی به اخلاق و روحیات فرانسیس پی برده و او را مردی نالایق و بیکاره دیده بود باز حاضر نشد دل از مهر او برگرفته قول خود را نقض کند حتی هنگامیکه فرانسیس خانم ایزابل را فریفته و با او فرار کرد بلاش مقداری در نهان گریه کرد ولی با وجود این حاضر به بی وفایی و نقض قول نشده پس از آنکه فرانسیس وارث مقام خاندان له ویزون شد و به لندن مراجعت کرد عهد دوستی آنها تجدید شد ولی فرانسیس به کلی نسبت به او سرد و ملاقات هایش خشک و بی روح شده بود در نهان به او اظهار علاقه می کرد ولی هیچ وقت در پیش دیگران توجهی به او نداشت. روزی بلاش به خود جرائت داده و راجع به عهد دیرین و عملی کردن ازدواج با او گفتگو کرده بود. امکان نداشت حدس بزند فرانسیس از ابتدا در مورد او چنین خیالی نداشته و اگر هم روزگاری چنین نیتی داشته امروز به کلی از آن منصرف شده است فرانسیس به جای اینکه یکباره دست رد بر سینه ی او گذارد موضوع را محول به وقت دیگری کرد.
در آن اوقات بلانش وارد مرحله ی سی ام زندگی شده و یاس و ناامیدی او از فرانسیس و مشاهده ناروایی های پی در پی از این جوان که نامزد او محسوب می شد او را بیش از حد پیر و فرسوده ساخته بود. فرانسیس در نهان صورت پرچین او را تمسخر می کرد و بو او می خندید.
اتفاقا در همان ایام تصادف وی را با خواهر کوچک بلانش موسوم به الیس که دخترکی زیبا و طناز بود و هنوز بیستمین مرحله ی عمر را نگذرانیده بود آشنا ساخت الیس در رعنایی و قشنگی در آن حوالی نظیر نداشت.
فرانسیس به محض دیدن او دلداده او شد بعد از آن سایه وار همه جا او را دنبال می کرد. به گوش او نغمه ی عشق و محبت می خواند و تکلیف ازدواج به او نمود. الیس پیشنهاد او را قبول کرد و با اینکه از کیفیت روابط فرانسیس با خواهر بزرگ خود و عشق و علاقه و صبر و انتظار بلاش در این مدت آگاه بود باز بدون اعتنا به عواقب تصمیم به ازدواج با فرانسیس گرفت.
این خبر بلاش را بکلی بیچاره و درمانده ساخت. فکر اینکه خواهر خودش به رقابت با او برخاسته و به وی خیانت کرده روح او را شکنجه می داد.
درصدد ملاقات سرفرانسیس له ویزون بر آمد فرانسیس هر چه در قوه داشت کوشید از این ملاقات سرباز زند و نتوانست.
بلاش در تقاضای خود مصر بود همینکه این دو نفر دست داد فرانسیس منکر تمام عوالم گذشته شد.بلاش را مسخره کرد. به حرفها و گریه های او خندید صریحا به وی گفت که در تمام آن مدت وی را معشوقه خود می دانسته و بیش از این توجهی به او نداشته و مقامی برایش قائل نبوده است.
بیچاره بلاش چگونه می توانست ثابت کند که موضوع غیر از این بوده. سندی در دست نداشت. دلیلی به نظرش نمی رسید که بتواند دیگران را اقناع کند. چون از طرف فرانسیس مایوس شد ناچار فکرش متوجه خواهرش الیس گردید.
امیدوار بود شاید الیس بر درماندگی و بیچارگی او رحم آورد. با چشمان اشکبار به سوی او رفت ابتدا می خواست از او تقاضا کند که فرانسیس را به وی وا گذارد. ولی بعد متوجه این اشتباه شد. فهمید که زندگی با چنین آدمی ثمری جز بدبختی و ناکامی نتواند داشت.
در این موقع آینده ی خواهرش پس از هر چیر دیگر او را نگران ساخت،می دید این وصلت برای الیس سرانحام باعث بدبختی و بیچارگی خواهد شد. تصود اینکه الیس منطق او را قبول کرده و خود را در آتش نخواهد انداخت با کمال تالم و تاثر از بی لیاقتی فرانسیس به الیس چیزها گفت.
قصه خود را بر او فرو خواند الیس به جای اینکه به حال درماندگی خواهر خود متاثر شود یا از وصلت با فرانسیس بیمی به خاطر راه دهد باز این موضوع بر آشفت این اظهار دلسوزی را حمل بر بخل و حسادت خواهر نسبت به خود و خوشبختی خود کرده با حرف های سرد و زننده و کنایه های نیش دار او را از پیش خود راند و حاضر نشد یک کلمه از حرفها و گفته های او را قبول کند.
خلاصه آنکه الیس شالونر به هیچ وجه حاضر نشد آنچه را در مورد فرانسیس شنیده بود باور کند به همین جهت بود که ظاهرا حاضر نشد دعاوی خواهر خود را باور کند بالاخره با سر فرانسیس له ویزون ازدواج کرد و طولی نکشید که به سزای خود رسید. سه سال از ازدواج او با فرانسیس می گذشت و اینک به کلی از زندگی خود خسته و ناراضی و از فرانسیس متنفر شده بود.
در میان اتاق کودکی دو ساله که یگانه ثمره ی ازدواج او بود بازی می کرد. الیس به این کودک هیچ توجهی نداشت.
فکرش متوجه عوالمی دیگر بود. هر لحظه لب به دندان می گزید و از فرط غضب پای بر زمین می کوفت در این حال سر فرانسیس له ویزون وارد شد. الیس جون او را دید نگاه خیره ای به او افکند با لحنی خشک و بیروح گفت:
« چند روز است به تو گفته ام که به پول احتیاج دارم.»
من هم چند روز است جواب داده ام خود مخلص احتیاجم بیش از شما است. الیس من حوصله ندارم هر رود و هر ساعت با او در این موضوع کله بزنم . می فهمی ؟ نگاه کن آن بچه را ببین که روی زمین بازی می کند هر قدر آن بچه در زندگی قادر به پوب پیدا کردن است من هم به همان اندازه قادرم . فهمیدی یا خیر؟
« کاش این بچه هیچ وقت از حون تو پدری به وجود نمی آمد.»
پیش از این که فرانسیس به او جواب دهد یا فرصتی برای اظهار قهر و غضب خود پیدا کند در باز و خدمتگذاری داخل شده گفت:
« جناب لرد ،آقای براون ایجا آمده هر چه به او گفتیم جناب اجل تشریف ندارند نشنید وارد سالن شد می خواهد شما را ببیند».
« ای احمق،ای الاغ، چرا گذاشتی داخل شود. نمی توانم او را ببینم نمی توانم».
« آقای لرد ،قسم خورده است که تا شما را نبیند از اینجا نخواهد رفت.»
فرانسیس از فرط غضب پای بر زمین کوبیده مانند دیوانگان از در خارج شد و الیس کودک بی نوا را در آغوش گرفته در حالی که قطرات اشک از چشمش روان بود گفت:
« آه فرانک ،فرانک عزیزم اگر برای خاطر تو نبود به هر قیمت شده او را می گذاشتم و می رفتم ولی چه کنم می ترسم تو را از من بگیرد.
هنگامی که فرانیسیس وارد سالن شد اتفاقا براون که یکی از طلبکاران او بود رفته و به جای او مردیت گماشته لرد بارتلوت آنجا نشسته بود.
مردیت چون له ویزون را در کمال صحت و سلامت دید تعجب کرد . چند روز بود که فرانسیس از ترس طلبکار های هود به عنوان بیماری و بستری بودن از خانه خارج نشده و کسی را به خود راه نمی داد مردیت چون او را دید تعجب کرده و گفت:
« آقای فرانسیس شما که از من سالم تر هستید. این چگونه مرضی است که آثارش به هیچ وجه در شما پیدا نمی شود.»
« امروز اتفاقا حالم خیلی بهتر است. مگر با من کاری داشتید . فعلا که جناب لرد بارتلوت اینجا نیستند و کاری هم نداریم که زیاد فوری باشد.»
« اینجا کاری نداریم ولی در جای دیگر اقدامات زیادی باید به عمل آوریم . ایست لین بنا است نماینده ای برای خود انتخاب کند و ما می خواهیم تو را پیشنهاد کنیم باید به آنجا بروی . »
فرانسیس مانند کسی که خود را در کام اژدها ببیند از جای برجسته گفت:
« هیچ ممکن نیست من نمی توانم داوطلب نمایندگی ایست لین بشوم».
«برای چه نباید بتوانی»
«برای اینکه نمی توانم»
«امروز لرد بارتلوت مراجعت فرمودند»
این خبر فرانسیس را اندکی برانگیخته گفت:
« چطور ؟ سر بارتلوت ؟ چطور شده که به این زودی مراجعت کرده ؟»
« برای خاطر شما . آ قای فرانسیس به شما بگویم موضوع رقابت خیلی سختی است بین طرفداران سر بارتلوت و مخالفین او . می دانین که هر رایی که به نفع ما باشد برای ما قیمت زر و مروارید دارد. با وصف این چطور ممکن است بگذاریم مخالفین ما بچربند ؟ باید فورا بروی و شروع به کار کنی.»
«خیر من نخواهم رفت.»
« در این صورت باید از کار اداری خودتان هم استعفا بدهید.»
« آیا خود آقای لرد بارتلوت مخصوصا این حرف را زده است که اگر قبول نکنم شغل مرا از من بگیرد؟»
«بلی. باید بدانی که لرد بارتلوت تصمیم خود را قطعا اجرا خواهد کرد بنابر این باید حتما قبول کنی. »
فرانسیس له ویزون از زفتن به ایست لین گریزان بود.
اگر به او می گفتند به جهنم برو قبول می کرد و رفتن به ایست لین برایش ناگوار بود ولی از طرفی هم نمی توانست از شغل خود دست بردارد زیرا در آنصورت می بایست محتمل رنج گرسنگی نیز بشود.
مردیت که تردید او را دید متوجه موضوع شده گفت:
«آقای فرانسیس ،می دانم با معامله ای که شما با کالایل کردید رفتن شما به آنجا مشکل است ولی انسان باید شجاع باشد و در این موارد ملاحظات شخصی را کنار بگذارد مخصوصا در چنین موقعی که رقیب هم در مقابل داریم.»
«رقیب در مقابل داریم؟ رقیب ما کیست؟»
«ارچیبالد کارلایل»
این حرف اثر صاعقه را در فرانسیس نمود از جای برجست و فریاد کرد:
«کارلایل؟ ارچیبالد کارلایل؟ خیر امکان ندارد . نمی توانم با او رقابت کنم »
«بسیار خوب. اگر تو نمی توانی ما هم کسی دیگری را به جای تو انتخاب خواهیم کرد.»
«در صورتی که کارلایل نامزد شده باشد کسی نمی تواند در ایست لین با او رقابت کند.»
«نمی توانید حرف است یک کلام جواب بده قلول خواهی کرد یا خیر؟»
فرانسیس له ویزون در بد محظوری دچار شده بود. اگر امتناع می کرد برایش فوق العاده گران تمام می شد. ناچار جواب مثبت داد. قرار کار گذاشته شد و فرانسیس برای تهیه ی لوازم سفر به خانه رفت . خانم له ویزون چون از قضیه اطلاع پیدا کرد سخت بر آشفت روی به له ویزون کرده گفت:
« اگر یه ذره غیرت و آبرو در وجود تو بود خودت را می کشتی و چنین کاری نمی کردی.»
له ویزون به او خیره شده دشنامی بر زبان راند. خانم له ویزون بدون اعتنا به دشنام وی گفت:
«تو اینقدر بی شرم هستی که می خواهی بروی با کارلایل رقابت کنی؟ راستی که تو را اینقدر بی آبرو نمی دانستم»
فرانسیس فریاد کرد:
«زبانت را ببند . مزخرف نگو »
تا آنجا که ممکن بود زبانم را بستم ،تا آنجا که توانایی داشتم صبر کردم. چون عنوان شوهری مرا داشتی متحمل هزار سختی و بدبختی شدم و دم نزدم. حالا هم یگانه امید من اینست که بتوانم به وضع آبرومندی از تو جدا شوم.»
فرانسیس با لحن زننده و نیش دار گفت:
«کاش تو پیدا نشده بودی و پا در کفش خواهر بیچاره ات نمی کردی. مرا فریفتی ،خواهرت را گول زدی ،مرا از او دزدیدی و حالام هم زبان داری»
خانم له ویزون از این دشنام مستقیم به قدری متاثر شد که گویی کوه های گران بر سرش فرود آمده است با وجود این هیجان خود را در زیر پرده خودداری نهان ساخته و با آرامشی حیرت انگیز گفت:
«فرانسیس تا وثت نگذشته به تو بگویم بیهوده به خودت زخمت نده و قبل از اینکه این اقدام را به عمل آوری درست زیر و روی قضیه را بسنج»
«کارلایل به تو چه نسبتی دارد؟ تو اصلا او را نمی شناسی چرا از او طرفداری می کنی؟»
«اسم او را شنیده ام . می دانم جوان لایق و شرافتمند و درستکار است می دانم امام اهالی ایست لین او را دوست دارند و احترامش می کنند. اگر در دنیا دو نفر پیدا شوند که از هر حیث و هر جهت نقطه ی مقابل همدیگر باشند آن دو نفر تو هستی و کارلایل»
فرانسیس با لحنی استهزا آمیز گفت:
« اگر رقیت من کس دیگری به جز ارچیبالد کارلایل بود هیچوقت به خود زحمت نمی دادم خواهی دید که چطور او را درهم می شکنم »
«متوجه باش که در این میان خودت خورد و شکسته نشوی.»
«بسیار خوب خواهیم دید.»
566-567
فصل 42
دو روز بعد هنوز ارچیبالد کارلایل از صرف صبحانه فارغ نشده بود که عدعه ای مرکب از معتمدین محلی که چارلتون ها بر نیز جز انها بود وارد شده و ارچ
یبالد را از موضوع رقابت فرانسیس له ویزون مطلع ساختند. این خبر تاثیر غریبی در کارلایل نمود. مدتی ساکت مانده فکر می کرد بالاخره چارلتون هابر سکوت را در هم شکسته گفت:” باشد اقای کارلایل. همین قدر ما مطمئن باشیم که تو در مقابل این مرد وقیح جای خالی نمیکنی می جنگیم و صددرصد اطمینالن به موفقیت خود داریم.”
بعد از رفتن انها خانم کورنی با چهره ای برافروخته و هیجانی زایدالوصف از در وارد شد به محض ورود روی به کارلایل کرده بدون مقدمه گفت:” ارچیبالد من دیروز با نقشه تو مخالف بودم نمی خواستم تو این سمت را قبول کنی ولی لمروز امده ام به تو بگویم اگر یک ذره همت در تو باشد باید اگر تمام ثروت خود را هم از دست بدهی این کار را از پیش ببری. فهمیدی ارچیبالد؟”
اگر هم خودت نتوانی به قدر لازم پول خرج کنی حاضرم دارئی و ثروت خودم را در اختیارل تو بگذارم بتو بگویم اگر بخواهی در مقابل این مرد که وقیح و بی ابرو که می خواهد با تو رقابت کند از میدان در بروی تا عمر دارم اسم ترا نخواهم اورد فهمیدی”
“گریلیا خود من هم قصد نداشتم که میدان را به او واگذار کنم.”
“افرین شرط مردانگی همین است ثروت من در اختیار تو خواهد بود.”
کارلایل خندیده گفت:” خواهر جان عجالتا احتیاجی نیست مسلما اگر احتیاج پیدا کردم قبل از هر کسی دیگر به سراغ شما خواهم امد”
انروز هنگامی که باربارا برای سرکشی به بچه ها و ایزابل به اطاق درس انها هیجان مخصوصی داشت چهره اش برافروخته شده و بدنش بیش از مواقع عادی گرم بود.
لوسی که دختری فوق العاده حساس و مهربان بود چون او را به این حال دید به سوی او دویده گفت:”مادر جان چرا رنگ و روی شما این طور است مگر خدای نخواسته تب داری؟”
“نه دختر عزیزم تب ندارم ولی اوقاتم خیلی تلخ است” برای چه اوقاتتان تلخ است”
“چون کسی اینجا امده و میخواهد با پدرت رقابت کند “
مادر جان مگر شما نگفتید هر کس ازاد است که داوطلب این مقام بشود؟”
568-571
«بلی برای هرکس آزاد است بجز برای شخص پست فطرت بدنام.معلوم می شود فوق العاده وقیح است که آمده می خواهد با پدر رقابت کند.»
«مادرجان اسم این شخص چیست؟»
باربارا مردد ماند.نمی خواست اسم او را در مقابل لوسی و ویلیام بر زبان آورد.ولی فکر کرد اگر خودش موضوع را با آنها نگوید قطعا از زبان دیگران خواهند شنید به این جهت جواب داد:
«اسم او سرفرانسیس له ویزون می باشد.»
به محض اینکه این اسم به گوش ایزابل خورد بی اختیار ناله ای دردناک که حکایت از رنج و شکنجه درونی وی می کرد از دل برآورده باربارا ناگهان برگشته متوجه او شد ولی ایزابل در آن عالم دهشت و وحشت دستمال خود را جلو صورت گرفته مشغول سرفه کردن بود.باربارا با لطف و خاطر نوازی از او پرسید:
مادام واین.شما را چه می شود؟کسالتی دارید؟
«کسالت؟نه خانم به هیچ وجه.نمی دانم چه بود گلویم گیر کرد و حالت سرفه به من دست داد.»
باربارا به کلی متحیر مانده بود.آیا این زن فرانسیس له ویزون را می شناسد؟آیا شنیدن اسم وی باعث تغییر حال او شده بود؟آیا در این میان اسراری وجود داشت؟باربارا نتوانست حقیقت موضوع را حدس بزند.
در بعد از ظهر همان روز باربارا برای خرید لباس جهت لوسی بیرون رفته لوسی و مادام واین را نیز با خود برد.ایزابل نمی خواست در چنین هنگامی که فرانسیس له ویزون به این حدود آمده از خانه خارج شود.با وجود این هرچه فکر کرد راهی به نظرش نرسید که از مصاحبت وی سر باز زند و ناچار با آنها روان شد.
راه آنها از جلو خانه چارلتون هایر می گذشت چون به آنجا رسیدند مصادف با خانم کورنی شدند که به دیدن خانم هایر رفته و اینک برمی گشت.کورنی چون باربارا را دید جلو آمده مانند همیشه بدون مقدمه گفت:مادرتان مریض است.
باربارا گفت:«خانم.شما با مادام واین و لوسی به ایست لین ببرید،من امروز از خرید پارچه منصرف می شوم باید مادرم را ببینم.»لوسی به سوی او دویده گفت:«مادرجان مرا هم همراه خودتان ببرید.»
باربارا قبول کرده دست او را گرفته روان شد و خانم کورنی و ایزابل به سوی ایست لین بازگشتند.در بین راه باد سختی وزیدن گرفت و نقاب چهره ایزابل را برداشته در چند قدمی آنجا برد.ایزابل با عجله به آن سوی دوید ولی ناگهان پایش به سنگی خورده عینک سبزی که دائما به چشم داشت افتاده و شکست.ایزابل درمانده شده بود.بدون حجاب و پرده در مقابل دیدگان تیزبین خانم کورنی قرار گرفته و ترس و وحشتی سخت به او دست داد،در همین هنگام دیدگان خانم کورنی با چشم های ایزابل و صورت بی نقاب او مواجه شد و دهانش از تعجب بازمانده بی اختیار فریاد کشید:وای خدای من،چه شباهتی،مثل سیبی است که به دو نیمه شده باشد.»
قلب بیچاره ایزابل فرو ریخت ولی توجه کورنی زیاد به طول نینجامید.در همان موقع عده ای از دسته مخالف کارلایل از خم کوچه نمایان شدند.فرانسیس له ویزون در جلو آنها می آمد هیچ منتظر نبود در اینجا با خانم کورنی مواجه شود ولی چون او را دید ناگهان دست برده کلاه خود را برداشته سلامی به او داد.
معلوم نبود این حرکت برای این بود که له ویزون دست و پای خود را گم کرده و خود را باخته بود یا فقط خواسته بود احترامی کرده باشد یا اینکه برعکس قصدش تمسخر خانم کورنی بود.خانم کورنی این حرکت را از روی تمسخر پنداشته و سخت برآشفته شده روی به او کرد گفت:
«فرانسیس له ویزون این تو هستی که می خواهی به من با این طرز توهین کنی؟»
فرانسیس خندیده گفت:«اگر شما خیال توهین کرده اید چنین باشد.»
«فراموش کرده اید که من خواهر کارلایل هستم.»
«گمان می کنم هرکس یکبار شما را ببیند هیچ وقت فراموشتان نخواهد کرد.»
این تمسخر به طبع کورنی گران آمد و دشنامی چند به فرانسیس داد.در جریان این گفتگو عده زیادی اهالی ایست لین در آنجا گرد آمده و ناظر این قضایا بودند.فرانسیس دشنام کورنی را با ناسزائی سخت تر جواب گفت.هیچ معلوم نبود در آن لحظه چه حالتی به جمعیت دست داد که همه یکباره برآشفته شروع به دشنام دادن فرانسیس نمودند.ناگهان یکی از آن میان فریاد کرد ببرید،ببرید او را در میان دریاچه بیندازید.
جمعیت سخت به هیجان آمده بود.هرکس حرفی می زد و ناسزائی می گفت.همه به اتفاق به سوی فرانسیس روان شدند.بیچاره از ترس مانند بید بر خود می لرزید.صدائی از آن جمع برخواسته گفت:
«ای پست فطرت بی غیرت.بگو با خانم ایزابل چه کار کردی؟او را کشتی؟ای آدم کش.»
این حرف کافی بود که جمعیت را به کلی به هیجان آورد.همه به یک زبان فریاد کردند:
«انتقام،انتقام خون خانم ایزابل را از او بگیریم.»
تقریبا چهل پنجاه دست به سوی او بلند شد.جمعی او را بر سر دست گرفته به سوی دریاچه بزرگ و عمیقی که پر از لجن بود برده با فریاد و هلهله او را در میان دریاچه افکندند.
بیچاره ایزابل از شدت ترس و هیجان بر خود می لرزید.هنگامی که شنید جمعیت اسم او را بر زبان می آورد دچار چنان سرگیجه ای شد که نزدیک بود بر زمین بخورد.خوشبختی او در این بود که در این لحظه خانم کورنی به او توجه نداشت و به حال زار او پی نبرد.
جمعیت چون از کار خود فارغ شد هلهله کنان از آن حدود به سوی دیگر رفت.دریاچه مملوء از انواع وزغها و خرچنگهای بزرگ بود.فرانسیس به هر سو متمایل می شد در میان گل و لای فرو می رفت.بیچاره از ترس زبانش بند آمده بود.بالاخره چند تن از هواخواهان وی رسیده او را به هر زحمت بود نیمه جان از دریاچه بیرون آوردند.
خانم کورنی حتی یک کلمه هم حرف نزد.متوجه لرزش سخت ایزابل نشد.همین قدر که خود را فاتح می دید با گردن برافراخته به سوی ایست لین روان گردید.بین راه ایزابل عینک سبز دیگری خریده به چشم خود زد.خانم کورنی چون این بدید برآشفته گفت:
«خانم شما چه اصراری در عینک زدن دارید؟آن هم عینک به این بدترکیبی؟»
چهره ایزابل از شرم و هیجان برافروخته شد.با عبارتی شکسته
572-575
جواب داد.
«خانم، چشمهای من ضعیف است.»
چشم های تو که از چشم های من قوی تر است، به علاوه اگر ضعیف باشد چرا عینک سبز میزنی؟»
«عادت کرده ام، عینکه سفید چشم مرا اذیت می کند.»
در همین هنگام از سوی دیگر فرانسیس له و یزون درحالی که آب از سروپایش می چکید و از یکسوارچیبالد کارلایل و همراهانش که از جریان امر اطلاع نداشتند و یک نفر که حاضر و شاهد قضیه بود پیش آمد و ماجرا را برای آنها فرو خوانده، در این خانم کورنی نگاهی به برادر خود و نگاهی به فرانسیس افکند آنگاه معلوم نبود تحت تاثیر چه سائق درونی و چه نوع افکاری روی به خانم ایزابل کرده گفت:
«مادام واین متوجه هستید؟ برادر مرا می بینید؟
«بلی اورا می بینیم.»
«این مرد وقیح را هم که فرانسیس که ویزون نام دارد می بینید؟»
«بلی اورا می بینم.»
«آنها را با هم مقایسه کن، ببین از زمین تا آسمان با هم فرق دارند، درست مثل نور و ظلمت هستند اینطور نیست؟»
«بلی صحیح است.»
«زنی که عنوان همسری کارلایل را داشت اورا گذاشت و به دنبال آن یکی رفت شما راجع به سفاهت چنین زنی چه می گویید؟ آیا تصور میکنید بالاخره از کرده پشیمان شد؟»
«بیچاره ایزابل چه می توانست بگوید؟ این پرسش را برچه چیز میتوانست حمل کند؟ همیمن که به ایست لین رسیدند خانم کورنی یکسر به یروقت جویس رفته و ابتدا موضوع حادثه بین راه را برای او نقل کرد و پس از آن پرسید:«جویس بگو ببینم بنظر تو این مادام و این بچه کسی شباهت دارد؟»
«چطور خانم؟ مادام واین را می گویید؟»
«جویس مگر گوشت سنگین است.»
این را بگفت و در چشمان جویس خیره شده فکری کرده گفت:
«گاه گاهی وقتی اورا می بیم، شکل و شمایل او مرا بیاد… بیاد خانم سابقم می اندازد ولی هیچ وقت از این موضوع درجایی ذکر نکرده ام میدانید بردن اسم خانم ایزابل آنقدرها موافق طبع آقا نیست»
«آیا هیچ شده است که اورا بدن عینک ببینی؟»
«خیر هیچوقت. هر موقع اورا دیده ام عینک سبزی بر چشم داشته است.»
«جویس، به تو بگویم امروز اورا بدون عینک دیدم و از شباهت او به خانم ایزابل دچار سرگیجه شدم، مثل اینکه روج آن زن ناکام بار دیگر به دنیا آمده و درمیان ما ساکن است» جویس از شنیدن این حرف به هیجان آمده قطره اشکی از چشمش سرازیر شده گفت:
«خانم شمارا به خدا دیگر اسمی از آن بیچاره نیاورید، او رفت و مسئول اعمال خودش میباشد.»
خانم کورنی چون چنین دید موضوع گفتگو را تغییر داده گفت:
«جویس شنیده ام ویلیام کسالتش شدت کرده»
«خیلی ضعیف شده مخصوصا شب که می شود ضعف و شدت میکند.
«شنیده ام وضع این بچه خالی از خطر نیست؟»
«چه کسی این حرف را زد؟»
«امروز بعد ازظهر مادام واین به من گفت طوری حرف میزد مثل اینکه از این بچه بکلی مایوس است.»
«با منهم چند بار راجع به ویلیام صحبت کرده و نگران بود»
«اگر هم اینطور باشد که او میگوید تعجبی ندارد. این بچه همه چیز را از مادرش به ارث برده و مادرش صحت مزاج کامل نداشت.»
عصر آنروز لرد ماونت سه ورن و پسرش ویلیام به خانه کارلایل آمدند. خانم کورنی مخصوصاً با لرد روی یک نیمکت نشست و مشغول گفتگو شد. گفتگوی او راجع به خانم ایزابل بود، از لرد ماونت سه ورن پرسید:
«آقای لرد، آیا مرگ خانم ایزابل بطور قطع به ثبوت رسیده است؟»
لرد از این پرسش که در نظر وی بیجا مینمود یکه ای خورده جواب داد:
«چطور خانم؟ بدیهی است که خانم ایزابل فوت کرده.»
«وقتی خبر برگشتن قطار راه آهن به شما رسید، خود شما دراین موضوع تحقیقاتی کردید. صحت موضوع درنظر شما ثابت شد.»
«البته وظیفه شخص من بود که در این موضوع تحقیقات لازم را به عمل آورم. خودم به محل وقوع حادثه رفتم و کاملاً موضوع را تحقیق کردم.»
«آیا برای شما ثابت شد که خانم ایزابل درآن حادثه تلف شد؟»
«به خوبی موضوع روشن بود، به سختی مجروح شده و در شب همان روز وقوع حادثه فوت کرده بود.»
خانم کورنی کسی نبود که به این زودی دست بردارد.نمیتوانست به این اندازه توضیحات خودرا قانع کند، تاملی کرده باردیگر پرسید:
«بنابراین هیچ جای تردید در موضوع مرگ خانم ایزابل باقی نمانده و یقین کامل دارید.»
«کاملاً، ولی چطرو شده است که شما امروز با تردید در این موضوع صحبت می کنید؟»
«هیچ، امروز فکری به نظر من رسید، پیش خودم گفتم شاید در این موضوع اشتباهی رخ داده باشد.»
خانم کورنی دیگردر این موضوع توضیحی نداد. علت تردید خود را به لردماونت سه ورن نگفت و ساکت ماند.
صبح روز بعد موقعی که بچه ها به اتفاق پسر لورد ملونت سه ورن بیرون رفته مشغول بازی بودند کارلایل به دیدار خانم واین رفته و هنگامی که وارد شد ایزابل ارچیبالد پسر کوچک خودرا به روی زانو نشانده با نهایت مهرو علاقه مشغول نوازش او بود ، آنگونه مهر و خاطر نوازی جز از مادری مهربان درخصوص فرزند دلبند خود از دیگری انتظار نمیرفت، به محض ورود کارلایل طفل را برزمین گذاشته ایستاد.
کارلایل با تمهید معذرت از اینکه بی خبر به دیدار او آمده حال ویلیام را جویا باشد. ایزابل دست بروی سینه خود گذاشته قلب خود را فشار میداد که از ضربان شدید آن جلوگیری کند. در جواب کارلایل با صدایی لرزان گفت:
576-577
« بهبچوچه علامت بهبودی در او دیده نمیشود» آنگاه جراتی بخود داده گفت:
« آقا، شما چند شب قبل وعده را دید مجلس مشاوره ای برای معاینه او تشکیل بدهید.»
« البته تصمیم دارم این کار را بکنم ولی گرفتاری من باندازه ای زیاد است که نمیتوانم شخصاً اقدامی بکنم» دردی بر دل ایزابل پیچید. میدید کارلایل را بر صحت و وجود فرزندش ترجیح میدهد. آیا اگر ایزابی هنوز بر جای خود استوار بود و بچه مادر داشت ممکن بود کارلایل بکار خود بیش از زندگی فرزندش اهمیت دهد؟ فکری کرده ناگهان با لحنی تضرع آمیز گفت: « آقا، حالت او طوری است که نمیتوان تا خبری در معالجه او کرد، اجازه بدهید من اورا بنزد دکتر مارتین ببرم و از طرف شما از او تقاضای تشکیل مجلس مشاوره طبی کنم، البته آقا آنقدر بمن اعتماد پیدا کرده اید که او را بمن بسپارید» کارلایل در مقابل این فداکاری و خلوص چه میتوانست بگوید؟ چگونه میتوانست تقاضای صمیمانه او را رد کند؟
به این جهت با اظهار تشکر درخواست ایزابل را پذیرفت . ایزابل که از شادی در پوست خود نمیگنجید، روی بکارلایل کرده گفت: « اجازه میدهید همین امروز حرکت کنیم؟ »
« امروز؟ مانعی ندارد. این در صورتی ممکن است که خانم امروز احتیاجی به کالسکه نداشته باشد. من می روم ببینم اگر باربارا احتیاجی نداشت میگویم کالسکه را حاضر کند و همین امروز حرکت کنید.
این را بگفت و از در خارج شده ایزابل را در رنج و شکنجه باقی گذاشت. ایزابل فوق العاده متأثر بلکه میتوان گفت غضبناک شده بود. روح او دچار طغیان و اضطراب و رنج آوری شده و متأثر بود که برای چه باید احتیاجات ناچیز و غیر لازم باوبارا را بر وجود طفل او ترجیح دهد. ولی طولی نکشید که حس شرم در او پیدا شد و از اینکه عنان روح و فکر خود را بدست افکار ماجرا جویانه سپرده بود پشیمان و متأثر گردید با کمال خضوع و خشوع زانو زده از خداوند مدد خواست که او را توانایی دهد تا بتواند بدون خشم و غضب و بدون اینکه از جاده سلامت نفس و فداکازی
بر کنار ماند باری را که بر دوش گرفته بود بمنزل رساند. طولی نکشید که کارلایل وارد شد. اطلاع داد کالسکه حاضر است و هروقت بخواهد میتواند حرکت کند. ایزابل گفت:
« ممکن است ساعت ده امروز حرکت کنیم؟ »
«البته چه مانعی دارد»
«فوق العاده از مراحم شما متشکرم »
کارلایل خنده ای کرده گفت:
« چطور خانم» شما از من تشکر میکنید، تشکر میکنید که زحمت این مسافرت را بر شما تحمیل کرده ام؟ »
آنگاه دست بجیب برده کیف خود را بیرون آورده گفت:
« خانم اجازه بدهید برای مخارج و پرداخت حق المعاینه پول به شما بدهم»
ایزابل با کمال حرارت جواب داد:
« خیر آقا ، چه لازم است ، اجازه بدهید با کمال میل خودم خواهم پرداخت»
این حرف ظاهراً بر کارلایل گران آمد صورتش درهم شد ولی چیزی نگفت همینقدر مقداری پول روی میز گذاشت، ایزابل
578-597
ناگهان به خود آمده فهمید قافیه را باخته و صورتش از شدت شرم و خجالت و تاثر برافروخته شد.
بیچاره ایزابل ،در این لحظه بی خودی ،در این لحظه رنج و بدبختی و ناکامی بیاد روزی افتادم که بعد از مرگ پدرش لرد ماونت سه ورن جانشین او سه لیر برای مصارف شخصی وی پرداخته او را بسوی قصر خود روانه کرد. به خاطر آورد در همان لحظه که بیچاره شده و نمی دانست مخارج سروری آنروز را چگونه تامین کند به هنگام حرکت وی شخص دیگری با کمال بلند همتی و جوانمردی چکی به مبلغ یکصد لیره به او پرداخته بود. بیاد آورد که این مرد سخاوتمند و بلند نظر بعدها سمت شوهری او را پیدا کرد. بلافاصله روزگار کنونی خود را به نظر آورد و لرزش سهمگین همچون لرزش مرگ سراپای وجود او را فراگرفت. عشق ،امید ، آرزو ،علاقه ی مادری ،همه چیز برای او مرده و نابود شده بود.
ابناز ارجیمز یکی از مردمان ماجراجوی جهان و شخصی بود لطف طبع و بذله گو و نیک محضر که به واسطه تلون مزاج هر چه صباح پیشه ای در پیش می گرفت.گاه کارمند اداره ،گاه تاجر ،زمانی سیاح،روزگاری وکیل دعاوی و وقتی هنر پیشه تاتر بود چند سال قبل در دفتر کارلایل سمت منشی گری داشت. بعد از مدت کوتاهی این کار را ترک گفته و در یکی از نمایشگاه ها به هنرپیشگی پرداخت. چند سباح دیگر مامور حراج شد. بعد از چندی به سیر و سیاحت گذراند،چندی مستخدم کلیسا بود. مدتی کالسکه چی شد . سپس ماموریت جمع آوری مالیات آب به وی محول گردید. اینک که ما از او گفتگو می کنم باز دیگر در دفتر وکالت سمت منشی گری داشت و به این جهت با آقای دیل منشی کارلایل هم قطار شمرده می شد.
روز گذشته بعد از وقوع حوادثی که در پایان فصل گذشته ذکر شد ابناز ارجیمز و دیل برای شنیدن نطق سرفرانسیس له ویزون در باشگاه ایست لین حضور یافتند. قبل از له ویزون در کارلایل در آنجا حاضر شده و نطقی مفصل ایراد کرده و مورد تحسین تمام اهالی آن ناحیه قرار گرفته بود.به این جهت دیگر امکان نداشت نقش فرانسیس بگیرد.
با وجود این مردم از آنجا پراکنده نشده و همه برای شنیدن بیانات وی بر جا مانده بودند. جمعی از لحاظ کنجکاوی ،عده ای برای تمسخر و هو کردن او ،برخی برای تفریح و تفنن و عده ی خیلی قلیلی نیز که از طرفداران او بودند در اینجا مانده و این اجتماع را تشکیل می دادند.
آقای دیل و آقای ابناز ارجیمز نیر جز این جمعیت بود.
مردم هر لحظه با حرکات مختلف ،سوت کشیدن ،با طرز استهزاء آمیزی دست زدن به میان نطق فرانسیس دویده رشته کلام او را قطع می کردند.
دیل و ابنازار چون دیدند نمی توانند از نطق فرانسیس چیزی بشنوند خود را کناری کشیده مشغول صحبت شدند.
دیل بر سبیل احوال پرسی از جیمز پرسید:
«خوب آقای جیمز،بگو ببینم دنیا را چگونه می بینی.»
«آقای دیلی، در دنیای کدر پررویی و وقاحت خیلی کارها می کند. این جناب اجل که با این آب و تاب مشغول نطق و بیان است و به این وقاحت می خواهد با کسی همچون کارلایل رقابت کند بهترین نمونه است. کاش ده دوازده سال پیش او را با اسم و عنوان مضحک و مسخره اش می دیدی.»
قبل از اینکه دیل توضیحی از او بخواهد چشم ابنازار به شخصی افتاد که مثل اسکیمو ها خود را در پالتو پوستی پیچیده کلاه پوستی بر سر گذاشته در کنار جمعیت است و در حالی که نمی تواند چیزی را و کسی را ببیند مشغول قدم زدن و کردن و کشیدن است . ابنازار فورا او را شناخت و ندا زد:
«آقای اناوای بتل،دوستان دیرین خودتان را فراموش کرده اید این طرف تشریف بیاورید.»
بتل که در حدود یکسال بود از آن نواحی مسافرت کرده و به سیاحت در نقاط دوردست پرداخته بود چون صدای جیمز را شنید بدان سو متوجه شده خنده کنان به سوی ابنازار جیمز روان گردید.
بعد ار تعارفات معمولی جیمز از او پرسید:
«آقای بتل،چه وقت تشریف آورده اید؟»
« الساعه وارد شدم. با ترن ساعت چهار حرکت کردم و چند دقیقه قبل به اینجا رسیدم راستی اینجا چه خبر است؟»
« هیچ، موضوع انتخاب نماینده ایست لین در میان است»
« این را که می دانم جزئیات موضوع را موقع پیاده شدن در ایستگاه شنیدم ولی می خواهم بدانم این جمعیت چرا اینجا جمع شده »
« یکی از دو نفر نامزدهای این مقام وقت خودش را بیهوده تلف می کند و می خواهد به زور نطق مردم را با خود همراه سازد می بینید آقای بتل ؟ آقای سرفرانسیس له ویزون می باشد که مشغول نطق است»
و بتل از شنیدن نام فرانسیس روی در هم کشید و گفت:
« هیچ نمی شود تصور کرد این مرد چطور به رقابت با کارلایل برخاسته . چیز عجیبی است .»
آقای دیل داخل گفتگو شده گفت:
« از عجب گذشته وقاحت است ولی به شما بگویم آقای لرد به کلی خودش را در این معامله مفتضح گرداند.»
آنگاه هر سه نفر برای اینکه ناطق را خوب ببینند ،به طرف دیگر رفته و روی بلندی که میز خطابه از آنجا به خوبی نمایان بود قرار گرفتند.
از اینجا اتاوای بتل نگاهی به ناطق کرده و ناگهان مانند کسی که دچار صاعقه شده باشد فریاد کرد:
«عجب!چه می بینم !این احمق چرا اینجا آمده نطق می کند. پس فرانسیس له ویزون کجاست؟»
دیل گفت:
«آقای بتل حواست کجاست همین شخصی که صحبت می کند سرفرانسیس له ویزون می باشد.»
«چطور؟ این شخص سرفرانسیس له ویزون باشد،نه غیر ممکن است.»
«همین است که عرض کردم خود اوست.»
«چیز عجیبی است ،هیچ تصور این را نمی کردم »
«چه چیز را تصور نمی کردید؟»
پیش از اینکه اتاوای جوابی به او بدهد ناگهان چشمان او به چشم های سرفرانسیس مواجه شد به محض دیدین او رنگ و روی خود را باخت،نطق و بیانش بند آمد ،اتاوای بتل کلاه از سر برداشت سلامی به او داد ولی فرانسیس نگاهی غضب آلود به او افکند . گویی می خواست بگوید تو کیستی ،من تو را می شناسم . مستر دیل بار دیکر از او پرسید:
«آقای بتل سر فرانسیس را می شناسید»
«نه کاملا»
ابنازار جیمز میان حرف آنها دویده با خنده گفت:
«گمان می کنم در آن روزگار که اسم دیگری جز فرانسیس داشت او را می شناختید»
اوتاوای بتل نگاه خیره ای مانند همان نگاهی که فرانسیس به خود او کرده بود به ابنازار افکنده و گویی او نیز می خواست بگوید. عمو جان برای چه دخالت در کار دیگران می کنی؟ برو به کار خودت برس. آنگاه با سر سلامی به دیل و ابنازار داده از آنجا دور شد .
آقای دیل از ابنازار پرسید:
«منظور از آن حرفی که به بتل زدید چه بود؟»
«چیز مهمی نیست . همین قدر این آقا که با این فصاحت و بلاغت مشغول نطق و بیان است روزگاری اسم و عنوانی غیر از این داشت؟»
«راستی ؟ اینکه می گویی حقیقت دارد؟»
«بلی ،سال ها است که من فقل خاموشی بر زبان زده و در این موضوع چیزی به کسی نگفته ام ولی حالا دیگر موجبی برای کتمان موضوع نمی بینم چون چندین سال از آن گذشته آیا شما هیچ می توانید تصور کنید که این جناب اجل با این جاه و مقام کنونی خود که حالا آمده می خواهد نماینده ایست لین شود روزگاری دلباخته ی دختر بی سر و پای هلیجوان بود و از راه خیلی دور هر روزه سواره بدیدن او می آمد؟ در آن ایام اسم خودش را چیز دیگری گذاشته بود.»
از شنیدن این حرف عرق سردی از سراپای دیل جاری گردید. گویی بر تمام اجزای بدنش مشتی سوزن فرو کرده اند دنیا به دور سرش به چرخ در آمد ،با تپش دل و اضطراب و هیجانی محسوس گفت:
«آقای جیمز بگویید . بگویید ببینم در آن روزگار چه اسمی بروی خودش گذاشته بود.»
«آن وقت ها تورن نام داشت. جوان بسیار جلف جعلقی بود از راه اسویتسن می آمد و با افی به معاشقه می پرداخت.»
«از کجا می دانید ،از کجا اطمینان به آنچه می گویید دارید.»
«می دانید بالاخره جوان بودم ،احساسات جوانی داشتم،دلم در گرو مهر افی هلیجوان بود و بیش از بیست مرتبه او را در خانه افی دیدم اگر وجود این شخص و وجود ریچارد هایر قاتل پدر افی نبود من با افی ازدواج کرده بودم . ولی خیر من در آن بود که چنین نکنم امروز دیگر که آن احساسات تند جوانی را ندارم و از روی عقل و منطق به موضوع نگاه می کنم می بینم چنین کاری نمونه کمال حماقت می بود.»
«آیا در آن روزگار می دانستید که این شخص که خودش را تورن می نامید هویتش چیست؟»
«خیر ،به هیچ وجه نمی دانستم . روز اول که برای رقابت با کارلایل آمده لود و او را دیدم مثل این بود که صاعقه بر سر من فرود آمده است. دیدید که اوتاوای بتل هم چون او را دید چقدر تعجب کرد و نمی توانست باور کند که آقای تورن سابق باشد »
«مثل این است که آقای له ویزون نمی خواهد کسی او را بشناسد و بفهمد وقتی چنین عنوانی بر خود بسته»
«بدیهی است مقام و عنوانی که فعلا دارد به کلی منافی اوضاع آن وقت است.»
«می دانی برای چه در آن اوقات اسم تورن به روی خود گذاشته بود؟»
«علتش معلوم است برای اینکه کسی به هویتش پی نبرد.»
دیل دیگر معطل نشد گویی بر سر آتش مکان دارد می خواست هر چه زودتر اطلاعات ذی قیمت خود را به کارلایل بگوید ،می دیدموضوع انتخاب نماینده باعث شده که سر رشته نجات بیچاره ریچارد هایر به دست آید چون به دفتر کارلایل رسید کارلایل رسید کارلایل مشغول نوشتن کاغذ بود و از دیدن دیل که نفس زنان و با شتاب و عجله ای مثل کودکان بر او وارد می شد تعجب کرده گفت:
«آقای دیلی،شما را چه می شود؟ چرا این طور نفس می زنید؟»
«آه آقای کارلایل ،آقای کارلایل ،امروز عجیب ترین عجایب دنیا را دیدم ،گوش می دهید. امروز اطلاعات کاملی راجع به تورن کسب کردم فهمیدم. »
کارلایل قلم را بر زمین گذاشته به صورت دیل خیره شد. هیچ گاه در گذشته این مرد پاک نیت را تا این انداره دست خوش هیجان و اضطراب ندیده بود،دیل با کلمات بریده گفت:
«آقا قطعا شما هم تعجب خواهید کرد له ویزون فرانسیس له ویزون»
کارلایل منظور او را نفهمید . نمی دانست تورن و فرانسیس له ویزون چه ارتباطی با هم دارند،به این جهت روی به دیل کرده اظهار داشت :
«آقای دیل منظور ترا نمی فهمم فرانسیس له ویزون چه شده ،تو از تورن گفتگو داشتی.»
«آقا ،همان است،همان است. سر فرانسیس له ویزون امروزی ،دیروز تورن نام داشته.»
این حرف همچون رعد در گوش کارلایل صدا کرده گفت:
«دیل ،تو دیوانه شده ای ،غیر ممکن است.»
«متاسفم به طور قطع و یقین همان است که عرض کردم.»
آنگاه قضیه برخورد خود را با ابنازار جیمز و مصادف شدن با اوتاوای بتل و سایر قضایا را یکایک برای کارلایل شرح داد .
کارلایل به کلی گیج و مبهوت شده بود مدتی سر به روی دست گذاشت. آنگاه روی به دیل کرده گفت:
«من دو سه بار راجع به تورن از بتل تحقیقاتی کردم و به کلی منکر شناسایی شخصی به این نام و نشان شد»
«آقا قطعا از این افکار مقصدی داشته من حاضرم سر هر دو چشمانم گرو ببندم که کاسه ای زیر نیم کاسه هست و بین این دو نفر اسراری وجود دارد که عجالتا ما نمی دانیم»
کارلایل با صدایی آهسته گفت:
«خانم هایر در تمام این مدت معتقد بود که بتل در موضوع قتل هلیجوان دخالتی داشته»
«آقای کارلایل خواه بتل دخالتی داشته باشد و خواه نداشته باشد یک چیز مسلم است. اگر امروز در بین همین جریان ها نتوانیم برائت ریچارد را به قبول برسانیم دیگر فرصتی به دست ما نخواهد آمد.»
باربارا هایر با بهتر بگویم باربارا کارلایل در همین اوقات با کالاسکه سرباز خود از بیرون وارد ایست لین شد. هنگام ورود حالتی هیجان آمیز و بر افروخته داشت. موقع فرود آمدن از کالسکه معطل نشد کسی دست او را بگیرد،با عجله و شتابی همچون دیوانگان پایین جسته دوان دوان به سوی اتاق کار خود روانه شد. بین راه مادام واین و ویلیام را دید با همان عجله از مادام واین پرسید:
«خانم دکتر را ملاقات کردید؟»
«بلی خانم ایشان معتقد بودند که …»
«مادام واین خیلی معذرت می خواهم که عجالتا نمی توانم راجع به این موضوع گفتگو کنم. بعدا آمده شما را خواهم دید.»
این طرز رفتار باربارا در نظر ایزابل زننده آمده ولی چه می توانست بگوید؟ ناچار دندان روی جگر گذاشته سیر کرد.
باربارا یکسر به اتاق خود رفته قلم و دواتی خواست مشغول چیز نوشتن شد.این زن چرا اینقدر هیجان داشت؟ برای چه و برای که کاغذ می نوشت؟
سابقا اشاده کرده ایم که باربارا نسبت به فرانسیس له ویزون مشکوک بود از آن شبی که فرانسیس له ویزون با ایزابل کارلایل مفقود شدند و ریچارد اظهار کرده بود که تورن را در حوالی ایست این دیده است این سوء ظن به دل وی راه یافت و روز به روز قویتر می شد و با وجود توضیحات ریچارد که تورن قاتل را به اتفاق فرانسیس له ویزون دیده معتقد بود که ریچارد این دو نفر را با هم اشتباه کرده است. امروز هنگامی که فرانسیس مشغول نطق بود اتفاقا باربارا سوار کالسکه شده از آنجا عبور کرده و فرانسیس را در حال نطق دیده بود،در آن حال طرز حرکات فرانسیس ،دست های برهنه او که شباهت به دست زنان داشت. قیافه و قامت او و تمام سکنات او به طوری در این زن موثر شد که دیگر نتوانست در هویت فرانسیس مردد بماند. لازم دانست فورا برادر خود را احضار کند تا آمده فرانسیس را ببیند،به این خیال با عجله و شتاب به خانه برگشته چون آدرس برادرش را می دانست نامه زیر را به عنوان وی نوشت:
«آقای اسمیت»(نامی بود که ریچارد برای خود انتخاب کرده بود.)«به وجود شما در اینجا احتیاج فوری داریم . حوادثی به وقوع پیوسته که بودن شما را در اینجا ایجاب می کند روز شنبه آینده باید اینجا باشید همان موقع در همان محل موعود شما را خواهم دید.»
این نامه مختصر را به عنوان و آدرسی که ریچارد تعیین کرده بود نوشته سر پاکت را بسته و مجددا با همان عجله بیرون آمد.
شخصا با کالسکه به سمت پستخانه روان شد تا مبادا در ارسال آن تاخیری رخ دهد.
ولی هنوز از اتاق خارج نشده بود به نظرش رسید مقداری پول نیز برای ریچارد بفرستد مبادا به واسطه بی پولی نتواند حرکت کند به سوی اتاق برگشته و کمی پول برداشت و یکسر به طرف پستخانه رفته کاغذ را به پست داده مراجعت کرده و در خلال این احوال دقایقی چند گذشته و هیجان اولیه باربارا فرونشسته و در این موضوع رچار تردید شده بود. در همین موقع در باز و کارلایل وارد گردید . باربارا مانند همیشه لازم دید راز نهان را با شوهر خود در میان گذاشته و افکار و تصورات خود را به وی بگوید تا او با فکر روشن و متین خود وی را راهبری کرده راه صوابی در پیش پایش بگذارد پس اظهار داشت به نظر من تورن و فرانسیس له ویزون یکی هستند.
کارلایل تاملی کرده و گفت :
«می دانم یکی هستند،حدس تو کاملا صائب است.»
این حرف باربارا را تکانی داده با حرکات کامل پرسید:
«از چه وقت به این موضوع پی برده اید؟»
«از بعد از ظهر امروز .»
آنگاه تمام حادثه ی آنروز و اظهارات دیل را برای باربارا باز گفت. باربارا از شدت تاثر و هیجان دستهای خود را به هم متصل کرده گفت:
«چقدر عجیب است . می دانید مادرم دیروز باز خوابی دیده و حالش خیلی بد بود . خانم کورنی موضوع را برای من گفت به سر وقت او رفتم خواب خود را برای من تعریف کرد،جدا معتقد بود که همین روزها بعضی اسرار راجع به قتل هلیجوان از پرده بیرون خواهد افتاد می دانید مادرم به خواب خیلی معتقد است و هیچ چیز نمی تواند از اعتقاد او بکاهد.»
کارلایل خندیده گفت:
«باربارا مثل اینکه تو هم نسبت به خواب اعتقاد داری»
«نه ،شخصا به این چیزها معتقد نیستم. ولی با وجود این شما هم تصدیق کنید که موضوع خیلی باعث تعجب است . می دانی همیشه بتل شناسایی شخص را به نام تورن انکار می کرده ولی مادرم در تمام خوابهای خود دیده است که بتل با قاتل اصلی ارتباط هایی دارد به علاوه هر موقع در طی این چند سال مادرم خوابی دید بلافاصله حوادثی در اطراف موضوع به وقوع پیوسته اینها را که دیگر نمی توان انکار کرد،»
« صحیح است.»
«خواب مادرم موید تصورات امروز من بود و به همین جهت به محض آمدن به خانه فورا کاغذی به ریچارد نوشته او را احضار کردم ولی بعد دچار تردید شدم . خواستم از شما بپرسم که آیا خوب کاری کرده ام یا خیر؟ »
کارلایل تاملی کرد و گفت:
«بسیار خوب باربارا خوب اقدامی کرده ای خیلی به موقع بوده است.»
باربارا بار دیگر دچار هیجانی شده با عبارات بریده گفت:
« ،آه ارچیبالد، ارچیبالد عزیزم چه اقدامی برای برائت ریچارد خواهی کرد؟ »
قیافه ی کارلایل در هم شده و حال تاثر به او دست داده گفت:
«باربارای عزیزم ،متاسفانه من نمی توانم علیه له ویزون در این قسمت اقدامی به عمل آورم.»
این حرف باربارا را دچار سر گیجه کرده گفت:
«چطور ؟ نمی توانی؟ نمی خواهی به برادرم کمک کنی؟»
«عزیزم. خودت تصدیق کن که برای من به هیچ وجه مناسب نیست علیه له ویزون اقدامی به عمل آورم .»
باربارا که هنوز محرک درونی کارلایل و کیفیت احساسات او را نمی دانست در حتم شده قطرات اشک از چشمانش سرازیر گردیده گفت:
« ارچیبالد بعد از سالها سرگردانی حال که روزنه ی امیدی به به روی برادر در به درم باز شده نمی خواهی با او مساعدت کنی؟»
کارلایل چشمان پر مهر خود را به او دوخته گفت:
«باربارای عزیزم ،درست دقت کن ،اگر من بخواهم علیه له ویزون اقدامی به عمل آورم مثل اینست که می خواهم انتقام خود را از او بگیرم و من کسی نیستم که انتقام بگیرم. انتقام را به مقتنم حقیقی وا گذار کرده ام .»
باربارا ناگهان تغییر حالت داده دست شوهر را در دست گرفته گفت:
ارچیبالد عزیزم مرا ببخش ،عفو کن تو به قدری شرافتمند هستی ،به قدری با همت و با گذشت هستی که به تصور هیچکس نمی رسد . من متوجه این منظور نبودم. نمی دانستم فضیلت اخلاقی تو مانع از اقدام علیه فرانسیس می باشد بنابر این باید راه دیگری برای اقدام در نظر بگیریم.
عجالتا باید صبر کرد تا ریچارد بیاید و قضایا روشن شود تا بعد.
آن روز عصر هوا به کلی خفه و گرفته و اندکی سرد بود شعله ی آتش بخاری اتاق ایزابل فرو نشسته و او توجهی به آن نداشت ویلیام مانند همیشه به روی کف اتاق دراز کشیده و رنگش از همه وقت زودتر بود و به زحمت نفس می کشید . ریزش دائمی اشک باعث شده بود که ایزابل عینک از چشم برگیرد و بدون حجاب بماند.
ویلیام از رفتن بنزو طبیب با اینکه سواره رفته بود خسته شده و دیدگاه خود را بسته بود به طوری که ایزابل او را در خواب گمان می کرد.
طولی نکشید که طفل چشم گشوده بدون مقدمه از ایزابل پرسید:
«خانم واین ،چند وقت دیگر من می میرم ؟»
پرسشی سخت و نا به هنگام بود که ایزابل را دچار تپش قلب سختی کرده و جهان در نظرش تیره و تار شد. در جوات ویلیام گفت:
« ویلیام ،این چه حرفی است می زنی؟ چه کسی با تو حرف مردن زده؟»
«آه، خانم واین می دانم . خوب می دانم. از حرف هایی که راجع به من می زنند فهمیده ام پریشب که شما هم شنیدید حنا راجع به من چه گفت؟!»
«کی ؟چه وقت؟»
«پریشب موقعی که چای آورد و من روی زمین دراز کشیده بودم ، شما خیال می کردید من خوابیده ام ولی خواب نبودم شما هم به او سفارش کردید که وقتی که حرف می زند دقت کند چون ممکن است من خواب نباشم .»
ایزابل پریشان خاطر شده بود . لازم میدانست به هر وسیله شده این فکر را از ذهن طفل خارج سازد ، با کلمات بریده گفت :
«من درست به یاد نمی آورم . بچه جان می دانی غالبا حنا حرف های پوچ و بی معنی میزند ، شنیدم که می گفت من به همین زودی خواهم مرد و مرا به خاک خواهند سپرد »
« حنا چنین حرفی زد ؟ خیر طفلک محبوبم ، حنا که پزشک و طبیب نیست . آدم عاقل که گوش به حرف این دختر احمق نمی دهد»
«خانم واین، میخواهم سوالی از تو بکنم .»
« بگو پسر محبوبم» .
«چه فایده دارد که شما بخواهید مرا گول بزنید ، خیال میکنید من متوجه این نیستم که می خواهید مرا بازى دهید ؟ من که دیگر بچه نیستم . راست بگویید من چه مرضى دارم ؟»
«عزیز من شما مرضى ندارید . فقط کمى ضعیف هستید باید تقویت شوید»
ویلیام سر خود را به علامت نفى حرکتى داد . این کودک به اندازه اى حساس و باهوش بود که امکان نداشت بتواند چیزى از وى پوشیده دارد . بقدر کافى از زبان این و آن حرف هایى شنیده بود و می دانست مرگ بر فراز سرش بال و پر میزند .
به این جهت در جواب خانم ایزابل گفت :
«پس اگر حال من بد نیست و مرا چیزى نمی شود چرا دکتر مارتین در حضور من نخواست توضیحى به شما بدهد و جواب سؤال شما را بگوید ؟ چرا مرا به آن اتاق فرستاد آن وقت با شما حرف زد ؟ خانم واین من از شما گول نمی خورم ».
«بچه محبوب من می دانم تو خیلى عاقل و باهوش هستى ، فقط گاه گاهى اشتباه می کنى .»
«مادام واین می دانید ، ویلیام پسر لرد ماونت سه ورن می گفت که اگر کسى خدا را دوست بدارد مردن براى او چیزى نیست خودش برادر کوچکى داشت که چند وقت پیش از این مرد ، نمی دانید که من هم مثل او تا چند روز دیگر می میرم ؟ »
«نه نمی دانم»
«اگر نمی دانید چرا از موقعى که از محکمه دکتر مارتین آمدیم شما پیوسته گریه میکنید ؟ اصلا شما چرا باید براى خاطر من گریه کنید من که بچه شما نیستم ، من اصلا مادر از خودم ندارم که برایم گریه کند»
بیچاره ایزابل در مقابل این حرف به کلى ناتوان گردید و تمام قوایش در هم شکست . در کنار کودک زانو زده و اشک ریخت . ویلیام چون چنین دید فریاد کرد :
«آه خانم واین دیدید؟ دیدید که من درست فهمیده بودم؟»
«ویلیام ، ویلیام عزیزم ، من پسرى داشتم که خیلى شبیه تو بود ، وقتى به تو نگاه میکنم بیاد او میافتم و گریه من باین جهت است و علت دیگرى ندارد»
«می دانم قبلا راجع به بچه خودت با ما صحبت کرده اى ، اسم او هم ویلیام بود .»
«ویلیام ، آیا میدانى که خدا برگزیدگان و مقدسین خود را زودتر به سوى خود می برد فرضا اگر مرگ هم در پیش داشته باشى در پیشگاه خداوند خواهى رفت . داخل فرشتگان آسمان خواهى شد ، در آنجا دیگر رنج و درد و غصه اى نخواهى داشت .
ویلیام اگر بدانى براى اغلب ما که نصیبى جز رنج و غم از زندگى نداریم و باید بار گناهان و خطاهاى خود را بدوش بکشیم چه نعمتى است .»
«مثلا خود شما خانم واین . میخواهید بگویید مرگ براى شما نعمت است»
ایزابل با صداى ضعیفى جواب داد :
«بلى طفل محبوبم ، رنج و اندوه من بقدرى است که غالبا میبینم تحمل آن را ندارم .»
«خانم مگر رنج و غصه شما دیگر تمام نشده ؟ مگر بازهم رنج و غصه اى دارید ؟»
«آرى عزیزم . رنج و غصه ترا ترک نمى گوید و مادام که زنده هستم دست از من بر نمی دارد . ویلیام اگر من در زمان بچگى مرده بودم دچار این همه غم و غصه نمی شدم . افسوس که زندگانى ما را رنج و محنت تلخ کرده . »
«مثلا چه رنج هایى در دنیا هست ؟ »
«درد ، بیمارى ، علاقه به اشخاصى که آن ها را از دست می دهیم ، زحمت ، گناه ، رنج پشیمانى همه اینها در زندگانى ما هست . ویلیام آیا نمیبینى وقتى که خیلى خسته هستى چقدر میل به خواب دارى و چطور خواب ترا از دست خستگى و ناراحتى می رهاند ؟ مرگ هم شبیه خواب است .»
«مادام واین با همه اینها که شما می گویید باز دنیا قشنگ و زیباست صبح وقتى که تازه آفتاب زده و نسیم خنکى میوزد و زنبور هاى طلائى روى درخت ها میخوانند بروید میان باغ ببینید چقدر قشنگ است این همه گل هاى قشنگى که شما در اینجا میبینید با بوى معطر به ما خوشى و لذت میدهد .»
«بلى طفل محبوب و حساس من اگر کسى بار محنتى بر دوش نداشته باشد ممکن است به دنیا علاقه مند شود و از زیبایى هاى آن لذت ببرد . ولى تو باید بدانى که خداوند به ما وعده دنیاى قشنگ تر و بهترى داده در آن دنیا دیگر درد و رنج نیست گل ها و سبزه هاى آن خیلى لطیف تر و خوشبو تر است .»
ویلیام چون این را شنید چهره اش به طور مخصوصى شکفته شد ، از جاى برخاسته گفت :
«خانم واین من این گل ها را دیده ام . اینقدر شکفته هستند که گل هاى این دنیا در مقابل آنها هیچ است . »
«این گل ها را دیده اى ؟ چطور دیده اى طفل عزیز من ؟ »
«آرى دیده ام . لوسى میگوید که مادر ما به آسمان رفته و حالا در میان این گل ها و سبزه ها می باشد ولى پدرم غدقن کرده که ما اصلا اسم او را نیاوریم آیا می دانید چرا ؟»
«نه نمی دانم »
«چونکه مادر ما پدر ما را گذاشت و رفت . لوسی میگوید او را دزدیده اند ولی این حرف مهمل است . »
گوئی این اندازه گفتگو قوای کودک را به پایان رسانده بود آرام و بی صدا به روی بستر دراز کشید ، طولی نکشید که ناگهان تغییر حالتی به او دست داد اشک از دیدگانش جاری گردید و فریاد کرد :
«آه من نمی خواهم بمیرم ، نمیخواهم از پیش لوسی و ارچیبالد بروم ، نمی خواهم از پدرم جدا شوم .»
ایزابل روی او خم شد ، دست در کمر او افکنده او را در آغوش گرفت ، برای دلداری و تسلی او چیز ها گفت طولی نکشید که این حالت هیجان مرتفع گردید و بار دیگر ویلیام بحال عادی برگشت . در این وقت در باز شده و باربارا وارد اتاق گردید . خانم واین با کمال عجله و شتاب از جای برخاست فورا عینک خود را بدست آورده بر چشم گذاشت بار بارا به اطراف نگاهی کرد ، در این اطاق نه چراغی روشن بود ، نه بخاری می سوخت . خانم واین برخاسته چراغ را روشن کرد و برای آوردن دوای ویلیام از اتاق خارج گردید .
بارابارا به سوی ویلیام آمده با لطف و مهر جویای حال او شد . ویلیام گفت:
«مادر جان دکتر مارتین و چند نفر دیگر سینه مرا امتحان کردند و به من توصیه کرند که دوای خود را بخورم اجازه دادند هرچه میل دارم بخورم و از هیچ چیز پرهیز نکنم . دکتر مارتین چهارشنبه هفته آینده برای معاینه من خواهد آمد . مادر جان می خواهم یک چیزی به شما بگویم »
«بگو ویلیام هرچه میخواهی بگو»
«از آن وقت که دکتر را دیده ایم تا به حال مادام واین دائما گریه میکند . چرا گریه میکند ؟چرا او باید برای من گریه کند ؟»
«چطور ؟ مادام واین گریه میکند ».
« بلی گریه میکند ولی نمی خواهد من گریه او را ببینم . اشک های خود را در زیر عینک پاک میکند و گمان می کند من نمی بینم . من خودم میدام خیلی ناخوش هستم ولی نمیدانم او چرا باید برای من گریه کند ».
«ویلیام ، این چه حرفی است چه کسی به تو گفته خیلی ناخوش هستی ؟»
«کسی نگفته است خودم می دانم اگر جویس یا لوسی برای من گریه کنند حق دارند چون از اول ما با هم بوده ایم ولی مادام واین که تازه شش ماه است با ما در این خانه است مناسبت ندارد برای من گریه کند .»
« ویلیام تو همیشه برای خود فکر و خیال بیخود میکنی تصور نمیکنم گریه مادام واین برای این بوده باشد که تو مریض هستی .»
مادام واین با رنگ و روی پریده همچون مردگان از در وارد شد باربارا ویلیام را به اطاق خواب فرستاد خود به سوی ایزابل امده گزارش آن روز را از وی پرسید :
مادام واین جواب داد:
«دکتر اظهار داشت که ریه ها به طور قطع معیوب شده اند ولی در عین حال مثل همه پزشک ها نظر قطعی خود را نگفت . با وجود این می دانم که نظر قطعی در مورد طفل اتخاذ کرده است .»
خانم کارلایل نگاهی به چهره وی افکند شعله ضعیف آتش بخاری به چهره او می تابید و چون دید باربارا در صورت او دقیق شده صندلی خود را به جائی کشید که صورتش در تاریکی فرو رفت . آنگاه برای انصراف فکر باربارا چنین گفت :
«دکتر مارتین هفته آینده برای دیدن او خواهد آمد . از وجنات او به خوبی استنباط میشد که از بهبودی طفل ناامید است »
بار بارا پاسخ داد :
«من خودم ویلیام را قبل از هفته دیگر برای معاینه دقیق تری به محکمه دکتر مارتین خواهم برد،راستی خانم واین آمده ام قرض خود را به شما بپردازم »
این بگفت و مقداری اسکناس از کیف بیرون آورده و به ایزابل داد . ایزابل مانند ماشین بی روحی که به آنچه می کند توجه ندارد دست دراز کرده پول را گرفت و در کشو میز جای داد . باربارا روی به وی کرده گفت :
«مادام واین ما به خوبی متوجه هستیم که شما پیوسته چیزهائی خریده به بچه ها می دهید . من امروز صبح با کارلایل راجع به بازیچه هایی که در همین ماه برای آنها خریده اید صحبت می کردیم و به نظرمان رسید قسمت بیشتر حقوق شما به این مصرف می رسد »
«خانم من کسی را ندارم که پول های خود را برای او خرج کنم . »
سپس مانند کسی که از مداخله بیگانه ای در روابط بین وی و اطفالش دلتنگ و دچار حسادت شده و از آن تنفر دارد اضافه کرد :
« خانم ، من بچه ها را دوست دارم »
598-599
باربارا با لطف و خاطر نوازی جواب داد :
« خیر ، خانم ، اگر شما کس دیگری را هم نداشته باشید بالاخره خودتان باید زندگی کنید و فرضاً فعلا مصرف حقوق خودتان را نداشته باشید چند صباح دیگر بآن احتیاج پیدا خواهید کرد . خانم و این اگر شما توجه به این موضوع نکنید من مجبور خواهم بود جداً از شما تقاضای خوداری نمایم . البته این کار از طرف شما کمال لطف و مهر شما را میرساند ولی اگر شما فکر خودتان نباشید ناچاراً ما فکر شما خواهیم بود .»
ایزابل در حالی که از غصه و شدت غضب بر خود می لرزید باز غیظ خود را فرو خورده و با صدای لرزانی گفت :
« بسیار خوب خانم ، بعد از این کمتر چیز برای آنها خواهم خرید ولی اجازه بدهید برای جلب محبت آنها گاهگاهی هدیه هائی به آنها بدهم . »
« اگر موضوع گاهگاهی باشد بسیار بجا و اسباب تشکر ما خواهد بود .» آنگاه به ناگهان و بدون مقدمه رشته گفگو را تغییر داده گفت :
« راستی خانوم و این شما هیچ از شرح احوال فرانسیس له ویزون اطلاعی دارید ؟ »
پرسشی نابهنگام و بی مورد بود . لرزشی سخت سراپای ایزابل را فراگرفت . قلبش بیکباره فرو ریخت ، گوئی پتکی گران بر مغزش فرود آمده است . با وجود این خود را جمع کرده گفت :
« خیر ، چیزی نمیدانم »
باربارا بار دیگر اظهار داشت :
« روز گذشته که راجع باو صحبت می کردیم از ظاهر حال شما چنین استنباط میشد که او را می شناسید یا راجع باو چیزهائی شنیده اید البته می دانم شما آشنائی با چنین شخصی را برای خود ننگ می دانید »
« بلی همینطور است »
« خانم و این آیا شما هیچ به تقدیر و سرنوشت ایمان دارید ؟ »
« بلی معتقد هستم »
«برعکس من اعتقاد زیادی بآن ندارم . آیا هیچ شما می دانید که فراسیس له ویزون باعث ایجاد بدبختی بزرگی برای این خانواده شده ؟ »
« بدبختی ؟ »
« بلی همین شخص باعث بدبختی این خانواده شد . ا.و بود که خانم ایزابل را فریب داده وادار به ترک شوهر و خانواده نمود . شاید هم خود خانم ایزابل در رفتن با او بی میل نبود نمیدان »
ایزابل همچون بیماری محتضر ناله کنان گفت :
« خیر خانم اینطد نیست تصور نمی کنم اینطور باشد »
« نمیدانم که اینطور است یا خیر و دانستن آن تاثیری در گذشته ندارد . یک چیز محقق است ، خانم ایزابل با او رفت و یک چیز دیگر هم محقق به نظر می رسد که این حرکت را بر خلاف میل و اراده خود مرتکب نشد ، آیا از جزئیات موضوع اطلاعی دارید ؟ »
« نه ….. خیر »
« فرانسیس در ابست لین اقامت داشت . اقامت او از دیگران پنهان بود چون این شخص به واسطه جرائمی که مرتکب شده مورد تعقیب قانون واقع بود . آقای کارلایل با کمال بلندهمتی و جوانمردی او را دعوت نموده در منزل خود جای داد تا از تعرض قانون
600-609
مصون بماند و در ضمن راهی برای تصفیه کارهایش پیدا کند.فرانسیس بستگی دوری با خانم ایزابل داشت و هر دو مزد اعتماد و جوانمردی کارلایل را داده با هم مفقود شدند.”
“برایچه آقای کارلایل از چنین مردی دعوت کرد در خانه اش بسر برد؟”
مقصود ایزابل از آنچه گفت پرسشی راجع به این موضوع نبود.این جمله نهایت تاثیر و ندامت و رنج درونی او را میرسانید با وجود این باربارا تصور کرد منظور وی پرسشی بوده و در جواب وی با لحنی شگفت انگیز گفت:
“چطور خانم چه فرمودید؟چرا او را دعوت کرد؟کارلایل از کجا می دانست این آدم تا این اندازه حق ناشناس و خائن است بعلاوه فرضا که اینرا هم میدانست آیا خانم ایزابل همسر او نبود؟
آیا کارلایل حق نداشت در مورد همسر خود اعتماد و ایمان کامل داشته باشد؟آیا امکان داشت تصور کند که از این رهگذر خطری متوجه ایزابل خواهد بود؟خانم واین فرض کنید مصالح آقای کارلایل و یا میل او چنین اقتضا کرد که یک عده خائن و دزد و نابکار به ایست لن دعوت کند.برای من برای صیانت من و در زندگی و خوشبختی من چه تاثیری خواهد داشت؟چه مربوط به عشق و علاقه و وفای من نسبت بشوهرم خواهد بود؟این چه حرفی است میزنید؟
ایزابل را دردی سخت بر دل پیچید و مانند همه اشخاص درمانده و تیره بخت سر بروی دست گذاشت.باربارا بار دیگر بسخن ادامه داده گفت:
“خانم واین چند دقیقه پیش در اطاق نشسته و در اطراف این موضوع فکر میکردم و متوجه چیزی شدم که مردن آنرا تقدیر و سرنوشت میگویند.این مرد این فرانسیس کسی است که خانواده کارلایل را باین مصیبت گرفتار کرد و هم او است که خانواده پد رمرا سالها دچار ننگی سهمگین کرد.آیا هیچ می دانید که من برادری دارم و این براد رمتهم به چنایتی است و سالها می گذرد که دربدر می باشد؟”
ایزابل جرات نداشت جواب مثبت بایت سوال بدهد و ناچار سری به علامت نقی حرکت داد.باربارا گفت:
“آری خانم دنیا برادر بدبخت مرا ننگین میداند ولی ننگ را دیگری مرتکب شده و برادر مرا متهم کرده و این شخص فرانسیس له ویزون میباشد.تعجب نکنید این داستان شنیدنی است و می خواهم آنرا برای شما بگویم.
ایزابا چاره ای جز گوش دادن و شنیدن جزئیات موضوع نداشت ولی در عین حال نمی دانست فرانسیس له ویزون با موضوع اتهام ریچارد هایر چه ارتباطی ممکن است داشته باشد.باربارا گفت:
“چندینن سال قبل که من هنوز طفل شمرده میشدم ریچارد برادرم دلداده افی هلیجوان شده و پیوسته بدنبال او میرفت.البته این کار شایست هی او نبود ولی مردها ی جوان همه مبتلا باین سفاهتها هستند افی عضاق دیگری هم داشت که مهمتر از همه جوانی بود که خود را تورن مینامید.این جوان در حوالی بیگانه بود و در نهانی با افی به معاشقه می پرداخت تا اینکه یکشب بالاخره هلیجوان پدر افی مقتول شد ریچارد بعللی فرار کرد چند تن علیه او شهادت دادند و دادگاه او ار مقصر و قاتل شناخت و غیابا محکومش کرد.
ما هم طبیعتا ریچارد را قاتل و مقصر می دانستیم.حتی مادرم که او را چون جان شیرین خود دوست دارد معتقد بود که وی مرتکب این عمل شده منتها می گفت قتل هلیجوان تصادف بوده و ریچارد قصد کشتن او را نداشته است بیچاره مادرم که چقدر رنج کشیده و خون دل خورد و بحال فرزندی که او را آدم کش می دانست اشک ریخت حتی پدرم بر علیه برادرم برخاست و سوگند یاد نمود که هرگاه بر او دست یابد او را تسلیم مجازات کرده و سه چهار سال حال بر این منوال گذشت و اثری از ریچارد نبود بالاخره روزی ریچارد در نهانی بدیدن ما آمد و با توضیحاتی که داد کعلوم شقد به هیچ وجه تقصیری متوجه او نیست بلکه همان تورن قاتل بوده مدتی گذشت و شخصی تورن نام به ایست لن آمد.
ظاهرا حال او کاملا با توصیفهای ریچارد مطابقت می کرد ولی پیش از اینکه ما بتوانیم اقدامی کنیم از اینجا رفت.باز سال ها گذشت و همین شخص بار دیگر به ایست لن آمد و این مصادف با همان موقعی بود که فرانسیس نیز بخانه آقای کارلایل دعوت شده بود آقای کارلایل و من در صدد کشف هویت وی برآمدیم.جسته جسته چیزهایی می شنیدیم که به سوء ظن ها در مورد او میفزود.مادرم نمی توانست اقدامی کند چون زمین گیر و بستری بود.پدرم نیز ریچارد را قاتل می دانست به این جهت تنها کسی که ممکن بود در این کار مداخله کند من بودم برای گفتگو و شور با آقای کارلایل ناچار بودم زیابد به ایست لن بیایم.در اینجا فرانسیس را ملاقات کردم ولی او خودش را به هیچ کس دیگر نشان نمی داد.بهانه ی او این بود که می ترسد مبادا یکی از طلبکارها او را دیده و باعث مزاحمت او شود ولی بنظر من می رسید که این عذر غیر موجه میباشد زیرا در این حوالی طلبکاری نداشت.”
“در این صورت به چه علت خود را پنهان می کرد؟”
این پرسش بی اختیار از زبان ایزابل خارج شد و تذکرات باربارا گذشته را به یاد او آورده و خاطرات روزگار پیشین در نظرش مجشم شد فرانسیس به او گفته بود که از ترس طلبکار خود را پنهان می کند باربارا جواب داد:
“فرانسیس از چیز خیلی بدتر و وحشت انگیز تری می ترسید درهمان موقع برحسب اتفاق ریچارد بار دیگر در نهان برای دیدن ما آمد.با اقای کارلایل و مادرم مشورت کردیم و بنا شد کارلایل وسائلی را فراهم کند تا ریچارد تورن را ببیند.”
خاطره های دردانگیز دیگری مغز داغدار ایزابل را به خود متوجه کرد و اگر اطاق روشن بود باربارا تمام علائم یاس و درماندگی و ندامت را در چهره ی وی پدیدار می دید.باز باربارا به گفته ی خود ادامه داد:
“بالاخره وسائل کار فراهم گردید.کارلایل شبی را معین کرد که ریچارد تورن را در دفتر کار او ببیند.آن شب برای کارلایل بسی مهم و تاریخی بود زیرا همان شب زنش او را ترک گفت.
خانم ایزابل و کارلایل در جائی دعوت داشتند ولی کارلایل ممکن نبود برود والا امکان نداشت ریچارد و تورن با هم رو برو شوند شما خانم واین کارلایل را نمی شناسید نم یدانید چه روح فداکاری و از خود گذشتگی دارد همیشه از آسایش و راحتی خود صرف نظر می کند تا اطرافیان او آسوده و راحت باشند آه که چه شب وحشت انگیزی بود.پدرم بیورن رفته و مادرم با من در انتظار بودیم.نمی دانستیم لحظات و دقایق چگونه می گذرد.
بالاخره ساعتی چند بگذشت بین ساعت 9 و 10 ریچارد و کارلایل آمدند و ما دو نفر مادر و دختر نزدیک بود از هیجان دیوانه بشویم.اولین چیزی که بما گفتند این بود که آن تورن قاتل هلیجوان نبوده و هیچ شباهتی به او نداشته امید ما به یاس مبدل شد زیرا گمان می کردیم آن شخص قاتل استو با پیدا کردن و کشف هویت او دوران در بدری برادرم بپایان میرسد.کارلایل بر عکس ما خیلی خوشحال بود.زیرا به تورن محبتی پیدا کرده بود و خوشوقت بود که این شخص آدم کش از میان در نیامده است.
ریچارد برای دیدن مادرم رفت و کارلایل و من مشغول کشیک کشیدن شدیم مبادا پدرم سرزده وارد شود و از موضوع اطلاع پیدا کند قرار بود که اگر پدرم سر برسد کارلایل او را به رف بگیرد و من رفته به مادرم اطلاع بدهم تا ریچارد از پیش او فرار کند ریچارد مدت زیادی در نزد مادرم ماند و اثری از پدرم نشد.
بیچاره ایزابل در مقابل این توضیحات رنج می کشید.
دستها را بهم متصل کرده و آنهارا بروی قلب خود فشار می داد لحن صادقانه و بی پیرایه باربارا ذکر جزئیات امر با آن صراحت بدون اینکه تعمدی در کار باشد نشان می داد که وی کامرلا در سوئ ظن خود نسبت به آنها در آن شب مهتاب به خطا رفت هبود اینک که کار از کار گذشته و دستش بجائی نمی رسید رنج می برد که چرا به چنین جوانمردی اعتماد نکرده.
چرا موضوع را به شوهرش نگقته صدها چراهای دیگر به نظر این موجود تیره بخت رسیده و او را شکنجه می داد.باربارا توجهی به عذاب روحی او نداشت و گفت:
“بالاخره ریچارد از نزد مادرم آمد و دنبال سرنوشت خود رفت.کارلایل نیز رفت و من مایوس و پریشان خاطر بر جای مانده و بر بخت بد برادر خود اشک می ریختم.طولی نکشید که کارلایل مراجعت کرد بسته ای را فراموش کرده بجا گذاشته و برای بردن آن آمده بود بسته را برای او آوردم و رفت هنوز دقیقه ای نگذشته بود که ریچارد دوان دوان با نفس گسیخته آمد و اظهار کرد که تورن قاتل را در حوالی ایست لن دیده است .
در وهله اول فکر کردم شاید برادرم بسرسام مبتلا شده ولی وی جزئیات احوال او را برام شرح داد در آنموقع این خیال را در مغز من رسوخ کرده که تورن قاتل کاپیتان له ویزون می باشد از آنوقت تا به حال هزار بار پیش خود فکر کرده ام که چرا آقای کارلایل هیچ گاه به این فکر نیافتاد.”
دهان ایزابل از وحشت و دهشت بازمانده حالت کسی را پیدا کرده بود که معانی حرفهای گوینده را درک نمی کند بالاخره چون مقصود باربارا را درک کرد فریاد کشید:
“چطور خانوم فرانسیس؟له ویزون قاتل باشد؟امکان ندارد می دانم آدمی فوق العاده پست است با وجود این نمی شود تصور کرد که قاتل و آدم کش هم می باشد.”
باربارا جواب داد:
“صبر کنید خانم تا باقی داستان را برای شما بگویم.من از سوء ظن خود بلکه یقین و اطمینان خود در اینمورد به کسی چیزی نگفتم همان شب فرانسیس و خانم ایزابل با هم مفقود شدند.در این صورت چگونه می توانستم جرات کرده اسم فرانسیس را پیش کارلایل بر زبان آورم.
فرضا برادرم تا پاین عمر به همان حالت اتهام باقی میماند قلبم گواهی نمی داد نمک بر زخم کارلایل بپاشم.ولی امروز به هنگام عبوروقتی فرانسیس مشغول نطق بود از آنجا گذشتم و حرکاتی را از او د رموقع حرف زدن دیدم که بارها برادرم در مورد تورن گفته و ناگهان ظن من مبدل به یقین قطعی شد.
ایزابل با صدایی لرزان و کلماتی بریده گفت:
“غیر ممکن است.”
با وجود این درست فهمیده ام فورا به خانه برگشتم.کاغذی به برادرم نوشتم که آمده او را ببیند.در همان موقع کارلایل به خانه آمد و من جراتی به خود داده برای اولین بار حدس خود را بوی گفتم معلوم شد در صبح همان روز خود او بر قضایا واقف شده است دو نفر فرانسیس را شناخته بودند.
می بینید خانم این این شخص پست هلیجوان را کشت و بار اتهام بدوش برادر بدبختم افتاد.آه اگر خانم ایزابل تیره بخت می دانست که با چگونه آدمی از شوهر خود می گریزد اگر می دانست این شخص علاوه بر جرائم دیگر خود جانی و آدم کش نیز هست مثل اینست که خدا بر او رحمت آورد و نگذاشت در دنیا بماند و از این موضوع وحشت انگیز اطلاع پیدا کند مادام واین اگر خانم ایزابل زنده میبود و از این موضوع هولناک اطلاغ پیدا م یکرد چه حالتی باو دست می داد؟”
در همین موقع صدای کارلایل بلند شد و باربارا را صدا کرد:
باربارا از جای جست و دوان دوان به سوی شوهر خود شتافت و ایزابل را در رنج و درد بی پایان باقی گذاشت ایزابل چون مار زخم خورده بر خود پیچید به زانو درآمد و مرگ خود را از خدا در خواست کرد.تصور اینکه کارلایل را به کسی فروخته که دستش آلوده به جنایت بوده و این دست خونین با او تماس پیدا کرده برای زن درد و رنجی بود که حدی بر آن تصور نمیشد.
فصل چهل و پنجم
مسافری پیاده یکه و تنها از خم جاده های جنوبی ایست لن نمان می شد آهسته آهسته به سوی آبادی می رفت این مرد لباس ملوانان را بر تن داشت موهای سیاه سرش سیاه و مجعد بود سبیل هایی بلند و آویخته داشت.
این مسافر با این هیبت عجیب و شگفت انگیز با احتیاط تمام پیش می آمد- سعی داشت کسی او را نبیند به کسی نگاه نمی کرد.توجهی به کسی و چیزی نداشت یکسر به سوی قصر روان شد آهسته از در دروازه داخل گردید به سمت چپ پیچیده و به سوی انبوه درختان رفت آنجا از دور یکنفر را در زیر سایه درختان مشغول قدم زدن دید.
این شخص باربارا کارلایل بود که به عنوان گردش از عمارت قصر خارج گردیده وارد باغ شده باین سوی آمده با کمال بیصبری انتظار کسی را داشت.مسافر به سمت او پیش رفت و باربارا چون او را دید با آغوش باز به سوی او دوید و او را در بر گرفته صورتش را غرق بوسه ساخت مسافر گفت:
آه باربارای عزیزم این تویی یک خانم حسابی شده ای شوهر و خانه دار شده ای.”
“آری ریچارد عزیزم خوشبخت ترین زن دنیا هستم.”
“اقای کارلایل کجاستحالش چطور است؟”
“خیلی خوبست مادرم هم حالش خوبنسبت به سابق بهتر شده اطلاعی از آمدن تو ندارد ولی…”
ریچارد نگذاشت حرف او تمام شود با هیجان زیادی فریاد کرد:
آه باربارا- باربارا باید او را ببینم دفعه ی پیش نتوانستم او را ببینم دیگر طاقت جدایی او را ندارم.”
بموقع خود راجع به این موضوع هم صحبت خواهیم کرد فعلا بگو ببینم اوضاعت چگونه است؟”
“باربارای عزیزم خواهش می کنم زیاد در این خصوص کنجکاوی نکنید کار مرتبی دارم قوت لایموتی به دست میاورم.کمکهایی که تو به من می کنی فوق العاده است به حال من مفید است این پولها مال تواست یا کارلایل؟”
باربارا خندید و جواب داد:
“ریچارد عزیزم بین من و کارلایل ما و توئی در میان نیست آنچه او دارد متعلق به من است و آنچه من دارم به او تعلق دارد.
خوب بگو ببینم برایچه مرا باینجا احضار کردید؟
راجع به تورن طوءظنی درمورد کسی پیدا کرده ایم بگو ببینم اگر او را ببینی می شناسی؟”
“او را نشناسم؟چکونه ممکن است فراموشش کنم؟”
“هیچ شنید هاس که در ایست لن راجع به انتخابات نماینده رقابتی بین دو نفر هست؟”
“در روزنامه ها خواندم.راستی این مرد روئی از آهن دارد که حاضر شده با کارلایل رقابت کند.”
ریچراد قبل از هر چیز بگو ببینم تو فرانسیس له ویزون را به چه نحوی شناختی!بیاد دارم دفعه پیش می گفتی که او را می شناسی”
گبلی او را می شناسم او را باتفاق تورن دیدم.”
“چگونه دانستی که او فرانسیس له ویزون می باشد؟”
یک روز که با تورن بود از یک درشکه چی پرسیدم گفت آن یکی سرفرانسیس له ویزون می باشد.
باربارا فکری کرده گفت:
ریچارد:آنچه در این خصوص می توان حدس زد اینست که بین تو و آن درشکه چی سوءتفاهمی رخ داده تو یکی را به او نشان داده ای و او اشتباه آن دیگری را گرفته و گفته سرفرانسیس له ویزون می باشد.”ریچارد از این حرف یکه ای خورده گفت:
“باربارا این حرف کاملا بی معنی است.”
کاملا صحیح است من از آنشبی که آمدی و گفتی او را حوالی ایست لن دیده ای درباره فرانسیس تحقیق کردم.بعدها حوادثی بوقوع پیوست که حرف من درست درآمد روز پنجشنبده گذشته از جائی که فرانسیس مشغول نطق بود می گذشتم.
ناگهان به نظرم رسید اطوار و حرکات او همانست که تو بارها توضیح داده ای بعد که با ارچیبالد صحبت کردم معلوم شد همان روز او هم از این موضوع اطلاع پیدا کرده و اوتاوای بتل وابنازار جیمز نیز او را شناخته بودند.
ریچارد از شادی در پوست خود نمی گنجید و با هیجان زیاد فریاد کرد:”صحیح است این دو نفر تورن ار می شناسند مخصوصا ابنازار جیمز چون او هم از کسانی بود که به دنبال افی می آمد و اوتاوای بتل
610-611
نیز…»
حرف او نا تمام ماند هیکل یکنفر از پشت درختان پیدا شد و ریچارد بمحض دیدن او خود را باخته ،خواست پنهان شود .او کارلایل بود ، چون چنین دید فریاد زد :
ریچارد تو که هنوز میترسی ،آهاء می بینم وضع لباس خودت را هم تغییر داده ای
« میترسیدم با لباس سابق باینجا بیایم ، این لباس را دیروز خریدم ، آقای کارلایل امشب خبرهای عجیبی شنیدم ظاهرا اتورن و فرانسیس له ویزون یک نفر هستند .»
«ظاهراً اینطور است . با وجود این لازم است قبلا فرانسیس را اینحوی بینی تا یقین قطعی حاصل کنیم »
« اگر فرانسیس همان تورن بود آنوقت چه اقداماتی باید بعمل آوریم !چه کسی این موضوع را ثابت خواهد کرد . چه کسی بر علیه او اقامه دعوی خواهد کرد »
« ریچارد ، خودت باید مردانه اقدام کنی »
« چطور ؟ من خودم ؟ غیر ممکن است »
« برعکس کاملا ممکن و مهمترین راه هم همان است بعلاوه اگر خودت مداخله بکنی چه کسی می تواند اقدامی بعمل آورد ؟»
« آقای کارلایل ، چرا خود شما اقدام نمیکنید ؟»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا