رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 5

4.9
(7)

بدون هیچ حرفی …

هیچ صدایی.. فقط با نگاهم می تونستم آرومش کنم…

هیچ کلمه ای به ذهنم نمی رسید… خالی بودم …

سرشو بوسیدم…. پیشونیشو… روی گونه های سرخ از شرمشو بوسیدم…

با هر بوسه ای که میزدم. درونم به آتیش کشیده میشد…

و حس شوق بیشتر به وجودم تزریق میشد…

لبهاش رو بوسیدم.. اینبار واقعا بوسیدم… از ته دل… همکاری نمی کرد.

اما من با ولع تمام میبوسیدم…از صمیم قلب…

شیرین ترین مزه ی دنیارو داشت… اونقدر که حتی حاضر نبودم یم لحظه ازشون جدا شم….

نفس کم آوردم. اونم همینطور… دستشو محکم روی بازوم فشار داد.. ازش جدا شدم.

عمیق نفس می کشید…

بلند شدم و روی تخت نشستم…

داغ کرده بودم…

تیشرتمو یه ضرب درآوردم و روش خیمه زدم…

هنوز ترس رو توی چشماش میدیدم….

دستاشو روی سینه لختم گذاشت… کف دستاش سرد بود.. یخ….

بر عکس بدن من که مثل کوره ی آتیش داغ بود و گر گرفته…

صورتمو نزدیک صورتش بردم .کنار گوشش طوری که لبهام به پوست گوشش میخورد . گفتم:

ـ نترس… خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو کنی تموم میشه…

میخواستم تحریکش کنم…

می خواستم بدون عذاب همراهم باشه…

اما کارم بر عکس جواب داد….

آروم شروع کرد به گریه کردن…

اشکای درشتش از گوشه ی چشمش می ریخت و گونه منو که چسبیده به صورتش بود خیس میکرد…

عصبی شدم.. چشمامو بستم.. نفسمو محکم به بیرون فوت کردم…نمی تونستم جا بزنم… نباید…

من حسانم.. اگه الان جا بزنم ……

اگه الان عقب بکشم..

غرورم خرد میشه..

خدشه دار میشه…

نه …. نمیشه….

من به غرورم زنده ام..

من با غرورم نفس میکشم…

حتی انتقامم هم اینقدر برام مهم نیود…

به اندازه ی غرورم برام ارزش نداشت…

باید بی رحم باشم…

سرمو بالا آوردمو به چشماش زل زدم.. خواهش و تمنا و التماس توش موج میزد…

برام دردناک بود.. اما نمیشد از حرفم برگردم… حالم از حسان مغرور بهم میخوره…

از غروری که شده تمام زندگیم…

لبهاشو بوسیدم.. محکم ..بی رحم… فقط می بوسیدم… با لذت و لع…

شروع کردم به بوسیدن تمامو صورتش… گردنش .. لاله ی گوشش..

گرم شدم…گرم شد… چشماشو بسته بود…..

فهمید که نمیشه..

تاپشو درآوردم خودمو خودشو به تقدیری که معلوم نبود تهش به کجا میرسه سپردم…

تقدیری که مطمئنم توش قراره بابت کار امشبم بدجوری تاوان بدم…

تقدیری که توش قراره یه روزی به دست این دختر جزای کار الانمو ببینم….

تمام بدنم گرم بود. فضای اتاق پر شده بود از هرم نفسهای من و مهرا…

بالشت زیر سرش خیس بود…

خیس از اشکهایی که از سر غصه و بعد از سر درد ریخته بود…

بالاخره کاری رو که نباید میکردم؛ کردم. تموم شد…

کنارش خوابیدم.. هنوز چشماش بسته بود.. اما خیلی بی حال بد..

دستمو به سمت صورتش بردم و به طرف خودم برگردندوم. صداش زدم:

ـ مهرا….

چشماشو باز کرد.. بی حال بود..

ـ درد داری؟

حتی نای جواب دادن به سوالم رو نداشت.. آروم سرشو تکون داد..

بلند شدم. شلواری که کنار تخنک اقتاده بودو پوشیدم. به طرف حمام داخل اتاقم رفتم..

وان رو پر از آب گرم کردم.

بعد رفتم پایین توی آشپزخونه و یه لیوان بزرگ شربت زعفران درست کردم بردم بالا…

وارد اتاق شدم. بالای سرش رفتم..

لیوانوگذاشتم کنار پاتختی. روشو به طرفم گردوند

ـ میتونی بلند شی؟ وان رو پر آب گرم کردم.. حالتوبهتر میکنه..

به محض نیم خیز شدنش جیغ بلندی کشید و دستشو زیر شکمش گذاشت.

سریع بلند شدمو رفتم روی تخت.

بغلش کردم و سرشو بوسیدم..

دستمو روی شونم گذاشتم .دست دیگمو از زیر پاهاش رد کردمو بلندش کردم..

بردمش سمت حمام. آروم توی وان گذاشتمش..

صورتش از درد جمع شد اما جیغ نکشید..

لیوان شربتو که زیاد شیرین کرده بودم از روی میز برداشتمو بردم توی حموم به دستش دادم..

وقتی لیوانو ازم گرفت و شربتو مزه مزه کرد دستمو بردم توی آب و با کف دستم کمرشو ماساژ دادم.

از خوردن دست کشید. بهم نگاه کرد بدون هیچ حرفی…

مثل همهی این چند ساعت فقط با نگاه با هم حرف میزدیم…

تحمل نگاهمو نداشت سرشو انداخت پایین.

جدی بهش گفتم که باید شربتشو تا آخر بخوره.. اونم همین کارو کرد…

تمام این مدت کمرشو ماساژ میدادم. از ته دلم راضی به این کار بودم..

نه به خاطر عذاب وجدانی که با تازگی درونم ولوله به پا کرده بود…

به خاطر لذتی که برام داشت…

حس زیبایی که درونم بوجود می یومد..

و من و سرشار از شادی میکرد…

نیم ساعت تمام به کارم ادامه دادمو تمام ابن مدت سر مهرا پایین بود و خودشو با شربت سرگرم میکرد…

با گذاشتن دستش روی دستم و با نگاهش بهم فهموند که دیگه از درد خبری نیست و حالش بهتر شده…

بلند شدمو حوله ی مخصوص خودمو از توی کمد درآوردم و کنار وان گذاشتم و اومدم بیرون..

نگاهم روی تخت ثابت موند. ………..

لکه های خون رو ی ملحفه ی سفید رنگ خودنمایی میکرد..

سریع ملحفه رو جمع کردم…

یه ملحفه ی تمیز پهن کردم..

با دیدن اون ملحفه توی دستام باورم شد که واقعا چه چیز با ارزشی رو از این دختر گرفتم.

دختر بودنشو در حالیکه شناسنامش سفیده…

باصدای باز شدن در حموم سریع ملحفه رو زیر تخت انداختم.. نمی خواستم متوجه شه… نگاهم بهش موند..

حوله رو دور خودش پیچیده بود.. قد حوله کوتاه بد.. از بالا تا روی سینه هاشو پوشونده بود از پایین هم که….

پست سفیدش درخشانتر شده بود..

موهای خیسش روی شون هاب لختش ریخته بود …

قطره های آب از شون می چکید…

خیره به من ایستاده بود… رفتم طرفش و دستشو گرفتم و سمت میز کنسول بردم…

توی راه نگاهش به تخت افتاد..

ایستاد..

برگشتم و نگاهشو دنبال کردم.

فهمیدم داره به چی فکر میکنه.

دستشو با شذت کشیدمو نشوندمش رو ی صندلی .

سشوار رو از میز درآوردم و شروع کردم به خشک کردن موهاش…

همه ی این کارا برام یه لذت وصف نشدنی همراه داشت…

تا به حال هیچ کدوم از این کارارو حتی توی خوابم هم انجام نداده بودم اما حالا توی بیداری اونم با لذت دارم انجام میدم…

از توی آیینه بهم زل زده بود.. صورتش از تعجب حالت با مزه ای گرفته بود.

من بی توجه به ان کارمو انجام میدادم. تمام موهاشو خشک کردم..

سشوار رو خاموش کردم. از توی آیینه بهش نگاه کردم..

هنوز حالت بامزه ی متعجب بودنش رو داشت و من برای اولین بار از ته دل خندیدم….

از ته دلم قهقه زدم…………..

و اون حالا از تعجب دهنش باز مونده بود……..

واقعا تعجب داشت خودم هم تعجب کردم. ……….

14سالِ که حتی یه لبخند مهمون لبهام نشده. اما حالا دارم از ته دلم قهقه میزنم..

این خنده رو به مهرا مدیونم.. به این دختر پاک و معصوم..

خندمو قطع کردم. و اون همینطور داشت منو با تعجب نگاه میکردو رفتم سمت گاو صندوقم.

گاوصندوقی که 14 ساله با ارزشترین شی زندگیمو درش نگه داشته..

شی که شبها با دیدنش آرامش میگیرم…..

حالا نوبت من بود که از با ارزشترین چیز زندگیم بگذرم…..

درشو باز کردم و گردنبند رو بیرون کشیدم.

روبروی آیینه پشت مهرا ایستادم.قفل گردنبند باز کردم و بردم جلوی صورت مهرا…

دستام لرزید……

ترس برم داشت…..

من داشتم چی کار میکردم؟………

از تنها ترین یادگار مادرم می گذشتم…؟

از باارزشترین شی زندگیم ….

از تنها ترین یادگار موجودی که با عشق و محبت از من دفاع کرد تا لحظه ی آخر..

اما اون عوضیا حتی به جدشم رحم نکردن…

تمام چیزهایی که من از مادرم داشتم همین یه گردنبد بود که همیشه توی گردنش بود و هیچ وقت یادم نمیاد درآورده باشتش…

حتی از وجود قبرشم محروم بودم…

ناخودآگاه صورتم از عصبانیت سرخ شد. چشمام طوفانی شدن………….

اما تا نگاهم به نگاه وحشت زده ی مهرا گره خورد خودمو کنترل کردم..

کمی خم شدمو بهش گفتم:

ـ موهاتو بده بالا تا گردنبندو برات ببندم..

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

ـ چرا اینو بهم میدی؟

توی چشماش زل زدم نه از توی آیینه .

رفتم کنارش و به طرفم برش گردنودنم.

صاف و مستقیم توی چشماش نگاه کردمو گفتم:

ـ14 سال پیش تمام زندگیمو از دست دادم. به ظاهر همه چیز داشتم اما از دورن داغون شدم.. بی کس و تنها. در حقم نامردی شد.. به بدترین شکل ممکن. عزیز ترین کس زندگیم رو به وحشیانه ترین وضع ازم گرفتن و من پر شدم ازانتقام که این همه سال در خودم پرورشش دادم.. تنفر از کسایی که منو به این روز انداختن…

داستان من داستان رودست خوردن و نمکدون شکستنِ.. بی معرفتی تا به اوجه…

قابل تعریف نیست.. اما اینو بدون که این گردنبند تنها چیزی که از بهترین روزهای زندگیم ، از بهترین موجود زندگیم.یادگار برام مونده. این گردنبند منو تا الان روی پا نگه داشته. این بارزشترین چیزیه که دارم..حالا میدمش به تو به خاطر مهریه ات. این مهریه توهِ. شاید در مقابل چیزی که امشب از دست دادی کم باشه اما بدون این گردنبد برای من حکم زندگی رو داره.. پس الان زندگی من مهریه اتِ

خواهش میکنم هیچ وقت از خودت جداش نکن. همیشه گردنت باشه.

حتی اگه ازش خوشت نیومد.. حتی اگه ازش متنفر شدی اما از خوت جداش نکن…

تمام این مدت داشت با تعجب به من نگاه میکرد. شاید حق داشت. حرفهایی که از دهن من شنیده بود حرفهای عادی نبود… رنگ صورتم از عصبانیت به سرخی میزد اما آروم بودم.

نگاهش آرومم میکرد..

“مهرا”

هنوز برام باورش سخته..

هنوز نمی تونم باور کنم که امشب دختر بودنمو رو برای همیشه از دست دادم..

ای کاش زمان به عقب برگرده…

ای کاش هیچ وقت پامو توی شرکتش نمیذاشتم…

امشب حسان با همیشه فرق داشت..

شاید هر دختر دیگه ای جای من بود تا سر حد مرگ ازش متنفرمیشد…

اما نمیدونم چرا هر کاری می کنم درونم خالی از این حسه…

حسان از ول شب ساکت بود همه ی اتفاقات در سکوت افتاد… ک

اراش از روی هوس نبود..

حالت نگاهش هرزه و کثیف نبود…

آروم بود….

وقتی چهره ی نگرانشو موقعی که روی تخت نیم خیز شدمو از درد جیغ کشیدم رو دیدم سراسر وجودم یه شادی نامحسوس پر شد.

وقتی بلندم کرد بردتم توی وان و برام شربت آورد…

وقتی که نیم ساعت مدام کمرمو ماساژ میداد..

توی تمام این وقت ها من از درون خوشحال بودم…

شایدم نمیشه اسمشو گذاشت خوشحالی .. یه حسی که برام تازه بود…

این مرد خیلی مرموزه.. چرا این کارا رو کرد؟

یعنی براش مهمم؟

یا فقط برای کم کردن عذاب وجدانش داره انجام میده؟

وقتی از حموم دراومدم کنار تخت ایستاده بود و نگاهش بهم افتاد.

حوله ای که بهم داده بود خیلی کوتاه بود. بیشتر بدنم در ممعرض تماشا بود و این منو عصبی میکرد. اما به محض اینکه یادم افتاد امشب چه اتفاقی برام افتاده دیگه بی خیال شدم..

اومد طرفمو دستمو گرفت .

برد سمت میز کنسول.

اتفاقی نگاهم به تخت خوابش افتاد. ایستادم… ملحفه ی تخت عوض شده بود.

یعنی خودش عوض کرده بود…

تمام وجودم از شرم پر شد..

بغضی گلوم رو چگ انداخت اما حسان نذاشت بیشتر توی فکر فرو برم. دستمو با شدت کشیدو روی صندلی نشوندم.

از این کاراش تعجب کردم. وقتی سشوار و دستش گرفت و شروع کرد به خشک کردن موهام قشنگ احساس کردم چشمام داره از قالب در میاد.

با نرمش همرا با خشونت خاصی دستشو وتی موهام فرو کرد. با این کارش احساس شیرینی بهم دست داد. اما قیافم هنوز متعجب بود.

قیافه ی حسان مثل همیشه بود اما کاراش نه… توی کاراش یه کم خشن بود اما همیشه مراقب بود و این برای من جای تعجب داشت.

حتی تصورشم نمی کردم روزی حسان فرداد.

این موجود که الهه ی غرور وخودپرستیه بخواد این کارا رو انجام بده..

هر چقدر هم به خودم نهیب زدم که وظیفشه.این بلارو اون سرم آورده باید هم این کارارو انجام بده اما داشتم خودمو گول میزدم…

داشتم هر کاری میکردم که به دروغ ازش متنفر شم..

خوب میدونستم که هردومون مجبور بوریم.

هر دو راه دیگه ای نداشتیم…

همه ی این فکرا رو توی همون حالت متعجبم می کردم. بعد از خشک شدن موهام. نگاه حسان به صورتم افتاد.

قیافم از تعجب دیدنی شده بود ولی نه اوقدر که این مرد مغرور سرد اینجور به خنده بندازه.. بلند قهقه میزد و من دیگه این یکی رو نمیتونستم هضم کنم..

حسان ازته دل می خندید. اونقدر زیبا که دلم ضعف رفت. اونقدر شیرین…

احساس میکردم توی خوابم و همه ی اینها یه رویاست یا یه کابوسه..

فقط حقیقت نداره چون غیر قابل باور بودن…

یهو ساکت شد.رفت سمت گاوصندوقی که گوشه اتاقش بود. چیزی رو از توش درآورد. پ

شت من ایستاد. دستاشو جلو صورتم آرورد. یک گردنبند دستش بود..

یک گردنبند زیبا.. واقعا خیره کننده بود….

زنجیر طلایی تقریبا پهن و کلفتی که طرح جالبی داشت با یه پلاک که حالت قلب داشت و روی اون رو سنگهای ریز بلریان کامل پوشونده بود.

با تعحب بهش نکاه کردم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود…

چرا یهو اینجوری شد؟

بهم گفت موهامو جمع کنم تا گردنبندو بندازه کردنم. با همون حالت از ش پرسیدم چرا؟

بعد از چند ثانیه با همون صورت سرخ از عصبانیت شروع به حرف زدن کرد..

تمام جملاتش از روی حرص بود.

انگار خیلی زجر کشیده بود که با یادآوریش این طور بهم ریخته.

هر جملش که تموم میشد من مبهوت تر از قبل بهش نگاه میکردم.

یعنی چی ؟

14 سال پیش چه اتفاقی براش افتاده؟

چی باعث شده اینجوری شه؟

عزیز ترین کسش کیه؟

از دردی که توی صداش بود..

از حرصی که توی بیانش بود..

از عصبانیتی که توی صورتش موج میزد از نگاهش که روی گردنبند میخ بود..

از همه ی اینها فهمیدم احساس منو داره..

احساس کسی که قراره با ارزشترین چیز زندگیشو از دست بده…

اون گردنبند واقعا براش مهم بود.

وقتی گفت که این گردنبند زندگیشه و الان زندگیش مهریمه.نمیدونم چرا احساس گرمای شدیدی درونم حس کردم..

یه حس گرم و دوست داشتنی…

امشب حس ها نامفهوم رو زیاد تجربه کرده بودم.. نمی تونم هیچ کدوم رو بفهمم

همه ی اینها به کنار ، زمانیکه ازم خواهش کرد ، کم مونده بود سرممو به میز بکویم.

حسان فرداد به خاطر یه گردنبند از من..از یه دختر خواهش کرد…….

پس واقعا زندگیشه…

گردنبند رو به گردنم انداخت و سریع از اتاق زد بیرون.

حالش اصلا خوب نبود…

معلوم بود که فشار زیادی رو تحمل کرده…

دلم گرفت…

این مرد غم عجیبی توی چشماش داشت…

غم سنگینی توی دلش داشت…

چه به سرش اومده که تبدیل شده به سنگ …

یه سنگ سرد و مغرور.؟

نگاهم روی گردنبندی که حالا توی گردنم بود افتاد………….

دستمو بالا گرفتم و آروم روی پلاک کشیدم…

حرفاش یادم اومد……..

(این گردنبند زندگی منه…….)

یعنی به خاطر عذاب وجدانش حاضر شد از باارزشترین چیز زندگیش بگذره؟

(خواهش میکنم از خودت جداش نکن. حتی اگه ازش متنفر شدی…)

چرا این کارو کرد؟……..

من که نخواستم…

چی شد که ازم خواهش کرد؟…..

اینقدر براش گردنبند مهم بود که از غرورش کم کردو خواهش کرد…؟

دیگه مغزم به طور کامل اِرور میداد……

بلند شدمو رفتم روی تخت دراز کشیدم. تختی که دنیای دخترونم رو ازم گرفت…

چشمامو بستم..

با حس چیزی که روی کمرم نشست چشمامو باز کردم…

باورم نمی شد….

من توی بغل حسان بودم…….!

سرم روی سینه ی لخت و عضلانیش بود.

اما من که دیشب تنها روی تخت خوابیدم…این کی اومد؟چرا من نفهمیدم؟

دستش روی کمرم بود. سرمو از روی سینش برداشتم و توی صورتش نگاه کردم.

حتی توی خواب هم اون اخم همیشگیش رو داشت.. ……

جدیِ جدی….

سرمو برگردوندم.هوا روشن شده بود. نگاهم به ساعت روی میز کنار تخت افتاد. 8 صبح بود..

آروم طوری که بیدار نشه از آغوشش اومدم بیرون………….

لباسهامو که فکر میکردم باید از روی زمین جمع میکردم مرتب روی مبل دیدم….

کار خودش بود……

این مرد زندگیمو چنان تغییر داد که حتی از یه ساعت دیگه هم ترس دارم…

ترس از اتفاقاق پیش بینی نشده…….

می ترسم یه بلای دیگه سرم بیاد….

این همه اتفاق برام غیر قابل هضمِ. مخصوصا اتفاق دیشب….

من مهرا عظیمی دختر پاک و ساده ی مهرداد عظیمی…..

هِه.. پاک؟….

نه دیگه نیستم.. دست خورده ام…..

اشتباه کردم. خطا رفتم…

اما گناه نکردم..

خدایا گناه نکردم….

مجبور شدم… از راهم لغزیدم اما گناه نکردم…

فراموشت نکردم….

چشمام بارونی شد.. قطره های اشک بی اجازه از چشمام ریختن . ……

تازه فهمیدم چه غلطی کردم…..

تازه فهمیدم که شناسنام سفیده اما دیگه من دختر نیستم…

تازه…….

نفسم داشت بند میومد….

با سرعت ولی بی صدا لباسامو پوشیدم. کمرم هنوز درد میکرد..

این درد بدبختیمو مدام یادآوری میکرد…

از توی کیفم دفتر چه یادداشتو با خودکاردرآوردم و ری برگه نوشتم:

” باید برم.. باید تنها بمونم… شاید دو روز ..شاید یه هفته ….

اما خیالتون راحت بر میگردم… من ترسو نیستم.. تا آخر مهلت قراردادم میمونم…

بهتره فراموش کنیم.. هر چی که دیشب اتفاق افتاد و فراموش کن…

این جوری برای هر دومون بهتره….

برگه رو گذاشتم روی میز کنار تخت آروم از اتاق بعد از خونه زدم بیرون.. ….

به محض رسیدن به خونه حتی نفس هم به زور میکشیدم….

وقتی در خونه رو باز کردم و رفتم داخل… همه ی وسایلای خونه حتی درو دیوار خونه مثل آوار ریخت روی سرم..

میخواستم جیغ بزنم…

این جا هم هوا نبود…

این جا هم برام فضاش خفقان آور بود…

سریع رفتم توی اتاقم و ساکمو برداشتم. ….

چند دست لباس انداختم توش و به حالت دو از خونه زدم بیرون…

به سمت ماشین رفتم..

فقط دلم میخواست از این شهر برم…

از مردمش… از خونه هاش…. حتی از هواش هم حالم بهم میخورد….

می خواستم فرار کنم….

دلم یه کسی رو میخواست که آرومم کنه… نوازشم کنه….یا شایدم حتی بزنتم… تنبیهم کنه…

توی جاده افتادم…

جاده ای که انتهاش منو به خانوادم میرسوند…

خانواده ای که زیر خروارها خاک خوابیده بودند.. راحت و آسوده…

ای کاش منم خوابیده بودم.. مثل اونا…..

دیگه طاقت نیاوردم. ماشین رو کنار جاده نگه داشتم. اومدم بیرون و کنار ماشین زانو زدم… سرمو به طرف آسمون گرفتم جیغ زدم…

از ته دل…

صداش زدم…

ازش گله داشتم… شکایت داشتم….

دلم پر بود…

غم روی شونه هام سنگینی میکرد…

صداش زدم. بلند….

ـ بسمه…..می شنوی؟…….

می خوای چیرو بهم ثابت کنی؟

این که تنهام؟

محکومم به تنهایی………….

اینکه ضعیفم……………

خدایا میشنوی؟

دیشب تنها چیز با ارزشی هم که برام توی این دنیا مونده بود از دست دادم…

می شنوی چی می گم؟….

از دست دادم… اما نه با گناه… نه با حرومی… حلالِ حلال….

خدایا می بینی حالمو؟

میبینی؟ چرا…… قبول دارم بنده ی خوبی برات نبودم اما بدم نبودم…..

خدایا چرا بی کس و کارم کردی؟……

چرا جوابمو نمی دی؟ نکنه تو هم فکر میکنی لیاقت مدارم…. لیاقت جواب دادن ندارم…. خسته شدم از این زندگی ……

به بزرگیت قسم فقط می خواستم پروانه مثل من بی کس نشه…

نمی خواستم مثل من بی پناه شه… سخته…

از دلم خبر نداری نه؟…………..

خدایا ……تو دیگه تنهام نزار….

دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم…تنهام نزار….

صدام دیگه درنمیومد… بی حال سوار ماشین شدم و تخت گاز تا خود شاهرود روندم… مستقیم رفتم سر خاک خانوادم….

فقط نشستم روبروشون… بدون هیچ حرفی….

فقط نگاهم به سنگ قبراشون ثابت موند…

خجالت کشیدم… از قبراشون خجالت کشیدم….

احساس کردم تن بابامو توی قبر لرزوندم… حس کردم مامنم از دستم ناراحته….

باباحاجیم عصبانیه ازم…

نالیدم…هق هق کردم…

مجبور شدم…..

سرمو از روی قبر مامانم برداشتم..

هوا تاریک بود… از قبرستون زدم بیرون…

رفتم خونه ی عمو نادر . دلم آغوش گرمشو میخواست….

دلم دستای مردونش رو میخواست که روی سرم نوازش گونه میکشید ……

زنگ در خونه رو زدم…

با صدای عمو نادر فهمیدم خونس…

بیچاره عمونادر به محض شنیدن باورش نمی شد..

حتی درو هم باز نکرد…. به یک دقیقه نکشید خودش اومد دروباز کرد…

چند ثانیه بهت زده نگاهم کرد…

ـ مهرا… عمویی… تو اینجا چیک….

نذاشتم حرفش تموم شه… دیگه صبرم تموم شده.. پریدم توی بغلش..

از ته دل گریه کردم…. نالیدم….

خودمو توی آغوشش محکم چسبوندم… دستامو دور کمرش گذاشتم… بهش نیاز دارم…

از همه ی دنیا می ترسیدم… تنها آغوش این مرد محافظ من بود….

عموی بیچارم کپ کرده بود…

از ترس صورتش سرخِ سرخ بود.. حقم داشت یه کاره ، بی خبر از تهران بلند شدم اومدم خودموانداختم توی بغلش دارم زار میزنم…

سکته نکرده خوبه… جای شکر داره….

سرمو از روی سینش برداشت و خیلی جدی و عصبانی پرسید:

ـ چته دختر… چرا رنگت مثه میت شده؟ چرا بی خبر؟ مهرا چه مرگت شده که اینطوری زار میزنی؟ این موقع شب … اینجا…..

فقط نگاهش کردم.. قطره های اشک بهم اجازه نمی داد تا خوب صورتش رو ببینم.

چی میگفتم؟

چی داشتم بگم؟

بگم به خاطر بی کس شدن یه دوست از دختر بودنم گذشتم؟…

به خاطر سی میلیون پول با یه مرد خوابیدم.. من خوابیدم؟

لبمو به دندون گرفتم سرمو انداختم پایین….

عمو عصبانی تر شد… کارد میزنی خونش در نمی اومد… دستمو کشید برد توی حیاط… همینطور دستم توی دستش بود…

منو کشید داخل خونه…

زنعمو به محض دیدنم بیچاره دهنش از تعجب با مونده بود…

عمو این بار از عصبانیت سرخ شده بود… یهو سرم داد کشید.

یهو سرم داد کشید…

ـ دختره ی نفهم.. چه غلطی کردی ؟ ها؟ چته که این طور ناله میزنی؟

چی شده که بی خبر از اون شهر کوفتی بلند شدی اومدی اینجا….. مهرا حرف بزن…

نتونستم …………

پاهام قدرت نگه داشتن بدنمو نداشتن.

به زانو افتادم…

شرمم میشد بهش نگاه کنم..

چی بگم….چی بهش بگم…..

دلم می خواست نگفته بفهمه….

نگفته تنبیهم کنه…. بزنه توی گوشم….

با هق هق و ناله گفتم:

ـ عموبیا ….. بیا بزنم….

بیا بزن توی گوشم….

دیگه تحمل ندارم….

این بی کسی و بی پناهی رو نمیخوام…. بیا بزنتم…

توروخدا بیابزن… بزار تمام اغده هام بازدنت خالی شن…

بیا بزن… خواهش میکنم…

با دستام محکم روی پاهام می کوبیدم… احساس درد نداشتم.. پاهام بی حس بودن..

دیگه بس بود…

هرچی توی خودم ریخته بودم…

حالا وقت خالی کردن بود…

وقت خالی شدن غصه های تلنبار شده….

عمو اومد جلوم دستامو محکم گرفت.

دیوانه بار داد میزدم… جیغ می کشیدم…

التماسش می کردم تا بزنتم…. عذاب وجدان داشت دیوونم میکرد…

دلم میخواست عمو با زدنش یه کم از عذابم کم کنه..

ول کن نبودم…

عمو دید واقعا حالم خرابه..

دستامو بی هوا ول کردو یکی محکم خوابوند زیر گوشم…

اونقدر محکم که نه تنها صورتم بلکه کل هیکلم افتاد روی زمین….

انقدر محکم زد که شوری خونو توی دهنم حس کردم…

زنعمو که توی این مدت مثل مجسمه خشکش زده بود با سرعت اومد کنارم با جیغ سر عمو تشر زد:

ـ نادر….. چیکار کردی؟ نادر چرا دست روی مهرا بلند کردی؟

این بود امانت داریت..

این بود رو چشم گذاشتنت..

نادر بی دلیل روی گل مهرداد دست بلند کردی…

حرفهای زنعمو آتیشم زد. بنزینی شد روی آتیش دلم..

نشستم و جیغ زدم…

ـ چرا امانت داری نکردی؟ چرا گذاشتی برم تهران…. چرا عمو…..

چرا اون موقع نزدی توی دهنم…چرا…چرا به تنهایی محکومم……

عمو به شدت بغلم کرد. شروع کرد به بوسیدنم.. سرمو……… روی صورتمو…. چشمامو….

اشک ریخت بامن….

با دل من یکی شد…

با چشمام همراه شد…

هیچی نگفت.. فقط بوسیدم…

نوازشم کرد….

کم کم چشمام بسته شد.. دیگه نفهمیدم چی شد.

“حسان”

چشمامو باز کردم.دوست نداشتم بیدار بشم.اما جای خالیش خواب و از سرم پروند.

مثل فنر پریدم و توی جام نشستم. …………….

نبود…. لباساشم نبود…

از تخت اومدم پایین… اتاقو یه بار دیگه دید زدم…

رفته بود…

بیصدا….آروم….

چشمم به کاغذ روی میز افتاد….با سرعت سمتش هجوم بردم….

از خوندنش یه چیزی توی دلم فرو ریخت…..کنار تخت روی زمین نشستم….

چی شد….؟

چرا من؟……….

چرا قبول کرد؟…….چرا این کارو کردم….؟

اما با یادآوری دیشب ته دلم ضعف رفت.

من سست عنصر نبودم…. اما در مقابل این دختر…..

یه چیزی توی وجود این دختر منو بی ارده میکرد…

دیشب بعد از 14 سال یه خواب پر از آرامش داشتم….

بعد از 14 سال بالذت خوابیدم….

راه دیگه ای نداشتم…

راه دیگه ای نبود…

مجبور بودیم… هر دو….. هم من…. هم اون…..

من از غرورم نتونستم بگذرم…

چرا میخوام الان داشته باشمش.؟.

چرا میخوام الان اینجا باشه…..؟

کی قراره بیاد…؟

چند روز/؟

کجا میره…؟

نکنه بلایی…….

با این فکر مثل جت بلند شدم و دویدم بیرون..سمت ماشینم دویدم و سوار شدم…

رفتم در خونه ی مهرا..زنگ زدم.جواب نداد…

گوشیش هم خاموش بود…..

کلافه عصبی شدم…

من چیکار کرده بودم؟…

من چه غلطی کردم؟….

برای انتقام، چی از این دختر گرفتم؟

داشتم از درون میسوختم….آتیش گرفته بودم……

نگهبان ساختمون منو دید و ازم پرسید با کی کار دارم…

وقتی فهمید با مهرا کار دارم گفت ظاهرا چند روزی رفته مسافرت چون دستش ساک مسافرتی بود…

با بدبختی خودمو به ماشین رسوندم…توان هیچ کاری رو نداشتم….

این چه حسی بود که گریبانم رو گرفته بود…

عذاب وجدانِ یا؟ یا هوس داشتنش؟

نمی دونم…نمیدونم..

اما نوشته بود فراموش کنیم…آره بهتره این کارو بکنیم…

اما من می تونم فراموش کنم؟

می تونم گرمای تنشو فراموش کنم؟

طعم لبهای سرخشو…. لطافت موهاشو…..

دیگه کم آوردم.باید یه جوری خودمو خالی کنم…پامو روی پدال گاز فشار آوردم….

باید برم جاییکه بتونم این همه فشارو خالی کنم…امیدوارم تموم شه…

این روزها بگذره…

این حسای ناشناخه و مبهم که درون منو پر کرده خاموش شه…گم شه….

رفتم خونه….توی اتاقم .

بایدیه کاری کنم مثل همیشه .

وقتی داغونم…وقتی اعصابم ریخته بود بهم…باید چیزی رومیشکوندم…

رفتم سمت مجسمه ای که روی میز کارم بود با شدت کوبوندمش به دیوار…

هزار تیکه شد…ولی من آروم نشدم…بدتر عصبی تر شدم…نا آروم تر…

چرا مثل همیشه خالی نشدم…آرام نشدم…

اینبار گلدون رو پرت کردم..نه… ناآرومم… بی قرارم… بی تاب

اما چرا….برای چی….. برای کی……

یعنی دلیل این حالم نبود مهراست…؟مهرا……..مهرا…

نه…….نه…….امکان نداره…

این حالتها گذراست…. از بین میره….

آره از بین میره….از ذهنم میره بیرون….

رفتم سمت کمد. درش باز کردم. شیشه ی شرابوکشیدم بیرون… توی جام ریختم.

و رفتم سرغ سراف دستگاه پخش رو روشنش کردم…

الان شراب و آهنگ حالمو بهتر می کرد….

جام اول رو یه سره بالا کشیدم ..

دوباره پرش کردم…

صدای خواننده بر خلاف همیشه بی تاب ترم کرد..

” من نمی دونم چطور شد

من چجوری دل سپردم

من فقط دیدم که چشماش

پر بارونه و خواهش

به یاد چشماش افتادم.

هم بارونی بود.. هم پر از خواهش …یعنی فقط به این خاطر چشماش از یادم نمیره….

عاشقونه منو برده

تا ته حس نوازش

به یاد پوست نرمش ….موهای لطیفش که مدام از توی دستام فرار میکردن..

نوازشهای بی صدام…

چم شده… امکان نداره..

. حسان از عشق فراریه…

حسان تنهاست..

حسان قسم خورده تنها بمونه..

تنها هم میمونه…حسان نمیتونی.. بفهم پسر…

من نمیدونم چطور شد

من چجوری دل سپردم

من فقط دیدم که چشماش

پر بارونه و خواهش..

جام سوم هم رفتم بالا… نمی دونم چرا به جای بهتر شدن حالم بدتر شد…

عصبی از سر جام بلند شدم….

نه شراب نه آهنگ هیچ کدوم دیگه برام کارایی نداشتن..

با پرتاب شیشه شراب سمت پخش …

با شکستن دستگاه صدای موزیک قطع شد..

با لباس رفتم زیر دوش آب سرد..

شاید اب خنک بتونه از گرمای درونم کم کنه…

از غوغای به پا شده توی دلم کم کنه…

کی تموم میشه.. ……..کی…..؟

“مهرا”

چشماموآروم باز کردم. احساس کردم تمام تنم خرد و خاکشیر شده. وزن بدنم به یک تن رسیده..

احساس کردم دستم توی دست کسیه…

سرمو به زحمت تکون دادم. با تکون خوردن های من مردی که سرش روی تخت گذاشته بود سریع بیدار شد..

باورم نمیشد..این عمو بود… چقدر داغون شده بود…

چرا زیر چشماش اینقدر گود افتاده… ؟

چرا چشماش اینقدر قرمز شده….؟

چرا… ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا