رمان موژان من
رمان موژان من پارت آخر
– به اینکه صبح چه احساسی داشتیم و الان چه احساسی داریم .
– خوب ؟ چه احساسی داری ؟
لبخند زدم و گفتم :
– خیلی حس خوبی دارم . خوشحالم که همه ی اتفاقای بد و با هم پشت سر گذاشتیم .
نفس عمیقی کشید و گفت :
– منم خیلی خوشحالم .
نگاهم رنگ غم گرفت و چشمام به اشک نشست نگاهی بهم کرد و گفت :
– چی شد دوباره ؟
لبخند تلخی زدم و گفتم :
– کاش مامان و بابا پیشم بودن . حتما خیلی از تصمیمم خوشحال میشدن . قدرشون و ندونستم . الان که ندارمشون میفهمم .
دستم و توی دستای مردونش گرفت و گفت :
– مُوژان انقدر خودت و ناراحت نکن عزیزم . اونا هر جا که باشن دارن نگات میکنن . مطمئن باش خوشحالن برات .
– امیدوارم .
رادمهر گفت :
– گریه بسه امشب شب منه . هر کاری میگم باید بکنی .
خندیدم . اشکام و با پشت دست پاک کردم و گفتم :
– اونوقت چرا باید شب تو باشه ؟
– چون زورم بیشتره .
– این خیلی ناعادلانست .
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
– ما اینیم دیگه .
نیشگونی از بازوش گرفتم که آخش به هوا رفت گفتم :
– حالا کی قوی تره ؟
– آخ آخ نیشگونات یادم رفته بود . تو قوی تری .
خندیدیم و دیگه چیزی نگفتیم . رادمهر پخش ماشین و روشن کرد تا یه آهنگ عاشقانه شبمون و رمانتیک تر کنه :
آغوشت و به غیر من به روی هیچ کی وا نکن
من و از این دلخوشی و آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم
واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم
من و تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه
بوسیدنت برای من تولد یک نفسه
چشمای مهربون تو من و به آتیش میکشه
نوازش دستای تو عادته ترکم نمیشه
فقط تو آغوش خودم دغدغه هات و جا بذار
به پای عشق من بمون هیچ کس و جای من نیار
مهر لبات و رو تن و روی لب کسی نزن
فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من
کنار رستوران شیکی ماشین و پارک کرد در ماشین و برام باز کرد و کمک کرد تا پیاده بشم . دستم و دوباره دور بازوش حلقه کردم و با هم به سمت رستوران قدم برداشتیم .
میزی رو انتخاب کردیم و نشستیم . رادمهر مثل آدمایی که هول باشه خودش سریع غذارو سفارش داد و گارسن رفت . با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم :
– میخواستم خودم غذا انتخاب کنم .
– بعدا انقدر خودت غذا انتخاب کن که خسته بشی . الان وقت واسه این کارا نداریم .
یه لنگه ی ابروم و بالا انداختم و گفتم :
– مثلا چه کار مهمی داریم که الان وقت نداریم ؟
دستام و تو دستش گرفت . نگاه عاشقانه ای بهم انداخت و گفت :
– مثلا من الان میخوام برات حرف بزنم . حالا دوست داری من حرف بزنم یا غذات و خودت انتخاب کنی ؟
لبخندی زدم و گفتم :
– گوش میدم .
لبخند زد گفت :
– تو سوالی نداری از من بپرسی ؟
یکمی فکر کردم و بعد گفتم :
– از کی فهمیدی دوستم داری ؟
– زمانی که دیگه نسبت به علاقم مطمئن شدم روزی بود که از لواسون به سمت تهران میخواستیم حرکت کنیم .
با تعجب و اخم گفتم :
– انقدر دیر ؟
رادمهر خندید و گفت :
– اون زمان تازه فهمیدم که دوستت دارم . ولی قبلش دوستت داشتم . مثلا شب تولدت وقتی با اون لباس وارد سالن شدی میخواستم چشم تک تک مردایی که اونجا بودن و در بیارم ! یا وقتی که پدر و مادرت فوت کردن از ناراحتیت ناراحت و کلافه بودم . برات عجیب بود که چرا یهو مهربون شدم . اون موقع خودمم نمیدونستم ولی این و میدونستم که بهت ترحم ندارم . وقتی که از تنهایی رنج میبردی احساس میکردم 100 برابرش و من دارم رنج میبرم . وقتی که بعد از 1 روز سوگند بهم زنگ زد و گفت که بیام ویلای لواسون نمیدونی چجوری داشتم بال در می آوردم . دلم خیلی برات تنگ شده بود و همه ی اینارو خودم میذاشتم پای عادت . ولی وقتی که دیدمت مثل بچه های اخمو یه گوشه نشستی فهمیدم این حس نمیتونه عادت باشه . وقتی احسان اون روز تو ویلا اون حرفارو زد میخواستم بکشمش . و مطمئنم اگه جلوم و نگرفته بودین حتما میکشتمش . تو مُوژان من بودی . نمیخواستم بذارم کسی نگاهش بهت بیفته . انقدر ساده و دوست داشتنی بودی که آدم نا خودآگاه دوست داشت ازت حمایت کنه . دوست داشتم ساعتها تو بغلم بگیرمت .
نفس عمیقی کشید . از حرفایی که شنیده بودم به وجد اومدم دوباره گفتم :
– پس چرا هیچی بهم نگفتی ؟
– چی و میگفتم ؟ وقتی فکر میکردم تو هنوزم احسان و دوست داری . داشتم خودم و کم کم آماده میکردم واسه اینکه ترکم کنی . فکر میکردم فقط 1 % امکان داره که تو من و انتخاب کنی . تازه اون موقع دیگه میدونستی حس احسان بهت چیه . برگ برنده دست احسان بود .
به دستاش فشار خفیفی وارد کردم و گفتم :
– ولی من خیلی وقته که دیگه به احسان فکر نمیکنم . وقتی تو اومدی تو زندگیم خیلی از احسان و اون عشق کورکورانه و بچگانه ای که داشتم دور شدم . حالا با چشمای باز انتخاب کردم .
رادمهر خندید و گفت :
– وای مُوژان خیلی خوشحالم .
منم با لبخندی حرفش و تایید کردم .
شام و برامون آوردن . رادمهر خیلی خوشحال بود . مدام حرف میزد و حتی برای 1 ثانیه هم لبخند از روی لبش کنار نمیرفت . منم با جون و دل به حرفاش گوش میدادم . بعد از این همه مشکل و بحث و جدل بالاخره تونسته بودیم با همدیگه همه رو پشت سر بذاریم . الان احساس تنهایی نمیکردم چون رادمهر و کنار خودم داشتم و میدونستم که مال همدیگه ایم .
بعد از خوردن شام دوباره با رادمهر به سمت ماشین رفتیم . رادمهر کمی توی خیابونا چرخ زد در همون حال گفت :
– کی جشن عروسیمون و بگیریم ؟
با تعجب گفتم :
– جشن ؟ لازمه ؟
اخماش و تو هم کرد و گفت :
– معلومه که لازمه .
– ولی من که الان دارم با تو زندگی میکنم . جشن یکم بی معنی میشه .
– اصلا هم بی معنی نمیشه . همینی که من گفتم . جشن میگیریم . تو فقط تاریخ بگو .
لبخندی زدم و گفتم :
– تا سال مامان و بابا که نمیتونیم جشنی بگیریم .
رادمهر متفکر گفت :
– خوب بعدش میگیریم .
– تا 1 سال میخوای صبر کنی ؟
– آره چه اشکالی داره ؟
وقتی رادمهر و مصمم دیدم لبخندی زدم وگفتم :
– باشه من حرفی ندارم .
رادمهر با این حرفم خوشحال شد و تند تند در مورد عروسی حرف میزد .
بالاخره به خونه رسیدیم و شب رویاییمون تموم شد . داشتم با خودم فکر میکردم حالا روابطم باید با رادمهر چجوری باشه ؟! دودل بودم که رادمهر به طرف اومد و بوسه ای به روی پیشونیم گذاشت و گفت :
– شب بخیر خوب بخوابی .
با تعجب نگاهی بهش کردم انگار سوال و از توی چشمم خوند گفت :
– تا عروسی میتونیم صبر کنیم .
با این حرف به سمت اتاقش رفت . برام جای تعجب داشت . 1 سال میخواست صبر کنه ؟!
گنگ و گیج برگشتم توی اتاقم . ولی از طرفی هم خوشحال بودم که انقدر بهم احترام میذاشت و فقط من و به خاطر جسمم نمیخواست . زیر پتو خزیدم و با آرامش خوابیدم .
فصل بیست و چهارم
2 سال از اتفاقاتی که افتاده میگذره حالا من شرعا قانونا قلبا همسر رادمهرم . 1 سال بعد از فوت مامان و بابا قرار شد جشن عروسیمون و راه بندازیم . هیچ وقت چهره ی سیما جون و سوگند و یادم نمیره وقتی داشتم تصمیمون و بهشون میگفتم . وقتی گفتم قصد داریم جشن بگیریم و نمیخوایم از هم جدا بشیم . سیما جون از خوشحالی اشک میریخت و سوگند پرید بغلم و مدام زیر گوشم میگفت :
– میدونستم که عاقلی مُوژان میدونستم .
همون شب رادمهر همه ی خانواده ی عمو و مامان و بابای خودش و شام مهمون کرد .
بعد از اون گفتگویی که با احسان توی خونمون داشتم دیگه ندیدمش . سوگند میگفت از احسان شنیده که رادمهر حسابی باهاش حرف زده و بهش توپیده . یه جورایی پاش و از زندگیمون برید ! ولی رادمهر هیچی در این مورد به من نگفت و منم هیچ سوالی نپرسیدم . چیزی که مهم بود برام رادمهر بود که کنارم بود . دیگه خیالم از بابت احسان راحت شده بود . بعد از یه مدت هم کاراشو کرد و برای همیشه از ایران رفت . هنوزم که هنوزه فقط گه گاه با عمو تلفنی حرف میزنه .
عروسیم و هیچ وقت فراموش نمیکنم . صبح وقتی رادمهر ماشین و جلوی آرایشگاه نگه داشت تو چشمام نگاه کرد و با خنده و شوخی گفت :
– مُوژان من آبرو دارما واسه دومین بار جلو مردم خیطم نکنیا . من میام دنبالت تو آرایشگاه باشیا .
خندیدم و گفتم :
– لوس نشو .
– چی چی و لوس نشو ؟ مار گزیده از ریسمون سیاه و سفیدم میترسه ! والا !
گفتم :
– راس ساعت اینجا باش تا فرار نکنم .
خندید بوسه ای روی دستم زد و گفت :
– راس ساعت اینجام .
ازش خداحافظی کردم و به سمت آرایشگاه رفتم . وقتی که کار آرایشگر تموم شد خودم و توی آینه ی قدی نگاه کردم . درست مثل رویا بود همه چی . با خودم گفتم ” خوب شد دفعه ی قبل فرار کردم این دفعه خوشگل تر شدم ! ” با این فکر خنده ام گرفت . بیچاره آرایشگره فکر کرد عروس یه تختش کمه . ولی اهمیتی نداشت . توی آرایشگاه نشسته و منتظر رادمهر بودم بالاخره سر و کلش پیدا شد . شنلم و روی دوشم انداختم و از در بیرون رفتم . رادمهر لحظه ای مات و مبهوت نگاهم کرد گفتم :
– رادمهر خوبی ؟ کبود شدی نفس بکش .
خندید و گفت :
– خیلی ناز شدی .
– بودم .
– ناز تر شدی ! خود شیفته .
– اینا همه کمال هم نشینه .
خندید دستم و گرفت و گفت :
– من تا شب دووم میارم ؟
اخمی کردم و گفتم :
– باید بیاری .
لبخند زد و گفت :
– چشم عزیزم . سعی میکنم ولی قول نمیدم .
با لبخند از در آرایشگاه بیرون اومدیم . دوربین فیلم برداری آماده ی فیلم گرفتن ازمون بود . بعد از گرفتن عکس بالاخره راهی باغی شدیم که محل برگزاری عروسی بود . وقتی وارد باغ شدیم حس کردم که همه ی مهمونا و مخصوصا سیما جون یه نفس عمیق کشیدن . خوب سابقه ام خراب بود حق داشتن بنده خداها !
تک تک با همه احوالپرسی کردیم . زن عمو به سمتم اومد و مثل مادر مهربون من و تو آغوش گرفت . برام آرزوی خوشبختی کرد . عمو هم بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت :
– کاش مونس و مهران اینجا بودن .
اشکای خودش جاری شد . سوگند که دید الانه بزنم زیر گریه گفت :
– اِ بابا عروس به این خوشگلی و دلتون میاد به گریه بندازین ؟
عمو بوسه ی دیگه ای روی صورتم کاشت و رفت . رادمهر با دیدن حلقه ی اشک توی چشمام با مهربونی گفت :
– مُوژان من چرا چشماش خیسه ؟
– کاش مامان و بابا اینجا بودن . دلم براشون تنگ شده .
– عزیزم اونا همینجا هستن . درست کنار تو . بخند تا اونام خوشحال بشن .
سعی کردم لبخند بزنم .
چیزی طول نکشید که وسط باغ با آهنگ شادی که پخش میشد پر از جمعیت رقصنده شد . با چشم دنبال سوگند میگشتم که دوباره کنار سامان دیدمش . لبخندی روی لبم نشست به رادمهر گفتم :
– فکر کنم یه عروسی دیگه افتادیم .
– عروسی ؟
سری تکون دادم و به سمت سامان و سوگند اشاره کردم گفتم :
– اونارو نگاه کن . غلط نکنم یه خبرایی هست .
رادمهر خندید و گفت :
– خیلی تیزی !
– ما اینیم دیگه .
چند تا از مهمونا به سمت من و رادمهر اومدن و دستمون و کشیدن تا باهاشون برقصیم . من و رادمهر یکمی همراهیشون کردیم و دوباره سر جامون نشستیم .
رادمهر تموم شب دستم و محکم گرفته بود و یه لحظه هم ازم جدا نمیشد . بالاخره جشن به آخرش رسید و بعد از صرف شام تک تک مهمونا عزم رفتن کردن . وقتی همه ازمون میپرسیدن که بعدش خونه ی عروس و داماد میریم یا نه رادمهر قاطع و جدی میگفت نه . هر چی هم بهش اشاره میکردم که اینجوری نگه گوش نمیداد آخر سر کنار گوشم گفت :
– تا اینجا هم بیشتر از ظرفیتم تحملشون کردم .
نگاه با تعجبی بهش انداختم و گفتم :
– رادمهر !
خندید و گفت :
– من زودتر میخوام اینا برن که برسیم خونه .
توی چشمای شیطونش نگاهی کردم و لبخند زدم . همه ی مهمونا رفتن تنها خانواده ی عمو و مامان و بابای رادمهر مونده بودن که مارو تا خونه همراهی کردن و اونجا عمو و بابا سیاوش دستای ما دو تا رو تو دستای هم قرار دادن و برامون آرزوی خوشبختی کردن . چیزی طول نکشید که همه چی تموم شد . دوباره من بودم و رادمهر و خونه ی آرزوهامون .
تا صبح توی آغوش رادمهر غرق بوسه وارد فصل جدیدی از زندگیم شده بودم .
1 سال بعد از عروسی من و رادمهر سوگند هم با سامان نامزد کرد . براش خیلی خوشحال بودم . از ته دلم آرزو میکردم که خوشبخت بشه .
امروز رادمهر از صبح خونه مونده و مشغول درست کردن جوجه کبابه . به قول خودش میگه میخواد وقتی بچه اش به دنیا اومد قوی باشه واسه همین هی غذاهای مختلف به خورد من میده . راستش 5 ماهه که باردارم . انقدر رادمهر مواظبمه که صدای اطرافیان و دیگه در آورده . ولی وقتی عشق و توی چشماش میبینم هر کاری که ازم میخواد و بدون چون و چرا براش انجام میدم . روز به روز زندگیمون شیرین تر از روز قبل میشه . و مطمئنم با اومدن این بچه از اینی هم که هست شیرین تر میشه .
با صدای رادمهر به خودم میام :
– مُوژان عزیزم بیا ناهار حاضره .
– اومدم .
برام صندلی رو بیرون میکشه و با لبخند میگه :
– فقط بخور ببین چه کبابی شده .
کنارش میشینم و مشغول خوردن میشم . لبخندی بهش میزنم میگه :
– چی شده ؟ چرا میخندی ؟
– خیلی دوستت دارم رامهر .
از ابراز احساسات یه دفعه ایم لبخندی روی لبش میشینه و میگه :
– منم دوستت دارم مُوژان من .
پایان . . .