رمان موژان من

رمان موژان من پارت 12

5
(1)
– میل خودته پس من میرم . 
یهو از حرفی که زدم پشیمون شدم . گفتم :
– خوب بیا کمکم کن . 
– خواهش میکنمش و نشنیدم ! 
– عمرا ازت خواهش کنم ! 
خندید و گفت :
– باشه اشکال نداره میبخشمت . 
پسر پررو . نگاهی به محتویات یخچال انداخت و بعد سبزی های سرخ شده ای که فریز کرده بودن و با بسته های گوشت در آورد گفتم :
– چی میخوای بپزی ؟ 
– قرمه سبزی . 
– من چیکار کنم ؟
– برو پیاز بیار خورد کن . 
به حرفش گوش دادم . خبری از غرور و تکبر نبود دیگه . خیلی دوستانه داشتیم کنار هم کار میکردیم . در واقع همه ی کارارو رادمهر میکرد و من بیشتر کارای جانبی رو انجام میدادم . توی این مدتی که کار میکردیم سیما جون 2 بار بهمون سر زد و وقتی جفتمون و مشغول کار میدید سر خوش و شاد از آشپزخونه بیرون میرفت . وقتی چهره ی خوشحالش و میدیدم یاد لبخندای معنی دار مامانم میفتادم وقتی که من و رادمهر و کنار هم میدید . چقدر ناراحت بودم که این خوشیشون و چند روز دیگه باید خراب میکردیم . 
انگار هی با هر تلنگری من بر میگشتم به تصمیمی که برای زندگیمون گرفته بودیم . نمیدونستم موضع رادمهر چیه . یه لحظه جدی بود و سرد و مصمم برای طلاق ولی یه لحظه به نظر خیلی خودمونی و نزدیک میومد . جوری که فکر میکردم اصلا به فکر جدایی نیست . درست مثل الان که کنارم وایساده بود . نگاهم خیره مونده بود بهش و غرق فکر و خیالام بودم . یه لحظه به طرفم برگشت و با دیدن من که بهش زل زدم یه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
– غذاها ! 
نگاهم و دستپاچه ازش گرفتم سرگرم کارم شدم زیر لب آوازی رو داشت زمزمه میکرد گوشام و خوب تیز کردم تا بشنوم . صداش واقعا خوب بود :
سردی نگاه بشکن …فاصله سزای ما نیست
تو بمون واسه همیشه…این جدایی حق ما نیست
بودن تو آرزومه…حتی واسه یه لحظه، می میرم بی تو
خوندن من یه بهانه است، یه سرود عاشقانه است
من برات ترانه می گم، تا بدونی که باهاتم
تو خود دلیل بودنم، بی تو شب سحر نمی شه، می میرم بی تو
با شنیدن این آهنگ نگاهم به طرفش کشیده شد دوباره . چرا این آهنگ و خونده بود ؟ انگار این آهنگ داشت قصه ی مارو میگفت . اونم به سمت من برگشت نگاهامون تو هم قفل شده بود انگار هیچ کس جرات جم خوردن نداشت . 
صدای سیماجون جفتمون و به زمان حال برگردوند :
– در چه حالین ؟ خیلی خسته شدی مُوژان جان . 
سریع نگاهامون و از هم گرفتیم و رادمهر دستپاچه از آشپزخونه بیرون رفت . لبخند کم جونی به سیما جون زدم و گفتم :
– نه من که کاری نکردم . شما بفرمایید الان میز و میچینم . 
– ممنون عزیزم . 
سیما جون بیرون رفت . دستی به پیشونیم کشیدم گر گرفته بودم . حالا چرا فرار کرد ؟ غذاها دیگه کار خاصی نداشت میز و با حوصله و دقت چیدم و بعد غذاهارو کشیدم . همه رو سر میز دعوت کردم . سیما جون با دیدن میز لبخندی زد و بابا هم با خنده گفت :
– عجب عروس کدبانویی . مرسی دخترم زحمتت دادیم امشب 
– نه این چه حرفیه بابا . بفرمایید میل کنین . 
رادمهر که کنارم نشسته بود سرشو آروم کنار گوشم آورد و گفت :
– تورو خدا یه اسم از من نبریا ! همه اش و خودت درست کردی . 
با این حرفش لبخندی به روی لبم نشست ولی جوابی بهش ندادم و مشغول خوردن شدیم . 
در حین شام مدام مامان و بابا از دست پختم تعریف میکردن و من خجالت زده سرم و پایین مینداختم رادمهر هم مدام ریز ریز میخندید . 
بالاخره میز شام هم جمع شد بدجور خوابم میومد ولی روم نمیشد بگم . منتظر بودم رادمهر خداحافظی کنه و بره ولی با خیال راحت همون جا نشسته بود . بالاخره سیما جون چشمای خواب آلودم و غافلگیر کرد و گفت :
– خسته ای دخترم ؟ 
سعی کردم پلکام و باز کنم همزمان چشمای رادمهر و بابا هم به سمتم برگشت گفتم :
– نه زیاد . 
بابا گفت :
– خوب دخترم بلند شو برو بخواب . سیما جان بهش یه دست لباس بده راحت باشه . 
سیما جون از جاش بلند شد و گفت :
– بیا بریم عزیزم 
از خدا خواسته به دنبال سیما جون به راه افتادم . به طرف کمد خودش رفت و گفت :
– یه لباس خواب داشتم برام کوچیک بود اصلا نپوشیدمش خدا کنه اون و پیدا کنم بهت بدم . 
بالاخره بعد از کلی گشتن لباس خواب صورتی رنگی رو به دستم داد و گفت :
– بیا عزیزم این و بپوش که راحت باشی . 
– ممنون مامان . کجا بخوابم ؟
– میتونی تو اتاق رادمهر بخوابی عزیزم . 
تشکر کردم . به پذیرایی رفتم و شب بخیری گفتم بعد به سمت اتاق رادمهر رفتم . لباسام و با لباس خوابی که سیما جون بهم داده بود عوض کردم . توی دلم خندم گرفت عجب لباس خوابی بود . هیچ جارو نداشت ! خوش به حال بابا ! با خنده جلوی آینه وایسادم و نگاهی به خودم کردم . درست اندازم بود . پیراهن کوتاهی بود که تا روی رونم و بیشتر نمیگرفت . بالای لباس هم برای آستین فقط دو تا بند خیلی باریک داشت ! 
چراغ و خاموش کردم و به طرف تخت دو نفره ای که توی اتاق قرار داشت رفتم و زیر پتو خزیدم . چقدر خسته بودم . چشمام و بسته بودم که صدای در شنیدم . آروم چشمام و باز کردم و رادمهر و دیدم . با دیدن چشمای بازم چراغ و روشن کرد پتو رو دور خودم پیچیدم و تو تخت نشستم گفتم :
– اینجا چیکار میکنی ؟
– کجا باید بخوابم پس ؟ 
– من چه میدونم یه جای دیگه . 
– خیلی خستم مُوژان تورو خدا الکی بحث نکن . 
– چه بحثی ؟ میگم برو بیرون بخواب . 
– نمیخوام اصلا تو اومدی توی اتاقم خودتم برو بیرون بخواب . 
– بچه نشو رادمهر . 
شونه هاش و بالا انداخت . دستش به سمت دکمه های بلوزش رفت چشمام و بستم و گفتم :
– رادمهر برو . 
– چند دقیقه چشمات و ببندی لباس پوشیدنم تموم میشه . 
چشمام و بیشتر روی هم فشردم بعد از چند دقیقه بالا رفتن پتو رو حس کردم چشمام و باز کردم و رادمهر و دیدم که پشت به من رو تخت خوابیده با حرص گفتم :
– رادمهر حداقل برو روی راحتی بخواب . 
– من که پشتم بهته . راحت بخواب اصلا فکر کن من اینجا نیستم . 
– مگه میشه آخه ؟ 
وقتی دیدم جوابی بهم نداد غرغری کردم و سرجام خوابیدم . ولی پتو رو سفت دور خودم پیچیده بودم . حضور رادمهر خواب و از سرم پرونده بود . 
هی سر جام غلت زدم ولی خوابم نمیبرد حضور رادمهر و بوی تند عطرش نمیذاشت هیچ جوری آروم بگیرم و بخوابم . آخر سر رادمهر از اون همه وول خوردن من به حرف اومد . همونجوری که پشتش بهم بود گفت :
– میشه انقدر جابه جا نشی بذاری من بخوابم ؟ 
– جام عوض شده نمیتونم راحت بخوابم . 
با لحن شیطون گفت :
– میخوای برات لالایی بگم ؟ 
– لازم نکرده خودم میتونم بخوابم . 
– پیشنهاد بود بالاخره . بازم میل خودته . 
هنوزم پشتش به من بود به سمتش چرخیدم . دوست داشتم از پشت بغلش کنم و تا صبح توی همون حالت بمونم ولی کار غیر ممکنی بود . چرا غیر ممکن ؟ اون شوهرم بود غیر از اینه ؟ بگیر بخواب مُوژان این فکرارو از سرت بیرون کن . با نارضایتی چرخی زدم و دوباره پشتم و بهش کردم . 
چشمام و بستم تا بتونم بخوابم ولی نمیشد . دوباره چشمام و باز کردم و این بار طاقباز خوابیدم . چشمام و به سقف دوختم . انقدر پتو رو دور خودم پیچیده بودم و تقلای بیخود کرده بودم که گرمم شده بود . ولی همچنان پتو رو سفت دور خودم پیچیده بودم . 
رادمهر تکونی خورد وحشت کردم یهو قلبم تند تند شروع به زدن کرد . ولی اونم طاقباز شد و دستاش و زیر سرش گذاشت و چشماش و باز کرد . میتونستم بالا تنه ی لختش و ببینم . گفتم :
– تو که گفتی پشتت و بهم میکنی و میخوابی . 
– نمیتونم اونجوری بخوابم . 
– نکنه توام بی خوابی به سرت زده ؟
– آره فکر کنم منم جام عوض شده بی خواب شدم ! 
با تمسخر گفتم :
– چشمات و بیشتر باز کن اینجا یه زمانی اتاقت بوده . 
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
– ولی حالا یکی از اتاقای خونه ی بابامه ! 
یهو از دهنم در رفت و گفتم :
– چقدر گرمه ! 
رادمهر نگاهی بهم کرد و گفت :
– یکم اون پتو رو بکش پایین تر خنک میشی . 
پتو رو سفت تر گرفتم و گفتم :
– من راحتم . عادت دارم پتو رو دور خودم بپیچم . 
– عادت داری یا میترسی من بهت دست درازی کنم ؟
با یکی از کوسنا زدمش و گفتم :
– چقدر تو پررویی رادمهر . فکر میکنی جراتش و داری ؟ 
خندید و گفت :
– هیچ وقت با یه مرد اینجوری حرف نزن . اونم این موقع شب درست کنارش توی تخت ! 
از حرفش یکم ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم نباید کم میاوردم گفتم :
– تو نمیتونی بهم دست بزنی .
با همون لبخندی که روی لبش بود گفت :
– چرا نمیتونم ؟ تو زنمی و قانونا میتونم بهت دست بزنم ! 
– ولی رابطه ی ما فرق داره . 
– میتونیم رابطمون و مثل همه ی زن و شوهرا بکنیم . 
لحنش آروم و یه جور خاصی شده بود . نگاهی بهش کردم و گفتم :
– رادمهر برو روی مبل بخواب . 
– مگه دیوونم تورو اینجا ول کنم برم روی مبل بخوابم . 
معلوم بود برای اینکه حرصم و در بیاره اینجوری حرف میزد با اخمای تو هم گفتم :
– رادمهر اینجوری حرف نزن . 
یکم خودش و به سمتم کشید و گفت :
– چجوری عزیزم ؟
یکم ازش فاصله گرفتم و گفتم :
– همینجوری که الان داری حرف میزنی . 
دوباره بهم نزدیک تر شد و هیچی نگفت . بی هوا یکم دیگه عقب رفتم و نزدیک بود از تخت پرت شم پایین ولی رادمهر سریع دستم و گرفت و کشید . نفس عمیقی کشیدم ولی به خودم اومدم و دیدم توی آغوش رادمهرم . تازه پتو هم از روم کنار رفته بود . آروم گفتم :
– ممنون حالا دیگه ولم کن . 
نگاهی بهم کرد و لبخندی زد بعد سرش و به یه طرف دیگه برگردوند و حلقه ی دستاش و شل کرد به آرومی از توی بغلش بیرون اومدم . همون یه ذره لباس خوابم رفته بود بالا . با حرص لباس و درست کردم و زیر پتو رفتم . اینم لباس بود سیما جون بهم داده بود ؟ 
رادمهر بازم خندید گفتم :
– چی انقدر خنده داره ؟
– اینکه بالاخره دلیل سرمای شدید و عادت پتو پیچی جناب عالی رو فهمیدم ! 
– خودت و مسخره کن . 
دوباره خندید گفتم :
– اصلا تقصیر سیما جونه با این لباسی که بهم داده . 
گفت :
– دیوونه تو از من خجالت میکشی ؟ من که شوهرتم ! 
– آره ولی دو هفته ی دیگه چه نسبتی باهام داری ؟ 
حرفی نزد نگاهش و به سقف دوخت و خیلی آروم گفت :
– مطمئن باش تا خودت نخوای و از روی عشق نباشه من کاری بهت ندارم . پس بهتره با این پتو پیچی هات خودت و عذاب ندی و راحت بخوابی . شب بخیر . 
دوباره پشتش و بهم کرد . اینکه تا همین الان داشت میخندید یعنی با حرفم ناراحت شد ؟ نفسم و پر صدا بیرون دادم و پتو رو یه کمی پایین تر کشیدم از گرما نفس کشیدن برام سخت شده بود . البته خودم میدونستم که این کارا مال سر شبه چون عادت داشتم انقدر توی تختم وول میخوردم که معمولا صبح که میشد هیچ پتویی روم نمیموند . توی دلم خدا خدا کردم که صبح من زودتر از رادمهر از خواب بیدار شم که اگه همچین گندی زده بودم خودم درستش کنم .
ولی دلم از طرفی برای ناراحتی رادمهر گرفت . وقتی میخندید روحیه میگرفتم . ولی الان ناراحت و مغموم پشت به من خوابیده بود . 
دستم و پیش بردم تا روی شونش بذارم ولی تا نصفه دستم و برگردوندم منم با کلی کلنجار پشتم و بهش کردم و سعی کردم بخوابم . 
چشمام و بستم صدای نفساش و میشنیدم و همین آرومم میکرد . توی 1 قدمیم خوابیده بود ولی از هر غریبه ای با هم غریبه تر بودیم . دوباره فکر اینکه تا دو هفته ی دیگه همه چی تموم میشه اشک به چشمم نشوند . 
****
کم کم چشمام و باز کردم نور توی اتاق افتاده بود نگاهی به کنارم کردم رادمهر به روی شکم خوابیده بود و دستش و دور من انداخته بود پتو از روش کنار رفته بود . نگاهم به خودم افتاد خداروشکر این بار مثل اینکه درست خوابیده بودم چون پتو هنوزم روم بود . پتوش و صاف کردم و روش کشیدم . چند لحظه خیره شدم به صورتش . اصلا بهش نمیخورد انقدر سرد و یخی باشه . 
آروم دستش و از دور خودم برداشتم و سریع از تخت پایین اومدم گوشه ی اتاق زود لباسام و عوض کردم و بیرون رفتم . تازه نگاهم به ساعت افتاد 10 و نشون میداد . از آشپزخونه صدا میومد به سمت آشپزخونه رفتم و سیما جون و مشغول چیدن میز صبحانه دیدم آروم سلام کردم با شنیدن صدام به سمتم برگشت و گفت :
– سلام صبح بخیر عزیزم . خوب خوابیدی ؟
لبخند زدم و گفتم :
– ممنون . 
– دیگه الان میخواستم بیام صداتون کنم چه خوب که خودت بیدار شدی . بی زحمت برو رادمهر و صدا کن دخترم . 
چشمی گفتم و دوباره به سمت اتاق رفتم . قبل از اینکه رادمهر و بیدار کنم توی آینه نگاهی به خودم کردم . وقتی از ظاهر خودم مطمئن شدم به سمت رادمهر رفتم دستم و جلو بردم و تکونی بهش دادم و آروم گفتم :
– رادمهر . . . رادمهر بیدار شو . . . 
چشماش نیمه باز شد ولی دوباره خوابید . دوباره صداش کردم و بالاخره از جاش بلند شد نگاهی به اطراف و بعد به من انداخت . لبخندی نا خودآگاه روی لبم نشست گفتم :
– مامان میز صبحانه چیده . 
– ساعت چنده ؟
– 10
– دیرم شد . چرا زودتر بیدارم نکردین ؟ 
– نگفته بودی زود بیدارت کنیم . 
از توی تخت سریع بلند شد دوباره نگاهم به بدنش افتاد سرم و به سمت دیگه ای چرخوندم لباساش و پوشید گفتم :
– میری مطب ؟
– آره دیرمم شده . امروز میری خونتون ؟
– آره . 
– پس حاضر شو میرسونمت سر راه . 
– نه ممنون خودم میرم توام دیرت شده . 
– گفتم میرسونمت مُوژان . 
شونه هام و بالا انداختمو منم مانتو و شالم و پوشیدم . هول هولی صبحانه خوردیم و از سیما جون خداحافظی کردیم . هر چی بهم اصرار کرد که امروزم بمونم قبول نکردم . از خودم مطمئن نبودم که بتونم بازم کنار رادمهر بمونم و اتفاقی نیفته ! 
سوار ماشین رادمهر شدیم با سرعت رانندگی میکرد گفتم :
– اگه خیلی دیرت شده من میرم خودم . 
– گفتم که میرسونمت چرا انقدر اصرار داری خودت بری ؟
همونجوری که از ترس تصادف دستگیره ی ماشین و چسبیده بودم گفتم :
– آخه جونم و دوست دارم ! 
لبخند محوی زد و یکم سرعتش و کم کرد . تا خونه حرفی نزدیم . وقتی جلوی در خونه داشتم پیاده میشدم گفت :
– مُوژان ؟
به سمتش برگشتم و گفتم :
– بله ؟
توی چشماش چیزی بود که من نمیفهمیدمش . گنگ و پرسشگر نگاهش کردم . یه کمی بهم خیره شد و بعد نگاهش و ازم گرفت و گفت :
– یکم بیشتر فکر کن . سرسری و از روی لجبازی جوابی بهم نده . واسه ی دو هفته ی دیگه رو میگم . 
تپش قلبم بالا رفت . چه جوابی ازم میخواست . اومدم چیزی بگم که سریع گاز داد و رفت . 
بالاخره بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و داخل خونه رفتم . منظورش چی بود که گفت بیشتر فکر کن ؟ 
کلافه لباسام و در آوردم اول از همه باید دوش میگرفتم . 
بعد از اینکه دوش گرفتم روی مبل لم دادم و فکر کردم . مگه تصمیم و به عهده ی من نذاشته بود ؟ مگه من دوستش نداشتم ؟ پس چرا باید با لجبازی زندگیم و دوباره خراب کنم ؟ یه بار تصمیم بچه گانه گرفته بودم بس نبود ؟ 
یه صدایی بهم میگفت ” پس غرورت چی ؟ اگه پست بزنه میخوای چیکار کنی ؟ میخوای التماسش کنی تا از اینی که هست مغرور تر بشه ؟ “
نه رادمهر این کار و باهام نمیکرد . رفتارش ضد و نقیض بود با دست پس میزد با پا پیش میکشید نمیفهمیدم منظورش از این کارا چیه . کلافم کرده بود . واقعا اگه بهم علاقه داشت پیشنهاد طلاق میداد ؟ 
نفسم و پر صدا بیرون دادم و کلافه دستم و بین موهام بردم . کاش میشد رادمهر حرفی بزنه تا بتونم تصمیم خودم و بگیرم . هر روز که میگذشت بهش احساس وابستگی بیشتری میکردم . دلم میخواست بیشتر کنارش باشم . ولی وقتی یهو تبدیل به رادمهر سرد و بی احساس میشد دلم میخواست تا جایی که میشه ازش دور بشم . . . 
دلم هوای مامان و بابارو کرد سریع گوشی رو برداشتم و به بابا زنگ زدم گفت که فردا شب راه میفتن سمت تهران . خوشحال بودم از اینکه زود برمیگردن . زیاد طاقت دوریشون و نداشتم مخصوصا الان که توی شرایطی بدی قرار داشتم . کاش سوگندم میومد تهران حداقل میتونستم باهاش حرف بزنم . 
به نظر خودم سوگند منطقی تر و عاقل تر از من بود . گوش شنوای خوبی داشت و همیشه هم بهترین پیشنهادارو میداد . البته بیشتر پیشنهادایی که میداد و معمولا من انجام نمیدادم مثل همین قضیه ی عروسی ولی بعدش فهمیدم که چقدر حق با سوگند بوده . 
دلم براش تنگ شده بود ! 
برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم به اتاقم رفتم و مشغول تمیز کردنش شدم . خیلی وقت بود که تمیز کاری اساسی نکرده بودم . در کمدم و باز کردم همه ی وسایل و یه جوری چپونده بودم اون تو ! کنار کمدم نشستم و مشغول مرتب کردنش شدم . 
نگاهم به کارتی افتاد که برای تولد احسان خریده بودم . بازش کردم و دوباره خوندمش . واقعا حسم اون موقع به احسان چی بود ؟ چرا اینجوری شده بودم ؟ انگار ورق برگشته بود . دیگه این کارت به دردم نمیخورد . پارش کردم و ریختمش دور . انگار با دور ریختن اون کارت اون یه ذره علاقه ای هم که ته قلبم به احسان مونده بود رو هم ریخته بودمش دور ! 
چند ساعتی سرگرم کار بودم . وقتی به خودم اومدم که صدای شکمم در اومده بود نگاهی به ساعت کردم 4 بود . از جام بلند شدم و به سمت تلفن رفتم . برای خودم پیتزا سفارش دادم و دوباره برگشتم سر کارم . 
نیم ساعت بعد پیتزام رسید . پولش و دادم و مشغول خوردن شدم . دوباره تردید به دلم افتاد . شاخه گلی از توی گلدون روی میز برداشتم و به دست گرفتم . یاد بچگیام افتادم . گلبرگای گل و می کندم و میگفتم 
– طلاق میگیرم . . . طلاق نمیگیرم . . . طلاق میگیرم . . . طلاق نمیگیرم . 
به آخرین گلبرگ رسیدم :
– طلاق نمیگیرم . 
مثل بچه ها ذوق کردم . ولی چیزی طول نکشید که ذوقم کور شد . اگه به این چیزا بود که الان باید با احسان ازدواج میکردم ! یادم نمیره وقتی بچه بودم برای اینکه بفهمم احسان دوستم داره یا دوستم نداره گلارو پرپر میکردم . همیشه هم آخرین گلبرگ دوستم داره میشد ! چقدر خوشحال میشدماحساسم جوری بود که انگار خودش بهم ابراز عشق کرده . نیشخندی زدم و از جام بلند شدم . این کارا فایده نداشت خودم باید فکری میکردم . . . 
تا شب انتظار داشتم که رادمهر بهم زنگ بزنه یا سراغی ازم بگیره ولی هیچ خبری ازش نبود . از یه طرف ناراحت شدم ولی از طرف دیگه بهش حق دادم . شاید میخواست بهم زمان بده تا فکر کنم ! روی تختم دراز کشیدم داشتم دیشب و با امشب مقایسه میکردم . بالشم و توی بغلم گرفتم و سعی کردم بخوابم . 
مامان جیغ میکشید بابا با دستپاچگی سعی میکرد ماشین و نگه داره ولی لعنتی ترمزش بریده بود داشتن تصادف میکردن . نه یکی کمکشون کنه . خدا تو کمکشون کن . محکم خوردن به یه کامیون . بابا با سر خونی افتاده بود رو فرمون مامان هم گردنش از پنجره ی ماشین بیرون افتاده بود . بلند فریاد میکشیدم و کمک میخواستم ولی توی اون جاده ی سوت و کور انگار کسی نبود که به دادم برسه . زجه میزدم . به سختی تن نیمه جونشون و از ماشین کشیدم بیرون سرشون و تو بغلم گرفته بودم . سرد سرد بودن نبضشون دیگه نمیزد . نه نباید من و اینجا تنها میذاشتن . با فریاد اسمشون و صدا میزدم . تورو خدا بلند شین یه نگاه به دخترتون بندازین . مامان تو نباید بری . تکونشون میدادم ولی اصلا عکس العمل نشون نمیدادن از خودشون . 
فریادی کشیدم و از خواب پریدم . واقعا گریه کرده بودم . صورتم خیس از اشک بود . نفس نفس میزدم . نگاهی به اطرافم کردم وقتی مطمئن شدم که خواب میدیدم تازه به خوابم فکر کردم . این چه خوابی بود که من دیدم ؟ بدنم عرق سرد کرده بود . پاهای لرزونم و تکونی دادم و از تخت اومدم پایین . به سمت سرویس بهداشتی رفتم و به صورتم آب زدم . خدارو شکر کردم که همش یه خواب بوده . 
لیوانی آب خوردم . تازه انگار از شوک بیرون اومده بودم . میخواستم به بابا زنگ بزنم ولی نگاهی به ساعت کردم 3 نیمه شب و نشون میداد . منصرف شدم و به سمت تختم حرکت کردم . صبح بهشون زنگ میزدم . 
صحنه های خوابم یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرفت . دلشوره ی بدی به جونم افتاده بود . 
خوابم نمیبرد کاش یکی الان پیشم بود . ترسیده بودم . روی تختم نشستم و به دیوار رو به روم خیره شدم . بعد از چند دقیقه دوباره پلکام سنگین شد و خوابیدم . ولی تا صبح بارها و بارها با وحشت از خواب پریدم . 
حدودای 9 صبح بود که تلفن و برداشتم سریع شماره ی بابا رو گرفتم با دومین بوق صداش توی گوشی پیچید انگار نفسم تازه سر جاش اومده بود گفتم :
– سلام بابا . 
– سلام دختر گلم . خوبی ؟
– مرسی بابا شما خوبین ؟ مامان خوبه ؟
– آره عزیزم ما هم خوبیم . چرا دستپاچه ای ؟
– بابا دیشب خواب بد دیدم . 
– چه خوابی بابا ؟
خواب و مو به مو برای بابا تعریف کردم . خندید و گفت :
– یه خوابی بوده حالا دخترم نگران نباش . ماشین سالم سالمه . امشب حرکت میکنیم . 
– نمیشه یا الان راه بیفتین یا فردا صبح ؟ شب جاده خطرناکه رانندگی نکنین بهتره . 
– من این همه شب رانندگی کردم چیزیم نشده . نگران نباش مُوژان . 
– حالا من خواب دیدم تورو خدا ظهر رانندگی کنین . ماشینتونم یه تعمیر ببرین ترمزاش سالم باشه . 
بابا دوباره خندید و گفت :
– باشه عزیزم . برم به مامانت بگم ظهر راه بیفتیم . 
– مامان هست اون ورا ؟ میخوام باهاش حرف بزنم . 
– نه عزیزم مامانت نیست الان تا شب میرسیم خونه میتونی باهاش حرف بزنی . 
– باشه پس ظهر راه بیفتینا . 
– چشم بابا . 
– پس فعلا خداحافظ . 
– خداحافظ . 
بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم بازم اضطراب داشتم . برای جفتشون صدقه گذاشتم تا رفع بلا بشه ازشون ولی دلم آروم نمیشد . کاری هم از دستم بر نمی اومد جز اینکه منتظر باشم تا بیان خونه . انقدر داشتم به خوابم فکر میکردم که ذهنم از همه جا پرت شده بود . 
تلفن زنگ خورد سریع به سمتش رفتم و جواب دادم . صدای گرم رادمهر توی تلفن پیچید :
– سلام 
با همون اضطراب و دستپاچگی جوابش و دادم انگار متوجه شد چون گفت :
– چیزی شده مُوژان ؟ مضطرب به نظر میرسی . 
– نه چیزی نشده . 
– دیشب خوب خوابیدی ؟
دوباره یاد دیشب و خوابی که دیده بودم افتادم . با ناراحتی گفتم :
– نه دیشب خواب بدی دیدم . همش نگرانم امروز . 
– خواب ؟ واقعا به این چیزا اعتقاد داری ؟ 
از اینکه توی اون موقعیت اینجوری حرف میزد حرصم گرفت گفتم :
– بله اعتقاد دارم اگه کاری نداری من قطع کنم . 
– خوب حالا چرا عصبانی میشی . اگه حالت خوب نیست میخوای بیام پیشت ؟
– نه خوبم . 
– باشه . کارم داشتی زنگ بزن . انقدرم از این فکرا نکن . 
– باشه سعی میکنم . فعلا 
تلفن و قطع کردم و سعی کردم خودم و با تلویزیون سرگرم کنم . زیر لب صلوات میفرستادم و از خدا میخواستم که سالم برگردن . ساعت انگار به کندی میگذشت . حدودای ساعت 7 بود که زنگ در خونه رو زدن . به سمت آیفون رفتم تصویر رادمهر و دیدم . خوشحال بودم که اومده . حداقل تنها نبودم که بشینم هی فکر و خیال کنم ! 
با دیدنش گفتم :
– سلام . از این طرفا ؟
– سلام . با حرفای صبحت منم دلشوره گرفتم . 
این حرفارو با لحن مسخره ای گفت اخمی بهش کردم و گفتم :
– اگه میخوای مسخره کنی بهتره که بری . 
خندید و گفت :
– نه بابا مسخره چیه . گفتم تا مامانت اینا میان پیشت باشم که الکی سمت خرافات و خواب و اینجور چیزا نری . 
از کنارش گذشتم و به سمت آشپزخونه رفتم گفتم :
– چای میخوری یا قهوه ؟
– اگه زحمتی نیست قهوه . 
چه مودب شده بود ! نگاهم لحظه به لحظه روی ساعت میچرخید . دو تا فنجون قهوه ریختم و به پذیرایی رفتم . جلوش گذاشتم تشکری کرد و گفت :
– به بابات اینا زنگ زدی ؟
– آره 
– نگفتن کی میان ؟
– خود بابام که میخواست شب بیاد ولی راضیش کردم ظهر راه بیفته که تا شب برسه خونه حداقل . 
سری تکون داد و مشغول خوردن قهوش شد . تلفن زنگ خورد از جام بلند شدم تا تلفن و جواب بدم صدای مردی از پشت گوشی مضطرب میومد :
– ببخشید منزل کیانی ؟ 
با تعجب گفتم :
– بله بفرمایید ؟
صدای مرد مضطرب بود انگار آنتن نداشت چون مدام تلفن قطع و وصل میشد و من به خوبی نمیتونستم صداش و بشنوم . لحن عصبی و دستپاچش منو هم نگران کرده بود گفتم :
– آقا من صداتون و خوب نمیشنوم لطفا یه جا برین که من صداتون و داشته باشم . 
– میگم شما چه نسبتی با آقای مهران کیانی دارین ؟
– من دخترشونم چیزی شده ؟ تورو خدا بگین . 
داشت اشکم در میومد دیگه . رادمهر سراسیمه خودش و به من رسوند و کنارم وایساد میپرسید کیه ولی من جوابی بهش ندادم گوشم به حرفای مرد بود . 
– راستش خانوم چجوری بگم . آقای کیانی و یه خانومی که همراهشون بودن توی ماشین ، توی جاده تصادف کردن . 
بلافاصله که اینو شنیدم گوشی از دستم سر خورد و من ولو شدم روی زمین . داشتم تازه حرفای مرد و برای خودم حلاجی میکردم . چی گفته بود ؟ بابا و مامان توی جاده تصادف کرده بودن ؟ چقدر دلم براشون شور زده بود ! اشکام روی گونم جاری شد . رادمهر سریع تلفن و گرفت و مشغول حرف زدن با مرد شد . صداش و نمیشنیدم همه چی انگار توی خلا داشت اتفاق میفتاد رادمهر و دیدم که دستپاچه تلفن و قطع کرد و به سمتم اومد . به شدت تکونم میداد و چیزی میگفت ولی صداش و نمیشنیدم . چشمام آروم آروم بسته شد فقط لحظه ی آخر حس کردم دست قدرتمندی من و از روی زمین بلند کرد دیگه همه جا سکوت بود و تاریکی . 
****
چشمام و که باز کردم اتاق سفیدی نظرم و جلب کرد سرم و چرخوندم کسی توی اتاق نبود حدس زدم باید بیمارستان باشم . بیمارستان ؟ چرا اینجا بودم ؟ یکم فکر کردم تازه همه ی اتفاقا مثل فیلم جلوی چشمم اومد . تلفن ، صدای مضطرب مرد ، خبر تصادف . . . یهو تو جام نیم خیز شدم مات و مبهوت بودم . واقعا خواب بودم یا واقعیت داشت ؟ در اتاق باز شد نگاهم گنگ روی در اتاق چرخید . سیما جون و دیدم که با لباس سر تا پا سیاه و چشمای اشکبار به طرفم میومد انگار مغزم فرمان هیچ کاری رو نمیداد . وقتی دید بیدارم جلو اومد و دستم و گرفت گفت :
– خوبی مُوژان جان ؟ از نگرانی مردم دخترم . 
دخترم ؟ دخترم . . . دخترم . . . هی توی سرم میچرخید . مامانم . . . اون همیشه بهم میگفت دخترم . من فقط دختر اون بودم . دستم و از توی دست سیما جون بیرون کشیدم و زیر لب گفتم :
– مامانم مامانم . 
خواستم از روی تخت بلند شم که سیما جون شونم و گرفت و سعی کرد مانعم بشه ولی مدام دستش و پس میزدم انگار خدا یه قدرت خاصی بهم داده بود . گریه نمیکردم ولی مات بودم . دلم میخواست از اون بیمارستان لعنتی فرار کنم . مامان بابام کجا بودن ؟ سیما جون با چشمایی اشک بار گفت :
– مُوژان جان بخواب عزیزم . سرمت هنوز تموم نشده . حالت دوباره بد میشه ها . نیا پایین از تختت . 
اصلا معنی حرفاش و نمیفهمیدم فقط میخواستم پسش بزنم . پام لبه ی تخت آویزون بود و سعی میکردم بیام پایین ولی دستم به یه جایی گیر بود . سوزشی رو حس کردم ولی برام هیچی مهم نبود . رادمهر و دیدم که سراسیمه وارد اتاق شد سیما جون با دیدن رادمهر با التماس گفت :
– رادمهر بیا کمک میخواد بیاد پایین . 
رادمهر نگاهی به دستم کرد و نزدیکم اومد سیما جون نتونست خودش و کنترل کنه از در رفت بیرون . رادمهر من و گرفت و مثل پر کاهی دوباره روی تخت خوابوند . زورم بهش نمیرسید که دستاش و پس بزنم . با اخمای تو هم گفتم :
– ولم کن میخوام برم . 
– کجا میخوای بری ؟ نگاه کن با دستت چیکار کردی . بخواب الان سرمت تموم میشه . 
بازم تقلا میکردم حرفاش و نمیفهمیدم :
– میگم ولم کن . مامان . مامان 
بلند فریاد میزدم . رادمهر دلسوزانه نگاهی بهم انداخت و گفت :
– آروم باش عزیزم . میبرمت پیشش تو فقط آروم باش . 
هنوزم دستام توی دستای قدرتمندش بود دوباره با فریاد گفتم :
– ولم کن لعنتی اگه بابام بفهمه دستام و گرفتی میاد تلافیش و سرت در میاره . بذار برم . 
حس کردم حلقه ی اشکی توی چشمای رادمهر نشست آروم تر از قبل گفت :
– باشه . تو فقط الان آروم باش . 
– مامان ، بابا . 
دو تا پرستار اومدن توی اتاق انگار فرشته ی نجاتم و دیده باشم بلند گفتم :
– من و از دست این نجات بدین . نمیذاره من برم پیش مامان و بابام . 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا