فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان موژان من

رمان موژان من پارت 6

4.6
(5)
حرصم گرفت اینم آهنگ بود گوش میداد ؟ سریع خاموشش کردم و دوباره غر زدم :
– اَه این چه آهنگیه . 
زیر چشمی نگاهم میکرد و میخندید . داشت سعی میکرد جلوی خودش و بگیره ولی نمیشد . خوب حقم داشت همه چی بر علیه من بود . هم حرفاش هم آهنگ ! 
بالاخره خندش و خورد و بهم گفت :
– ول کن این حرفارو بریم شام بخوریم ؟ من گشنمه . امروز انقدر سرم شلوغ بود ناهارم نخوردم . 
آروم سرم و تکون دادم و ساکت شدم . 
جلوی یه رستوران نگه داشت و کمکم کرد پیاده شم . میزی رو گوشه ی دنج رستوران انتخاب کردیم و نشستیم . سفارش کباب برگ دادم و اونم برای خودش میگو سوخاری سفارش داد . همیشه از غذاهای دریایی بدم میومد . ولی چیزی نگفتم . سکوت مطلق بود هر کس تو فکر خودش غرق بود . غذاهامون و آوردن و توی سکوت مشغول خوردن شدیم . نگاهم به رادمهر افتاد که با اشتها روی میگو سوخاریاش سس مخصوصی که براش آورده بودن و میزد و میخورد یکم که گذشت نگاهم دوباره به صورتش افتاد که دیدم یکمی از سس پایین لبش ریخته . بهش گفتم :
– رادمهر پایین لبت سس ریخته . 
دستمالی که کنار دستش بود و برداشت و گفت :
– کوش ؟ 
اشاره ای به پایین لبش کردم ولی نمیتونست پاکش کنه . ناخودآگاه دستمال خودم و برداشتم و از جام بلند شدم . روی صورتش خم شدم تا لکه ی سس و پاک کنم . همه ی نگاهم به لکه بود و اصلا توجهی به اطراف یا رادمهر نداشتم . وقتی لکه رو پاک کردم لبخندی زدم و تازه نگاهم به چشمای متعجب رادمهر افتاد . خاک بر سرت مُوژان این چه حرکتی بود دیگه انجام دادی ؟ چشمام و از چشماش دزدیدم و سر جام نشستم . سر خودم و با کبابم گرم کردم . چند ثانیه بعد رادمهر به خودش اومد و از شوک خارج شد . با احتیاط نگاهی به اطراف انداختم . خدارو شکر که یه گوشه ی دنج و خلوت و انتخاب کرده بودیم وگرنه هر کی من و تو اون حالت میدید فکر میکرد دارم رادمهر و بوس میکنم . از فکرشم گونه هام سرخ شد و خجالت کشیدم . رادمهرم حرفی نزد و به روم نیاورد . خوشحال شدم که حداقل خودش درکم کرد که چقدر خجالت کشیدم . 
بعد از اینکه شام و خوردیم رادمهر پول رستوران و حساب کرد و دوباره با هم سوار ماشین شدیم . سکوت بدی بینمون بود . ولی هیچ کدوممون تلاشی واسه شکستنش نمیکردیم . 
بالاخره به خونمون رسیدیم . رادمهر ترمز کرد . زیر لب خداحافظی گفتم و به همون آرومی هم جوابش و گرفتم . رادمهر سریع از توی کوچه محو شد و من سرخورده از کاری که بدون فکر انجام داده بودم به سمت خونه اومدم . دلم نمیخواست پیش خودش فکر کنه که من دختر سبک سریم . یا یه درصد فکر کنه که من بهش علاقه دارم . تنها کسی که هنوزم توی قلبم بود و عشق اول و آخرم بود احسان بود .
فردای اون روز دوباره از رادمهر خبری نبود و من این بار خوشحال بودم که زنگی نزده . هنوزم به حرکت دیشبم که فکر میکردم میخواستم آب بشم برم توی زمین . صبح اول وقت سوگند بهم زنگ زد و وقتی که صدای گرفتم و از پشت تلفن شنید گفت که برای دیدنم میاد خونمون . با بی حالی دوش گرفتم و لباس مناسبی پوشیدم . ساعت 4 بود که سوگند رسید . اول از همه سوگند وارد شد و پشت سرش احسان بود . باورم نمیشد . بعد از چند وقت دوباره داشتم میدیدمش و دوباره محوش شده بودم . انقدر تابلو بودم که سوگند نیشگونی از دستم گرفت تا به خودم بیاد . با دستپاچگی دعوتشون کردم تو و سوگند و با خودم کشیدم و توی اتاق بردم . در و بستم سوگند گفت :
– چت شد باز ؟
– این اینجا چیکار میکنه ؟
– خونمون بود گفتم دارم میرم مُوژان و ببینم گفت خوبه و اینا منم گفتم نه مثل اینکه سرما خورده . اونم اصرار اصرار که منم میام ببینمش . خوب چیکار میکردم نمیشد بپیچونمش که . 
– من کی گفتم میپیچوندیش ؟ منظورم اینه که چرا بهم نگفتی یکم به خودم برسم . نگاه کن تورو خدا با رنگ و روی پریده اومدم استقبالش . 
سوگند غرغری کرد و گفت :
– تا تو باشی وقتی که منو میخوای ببینی هم خودت و خوشگل کنی . از رادمهر چه خبر . 
سرسری همونجور که آرایش میکردم گفتم :
– اونم خوبه . 
بعد به سمتش برگشتم و گفتم :
– خوب شدم ؟
– آره ولی یهو رنگ گرفتی الان بری بیرون تابلو میشی . 
– کوفت برو بیرون انقدر حرف نزن . 
با همدیگه از اتاق اومدیم بیرون . قلبم تند تند میزد . مقابل احسان نشستم . دوباره همون لبخند مهربون و روی لبش نشوند و گفت :
– چی شده ؟ امروز از سوگند شنیدم که حالت بده . 
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم یا توضیحی بدم مامان جواب داد :
– دو – سه شب پیش بود که بارون عین سیل میومد خانوم هوس پیاده روی میکنه با رادمهر رفته بودن پیاده روی . فردا شبشم تاوانش و پس داد . 
مامان چه علاقه ای داشت همیشه همه چی رو خراب کنه . نگاهم و به صورت احسان دوختم . با شنیدن اسم رادمهر اون لبخند مهربونش از روی لباش رفته بود و خیلی جدی شده بود . میخواستم حرفی بزنم تا شاید سوتی مامان و ماست مالی کنم که سوگند متوجه شد و سریع گفت :
– زن عمو زوج جوونن دیگه . انقدر این سرما خوردگیا حال میده . این سرمای عشقه ! 
میدونستم سوگند مخالف سرسخت احسانه و یه جورایی به شدت طرفدار رادمهره . سوگند مگه اینکه من دستم بهت نرسه که سرمای عشقه نه ؟! توی دلم مدام واسش خط و نشون میکشیدم و سوگندم از قیافه ی عصبانی من لذت میبرد . 
احسان به طرفم برگشت و همونجوری جدی گفت :
– الان بهتری ؟ 
– آره میشه گفت نسبت به روز اول خیلی بهترم . 
– خوب خدارو شکر . 
احسان ساکت شد . ساعت 5 بود که زنگ خونمون و زدن پرسشگر مامان و نگاه کردم که گفت :
– وای یادم رفت بهت بگم مُوژان رادمهر زنگ زد گفت میاد دنبالت که بری آمپول بزنی . برو دعوتش کن فعلا بیاد بالا مادر . 
رادمهر ؟ نمیدونم چرا یهو ترسیدم . چه برخوردی با احسان میکرد ؟ سعی کردم خودم و دلداری بدم . ناچار از جام بلند شدم و به سمت آیفون رفتم . تصویر رادمهر و از توی آیفون دیدم گفتم :
– سلام رادمهر بیا بالا . 
– سلام . نه دیگه بالا نمیام زود بیا پایین بریم . 
– مامان بهم همین الان گفت من حاضر نیستم . بیا بالا چند دقیقه بشین . 
– باشه . 
در و براش باز کردم و به انتظارش وایسادم . استرس شدیدی داشتم . رادمهر اومد بالا نگاهی به من کرد و گفت :
– بهتری ؟ 
– آره ممنون . بیا تو . 
کفشاش و در آورد و اومد تو . به سمت پذیرایی راهنماییش کردم . اول از همه مامان و سوگند و دید سلام و احوالپرسی کرد و بعد با صدای احسان به خودش اومد و به طرف صدا برگشت . نگاه جدی و پر جذبش و به احسان دوخت . احسانم مثل رادمهر جدی بود . دست همدیگه رو فشردن و با فاصله کنار هم نشستن . نفس عمیقی کشیدم . تا اینجا همه چی به خیر گذشته بود . 
مامان برای رادمهر چای آورد و نشست رادمهر سرشو پایین انداخته بود و با سوییچی که تو دستش بود بازی میکرد احسانم حرفی نمیزد . سوگند سکوت و شکست و گفت :
– اگه جایی میخواین برین مزاحمتون نمیشیم شماها برین من و احسانم دیگه کم کم میریم . 
رادمهر حرفی نزد گفتم :
– نه بابا این چه حرفیه . جای خاصی نمیخوایم بریم . 
دوست داشتم احسان بیشتر اونجا میموند و تا میتونستم نگاهش میکردم . ولی هر بار که سرم و بلند میکردم با چشمای غضبناک رادمهر رو به رو میشدم . یکم دیگه به حرفای معمولی گذشت که احسان از جاش بلند شد . هر چی تعارف کردیم که بمونه قبول نکرد و آخر هم با سوگند رفتن . بعد از رفتن احسان و سوگند رادمهر هم از جاش بلند شد و گفت :
– حاضر شو من تو ماشین منتظرت میمونم . 
از مامان خداحافظی کرد و رفت . معلوم بود که حسابی ناراحته . شونه هام و بالا انداختم و گفتم چه اهمیتی داره هر چقدر دوست داره ناراحت باشه ! لباسام و پوشیدم و از در رفتم بیرون . توی ماشین نشسته بود و دستش و زیر چونش زده بود . انگار توی افکار خودش غرق بود . سوار ماشین شدم . حتی صبر نکرد در و کامل ببندم سریع گاز داد و حرکت کرد . معلوم بود عصبانیه . ولی از چی ؟ من که کاری نکرده بودم . گفتم :
– خوبی؟
– مگه مهمه ؟
– این چه حرفیه . خوب حتما مهمه که پرسیدم . 
– این سوال و وقتی که اومدم تو خونتون باید میپرسیدی . نه الان . ولی انقدر سرت شلوغ بود که برات مهم نبود بپرسی . 
– رادمهر معلومه چی داری میگی ؟
سکوت کرد و جوابم و نداد گفتم :
– خوب بگو از چی ناراحتی ؟
نیشخندی زد و گفت :
– خوب نگاهت قفل شده بود روی پسر عموی عزیزت . 
فکر نمیکردم انقدر رک در موردش حرف بزنه . حالا منم عصبانی شده بودم گفتم :
– من نگاهم قفل شده بود روی پسر عموم ؟ خوبه هر بار سرم و بلند میکردم همش اخمای تو هم تورو میدیدم . 
– اگه بهت اخمم نمیکردم دیگه میخواستی چیکار کنی ! 
از عصبانیت میلرزیدم گفتم :
– من بهت اجازه نمیدم در موردم اینجوری حرف بزنی . 
– ولی من به خودم اجازه میدم هر جوری در موردت حرف بزنم . 
– چه خوب که همین الان ذات واقعیت و نشونم دادی . خوب شد که باهات زیر یه سقف نرفتم . 
– هه . تو با من زیر یه سقف نرفتی تا خیلی راحت بتونی به احساسای عاشقونت برسی . تو خودخواه ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم . 
ماتم برده بود . انقدر عصبانی بود که میترسیدم حرفی بزنم و من و بکشه . انگار خشمی که از زمان عروسی تا الان توی خودش ریخته بود یهو سر باز کرده بود . ناباورانه داشتم نگاهش میکردم که ضربه ای روی فرمون زد و سکوت کرد . منم حرفی بهش نزدم ولی هنوز از حرفاش گیج بودم . انگار یه وزنه ی سنگین روی قفسه ی سینم انداخته بودن نمیتونستم نفس بکشم . 
محکم خودم و به صندلی چسبونده بودم . باز دوباره انگار دیوونه شده بود پاش و تا آخر روی پدال گاز فشار میداد حتی حس و حال اینکه بهش بگم آروم بره هم نداشتم . چرا نمیفهمید که من دیگه آینده ای رو برای خودم و احسان نمیدیدم ؟ یعنی حق نداشتم به مرور عشقم به احسان و از بین ببرم ؟ لعنتی . کاش هیچ وقت پاش و تو خونمون نمیذاشت . کاش با حماقتم توی زندگیم نمی آوردمش . جلوی مطب دکتر ترمز بدی کرد که نزدیک بود با سر برم توی شیشه ی جلو ولی دستم و به دستگیره ی در گرفتم و از پرت شدنم جلوگیری کردم . بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و قبل از اینکه در و ببندم گفتم :
– بهت اجازه نمیدم انقدر پشت سر هم در موردم اشتباه کنی . دوست ندارم ببینمت . 
در و محکم به هم کوبیدم . حتی نگاهی هم بهم نکرد . سریع دوباره پاش و رو گاز گذاشت و از خدا خواسته از اونجا دور شد . 
شکسته و در هم ریخته بودم . نمیدونستم باید چیکار کنم . از یه طرف عشق و احساسم به احسان بود که به این راحتیا دست از سرم بر نمیداشت و با هر دیدار کوچیکی انگار دوباره به قلبم آتیش میفتاد و از طرف دیگه هم رادمهر بود که نمیدونستم کجای زندگیم قرار داره . عاشقش نبودم ولی کنارش احساس ناراحتی هم نمیکردم . شاید باید جایگاه یه دوست و بهش میدادم . مُوژان احمق نشو اون شوهرته و هیچ وقت نمیتونه تو زندگیت برات یه دوست باشه . حالا بر فرض مثال که چند وقتی رو همینجوری با هم بودین بالاخره که باید جوابی میدادی و زندگیتون و از این بلاتکلیفی در می آوردی . ” خدایا یعنی میتونم باهاش زیر یه سقف برم ؟ ” سوالی بود که بارها و بارها از خودم میپرسیدم ولی همیشه تا میخواستم به جواب برسم تصویر احسان میومد جلوی چشمام و هر تصمیم گیری رو برام سخت میکرد . احسان کاش دوستم داشتی کاش بهم حرفی میزدی و از این برزخ بیرون میکشیدیم . 
بعد از اینکه آمپولم و زدم دم در مطب دربست گرفتم و به سمت خونه اومدم . وقتی وارد خونه شدم مامان با دیدنم گفت :
– وا پس رادمهر کو ؟
– رادمهر ؟
– آره دیگه دعوتش نکردی که شام بمونه پیشمون ؟ انقدر زحمت کشیده از کارش زده که تورو ببره آمپولت و بزنی . 
– آها . چرا بهش گفتم ولی گفت جایی کار داره عذر خواهی کرد . 
مامان دیگه چیزی نگفت . بابام توی پذیرایی نشسته بود بدون اینکه لباسام و تعویض کنم رفتم و روی مبل کنارش نشستم و سرم و روی شونه های محکمش گذاشتم . دلم یه پشتوانه میخواست کسی که بتونم غمهام و روی شونه هاش بریزم . بابا دستش و دورم حلقه کرد و گفت :
– بهتری مُوژان خانوم ؟
– بد نیستم . 
– پاشو لباسات و در بیار بابا . 
– میرم ولی حالا نه . فعلا میخوام توی بغلتون باشم . 
بابا لبخندی زد و من و بیشتر به خودش فشرد . چشمام و بستم حداقل برای چند دقیقه میتونستم توی آغوشش آروم بگیرم . اجازه ی ورود به رادمهر و احسان و به افکارم ندادم . فقط و فقط به آرامشی فکر میکردم که توی 5 – 6 ماه اخیر نداشتم . 
فردای اون روز مطمئن بودم که از رادمهر خبری نمیشه . همینطور هم بود حدودای ساعت 6 بود وقتی که از اومدن رادمهر ناامید شدم تصمیم گرفتم خودم برم و آخرین آمپولم و بزنم . وقتی مامان من و حاضر و آماده دید با تعجب گفت :
– مگه رادمهر نمیاد دنبالت . 
– نه امروز خودم میرم . 
مامان نگاهش رنگی از شک گرفت گفت :
– نکنه دعواتون شده ؟ چیزی شده ؟
– نه مامان واسه چی باید چیزی شده باشه ؟ امروز کار داشت منم گفتم که خودم میرم همین . 
– پس حداقل صبر کن بابات بیاد با اون برو . 
– بابا که بیاد خستست خودم برم راحت ترم . تازه حالمم بهتره میخوام یکم پیاده روی کنم . 
– با این حالت ؟ با تاکسی برو زود بیا . پیاده روی نکنیا . 
برای اینکه از نگرانی در بیاد چشمی گفتم و از در خونه بیرون زدم . چند دقیقه ای توی کوچه وایسادم . برف ریزی در حال باریدن بود . دستام و به سمت آسمون گرفتم . چقدر بچه بودم از باریدن برف ذوق میکردم ولی الان حتی برف هم نمیتونست من و سر ذوق بیاره . تا مطب راه زیادی نبود میشد پیاده رفت ولی حدودای 45 دقیقه راه بود . برام مهم نبود میتونستم هر چقدر دلم میخواد توی این مدت فکر کنم و خودم و خسته کنم . 
تقریبا سر کوچه رسیده بودم . هوا خیلی سرد بود ولی انگار دوست داشتم خودم و شکنجه بدم . به خاطر کارایی که توی این مدت کرده بودم . حقم بود که انقدر سردم بشم . حقم بود اگه هر بلایی هم سرم میومد . به رادمهر فکر کردم . چقدر خوب بود که بازم حرفی بهم نمیزد . چقدر صبور بود . واقعا ازش ممنون بودم . حتی 1 بار هم جلوی مامان یا سیما جون نخواست تقصیرارو گردن من بندازه . همیشه قبول میکرد که مشکلاتمون دو طرفست . 
احسان احسان احسان . کاش هیچ وقت نمیومدی تو زندگیم . کاش انقدر رابطمون خونی و نزدیک نبود با هم . 
با صدای رادمهر یهو به خودم اومدم اول فکر کردم دارم خواب میبینم ولی بعد که صورتش و جلوی روم دیدم فهمیدم که واقعیه . انگار شوکه شده بودم این اینجا چیکار میکرد ؟ اخماش در هم بود گفت :
– صداهارو نمیشنوی ؟ 1 ساعته دارم بوق میزنم برات . 
نگاهی به صورتم کرد و گفت :
– دختر تو خل شدی ؟ بعد از اون مریضی و اون همه تب و آمپول توی این هوا داری پیاده روی میکنی ؟ صورتش و ببین قرمز شده از سرما . بیا بریم تو ماشین . زود باش . 
خودش جلوتر رفت ولی وقتی دید من تکونی نمیخورم و توی سکوت فقط تماشاش میکنم دوباره به طرفم برگشت و گفت :
– مُوژان خوبی ؟ چرا هیچی نمیگی ؟
انگار تازه به خودم اومدم . چقدر مهربون بود با حرفای دیروزم بازم امروز اومده بود دنبالم و اینجوری برام دل میسوزوند . نمیدونم چی شد که یهو دستام و دور کمرش حلقه کردم و سرم و روی سینش گذاشتم . دلم میخواست ازش تشکر کنم که انقدر خوب بود . انگار از این حرکتم شوکه شده بود چون حرفی نزد . حتی حرکتی هم نکرد . چند ثانیه توی همون حالت بودم بعد یهو متوجه حرکتم توی خیابون شدم سریع خودم و ازش جدا کردم و به سمت ماشینش دویدم . حتی نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم . ای خدا چرا انقدر من کارام از روی بی فکری بود ؟! انگار هر چیزی که به ذهنم میرسید همون دقیقه باید اجراش میکردم . نگاهی به اطراف انداختم به خاطر برف پیاده رو ها تقریبا خالی از عابر بود . نفس عمیقی کشیدم باز خوبه کسی من و ندید توی اون حالت .
2 دقیقه بعد رادمهر سوار ماشین شد . مثل همیشه جدی بود و مسلط به رفتارش . انگار نه انگار که همین 2 دقیقه پیش یهو بغلش کرده بودم . گفت :
– مگه نگفته بودم که خودم میام میبرمت آمپول بزنی ؟ چرا خودت اومدی ؟ 
-زنگ نزدی منم گفتم شاید نمیخوای بیای 
چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد خیلی آروم گفت :
– من اگه قولی بدم یا کاری رو قبول کنم تا آخرش انجامش میدم . 
حال خوبم و یهو خراب کرده بود میخواست بگه که یعنی به خاطر تو نیومدم چون قبول کرده بودم مجبور شدم ! 
سرخورده حرفی نزدم . اونم چیزی نگفت . حتی اشاره ای هم به حرکت چند دقیقه پیشم نکرد . چقدر مغرور بود ! پشیمون شدم از کاری که کرده بودم حالا حتما میگفت عجب دختریه ! چه فکرایی که در موردم نمیکرد . با این فکر اخمام و تو هم کردم . بر خلاف دیشب که خیلی تند میرفت امشب خیلی آروم میرفت انگار هیچ عجله ای برای رسیدن نداره . جلوی در مطب مثل همیشه نگه داشت و من پیاده شدم . 
خیلی زود آمپولم و زدم و دوباره سوار ماشینش شدم . هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد . انگار جفتمون خسته بودیم از حرف زدن . جلوی در خونه پیاده شدم میخواستم خداحافظی کنم که دیدم ماشینش و پارک کرد و پیاده شد با تعجب گفتم :
– مگه نمیری ؟
– دلت میخواد برم ؟
– نه نه منظورم این نبود . 
– موقعی که اومدم دنبالت و خونه نبودی مامانت دعوت کرد گفت شام بیام خونتون ولی اگه تو ناراحتی من نمیام . میخوای برم ؟
– من همچین حرفی نزدم بیا تو . 
در و باز کردم و با هم رفتیم داخل . بابا با رادمهر گرم گرفت و خیلی زود سر صحبت بینشون باز شد من به اتاقم رفتم تا لباس مناسبی بپوشم . 
شلوار برمودای تنگ آبی رنگی رو با یه تاپ سرمه ای بافت پوشیدم که فقط یه بند داشت که اونم دور گردنم بسته میشد . تقریبا میشد گفت که تاپه زیادی باز بود ولی نمیدونم چرا انگار دلم میخواست راحت تر لباس بپوشم . موهای فرم و هم روی شونه هام ریختم و از اتاق اومدم بیرون . رادمهر با دیدنم جوری شد که گفتم صد در صد سکته کرد ! ولی مثل همیشه سریع به خودش اومد و نگاهش و ازم گرفت . ولی حس میکردم که گاه و بیگاه نگاهش روی من میمونه . ولی به روی خودم نیاوردم . به مامان کمک کردم و میز شام و چیدم . سر میز شام صندلی کنار رادمهر و انتخاب کردم و نشستم ولی رادمهر مثل همیشه نبود سعی میکرد نگاهش و ازم بدزده و مثل همیشه دیسهای غذا رو جلوم نمیگرفت . بعد از اینکه شام خورده شد رادمهر زیاد نموند خیلی سریع خداحافظی کرد که بره شال بافت بلندم و روی شونه هام انداختم و برای بدرقش تا دم در رفتم . به در تکیه زده بودم و نگاهش میکردم گفت :
– برو تو سرده سرما میخوری دوباره . 
اشاره ای به شال بافتم کردم و گفتم :
– این گرمه سرما نمیخورم . 
نگاهش و چند لحظه ای بهم دوخت و گفت :
– چرا امروز بغلم کردی ؟
دستپاچه شدم . فکر نمیکردم الان در موردش حرفی بزنی سعی کردم حرفی بزنم ولی انگار صدام در نمی اومد . سرم و پایین انداختم و چیزی نگفتم دوباره با لحن شیطنت آمیزی گفت :
– نکنه از دیشب تا حالا دلت برام تنگ شده بود ؟
دوباره مُوژان سرکش خودش و نشون داد گفتم :
– فکر کن من دلم واسه تو تنگ شه ! 1% هم احتمالش نیست . 
بر خلاف تصورم خندید و گفت :
– معلوم بود . جوری بغلم کرده بودی که استخونام داشت میشکست . گفتی چند کیلویی ؟ 
عصبانی شدم دندونام و رو هم فشار دادم و گفتم :
– رادمهر برو تا یه بلایی سرت نیاوردم . 
– وای وای ترسیدم . میدونی که منم خوب بلدم تلافی کنم . 
همونجوری که میخندید به سمت ماشینش رفت و دستی برام تکون داد . لبخندی روی لبم نشست . خوشحال بودم که به خاطر دیروز ازم ناراحت نیست . 
برگشتم داخل خونه و یه راست به اتاقم رفتم . روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم . چرا وقتی رادمهر پیشم بود حس خوبی داشتم ؟ 
فصل هجدهم 
1 هفته ای از اون شب میگذشت . توی این مدت تنها 1 بار رادمهر و دیده بودم . اونم وقتی بود که مامان برای شام از رادمهر و مامان و باباش دعوت کرده بود که شام خونه ی ما باشن . اخلاق رادمهر عادی تر از اون چیزی بود که بشه گفت بغل کردنم یا رفت و آمدایی که توی این مدت داشتیم تونسته باشه تاثیری روش بذاره و دلش و یکم نرم کنه . هنوزم همونجوری جدی بود و برای برقرار کردن ارتباط با من هیچ تلاشی نمیکرد . البته منم تلاشی نمیکردم . دوست داشتم رابطمون توی این سکوتی که بود میموند . حداقل بهتر از این بود که بشینم و همه ی احساسات و رفتارام و براش توضیح بدم . برای بار هزارم خدارو شکر میکردم که در مورد احساساتم کنجکاوی نمیکرد . البته از یه طرفم بهش شک کرده بودم چرا انقدر از کنار همچین چیزی ساده میگذشت ؟ غلط نکنم یه ریگی تو کفشش بود . 
این روزا جاهایی که احسان بود سعی میکردم نرم . وقتی اون من و نمیخواست این عشق من به چه دردی میخورد ؟ یه عشق یه طرفه که فقط از تو خودم و میخورد و نابود میکرد . دوست داشتم با ندیدنش فراموشش کنم . البته تا حدودی موفق هم شده بودم . ولی بازم یادش اذیتم میکرد . نمیخواستم به خاطر زندگی خودم و رادمهر ، احسان و فراموش کنم . چون هنوزم شک داشتم که بتونم با رادمهر برم زیر یه سقف و زندگی کنم . دوست داشتم احسان و فراموش کنم تا بتونم بدون اینکه عاشق باشم به اطرافم نگاه کنم . این عشق برام جز عذاب و کارای احمقانه سود دیگه ای نداشت . 
سوگند و سارا با زن عمو عصر بود که به خونمون اومدن . وقتی همه به پذیرایی رفتیم چهره ی ناراحت زن عمو رو دیدم پرسیدم :
– زن عمو چیزی شده ؟ ناراحت به نظر میاین . 
انگار منتظر همین سوال بود یهو زد زیر گریه و گفت :
– دست رو دلم نذار مُوژان . 
مامان گفت :
– چی شده سروناز ؟
زن عمو که گریه امانش و بریده بود نتونست چیزی بگه سوگند گفت :
– دیروز زن داییم از یزد زنگ زد گفت که داییم حالش خوب نیست زیاد . حالا مامان منم از دیروز تا حالا همینجوری مدام گریه میکنه . ما گفتیم بیاریمش بیرون بلکه یکم آروم بشه و کمتر فکر و خیال کنه . 
مامان ناراحت گفت :
– حالا مریضیشون چیه ؟ 
– سرطان ریه . 
وقتی سوگند این و گفت گریه های زن عمو بیشتر شد . مامان رفت و کنارش نشست سرش و تو آغوشش گرفت و گفت :
– انقدر خودت و ناراحت نکن . با ناراحتی تو که برادرت خوب نمیشه آخه . سوگند جان چند وقته اینجوریه ؟
– راستش زن داییم میگفت 1 هفته ای میشه که فهمیدن . راستش انگار سرطانش خیلی پیش رفته . 
مامان برای سلامتیش دعا کرد زن عمو یکم آروم تر شد و گفت :
– به مهرداد گفتم که همین فردا میخوام برم یزد ببینمش . 1 هفته برم پیشش باشم بیام . 
مامان گفت :
– همون داداشت که قد بلندی داشت ؟
زن عمو گریش بیشتر شد و سرش و به نشونه ی تایید تکون داد . مامان یکم فکر کرد و گفت :
– اسمش چی بود ؟
سوگند گفت :
– سهراب بود زن عمو 
– آها آره . جوونم هست که . 
زن عمو میون هق هق گفت :
– خوب منم از همین ناراحتم . 
– غصه نخور ایشالله همه چی درست میشه و برادرت خوب میشه . 
مهمونا دو ساعتی نشستن ولی هر چی مامان اصرار کرد شام بمونن قبول نکردن و زن عمو بستن ساک ها و چمدوناشون و بهانه کرد و رفت . مامان تا موقعی که بابا بیاد همش دمغ بود و آه میکشید وقتی بابا اومد نگاهی به چهره ی افسرده ی مامان انداخت و گفت :
– مونس خانوم چرا دلگیری ؟ چیزی شده ؟
مامان دوباره یکی از اون آه های جانسوزش و کشید و گفت :
– شنیدی برادر سروناز سرطان گرفته ؟
بابا سری تکون داد و گفت :
– آره امروز مهرداد بهم زنگ زد برای خداحافظی گفتم کجا میخواین برین جریان و برام تعریف کرد . بیچاره خیلی جوونه . 
– آره . دلم میخواست به خاطر سرونازم که شده منم برم عیادتش . بالاخره سروناز برام این همه مدت خواهری کرده و جای مهوش و برام گرفته . 
بابا کمی فکر کرد و گفت :
– میخوای به مهرداد زنگ بزنم بگم فردا ما هم باهاشون بریم ؟ فوقش 3 – 4 روز میمونیم بر میگردیم . نظرت چیه ؟
مامان گفت :
– من که بدم نمیاد تو کاری نداری ؟
انگار هیچ کدومشون من و اونجا نمیدیدن یهو گفتم :
– ببخشیدا منم اینجام یکی نظر من و هم بپرسه . 
نگاهاشون به سمت من برگشت گفتم :
– من هیچ جا نمیام حوصله ی مسافرت و ندارم . 
مامان گفت :
– نمیشه که ما بریم تورو بذاریم اینجا . تنهایی میخوای چیکار کنی آخه ؟ سوگند و سارا هم که هستن اونجا . 
-مامان جان من دیگه 24 سالمه ها ! میتونم از خودم مراقبت کنم . شما نگران نباشین و با خیال راحت برین . 
مامان دودل نگاهی به من کرد و بعد رو به بابا گفت :
– مهران من نمیام . ول کن یه موقعی میریم که مُوژانم بخواد بیاد . 
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه گفتم :
– شماها چیکار به من دارین ؟ زن و شوهرین پاشین با هم برین . منم هیچیم نمیشه تا شماها برگردین قول میدم . 
بابا مثل همیشه خونسرد گفت :
– مُوژان راست میگه مونس جان . اولا که بچه نیست دوما که رادمهر هست اگه اتفاقی افتاد یا ترسید میتونه بگه رادمهر بیاد پیشش . 
با همه ی حرفای بابا موافق بودم به جز تیکه ی آخرش من سرمم میرفت به رادمهر رو نمینداختم که بیاد پیشم ! ولی برای اینکه مامان و نگران نکنم حرف بابا رو تایید کردم . مامان که انگار با شنیدن اسم رادمهر یکم آروم تر شده بود گفت :
– خیلی خوب . یادت نره به رادمهر بگیا . 
سعی کردم با حرفام خیالشو راحت کنم . اتفاقا عجیب به تنهایی احتیاج داشتم . و این بهترین فرصت بود که بتونم از این تنهایی استفاده کنم . 
بابا با عمو تماس گرفت و برنامه ی مسافرت و اوکی کرد . همون شب با جفتشون خداحافظی کردم و رفتم خوابیدم . 
صبح ساعت 11 از خواب بیدار شدم وقتی نگاه به ساعت انداختم جا خوردم و سریع از تختم بیرون اومدم پیش خودم گفتم چطور مامان تا حالا بیدارم نکرده . از اتاق بیرون رفتم و مامان و صدا کردم ولی کسی جواب نداد . یکم فکر کردم و تازه یادم اومد که مامان اینا امروز صبح زود رفتن یزد . 
با آرامش خاطر روی مبل لم دادم و چشمام و روی هم گذاشتم . داشتم فکر میکردم کاش سوگند تهران بود . همیشه پایه ی خوش گذرونیم سوگند بود . اول از همه باید یه فکری به حال شکم گرسنم میکردم .سر یخچال رفتم و غذایی که از دیشب مونده بود و همراه با فیلمی که به تازگی سوگند بهم داده بود و حوصله ی دیدنش و نداشتم خوردمش . یکم تلویزیون دیدم ولی دریغ از برنامه ای که من و به خودش جذب کنه مامان باهام تماس گرفت و خبر رسیدنشون و داد . پیش خودم گفتم ” بیا این همه تنهایی تنهایی میکردی حالا میخوای توی این تنهاییت چیکار کنی مثلا ؟ ”  
تلفن زنگ خورد سلانه سلانه به سمتش رفتم و جواب دادم :
– بفرمایید ؟ 
صدای سیما جون توی گوشی پیچید :
– سلام عزیزم خوبی ؟
– سلام مامان خوبم شما خوبین ؟ 
– مرسی عزیزم . جای مامان و بابا خالی نباشه . 
این دیگه از کجا فهمیده بود ؟ گفتم :
– ممنون مامان . بابا خوبن ؟
– سیاوشم خوبه دخترم . مامانت اینا نیستن تنها نشینی تو خونه ها . بیا پیش ما گلم . 
– چشم حتما بهتون سر میزنم . 
– به رادمهرم سفارش کردم که این مدت این ور بیارتت ولی خودت باز بهش یادآوری کن عزیزم . 
یعنی رادمهرم میدونست ؟ این چه تنهایی شدا ! 
– چشم مامان حتما میام . 
– قربونت عزیزم زیاد وقتت و نمیگیرم . میبوسمت خداحافظ . 
– خداحافظ مامان . 
گوشی رو قطع کردم و همونجا نشستم . نگاهی به ساعت کردم 7 شب بود . رادمهر میدونست من تنهام و یه زنگ بهم نزد ؟ ” خوبه حالا خودت گفتی دلت میخواد تنها باشی چه انتظاراتی داری ! ” 
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تصمیم گرفتم خودم و تحویل بگیرم و یه غذای خوشمزه درست کنم . کتاب آشپزی مامان و از توی کتابخونه برداشتم و ورق زدم . با حوصله مواد اولیه هاش و میخوندم و نگاه به عکسای خوش آب و رنگش میکردم . اولین بارم بود که میخواستم آشپزی کنم . البته آشپزی که تا حالا کرده بودم ولی فقط در حضور مامان و با نظارت مستقیمش ! همیشه تا نگاهش و یه سمت دیگه میچرخوند من یه دست گلی به آب میدادم البته دست خودم نبود علاقه ای به آشپزی نداشتم فقط چند تایی غذا یاد گرفته بودم برای روز مبادا و فقط برای اینکه از گشنگی نمیرم ! 
بالاخره یه غذا چشمم و گرفت لازانیا . عاشق لازانیاهای مامان بودم . مواد اولیش رو هم داشتیم همه رو در آوردم و مشغول شدم . با جدیت داشتم آشپزی میکردم مواد داخل لازانیا رو آماده کردم یکم چشیدم خوب شده بود . حالا نوبت ورقای لازانیا بود همش و توی آب جوش ریختم و منتظر شدم نیم پز شه . طبق همون چیزی که توی کتاب نوشته بود البته من منظورش از نیم پز نفهمیده بودم ولی خوب سعی کردم نذارم له شه ! 
یکی زنگ خونمون و زد نمیدونستم چیکار کنم لازانیاها روی گاز مشغول قل خوردن بودن میترسیدم خراب بشن ولی چاره ای نبود به سمت آیفون رفتم تصویر رادمهر و دیدم شوکه شدم این اینجا چیکار میکرد ؟ مامان اینا هم که نبودن . با دستپاچگی در و باز کردم . نگاهی به لباسا و سر و وضع خودم کردم . تاپ و شلوار سفید رنگی تنم بود . خدارو شکر که از مواد لازانیا چیزی روی خودم نریخته بودم . جلوی آینه ی دم در وایسادم و دستی توی موهام کشیدم و مرتبشون کردم . دوست نداشتم در مقابلش ایرادی داشته باشم . جلوی در رسید :
– سلام . 
– سلام چطوری ؟
– ممنون تو خوبی ؟
– مرسی . از این طرفا . 
نگاهی کرد و گفت :
– میخوای برم ؟ 
– نه نه بیا تو . 
دیدم هنوز وایساده اشاره ای به دستم کرد که روی چارچوب در گذاشته بودم . از بی حواسی خودم خجالت کشیدم دستم و برداشتم و داخل دعوتش کردم . همینجوری مات و متحیر داشتم نگاهش میکردم . گفت :
– بوی غذا میاد شام درست کردی ؟ 
انگار تازه یاد ورقای لازانیا افتادم . همونجوری که به سمت آشپزخونه میدویدم گفتم :
– آخ لازانیاها . 
صدای رادمهر و شنیدم :
– چی شد ؟
خودم و سریع به گاز رسوندم و شعله ی لازانیارو سریع بستم . نگاهی به داخل قابلمه انداختم همشون وا رفته بودن . داشت اشکم در میومد انقدر زحمت کشیده بودم براشون . همونجوری اونجا وایساده بودم و زل زده بودم به قابلمه صدای رادمهر و از پشت سرم شنیدم :
– چی شده ؟
نگاه محزونی بهش انداختم و گفتم :
– همه ی لازانیاهام وا رفت . 
رادمهر که انگار از لب و لوچه ی آویزون من خندش گرفته بود یکم اومد جلوتر و نگاهی به محتویات درون قابلمه انداخت و گفت :
– اشکال نداره خوب کاریه که شده بچینش تو ظرف بذارش تو فر . 
– تو کتاب گفته نیم پز نگفته له ! 
رادمهر دوباره خندش و خورد و با نگاهی شیطون رو به من گفت :
– اولین بارته آشپزی میکنی ؟ 
– نخیر . 
خندید و گفت :
– کاملا مشخصه . 
کمکم کرد همون لازانیا های له و با هم توی ظرف چیدیم و پنیر پیتزا و موادش رو هم لابه لاش ریختیم . انقدر غرق کار بودم که اصلا حضور رادمهر معذبم نمیکرد . بالاخره با همکاری هم کار و تموم کردیم و ظرف و توی فر قرار دادیم . با خوشحالی دستم و بالا آوردم و رادمهر هم با دستش به کف دست من زد . بهش گفتم :
– شام خوردی ؟
– نه از مطب یه راست اومدم اینجا . 
گفتم :
– پس برو تو پذیرایی بشین برات چای بیارم الانا دیگه لازانیامون هم آماده میشه . 
– باشه ممنون . 
رادمهر رفت و من دو تا فنجون چای ریختم و پیشش برگشتم خیلی خودمونی روی مبل نشسته بود و داشت با ریموت کانالارو عوض میکرد . چای و جلوش گذاشتم تشکری کرد و دوباره نگاهش و به تلویزیون دوخت توی همون حالت گفت :
– مامان اینا کی میان ؟
– 4 – 5 روز دیگه . تو از کجا فهمیدی ؟
– مامانت زنگ زد گفت هوای تورو داشته باشم تو این مدت تنهایی . 
کاش به مامان میگفتم به کسی نگه که تنهام سکوت کردم و چیزی نگفتم . 
توی سکوت چاییامون و خوردیم . به آشپزخونه برگشتم تا به لازانیا سر بزنم . حاضر بود . میز شام و چیدم و رادمهر و صدا زدم . نگاهی به لازانیا که شل و وارفته شده بود انداخت و خندید . برای جفتمون غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم . با اینکه ورقه های لازانیاش زیادی پخته بود ولی خوشمزه شده بود . حداقل شکم و که سیر میکرد . رادمهر گفت :
– خوب شد مجبور نیستم هر روز دستپختت و بخورم . 
اخمی کردم و گفتم :
– از خداتم باشه لازانیا به این خوشمزگی پختم . 
چنگالش و توی لازانیا زد و همش خورد شد خندید و گفت :
– بله بله خیلی خوشمزست ! 
– باشه هی مسخره کن . دوست دارم ببینم تو چجوری آشپزی میکنی . 
– آشپزی من حرف نداره . 
– حتما هر کی خورده مرده ؟!
– مرسی واقعا یه ساعت داشتم دنبال یه تعریف مناسب واسه آشپزیت میگشتم . خیلی کمک کردی ممنون . 
– اصلا اگه انقدر بده نخور . 
– خستگی و گشنگیه دیگه الان آجرم جلوم میذاشتی میخوردم . 
– پس شبا که از مطب میای چیکار میکنی ؟
شونه هاش و با بی تفاوتی بالا انداخت و همینجوری که نگاهش به بشقابش بود گفت :
– بعضی شبا غذا از بیرون میگیرم بعضی شبا هم یه چیز ساده میخورم و میخوابم . 
– خوب چرا برنمیگردی خونتون ؟ اونجوری میتونی غذاهای گرم خونگی بخوری . تازه مامان و بابا هم پیشتن تنها نیستی .
– دیوونه شدی ؟ دوباره برگردم ؟ میدونی چند وقته آرزوی همچین زندگی و داشتم ؟ 
– یعنی احساس تنهایی نمیکنی ؟
با بی تفاوتی شونش و بالا انداخت دوباره گفتم :
– یعنی وقتی از بیرون میای دوست نداری کسی باشه که بیاد استقبالت و باهات حرف بزنه ؟
– بدم نمیاد یکی استقبالم بیاد ولی خوب اگرم نباشه مشکلی نیست . من راحتم . 
– تو واقعا انگار از یخ ساخته شدی . 
– ممنون از تعریفت 
– تعریف نبود . اتفاقا به نظرم خیلی بده . یعنی تو هیچ احساسی نداری ؟
چند ثانیه توی چشمام زل زد و گفت :
– آدم آهنی که نیستم . 
بشقاب خالی غذاش و پس زد و گفت :
– ممنون با اینکه ریخت و قیافه نداشت ولی خوشمزه بود .
بشقابش و برداشت و به آشپزخونه برد . منم غذام و تموم کردم و با کمک هم میز و جمع کردیم . داشتم ظرفارو میشستم که صداش و از پشت سرم شنیدم :
– مُوژان چه لباسایی میخوای با خودت برداری ؟
با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم :
– لباس ؟ برای چی ؟
– گفتم که مامانت سفارشت و کرده این 4 روز و خونه ی من بمون . 
خیلی جدی گفتم :
– ممنون ولی خودم میتونم از خودم مراقبت کنم . تو میتونی با خیال راحت بری . 
– مُوژان من اگه پام و از در این خونه بیرون بذارم اگه نصف شب از ترس بهم زنگ بزنی هم نمیام نجاتت بدما . 
از این حرفش یکم ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا