رمان تقاص فصل 3
ا خودم فکر کردم ذکر خیر کی بود؟ خاله کیمیا؟!! خوبه همین الان داشت می گفت کاش اون نباشه ها! مامان آب زیر کاه موذی! از فکر خودم خنده ام گرفت و به بقیه مکالمه مامان گوش دادم:
– قربونت برم. جدی می گی؟ خیلی خوشحالم! ببینم هنوز که بهش نگفتی رزا سرش کلاه گذاشته؟
– …
– خوب کردی. حالا چی شده یادی از ما کردی؟
– …
– کیمیا جان، گفتم که! ما تازه از مسافرت برگشتیم، دوباره هوس مسافرت کردی؟
– …
– پس کار آرمینه! خوب چندان فرقی هم نداره! اصل اینه که تازه دو سه هفته است از کیش برگشتیم، نمی تونم باز فرهاد رو تنها بذارم.
– …
– اِ کیمیا … الو الو …
با خودم گفتم خاله کیمیا قطع کرده، حسابی هم کنجکاو بودم ببینم این مسافرت چیه! رفتم طرف مامان که وقتی قطع کرد سوالامو رگبار کنم طرفش که یهو صاف نشست و گفت:
– سلام آرمین جان … خوبی شما؟
– …
– لطف داری سلام می رسونن خاله … همه خوبن …
– …
– آخه پسرم من دیروز به خود کیمیا هم گفتم، ما تازه از سفر برگشتیم. مسافرت هم هر تابستون یکی کافیه! دیلیل نداره …
– …
– چطور؟ نه شاغل نیستم …
– …
– نه بابا از اون نظر مشکلی ندارم …
نمی دونم آرمین چی داشت می گفت که مامان ساکت شده بود! شش چشمی رفته بودم تو نخ مامان، قیافه اش در هم شده بود، کاملا عکس العملاش رو می شناختم. الان رفته بود توی یه حالت رودرواسی. می دونستم الان دیگه نمی تونه مخالفت کنه! همینم شد، چون وقتی سکوتشو شکست گفت:
– خیلی خوب باشه. من با شیلا حرف می زنم، ببینم چی می گه.
– …
– باشه خبرشو بهتون تا شب می دم.
– …
– نه پسرم کاری ندارم سلام برسون.
– …
– به سلامت.
بعد از این حرف گوشی رو گذاشت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. پیدا بود که مشغول فکر کردنه. دیگه نتونستم ساکت بمونم، داشتم می ترکیدم از فضولی، پس اولین حدسمو به زبون آوردم و گفتم:
– آرمین بود مامان؟
– آره.
– چی شده؟
مامان که از فکر بیرون اومده بود، نگام کرد و گفت:
– زنگ زده بود بگه بریم شمال.
حدس می زدم، اما بازم خیلی خوشحال شدم و با هیجان گفتم:
– آخ جون! می ریم مامان؟
ولی یهو یاد داریوش افتادم و بادم خالی شد. ولو شدم روی کاناپه دوباره و با پام ضرب گرفتم روی زمین. مامان بی توجه به حال من گفت:
– نمی دونم باید از شیلا بپرسم. راستی … دیروز که کیمیا زنگ زده بود، می دونی چی می گفت؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– چی می گفت؟
– می گفت ازتون تشکر کنم. می گفت نمی دونم رزا و سپیده با داریوش چی کار کردن که اینقدر سر به راه شده. دیگه از سر کار مستقیم می یاد خونه و خیلی بیشتر به من توجه داره. دیگه هم موبایلش دم به ساعت زنگ نمی زنه. خلاصه می گفت که خیلی عوض شده! اولش هم نمی دونسته شماها کاری کردین، از آرمین دلیلشو پرسیده اونم گفت تاثیر دخترای دوستاتونه.
ضربان قلبمو حتی از روی لباسم حس می کردم. دلم می خواست بپرم مامانو دو تا ماچ آبدار بکنم. چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم. داریوش داشت عوض می شد!!! مگه همینو نمی خواستم؟!! اما یهو یاد گذشته ها افتادم … مامان … سفره عقد … خسرو … مگه می شه؟!! من و داریوش؟!! محاله! نه بابای اون می ذاره نه مامان بابای من. رفته بودم تو فکر که صدای مامان از جا پروندم:
– هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
– چه حرفی؟
– راجع به داریوش … مگه همون تابلوت نیست؟! همونی که خیلی دوسش داشتی؟ وقتی دیدیش عکس العملات رو زیر نظر داشتم. همچین خیلی هم جا نخوردی! در حالی که من حس می کردم همونجا ورجه وورجه می کنی و با انگشتت داریوش رو نشونم می دی و می گی مامان این همون نقاشی منه ها! اما انگار نه انگار …
لب گزیدم و آب دهنمو قورت دادم. مامان نشست کنارم، دست گذاشت زیر چونه مو گفت:
– حرف نمی زنی رزای من؟
داشتم کم کم بغض می کردم، آب دهنمو چند بار قورت دادم و گفتم:
– چون شب قبلش دیده بودیمش، تو پیست …
مامان با چشمای گرد شده گفت:
– راست می گی؟!!
– اوهوم …
– خب … هیچی دیگه. یه مشکلی برامون پیش اومد، یعنی چیزه …
می ترسیدم راستشو به مامان بگم، پس گفتم:
– سپیده خورد زمین. اونا کمکون کردن. اونجا بود که دیدمش، اما خوب وقتی فهمیدم پسر خاله کیمیاست و خاله کیمیا هم اونقدر ازش بد گفت دیگه ازش دوری کردم. دیدی که الکی هم بهش گفتم نامزد دارم …
مامان بی مقدمه گفت:
– رزا حست نسبت بهش چیه؟!
با چشمای گرد شده به مامان خیره شدم، سابقه نداشت در این موراد با هم حرفی بزنیم. وقتی نگاه منو دید گفت:
– همه مارد دخترا در مورد اینجور چیزا با هم حرف می زنن …
– خوب … خوب حسی … ندارم … می دونی که من کلا زیاد با پسرا جور نیستم … فقط با سام و رضا … همین … داریوش هم یکی …یکیه … مثل بقیه …
مامان یه کم موشکافانه نگام کرد و من سعی کردم کلی خودمو خونسرد نشون بدم. آهی کشید از جا بلند شد و گفت:
– امیدوارم همینطور باشه … دوست ندارم اگه قرار شد باز باهاشون همسفر بشیم نگرانت باشم …
رفت سمت تلفن و گفت:
– حالا چرا کیمیا می گه عوضش کردین؟!! چی کار کردین؟!!
دستامو تو هم پیچوندم و عصبی گفتم:
– نمی دونم … لابد کم محلی …
مامان بازم آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
– نمی خوام تو طعمه باشی رز … نمی خوام …
خودمو زدم به نشنیدن … چرا که نه؟!! شایدم من واقعاً طعمه شده بودم برای خونواده آریا نسب! برای انتقام یه زخم کهنه … خاله شیلا حاضر نشد باهامون بیاد در عوضش سپیده رو فرستاد خونه مون که باهامون بیاد. مامان با بابا هم مشورت کرد و وقتی بابا مطمئن شد خبری از خسرو شوهر خاله کیمیا نیست بالاخره رضایت به رفتنمون داد، به صوص که رضا و سام هم دوباره رفته بودن شمال! این دختره حسابی رضا رو از راه به در کرده بود که هنوز نیومده دوباره هوایی شده بود! مامان با خاله کیمیا تماس گرفت و خبر رفتنمون رو داد. قرار بر این شد که صبح روز بعد اول جاده چالوس منتظرشون باشیم. صبح با صدای مامان و تکون های دست سپیده که شبش اومده بود خونه مون مونده بود، با رخوت از جا بلند شدم. ساعت پنج بود. سپیده حسابی سر حال بود و معلوم نبود از کی بیدار شده که آماده است! ولی من حسابی استرس داشتم و باز دلشوره افتاده بود به جونم. از تصور دوباره دیدن داریوش دست و پام یخ می زد. همراه سپیده سر میز صبحونه حاضر شدیم و به زور مامان صبحونه مون رو خوردیم. بابا هم برای بدرقه ما بیدار شده بود. دلم برای بابا می سوخت. اصلاً فرصت مسافرت پیدا نکرده بود. با سپیده داشتیم آماده می شدیم که سر مامان از در اتاق تو اومد و گفت:
– بچه ها لباس مجلسی هم بردارین.
همزمان با هم گفتیم:
– چرا؟!!
– کیمیا دیشب گفت عروسی پسر یکی از دوستای مشترکمونه. ساکن شمالن، بردارین محض احتیاط …
سپیده سرشو گرفت و گفت:
– من که لباس ندارم!
رفتم سر کمد لباسام و گفتم:
– چرا اتفاقا داری! عروسی مهران رو یادت رفته؟!! بعدش که اومدیم خونه مون لباست رو اینجا جا گذاشتی!
سپیده هیجان زده از جا پرید و گفت:
– اِ آره! راست می گی. پس برام برش دار … خودت چی می پوشی؟
– منم همون لباس اون شبو بر می دارم، مشکیه …
سپیده چشمکی زد و گفت:
– کثافت! می خوای از داریوش دلبری کنی!
رفتم سر کمد و با خنده ای موذیانه فقط گفتم:
– خفه شو!
بعد از برداشتن لباسا و جا دادنشون توی ساکامون، وسایلمون رو برداشتیم و زدیم از خونه بیرون. مامان و بابا کنار ماشین بابا منتظرمون ایستاده بودن. نگرانی رو تو عمق چشمای بابا احساس می کردم. گونه شو بوسیدم و و خودمو تو بغلش جا کردم، اونم لالاه گوشمو بوسید و گفت:
– دختر عزیزم! هم مواظب خودت باش، هم مامان و دختر خاله ات!
– چشم بابایی ، شمام همینطور …
بابا برای راحتی بیشترمون سوئیچ بنزشو به مامان داد و خودش سوئیچ اتومبیل مامانو برداشت. همراه سپیده با خوشحالی و ذوق توی ماشین پریدیم. من جلو نشستم و سپیده عقب. چند لحظه بعد مامان هم سوار شد و پشت فرمون نشست. بابا سرش رو از شیشه داخل کرد و آخرین توصیه ها رو هم بهمون کرد. وقتی بالاخره دل کند و با خداحافظی برامون دستی تکون داد، مامان در جوابش بوقی زد و راه افتاد. تا کلی وقت بعد از اینکه از خونه خارج شدیم به پشت سرم نگاه می کردم و برای بابای مهربونم دست تکون می دادم. انگار تازه بابا رو شناخته بودم و هزار برابر بیشتر از قبل عاشقش شده بودم.
دقیقاً ساعت هشت بود که به محل قرارمون رسیدیم. اونا هنوز نیومده بودن برای همین هم یه جای مناسب ماشین رو پارک کردیم و منتظرشون نشستیم، سرمو به ضبط ماشین و کاست هاش گرم کرده بودم که سرم گرم بشه و گذر زمان و استرس شدیدم از یادم بره. نسیم خنکی که از شیشه باز به داخل می یومد روحمو نوازش می کرد. همه مون توی خلسه و سکوت فرو رفته بودیم، ودم سکوت رو شکستم و با لوس بازی گفتم:
– مامانی … الهی من پیش مرگ چشمای خوشگلت بشم. می ذاری من توی جاده پشت فرمون بشینم؟
مامان سعی کرد لبخندشو قورت بده و گفت:
– سعی نکن با زبون چرب و نرمت منو گول بزنی. نمی شه عزیزم اینجا جاده است شما هم گواهینامه تازه گواهینامه گرفتی.
با ناراحتی گفتم:
– شما که می دونی من رانندگیم حرف نداره. تو رو خدا بذار، قول می دم آروم برم.
سپیده هم به طرفداری از من گفت:
– راست می گه خاله. منم هواشو دارم که تند نره. بذارین دیگه.
مامان با اخم گفت:
– من می گم نره شما می گین بدوش؟ جاده چالوس خطرناکه!
کاملاً مشخص بود که مامان نرم شده و با یه کم اصرار دیگه می تونم راضیش کنم. برای همین گفتم:
– تو رو جون من مامان. به خدا حواسم هست که مشکلی پیش نیاد. بار اولم که نیست رضا و بابا هم همیشه ماشینو تو جاده بهم می دن.
مامان لب هاشو جمع کرد و گفت:
– چی بگم من به تو دختره خیره سر چشم سفید؟
با شادی از گردنش آویزان شدم، محکم بوسیدمش و گفتم:
– قربون مامان خوشگل خودم برم من الهی.
هنوز مامان چیزی نگفته بود که از صدای بوقی مامانو ول کردم و هر سه به عقب برگشتیم. از شیشه عقب به خوبی می شد BMW مشکی رنگی که پشت ماشین ایستاده بود رو دید. و چون سقفش کروکی بود سرنشیناش هم مشخص بودن! مامان با خونسردی گفت: – اِ اومدن!
اینو گفت و رفت پایین. ولی من و سپیده خشک شده بودیم سر جامون. همیشه آرزو داشتم یه همچین ماشینی داشته باشم، ولی این مدل BMW رو تا حالا توی ایران ندیده بودم، حدس زدم از جای دیگه ای سفارش داده باشه. خود داریوش پشت فرمون دیوونه کننده شده بود، موهای لختش به دست باد حسابی پریشون شده بود و داشت جواب احوالپرسی مامان رو می داد، اما نگاهش هی توی ماشین ما چرخ می خورد. عوضی محشر شده بود! وقتی به رسم ادب برای مامان از ماشین پیاده شد تونستم درست تیپشو ببینم، تی شرت سبز رنگ تیره ای پوشیده بود با شلوار جین خاکی رنگ. با دیدنش دوباره آهم بلند شد. تو همون نگاه اول حس کردم رنگ پریده تر شده و یه کم هم لاغرتر شده. آرمینم پیاده شده بود و گرم صحبت با مامان بود. صدای سپیده منو از حال و هوای خودم خارج کرد:
– بریم پاین زشته!
به دنبال این حرف خودش پیاده شد و منم ناچاراً با دست لرزون در ماشین رو باز کردم و رفتم پایین. خاله کیمیا اومده بود جلو و داشت سپیده رو می بوسید، آرمان هم چشم دوخته بود به سپیده. نگامو چرخوندم سمت مامان و داریوش، هر دو خیره بودن به من. ناچاراً سری برای داریوش تکون دادم و بعدش رفتم سمت خاله کیمیا که از بوسیدن سپیده فارغ شده بود. با محبت گونه مو بوسید و گفت:
– عزیزم، هر روز قشنگ تر از دیروز!
آرمین از پشت سر گفت:
– دینگ دینگ! صا ایران!
همه خندیدیم، آرمین یه قدم بهم نزدیک شد و آروم گفت:
– دیدی دوباره همو دیدیم؟
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
– هیچی توی این دنیای کوچیک عجیب نیست.
آرمین اخم ظریفی کرد و گفت:
– بازم که می گی دنیا کوچیکه!
بالاخره داریوش اومد جلو، کنار آرمین ایستاد و در حالی که چشم از چشمام بر نمی داشت گفت:
– سهم من از تو فقط یه سر تکون دادن بود؟
آرمین چشم غره ای به داریوش رفت و من مثل همیشه با زبون تند و تیزم گفتم:
– همونم زیادیت بود!
نمی دونستم تغییرات داریوش در چه حد بوده! هنوز نمی تونستم بهش اعتماد کنم، قیافه داریوش کدر شد و خواست چیزی بگه که آرمین پیش دستی کرد و گفت:
– رزا، خودتون سه نفرید؟!!
یه نگاه به ماشین که زیر نور خورشید برق می زد انداختم، دومباره چرخیدم به طرفشون و گفتم:
– آره خوب! مگه باید کس دیگه ای هم باشه؟!!
داریوش پوزخند عجیبی زد که انگار توش پر از نفرت بود و گفت:
– آره خوب! مثلاً نامزدت!
اوف! اصلاً یاد نامزد بازیم نبودم! بی اختیار گفتم:
– تو چه گیری دادی به رضا!
اسم رضا یک دفعه از دهنم در رفت و پشیمون شدم. لبخند زهرآگینی زد و گفت:
– پس اسمش رضاس!
نگام کشیده شد سمت مامان، حسابی مشغول گفتگو با خاله کیمیا بودن، راه افتادم سمت ماشین و با بدخلقی گفتم:
– لطف کن اینقدر سر به سر من نذار!
اما از رو نرفت و با لحن پر تمسخری گفت:
– اینبار چرا نیومده؟ چطور دلش می یاد …
با غیظ حرفشو قطع کردم و گفتم:
– رضا زودتر رفته شمال. یه خورده حوصله کنی، می بینیش.
واقعاً هم همینطور بود، چون طبق قراری که دیشب مامان و رضا گذاشته بودن قرار بود یه سر بریم ویلای خودمون که را و دوستاش اونجا بودن، بعد بریم ویلای داریوش اینا. ابروی چپشو بالا انداخت و گفت:
– جدی؟ خیلی دوست دارم ببینمش.
حرفوش باور نکردم. چون یه جوری جمله شو گفت که حس کردم اصلاً چشم نداره رضا رو ببینه.
برای اینکه حرفو عوض کنم گفتم:
– ببخشید شما شغلتو عوض کردی؟
ابروشو بالا انداخت و گفت:
– نه … چطور؟
– مطمئنی نمایشگاه ماشین نداری؟
منظورمو فهمید، خندید، تا می خندید گوشه چشماش چین می خورد و بامزه می شد. منم که حس می کردم توی دلم لباس می شورن! با همون خنده بامزه اش گفت:
– ماشین من همینه که می بینی، ماشینی که تو کیش دیدی رو همونجا کرایه کرده بودم خانوم کوچولو.
ضربان قلبم داشت شدت می گرفت. خوب بسه دیگه مرتیکه چقدر می خندی! اه اعصابم خورد شد! برای اینکه خودمو کنترل کنم، سمت مامان و خاله چرخیدم و گفتم:
– بهتره نیست بیفتیم و بقیه حرفا رو بذاریم واسه تو راه؟ جاده شلوغ شد!
خودم زودتر از بقیه پشت فرمون نشستم و ماشین رو روشن کردم. از بچه گی رضا که رانندگی بلد بود، به منم یاد داده بود و راننده ماهری شده بودم، برای همینم به محض رفتن توی هجده سالگی سریع تونستم گواهینامه بگیرم. رو به سپیده گفتم:
– سپیده بیا سوار شو دیگه.
سپیده که تا اون لحظه ساکت و صامت یه گوشه ایستاده بود، نگاهی به داریوش و آرمین انداخت، سری براشون تکون داد و راه افتاد سمت ماشین که بیاد جلو بشینه کنار من. صدای آرمین متوقفش کرد:
– دوتایی با اون ماشین می یاین؟ چون گویا خاله ها تصمیم دارن با هم باشن!
قبل از اینکه سپیده چیزی بگه مامان و خاله کیمیا راه افتادن سمت ماشینمون و مامان گفت:
– نه آرمین جان، من و کیمیا هم با رزا اینا می یایم.
داریوش پرید وسط حرفشون و گفت:
– خاله جان اگه اجازه هست من و آرمین با دخترا بیایم. شما و مامان توی ماشین من باشین.
قیافه مامان درهم شد، قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه، آرمین قدمی بهش نزدیک شد و گفت:
– خاله جون یه لحظه …
مامان ناچاراً قدمی به از خاله کیمیا فاصله گرفت و مشغول صحبت با آرمین شد، داشتم می مردم از فضولی بفهمم اینا چی دارن به هم می گن. خاله کیمیا هم رفته بود سمت داریوش و داشتن حرف می زدن. چه خبر بود یعنی؟! وقتی مامان از آرمین جدا شد و اومد سمت من شیشه رو دادم پایین تا بتونم فضولیمو ارضا کنم. مامان اخماش در هم بود از شیشه خم شد داخل و طوری که سعی می کرد صداش به بیرون درز پیدا نکنه گفت:
– این پسره هم خوب یاد گرفته چطور منو تو رودرواسی بندازه! اصرار دارن با شما بیان! رزا من به تو سپیده اعتماد کامل دارم! آرمین هم می گه رو اسم داریوش قسم می خوره! نمی دونم از کجا فهمیده من روش حساسم! در هر صورت، قرار شد با هم باشین، حواستونو جمع کنین. آروم می ری رزا، خیلی هم باهاش همکلام نمی شی.
دست و پام داشت می لرزید! داریوش و آرمین آب زیر کاه! نفس عمیقی کشید و فقط سرمو برای مامان تکون دادم. انگار مامان هم خوب درکم می کرد، که دستشو جلو آورد و گونه مو نوازش کرد، بعدش سریع عقب گرد کرد و رفت سمت ماشین خاله کیمیا. گویا خاله کیمیا رانندگی بلد نبود و قرار بود مامان پشت فرمون بشینه. سپیده نزدیک در جلو ایستاد و ناچاراً رو به پسرها که می خواستن عقب بشینن تعارف کرد:
– بفرمایید جلو، من اینجوری معذب می شم.
آرمین و داریوش نگاهی به هم انداختن و داریوش گفت:
– اشکالی نداره؟
دوست داشتم خم بشم به سمت در بغلو از شیشه برم بیرون از باسن سپیده یه نشگون بگیرم تا زر مفت نزنه! اما دیگه دیر شده بود چون سپیده با رویی گشاده گفت:
– نه خواهش می کنم چه اشکالی؟
و این شد که داریوش به راحتی آب خوردن کنار من جا گرفت! حالا چطور می تونستم با وجود اون رانندگی کنم؟ خدایا خودمون رو به تو می سپارم نذار جوونای مردمو بفرستم ته دره! از داخل داشبورد کاست جدید و جنجالی مورد علاقه ام رو در آوردم و توی ضبط گذاشتم و صداشو تا آخر زیاد کردم. چون مامان زودتر راه افتاده بود، جلوی ما بود. از گوشه چشم نگاهی به داریوش کردم، دست راستشو از آرنج تکیه داده بود به شیشه بسته و با ناخنش با پوست لبش ور می رفت. حسابی توی فکر فرو رفته بود. عصبی از ماشین مامان و خاله سبقت گرفتم و براشون زدم. بعدش هم با سرعت هر چه تموم تر از ماشین های دیگه سبقت گرفتم. صدای فریدون توی ماشین می پیچید:
– دستامون اگر که دوره دلامون که دور نمی شه دل من جز با دل تو با دلی که جور نمی شهداریوش دستشو جلو آورد و بدون اینکه چیزی به من بگه صدای ضبط رو یه کم کم کرد. چپ چپ نگاش کردم و خواستم یه گنده بارش کنم که گفت:
– رانندگیت خیلی خوبه. تسلط بالایی داری!
تو میخای مَرمَرِ قلبت آب شه با گرمای عشقم دلت از سنگِ عزیزم سنگی که صبور نمی شهنفسمو با شتاب فرستادم بیرون و گفتم:
– حالا یعنی باید برای تعریفی که کردی ازت تشکر کنم؟
سرشو به پشت صندلی تکیه داد، پاهای بلندشو یه کم تو جاش جا به جا کرد و با چشم بسته گفت:
– نه نیازی به تشکر نیست. یه کم باهام مدارا کنی کافیه!
فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو به من برسونید فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمی دونیدفرمون را دو دستی چسبیدم و کمی از سرعتم کم کردم. مامان بدجور داشت پشت سرم چراغ می زد و این یعنی تهدید محض!
با صدای آرومی غر غر کردم:
– بسه دیگه زبون نریز.
چند لحطه ای تو سکوت غرق صدای گیتاری شدم که از ضبط پخش می شد. داریوش بدون اینکه چشماشو باز کنه لبخند کمرنگی زد. از توی آینه نگاه به عقب کردم، سپیده معذب گوشه صندلی نشسته بود و به بیرون خیره شده بود، دستشم زده بود زیر چونه اش. تا حالا اینقدر به سر و صدا ندیده بودمش، آرمین هم البته دست کمی از اون نداشت و جفتشون غرق مناظر شده بودن. با احساس سنگینی نگاهی دل از آینه کندم، داریوش چشماشو باز کرده بود و بی پروا خیره شده بود بهم، چقدر محتاج این نگاه بودم فقط خدا می دونست!
بردن اسم تو از یاد کاریه که خیلی سخته
دل تو نقش یه قلبه که تو آغوش درخته
یه بار با ناز پلک زدم و گفتم:
– خوشگل ندیدی؟
بازم لبخند زد ولی هیچی نگفت … یه دفعه دستشو جلو آورد و صدای ضبط رو زیاد کرد. حرکت لبهاشو می دیدم که داره با فریدون زمزمه می کنه:
تو دلم همیشه جاته همیشه دلم باهاته
یاد من هرجا که باشی مثل سایه پا به پا ته
قلبم داشت مثل چی می زد … نزن لعنتی نزن! به نفس نفس افتاده بودم و داریوش بی توجه به من غرق آهنگ بود، شاید هم غرق من به آهنگ گوش می کرد!
فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو به من برسونید
فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمی دونید
همین که آهنگ تموم شد با هول و استرس ضبط رو خاموش کردم، همین یکی حسابی باعث شده بود دست و پامو گم کنم. با اینکه هیچی از احساسات داریوش نمی دونست، هیچ هم سر از کاراش در نمی اوردم اما همین نگاه ها و بعضا تیکه های ظریفش دیوونه م می کرد. تصمیم گرفتم یه کم اذیتش کنم، نمی شه که فقط اون منو اذیت کنه! تو آینه به آرمین نگاه کردم و بلند گفتم:
– آرمین تو چطوری با داریوش اینقدر صمیمی شدی؟
آرمین چشم از مناظر بیرون گرفت، به چشمای من تو آینه خیره شد و با خنده و گفت:
– خودمم نمی دونم. یک دفعه ای پیش اومد حالا هم پشیمونم.
داریوش که می دونست آرمین شوخی می کنه، از طرفی فهمیده بود می خوام کرم بریزم، پوزخندی زد و گفت:
– اتفاقاً آب منم با این توی یه جوی نمی ره. زیادی بچه مثبته. انگار از مادر فقط شیر پاستوریزه خورده.
لجم گرفت و گفتم:
– خوش به حال زنت آرمین! به نظر من که خوشبخت ترین زن دنیا می شه. تو خیلی پسر خوبی هستی! پسر پاستوریزه این روزا کیمیاست!
بعد قبل از اینکه بفهمم می خوام چه غلطی بکنم، به عادت همیشگیم گفتم:
– خدا قسمت ما هم بکنه!
آرمین بیچاره از بی پردگی من سرخ شد، اما داریوش سریع نکته حرفمو گرفت و گفت:
– شما فکر نمی کنی واسه اینجور دعا یه کم دیر شده؟؟ فکر کنم، البته فکر کنم گفتی نامزد داری! نکنه پسر خوبی نیست که داری آرزوی یکی دیگه اشو می کنی؟ یا شاید هم دروغ گفتی!
وای بر من که خودم، خودمو لو دادم! با تته پته گفتم:
– خوب چرا، ولی اون … اونم مثل بقیه اس دیگه … یه خورده سر و گوشش می جنبه.
اومدم ابروشو درست کنم تازه زدم چشمشم کور کردم! با عجز به سپیده نگاه کردم و دیدم کثافت داره ریز ریز می خنده! اونم طرفدار این دو نفر شده بود و ترجیح می داد من کم بیارم! عوضی! داریوش با پوزخند گفت:
– یعنی واقعاً با وجود داشتن تو بازم شیطونه؟ چقدر بی لیاقت! واقعاً حیف تو نیست رزا؟
داشتم کم می اوردم، اعصابم حسابی به هم ریخته بود، می خواستم هر چه زودتر اون بحث اعصاب خورد کن رو تموم کنم. برای همینم با غیظ گفتم:
– نه پس! تو خوبی! می خوای بیام زن تو بشم؟!
صورت داریوش پر از بهت شد، آه آرمین هم پشت سرم اونقدر بلند بود که بتونم بشنوم. سپیده هم داشت با چشمای گرد شده نگام می کرد! خودمو اینقدر رک باور نداشتم! کم کم روی صورت بهت زده داریوش یه لبخند تلخ نشست، تلخ تلخ! اما چیزی نگفت، سعی کردم بحثو جمع کنم و جمعو از اون حالت خارج کنم:
– رضا هر چی که باشه، من خیلی دوسش دارم. پسرای این دوره زمونه همشون سر و گوششون می جنبه.
آرمین هم به کمکم اومد و گفت:
– نه رزا. همشون هم اینطوری نیستن. مثلاً من در طول عمرم یه دوست دختر هم نداشتم! حالا من هیچی، هستن خیلی از پسرا که شیطنت می کنن، اما آدمیت از یادشون نرفته! به نظرم اونا واقعاً آدمای قابل اعتمادی هستن. بعدشم هر آدمی تا ازدواج می کنه، دیگه فقط باید حواسش به همسرش باشه نه اینکه یه نفرو عقد کنه، صد تا رو … لا اله الا الله!
– منم که می گم زن تو خیلی خوشبخته.
داریوش با اخمای در هم رو به سپیده گفت:
– سپیده چرا خاله شیلا نیومدن؟
بهد از یه ساعت تازه صدای سپیده رو هم شنیدیم! این دختر یه مرگش شده بود!
– مامان من کار داشت، نمی تونست بیاد، ولی برادرم محمودآباده.
آرمین قبل از من و داریوش به حرف اومد و گفت:
– برادرت؟
سپیده از گوشه چشم نگاهی به آرمین انداخت و گفت:
– آره برادرم سام با پسر خاله ام و دوستاشون اونجان.
اینبار داریوش پرسید:
– پسر خاله ات؟ یعنی داداش رزا؟ مگه رزا تک فرزند نیست؟
وا! مگه خودم لالم که از سپیده می پرسه! اوه اوه! این چی گفت؟!! من نگفته بودم بهشون داداش دارم. البته نگفته بودمم که تک فرزندم، اما الان لو می رم! می می دونــــــــــم! الان حیثیتم به فنا می ره! سپیده که هنوز خونسردی خودشو از دست نداده بود گفت:
– نه، هم من ، هم رزا یه داداش بزرگتر داریم. که البته هم سن هم هستن.
داریوش دستی توی موهاش که ریخته بود روی چشماش کشید، همه شونو با هم داد بالا و با صدای آرومی پرسید:
– نامزد رزا هم باهاشونه حتماً.
سپیده هم دیگه داشت کم می اورد، خودش فهمید گاف داده، به زحمت گفت:
– آره … یعنی نه! اصلاً نمی دونم.
نگاه داریوش با بدبینی چرخید سمت من، آرمین هم نگاهش بین من و سپیده و داریوش چرخ می خورد. با کلافگی گفتم:
– اصلاً چه بحثیه! اَه!
قبل از اینکه کسی فرصت کنه چیزی بگه، صدای موسیقی لایتی توی ماشین پخش شد و داریوش دستشو داخل جیب شلوارش کرد و گوشی موبایلش رو در آورد. آخ چقدر دلم یه دونه موبایل می خواست. ولی بابا برام نمی خرید، تازه بازار موبایل داشتن گرم شده بود و بابا برای خودش و مامان و رضا خریده بود. به منم گفته بود وقتی رفتی دانشگاه! اوف! بی اختیار گوشامو تیز کردم تا از مکالمه داریوش سر در بیارم، نکنه بازم دوست دختراش …
– باشه، همین جلوتر یه قهوه خونه هست …
– ….
– شما الان دقیقا کجا هستین مگه؟
– ….
– خوب ما یه کم جلو افتادیم، حدوداً پنج دقیقه دیگه میرسین به ما. اسم قهوه خونه رو برات مسیج می کنم.
بعد از این حرف قطع کرد و رو به من گفت:
– مامان اینا بودن، خسته ان … گفتن یه جا وایسیم. بعد از این پیچ یه قهوه خونه هست، چون کنار رودخونه است فضای خوبی داره. نگه دار …
بعد از پیچ جایی که گفته بود رو دیدم، راهنما زدم و کنار کشیدم اما هیچی در جواب حرفاش نگفتم. همه از ماشین پیاده شدیم، ساعت نه و نیم صبح بود. با دیدن رودخونه خروشان، هوس کردم آبی به دست و صورتم بزنم. آرمین و داریوش داشتن با هم پچ پچ می کردن، قیافه داریوش در هم بود ولی آرمین سعی داشت چیزی رو با هیجان بهش حالی کنه. بی توجه به اونا به سپیده گفتم یم رم لب رودخونه و راه افتادم اون سمت. خیلی هم شلوغ نبود، آب خنک انگار اعصابم رو هم آروم کرد. وقتی برگشتم، مامان اینا هم اومده بودن و همه شون با هم نشسته بودن روی یکی از تختا که از رودخونه یه کم فاصله داشت. رفتم طرفشون و با هیجان گفتم:
– بیاین لب آب … اونجا نشستین برای چی؟
مامان بی توجه به حرفم با اخم گفت:
– این بود آروم رفتنت؟ پا رو می ذاری روی گاز آ برو که رفتیم؟!!
نشستم لب تخت، خم شد گونه شو صدا دار بوسیدم و گفتم:
– به من می گن رزا شوماخر! چی فکر کردی؟!! هیش مترس! رانندگی در حد بنز !
مامان چپ چپی نگام کرد و صورتشو چرخوند سمت آرمین، منم چشمام رفت سمت داریوش که داشت با لبخندی محو نگام می کرد.
– خاله! تو نباید چیزی بهش می گفتی؟!! حالا این بچه اس!
دل از نگاه بازی با داریوش کندم و اعتراض کردم:
– اِ مامان!
آرمین هم به جانبداری از من چون مخاب هم قرار گرفته بود گفت:
– همون اول فقط یه کم تند رفت خاله جان، بعدش خودش زود سرعتشو کم کرد.
– د آخه من دختر خودمو خوب می شناسم.
اومدن گارسون و آوردن یه سینی چایی به غر غرهای مامان پایان داد. باز نگام رفت سمت داریوش، برعکس مسافرت کیش که خیلی می گفت و می خندید و ریلکس بود، این بار خیلی عبوس و غمزده شده بود و هر از گاهی چنان نگام می کرد که دست و دلم می لرزید و حاضر بودم همه چیزمو بدم تا اون نگاه برای همیشه به من تعلق داشته باشه. ولی حیف که این نگاه تا حالا به خیلی از دخترای دیگه هم دوخته شده بود. مامان استکانی چایی ریخت و به دستم داد. موقع گرفتن استکان باز نگاه بی اراده ام با نگاه داریوش تلاقی کرد و دوباره همون حالت تو من ایجاد شد. طوری که یهو دستم شل شد و فنجون چایی روی پام ریخت. خدا رو شکر خیلی داغ نبود، ولی نمی دونم چرا کولی بازی در آوردم و با فریاد گفتم:
– سوختم. وای سوختم!
مامان و خاله به تکاپو افتادن، ولی داریوش تو یه چشم به هم زدن بلندم کرد و به حالت دو منو کنار رودخونه برد و پامو تو آب خنک رودخونه فرو کرد. سوز شدیدی نداشتم، اما پام که خنک شد انگار دلمم خنک شد. یکی از دستای داریوش محکمدور کمرم پیچید شده بود و با اون یکی مچ پامو گرفته بود توی دستش. بدنم داشت مور مور می شد، دستی که بی هوس دور کمرم تاب خورده بود و داریوش نگرانی که بی توجه به اطرافیان منو تو آغوشش گرفته بود داشت از خود بیخودم می کرد.
سرمو بالا آوردم و تو عمق چشمای آبیش خیره شدم، نگاش پر بود از نگرانی و به پام خیره شده بود، وقتی نگامو حس کرد، نگاشو سر داد روی نگام، لبمو با زبون تر کردم و از ته دلم گفتم:
– ممنون.
لبخند نشست روی صورتش، لبخندی که جذابیتش رو دوچندان می کرد، با صدای آروم گفت:
– خواهش می کنم. پات می سوزه؟ اگه می سوزه برگردیم تهران و بریم درمانگاه.
با همه صداقتم گفتم:
– نه خوبه. من الکی داد و هوار راه انداختم، چیزی نشده بود که!
صدای مامان رو از فاصله نزدیک شنیدم:
– چی شدی دختر؟ خوبی رزا؟!! پاتو ناقص کردی؟!! بازم سر به هوایی؟!! من چی کار کنم از دست تو؟
مامان درست پشت سرمون بود، داریوش سریع ولم کرد و با فاصله از من ایستاد. با خنده چرخیدم سمت مامان، سپیده هم کنارش بود و با نگرانی نگام می کرد. گفتم:
– خوبم مامان! داریوش نجاتم داد …
مامان برای اولین بار نگاه بی کینه ای به داریوش کرد و گفت:
– ممنون پسرم، لطف کردی. من که هول شده بودم، نمی دونستم چی کار باید بکنم!
نه تنها من که داریوش هم جا خورد، با اون بغل مغلی که داریوش راه انداخت، گفتم الان مامان جفتمونو تو رودخونه غرق می کنه. ولی انگار نه! اونم فهمیدم داریوش مظلوم شده! داریوش برای اینکه تعجبش پیدا نشه، سرشو زیر انداخت و گفت:
– خواهش می کنم! کاری نکردم …
مامان نشست کنارم، پامو نگاه کرد و گفت:
– خوبی؟!
پامو یه کم تکون دادم و گفتم:
– خوبم مامان، خیلی داغ نبود.
– خوب خدا رو شکر! امانتی فرهاد یه خط بهت بیفته بابات منو سه طلاقه می کنه!
پشت چشمی نازک کردم و دور از چشم داریوش یواش گفتم:
– آره! هیشکی هم نه و بابا فرهاد! حالا دیگه خوب می دونم دلیل مجنون بازی هاش چیه! باید یه ذره سر به سرش بذارم …
مامان با چشمای خندونش اعتراض کرد:
– رزا!!!
قبل از اینکه وقت کنم چیزی بگم خاله کیمیا از پشت سر گفت:
– همه چی مرتبه؟
مامان برگشت و گفت:
– آره … خوبه!
– خوب پس بیا ماشینتو جا به جا کن! گویا بدجاست مردم ماشینشون گیر می کنه بهش …
مامان سریع از جا پرید و گفت:
– سوئیچ کو رزا؟
– تو کیفمه، روی تخت …
بعد از رفتن مامان سپیده جلو اومد و دم گوشم گفت:
– کثافت! بغل سواری چطور بود؟!!
کم نیاوردم و در جوابش گفتم:
– نگاه بازی شما چطور؟ خوردی آرمینو از بس دیدش زدی!
سپیده در جا سرخ شد و جیغ کشید:
– رزا!!!
– مرض! حرف می زنی اینم جوابته!
از جا بلند شد و در حالی که ازمون دور می شد گفت:
– همون بهتر که تنهات بذارم، شعور نداری تو!
ریز ریز خندیدم و خونسردانه اون یکی پامو هم فرو کردم توی آب خنک. داریوش دوباره نشست کنارم و گفت:
– واقعاً خوبی یا واسه اینکه دیگرانو نگران نکنی گفتی خوبم؟!
– نه اینکه نسوخته باشه ها. یه خورده سوخت ولی الآن …
بدون توجه به حرف من دستشو جلو آورد، مچ پامو گرفت توی دستش و از آب کشیدش بیرون. از حرارت دستش حس کردم سوختم، چشمام بسته شد. اون ولی بی توجه به من گفت:
– تو که درست حرف نمی زنی. یه بار می گی سوخت، یه بار می گی نه! بذار خودم ببینم.
وقتی سکوت کرد چشمامو باز کردم، خیره به پام نگاه می کرد. اوه اوه! چه لاک زرشکی هم زده بودم به ناخنای پام! بچه حق داره زل بزنه! دستشو که نوازش گونه کشید روی پام به خودم اومدم، سریع پامو کنار کشیدم. یه کم از جا پرید، چند لحظه سکوت کرد و بعد سعی کرد یه جوری جو رو عوض کنه، پس با خنده گفت:
– تو از منم سالم تری.
لبمو کج کردم و گفتم:
– دلت می خواست که یه بلایی سرم بیاد؟ نه؟
داریوش نگاهی عمیق به چشمام انداخت و با مهربونی گفت:
– این چه حرفیه؟ تو همه …
بقیه حرفشو خورد، چند لحظه با عجز سکوت کرد، بعد مشتشو کوبید روی سنگریزه های روی زمین و غرید:
– ای خــــــدا!
چنان از ته دل خدا رو صدا زد که بغض تو گلوم نشست. می خواست با من طور دیگه ای حرف بزنه، ولی
می دونستم که نامزد داشتن من جلوشو می گیره و عذابش می ده. تو همین افکار بودم که صدای آرمین از جا پروندم:
– بریم بچه ها؟ دیره …
داریوش که کنار من زانو زده بود بلند شد و گفت:
– بشین من می رم کفشاتو بیارم …
کفشام همونجا کنار تخت جا مونده بودن. با رفتن داریوش آرمین جاشو گرفت و گفت:
– چطوری دختر پر دردسر!
اخم کردم و گفتم:
– فحش دادی؟!! جوابتو بدم؟
آرمین غش غش خندید و گفت:
– من بیجا بکنم! با چه جرئی می تونم به شما توهین کنم پرنسس؟!!
پشت چشمی نازک کرد و گفتم:
– بله! دیگه تکرار نشه ها!
– حالا نگفتی خوبی؟
– خوبم می بینی ک! یه چیزی رو همیشه یادت باشه! من تا وقتی که زبونم کار کنه یعنی خوبم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
– پس انشالله همیشه زبونت کار کنه خانوم زبون دراز … اما یه ذره کمتر این داریوش رو اذیت کن … آخه ….
قبل از اینکه فرصت کنه جمله شو تموم کنه داریوش با کفشام برگشت، داشتم می مردم ببینم آرمین چی می خواست بگه! اما فایده ای نداشت دیگه چون آرمین همینطور که می رفت سمت ماشینا گفت:
– زود بیاین …
کفشامو از دست داریوش گرفتم و پوشیدم، خواستم بی توجه به داریوش راهمو بکشم و برم، اما صدای داریوش متوقفم کرد:
– رز …
برگشتم و خیره نگاهش شدم. انگار همه آرزوهامو تو نگاه اون جستجو می کردم. قلبم کم کم داشت باهاش مهربون می شد. داشتم کم می آوردم! لحظات کوتاهی بهش خیره موندم تا اینکه اون طاقت نیاورد. سرش رو پایین انداخت و بعد از کشیدن نفس عمیقی با صدای خیلی خیلی آرومی گفت:
– هیچی …
آب دهنمو قورت دادم و خواستم چیزی بگم که مهلت نداد و به سرعت از کنارم رد شد.
مامان اصرار داشت به خاطر پام پشت فرمون ننشینم، اما من اصرار کردم و بدون توجه به غر غرهاش سوار ماشین شدم. داریوش و آرمین و سپیده هم به شکل قبل سوار شدن. ماشینو روشن کردم. حس و حالم خیلی بهتر از لحظه اولی بود که داریوشو دیده بودم، از درون احساس شعف می کردم. مامان زودتر از ما راه افتاد، منم خواستم حرکت کنم، که یهو دختری کنار شیشه داریوش اومد و با فریاد، با ته لهجه اصفهانی گفت:
– وای عزیزم تویی؟ دلم برات یه ذره شده بود! تو کجا این جا کجا؟
با بهت چرخیدم سمت داریوش! رنگش یه درجه سفید تر شده و به دختره خیره مونده بود ولی هیچی نمی گفت. این کی بود دیگه خدا؟!! دختر خوشگلی بود، یه قشنگی ذاتی داشت و لوازم آرایش خیلی هم توش دخیل نبود! احساس کردم نفسم به راحتی بالا نمی یاد. دختره دستشو جلوی صورت داریوش تکون داد و گفت:
– داریوش! کجایی؟!!! چرا منگ شدی؟!! خیلی وقته خبری ازت نیست! همه بچه ها دلتنگت شدن. بیشعور داری می ری شمال صدات در نمیاد؟ بیا با اکیپ خودمون! طناز و رویا و ملینا و مریم و احسان و شاهرخ و سعید و نوید هم هستن. همه ببیننت شاخ در می یارن. دوستاتم بیار …
اینو که گفت تازه کله شو خم کرد تو ماشین و به من که مثل مجسمه خشک شده بودم و سپیده و آرمین که خبر از حالشون نداشتم سلام کرد. داریوش چرخید سمت من، همین که حال خرابمو دید اخماش یهو در هم شد چرخید سمت دختره و با تندی گفت:
– خانم من دیگه شما رو به جا نمی آرم.
دختر که حرف داریوش رو به مسخرگی برداشت کرده بود، با لوندی خندید و گفت:
– ای ناقلا! حالا برای من نقش بازی می کنی؟ خیلی خوب. حالا که می خوای خودمو معرفی می کنم. من شری هستم. یعنی شراره. توی خیابون میر فندرسکی با هم آشنا شدیم. اصفهان! یادت اومد؟
داریوش حسابی کلافه شده بود از نگاش و حالاتش مشخص بود! گفت:
– خانم لطفاً مزاحم نشید. گفتم من شما رو نمی شناسم!
قبل از اینکه دختره حرفی بزنه آرمین به زور گفت:
– رزا لطفاً برو.
داشتم از درون می لرزیدم. این چی می گفت این وسط؟ کجا برم؟!! خدایا طاقت ندارم! شنیدنش خیلی راحت تر از دیدنشه … وای خدا! داریوش نگام کرد و با چشماش التماس کرد برم، اما نمی تونستم حتی گازو فشار بدم! با طعنه و بغض گفتم:
– نمی رم! بذار آقا به معشوقه وفادارش برسه.
یه دفعه داریوش در ماشین رو باز کرد، فکر کردم خسته شده و می خواد بره توی اکیپ فدائیاش! پوزخند نشست روی لبم می خواستم به آرمین بگم بیاد بشینه پشت فرمون چون داشتم می مردم! دیگه نمی تونستم رانندگی کنم! صدای داد داریوش نگامو به اون سمت کشید:
– برو اونور خانوم! خسته ام کردین! با چه زبونی بهتون بگم دست از سرم بردارین؟!!!
دختره سر جا خشک شده با دهن باز به داریوش نگاه می کرد، قبل از اینکه بتونه خودشو جمع و جور کنه و حرفی بزنه داریوش اومد سمت من. در رو باز کرد، سرمو گرفتم بالا و نگاش کردم، با صدای بلند گفت:
– بیا پایین رزا …
اینقدر تعجب کرده بودم که نمی دونستم دقیقاً باید چه غلطی بکنم. وقتی دید بی حرکت نشستم صداشو بالاتر برد و گفت:
– رزا! بهت می گم بیا پایین …
دست و پاهام ازم اطاعت نمی کردن، وقتی به خودم اومدم که پیاده شده بودم. فکر کردم داریوش کاریم داره، اما خیلی خونسرد نشست پشت فرمون و همینطور که در رو می بشت گفت:
– سوار شو …
سر جا خشک شده نگاش می کردم، داد کشید:
– نشنیدی؟!! می گم سوار شو! زود!
خدای من! این کی بود دیگه؟!! ناچاراً ماشین رو دور زدم و سوار شدم. دختره هنوز بهت زده سر جاش وایساده بود. یه لحظه دلم براش سوخت! همین که سوار شدم هنوز در رو کامل نبسته بود که با سرعت راه افتاد. چند دقیقه ای توی سکوت گذشت، هیچ کدوم حرف نمی زدیم، بعد از حدودا! یه ربع دستشو جلو اورد و ضبط رو روشن کرد. انگار تا اون لحظه هیچ کس نفس هم نمی کشید، چون همین که ضبط روشن شد آرمین نفس عمیقی کشید و گفت:
– خــــوب! دوستان دیگه چطورین؟
سپیده در جوابش خندید و گفت:
– فکر کنم خوب باشیم …
داریوش بی توجه به اونا صدای ضبط رو بالاتر برد، مطمئناً قصد صحبت کردن با منو داشت و می خواست صداش به عقب نرسه. اعصابم حسابی متشنج بود. نمی تونستم اتفاقی که افتاده بود رو قبول کنم. تازه داشتم بدی های داریوشو فراموش می کردم و خودمو راضی می کردم که داریوش می تونه لایق عشق پاک من باشه. اما چی شد؟!! درسته که این قضیه احتمالاً مال گذشته هاست اما نمی دونم چرا دیدنش اینقدر واسم گرون تموم شده بود. سنگینی نگاشو حس می کردم، اما نمی تونستم نگاش کنم. با صدای آرامی گفت:
– رزا … متاسفم! نمی خواستم اینطور بشه.
کنترلمو از دست دادم، همینطور که روبرو رو نگاه می کردم، با صدایی که از زور خشم بلند شده بود گفتم:
– نیازی به تاسف تو نیست! برای من اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده! چون از قبل، خودم همه چی رو
می دونستم.
دستاشو از فرمون جدا کرد، تسلم وار هر دو رو بالا گرفت و گفت:
– خیلی خب تو درست می گی! ولی باور کن من دیگه دور تموم کارایی رو که قبلاً می کردم، خط کشیدم. اصلاً نمی دونم این یه دفعه از کجا پیداش شد. رزا باور کن که این اتفاق کاملاً ناخواسته بود.
– گفتم که برای من مهم نیست! اصلاً به من چه؟ تو هر کاری که بخوای می تونی بکنی. دلیلی نداره واسه من توضیح بدی!
با زدن این حرف برای اینکه از گفتن حرفای بعدی جلوگیری کنم، صدای ضبط رو تا آخر بلند کردم. شیشه های ماشین می لرزید، ولی برای ساکت کردن داریوش این کار لازم بود. سرعت داریوش اوج گرفت اما اینقدر با تسلط رانندگی می کرد که هیچ کدوم حتی ذره ای نترسیده بودیم. آرمین و سپیده اون پشت مشغول صحبت بودن و اصلا کاری به کار ما دو تا که هر دو با خشم سکوت کرده بودیم نداشتن. بالاخره رسیدیم، وقتی وارد محمود آباد شد دست دراز کردم و ضبط رو کم کردم. باید بهش آدرس ویلامون رو می دادم. طبق قرار باید اول به دیدن رضا و سام می رفتیم. دیگه برام اهمیتی نداشت که داریوش پی به دروغم ببره. اون لحظه هیچی برام مهم نبود. صدای ضبط رو که کم کردم داریوش از گوشه چشم نگام کرد، فهمید می خوام یه چیزی بگم. بازم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
– برو به این آدرسی که می گم، باید اول بریم ویلای ما پیش داداشم اینا …
سرشو تکون داد و من آدرس رو بهش دادم. جلوی در بزرگ ویلا ایستاد و منتظر نگام کرد. می خواست نگاش کنم، اما قهر کرده بودم. نمی خواستم نگاش کنم. خم شدم و چند بار پی در پی بوق زدم. سرایدار مسنمون بابا حیدر در رو باز کرد. یه کم به سمت داریوش خم شدم تا بابا حیدر بتونه منو ببینه و در رو باز کنه بلند گفتم:
– سلام بابا حیدر … منم رزا … باز کنین.
دو تا دستشو به نشونه سلام بالا برد و با لهجه شمالی غلیظش گفت:
– سلام خانوم جان! خیلی خوش اومدین … بفرمایید …
دو دهنه در رو با چابکی باز کرد و داریوش راه افتاد رفت داخل، از جاده سنگ فرش گذشت و روبروی عمارت چوبی ویلا ایستاد. باز خم شدم روی بوق و چند بار پشت سر هم بوق زدم، صدای پر کنابه داریوش رو شنیدم:
– چه هیجانی هم برای دیدن نامزدت داری!
صاف نشستم و همینطور که در رو باز می کردم گفتم:
– همینه که هست!
مامان اینا هم بعد از ما رسیده و داشتن ماشینو پارک می کردن. در ویلا باز شد و پنج پسر و دو دختر روی ایوون اومدن. رضا رو که دیدم بی توجه به داریوش و بقیه دویدم به سمتش. اونم به عادت همیشگی، دستاشو به روم باز کرد. شیرجه زدم توی بغلش و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم. پشت سر هم می گفتم:
– دلم برات یه ذره شده بود رضا!
همه اش یه هفته بود ندیده بودمش، اما طاقت دوریشو نداشتم و اقعاً دلم براش تنگ شده بود. رضا هم محکم منو تو بغلش فشار می داد و روی هوا می چرخوند. با صدای مامان که داشت اعتراض می کرد، بالاخره دل کند و منو روی زمین گذاشت. مامان هم بغلش کرد و بوسیدش. وقتی مشغول دست و روبوسی با مامان بود به سمت داریوش و آرمین چرخیدم. آرمین با اخم سرشو زیر انداخته بود ولی خبری از داریوش نبود. هر چی چشم چرخوندمش ندیدمش! جالب اینجا بود که ماشینش هم نبود!!! حتی واینساده بود به هم معرفیشون کنم تا پی به دروغم ببره!!
سریع دنبال سپیده گشتم، مشغول خوش و بش با سام و رضا بود و متوجه رفتن داریوش نشده بود. اون وسط فقط خاله کیمیا بود که با نگرانی خودشو به آرمین رسوند تا بفهمه قضیه از چه قراره. مبهوت رفتنش مونده بودم، حتی یادم رفت می خواستم رضا رو به بقیه معرفی کنم. رضا بعد از خوش و بش با مامان و سپیده اومد سمت من و دست انداخت دور شونه ام و گفت: – فنچ کوچولوی من چطوره؟!!
ضربه ای توی سینه اش کوبیدم و گفتم:
– دوست ندالم! هی منو ول می کنی می یای شمال!
با عشق گونه مو بوسیدم و گفت:
– دیوونه من! مهستی هی هواییم می کنه ، چی کارش کنم؟ برو براش خواهر شوهر بازی در بیار …
با تعجب گفتم:
– مگه اینجاست؟!!
خندید و گفت:
– نه عزیزم … ویلای خودشونه، غروب که می شه همراه داداشش می یان توی اکیپ ما …بعضی وقتا پدر مادرش هم هستن.
– بابا مامانش می دونن با و دوسته؟
– چون دوستیمون سالم و هدفداره آره، چرا که نه؟ مامان هم می دونه ، قراره با بابا هم حرف بزنه …
قیافه ام در هم شد و گفتم:
– انگار قضیه خیلی جدیه!
دماغمو کشید و گفت:
– بیخیال اون فعلاً این آقایی که باهاتونه کیه؟ معرفی نمی کنی؟
چرخیدم به سمت آرمین که داشت با اخمای در هم به من و رضا نگاه می کرد و بلند گفتم:
– اوا یادم رفت، بیا رضا، بیا می خوام با آرمین آشنات کنم.
جلو آرمین که رسیدیم، آرمین نگاشو یه کم عوض کرد. دیگه خصمانه نگامون نمی کرد، بیشتر نگاش موشکافانه بود، دست رضا که به سمتش دراز شد رو صمیمانه فشرد و در جواب خوش امد گویی رضا تشکر کرد. گفتم:
– رضا، خاله کیمیا رو که می شناسی؟ مامان تعریفشو سری قبل برات می کرد، آرمین دوستِ پسرِ خاله کیمیاست.
رضا کمی فکر کرد و گفت:
– پسر خاله کیمیا؟ پس خودش کو؟
من موندم چی بگم و آرمین به جای من آهی کشید و گفت:
– اومد تا داخل ویلا، اما یهو یه تلفن فوری بهش شد، مجبور شد بره …
یعنی راست گفت؟ در هر صورت نفسمو فوت کردم و بالاخره دم به تله دادم و گفتم:
– و آرمین جون، این گل پسر هم رضاست، داداش عزیز من!
آرمین بهت زده گفت:
– داداشت؟!!
پوزخندی زدم و گفتم:
– آره … فکر کردین نامزدمه؟!!
بعد آهی کشیدم و گفتم:
– نامزدی در کار نبود، فقط خواستم سر به سرتون بذارم.
رضا که تا اون لحظه با تعجب نگاش بین ما تاب میخورد، غش غش خندید و گفت:
– پس تو این دروغ رو به همه می گی؟ آره فنچ کوچولو؟
با خنده گفتم:
– برای دفاع لازمه.
آرمین بهت زده سر جاش خشک شده بود و بدون اینکه پلک بزنه خیره شده بود به رضا، خواستم یه تیکه بهش بندازم که دستی محکم خورد پس گردنم و پریدم بالا. صدای سام کنار گوشم بلند شد:
– اوی! از رو نریا! یه سلامی، یه علیکی، یه حال و احوالی …
بدون حرف زبونمو براش در اوردم و اونم خیلی ریلکس دستشو برد بالا و دوباره محکم کوبید پس کله ام! همین کارش باعث شد زبونمو که در اورده بودم رو محکم گاز بگیرم و اشکم در بیاد. داد کشیدم:
– هوووی! وحشی زبونم زخم شد!
– آدم باش سلام کن!
– فرشته ام تو رو هم آدم حساب نمی کنم!
رضا بینمون ایستاد و گفت:
– ای بابا! ول کنین همو، مثل سگ و گدا می پرن به هم! … رز بیا بریم به دوستام معرفیتون کنم.
سام یواش گفت:
– ورپریده! اون زبونتو اخر قیچی می کنم …
راه افتادم دنبال رضا و گفتم:
– مادر نزاییده!
سام هم دنبالمون اومد و گفت:
– بیست و یه سال پیش ننه من زاییده!
نه اون کم می اورد نه من، همه داشتن به کل کل ما دو تا می خندیدن. از گوشه چشم به آرمین نگاه کردم، اینبار موشکافانه داشت به سام نگاه می کرد. بیچاره چقد شوک بهش وارد شد، حالا خوبه داریوش رفت! همین که رفتیم سمت دوستای رضا آرمین ازمون فاصله گرفت و گوشیشو از جیبش در آورد گذاشت دم گوشش و رفت سمت باغ ویلا … لای درختا که گم شد تازه تونستم حواسمو جمع معرفی رضا بکنم …
قرار شد ناهار رو بین دوستای رضا بخوریم، البته آرمین بینمون نموند و خیلی زود با حالتی پکر و گرفته خداحافظی کرد و رفت. برای ناهار مهستی هم به جمعمون اضافه شد و من برای اولین بار دیدمش، دختر ناز و ملوسی بود و حسابی به دلم نشست. به خصوص که حسابی هم ریزه میزه بود و اصلا بهش نمی یومد بیست و یه سالش باشه و تقریبا هم سن خودم نشون می داد! چند ساعتی پیش اونا موندیم، بعد از خودن ناهار بالاخره دل کندیم. خیلی به رضا اصرار کردم که باهامون بیاد ویلای خاله کیمیا اینا اما قبول نکرد و گفت که فردا برمی گردن تهران. خداحافظی کردیم و چهار تایی رفتیم سمت ویلای خاله اینا که فقط یه کم با ویلای خودمون فاصله داشت. حدس می زدم که آرمین و داریوش اونجا باشن … شاید هم نه … شاید داریوش رفته بود پیش دوستاش … چرا نباید می رفت؟ برای چی باید پیش ما می موند؟ با دوستاش بیشتر بهش خوش می گذشت. سعی کردم به این چیزا فکر نکنم چون واقعا تصورش هم اذیتم می کرد. ویلای خاله اینا خیلی بزرگتر از ویلای خودمون بود. نماش از سنگ آجری رنگ بود و گرد ساخته شده بود. ماشین داریوش توی پارکینگ جلوی ویلا نبود و معلوم بود حدسم در موردش درست بوده! اون اصلاً ویلا نیومده بود. مامان و خاله وسایل رو برداشتن و رفتن تو، کنار سپیده که محو منظره سرسبز اطراف شده بود رفتم و گفتم:
– دو ساعت هم دووم نیاورد! رفت پیش دوست جوناش!
سپیده برگشت به طرفم و با اخم گفت:
– بی انصاف! با اون حالی که داریوش رفت عمراً اگه حوصله خوش گذرونی داشته باشه!
– اوهو! با چه حالی؟!!
– تو ندیدی، ولی من دیدم. خیلی قیافه اش پکر بود، وقتی تو پریدی بغل رضا داریوش فقط سوئیچو از خاله گرفت و با سرعت رفت. حتی یه لحظه هم نگاتون نکرد …
– که چی؟!!
رفت از پله های ویلا بالا و گفت:
– که هیچی، اون چشاتو باز کن فقط … بیا بریم تو ببینم شب باید کجا بکپیم!
دنبالش راه افتادم و رفتیم تو، داخل ویلا هم بزرگ و شیک بود. مامان و خاله کیمیا به همراهی یه خانومی که مستخدم ویلا بود مشغول جا به جا کردن وسیله ها و جا دادنشون توی آشپزخونه بودن. خاله کیمیا با دیدن ما گفت:
– دخترا برین هر اتاقی می خواین برای خودتون بردارین … دو تا اتاق طبقه بالا هست، سه تا هم پایین.
تشکر کردیم و رفتیم سمت در هایی که سمت راست سالن بودن. از برچسب هایی که روی درها چسبونده شده بود مشخص بود اتاقا همونا هستن. سپیده یکی از درا رو باز کرد و گفت:
– به! دکوراسیونش تو حلقم …
دنبالش رفتم توی اتاق، دکوراسیون یاسی رنگ اتاق باب میل سپیده بود که عاشق رنگ یاسی بود! یه تخت یه نفره و یه کمد لباس کل وسایل اتاق رو تشکیل می دادن. سپیده ولو شد روی تخت و گفت:
– اینجا مال من!
– بله معلومه! توام که یاسی پرست!
– همینه که هست … برو اتاق بغلو بردار واسه خودت …
– حالا نمی شد همین جا دو تا تخت داشت با هم می خوابیدیم؟
– حال که نداره … گمشو می خوام استراحت کنم …
رفتم سمت در و گفتم:
– خفه بمیر بابا …
در اتاق بغلی رو باز کردم، یه تخت دو نفره داشت و کیف سامسونت آرمین هم روی تخت بود. بعله! تکلیف این اتاق هم معلوم شد! اتاق آرمین و داریوش بود … آرمین کی اومده بود توی ویلا؟ پس الان کجا بود؟! داریوش کجا بود؟!! اَه به من چه؟!! ولی خاک بر سر بی حیاشون کنم! شب می خواستن روی یه تخت بخوابن؟!! بلا به دور! داریوش می تونه با یه پسر بخوابه رو تخت دو نفره؟ عمراً! آرمینو می اندازه بیرون و یه حوری می یاره می خوابونه کنارش … اخمام در هم شد … رفتم از اتاق بیرون و خواستم برم اتاق بعدی که مامان ازش اومد بیرون … با دیدن من لبخندی زد و گفت:
– اتاقتو انتخاب کردی؟ وسیله هاتو از تو ماشین بیار بذار تو اتاقت …
– نه هنوز … اتاقای پایین همه پر شده … باید برم بالا …
– باشه مامان … فرقی نداره که … فقط زود وسایلت رو بچین، شاید شب بخوایم بریم بیرون …
سرمو تکون دادم و رفتم سمت پله های مارپیچ چوبی که انتهای سالن بود و طبقه اول رو متصل می کرد به طبقه دوم. رفتم بالا و پیش روم یه سالن کوچیک مربع شکل با سه تا در دیدم … رفتم سمت در ها و یکیشو باز کردم … به اتاق بزرگ با دکوراسیون سورمه ای بود، ولی تختش یه نفره بود. تجهیزاتش خیلی بیشتر از اتاقای پایین بود، میز کامپیوتر و یه کامپیوتر تر و تمیز به همراه یه شبط صوت بزرگ وسایل اتاق رو تشکیل می دادن. تصمیم گرفتم همون اتاق رو بردارم … رفت سمت کمدش تا ببینم چوب لباسی هم داره یا نه که دیدم کمد پر از لباسه … اونم لباسای مردونه!! اینجا دیگه اتاق کی بود؟!! ناخودآگاه سرمو جلو بردم و دماغمو بین لباس ها فرو کردم … به چه بویی! بوی داریوش بود! عطر تند داریوش … پس اینجا هم اتاق داریوشه … ای خدا! انگار بهتره من برم بکپم وسط پذیرایی! چه وضعشه؟!! هر جا می رم یه نفر از قبل اشغالش کرده؟!! این یکی که معلومه از خیلی وقت پیش اینجا بوده! چون این همه لباس و کامپیوتر و اینا رو نمی تونه امروز آورده باشه اینجا! نفسمو فوت کردم و رفتم از اتاقش بیرون، یه در دیگه روبروی در اتاق داریوش قرار داشت، رفتم سمتش و باز کردم که با سرویس بهداشتی روبرو شدم، حموم و دستشویی … بستمش و چرخیدم، در بعدی کنار در اتاق داریوش بود. دیگه اگه خدا بخواد این باید اتاق من باشه! درو که باز کردم با دیدن دکوراسیون مشکی و قرمز زیر لب گفتم:
– آخیش! بالاخره ما هم اتاقمون رو یافتیم …
یه راست رفتم سمت کمد و درشو باز کردم که خیالم راحت بشه لباسای دوست دخترای داریوش اینجا نیست! با دیدن کمد خالی یه نفس عمیق و راحت کشیدم و رفتم از اتاق بیرون تا وسایلم رو بیارم. وارد سالن که شدم با دیدن آرمین و قیافه پکرش و خاله کیمیا و اخمای درهمش فهمیدم یه طوری شده. آرمین حتی کفشاشو هم در نیاورده بود و همونطور کلافه ایستاده بود.
اول از همه آرمین منو دید و لبخند زد، جواب لبخندشو دادم و خواستم از کنارش رد بشم برم وسایلمو بیارم داخل که صدای خاله کیمیا رو شنیدم: – موبایلشو چرا خاموش کرده؟
و جواب آرمین:
– چند بار اول که زنگ بهش زدم روشن بود، اما بعد دیگه خاموشش کرد …
– ای بابا …
نایستادم بقیه حرفاشونو بشنوم. می دونستم دارن در مورد داریوش حرف می زنن برای همین هم سعی می کردم برام مهم نباشه … داریوش پیش دوستاش بود! پس خوش گذرونی … باید قبول می کردم. وسایلم رو که همه اش یه ساک بود برداشتم و کشون کشون با خودم بردم داخل، آرمین دید و اومد جلو، خبری از خاله کیمیا نبود … دسته ساک سبز آبیمو گرفت و گفت:
– بذار کمکت کنم … سنگینه نمی تونی …
دستمو عقب کشیدم و گفتم:
– خدا برات خوب بخواد … عزا گرفته بودم اینو چه طور ببرم بالا …
لبخندی زد ولی هیچی نگفت. دنبالش رفتم بالا و گفتم:
– توی اون اتاق باید بذاری و به اتاق خودم اشاره کردم …
سرشو تکون داد و گفت:
– می دونم، اون یکی اتاق مال داریوشه …
پس درست حدس زده بودم … ساک رو داخل اتاق گذاشت و نفس عمیقی کشید. گفتم:
– دستت درد نکنه آرمین … زحمت کشیدی …
خشک گفت:
– خواهش می کنم …
منتظر بودم تا بره بیرون و بتونم لباسامو بچینم. ولی همونطور وسط اتاق ایستاده بود و به من نگاه می کرد. با تعجب گفتم:
– چیزی شده؟!!
سرشو تکون داد و یه دفعه بی مقدمه گفت:
– چرا دروغ گفتی که نامزد داری؟! چرا داداشتو جای نامزد قالب کردی؟ چرا خوشت می یاد دیگرانو احمق فرض کنی و به ریشون بخندی؟
زیر رگبار آرمین لال شده بودم … هر چی دهن باز می کردم یه چیزی بگم باز دهنم بسته می شد و کم می اوردم. نمی دونستم چی بگم چون آرمین حق داشت. دروغ مسخره و بچه گونه ای گفته بودم … آرمین آهی کشید و گفت:
– من از همون اول به این جریان شک داشت ، اما حیف که نمی تونستم ثابتش کنم. یه کم بزرگ شو رزا …
بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره مونده بودم … با صدای داد خاله کیمیا بالاخره دست از غر زدن سر من برداشت:
– آرمین ، بیا … داریوش اومد … داره ماشینشو پارک می کنه …
آرمین با دو از اتاق پرید بیرون و بی اراده منم دنبالش کشیده شدم … سپیده و مامان دم در ایستاده بودن و خاله کیمیا رفته بود بیرون … یه جوری رفتار می کردن انگار داریوش هیچ وقت اهل ددر رفتن نبوده! یا با یه بچه دو ساله طرفن! بابا این پسر بیست و هشت سالشه! از قیافه خاله کیمیا می شد فهمید که داره غر می زنه و از قیافه داریوش هم کلافگی می بارید اما در جواب خاله کیمیا هیچی نمی گفت. آرمین که بهشون رسید، چیزی به خاله کیمیا گفت که باعث شد با خشم عقب گرد کنه و برگرده توی ویلا … داریوش هم رفت سمت پشت ویلا ، آرمین هم به دنبالش … خاله کیمیا که اومد تو مامان رفت به طرفش و گفت:
– خواهر چرا اینقدر به خودت فشار می یاری؟ بچه که نیست آخه!
خاله کیمیا همینطور که خودشو روی مبل رها می کرد داد کشید:
– نیره یه لیوان شربت خنک برا من بیار …
بعد رو به مامان گفت:
– درسته بچه نیست! اما هیچ وقت هم عادت نداره بدون خبر جایی بره … هیچ وقت تا حالا بی خبر کاری نکرده! همین نگرانم می کنه … چند وقته این بچه یه چیزیشه! راه به حال خودش نمی بره … نگرانشم …
سپیده برای من چشم و ابرویی اومد و من براش شکلک در اوردم … مامان رفت سمت خاله و نشست کنارش تا آرومش کنه … نیره مستخدم ویلا هم با لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون ، آروم به سپیده گفتم:
– من می رم اتاقمو بچینم …
سپیده سرشو تکون داد و گفت:
– منم …
هر دو به سمت اتاقامون رفتیم … یه چیزی ته دلم داشت قلقلک می داد احساسمو … نکنه داریوش به خاطر من و دیدن من و رضا تو بغل هم اینجوری شده باشه؟!! یعنی ممکنه؟!!! رفتم توی اتاق و خواستم برم طر وقت ساکم که تازه متوجه پنجره بالای تخت شدم! یه راست رفتم به سمتش تا ببینم چه منظره ای پشتشه … اصلا هم به روی خودم نیاوردم که بیشتر قصدم دید زدن پشت ویلا و دیدن داریوش و آرمینه … پرده رو که کنار زدم با دیدن دریای خروشان و آبی پشت پنجره ذوق زده شدم و دو کف دستم رو به هم کوبیدم. چه منظره ی فوق العاده ای!!! همون بهتر که اتاقای پایین قسمت من نشد و من تونستم این بالا صاحب چنین منظره ای بشم! اینقدر غرق منظره دریا شده بودم که یادم رفت می خواستم دنبال داریوش و آرمین بگردم … با صدای باز شدن ناگهانی در از جا پریدم و چرخیدم … داریوش توی چارچوب ایستاده بود و داشت نفس نفس می زد … با چشمای گرد شده نگاش کردم! این اینجا چی کار می کرد؟!!
با دیدن من قدمی جلو اومد، می خواست حرف بزنه اما اینقدر که نفس نفس می زد نمی تونست. تنها کاری که کرد در اتاق رو بست و اومد نشست لب تخت خواب … من سر جا خشک شده داشتم نگاش می کردم و نمی دونستم اینجا چه غلطی می کنه و چرا اینجوری نفس نفس می زنه!! چند باز نفس عمیق کشید تا نفسش سر جاش اومد و بعد بالاخره لب گشود و گفت: – رزا …
همین؟! اینقدر با عجله اومده بود که بگه رزا؟!! گیج و منگ گفتم:
– هوم؟!!
با دست به در اشاره کرد و گفت:
– آرمین … آرمین راست می گه؟!!
چشمام گرد تر شد و گفتم:
– هان؟!!
– آرمین راست می گه که رضا داداشته؟!!
هان!!! پس بگو این بچه چشه!!! اوووه! گفتم حالا چی شده! سعی کردم خونسرد باشم ، رفتم سمت ساکم و گفتم:
– خب آره … شباهت من و رضا به هم خیلی زیاده! برام عجیب بود که زودتر نفهمیدن …
از جا بلند شد اومد به سمتم و و دقیقاً جلوم ایستاد. سعی کردم نگاش نکنم، نمی خواستم جلوی چشماش کم بیارم … نفس عمیقی کشید و گفت:
– چرا رزا؟!!
دست به کمر ایستادم و گفتم:
– چی چرا؟!!!
– چرا دروغ گفتی؟!!
– یعنی تو نمی دونی؟!! از بس دنبالم وز وز می کردی می خواستم شرتو کم کنم که بازم قربون خدا برم شرت کم نشد! دیگه نمی دونم چه جوری باید بهت بگم دست از سر من بردار …
لبخند نشست روی لبش … یه دفعه پشتشو کرد به من و جفت دستاشو فرو کرد بین موهاش و باز قلب منو به تلاطم انداخت! روانی خوب نکن با موهات اونجوری! اه! معلوم نیست چه مرگشه! یهو چرخید به سمتم و گفت:
– نوکرتم به خدا!!
باز چشمام گرد شد و اومدم چیزی بهش بگم که رفت سمت در و لحظه آخر گفت:
– خوشحالم که همسایه ام هم شدی …
بعد از این حرف رفت از اتاق بیرون و در رو به هم کوبید … نه خداییش این یه چیزیش می شد!! خدا شفا بده!! اینا رو زبونی می گفتم اما حرف قلب خودم یه چیزی دیگه بود … دوست داشتم بگم منم خوشحال شدم که همسایه تو شدم … خوشحالم که از نامزد نداشتن من دار ذوق مرگ می شی … خوشحالم که نگاهت معصوم شده … خوشحالم که حسم بهم می گه دوستم داری و خوشحالم که خودمم دوستت … نه در این مورد خوشحال نیستم! وقتی برای من و داریوش وصالی وجود نداره پس دوست داشتنش نباید باعث خوشحالی باشه … آهی کشیدم و دوباره رفتم سمت ساکم تا خودمو مشغول کنم … هنوز نصف بیشتر لباس هام مونده بود که سپیده از طبقه پایین صدام کرد. لباسی که تو دستم بود رو روی ساک انداختم و رفتم سمت در که از اتاق برم بیرون. توی راهرو به سمت پله ها می رفتم که داریوش مثل جن روبروم ظاهر شد. لباسشو با یه دست گرمکن خاکستری و مشکی عوض کرده بود، خودمو عصبی نشون دادم و گفتم:
– برو اونور می خوام برم پایین.
با چشمایی که خمارتر شده بود و صدایی گرفته سرشو جلو اورد، تو چند سانتی متری صورتم توقف کرد و گفت:
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم
تو در کدام سحر بر کدام اسب سفید؟ تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه؟ تو در کدام صدف؟ تو در کدام چمن؟ همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟ من از کجا سر راه تو آمدم نا گاه؟
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه؟ مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
کدام نشأه دویده است از تو در سر من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند به رقص می آیند سرود می خوانند
چه آرزوی محالیست زیستن با تو مرا همین بگذارند یک سخن با تو
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر به من بگو برو در دهان شیر بمیر
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف ستاره ها را از آسمان بیار به زیر
تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند هر آنچه خواهی از من بخواه صبر نخواه
که صبر راه درازیست به مرگ پیوسته است تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دور دست امیدی و پای من خسته است همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
اینقدر با احساس خوند که نزدیک بود بزنم زیر گریه و خودمو توی بغلش رها کنم. خودش هم فکر کنم دقیقا یه همچین حسی داشت چون دستاش یه بار اومدن جلو و بعد سریع برشون گردوند سر جای اولشون. سعی کردم به خودم مسلط شوم. اگه من خودمو می باختم دیگه هم چی تموم می شد، به زور گفتم:
– گفتم برو کنار می خوام برم پایین.
صدای دوباره سپیده فرصت هر گونه جوابی رو ازش گرفت. با قدمای لرزون خودمو به طبقه پایین رسوندم.
سپیده و آرمین لباس پوشیده و اماده بیرون رفتن بودن، هنوز چیزی ازشون نپرسیده بودم که داریوش هم اومد و خیلی خونسرد گفت: – بریم دریا؟
آرمین در جوابش گفت:
– آره داداش بریم، ما که آماده ایم.
یه لحظه همه چیز فراموشم شد و گفتم:
– آخ جون دریا …
لباس عوض کردنم دو دقیقه بیشتر طول نکشید! وقتی اومدم پایین، داریوش و آرمین و سپیده منتظرم بودن. مامان ها چون هنوز وسایل رو کامل نچیده بودن، ترجیح دادن بمونن. پس خودمون چهار تا رفتیم، منظره دریا از نزدیک خیلی زیباتر و دست نیافتنی تر بود. دوست داشتم شیرجه برم وسط آبها! دریا موج های سنگینی داشت، طوفانی نبود اما آرومم نبود. با ذوق گفتم:
– من می خوام برم تو آب.
آرمین گفت:
– مگه دیوونه شدی؟ نمی بینی موج ها چقدر بلند و سنگینن.
با سماجت گفتم:
– من می رم. شما اگه می ترسین نیاین.
با اینکه خودمم از آب می ترسیدم، نمی دونم چرا اون لحظه اینقدر شجاع شده بودم. شاید می خواستم حرارتی رو که حرفای داریوش تو بدنم ایجاد کرده بود، تسکین بدم. حتی نگاه نکردم به سمت داریوش ببینم نظر اون برای توی دریا رفتنم چیه، ترجیح می دادم کمتر نگاش کنم. سپییده گفت:
– کله شق بازی در نیار رزا … فردا اگه دریا آروم تر شده بود می یایم دوباره …
راه افتادم سمت دریا و گفتم:
– نچ! الان می خوام برم …
آروم آروم رفتم توی آب که یک نفر از پشت محکم آستین مانتومو کشید و تا برگشتم دیدم کسی به جز داریوش نیست … اخم کردم و گفتم:
– ولم کن! می خوام برم …
– نمی بینی دریا رو؟!! نمی بینی با چه سرعتی موجاشو می فرسته سمت ساحل … همین یه ذره هم که پاهاتو گذاشتی تو آب خطرناکه … برگرد …
براق شدم توی چشماش و گفتم:
– شماها همه تون ترسوئین! من شنا بلدم!!
– آره ما ترسوئیم! شما هم شنا بلدی … ولی دریا رحم نداره…. خیلی حرفه ای تر از تو ها بودن که دریا بردتشون. تیریپ شجاعت برندار برگرد …
تحکمی تو صداش موج می زد که لجمو در می اورد، با حرص گفتم:
– کاری نکن که یه نامزد دیگه واسه خودم دست و پا کنم ها! اصلاً به تو چه!
قهقهه زد و من احساس کردم قلبم الآن از سینه ام بیرون می پره. وسط خندیدنش گفت:
– دیگه نمی تونی! چون دستت واسه من رو شده شیطونک.
یه بار دیگه تلاش کردم آستین مانتومو از توی دتش بکشم بیرون ولی فایده ای نداشت و محکم منو گرفته بود. حتی به سرم زد که مانتومو در بیارم و در برم! اما می دونستم بی فایده است و داریوش اگه شده بغلم بکنه نمی ذاره من برم توی آب! پس بیخیال شدم و برگشتم … اونم آستینمو ول کرد … آرمین خندید و گفت:
– سرتق! مگه داریوش از پس تو بر بیاد!
ایشی گفتم و رومو برگدوندم. هر چهار تا جایی دور از دریا روی ماسه ها نشستیم و آرمین و داریوش مشغول صحبت کردن شدن. سپیده هم هرازگاهی وسط حرفاشون چیزی می گفت، ولی من زانومو بغل کرده بودم و توی سکوت به دریا خیره شده بودم. صدای داریوش از فکر خارجم کرد:
– موش موشک! ساکتی چرا؟!! بهت نمی یاد اینقدر مظلوم باشی …
طبونمو براش در اوردم و رومو برگدوندم. با آرمین خندیدن و آرمین گفت:
– بچه ها بهتره برگردیم … هوا داره تاریک شده، وقت شامه …
همه از جا بلند شدیم، ماسه ها رو از لباسمون تکوندیم و راه افتادیم سمت ویلا … آرمین و داریوش با هم می یومدن و من و سپیده هم با هم … ولی هر دو عجیب غرق سکوت بودیم آسمون حسابی گرفته بود و معلوم بود که به زودی بارون می باره. وارد ویلا که شدیم از بوی میرزا قاسمی به حال غش افتادم خیلی گرسنه بودم. رفتم توی اتاقم و مانتو شلوارم رو با شلواری راحتی و نخی گشاد به رنگ آبی آسمونی و بلوز آستین سه ربع تنگ کشی به همون رنگ عوض کردم. موهامو دم اسبی پشت سرم بستم که خیلی توی دست و پام نباشه و زدم از اتاق بیرون. میز حاضر و آماده چیده شده بود و همه پشت میز بودن. منم نشستم و مشغول خوردن شدیم … خاله کیمیا داشت از داریوش در مورد مطبش سوال می پرسید و داریوش با خونسردی و آرامشی عجیب جواب می داد … یه دفعه خاله کیمیا گفت:
-دیگه وقت زن دادنت رسیده داریوش! باز نخوای بگی نه که دلخور می شم!
داریوش لبخند زد و گفت:
– باشه مامان جان! دیگه نمی گم نه …
قلبم لرزید و خاله کیمیا با بهت گفت:
– راست می گی؟
داریوش سرشو تکون داد و گفت:
– آره! دروغم چیه … فقط یه مدت باید دست نگه دارین …
– دیگه برای چی الهی قربونت برم؟!! من فقط منتظر بودم تو لب تر کنی … به محض اینکه برگشتیم زنگ می زنم به خان عموت …
داریوش زیر چشمی به من که دست از خوردن کشیده بودم و محو بحث اون دو نفر شده بودم نگاه کرد و گفت:
– مامان! گفتم فعلاً نه! تا وقتی که خودم گفتم … خواهشاً تمومش کنین.
خاله کیمیا رد نگاه داریوش رو گرفت و به من رسید. سریع شروع کردم به جویدن لقمه خیالی و قاشقم رو توی ظرف ماست فرو کردم که بگم من اصلاً متوجه شما نبودم. اما اعصابم حسابی به هم ریخته بود! تازه یادم اومد که خاله کیمیا گفته بود دوست داره پسرش با دختر عموش ازدواج کنه. خدای من!!! عاشق نشدیم نشدیم، وقتی هم شدیم عاشق چه آدمی شدیم! ملت فوقش یه رقیب دارن، من بدبخت صد تا رقیب داشتم. به زور چند لقمه دیگه خوردم تا بقیه هم سیر بشن و از سر میز بلند بشن.
بعد از خوردن شام همه روی مبل های جلوی تلویزیون ولو شدیم و داریوش رفت که دوش بگیره. همه داشتن در مورد فیلمی که پخش می شد نظر می دادن ولی من تو هپروت سیر می کردم. داریوش … دختر عموش … اه اصلا به من چه! هـــــــآن؟ به من چه؟!! مشغول هوار زدن سر خودمو دلم بودم که با یه حوله روی شونه اش اومد از پله ها پایین و مستقیم نگاشو دوخت توی چشمای منتظر من. دروغ چرا دوست داشتم نگام کنه! همون موقع نیره با یه سینی قهوه از آشپزخونه بیرون اومد. داریوش بویی کشید و گفت:
– بــــه! چه بوی قهوه ای می یاد! نیره خوب می دونی که من بعد از حموم قهوه می خورما!
نیره لبخند محجوبی زد و گفت:
– بله آقا، از سری قبل یادم مونده …
داریوش خودشو روی مبل کنار سپیده انداخت و از سینی که نیره جلوش گرفته بود فنجونی قهوه برداشت. بعد از اون نیره سینی رو جلوی بقیه هم گرفت … داریوش همینطور که قهوه اش رو جرعه جرعه و داغ می خورد گفت:
– داره بارون می یاد. اونم چه بارونی!
فنجون قهوه ام رو روی میز گذاشتم، هم شیر داشت هم شکر! عادت به خوردن قهوه شیرین نداشتم. خوشمزه گی قهوه به تلخیش بود. می خواستم هر چه زودتر به اتاقم پناه ببرم، اینقدر ذهنمو با افکار چرند خسته کرده بودم که سر درد گرفته بودم و خوابم می یومد. با رخوت گفتم:
– اگه خوابم نمی یومد تا صبح زیر بارون قدم می زدم، ولی نمی دونم چرا اینقدر بی حال شدم.
مامان با تعجب گفت:
– وا چه وقت خوابه مادر؟ قبلاً ساعت یک هم به زور برای خواب به اتاقت می رفتی. الان که ساعت تازه دهه.
آرمین گفت:
– شاید خستگی راهه. اگه امشب زود بخوابی از فردا سر حال می شی و می تونی شبها تا صبح کنار دریا بشینی.
داریوش هم گفت:
– آره آرمین راست می گه. پشت فرمون بودی خسته شدی. بهتره بری بخوابی. ما هم امشب جایی نمی ریم.
از خدا خواسته با شب به خیر از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. قبل از خوابیدن آباژور کنار تخت رو روشن کردم چون دوست نداشتم اتاق توی تاریکی مطلق فرو بره. روی تخت که ولو شدم، چیزی طول نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم.
نمی دونم چه ساعتی بود که از زور تشنگی از خواب بیدار شدم. چند لحظه ای طول کشید تا یادم اومد کجام و یه دفعه با دیدن تاریکی غلظی که اطرافم رو فرا گرفته بود سیخ نشستم لب تخت! اگه بخوام حالت اون لحظه مو توصیف کنم واژه ترسیدن خیلی مضحک به نظر می رسه، من وحشت کردم! مطمئن بودم که چراغ خواب رو روشن گذاشتم. با بدبختی و بدنی لرزون از جا بلند شدم و کلید چراغ خواب رو که روی میزی کنار تخت قرار داشت زدم. ولی روشن نشد! ترس از تاریکی در حد مرگ به سراغم اومده بود کم مونده بود از حال برم. با زانوهایی لرزون به سمت کلید چراغ اصلی اتاق رفتم، ولی اونم روشن نشد. حدس زدم که برقا رفته باشه. بد شانسی بدتر از این؟ داشتم از ترس سکته می کردم. گریه ام گرفته بود. با بیچارگی در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. پذیرایی بالا و راه پله و راهرو هم تاریک تاریک بود. دیگه نتونستم وزنم رو کنترل کنم و همون جا کنار در اتاق روی زمین نشستم و زانو هامو بغل کردم. مثل یه جوجه زیر بارون مونده می لرزیدم. صدای رعد و برق و بعد نوری که از پنجره راهرو به داخل اومد، نور علی نور شد نا خوداگاه جیغ کوتاهی کشیدم. سرمو بین پاهام پنهون کردم و زار زدم. مرگ رو پیش چشمم می دیدم. ترسم از تاریکی یه ترس عادی نبود! مثل دیو دو سر می ترسیدم و اگه خودمو نجات نمی دادم بیهوش شدنم حتمی بود. بین صدای باد که پنجره رو می لرزوند و هو هو می کرد، یه صدای دیگه نزدیکم شنیدم:
– رزا… رزی! نترس من اینجام. از چی می ترسی عزیزم؟ گریه نکن!
سرمو بلند کردم و داریوشو که کنارم روی زمین نشسته بود رو دیدم. دستشو اورد جلو که دستامو بگیره اما وسط راه پشیمون شد و دستشو عقب کشید. از دیدنش در حد مرگ خوشحال شدم، ولی هنوز هم نمی تونستم جلوی هق هقم رو بگیرم:
– همه … جا … تاریکه … صدا … می ترسم.
گریه امونم نداد و باز زار زدم. داریوش با صدای فوق العاده مهربونی، گفت:
– از تاریکی می ترسی عزیز دلم؟ پاشو! پاشو بریم توی اتاق من. فیوز اونجا از بقیه ساختمون جداس.
همین که شنیدم می تونم برم جایی که تاریک نباشه انرژی گرفتم و از جا بلند شدم و جلوتر از داریوش به سمت اتاقش راه افتادم. چراغ رو روشن کرد و همه جا روشن شد. نفس عمیقی کشیدم و ولو شدم لب تختش. از پارچ آب کنار تختش لیوانی آب برام ریخت و به دستم داد. لیوانو گرفتم و یه نفس همه شو خوردم. هنوزم هق هق می کردم و به سکسکه افتاده بودم. چند نفس عمیق کشیدم تا یه کم بهتر شدم. داریوش با نگرانی وسط اتاق ایستاده بود و نگام می کرد. هم می خواست یه چیزی بگه هم انگار نمی دونست چی باید بگه! دیگه آبروم برام جلوش نمونده بود!
برای رفع و رجوع کردن ترس بچه گونه ام گفتم:
– من از بچگی از تاریکی می ترسیدم. توی تاریکی همه چی یادم می ره و بچه می شم. ببخشید که بیدارت کردم.
داریوش دستی توی صورتش کشید و گفت:
– خواهش می کنم… من خواب نبودم…حالا خوبی؟
با شک نگاش کردم و گفتم:
– من که خوبم! اما چشمای سرخ تو نشون می ده خواب بودی … چرا الکی دروغ می گی؟
لبخند تلخی زد، اومد طرفم، یه کم خودمو کشیدم کنار. به روی خودش نیاورد و نشست کنارم لب تخت. اهی کشید و گفت:
– قرمزی چشمام از بی خوابیه … رزا حیف که نمی خوای بشنوی! وگرنه من خیلی حرف برای گفتن دارم …
همینجور خیره نگاش کردم! تو دلم نالیدم:
– بس کن داریوش! من دیگه تحمل ندارم. پسر خوب داری با حرفات دیوونه ام می کنی.
با این حال خودمو به خنگی زدم و گفتم:
– متوجه منظورت نمی شم! تو قبلاً از این حرفا نمی زدی.
دستشو توی موهاش فرو کرد و خم شد سمت زانوهاش و سرشو انداخت زیر. موهاش سرازیر شده بود توی صورتش و اجازه نمی دادن درست چهره اش رو ببینم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
– خیلی وقته که اون چشمات خوابو از من گرفته رزا … داری نابودم می کنی اما خودت خبر نداری!
با بهت نالیدم:
– داریوش …
بدون اینکه سرشو بیاره بالا، ادامه داد:
– اگه بهت بگم قول می دی که نگاهتو از من نگیری یا ازم فرار نکنی؟ اون قدر وابسته شدم که … تحمل قهر تو رو ندارم رزا. این احساس برای خودم هم ناشناخته است! حس می کنم بیمارم!!! خودمو نمی شناسم! برای خودم هم غریبه شدم!
می دونستم لحظه ای که از اون می ترسیدم نزدیکه ولی راه فراری نداشتم. با صدای تحلیل رفته ام گفتم:
– بس کن داریوش! نمیخوام چیزی بشنوم.
انگار مست بود! شایدم واقعا بیمار بود!! چون بی توجه به حرف من گفت:
– در این دنیای دیوانه هر که را بینی غمی دارد
پوزخندی زد و ادامه داد:
– دل دیوانه شد اما دیوانگی هم عالمی دارد.
قلبم تو سینه دیوونه وار می کوبید. دیگه هیچی نمی تونستم بگم، دستمو بردم سمت سینه ام و قلبم رو چنگ زدم. باید خودمو آماده می کردم داریوش می خواست قلبشو جلوم برهنه کنه. باید خودمو آماده می کردم که وقتی شنیدم پس نیفتم. باید آماده می شدم تا عاقلانه باهاش برخورد کنم. اینقدر نگران بودم که نمی تونستم از حرفاش حتی ذره ای شاد بشم. خدایا این دیگه چه زجری بود؟!! هم می خواستم بشنوم حرفاشو هم نمی خواستم! هم می خواستمش هم نباید می خواستمش!
– رزا می دونی چیه؟
دیگه داشتم طاقتمو از دست می دادم. فشار بدی روم بود، برای همین هم کنترلم رو از دست دادم و با خشم گفتم:
– من هیچی نمی دونم!
داریوش در حالتی فرو رفته بود که انگار خشم و ترس منو نمی دید. سرشو آورد بالا، ولی بازم نگام نکرد، چشماشو بست و گفت:
– میان همه گشتم و عاشق نشدم من تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم من!
لحظه ای مکث کرد و بعد چشماشو باز کرد و با صدایی که هم نوای قلب من می لرزید، خیره تو چشمام گفت:
– رزا خیلی دوستت دارم! بدجوری عاشقت شدم! می فهمی؟ من عاشقت شدم!
همه نیروم تحلیل رفت. چقدر برای شنیدن این جمله از دهن داریوش مشتاق بودم. ولی حالا؟! نمی دونستم چی بگم اگه ساکت می موندم دلیل بر همراهیم بود. اگه هم داد و هوار می کردم ممکن بود داریوشو برای همیشه از دست بدهم. زمان داشت از دست می رفت باید کاری می کردم. باید به داد دلم می رسیدم. داریوش سابقه خوبی نداشت. چشمای شری جلوی صورتم اومد. حرفای خاله کیمیا تو گوشم زنگ زد. آرزوی خونواده اش برای ازدواج اون با دختر عموش … سیلی که بهم زد … حرفاش … نه نگه داشتن داریوش عاقلانه نبود. باید پسش می زدم، به هر شکلی که می شد! اصلاً نفهمیدم چی شد که با عصبانیت و با صدای بلند گفتم:
– تو دیوونه ای. دیوونه! می فهمی داری چی می گی؟ من ازت متنفرم. آشغال کثافت! می خوای با منم بازی کنی؟ آره؟ حالم ازت به هم می خوره. حالم از هر چی مرده به هم می خوره!
چشماش گشاد شدن. انتظار هر برخوردی رو داشت الا این برخورد. در حالی که سعی می کرد آرومم کنه، گفت:
– نه رزا نه. یه دقیقه گوش کن! داری اشتباه می کنی. تو داری در مورد من غلط فکر می کنی.
از جا بلند شدم و گفتم:
– من اشتباه نمی کنم. خفه شو کثافت! تو می خوای با این حرفا منو گول بزنی و بعد از یه مدت مثل شری و امثال اون شوتم کنی یه طرف؟ ولی من نمی ذارم. کور خوندی!
داشتم از اتاقش خارج می شدم که ایستاد توی چارچوب در، دستاشو از دو طرف باز کرد و راهمو بست. چشاش از خشم می درخشید. با خشم و عصبانیت گفت:
– بهت ثابت می کنم که من دیگه اون آشغال گذشته نیستم. عشق تو اینقدر پاک بود که فقط وجود مقدار کمش توی روحم باعث شستشوی آلودگی هام شده. من دیگه اون داریوش نیستم. اون داریوشی که تو توی کیش دیدی مُرد! اینی که جلوی روت ایستاده منم … من … می فهمی؟ کسی که حاضره با یک اشاره تو بمیره. کسی که دیوونه جنگل چشمات شده! حالا هم این منم که باید از اینجا برم و تا روزی که منو باور نکنی بر نمی گردم. فکر می کنی برام کاری داره همین الآن هر بلایی که دلم می خواد سرت بیارم؟!! فکر می کنی کاری داره وادارت کنم بیچاره م بشی؟!! اما لعنتی من حتی نمی خوام دستتو بگیرم … چرا نمی فهمی؟!!! مطمئن باش نمی ذارم عشقم تحقیر بشه … برام مقدسه … بفهم اینو! عشق من مقدسه! حقت بود که بفهمیش … باید می دونستی! الان دیگه هیچ دینی به گردنم نیست … پس می رم … تو راحت باش …
گردنم نیست … پس می رم … تو راحت باش …
با گفتن این حرف در اتاقو باز کرد و رفت بیرون. نمی دونم چقدر با حالت بهت وسط اتاق ایستاده بودم و به جای خالیش نگاه می کردم. رفت؟!!! جدی رفت؟!!! چی گفت؟! با من بود؟! وای خدایا من چه کردم؟!! عقب عقب رفتم و روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم:
– ای خدا من باید چی کار کنم؟ چرا اینطوری شد؟ کاش می تونستم به صدق یا کذب حرفش پی ببرم! کاش اون پسر نجیب و خوبی بود! کاش، گذشته مامان باباهامون اینقدر سیاه نبود … کاش …
دمرو روی تخت افتادم و اجازه دادم اشکام صورتمو بشورن.
* * * * * *
از صدای امواج دریا چشمامو باز کردم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:
– آخ چقدر سرم درد می کنه!
دستامو روی شقیقه هام گذاشتم و فشار دادم! لعنتی داشت منفجر می شد. کاش حمله میگرن نباشه فقط که تا شب درگیرم می کنه. حالت تهوع کمی داشتم، از جا بلند شدم و با دیدن اتاق سورمه ای تازه یاد دیشب افتادم. داریوش … حرفاش … بغض به گلوم چنگ انداخت … نبض ضقیقه هام بدجوری می زد. باید به داد سر دردم می رسیدم. از در اتاق رفتم بیرون، سکوت ویلا نشون می داد که همه خوابن … نا خوداگاه پاهام منو کشیدن سمت اتاق خودم … در اتاق بسته بود. حدس زدم که داریوش خواب باشه. با این که تهدید کرده بود می ره، اما ته دلم حس می کردم الان توی اتاق خوابه! پس بیخیال سر زدن بهش شدم و رفتم توی آشپزخونه، نیره مشغول اماده کردن وسایل صبحونه بود. با دیدن من با خوشرویی سلام کردم. سرمو براش تکون دادم و به زور گفتم:
– میشه یه لیوان شیر و یه مسکن به من بدی؟!
با دیدن قیافه ام و دستام که محکم سرمو فشار می دادم فهمید قضیه چیه … تند تند یه لیوان شیر گرم کرد و داد دستم. وقتی ازش مسکن هم خواستم اخمی کرد و گفت:
– این داروهای شیمیایی رو نریزین تو معده تون خانوم … صبر کنین الان براتون یه دوا درست می کنم معجزه می کنه.
حالم از جوشوندنی به هم می خورد. اما برای اینکه دلشو نشکنم چیزی نگفتم و صبر کردم تا دواش اماده بشه. وقتی لیوان جوشوندنی تیره رنگ رو به دستم داد قیافه م رو در هم کردم و گفتم:
– اووف! چه بوی بدی می ده!
خندید و گفت:
– بوش بده، توش نبات ریختم که شیرین باشه و طعمش اذیتتون نکنه. بو نکنین و یه نفس سر بگشین، مثل آبه روی آتیش. زود سر حال می شین.
مجبور بودم به حرفش گوش کنم چون سردردم خیلی شدید بود. چشمامو بستم و بدون اینکه نفس بکشم یه نفس همه اون داروی بد مزه رو خوردم. زد زیر دلم و نزدیک بود همه شو بالا بیارم که با کشیدن چند نفس عمیق جلوی خودمو گرفتم و کنترلش کردم. یه دونه خرما سریع داد دستم و گفت:
– اینو هم بخورین …
سریع خرما رو گرفتم و بلعیدم تا دهنم از اون طعم تلخ و گزنده خلاص بشه … تو همون حالت گفتم:
– بقیه بیدار نمی شن؟!!
– دیشب همه تا دیر وقت بیدار بودن! خانوم یه بار بیدار شدن و گفتن بساط صبحونه رو آماده کنم، که برین ساحل … اما نگفتن کی!
پوفی کردم و گفتم:
– آهان … باشه … من می رم لب ساحل … وقتی بیان می بینمشون … دستت درد نکنه بابت جوشونده …
لبخندی زد و گفت:
– نوش جون …
برگشتم بالا … لباسام توی اتاقی بود که داریوش خوابیده بود … از پنجره راهرو بیرون رو دید زدم، ماشینش سر جاش بود! پس تو اتاق خواب بود و نمی شد برم توی اتاق … ناچاراً برگشتم پایین رفتم توی اتاق سپیده و یکی از مانتوهای اونو برداشتم … خودش مثل خرس خواب بود و پتوشو هم محکم بغل زده بود … یه شال همرنگ مانتوش هم برداشتم و از ویلا خارج شدم. بارون شب قبل باعث نشاط گل و گیاه ها شده بود. بوی سبزه بارون خورده همه جا پیچیده بود و آدمو مست می کرد. قطرات درخشان بارون روی برگا و نارنج و پرتغالای سبز و نارس خودنمایی می کرد. هوا یه کم سرد شده بود. ولی نه اونقدر که آزار دهنده باشه اتفاقاً باعث نشاط می شد. به خصوص که جوشونده هه هم داشت اثر می کرد و دیگه خبری از سر درد شدیدم نبود. ویلا رو دور زدم و به سمت دریا رفتم. دریا نسبت به دیروز خیلی آروم بود و ترسی نداشت. کفشامو در اوردم و رفتم نزدیک … آب که نزدیک می شد و به پاهام میخورد قلقلکم می داد. هیجان زده رفتم جلوتر و خودمو به آب زدم. موجها به پاهام بوسه می زدن. بی توجه به وسعت و عمق پیش می رفتم. آب تا کمرم بالا اومده بود که با شنیدن نامم توسط کسی به عقب برگشتم و سپیده و آرمینو دیدم که تو ساحل ایستاده و برام دست تکون می دادن.
خاله کیمیا و مامان هم روی شنای ساحل زیر انداز پهن کرده و نشسته بودن. مسیر حرکتمو تغییر داده و به طرف ساحل برگشتم. سپیده با دیدنم دست به کمر ایستاد و گفت:
– از کی تا حالا سحر خیز شدی؟ از اون مهم تر از کی تا حالا لباس کش می ری؟
با خنده گفتم:
– سلام عرض شد خانم حسود. سلام آرمین صبح به خیر.
– صبح تو هم به خیر! تو از دریا سیر نمی شی دختر؟
خندیدم و گفتم:
– خب چی کار کنم که عاشق دریام؟ اگه همه سالو هم اینجا بمونم بازم سیر نمی شم. خداییش عظمت دریا واقعاً دیدنیه. قبول نداری آرمین؟
– چرا قبول دارم. به خصوص که امروز هوا صاف صافه و اون دور دورها دریا و آسمون باهم قاطی شدن.
به دور دست خیره شدم و گفتم:
– اوهوم … خیلی محشره!
و تو دلم گفتم:
– درست رنگ چشمای داریوش …
بعد تازه متوجه نبود داریوش شدم و پرسیدم:
– راستی داریوش کو؟ نکنه بیدار نشده؟
آرمین شونه ای بالا انداخت و گفت:
– نمی دونم لابد خوابه دیگه. نرفتم بالا که صداش کنم …
با صدای مامان و خاله که برای صبحونه صدامون می زدن بحثو تموم کردیم و روی زیر انداز نشستیم. تموم فکرم مشغول داریوش و حرفای دیشبش بود. تا حالا هیچ پسری به این شکل به من ابراز علاقه نکرده بود. اونم پسری مثل داریوش که هر دختری آرزوشو داشت و منم نسبت بهش بی احساس نبودم. واقعاً چه اراده ای داشتم من که دیشب تو اون فضای به وجود اومده تونستم داریوشو از خودم برونم. البته حالا برای پس زدن داریوش دو علت داشتم و همین دلایلم باعث می شد که به شدت ازش دوری کنم و پا بذارم روی دلم و شعله عشقشو تو دلم خاموش و سرد کنم. با ضربه ای که به بازوم خورد از افکارم خارج شدم و با گیجی بازومو گرفتم. سپیده گوجه ای رو که به سمت من پرت کرده بود برداشت و گفت:
– چته؟ تو فکری؟ عاشق شدی؟
با حرفش چشمام گشاد شد. یعنی اینقدر تابلو بودم. حالا سپیده که می دونست ولی نکنه بقیه هم بفهمن؟!! سریع از خودم دفاع کردم:
– نخیر، اصلاً هم اینطور نیست.
مامان با شک گفت:
– چرا آرومی خانوم؟ آب تنی خسته ات کرده؟
خوشحال از بهونه ای که به دستم افتاد گفتم:
– آره خیلی وقت بود توی آب بودم.
– بعد از اینکه صبحونه ات رو خوردی برو لباست رو عوض کن. اگه سرما بخوری مسافرت به دهنت زهر می شه.
گونه شو محکم بوسیدم و گفتم:
– چشم الهی من قربونت برم!
سپیده در گوشم وز وز کرد:
– لباسای منو چرا برداشتی؟
نمی شد اون لحظه بگم که اتاقمو با داریوش عوض کردم چون مامان و خاله می شنیدن و بد می شد، برای همین گفتم:
– حالا بعد …
اونم دیگه هیچی نگفت و خودش فهمید یه جای یه خبری هست. بعد از خوردن صبحونه از جا بلند شدم و خواستم برم ویلا لباسامو عوض کنم که خاله کیمیا رو به آرمین گفت:
– آرمین خاله پاشو برو داریوشو هم صدا کن بیاد صبحانه شو بخوره. نگرانشم خیلی خوابیده.
با خودم گفتم:
– وا! خب من که دارم می رم چرا به من نگفت؟ درسته که من این کارو نمی کنم ولی خاله کیمیا یه منظوری داشت.
آرمین چشمی گفت و از جا بلند شد. همراه هم وارد ویلا شدیم و آرمین برای صدا کردن داریوش بالا رفت. باید به آرمین می گفتم که اتاقا جا به جا شده، برای همین هم ناچاراً همینطور که دنبالش می رفتم گفتم:
– آرمین من و داریوش دیشب اتاقامون رو عوض کردیم.
با تعجب وسط راه ایستاد و گفت:
– چی؟!
شونه هامو بالا انادختم و گفتم:
– هیچی ، می گم اتاقامون رو عوض کردیم. باید بری توی اون یکی اتاق بیدارش کنی.
– چرا؟
اه اینم چه گیری داده! یه اتاق ناقابل که دیگه این حرفا رو نداره! مختصر گفتم:
– عادت دارم شبا چراغ خوابو روشن بذارم. خاله هم فیوز ساختمونو از پایین قطع کرده بود فقط اتاق داریوش چون فیوزش جداست برق داشت. اینه که اتاقا رو با هم عوض کردیم.
آرمین نفسشو فوت کرد و بدون اینکه دیگه چیزی بگه بالا رفت. منم برای عوض کردن لباسم، دنبالش راه افتادم. لباسام هنوز توی همون اتاق بود. آرمین ضربه ای به در اتاق زد و درو باز کرد، اول اون رفت تو و به دنلاش من … اما سعی کردم به تخت خواب نگاه نکنم که خدایی نکرده صحنه بالا هجده نبینم! یه راست رفتم سمت ساک لباسام که با صدای بهت زده آرمین در جا پرخیدم:
– این که نیست!
نگاهم افتاد روی تخت، دقیقا به همون صورت نامرتبی که شب قبل رهاش کردم باقی مونده بود، حتی پتومم که دیشب از تخت افتاد پایین همونجور سر جاش افتاده بود. مونده بودم چی بگم که آرمین گفت: – یعنی کجا رفته؟!! ماشینشم که اینجاست …
گوشیشو از جیبش در آورد و تند تند شماره اش رو گرفت. ولی وقتی هر دو صدای موبایلش رو از اتاق بغلی شنیدیم آهمون بلند شد. داریوش حتی موبایلش رو هم با خودش نبرده بود. آرمین با کلافگی گفت:
– باز این کجا ول کرد رفت بی خبر؟!! عادت به صبح زود بیدار شدن نداره! اصلا برای این عادت کوفتیش مطبشو هم فقط بعد از ظهر به بعد باز می کرد!
همینطور که اینا رو می گفت می رفت پایین … من اما همون بالا ایستاده و حسابی رفته بودم توی فکر. یعنی دیشب ول کرده رفته؟!! کجا رفته آخه؟ اونم پای پیاده!!! لباسای خیسم داشتن اذیتم می کردن، رفتم توی اتاق و تند لباس عوض کردم. وقتی رفتم پایین متوجه شدم که همه برگشتن توی ویلا و از قضیه نبودن داریوش هم مطلع شدن. به به! یه روز دیگه و باز هم باید دنبال داریوش بگردیم و غر غر های خاله کیمیا و نگرانی های آرمین رو تحمل کنیم. چه مسافرتی بشه! آرمین با دیدن من گفت:
– رزا تو صبح ندیدی داریوش بره از ویلا بیرون؟!!
چی می گفتم جلوی جمع؟!! سرمو تکون دادم و گفتم:
– نه … ولی شاید یه جایی همین جاها باشه. توی باغ رو دیدی؟
همینطور که می رفت سمت در گفت:
– نه، الان می رم یه گشتی این اطراف می زنم. نمی تونه خیلی دور شده باشه …
آرمین در برابر داریوش مثل یه پدر مسئول و نگران بود … دوستیش واقعاً ستودنی بود … به داریوش بابت داشتن چنین دوستی حسودی می کردم. منم دنبالش راه افتادم که با هم بگردیم. تمام ویلا رو در به در دنبال داریوش زیر و رو کردیم. آرمین با اینکه نمی دونست داریوش از دیشب رفته نگران بود. وضعیت من که دیگه مشخص بودف نمی دونستم باید در مورد دیشب حرفی بزنم یا نه. یه کم از آرمین می ترسیدم پس ترجیح دادم فعلا سکوت کنم. دونستنش دردی رو دوا نمی کرد. دلم ولی بدجوری آشوب بود. داریوش یه قطره آب شده بود رفته بود زیر زمین. توی ویلا که نبود، کنار دریا ساحل هم که نبود. باغ اطراف ویلا هم نبود، ولی انگار از اول داریوشی وجود نداشته! خاله حسابی نگران شده بود و لحظه به لحظه بیشتر رنگش می پرید. با سپیده حتی توی انبار رو هم گشتیم. آرمین زد از ویلا بیرون که اطراف رو پاتوق هایی که می شناخت رو بگرده. از وقت ناهار هم گذشت و هیچ کس حتی به ذهنش خطور نکرد که گشنشه! همه نشسته بودیم دور و هم و به این فکر میکردیم که کجا ممکنه رفته باشه … بگذریم از اون فکرایی که دل ادمو آشوب می کرد و ذهنو می کشید سمت بیمارستانا و بدترین حوادث … طرفای عصر آرمین پکر برگشت و وقتی خاله کیمیا فهمید جستجو های اونم به جایی نرسیده، زد زیر گریه. آرمین با ناراحتی گفت که هر جا به ذهنش می رسیده رو گشته، حتی سر وقت شری اینا هم رفته اما خبری نبوده. کم کم منم داشت گریه م می گرفت مثل خاله کیمیا، آرمین نگاه موشکافانه ای به من انداخت و گفت:
– رزا … می شه با هم حرف بزنیم؟
با تعجب نگاش کردم، نکنه فهمیده؟!! خوب بفهمه، مگه من چی کار کردم؟!! مامان داشت شونه های خاله کیمیا رو می مالید و اصلا متوجه من و آرمین نبود، فقط سپیده بود که داشت موشکافانه نگامون می کرد. از جا بلند شدم و گفتم:
– حتماً …
راه افتاد سمت در و گفت:
– بیا بریم بیرون کنار ساحل، هم قدم می زنیم و هم حرف می زنیم.
دوتایی زدیم از ویلا بیرون، اون لحظه اینقدر نگران بودم و حال خودم وخیم بود که نمی تونست نگران سپیده هم باشم و نگاه های مرموزش! به دریا که رسیدیم آرمین بدون مقدمه پیچید جلوم و گفت:
– رزا … بین تو و داریوش اتفاقی افتاده؟!!
متحیر نگاش کردم و خودش ادامه داد:
– داریوش الکی ول نمی کنه بره! می خوام مطمئن بشم … اگه اتفاقی نیفتاده باشه رفتنش خیلی مرموز می شه. اونوقت باید به پلیس خبر بدیم …
دیگه داشت بغضم می ترکید، منتظر یه تلنگر بودم فقط. سکوت رو جایز ندونستم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. آرمین با ناراحتی گفت:
– چی؟!! خوب چرا زودتر حرف نمی زنی؟ بگو ببینم چی شده؟! اصلاً شما دو تا چرا اتاقاتون رو عوض کردین؟
برای جلوگیری از ریزش اشکام چند لحظه به آسمون خیره شدم و بعد از کشیدن چند نفس عمیق، همه ماجرای شب قبل رو براش تعریف کردم. آرمین با شنیدن قضیه مثل اسپند روی آتیش شد و گفت:
– وای وای بر من! چرا زودتر نگفتی دختر؟ یعنی حالا کجاس؟ دیگه کجا رو باید برم دنبالش بگردم؟!!
با عذاب وجدان گفتم:
– نمی دونم. آرمین تقصیر منه؟ خودم می دونم دیشب خیلی تند رفتم ولی … ولی مجبور بودم.
آرمین چرخید به سمتم و یهو داد کشید:
– آخه تو که چیزی راجع به اون نمی دونی. چرا اینقدر عذابش می دی؟ اون از کیش به بعد، از این رو به اون رو شد. رزا یعنی تو تا حالا نفهمیده بودی که قلب داریوشو به زنجیر کشیدی؟ اون دوستت داشت! همش برای دیدنت لحظه شماری می کرد. کلی نقشه کشیده بود که تو رو از چنگ رضا دربیاره. همیشه می گفت من تازه عشقمو پیدا کردم به این راحتی میدون رو برای رقیب باز نمی ذارم، رزا مال منه! مال من…! حالا تو با این حرفات چه به روزش آوردی؟ رزا داریوشو داغون کردی. کاش یکم از غرور و خودخواهیت کم می کردی. داریوشو اینطور نگاه نکن رزا. قلبش مثل آینه صافه. نگاه به کارای گذشته اش نکن من می شناسمش. داریوش …. می دونم هر چی هم بگم فایده ای نداره و توی مغز تو فرو نمی ره فقط اینو بدون اگه بلایی سرش بیاد من شخصاً از چشم تو می بینم.
بالاخره تلنگر وارد شد و بغضم ترکید، به هق هق افتادم و گفتم: – تقصیر من چیه؟! اون تا تقی به توقی می خوره ول می کنه می ره! چرا من باید جواب پس بدم؟!! مگه من حق انتخاب ندارم؟! چون بهش گفتم نه حالا باید جواب گو باشم؟! چرا اینقدر بی منطقی آخه؟
داد کشید:
– تقصیر توی لعنتی اینه که داریوشو عاشق کردی. اون عشق رو نمی شناخت، اون سردرگمه! خودشو گم کرده! داریوشی که حتی به پدر مادرش علاقه نداشت حالا عاشق شده!!!! یه نفر رو از خودش بیشتر دوست داره. باید کمکمش می کردی خودشو پیدا کنه، بعد اگه نمی خواستی کنار میکشیدی … تو فکر کردی اونم مثل پسرای دیگه است که با آغوش باز از عشقش استقبال کنه؟ نخیر … اون از احساسش میترسه چون براش ناشناخته است … آدم عشقو با مادر می شناسه … با پدر … داریوش نشناخت … با تو شناخت!!! می فهمی لعنتی؟!!
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود. دوسش داشتم، ولی می ترسیدم. حرفهای آرمین نمک روی زخمم شده بود. دو زانو افتادم روی زمین، صورتمو بین دستام پوشوندم و زار زدم … آرمین هم بی توجه به حال من، هنوز داشت حرف می زد. یه دفعه صدای آرمین قطع شد و دنبالش صدای جذاب داریوش توی گوشم پیچید:
– چی شــــــده رزا؟!!!
به گوشام اعتماد نداشتم. آیا واقعاً خودش بود؟ یا این فقط توهم ذهن من بود؟ با تعجب دست از روی صورتم برداشتم. یادم رفت داشتم گریه می کردم. چرخیدم به طرفش و از جا بلند شدم. نه واقعا خودش بود! صورتش، زرد و رنگ پریده شده بود! چشماش طراوت همیشگی رو نداشت. آرمین جلوش ایستاد و در حالی که با نگرانی سر تا پاش رو چک می کرد که مطمئن بشه سالمه، با عصبانیت گفت:
– معلوم هست تو کجایی؟ ما که هزار بار مردیم و زنده شدیم.
داریوش بدون توجه به حرفای آرمین به طرف من اومد و با تعجب گفت:
– چرا گریه می کنی؟
اشکام دوباره به شدت ریختن روی صورتم، اصلاً نمی تونستم جلوشونو بگیرم. این دفعه اشک شوق بود! داریوش زنده و سالم روبروی من ایستاده بود. هر چند دلخور … هر چند پکر! چرخید سمت آرمین، با انگشت منو نشون داد و گفت:
– چی بهش می گفتی؟
آرمین سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت. داریوش با فریاد گفت:
– می گم چی بهش گفتی که اینطور داره اشک می ریزه؟! دیدم داشتی سرش داد می کشیدی.
آرمین با لکنت گفت:
– من … چیزی نگفتم…. داریوش باور کن فقط داشتیم باهم حرف می زدیم.
یه لحظه بچه شدم. دلم می خواست به داریوش بفهمونم که آرمین چقدر دعوام کرده. درست عین بچه ای که به پدرش شکایت می کنه. انگار از حمایت داریوش شیر شده بودم. با صدای بلند همینطور که گریه می کردم، گفتم:
– بفرما آقا آرمین! اینم دوستت. حالا بازم بگو تو باعث گم شدنش بودی. حالا بازم منو مقصر بدون! د داد بزن پس! چرا ساکتی؟
با این حرف من داریوش جلوی آرمین ایستاد و با تمام قدرت سیلی محکمی توی گوشش زد و گفت:
– عوضی! تو به خاطر من اشکشو در آوردی؟ به خاطر من؟!!! تو خیلی غلط کردی!!! من به خاطر اخلاق گند خودم رفتم. باید یه چند ساعتی تنهایی سر می کردم. چطور دلت اومد ناراحتش کنی؟
انگار سیلی رو به گوش من زد. چنان شوکه شدم که یه لحظه نفسم بند اومد. باورم نمی شد عکس العملش این باشه. کاش لال شده بودم! دوباره دستشو بالا برد که سیلی دومو بزنه. آرمین هم بی حرف سرشو زیر انداخته بود و ایستاده بود جلوش. سریع جلوی آرمین ایستادم و گفتم:
– دیوونه شدی داریوش؟! بس کن. اون که دروغ نمی گفت، من زیادی حساسم! نمی خوام به خاطر من باهم دعوا کنین. قبل از اومدن من شماها باهم دوست صمیمی بودین. نمی خوام بینتون به هم بخوره. بس کنین!
داریوش وقتی چشمای پر از ترس و نگرانی منو دید دستاشو توی جیب پالتوی بلند مشکی رنگش فرو برد و نگاشو به دریا دوخت. اشکامو پاک کردم و گفتم:
– همین جا اختلاف ها و دعواها رو می ذاریم و بعد می ریم تو.
آرمین هنوز سر به زیر ایستاده بود و دستش روی گونه اش بود. ا زهمون علاقه ای که به داریوش داشت مشخص بود که جوابش رونمی ده. وگرنه صد در صد با هم گلاویز می شدن. داریوش نگاه عمیقی به سمتم انداخت و بعدش به سمت آرمین رفت. جلوش ایستاد و چند لحظه نگاش کرد. آرمین سرشو آورد بالا، همین که نگاشون به هم افتاد یه دفعه تو اغوش هم فرو رفتن. داریوش اهی کشید، زد سر شونه آرمین و با شرمندگی گفت:
– شرمنده ام آرمین، می دونی که طاقت دیدن…
آرمین حرفشو قطع کرد و گفت:
– مهم نیست. درکت می کنم!
سپس خندید و در حالی که سر شانه داریوش می زد گفت:
– ولی دست مریزاد داداش. هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر یه دختر غیرتی بشی.
داریوش سرشو پایین انداخت و با صدای آهسته ای گفت:
– هنوز حرفای من یادته؟!
آرمین که نگاه کنجکاو منو دید سریع بحثو عوض کرد و گفت:
– من می رم داخل ویلا. شمام بیاین. خبر نمی دم تا برای خاله اینا سورپرایز باشی.
داریوش لبخندی زد و گفت:
– باشه برو.
البته آرمین میخواست خبر نده که کسی بیرون نیاد و ما بتونیم با هم حرف بزنیم. چقدر این پسر آقا بود! از رفتار خودم واقعا شرمنده شدم! الکی الکی داشتم بین دو تا دوست رو به هم می زدم! خاک بر سر من!
بعد از رفتن آرمین سریع پرسیدم:
– منظورت چی بود؟ کدوم حرفارو؟
اومد جلوم وایساد، دستشو میون موهای پرپشتش فرو کرد و همه شونو داد عقب. انگار فهمیده بود این کار چه تاثیری روی من داره! بعدش گفت:
– اشکاتو پاک کن اول …
تند تند تسمو روی صورتم کشیدم و گفتم:
– خیلی خب بگو …
آهی کشید و گفت:
– بگذر رزا. اون روزا گفتن نداره.
پامو روی زمین کوفتم و گفتم:
– بگو دیگه.
داریوش از دیدن حرکتم لبخند ملایمی زد و با صدایی پر احساس گفت:
– همین پاکی تو و معصومیت کودکانه ته که منو از همه بدی ها دور می کنه رز. هر وقت می خوام یه قدم خلاف بردارم به یاد چشمای معصوم تو می افتم و همه چیز یادم می ره. ولی عزیز دلم وقتشه بزرگ بشی تا داریوش برات دیوونه تر بشه.
اولین بار بود که از این حرف ناراحت نمی شدم. همه از من می خواستن بزرگ بشم ولی انگار گفتن داریوش با همه برام فرق داشت و بیشتر از همه به دلم نشست. حرفاش منو به عرش می رسوند. محتاج تک تک کلماتش بودم! صاف سر جام ایستادم و سعی کردم مثل یه خانوم با وقار رفتار کنم. گفتم:
– داریوش می شه ازت خواهش کنم اون قضیه رو برای من هم توضیح بدی. خیلی کنجکاو شدم که بدونم.
داریوش از دیدن حرکتم از ته دل قهقهه زد و قدمی به سمتم برداشت. سریع یک قدم عقب رفتم و با شیطنت ابرو بالا انداختم. چشماش برق زد و گفت:
– تو فرشته ای! یه فرشته پاک.
– اِ داریوش اینقدر منو خر نکن. بگو دیگه.
اخمی کرد و گفت:
– اِ بلانسب!
– باشه … همون! حالا بگو …
– می ترسم برداشت بد بکنی و ناراحت بشی.
– نمی شــــــــــم.
– خیلی خب خودت خواستی. یه بار با یکی از دوستام که هم جنس خودت بود ولی هیچ شباهتی به تو نداشت داشتم قدم می زدم که یهو دوست پسر سابقش جلومون سبز شد. یه نگاهی به من کرد و بعدش با بی شرمی دختره رو بغل کرد. یعنی می خواست به من بفهمونه که رابطه شون خیلی صمیمیه. دختره انتظار داشت من دعوا راه بندازم به خصوص که داشت مثل ابر بهار گریه می کرد تا پسره ولش کنه. ولی من خیلی بی تفاوت به پسره گفتم فردا بیا محضر تا سندشو به نامت بزنم. اینو گفتم که بهش بفهمونم برام هیچ اهمیتی نداره. بعد هم ولشون کردم و رفتم. فرداش که این قضیه رو برای دوستام تعریف کردم آخرش اضافه کردم هیچ دختری لیاقت اینو نداره که بخوای به خاطرش خودت رو به زحمت بندازی. آرمین الان داشت همون حرف منو یادآوری می کرد.
در سکوت بهش خیره شده بودم. از فکر داریوش در کنار دختری دیگه خون خونمو می خورد ولی اصلاً دوست نداشتم عکس العملی نشون بدم. چقدر دوست داشتم بفهمم رابطه اش با دخترای دیگه در چه حد بوده! ولی مگه می شد همچین سوالی رو پرسید؟!! تو فکر فرو رفته بودم که یه دفعه داریوش جلوم ایستاد و گفت:
– دیشب گفتم تا وقتی که منو باور نکنی، بر نمی گردم. ولی نتونستم! طاقت نیاوردم رزا … می فهمی احساسمو؟ مجبور شدم برگردم …
افکار مخربم رو فراموش کردم، لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:
– می دونستم بر می گردی. هر چی به خاله اینا گفتم، قبول نکردن. می ترسیدن یه بلایی سرت اومده باشه. داشتن از نگرانی دق می کردن!
با لحن خاصی گفت:
– توام نگرانم بودی؟
به دروغ گفتم:
– خوب نه. برای چی باید نگران می شدم؟ تو به من گفته بودی که می ری.
خندید و گفت:
– امان از این غرور تو! درضمن نمی خوام دیگه ببینم که داری گریه می کنی!
یهو یاد جریان گریه و سیلی و اینا افتادم و گفتم:
– گریه کردن من چه ربطی به تو داره که تازه به خاطرش دست روی صمیمی ترین دوستت بلند می کنی؟
دوباره به دریا خیره شده و گفت:
– دست خودم نیست رزا. وقتی می بینم گریه می کنی یه چیزی از وجودم کم می شه! یه حسی بهم دست می ده که بدترین حس دنیاس. به زنده بودن خودم شک می کنم. حس می کنم توی یه قفسم و قادر به نفس کشیدن هم نیستم. نمی دونم تونستم منظورم رو بهت بفهمونم یا نه؟ ولی در هر حال هر چی که هست خیلی بده و منو حسابی کلافه می کنه. پس هیچوقت گریه نکن. هیچوقت!
برگشت به سمتم، نگام کرد و گفت:
– من خودمم سر از احساسم در نمی یارم، چطور می خوای واست توصیفش کنم آخه؟
فقط نگاش کردم. چقدر خوب بود، کسی اینطور عاشق آدم بشه! و مهم تر از اون اینکه حرفاشو اینقدر قشنگ بزنه. هر دو داشتیم خیره به هم نگاه می کردیم، دیگه داشت کار خطرناک می شد که گفتم:
– بهتره بریم تو ، مامانت خیلی نگران شده بنده خدا!
سرشو تکون داد و گفت:
– باشه … بریم …
وقتی رفتیم داخل، خاله و مامان و سپیده با دیدن داریوش هم خوشحال شدند و هم کلی نصیحت و دعوایش کردن. خاله کیمیا که اینقدر داد کشید حنجره اش خش برداشت! ولی داریوش در کمال خونسردی فقط می گفت:
– ببخشید! کار مهمی پیش اومد، باید می رفتم.
آخر سر همبرای فیصله دادن به هوارهای خاله کیمیا که داشت دیگه از حال می رفت گفت:
– مامان جان بیخیال دیگه! اصلاً برای اینکه همه از دلخوری در بیاین، برای همه تون قهوه می یارم. چطوره؟
اینو گفت و بلند شد رفت توی آشپزخونه. ناخوداگاه منم بلند شدم و دنبالش رفتم. کسی که حواسش به ما نبود، مامان باز داشت شونه های خاله کیمیا رو می مالید! کلا فکر کنم مامان به عنوان ماساژور اومده بود سفر! هی این از حال می رفت مامان دلداریش می داد. اما کلا از برخوردای خاله کیمیا می شد به عصبی بودن و اعصاب ضعیفش پی برد. همین که پامو گذاشتم توی آشپزخونه چرخید به سمتم و با لحن بامزه ای گفت:
– برم به مامانم بگم دلیل گم شدن پسرت این خانوم خانوماست که زل میزنه تو چشمام و چشمشو به روی احساسم می بنده!
رفتم سر کابینت تا فنجون بردارم و گفتم:
– اتفاقا بد هم نمی شه! فقط مامانت هم منو هم تورو می ندازه از ویلا بیرون! البته قول نمی دم که مامان من هم حلق آویزت نکنه!
خندید و گفت:
– هم مامان من باید دلش بخواد ، هم مامان تو!!!
قهوه جوش رو از دستش گرفتم، مشغول ریختن قهوه ها توی فنجون ها شدم و گفتم:
– تا حالا کسی بهت گفته اعتماد به نفست تو سقفه؟!!
خم شد توی صورتم و گفت:
– آره … تو …
سینی رو برداشتم و گفتم:
– اوف! چه شخصیت مهمی!!!
خندیدم و نفس داغش پخش صورتم شد، سریع سینی رو برداشتم که برم بیرون. وقتی می خواستم از در آشپزخونه خارج بشم، سرشو نزدیک گوشم آورد و با لحن خنده داری گفت:
– عاشقتم دیوونه من!
نمی تونستم منکر قندی بشم که با حرفاش تو دلم آب می شد. با خنده گفتم:
– هی آقا، متلک می ندازی وایسا جواب بگیر!
با خنده ایستاد و به طرفم برگشت. گفتم:
– تو اصلاً می دونی عشق یعنی چه؟
یه تای کمون ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
– سوال جالبی پرسیدی! الآن بهت می گم. بیا بیرون.
همراهش از آشپزخونه خارج شدم. مونده بودم چی میخواد بهم بگه که تو آشپزخونه نمی شد. می ترسیدم جلوی جمع حرفی بزنه. سینی قهوه رو روی میز گذاشتم و به داریوش خیره شدم. در کمال حیرت من یه راست رفت سمت پیانوی کنار سالن. با تعجب نگاش می کردم. روی مبل کنار سپیده ولو شدم و سپیده کنار گوشم گفت:
– بلده؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
– من چه می دونم!
نگاه کنجکاومو به آرمین انداختم و اون که از نگاهم پی به تردیدم برده بود، با پلک زدن تأییدش کرد. صدای زیبای پیانو تو سالن پیچید. نگاه خاله کیمیا به داریوش غرق افتخار و لذت شد و اصلا یادش رفت داشته از حال می رفته! آهنگی که می زد آشنا بود! بعد از لحظاتی صدای زیبای داریوش تو سالن پیچید و تازه فهمیدم اهنگ داستان عشق رو می زنه. باورم نمی شد که اینقدر زیبا بخونه. واقعاً که صدای محشری داشت:
– Where do I begin از کجا آغاز کنم To tell the story Of how great a love can beگفتن ماجرایی را که یک عشق چقدر می تواند بزرگ باشد
The sweet love story that is older than the sea ماجرای عاشقانه شیرینی را که از دریا کهن سال تر است
The simple truth about the love She brings to me حقیقتی ساده درباره عشقی که او به می بخشد Where do I start از کجا آغاز کنم ؟
with her first hello با اولین سلامش She gave a meaningTo this empty world of mine. به دنیای خالیم معنا داد There is never be another love عشق دیگری دوباره نخواهد بود Another timeShe came into my lifeAnd made the living fineزمانی دیگر او به زندگیم آمد و زندگی را زیبا کرد
She fills my heart او قلبم را پر می کند ! With very special things او قلبم را با چیزهای خاص پر می کند With angel songsWith wild imagining با آوازهای فرشتگان ، با تصورات وحشی She fills my soulWith so much Love او قلبم را با عشقی بزرگ پر می کند That everywhere I goI am never lonely که هر جا می روم با عشق او هیچوقت تنها نیستم With her along.Who could be lonely چه کسی می تواند تنها باشد ؟
I reach for her hand It’s always there به سوی دست هایش دست دراز می کنم ، او همیشه حاضر است
How long does it last چقدر طول خواهد کشید ؟
can love be measure by the hours in a day آیا می توان عشق را با ساعات یک روز اندازه گرفت
I have no answers now But this much I can say اکنون جوابی ندارم ولی می توانم بگویم که I know I ll need her Till the stars.All burn away می دانم به او نیاز دارم تا زمانی که ستارگان همه خاموش شوند And she be there و او باقی خواهد بود . How long does it last چقدر طول خواهد کشید ؟ Can be love measureby the hours in a day آیا می توان عشق را با ساعات یک روز اندازه گرفت I have no answersNow But this much I can say اکنون جوابی ندارم ولی می توانم بگویم کهI know I ll need her Till the’til the stars all burn away می دانم به او نیاز دارم تا زمانی که ستارگان همه خاموش شوند And S he’ll be there و او باقی خواهد بود .خدا رو شکر زبانم اینقد خوب بود که بفهمم چی خوند! بعدش هم عاشق این فیلم و متن آهنگش بودم. اینقدر قشنگ جواب سوالمو داد که جای هیچ بحثی باقی نذاشت. اما بازم دلیل نمی شد به عشقش جواب بدم. من گذشته رو پیش روم داشتم. که شاید اون ازش حتی خبر هم نداشت. شاید اگه یه روزی می فهمید مامان من چه به روز بابای بیچاره اش آورده ازم دل می برید و می رفت. شاید هم براش مهم نبود! نمی دونم!
شامو روی تراس خوردیم. منظره دریا در حالی که عکس ماه روی آب افتاده بود اشتهامو زیاد کرده بود. به خصوص که ناهار هم نخورده بودم! بعد از خوردن شام و دسر، مامان و خاله کیمیا به بهونه سردی هوا به داخل ویلا رفتن ولی ما همون جا نشستیم. نور ماه توی دریا واقعاً غوغا می کرد. داریوش با صدای گرفته ای گفت: – نظرت چیه؟
چنان محو دریا و زیبایی ها و عظمتش شده بودم که متوجه منظور داریوش نشدم و با لحنی شیفته گفتم:
– خیلی قشنگه! امشب دریا نقره ای شده. واقعاً محشره!
آهی کشید و گفت:
– منظورم به خودم بود!
تازه متوجه شدم و با تعجب پرسیدم:
– خودت؟!
– آره. نظرت در مورد من چیه؟
چند لحظه ای مکث کردم و سپس گفتم:
– همون که بود!
چیز دیگه ای نمی تونستم بهش بگم. به سمتم چرخید و گفت:
– آخه چرا؟ من باید چی کار کنم که تو گذشته منو فراموش کنی؟! رزا آدم باید توی زندگیش بخشش داشته باشه. تو باید به من یه فرصت دیگه بدی. عزیزم من توی خودم پتانسیل اینو می بینم که تو رو خوشبخت ترین زن روی کره زمین کنم! قسم می خورم! تو دیگه چی می خوای؟!! من حتی ازت عشق هم نمی خوام، چون … چون رزا تو رو باید پرستید! بدون اینکه ازت انتظاری داشته باشم! دوست داشتن وظیفه منه و خانومی کردن وظیفه تو … رز من! انسان جایزالخطاست اینو قبول نداری؟
قلبم داشت دیوونه م می کرد! تا جایی که دوست داشتم درش بیارم پرتش کنم اونطرف! نمی ذاشت عقلم تمرکز کنه و همه اش دخالت بیجا می کرد. گفتم:
– چرا قبول دارم.
– خب پس چی می گی؟ رز …
نفس عمیقی کشید و گفت:
– من تصمیممو گرفتم، می خوام بیام خواستگاریت!
برای یه لحظه از ته دلم خوشحال شدم. ولی این شادی زیاد طول نکشید. چون بازم گذشته جلوم سرک کشید! مثل یه سد بلند و غیر قابل نفوذ! من و داریوش برای هم ساخته نشده بودیم. حالا هر چقدر هم که دیوونه هم باشیم! به زور گفتم:
– جوابت از همین الآن معلومه.
اخم کرد و گفت:
– چیه؟!
مشغول بازی با انگشتام شدم و گفتم:
– منفی …
با خشم دستشو روی میز کوبید و گفت:
– آخه چرا؟! بابا رحم و مروت هم بد چیزی نیست به خدا.
داریوش باید می فهمید، باید همه چیز رو می فهمید تا دلیل مخالفت های منو هم بفهمه. اگه می خواست پس بکشه همین الان بهترین فرصت بود. پس گفتم:
– داریوش مگه تو قضیه بابا و مامانت و بابا مامان منو نمی دونی؟
با حیرت صاف نشست و گفت:
– نه! مگه چی شده؟
خیلی خلاصه برایش تعریف کردم. تا جایی که به اون مربوط بود رو گفتم، با اینکه سخت بود ولی همه اش رو گفتم. وقتی حرفام تموم شد گفتم:
– به همین علت، نه بابای تو راضی می شه، نه مامان و بابای من.
با بهت هر دو دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
– پس اون زن مامان توئه!!!
پلک زدم و گفتم:
– اِ می دونستی؟!!
پوزخند نشست گوشه لباش، زمزمه کرد:
– من از همه زندگی بابام خبر دارم! باورم نمی شه! اون زن چشم سبزی که بعضی وقتا بابا ازش یاد می کرد مامان توئه! پس سرنوشت … از سر نوشت!
اینبار نوبت من بود که بهت زده نگاش کنم، هنوز پوزخند گوشه لبش بود و نگام نمی کرد. زمزمه کرد:
– بابای من ، با یه نگاه دلشو به یه دختر چشم زمردی باخت! من مسخره اش می کردم، می گفتم برو بابا ممکن نیست! هوس بوده! همون بهتر که رفت! اما حالا … منو ببین رز …
نگاش کردم، به خودش اشاره کرد و گفت:
– من ، آیینه جوونی های بابام! مو نمی زنم باهاش … و تو … خیلی شبیه مامانتی … خیلی! حاضرم قسم بخورم که مامانت وقتی هم سن تو بوده دقیقاً چهره تو رو داشته … درسته؟!!
سرمو تکون دادم…
لبخند تلخی زد و گفت: – پسر کو ندارد نشان از پدر؟!! دقیقاً با یه نگاه دل به دختری …
آهی کشید و گفت:
– اما یه فرقی بین عشق من و بابام هست …
– چه فرقی؟
– اگه اون شبی که بهت شماره دادم گرفته بودی، هیچ عشقی شکل نمی گرفت رزا! هیچ عشقی … تو با مخالفتت منو به بند کشیدی. اما سرعت رشد این عشق … همه اش توی گذشته است. توی ژن منه! بابا حتی ژن عشقشو هم به من داد. چون عشق مامانت با خونش عجین شده بود!
آه عمیقی کشید و سرشو گذاشت روی میز. انگار واقعاً سردرگم شده بود. تو همون حالت با غم گفت:
– واقعاً تو کار خدا موندم. این همه سنگ باید جلوی پای من باشه؟!!
بعدش سکوت کرد. نیازی نداشت که از من جوابی دریافت کنه چون من جوابی نداشتم که بهش بدم. آرمین و سپده لب نرده های تراس ایستاده بودن و غرق حرف زدن بودن. اصلاً متوجه ما دو تا و دلای پر از غممون هم نبودن! زل زده بودم به ماه نیمه تموم تو آسمون که یهو داریوش سرشو بالا آورد، خیره به من نگاه کرد و گفت:
– تو منو می خوای یا نه رزا؟
حسابی جا خوردم و گفتم:
– این دیگه چه سوالیه؟
با هیجان گفت:
– ببین رزا! اگه بدونم تو هم منو دوست داری، برای به دست آوردنت هر کاری می کنم! هیچی هم برام مهم نیست. حتی اگه شده از خونواده هامون هم می گذریم.
دلم غنج می رفت از اینکه می دیدم با این حرارت صحبت می کنه و بی رحمی مامان من اصلاً براش مهم نیست و ازدواج با من براش از هر چیزی مهم تره. ولی با این حال با خنده گفتم:
– اینقدر به شکمت صابون نزن کف بالا می یاری. من به هیچ وجه خانوادمو به خاطر تو ول نمی کنم.
انگار هیجانش ته کشید. بنده خدا هنوز به زبون مثل نیش مار من عادت نکرده بود! با دلخوری نگام کرد و بعدش دوباره سرشو روی میز گذاشت. بیچاره! نمی دونست تو ذهنش به راضی کردن من فکر کنه یا راضی کردن باباش یا راضی کردن خونواده من! دلش براش کباب بود!!! خودمم از این که اینطور باهاش حرف می زدم، ناراحت بودم. ولی دست خودم نبود. چاره ای جز این نداشتیم. من و داریوش دو خط موازی بودیم و من نمی خواستم هیچ کدوم به خاطر اون یکی بشکنیم. آرمین و سپیده تازه حواسشون جمع ما شد و آرمین با دیدن وضعیت داریوش با ناراحتی گفت:
– چی شده؟ شما دوتا که باز غمبرک زدین! دوباره پریدین به همدیگه؟
داریوش بدون اینکه سرشو برداره، با لحن بامزه ای گفت:
– آرمین این دختر برای من اعصاب نذاشته. دیگه دارم خل می شم. یهو هم دیدی افتادم مردم. اگه مردم حلالم کن.
آرمین که از حرفای داریوش خنده اش گرفته بود خندید و گفت:
– خدا بیامرزدت! به سلامتی کی؟
داریوش سرشو بلند کرد، جدی شد و با اخم گفت:
– وقت گل نی! واقعاً هیچ کس به فکر من نیست.
میخواستم هر چه زودتر اون بحث رو فیصله بدم. حوصله نداشتم، برای همینم با عصبانیت ساختگی گفتم:
– می بینی سپیده! ما امسال دو تا مسافرت رفتیم به دهنمون زهر مار شد. اون از کیش و اینم از شمال.
داریوش که منظورمو به خوبی فهمیده بود گفت:
– اِ اینجوریاست؟ خیلی خوب دیگه من حرف نمی زنم تا بهت خوش بگذره. برو لذت ببر!
با زدن این حرف سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماشو بست. سپیده به من چشم غره ای رفت که یعنی خیلی دارم زیاده روی می کنم. آرمین به سمت در تراس رفت و رو به سپیده گفت:
– بیا من و تو بریم یه خورده کنار ساحل راه بریم. این دو تا هم تنها باشن بیشتر جر و بحث کنن بلکه به نتیجه برسن.
سپیده با لبخند همراه آرمین به راه افتاد. داریوش طبق قولی که داد، دیگه حرف نزد. حدود یه ساعت دیگه من نشسته بودم به دریا و سیاهیش نگاه می کردم و داریوش هم چشماشو بسته بود و فقط از نوع نفس کشیدنش می شد فهمید که بیداره و هوشیار. اون شب فقط به سپیده و آرمین خوش گذشت. وقتی به داخل ویلا برگشتند، منم تازه قصد کرده بودم برم بخوابم. اینقدر داریوش هیچی نگفت که حوصله ام سر رفت و خوابم گرفت. برای همینم بی توجه بهش از جا بلند شدم و رفتم تو.
سپیده با چشمایی که از زور شادی ستاره باران شده بود و لبهایی که پر از لبخند بود دستمو گرفت وکشیدم توی اتاقش. در اتاق رو بست و گفت:
– رزا رزا رزا یه خبر داغ.
اینقدر با خودم درگیری فکری داشتم که حس می کردم همه مغزم کوفته است. از این رو با بی حوصلگی گفتم:
– نمی خواد بگی چون نه حالشو دارم و نه حوصلشو.
نیمی از هیجانش پرید و گفت:
– مرض بگیری که فقط بلدی ضد حال بزنی! خوب مثل آدم بپرس چه خبری؟ من که در هر صورت حرفم رو
می زنم، پس آدم باش.
داشتم از زور سر درد می مردم. با کلافگی گفتم:
– تو که فقط به خودت فکر می کنی، خوب بگو خبر مزخرفت چیه؟
بدون مقدمه و کوبنده گفت:
– آرمین امشب ازم خواستگاری کرد.
اونقدر تعجب کردم که نتونستم جلوی فریادمو بگیرم. با صدای بلندی گفتم:
– چی؟
با ترس یکی از دستاشو جلوی دهن من گذاشت و انگشت اشاره دست دیگه شو جلوی بینیش گرفت و گفت:
– اِ چه مرگته چرا داد می زنی؟ الان همه می فهمن. هیچی … آرمین گفت که از من خوشش اومده و ازم خواستگاری کرد.
نزدیک بود از زور حیرت پس بیفتم. فهمیده بودم از هم خوششون اومده! ولی نه دیگه تا این حد!!! دستشو پس زدم و با صدای جیغ مانندی که سعی داشتم بالا نرود، گفتم:
– تو چی گفتی؟
شوک بعدی رو وارد کرد و گفت:
– قبول کردم.
حیرتم چند برابر شد. تقریباً داد زدم و گفتم:
– قبول کردی؟! یعنی چه؟ بدون مشورت با پدر و مادرت قبول کردی؟ بدون هیچ ناز و نوزی؟
با خونسردی لب تخت نشست و در حالیکه با ناخن های بلندش بازی می کرد گفت:
– آره چون می دونم اونام قبولش می کنن. آرمین پسر خوبیه. از همون روز اول ازش خوشم اومد. توام لطف کن اینقد هوار نزن! به خدا آرمین اتاق بغلیه! الان می گه دختره چه هوله! همه رو خبر کرد!
دیگه نزدیک بود غش کنم، نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت در اتاق و گفتم:
– شما دو تا که خودتون بریدین و دوختین. اگه آینده پشیمون شدی چی؟
– پشیمون بشم؟! محاله! آرمین پسر فوق العاده ایه. من واقعاً شانس آوردم که اونم از من خوشش اومد. باورت
نمی شه رزا من همون کیش از آرمین خوشم اومد، ولی خجالت می کشیدم بهت بگم. حالا که ازم خواستگاری کرده تازه حس می کنم قلبم آروم گرفته.
درو باز کردم و گفتم:
– باورم نمی شه سپیده! تو اینقدر خودسر نبودی که.
چون درو باز کردم صداشو پایین تر اورد و با چشمای گرد شده گفت:
– خودسر یعنی چه؟ من از آرمین خوشم اومده. چرا باید کاری کنم که از دستش بدم؟ مطمئنم که بابا و مامان هم مخالفتی ندارن.
گفتم:
– خوب بسه دیگه. بکپ تا منو سکته ندادی! خدا آخر عاقبت ما رو با این کارای تو بخیر کنه.
دراز کشید روی تخت و برای اینکه لج منو در بیاره، گفت:
– امیدوارم به زودی شیرینی عروسی تو و داریوش رو بخوریم!
دلم می خواست از ته دل بگم « انشالله». ولی به جایش گفتم:
– بهت گفتم کپه مرگتو بذار سپیده. تو چی کار داری به من؟ واسه خودت از این آرزوها بکن.
و قبل از اینکه بتونه بازم حرفی بزنه از اتاقش بیرون رفتم و رفتم سمت پله ها . به فکر فرو رفته بودم که ای کاش داریوش هم به پاکی آرمین بود! کاش گذشته ای توی زندگیمون نبود. اونوقت با سر قبولش می کردم و منتش رو هم داشتم. ولی افسوس…!
بازم تا چشم باز کردم اول از همه بیدار شده بودم. جالب بود که هوای شمال به جای اینکه بی حالم کنه، تازه سر حالم کرده بود. حوصله بیرون رفتن از ویلا رو نداشتم. چون دوباره داشت بارون می بارید. یه کم سر جام غلت زدم تا بقیه هم بیدار شدن، ولی رخت خوابم اینقدر گرم بود که حال از جا بلند شدن رو نداشتم. در اصل داشتم به این فکر میکردم که بیدار بشم چی کار کنم! مشغول عشق بازی با رخت خوابم بودم که صدای داریوش رو شنیدم. از پشت در می گفت:
– من بیدارش می کنم خاله جان.
حدس زدم که قصد داخل شدن داره. سریع چشمامو بستم تا فکر کنه هنوز خوابم. در اتاق به آرومی باز شد و به دنبالش بوی عطر داریوش تو اتاق پیچید. چه بوی خوبی بود! اگه کسی روزی از من می پرسید عشق چه بویی می ده بی شک عطر داریوشو معرفی می کردم. از صدای خش خش لباس هاش حدس زدم که جلو می یاد. لب تخت نشست، اینو از فرو رفتن تشک فهمیدم. بعد هم از سنگین شدن موهام که روی بالش پخش بود فهمیدم که دستش رو به آرومی روی موهام می کشه. منتظر بودم هر آن صدام کنه. ولی چیزی نمی گفت و تو سکوت به من خیره شده بود. به راحتی سنگینی نگاشو احساس می کردم. کم مونده بود خنده ام بگیره. زیر نگاش هیچ کاری نمی تونست بکنم. چند دقیقه ای گذشت که گفت:
– چشم هایت را به رویم باز کن لحظه عشق مرا آغاز کن
بعدش هم سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت:
– رزا جان … بیداری خانومی؟
جوابی ندادم و همون طور چشم هامو بسته نگه داشتم. گفت:
– بیدار شو دیگه رزا خانوم. امروز خیلی کار داریم. اگه دست من بود، می ذاشتم تا هر وقت که دوست داری بخوابی عزیزم. ولی دستور دادن که بیدار بشی!
با صدایی تقریباً خواب آلود زمزمه کردم:
– ولم کن. خوابم می یاد.
داریوش که پیدا بود بود از حالت من خنده اش گرفته گفت:
– نگاه نگاه … عین بچه کوچولو ها می مونی به خدا. الهی قربونت برم! می دونم عزیزم. دیشب تا دیر وقت بیدار بودی، ولی سعی کن خستگی رو از خودت دور کنی و بیدار بشی. کلی کار داریم خانوم …
بعد یه دفعه لحنش عوض شد و گفت:
– بی انصاف دلم واسه چشمات تنگ شده! جون من چشماتو باز کن. خوب؟
خنده ام گرفت و برای اینکه اذیتش کنم، پشتمو بهش کردم و همونطور با چشم بسته گفتم:
– برو بیرون. می خوام بخوابم.
خندید و گفت:
– عزیز دلم داری اذیت می کنی؟ باشه، می خوای بخوابی بخواب. فقط یه لحظه چشماتو باز کن.
سعی کردم خنده مو قورت بدم. به طرفش برگشتم و چشمامو کامل باز کردم و گفتم:
– بیا! حالا لطف کن شرتو کم کن، می خوام بخوابم.
داریوش با لحنی کشیده و صدایی آروم و احساس آلود، به شکلی که قلبمو دیوونه وار به قفسه سینه ام
می کوبوند گفت:
– فدای اون چشات بشم! چشم، تو بگو برو بمیر! من رفتم. به خاله هم می گم، عشق من خوابش می یاد. تا هر وقت که می خوای بخواب عشق کوچولوی من.
داشتم پر پر می زدم برای اینکه بپرم تو بغلش! داریوش آهی کشید و راه افتاد سمت در. برای اینکه خیلی توی خیالات غرق نشم، با خنده از تخت پریدم بیرون و گفتم:
– وایسا منم اومدم.
داریوش سر جاش وایساد و همینطور که چپ چپ نگام می کرد، خندید و گفت:
– ای ناقلا! من نمی دونم چرا همیشه گول تو رو می خورم!
– واسه اینکه همونطور که قبلاً هم گفتم خیلی ساده ای! البته فقط در مقابل من.
انتظار داشتم که جواب دندون شکنی ازش بشنوم، ولی در کمال حیرت من با خنده گفت:
– بر منکرش لعنت خانوم گل! چون فقط عاشق توام.
شونه هامو بالا انداختم و با هم از اتاق خارج شدیم. داریوش اصلاً کینه نداشت. با برخوردی که دیشب باهاش داشتم گفتم حتماً تا چند روز با من سر و سنگین رفتار می کنه. ولی اون طوری رفتار می کرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! جدیداً ترجیح می دادم زیاد باهاش تنها نشم چون ممکن بود کنترلم رو از دست بدهم و اتفاقی بیفته که نباید. مگه من چقدر توان و تجربه داشتم! هجده سالم که بیشتر نبود سر تا پام نیاز بود! درسته که کمبود محبت نداشتم، اما هیچ وقت هم محبتی از جنس محبت داریوش توی زندگیم نداشتم! داریوش داشت ذره ذره خودش رو توی خونم تزریق می کرد و الحق که راه راضی کردنم رو خیلی خوب بلد بود. هر چقدر هم که دست و پا می زدم بالاخره یه جا کم می اوردم.
به دستشویی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم راهی آشپزخانه شدم و صبحونه مفصلی خوردم. خاله مرتب به داریوش و آرمین دستور می داد و اون دو نفر هم انجام می دادند. بنده خدا نیره هم همه اش در حال بدو بدو بود! بریز و بپاشی درست شده بود تماشایی! با تعجب از سپیده پرسیدم:
– سپیده اینجا چه خبره؟ چرا اینا اینقدر به تکاپو افتادن؟
– شب قراره مهمون بیاد.
– چه مهمونی؟
– یه عالمه از دوستای خاله کیمیا و چند تایی هم از دوستای آرمین و داریوش.
سری تکون دادم و گفتم:
– پس شب اینجا خیلی شلوغ می شه!
– آره. پاشو بریم توی اتاق من لباستو هم بیار تا کم کم حاضر بشیم.
چشمامو گرد کردم و گفتم:
– حالت خوبه سپید؟ حالا که خیلی زوده!
– خوب چی کار کنم؟ حوصله ام سر رفته!
– می یای بریم جنگل؟
این بار نوبت اون بود که تعجب کنه:
– دو تایی؟
– نه با آرمین و داریوش. – اون دوتا که کار دارن، نمی تونن بیان.
– کاری نداره که به بهونه یه کاری می زنیم بیرون. تو برو به آرمین بگو.
– نمی تونم. خجالت می کشم!
– وا! ناسلامتی در آینده قراره شوهرت بشه.
– برای همین خجالت می کشم. خودت بگو.
– خاک تو گورت کنم! توی بی حیا با حیا بشی برای من نوبره والا! من که به آرمین نمی گم، ولی می تونم مخ داریوشو بزنم.
بعد از این حرف چرخیدم سمت داریوش و آرمین که مشغول جا به جا کردن یه کاناپه بودن. اصلا هم حواسشو به ما نبود اینقدر نگاه به داریوش ردم تا سنگینی نگامو حس کرد و چرخید به سمتم. همین که نگامون تو هم قفل شد لبخندی زد و چشمک زد. لبخند زدم و سرمو کج کردم، گیج شد و خیره بهم موند. آرمین تشر زد:
– حواست کجاست داریوش؟!!
داریوش یهو به خودش اومد، نگاشو از من گرفت و گفت:
– هان چیه؟
– چرا وایسادی؟!! بیا دیگه!
داریوش مبل رو تکون داد و باز خیره شد بهم، دوباره کله مو کج کردم و اینبار دو سه بار پلک زدم و لبامو هم غنچه کردم. یهو مبلو ول کرد و اومد سمت من، آرمین داد کشید:
– داریـــــوش! روانی پامو شل کردی!
اما داریوش حتی برنگشت ببینه چه به روزه آرمین آورده ، اومد جلوم ایستاد و بی توجه به سپیده که کنارم نشسته بود دستاشو بالای مبلی که روش نشسته بودم گذاشت و کامل خم شد روی صورتم. با ترس به آشپزخونه نگاه کردم. مامان اینا غرق کار بودن، خدا رو شکر حواسشون به ما نبود. اینقدر نزدیکم بود که نیاز های شدید دوران نوجوونیم داشتن خودشونو یکی یکی به رخ می کشیدن، نفس بریده گفتم:
– داریوش …
چشماشو ریز کرد و با لذت گفت:
– جانم!؟ چته دختر؟! چرا می خوای دیوونه کنی؟
دلم یه جوری می شد، خواستم زودتر حرفمو بزنم که بره و اینجوری خرابم نکنه! گفتم:
– داریوش حوصله ام سر رفته. می شه بریم بیرون؟
اخمی کرد و گفت:
– خانومی آخه با مامان چی کار کنم؟ نمی بینی اینهمه کار ریخته سرمون؟
زبون نفهم شدم و گفتم:
– داریوش من می خوام برم جنگل!
اخمش غلیظ شد و گفت:
– تنهـــــــا؟!
– نخیر تو رو صدا کردم که ازت بخوام با هم بریم.
لبخندی شیرین زد و گفت:
– ممنونم که واسه همراهیت منو انتخاب کردی، ولی مامان و خاله تنهایی از پس کارا بر نمی یان. درک کن رزای من.
«رزای من»! چه حرفی! چه حرف شیرینی. پس داریوش نسبت به من حس تملک داشت. وای خدایا! چقدر این حس شیرین بود! سعی کردم خونسرد بمونم و گفتم:
– شما مگه خریدارو نکردین؟
– چرا، ولی کارای دیگه مونده.
با لجبازی گفتم:
– خوب زود می یایم. مهمونا تا اون موقع که هنوز نیومدن.
می دیدم که از دست من کلافه می شه. انگار قدرت نه گفتن قاطع رو به من نداشت و دوست داشت خودم پشیمون بشم.
– چی بگم من از دست تو؟
باز ناز کردم، چند بار چشمامو باز و بسته کردم و با ناز گفتم:
– داریوش! به خاطر من!
باز از خود بیخود شد، باز همه چی یادش رفت! خودم خوب می دونستم که این کار تیر خلاص داریوشه. نقطه ضعفش خوب دستم اومده بود. تا این کار رو کردم بیشتر روی صورتم خم شد و با جدیت گفت:
– به خاطر تو هر کاری می کنم! این که سهله. پاشو حاضر شو.
از اینکه نقشه ام گرفت خیلی ذوق زده شدم دو کف دستم رو به هم کوبیدم. داریوش با لبخندی محو کنار رفت و من از جا پریدم، به سپیده اشاره کردم و هر دو به سمت اتاق هامون دویدیم. یک دست لباس سبز، درست رنگ چشمام پوشیدم. از اتاق که بیرون اومدم، مامان که تازه از بیرون رفتن ما با خبر شده بود با اخم گفت:
– امروز روز بیرون رفتن نبود رزا! زود بر می گردین ها و گرنه من می دونم و تو.
طبق معمول از در محبت وارد شدم. گونه شو بوسیدم و گفتم:
– الهی این رزا روزی صد بار فدای تو بشه! چشم زود بر می گردیم.
نگاه خاله کیمیا در نظرم کمی عجیب بود. انگار با نگرانی و ترس به من نگاه می کرد. بهش نزدیک شدم و بعد از بوسیدن گونه اش گفتم:
– زود بر می گردیم خاله جون. نگران نباشین.
خاله هم گونه ام رو بوسید ولی سردی بوسه اش کاملاً محسوس بود. وقتی داریوش با سر خوشی از پله ها پایین اومد خاله کیمیا سریع به طرفش رفت و دستش رو کشید. داریوش با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:
– چی شده مامان؟
خاله کیمیا به سردی گفت:
– بیا این طرف کارت دارم.
با کمی فاصله از ما ایستادن و می دیدم که چطور خاله با عصبانیت قصد داره چیزی رو به داریوش بفهمونه. داریوش هم کم کم داشت عصبی می شد. جالب اینجا بود که مامانم با دیدن اون حرکت خاله کیمیا عصبی شد و چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم. سر از کار اونا در نمی یاوردم انگار اون اداها مخصوص دنیای بزرگترا بود که من درکش نمی کردم. بی خیال شونه ای بالا انداختم و از ویلا خارج شدم. سپیده و آرمین هم بی خیال تر از من کنار ماشین حاضر و آماده ایستاده بودن. آرمین با دیدن من پرسید:
– داریوش هنوز حاضر نشده؟
– چرا اونم داره می یاد خاله کیمیا کارش داشت.
همون لحظه صدای داریوش از پشت سرم بلند شد:
– منم اومدم می تونیم بریم.
قرار شد با ماشین بابا برویم و من خودم پشت فرمون نشستم. سپیده و آرمین هم عقب نشستن و حرفاشون از همون اول کار شروع شد. داریوش نگاهی به اونا انداخت و گفت:
– خوش به حالشون! چه دنیایی برای خودشون ساختن. کاش منم یه ذره از اقبال آرمین رو داشتم.
با شیطنت گفتم:
– یعنی تو هم سپیده رو می خواستی؟ چرا زودتر نگفتی؟
با اخم گفت:
– دیگه از این شوخیا با من نکن! خوشم نمی یاد. تو که می دونی درد من چیه، دیگه این حرف چیه که می زنی؟
با اینکه حرفی که می خواستم بزنم هیچ خنده ای نداشت، ولی برای گمراه کردن اون خندیدم و گفتم:
– بهتره فکر منو از سرت بیرون کنی. چون من هیچ وقت مال تو نمی شم!
نگاهی به سمتم انداخت که گویای همه احساس درونش بود. احساس داریوش واقعی بود! هوس نبود. عشق دو روزه نبود. تب تند هم نبود. یه عشق واقعی بود. عشقی که هر دو با هم حسش کرده بودیم و اولین بار بود که طعم چون شهد شیرینش رو می چشیدیم. زمزمه کرد:
– تو از من خیلی دوری رزا خیلی دور. ولی من اگه شده همه عمرم رو پای پیاده دنبالت بدوم اینکارو می کنم. و مطمئنم که بهت می رسم.
دوباره الکی مثل دیوونه ها خندیدم و گفتم:
– داریوش می دونستی که دیوونه ای؟
خنده های من مصداق این حرف بود « خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است » می خندیدم تا اشکم سرازیر نشه و داد نکشم عاشقشم! داریوش که اصلاً به فکر قلب بی قرار و روح نا آروم من نبود با صدایی آهسته طوری که به زحمت شنیدم، گفت:
– آره… دیوونه اون دوتا زمرد توی صورت توام!
بازم خندیدم و چیزی نگفتم، ولی این بار اینقدر خنده ام تلخ بود که داریوش هم حس کرد و گفت:
– با خودت روراست باش رز. هیچ وقت سعی نکن خودت رو گول بزنی و آدمی باشی که نیستی. به من نه … به خودت رحم کن. رز …
از ته دل نالیدم:
– بسه دیگه. بس کن داریوش!
داریوش سکوت کرد و دیگه حرفی نزد، ولی با کمی دقت می شد ضربان قلبای هر دو نفرمون رو به خوبی حس کرد. به جاده خاکی و سر بالا که رسیدیم داریوش گفت:
– اگه سختته بزن کنار، من بشینم.
– نه خودم می رم.
جاده پر پیچ و خم بود. اطراف رو کوه های سر به فلک کشیده احاطه کرده بود و همه جا سبز بود. آرمین و سپیده اینقدر در هم غرق شده بودن که متوجه اطراف نبودن. لحظاتی تو سکوت گذشت. کم کم سکوت داشت پنجه تو گلوم می انداخت تا خفه ام کنه. برای همین گفتم:
– خاله داشت دعوات می کرد اون موقع؟
از لحن من خنده اش گرفت و گفت:
– دعوا؟! نه خانوم کوچولو می خواست یه چیزی رو یادم بیاره. چیزی که اصلاً برای من اهمیتی نداره. انگار اونم فهمیده این روزا پسرش حال عادی نداره. فهمیده که همیشه تب دارم.
منظورش رو از یادآوری نفهمیدم ولی بقیه اش رو متوجه شدم و گونه هام رنگ گرفت. وقتی سکوتم رو دید آهی کشید و دوباره سکوت کرد. کنار یه قهوه خانه با صفا که تو دل جنگل بود نگه داشتم و همه پیاده شدیم. مه همه جا رو گرفته بود و بارون به شدت می بارید! سپیده و آرمین به داخل قهوه خونه دویدند. ولی من زیر بارون ایستادم و دستامو از دو طرف باز کردم. قطرات خنک بارون روی صورتم سر می خوردن و حرارت قلب و روحم رو می کاهیدن. صدای داریوش که نزدیکم ایستاده بود بلند شد:
– به اندازه قطره های بارونی که روی صورتت می ریزه …
وقتی ساکت شد، سرم رو پایین آوردم و حرفشو ادامه دادم و گفتم:
– دوستت دارم.
این بار نوبت داریوش بود. چشماشو بست و سرش رو رو به آسمون گرفت و گفت:
– دوباره بگو.
تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم. با شرم سریع به سمت قهوه خونه دویدم. داریوش هم لحظاتی بعد پشت سرم وارد شد. آرمین با دیدنمون لبخند زد، ولی چیزی نگفت. انگار از صورت های گلگون و خیسمون
می فهمید که بینمون چی گذشته. سپیده هم چشمکی زد و به داریوش اشاره کرد که سر به زیر نشسته بود و حرف نمی زد. آرمین سفارش چای و قلیون داد و سعی کرد یخ بینمون رو آب کنه. سپیده هم به یاریش شتافت و کم کم من و داریوش هم دوباره به حالت طبیعی برگشتیم. داریوش نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
– بارون داره شدت می گیره. بهتره زودتر برگردیم.
دوباره تو قالب یخی خودم فرو رفتم و گفتم:
– بارون چه ربطی به برگشتن ما داره؟
داریوش بدون نگاه کردن به من گفت:
– مسیر سرازیره. وقتی بارون زیاد بشه گل می شه و لیز. ممکنه ماشین سر بخوره.
پک عمیقی به قلیون زدم و گفتم:
– نمی خواد بترسی. دنیا دو روزه. فوقش از این بالا تا اون پایین لیز می خوریم و می ریم. خیلی هم کیف می ده!
سپیده و آرمین خندیدند و داریوش با لبخند کمرنگی گفت: – تو به من می گی دیوونه؟ خودت که از من دیوونه تری!
بعد از خوردن چایی و کشیدن قلیون، داریوش سفارش جوجه کباب داد و همگی یک دل سیر جوجه کباب خوردیم. ساعت سه بود که برای برگشتن بلند شدیم. بارون کم تر شده بود، ولی برای اینکه نگرانی داریوش رو از بین ببرم، سوئیچ رو به طرفش انداختم وگفتم:
– تو بشین.
داریوش سوئیچ رو تو هوا قاپید و پشت فرمون نشست. کاملاً با احتیاط رانندگی می کرد. از ترسش خنده ام گرفته بود. گفتم:
– نترس بابا! تو رو خدا یه کم تند برو، حوصله ام سر رفت.
– اگه جاده لیز نبود، خودم این کارو می کردم! نیازی به گفتن تو نبود سر کار خانم. اگه هم حوصله ات سر می ره بهتره یه خورده با من حرف بزنی تا منم سر گرم بشم. البته نه حرفی که بیشتر اعصابم رو به هم بریزه ها.
خندیدم و چیزی نگفتم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم، از یادآوری ساعتی قبل عرق شرم به کمرم می نشست. کاش داریوش حرفم رو جدی نگرفته باشه. من اینقدر از خود بیخود شده بودم که
بی اراده اون حرف از دهنم در رفت. یاد این جمله افتادم: « خدایا تو می دانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است. چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است» مگه من چقدر طاقت داشتم؟ من یه دختر بودم. دختری ایرونی که از احساس سرشاره. مگه چقدر می تونستم دووم بیارم؟ بارون و مه و هوای پر از حس. وقتی حرفا و نگاه ها و احساس داریوش هم با اون مخلوط شد اراده من در هم فرو ریخت و منم شدم رزای عاشق. نباید دیگه می ذاشتم اون اتفاق بیفته. دیگه نباید اجازه بدم اون لحظات عاشقانه تکرار بشه. من دووم می یآرم. من جلوی عشق دیوونه کننده داریوش استقامت می کنم. با صدای بوق ماشین چشم باز کردم و دیدم جلوی در ویلا ایستادیم. مش باقر باغبون ویلا، در رو باز کرد و ما وارد شدیم. داریوش ماشین رو پارک کرد و همه پیاده شدیم و به طرف ویلا رفتیم. داریوش که پشت سرم می یومد گفت:
– رزا اگه خوابت می یاد برو بخواب. خودتو اذیت نکن.
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
– نه دیگه خوابم نمی یاد. تو ماشین یه خورده خوابیدم.
– رز …
قلبم تو سینه از تپیدن ایستاد. عاشق این مدل صدا زدنش بودم. ایستادم ولی برنگشتم. سپیده و آرمین سریع وارد شدن تا داریوش راحت حرفش رو بزنه. داریوش نزدیک تر اومد و اینو از صدای قدماش حس کردم. زمزمه وار گفت:
– ببخش اگه تو حال خودم نبودم و نتونستم کاری بکنم که بهت خوش بگذره. من هنوزم حس می کنم دارم روی ابرها راه می رم. هنوز زانوهام داره می لرزه. درکم کن رزا … قلب من گنجایش حرفی رو که زدی نداشت. همین که از کار نیفتاد خودش خیلیه.
سریع برگشتم و گفتم:
– ولی من از حرفم منظوری نداشتم. من ادامه حرف تورو گفتم. تو نباید برداشت دیگه ای …
شتاب زده دستشو به نشونه سکوت بالا آورد و گفت:
– خراب نکن رویاهای منو رزا. من خودم فهمیدم حرف دلتو نزدی، ولی بذار با دنیای خیالی خودم خوش باشم.
به دنبال این حرف سرشو زیر انداخت و وارد ویلا شد. بغضمو همراه آب دهانم قورت دادم و با قدم هایی سست وارد شدم.
سپیده و آرمین کنار شومینه مشغول گرم کردن خودشون بودن. منم کنارشون نشستم تا یه کم گرم بشم. خبری از داریوش نبود. مامان و خاله و نیره هم هنوز تو آشپزخانه بودند. آرمین گفت:
– بچه ها مثل اینکه همه کارا رو کردن. بهتره بریم حاضر بشیم که تا دو ساعت دیگه مهمونا پیداشون می شه.
موافقت کردیم و هر کس به طرف اتاق خودش رفت. لباسم رو از داخل کمد در آوردم و روی تخت انداختم. همون لباس سیاه رنگ که خیلی دوستش داشتم. همونی که می خواستم برای عروسی پسر دوست مامان بپوشم! چون همین یه دونه لباسو آورده بودم مجبور بودم هم برای مهمونی امشب بپوشمش هم برای عروسی. وارد حموم شدم و دوش آب گرمی گرفتم. وقتی بیرون اومدم، مشغول سشوار کردن موهام شدم. موهامو رو به بالا حلقه حلقه حالت دادم. شبیه جنگلای طوفان زده شده بود. ولی این مدل پریشون خیلی به صورت کشیده و گونه های برجسته ام می یومد. گل رز قرمز طبیعی هم کنار گوشم زدم. کاش موهامم مشکی بود! چقدر به تیپم می یومد! حیف … بعدز او موهام مشغول آرایش صورتم شدم. تجربه ثابت کرده بود که وقتی از چیزی سردرگمم فقط با آرایش کردن و رسیدن به خودم آروم می شم. اون روز هم همینطور شد. بعد از اینکه کارم تموم شد، آروم شده بودم. سپیده رو صدا زدم. سپیده هم حاضر شده بود و همون لباس یاسی رنگش رو پوشیده بود. تا نگاش به من افتاد به شوخی اخم کرد و گفت:
– ببین می تونی با این کارا آرمین رو از چنگ من در بیاری یا نه؟
خنده ام گرفت و گفتم:
– نترس. تحفه ات مال خودته. فعلاً که چشمش فقط تو رو می بینه.
سری تکون داد و پرسید:
– ببینم چرا رنگ قرمز آرایش کردی؟
– اول اینکه قرمز و مشکی خیلی با هم ست می شه.
برای شوخی اضافه کردم:
– دوم هم اینکه رنگ قرمز محرک خیلی قویه.
مشتی حواله شونه ام کرد و گفت:
– تو یه شیطون تموم عیاری!
زدم زیر خنده و گفتم:
– به من چه؟ خب کسی نگاه نکنه. ببینم مهمونا اومدن؟
– یکی از دوستاشون اومده. یه پسر دارن همسن سام و رضا و یه دختر کوچیک حدوداً دوازده ساله.
– خیلی خوب بذار لباسمو بپوشم، بریم پایین.
با کمک اون لباسم رو پوشیدم و تو آینه خودمو نگاه کردم. حرف نداشت! سپیده زودتر از اتاق بیرون رفت و گفت:
– من بیرون منتظرتم. کارت تموم شده؟
– آره دیگه منم الآن می یام.
بعد از رفتن سپیده، نگاه دیگه ای به خودم کردم و از این همه زیبایی برای هزارمین بار خدا رو شکر کردم. لباسم خیلی قشنگ بود اما لختی کمرش یه کم توی ذوقم می زد. هیچ وقت عادت نداشتم لباس خیلی باز جلوی چشم مردای غریبه بپوشم! شب عروسی مهران هم چون عروسی جدا بود این لباس رو پوشیدم، مونده بودم چی کار کنم که یاد شال حریر مشکیم افتادم. سریع از توی کمد درش آوردم و انداختمش روی شونه ام. حالا بهتر شد. هم می تونستم یقه باز لباس رو باهاش بپوشونم و هم لختی کمرم رو … وقتی از هر لحاظ از خودم مطمئن شدم، دل از آینه کندم و بیرون رفتم.
رفتم سمت پله ها که در اتاق داریوش باز شد، منتظر بودم داریوش بیاد بیرون ولی در کمال تعجبم سپیده اومد بیرون. متعجب گفتم: – اونجا چی کار داشتی؟
خونسرد شونه بالا انداخت و گفت:
– آرمین اینجا بود.
– اِ؟
– بله مگه چیه؟
– اونجا که اتاق داریوشه!
– به تو چه؟ خوب دوست داشته بره توی اتاق دوستش!
خوب راست می گفت! دیگه چیزی نگفتم و با هم به سالن پذیرایی رفتیم. دوست خاله که شکوه نام داشت به همراه شوهر و بچه هاش به احترام ما ایستادن. با همه شون دست دادیم و روی یکی از صندلی ها نشستیم. به سپیده گفتم:
– پس چرا نمی یان؟
– کیا؟ مهمونا؟
با اینکه منظورم رو فهمیده بود، ولی دوست داشت اذیتم کنه. گفتم:
– اِ داریوش و آرمین رو می گم.
– الآن می یان. رزا نمی دونی داریوش چقدر جذاب شده بود!
اخم کردم و گفتم:
– تو فقط باید به آرمین نگاه کنی دختره هیز چشم دریده!
– پس دوسش داری؟ وگرنه به تو چه ربطی داره که من به کی نگاه می کنم؟
از ترس رسوا شدن سریع گفتم:
– نخیر دوسش ندارم. من عشق داریوش رو توی قلبم کشتم! این همیشه یادت باشه! بعدش هم من دلم برای آرمین می سوزه که دل به چه الاغی بسته.
– ای بابا! واقعاً برام عجیبه ها تو وقتی کیش بودیم با تمام وجودت عاشق داریوش بودی و ازش فرار می کردی که نکنه به دام بیفتی. منم تشویقت می کردم ولی حالا که خودم دارم بهت می گم داریوش عوض شده تو ادعا
می کنی که دیگه هیچ حسی نسبت بهش نداری؟
هنوز جوابی نداده بودم که آرمین و داریوش با هم وارد شدن. اینقدر جذاب شده بودن که زبونم بند اومده بود. داریوش کت و شلوار مشکی با پیراهن مشکی پوشیده و کروات قرمز زده بود. از این که چه جالب با من ست شده بود تعجب کردم! آرمین هم کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن یاسی و کروات مشکی. اونم خیلی خوشگل شده بود، ولی داریوش یه چیز دیگه بود! می دونستم جریان ست شدنش با من زیر سر سپیده است. اون به داریوش خبر داده بود! به سپیده چپ چپ نگاه کردم و اونم در حالی که می خندید، چشمک زد و شونه بالا انداخت. ضربان قلبم شدت گرفته بود! برای اینکه رسوا نشم از جا بلند شدم و به دستشویی پناه بردم. اول از همه شال روی شونه ام برداشتم، چون از زور گرما داشتم هلاک میشدم و بعد دستمو زیر آب سرد گرفتم تا یه کم از حرارتم کم بشه! دلم می خواست مشتی آب سرد به صورتم بزنم، ولی اگه این کار رو می کردم آرایشم خراب می شد. چند نفس عمیق کشیدم تا هیجانم فروکش کرد. چند دقیقه بعد با ضرباتی که به در خورد، شیر آب رو بستم، شال رو از روی جا حوله ای برداشتمو بدون اینکه روی شونه ام بندازم در رو باز کردم. انتظار دیدن هر کسی رو داشتم الا داریوش! هر دو با دیدن هم جا خوردیم. من انتظار دیدن اونو پشت در نداشتم و اون انتظار دیدن منو با این لباس و آرایش. با دیدنم چند دقیقه ای با حیرت و دهانی باز نگام کرد. بعد با درد چشماشو بست و گفت:
– خدایا چه بلایی قراره سر دل من بیاد؟ دل بیچاره من!
من خشک شده فقط زل زده بودم بهش! اینهمه جذابیت توی یه نفر واقعاً عجیب بود!!! بعد از چند ثانیه چشماشو باز کرد و گفت:
– باید امشب همه حواسم به تو باشه. نمی خوام هیچ کس تورو ازم بگیره. نبود تو مساوی با مرگ منه.
با اینکه قلبم دیوونه وار تو قفسه سینه ام می کوبید، گفتم:
– اومدی جلوی در دستشویی این حرفا رو بهم بزنی؟ جا قحطه آقای شاعر؟!
سری تکان داد و گفت:
– می خواستم بگم چند تایی از مهمونا اومدن، بهتره بیای بیرون. اما با دیدنت … خودمم یادم رفت چه برسه به مهمونا!
شالم رو روی شونه ام انداختم و خواستم رد شوم که از پشت شالم رو گرفت. مجبور شدم وایسم. دست و پام می لرزید. از گوشه چشم نگاش کردم، نگاش پر از آتیش بود که همه وجودمو می سوزوند. لحظاتی تو نگاه هم غرق شدیم تا اینکه من بالاخره خودمو کنترل کردم و با صدایی که انگار از ته چاه بالا می اومد گفتم:
– شالمو ول کن بذار برم …
همینطور که خیره خیره و با حالتی عجیب نگام می کرد چشماشو بست و شال رو به لبش نزدیک کرد. سه بار پشت سر هم لبش رو رو شال چسبوند و علاوه بر بوسیدنش عمیق بو کشید! دلم می خواست قدرتش رو داشتم و از اون و نگاهش و حرفاش و کاراش فرار می کردم. ولی حقیقت این بود که پاهام توان نداشتن. شالو کشید عقب، خودمم دنبال شال کشیده شدم، سرشو توی گوشم فرو کرد و بین نفس نفس زدن احساسش گفت:
– خیلی دوستت دارم! عاشقتم! دیوونتم! یه دیوونه روانی!
از حس داغی نفسش توی گردنم، چنان حالتی به من دست داد که قابل بیان نیست! اصلاً نتونستم باهاش حتی تندی کنم. زود از کنارم رد شد و رفت. این بار اون از من فرار کرد. دیگه حتی نمی تونستم راه بروم! دستمو روی گوش و گردنم که هنوزم از داغی نفسش می سوخت گذاشتم و به زور میون جمع رفتم.
———-
یکی از بهترین رمانهایی که خوندم هیچ وقت از خوندن مجددش سیر نمیشم
رمان سطح پایینیه و پیش پا افتاده