رمان قرار نبود

رمان قرار نبود پارت 2

5
(3)

رمان قرار نبود قسمت دوم

یک هفته ای طول کشید، ولی هیچ خبری از آرتان نشد. همه ی ناخن هام و از زور حرص جویده بودم. بنفشه و شبنم هم مدام منتظر خبر بودن و دیوونه ام کرده بودن. خدایا نکنه این بار دیگه من و سر کار گذاشته باشه؟ ولی مگه می شه؟ کار خودش هم به من گیر بود، دیگه فقط من محتاج اون نبودم. شایدم من و اسکل کرده بود و اصلا مشکلی توی زندگیش نبود. همون شبی که ازش جدا شدم، از فرداش منتظر بودم بابا بگه مامان آرتان تماس گرفته، ولی هیچ خبری نشد که نشد. بازم شماره اش و به من نداده بود که بتونم در صورت لزوم خبری ازش بگیرم….. 

هم نگرفته بود، انگار اصلا براش مهم نبود. مثل مرغ پر کنده هی پله ها رو بالا می رفتم و از روی نرده سر می خوردم پایین. عزیز مدام غر می زد و حرص می خورد، ولی دست خودم نبود، حسابی عصبی شده بودم. بابا هم می دونست یه چیزیم شده، ولی به پر و پام نمی پیچید، می دونست که این جور وقتا نباید ازم سوالی بپرسه، چون بدتر می شم. بالاخره بعد از گذشتن دو هفته یه روز که توی اتاق نشسته بودم و بی هدف با لپ تاپم بازی می کردم، در اتاق باز شد و عزیز اومد تو. بر عکس همیشه، حتی حوصله ی عزیز و هم نداشتم. توجهی نکردم و به بازیم ادامه دادم. عزیز نشست لب تخت و گفت:
– ببند در اون ماسماسک و کارت دارم مادر.
– بگو عزیز می شنوم.
– دِ ننه ببند در اون و، بذار من حرفم و بزنم، بعد که رفتم بشین کارت و بکن. این جوری منم حواسم می ره تو اون، یادم می ره چی می خواستم بگم.
برای این که زودتر حرفش و بزنه و بره، در لپ تاپ و با غیض بستم و گفتم:
– بفرمایید می شنوم!
– اوه! کی می ره این همه راه و؟! اخلاقه تو داری یا زهر هلاهل؟
– بگو عزیز دل و دماغ ندارما!
عزیز زیر لب گفت:
– چه روزی هم اینا زنگ زدن! این که حوصله نداره، حالا بهش بگم می گه نه!
با تعجب گفتم:
– چی گفتی عزیز؟!
– هیچی مادر، راستش اومدم یه خبری بهت بدم. البته به من ربطی نداره، یهو نپری به من ها! بابات زنگ زد گفت.
رادارام داشت به کار می افتاد:
– خب؟!
– مادر این شتریه که در خونه ی همه می خوابه!
از دل دل کردنش عصبی شدم و گفتم:
– اَه، عزیز یه باره بگو دارم می میرم، خلاصم کن دیگه!
عزیز چپ چپ نگام کرد و گفت:
– استغفرا… از رو دنده چپ بلند شدیا، من بدبخت و بگو که شدم قاصد تو.
فقط نگاش کردم تا بالاخره با همون خونسردی ذاتیش گفت:
– بابات زنگ زد الان.
– خب؟
– گفت شب مهمون دارین.
– کی؟!
– ننه منم گفتم یه دفعه ای نمی شه و حداقل می ذاشتن برای یه شب دیگه، ولی خب بابات گفت اونا اصرار داشتن.
دیگه مطمئن بودم یه خبری هست، ولی از این که از طرف آرتان باشه مطمئن نبودم. راستش دیگه بعد از دو هفته ازش نا امید شده بودم. عزیز ادامه داد:
– آره مادر، دختر پله و مردم رهگذر، یه وقت فکر نکنی بابات می خواد به زور شوهرت بده ها! فقط گفت اینا موقعیتشون خوبه و بهتره تو امشب یه کم به خودت برسی و مقبول جلوشون حاضر بشی.
با حرص گفتم:
– حالا انگار همیشه هپلی هستم!
بعد ادمه دادم:
– کی هستن حالا؟
– نمی دونم مادر! ولی بابات خیلی هول بود و کلی هم سفارش کرد.
نکنه کسی جز آرتان باشه؟! نکنه بابا مجبورم کنه با طرف ازدواج کنم؟ وای خدا حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ چرا آرامش به من نیومده؟ از وقتی که آتوسا رفت دنبال خوش گذرونیش، آرامش هم از زندگی من پر زد. عزیز از جا بلند شد و گفت:
– پس دیگه سفارشت نمی کنما، اینا برای ساعت نه می یان، تا اون موقع حاضر باش.
– چشم.
عزیز از مطیع بودن من تعجب کرد. زیر لب صلواتی فرستاد و از در خارج شد. از جا بلند شدم. ساعت پنج بود و چهار ساعت بیشتر وقت نداشتم. نمی دونستم باید به خودم برسم یا این که خیلی ساده ظاهر شم! اگه خونواده ی آرتان بودن، کلی باید به خودم می رسیدم تا تو دل مامان آرتان جا بشم، ولی اگه کسی دیگه بود، ترجیح می دادم شبیه دخترای کولی برم جلوشون تا من و نپسندن، ولی من که نمی دونستم کیه! ای آرتان خدا بگم چی کارت کنه! چرا یه خبر به من ندادی آخه؟! بالاخره تصمیم گرفتم آراسته باشم، فوقش می گفتم نمی خوام، بابا که نمی تونست زورم کنه! رفتم حموم و حسابی به خودم رسیدم. بعد هم که اومدم بیرون، یه دست کت و دامن یاسی رنگ که حسابی بهم می اومد پوشیدم و موهام و سشوار زدم و ریختم دورم. خودم و که توی آینه نگاه کردم، از خودم خوشم اومد، ولی نمی دونستم روسری باید سرم کنم یا نه! عادت نداشتم جلوی مرد نامحرم حجاب داشته باشم. بهتر بود سرم نکنم، بالاخره من همین بودم، نمی تونستم که خودم و عوض کنم. کلی عطر به خودم زدم و ساعت هشت و نیم که شد رفتم پایین. بابا هم اومده بود و در حال بستن کرواتش بود. با دیدن من لبخند زد و گفت:
– سلام دختر گلم!
حالا شدم دختر گل! ای آب زیر کاه بدجنس. تصمیم گرفتم اوقات تلخی درست نکنم. با لبخند رفتم طرفش و در حالی که کرواتش رو می گرفتم تا ببندم گفتم:
– سلام بابا جون، خسته نباشین.
– درمونده نباشی عزیزم. چقدر قشنگ شدی! شدی کپی مادر خدابیامرزت.
عزیز جون از پشت سر با یه ظرف اسپند حاضر شد و گفت:
– هر چی خاک اون مرحومه، خاک تو باشه مادر الهی. ایشاا… که سفید بخت بشی.
بابا دستی روی موهام کشید و گفت:
– انشاا… !
ار بستن کروات که فارغ شدم، نشستم روی مبل و گفتم:
– بابا کی هستن اینا؟!
عزیز با غیض گفت:
– دختر یه ذره حیا کن! یعنی تو باید خجالت بکشی الان! چی کار داری که کی هستن؟ میان می بینیشون دیگه.
بابا با خنده گفت:
– ولش کن عزیز. این ته تغاری منه، حق انتخاب هم داره، باید بدونه به کَس کَسونش نمی دم.
بعد به من نگاه کرد و در حالی که کنارم می نشست گفت:
– والا یه آقایی زنگ زد به من و گفت که برای امر خیر زنگ زده. من اصلا فکر نمی کردم منظورش از امر خیر خواستگاری باشه، فکر می کردم برای کار زنگ زده، ولی وقتی شروع کرد به حرف زدن، فهمیدم تو رو دیدن و پسندیدن برای پسرشون. گفت شماره ی من و هم از یکی از همکارا گرفته، ولی اسمش و نگفت. از اون کار درستای تهران هستن. فامیلشون تهرانیه و از اون تهرانی های اصیلن! باباهه تو کار واردات و صادرات فرشه و چند تا هم کارگاه قالی بافی داره. نه تنها توی تهران، که توی همه ی شهرای ایران. پسرشون هم تک پسره و همین یه دونه اس. اسمش و گفت، ولی سخت بود یادم رفت، فقط یادمه که گفت پسرش دکتره!
توی دلم قند آب می شد اونم تن تن! خودشون بودن. خدایا خودم و به خودت می سپارم. هنوز حرف بابا تموم نشده بود که صدای زنگ بلند شد. من از جا پریدم و عزیز و بابا بهم خندیدن. سریع رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم کردم. ذره ای آرایش نداشتم، فقط برق لب کمرنگی روی لبام بود که رنگ پریده نباشم. زیر لب گفتم:
– کاش یه ذره سرمه زده بودم. چشام خیلی بی حال تر از همیشه شدن.
ولی دیگه وقتی برای این کارا نداشتم. در باز شد. اول از همه آقای قد بلند و خوش استیلی وارد شد که حدس زدم باید بابای آرتان باشه. پوست سبزه و صورت کشیده ای داشت. چشم و ابرو مشکی بود و از جذابیت چیزی کم نداشت. نگاهش مهربون بود، که از همون لحظه به دلم نشست. پشت سر اون خانم فوق العاده جوون و زیبا و خوش تیپی وارد شد که با دیدنش دهنم باز موند. این مامان آرتان بود یا خواهرش؟ شال قشنگی رو طوری روی سرش بسته بود که هم حسابی شیک بود و هم همه ی موهاش و پوشونده بود و حتی یه تار از موهاش هم پیدا نبود. صورت گرد و سفیدی داشت با چشمای کشیده و خمار عسلی رنگ. آرتان دقیقا تلفیقی بود از پدر و مادرش! حقا که خدا کم نذاشته بود برای این بشر. مادرش هم خیلی مهربون می زد و اونم به نظرم دوست داشتنی اومد. خیلی صمیمی من و در آغوش کشید و در حال بوسیدن گونه ام گفت:
– ماشاا… به سلیقه ی آرتانم.
بابای آرتان هم با بابا دست داد و مشغول خوش و بش شدن. بالاخره آرتان وارد شد. خدای من! واقعا چرا پسرا تا کت و شلوار می پوشن این قدر خواستنی می شن؟ کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود با پیراهن قهوه ای رنگ و کروات کرم قهوه ای. موهاش و خیلی خوشگل ژل زده بود و دختر کش که بود، دیگه هزار بار بدتر شده بود. سبد گل خیلی بزرگی دستش بود، عزیز سریع ازش گرفت و مشغول تعارف شد. من گوشه ای ایستاده بودم و عین آدم ندیده ها بهش نگاه می کردم. آرتان بعد از تحویل سبد گل به عزیز، تازه متوجه من شد و وقتی متوجه نگاه خیره ی من شد، پوزخندی کنج لبش ظاهر شد و نگاهش رو به سمت بابا برگردوند. لعنتی! انگار اصلا من و ندید! این همه افسونگری من چشمش و نگرفت؟ خب نگیره، به درک! اصلا مگه اون کیه؟ چرا دوست دارم جلوش جلب توجه کنم؟ اون که یه روزی همین طور که اومده قراره بره، پس چرا باید برام اهمیت داشته باشه؟ با صدای بابا به خودم اومدم:
– دخترم بیا بشین این جا کنار خودم.
تازه فهمیدم مدت طولانی بی هدف کنار سالن ایستاده و مشغول فکر کردن بودم. خجالت کشیدم و رفتم نشستم کنار بابا. آرتان هم بین پدر و مادرش و رو به روی من نشسته بود. با دیدن حجاب کامل مامان آرتان، پشیمون شدم از این که یه روسری ننداختم روی سرم، ولی انگار براشون مهم نبود، چون نگاشون هنوز هم مهربون بود. شایدم چون من و عشق پسرشون می دونستن و برام احترام قائل بودن. بابا و آقای تهرانی حسابی گرم گفتگو بودن. مامان آرتان هم با عزیز مشغول بود. زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم که دیدم خیلی معمولی پاهای بلندش رو روی هم انداخته و به حرف های باباها گوش می کنه. بعد از چند دقیقه، بابای آرتان که متوجه شده بود حوصله ی من سر رفته لبخندی زد و گفت:
– آقای رادمهر، از هر چه بگذریم، سخن دوست دوست خوش تر است. بهتره بریم سر اصل مطلب، ماشاا… شما این قدر بیانتون شیواست، که آدم همه چیز و فراموش می کنه.
بابا هم که مشخص بود حسابی از بابای آرتان خوشش اومده خندید و گفت:
– اختیار دارین آقای تهرانی، شما خودتون صاحب اختیارین، هر جور صلاح می دونین.
– راستش همون طور که تلفنی هم خدمتتون عرض کردم، این آرتان گل من از اون اول سرش گرم کتاب و درسش بود و هیچ وقت هیچ خلافی ازش سر نزده. تا الان هم از هیچ دختر خانومی خوشش نیومده بود، تا این که دختر شما رو دیده و خلاصه دل از کفش رفته. ما هم که دیدیم چی از این بهتر که این تنها اولادمون و دوماد کنیم و تو لباس دومادی ببینیمش، این بود که قرار امشب و گذاشتیم و خدمتتون رسیدیم، ولی حقیقتا حالا دیگه خود من هم شیفته ی شما و دختر خانوم گلتون شدم و آرزوی قلبیم اینه که این وصلت سر بگیره.
– شما لطف دارین آقای تهرانی، برای ما هم مایه ی مباهاته.
– اگر اجازه بدین، این دختر و پسر گل چند کلام با هم صحبت کنن، اگه به تفاهم رسیدن، اون وقت می ریم سر مباحث بعدی.
– بله خواهش می کنم. دخترم ترسا پاشو آقا رو راهنمایی کن عزیزم.
از جا بلند شدم و بدون نگاه کردن به آرتان، راه اتاقم رو در پیش گرفتم. آرتان هم با قدم های استوار دنبالم می اومد. وارد اتاق که شدم، خیلی راحت نشستم لب تخت و گفتم:
– هر جا دوست داری بشین.
چپ چپ نگام کرد و گفت:
– ممنون از مهمون نوازیتون.
توی دلم قند آب شد که تونستم لجش و در بیارم. نشست لب صندلی میز کامپیوترم و گفت:
– حالم از این مراسمای مسخره به هم می خوره.
– من بدتر از تو.
– حالا یعنی ما باید با هم چه حرفی بزنیم؟
– مثلا باید بگیم شما چه انتظارایی از همسر آینده تون دارین؟
پوزخندی زد و گفت:
– و منم می گم که من هیچ انتظاری ندارم و از اونم همین انتظار و دارم.
– پس انتظار داری.
– آره انتظار دارم که هیچ کاری به کارم نداشته باشه. ترسا تو میای تو خونه ی من زندگی می کنی، ولی هیچ کاری به کار هم قرار نیست داشته باشیم. اوکی؟
– نه بابا! پس انتظار داری صبح به صبح پاشم برات صبحونه درست کنم و شب به شب با بوی قورمه سبزی ازت استقبال کنم؟!
خنده اش گرفت، ولی جلوی خودش و گرفت و گفت:
– نه فقط گفتم که بدونی.
– آرتان بهتره به بابا و مامانت و بابای من بگی که مراسممون هر چی بی سر و صداتر باشه بهتره.
– نمی شه.
– چرا؟
– چون من تک فرزند اونام. برام آرزوهای زیادی دارن و من نمی تونم نسبت به خواسته اشون بی تفاوت باشم.
اخمام و تو هم کردم و گفتم:
– بچه ننه!
هنوز این حرف از دهنم کامل خارج نشده بود، که چونه ام تو دست قوی آرتان مشت شد. صورتش و آروده بود نزدیک صورتم. نفسای داغش روی صورتم پخش می شد. حتی نفسش هم بوی عطر تلخش و به خودش گرفته بود. چشماش این قدر ترسناک شده بود که ترجیح دادم چشمام و ببندم. از لای دندوناش گفت:
– چی گفتی؟!
با تته پته گفتم:
– من؟ هی… هیچی!
فشار دستش بیشتر شد و گفت:
– ترسا خوب گوش کن ببین چی می گم. توهین به من بکنی نکردی! نه به من، نه به خوانواده ام. این و بدون که اونا از جونم برام بیشتر عزیزن و در ضمن شخصیتمم برام خیلی مهمه. با این القاب بچه گونه خداحافظی کن خانوم کوچولو. گرفتی مطلب و؟!
داشتم سکته می کردم. قلبم عین قلب یه بچه کوچولوی بی پناه می کوفت. وقتی نگاهم و دید، دستش و کشید عقب و از جا بلند شد. شاید فهمیده بود دارم سکته می کنم و الانه که بمونم روی دستش. بدون این که حرفی بزنه، از اتاق رفت بیرون. مشتم و کوبیدم روی تخت:
– کثافت عوضی! آشغال الدنگ. به خدا آرتان موهات و از ته می تراشم، کچلت می کنم، می زنمت، ، آبروت و می برم، نکبت بی شعــــور.
با صدای در از جا پریدم. آرتان با لبخند وارد شد و گفت:
– اگه از فحش دادن خسته شدی پاشو بریم پایین. درست نیست من تنها برم.
زل زدم توی چشماش، نفسام با خشم می اومدن و می رفتن. آرتان گفت:
– اوه ترسیدم! به هیچکس این جوری نگاه نکن خواهشا، یه وقت سکته می کنه.

به دنبال این حرف غش غش خندید. دیگه تحمل نداشتم جایی که اونم هست بایستم. سریع از اتاق خارج شدم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین. ناخن هام و محکم توی دستم فرو می کردم که گریه ام نگیره. چه آشغالی بود آرتان! آشغال تر از اونی که فکرش و می کردم.

وقتی وارد جمع شدیم، نگاه همه به سمت ما کشیده شد. نگاه بابا این قدر مشتاق بود که فهمیدم هیچ مشکلی وجود نداره و نقشه ام واقعا گرفته. از ته دل، دلم می خواست جواب منفی بدم و پوز آرتان و به خاک بمالم، ولی این جوری همه ی نقشه هام نقش بر آب می شد. بابا دست من و گرفت و گفت:
– خب دخترم چی شد؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
– باید فکر کنم.
زیر چشمی آرتان و پاییدم. از حرص داشت پوست لبش و می کند. فکر کنم حسابی از جواب مثبت من خونواده اش و مطمئن کرده بود، چون اونا هم تعجب کردن و آرتان هم حسابی کنف شده بود. به خصوص که مامان و باباش هی نگاش می کردن و با نگاه ازش می پرسیدن قضیه چیه؟ ولی بابا که حق و به من می داد با لبخند گفت:
– درسته دخترم، حرف یک عمر زندگیه.
بابای آرتان گفت:
– دخترم چه قدر مهلت می خوای که فکر کنی؟
– فکر کنم دو هفته کافی باشه.
آرتان لحظه به لحظه عصبی می شد. داشت تند تند با پاهاش روی زمین می کوبید. مامانش هم مشخص بود که نگران پسرشه، چون مدام با نگاهش آرتان و دلداری می داد. مطمئن بودم آرتان بیشتر از من دلش می خواد این مجلس و به هم بزنه و بی خیال همه چیز بشه. نکنه واقعا بشه؟! نکنه بره دیگه پشت سرش و هم نگاه نکنه؟ عجب غلطی کردم! اصلاً بره به درک. پسره ی بی شعور، لیاقت هم خونه شدن با من و نداره. برای چی باید بترسم؟ برای یه خارج رفتن که نباید خودم و بدبخت کنم. از کجا معلوم توی این یه سالی که قراره باهاش زندگی کنم دیوونه ام نکنه؟ اصلا من همه چی و می سپارم دست خدا و سعادتم و از اون می خوام. با صدای تشکر و خداحافظی مهمونا از جا بلند شدم. مامان آرتان به سمتم اومد و من و در آغوش کشید. بغلش چه قدر مهربون بود! یاد مامان افتادم. این دومین زنی بود که آغوشش من و یاد مامان خدابیامرزم می انداخت. چند لحظه ای توی بغلش موندم و اون زیر گوشم گفت:
– امیدوارم نا امیدم نکنی عروس گلم.
بهش لبخند زدم. خودمم می دونستم جوابم مثبته و این مهلت و فقط برای خل کردن آرتان خواستم. آرتان حتی با من خداحافظی هم نکرد و خیلی زود رفت. ولی باباش مثل مامانش خیلی گرم دست من و فشرد و ازم خواست خوب فکر کنم. بعد از رفتن اونا، ولو شدم روی مبل و نفسم و با صدا دادم بیرون. بابا هم کنارم نشست و در حالی که گره کرواتش رو شل می کرد گفت:
– عجب خونواده ی اصیلی بودن! ده تای ما رو می خرن و آزاد می کنن، ولی یه ذره افاده و کبر نداشتن!
عزیز هم گفت:
– ماشاا… عجب دومادی بود! چشمم کف پاش، مادر خیلی به هم میاین. خیلی آقا و خوشگل بود.
از لحن عزیز خنده ام گرفت و عزیز ادامه داد:
– مامانش چه قدر خانوم و نجیب بود! همچین که حرف می زد، دلم می خواست زل بزنم توی دهنش. این دندوناش مثل مروارید سفید و ردیف.
با خنده گفتم:
– استغفرا… عزیز خجالت بکش!
بابا هم خندید و رو به من گفت:
– نظرت چیه؟ جدی می خوای فکر کنی یا خواستی ناز کرده باشی؟
نمی شد رک به بابا بگم موافقم! ممکن بود شک کنه. از این رو گفتم:
– نه واقعا می خوام فکر کنم. آخه ازدواج تو برنامه ی کاری من نبوده.
– خوب پسریه ترسا، عین مانی، حیفه از دست بره.
در حالی که از پله ها بالا می رفتم گفتم:
– روش فکر می کنم.
روزی که آرتان اومد خواستگاری من پنج شنبه بود. امروز هم دوباره پنج شنبه بود، قرار بود با بچه ها بریم پاتوق. دوست داشتم برم ببینم آرتان هم میاد یا نه. لباس مرتبی پوشیدم و از خونه خارج شدم. از وقتی آرتان اومده بود خواستگاری، سختگیری بابا نسبت به من کمتر شده بود و حتی اگه تا سر کوچه هم می خواستم برم، سوئیچ ماشین و بهم می داد. حتی یه بار بهم گفته بود می خواد ماشین و به اسم خودم بکنه. بنفشه و شبنم که سوار شدن، مشت و لگدشون بود که به سمتم می پرید. بنفشه گفت:
– خیلی کثافتی، یه هفته است هر چی زنگ می زنم جواب سر بالا می دی. عزیز هم که می گفت رفتی ویلای شمیران. آشغال نمی گی از فوضولی کهیر می زنم؟
از عمد به عزیز گفته بودم به شبنم و بنفشه بگه ویلای شمیرانم که هوس نکنن بیان اون جا. حوصله شون و نداشتم. شبنم گفت:
– اومد یا نه؟ کشتی ما رو.
– ای بابا! رو دسته هر چی فضوله بلند شدین شما، آره اومد.
– وای خدا جون! چی پوشیده بود؟
– گونی.
– زهرمار، آرتان با اون پرستیژ و اون ماشینش گونی می پوشه؟
– خب کت و شلوار پوشیده بود دیگه.
– چه رنگی؟
– کتش سبز خیاری بود، شلوارش هم زرد قناری، کفشاش هم اسپرت نارنجی، یه پاپیون خوشگل صورتی هم زده بود.
شبنم و بنفشه چپ چپ نگام کردن و شبنم با غیض گفت:
– به خدا پاشنه ی کفشم و الان می کنم تو چشمت.
خندیدم و گفتم:
– کت و شلوار مشکی، پیراهن قهوه ای، کروات کرم قهوه ای، کفش مشکی براق، موهاش ژل زده فشن!
بنفشه افتاد روی من و گفت:
– ای بمونه تو حلقومت الهی!
شبنم خودش و به چپ و راست تکون داد و گفت:
– ای خدا ملت چه شانس هایی دارن!
– حواستون انگار نیستا! آرتان مال من نیست، آرتان پل منه برای پریدن اون ور.
– خیلی خری اگه نگه اش نداری، ترسا به خدا از این بهتر هیچ وقت گیرت نمیاد.
– بهتر! من هیچ وقت نمی خوام شوهر کنم.
– آخه دیوونه، همه حسرت یه نگاهش و می خورن، حالا این شازده می خواد هلو شه بره توی گلوی تو، اون وقت تو تفش می کنی؟!
– این قرار من و آرتانه.
– یعنی خودت حرفی نداری؟
– معلومه که دارم. من نمی خوام زن این روانی بشم. به خدا می گه روانشناسه، ولی از صد تا دیوونه بدتره. یه اخلاق گهی داره که نگــــو، داشتم بالا می آوردم.
– بیشعــــور خیلی هم دلت بخواد، پسر هر چی اخلاقش چیز مرغی تر باشه جذاب تره!
– نکبت! صد سال هم.
– تو از بس که این نیما نازت و کشیده بد عادت شدی. یه مدت که با این آرتان زندگی کنی، می فهمی دنیا دست کیه.
پیچیدم توی پارکینگ و گفتم:
– امیدوارم هیچ وقت نبینمش. یه جوری برنامه ریزی می کنم که هر وقت اون هست من نباشم.
– از بس خری.
– به خودم مربوطه و مجمع بین المللی خرها، تو رو سننه؟
ماشین و که پارک کردم. هر سه پیاده شدیم و شبنم گفت:
– شازده هم هست!
چرخیدم و با دیدن ماشینش گفتم:
– وای یا ابوالفضل!
– گربه رو دم حجله کشته ها! رنگت مث استفراغ بچه شد.
– اَه خفه شــــو.
– دیدی؟ تا شیر می خوره عق می زنه، انگار پنیر داده بیرون.
من و و شبنم گذاشتیم دنبال بنفشه و جیغمون رفت بالا. بنفشه هم با خنده حرفش و ادامه می داد. بالاخره گرفتیمش و بعد از زدن چند تا تو سری و تو گوشی رفتیم تو. هنوزم داشتیم غش غش می خندیدیم و برای همینم تا وارد شدیم همه به سمتمون برگشتن. اصلا به سمت میز پسرها نگاه هم نکردم و خیلی بی خیال پشت بهشون نشستم در حالی که خون داشت خونم و می خورد. شبنم نشست کنارم و در حالی که جوری حرف می زد که کسی جز خودمون سه تا منظورش و نفهمه گفت:
– ترسا آرتان همچین نگامون کرد که نگــــو!
– چشش درآد الهی!
– نگو تو رو خدا، چشمای به اون قشنگیش و.
– پیشکش! بعد از من تو ورش دار.
– وا! انگار داره اسباب بازیش و می بخشه.
– حیف اسباب بازی!
بنفشه گفت:
– اوه اوه، چنگالش و پرت کرد توی بشقابش پاشد رفت دستشویی.
– دروغ!
– نه بابا به خدا، بچرخ ببین، دوستاش هم همچین با شک دارن نگامون می کنن.
– گور تو گور همه شون!
گارسون که اومد، هر سه غذا سفارش دادیم و منتظر نشستیم تا غذامون بیاد. آرتان هنوز از دستشویی نیومده بود بیرون. شبنم گفت:
– بمیرم الهی! نکنه بچه ام رگش و زده باشه.
– بمیره راحت شم.
– قصی القلب بی شرف!
غذاها رو آوردن و روی میز چیدن، ولی آرتان هنوز هم نیومده بود بیرون. چند قاشق بیشتر نخورده بودم که بنفشه به سرفه افتاد شدید و شبنم هم در حالی که رنگش پریده بود گفت:
– ترسا اومد بیرون، الان هم داره با خشم میاد طرفمون، پاشیم در بریم.
قبل از این که فرصت کنم بچرخم به طرفش، سایه اش و درست بالای سرم حس کردم. بی اراده سرم و گرفتم بالا. درست پشت سرم ایستاده بود و دستاش و گذاشته بود روی پشتی صندلی. چشمم که افتاد تو نگاش، بدون این که سلام کنه یا چیزی بگه، گوشیش و از جیبش در آورد و با تحکم گفت:
– شماره ات و بگو.
با چشمای گشاد شده گفتم:
– هان؟!
این قدر هنگ کرده بود که معنی کلمات و هم نمی فهمیدم. دوباره و این بار بلندتر گفت:
– شماره ات؟
سریع خودم و پیدا کردم و توی جلد ترسا فرو رفتم و گفتم:
– واسه چی؟
– مهم نیست، بگو.
– و اگه نگم؟
خم شد روی صورتم. علاوه بر خودم، شبنم و بنفشه هم حسابی ترسیده بودن. آروم و شمرده گفت:
– تا اون روی سگ من و بالا نیاوردی، شماره ات و بگو.
آب دهنم و قورت دادم و شماره ام و گفتم. جرأت نداشتم دیگه بر خلاف میلش حرفی بزنم. ممکن بود میز و بکوبه توی سرم، از آرتان دیوونه بعید هم نبود. وقتی شماره رو زد توی گوشیش، برای این که مطمئن بشه سر کارش نذاشتم، شماره رو گرفت و وقتی چراغ گوشی روی میز شروع به خاموش و روشن شدن کرد، فهمید که درست گفتم. بدون حرف راهش رو به سمت در رستوران کج کرد و خارج شد. بعد از این که از رفتنش مطمئن شدیم، بنفشه نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
– یا قمر بنی هاشم! ترسا دلم برات می سوزه! عین اژدهای دو سر می مونه.
شبنم هم با بغض گفت:
– داشتم از ترس می مردم.
سعی کردم خونسرد باشم و از این رو گفتم:
– نه بابا! همچین پخی هم نیست، فقط قپی میاد. آدمش می کنم، من الان مجبور شدم کوتاه بیام چون نمی خواستم وسط رستورانی که همه ی کارکنانش می شناسنمون، آبروریزی درست بشه.
– دوستاش بدتر از ما ترسیده بودن و داشتن با چشمای گشاد شده نگاهمون می کردن.
– من موندم این با این اخلاق گندش، چه جوری سوگلی مامان باباشه.
– لابد فقط واسه ما سگه.
اشتهام کور شده بود و نمی تونستم دیگه چیزی بخورم. تکیه دادم به پشتی صندلی و به فکر فرو رفتم. چطور قرار بود با این بشر زندگی کنم؟ ای خدا به من صبر بده. یهو صدای جیغ شبنم بلند شد:
– ترسا برات اس ام اس داد.
سریع گوشی و از دست شبنم قاپیدم. تازه چشمم افتاد به شماره اش که به رند می گفت زکی! اس ام اس و باز کردم نوشته بود:
– مثل یه دختر خوب پاشو بیا بیرون کارت دارم. بچه بازی هم در نیار وگرنه مجبور می شم بیام تو با یه زبون دیگه باهات حرف بزنم. جلوی دوستام و دوستات فکر نکنم زیاد جلوه خوبی داشته باشه!
اس ام اسش یه تهدید بود. چاره ای نبود باید می رفتم. بلند شدم و گفتم:
– من می رم بیرون یه هوایی عوض کنم، شما هم تا غذا خوردین بیاین.
پول غذام و دادم به بنفشه و رفتم بیرون. توی محوطه ی جلوی رستوران نبود. مونده بودم کجا برم دنبالش که اس ام دومش اومد:
– بیا پشت رستوران.
پشت رستوران یه فضای سبز خیلی رویایی و قشنگ بود. با شبنم و بنفشه کلی عکس اون جا گرفته بودیم. یه بهشت کوچولو بود. راهم و به اون سمت کج کردم و رفتم پشت رستوارن. خدا رو شکر خلوت بود و جز آرتان کسی اون جا نبود. در حالی که دستش و کرده بود توی جیب شلوارش، وسط پارک ایستاده بود و با جدیت به من نگاه می کرد. نزدیکش که رسیدم گفت:
– کاش همیشه دختر خوبی بودی.
– این مسخره بازیا یعنی چی؟
– این سوالیه که من دقیقا الان می خواستم از تو بپرسم.
– آبروم و جلوی دوستام بردی.
– این به اون در که توام آبروی من و جلوی مامان بابام بردی. انگار یادت نیست قرارمون چی بود! تو باید نقش دوست دختر من و بازی می کردی. یعنی من و تو از قبل با هم حرف زده بودیم و قرارامون رو هم گذاشته بودیم. اون دو هفته وقت لعنتی چی بود یهو این وسط؟
– هر دختری نیاز به مهلت داره.
– بله، ولی نه دختری مثل تو که از خداشه من بگیرمش.
جیغ کشیدم:
– خفه شــــو!
خواستم برم که مچ دستم و گرفت. با شتاب مچم و از دستش خارج کردم و شروع کردم به دویدن،. دستم و سفت گرفت و چنان فشار می داد که استخونام داشت پودر می شد. گفت:
– این بازی ایه که خودت شروعش کردی دختر خانوم. اجازه نمی دم با غرورم بازی کنی. من با پدر و مادرم حرف زدم و نمی ذارم سکه ی یه پولم کنی. فردا زنگ می زنی خونه مون و جواب مثبتت و به مامانم می گی. فهمیدی؟
داشتم از زور درد می مردم، ولی گفتم:
– محاله، اصلا من پشیمون…
فشار دستش بیشتر شد. از درد جیغ زدم و اشک هام سرازیر شد. از ناتوانی خودم لجم گرفت. حق نداشتم جلوی اون غول بی شاخ و دم این جوری ضعف نشون بدم. آرتان دوباره گفت:
– زنگ می زنی.
چاره ای نبود. اگه بازم مخالفت می کردم دستم و می شکست. میون هق هق گفتم:
– باشه، باشه، کثافت ولم کن دستم شکست.
فشار دستش کم شد و ولم کرد. خودم و کشیدم کنار و گفتم:
– وحشی.
از جیبش دستمالی در آورد و گفت:
– مثل بچه ها اشکت دم مشکته! بگیر پاک کن اشک هات و. فردا منتظر زنگت هستم. یادت باشه که اگه یادت بره اون روی من و هم می بینی.
– نیست که الان ندیدم!
– این نصفش بود، برای ترسوندن تو.
بدون این که دستمال و بگیرم، راهم و گرفتم و رفتم سمت ماشین. بنفشه و شبنم هم کنار ماشین منتظرم ایستاده بودن. کاملا ناخودآگاه کلیدم و از توی کیفم در آوردم و رفتم سمت ماشینش. بنفشه و شبنم فقط نگاه می کردن و نمی دونستن قصدم چیه. به ماشین که رسیدم، کلید و گذاشتم روی بدنه ی خوشگلش و با غیض یه خط سر تا سری روی بدنه اش کشیدم. از اول تا آخر. بنفشه جیغ زد:
– ترسا!
کارم که تموم شد رفتم طرف ماشین سوار شدم و بدون توجه به بچه ها، ماشین رو روشن کردم. سریع پریدن بالا، چون می دونستن اگه نیان می رم. بنفشه و شبنم جیغ جیغ می کردن، ولی اصلا نمی فهمیدم چی می گن. این قدر له شده بودم که زده بودم به سیم آخر. بنفشه و شبنم رو پیاده کردم، بدون این که کلمه ای حرف زده باشم. خودم هم به سمت خونه رفتم. ماشین رو پارک کردم و رفتم تو. خدا رو شکر عزیز توی آشپزخونه بود، بابا هم توی اتاقش. یه راست رفتم توی اتاقم و در و قفل کردم. افتادم روی تخت و از ته دل زار زدم. دستم هنوز هم می سوخت و حسابی قرمز شده بود. این قدر زار زدم که از خستگی خوابم برد.
صبح که بیدار شدم، بابا و عزیز مشغول خوردن صبحانه بودن. رفتم توی آشپزخونه و در حالی که چشمام رو می مالیدم گفتم:
– سلام.
عزیز سریع گفتم:
– سلام مادر، صبحت به خیر. دست و صورتت و شستی؟
– نه عزیز حال نداشتم.
بابا گفت:
– زشته دختر، بلند شو همین الان برو دست و صورتت و بشور.
با نق نق رفتم سر ظرفشویی و صورتم و گرفتم زیر شیر. عزیز جیغ زد:
– می چایی!
– به درک!
– با عزیز درست صحبت کن ترسا!
– وا! مگه چی گفتم؟
نشستم سر میز و عزیز استکان چایی رو گذاشت جلوی دستم. در حالی که خامه شکلاتی رو می مالیدم روی نون به بابا گفتم:
– بابایی…
– باز چی شده؟
لقمه رو انداختم تو سفره و گفتم:
– شد من یه بار شما رو صدا کنم شما درست جوابم و بدین؟
عزیز به طرفداری از من گفت:
– راست می گه دیگه سهراب، تو خیلی دخترم و اذیت می کنی.
بابا با خنده گفت:
– ای بابا، چند نفر به یه نفر؟ خیلی خب! ببخشید. بفرمایید دختر گلم.
بی مقدمه گفتم:
– زنگ بزنین خونه ی آقای تهرانی اینا.
دست بابا وسط راه خشک شد. بیچاره داشت لقمه رو به طرف دهنش می برد. چند لحظه نگام کرد و سپس لقمه رو گذاشت روی میز و گفت:
– جوابت منفیه؟!
پس بگو چرا خشک شد! ترسید لقمه ی به این چرب و نرمی از دست بره. با دلخوری گفتم:
– نه خیر، مثبته!
عزیز چنان کلی کشید که گوشم کر شد. گوشم و گرفتم، ولی چیزی نگفتم که عزیز از دستم دلخور نشه. بیچاره یعنی شاد شد! بابا هم صورتش شکفت و با شادی گفت:
– مبارکت باشه بابا.
– مرسی، ولی هنوز که خبری نشده! شاید سر همون قضیه ی کی داده و کی گرفته به توافق نرسیم.
بابا خندید و گفت:
– تو کاری به این کارا نداشته باش. خوب فکرات و کردی بابا؟ بعدا پشیمونی دیگه سودی نداره ها.
جونم بابا! چه مهربون شده! سری تکون دادم و گفتم:
– نه بابا، مطمئنم.
– خیلی خب پس عجله ای نیست، آخر هفته باهاشون تماس می گیریم.
نباید دیگه اصرار می کردم، حالا بابا فکر می کرد چه قدر هول شوهر دارم! ولی چه می شه کرد؟ از آرتان می ترسیدم. آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
– نه بابا همین امروز زنگ بزنین. امروز جمعه است، لابد آقای تهرانی خونه است. نیازی نیست تا آخر هفته صبر کنین.
بابا چپ چپ نگام کرد و گفت:
– نه به اون وقت که می گفتی شوهر نمی کنم و من و با لباس قورت می دادی، نه به الان!
– خب بگین دیگه.
بابا از جا بلند شد و گفت:
– من که از کارای تو سر در نمیارم.
قبل از این که بابا از آشپزخونه خارج بشه گفتم:
– بابا می زنین دیگه؟!
بابا حرفی نزد، ولی عزیز زد پشت دستم و گفت:
– ننه چته؟! گیر نکنه تو گلوت! هول کردی چرا؟ پسره که سر جاشه!
با خنده گفتم:
– عزیز دیدی که چه جیگر بود، می ترسم این دخترای ورپریده بدزدنش!
عزیز گونه اش و چنگ زد و گفت:
– وای خدا مرگم بده ننه! تو که این جوری نبودی، این حرفا چیه؟ بابات می شنوه ناراحت می شه، بالاخره مرده غیرت داره.
از جا بلند شدم و در حالی که گونه ی عزیز و می بوسیدم گفتم:
– به بابا که نمی گم عزیز دلم، دارم به شما می گم، ما که با هم این حرفا رو نداریم.
– باشه مادر به منم نگو، درستش نیست! حالا هم برو یه زنگ بزن به خواهرت بهش بگو چی شده. بالاخره همین یه خواهر و داری، بعدا بفهمه دلخور می شه.
– چشم!
از آشپزخونه که رفتم بیرون، بابا رو دیدم که از کنار میز تلفن بلند شد. با دیدن من گفت:
– خانوم خانوما شب میان این جا برای صحبت های نهایی. قراره با خونواده ی عموش بیان. برو زنگ بزن آتوسا هم با مانی بیاد.
– بابا به آتوسا هم شما زنگ بزنین.
– می شه بپرسم چرا؟
جرأت نکردم حرفی از خواستگاری نیما و نوید و طرفداری آتوسا از اونا بزنم. برای همینم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
– من می خوام برم حاضر بشم.
بابا سری تکون داد و دوباره پای تلفن نشست. اصلا فکر نمی کردم این قدر زود بخوان بیان این جا. سریع رفتم سر کمدم و شروع به زیر و رو کردن لباس هام کردم. دست آخر کت و شلوار کرم رنگی انتخاب کردم با دستمال گردن قهوه ای! خیلی شیک بود و بابا از سفرش به ایتالیا برام آورده بود. موهام و هم که طبق معمول می خواستم سشوار بکشم و لخت بریزم دورم. یه زنگ به شبنم زدم و یکی هم به بنفشه. کارها داشت درست می شد. بنفشه و شبنم دوباره همون دوستای خوب خودم شده بودن و حسابی برام ترکوندن. حتی عزا گرفتن برای جشن من چه لباسی باید بپوشن و بنفشه تند قطع کرد که بره پارچه بخره ببره پیش خیاط مامانش! از ادا و اطوارهاشون خنده ام می گرفت. باید آدرس برادر شبنم و ازش می گرفتم. داداشش وکیل مجربی بود و برای گرفتن ویزای کانادا مسلما می تونست کمکم کنه، ولی باید صبر می کردم تا همه ی کارا درست بشه.
ساعت هفت که شد کت و شلوارم و پوشیدم و موهام و هم سشوار زدم. قرار بود ساعت هشت بیان. هنوز دقایقی به اومدن مهمونا مونده بود، که در اتاقم باز شد و آتوسا پرید تو. از صبح هر چی خواسته بود تلفنی باهام حرف بزنه طفره رفته بودم، ولی حالا دیگه نمی تونستم کاری بکنم! از جا بلند شدم و با لبخند گفتم:
– سلام آباجی گلم.
– ای آب زیر کاه موذی.
– اِ، آتوسا بد نشو دیگه.
– خب تو که یکی و زیر سر داشتی، چرا زودتر نمی گفتی؟
– این طور نیست.
مانی سرش و آورد توی اتاق و گفت:
– سلام خواهر زن!
خندیدم و گفتم:
– سلام مانی جون.
– بیاین بیرون خواهرای خوشگل، مهمونا اومدن فکر کنم.
آتوسا با غیض دستم و کشید و گفت:
– بعدا من با تو حرف دارم.
لجم گرفت! اصلا گیریم هم که آرتان دوست پسر من بود، به آتوسا چه ربطی داشت؟ دختره ی فضول! پایین که رفتیم مهمونا در حال وارد شدن بودن. باباش زودتر اومده بود تو و داشت با بابا خوش و بش می کرد. مامانش هم تازه اومده بود. وقتی رسیدم پایین، آقایی جوون تر هم که خیلی شبیه به بابای آرتان بود وارد شد. رفتم جلو و سلام کردم. مامان آرتان زود خودش و به من رسوند و بغلم کرد. چه بوی خوبی می داد! گونه ام و با عشق بوسید و گفت:
– قربونت برم الهی عروس خوشگلم. تو فرشته ای که تونستی دل آرتان من و ببری.
با لبخند گفتم:
– شما لطف دارین خانوم تهرانی…
اومد وسط حرفم و گفت:
– عزیزم از امروز من و نیلی صدا کن.
– آخه…
– خواهش می کنم دختر عزیزم.
– چشم نیلی جون.
بابای آرتان گفت:
– نیلی جان این قدر عروسم و سر پا نگه ندار لطفا.
با بابای آرتان هم دست دادم و باباش با عشق پیشونیم رو بوسید. بعد از اون نوبت به عموش و زن عموش رسید که هر دو جوون بودن و بعدا فهمیدم یه دختر یازده ساله دارن فقط. وقتی همه اومدن تو، تازه آرتان افتخار داد و وارد شد. خواستم به تلافی کاری که کرده بود بهش محل نذارم و برم بشینم، ولی دیدم زیر ذره بین هستم. برای همین هم بدون این که نگاش کنم، سبد گل و از دستش گرفتم و گفتم:
– چرا زحمت کشیدین؟
– زحمتی نبود.
وقتی از کنارم رد شد، تازه تونستم نگاش کنم. کت و شلوار دودی رنگ پوشیده بود با پیراهن خاکستری و کروات دودی. خدایی خوش تیپ بود! بازم به من نگاه نکرد، اصلا ندید چی پوشیدم. آخ آرتــــان، من نمی دونم خدا از خلقت تو چه انگیزه ای داشته! فکر کنم تو رو برای دست گرمی آفریده باشه. آخه تو چه موجودی هستی؟! سبد گل و روی میز تلفن گذاشتم و رفتم نشستم کنار بابا. مامان آرتان با لبخند گفت:
– آقای رادمهر اگه اجازه بدین ترسا جون بشینه پیش آرتان من. دیگه این دو تا مال همه هستن.
بابا هم خندید و گفت:
– خواهش می کنم، اختیار دارین.
دستش رو توی کمر من گذاشت و گفت:
– دخترم، ترسا، بشین کنار آقا آرتان. این آقای دوماد خودش از عمد یه جا نشسته که کنارش جا باشه.
همه خندیدن، حتی خود آرتان. بدون این که سرخ و سفید بشه داشت می خندید. پسره ی پرو! نگام افتاد به آتوسا، داشت با نگاش آرتان و می خورد. مانی هم لبخند به لب داشت. خم شدم و در گوش بابا گفتم:
– بابا، همین جا راحتم!
بابا چنان نگام کرد که بدون حرف بلند شدم و با غیض نشستم روی مبل کنار آرتان. این نیلی جون هم چه کارا می خواست از من! خدا به داد برسه، حالا که عقد نکردیم، این جوری ما رو می چسبونه به هم، وای به حال بعدمون! بدبخت شدم رفت! آرتان که به حرص و غیض من پی برده بود گفت:
– آش کشک خاله ته!
در حالی که به دیگران لبخند می زدم با ترش رویی گفتم:
– ای بی خاله بشم الهی!
– این قدر خوشم میاد وقتی حرص می خوری و داری دق می کنی، ولی کاری از دستت بر نمیاد!
– وقت حرص خوردن شما هم می رسه آقا!
– شتر در خواب بیند پنبه دانه.
– اون شتره! من ترسام، خوبشم می تونم دقِت بدم آقا.
– اِ، هنوز خرت از پل نگذشته ها! کاری نکن پاشم بگم نمی خوام این دختره رو.
– انگار یادت رفته کار خودت هم به من گیره!
– فکر نکن این شده یه نقطه ضعف از من توی دستای تو ها، اراده کنم همه چیز و به نیلی جون می گم و خلاص!
– منم فکر نمی کردم قرار گیر دست آدمی مثل تو بیفتم، وگرنه عمرا همچین کاری می کردم. زن یکی از همون عاشقای سینه چاکم می شدم که لااقل تا ابد منتم و داشته باشه.
– اوه! شما مگه عاشقم داشتین؟
– نه فقط شما داشتین.
– من که بــــله!
– خیلی روت زیاده شازده!
هنوز جوابی بهم نداده بود که صدای بابای آرتان بلند شد:
– بله دیگه آقای رادمهر، ما این جا خدمت رسیدیم برای بله برون این عروس خانوممون. این ریش و اینم قیچی، هر گلی زدین به سر خودتون زدین.
بابا سرفه ای کرد و گفت:
– اختیار دارین، من ترجیح می دم در این مورد دخالتی نکنم. ترسا هم دیگه دختر خودتونه!
– خواهش می کنم! ترسا امید من و نیلیه، ما که دختر نداشتیم، از امروز فکر می کنیم که خدا یه دختر هم به ما داده. کسی که آرتان من و بخواد، جاش روی سر ماست. برای مهریه ی این گل دختر هر چی که بگین به دیده ی منت قبول می کنم.
بابا که پیدا بود تعارف می کنه با من من گفت:
– والا چی بگم؟
آقای تهرانی وقتی دو دلی بابا رو دید گفت:
– اصلا مهریه ی اون دخترتون هر چی که بود، مهریه ی ترسا جون هم همون باشه.
رو کرد به آتوسا و گفت:
– دخترم مهریه ی شما چه قدر بوده؟
آتوسا که حسابی توی شوک منش و وقار خونواده ی آرتان قرار گرفته بود گفت:
– آقای تهرانی آخه…
– بگو دخترم.
– چهار هزار تا ربع سکه، آینه و شمعدون نقره، 110 مثقال طلای ساخته شده و 1362 شاخه گل یاس.
بابای آرتان خندید و گفت:
– چه ایده ی جالبی! ربع سکه به جای سکه؟! ولی به نظر من مهریه ی عروسم همون 4000 سکه باشه، به اضافه ی بقیه ی چیزایی که گفتین.
مخم داشت سوت می کشید! بابا، بــــابــــا! دلم نمی خواست مهریه ام سنگین باشه. نمی خواستم آرتان فکر کنه دارم با وجودم تجارت می کنم! بابا داشت اعتراض می کرد و آقای تهرانی هم فقط سرش و تکون می داد و می گفت:
– ارزش ترسا از نظر ما بیشتر از این حرفاست.
آرتان هم خونسردانه داشت چایی می خورد و اصلا براش مهم نبود. چی براش مهم بود که این دومیش باشه؟ خونسردتر از این بشر خدا خلق نکرده بود! وقتی دیدم اون چیزی نمی گه، خودم دست به کار شدم و زبون درازم و به حرکت درآوردم:
– می شه منم یه چیزی بگم؟
همه خندیدن و نیلی جون گفت:
– بگو عروس قشنگم. قربونت برم عزیزم، هر چی دوست داری بگو، این مجلس مال توئه!
– می شه مهریه ام و با اجازه ی پدرم خودم تعیین کنم؟
همه تعجب کردن. آتوسا هی چشم غره می رفت که یعنی حرف نزن! می ترسید یه چیزی بگم مجلس به هم بخوره و لقمه ی به اون چربی از دست بره. بدون توجه به اون و بقیه ادامه دادم:
– می تونم؟
بابای آرتان گفت:
– بگو دخترم، مهریه حق توئه!
آب دهنم و قورت دادم. نفس عمیقی کشیدم و گفت:
– مهریه ی من باید یه سکه باشه.
چشمای همه شد اندازه ی نعلبکی! یه سکه کجا و چهار هزار تا کجا؟! بابا خون خونش و می خورد. کارد می زدی به جای خون آب پرتغال فوران می کرد، چون رنگش زرد شده بود! حتی آرتان هم داشت با تعجب نگام می کرد. بابای آرتان سعی کرد لبخند بزنه و گفت:
– دخترم، آخه مگه می شه؟!
سرم و انداختم زیر. دیگه داشتم خجالت می کشیدم گفتم:
– مگه مهریه مال من نیست؟ من یه سکه بیشتر نمی خوام، به نیت یگانه شاه قلبم!
چه غلطا! دیگه داشت خنده ام می گرفت، ولی سفت خودم و نگه داشته بودم. چند لحظه سالن در سکوت فرو رفت تا این که نیلی جون از جا بلند شد اومد طرفم و دستم و گرفت و بلندم کرد. زل زدم تو چشمام. چشمای عسلی رنگش لبریز از اشک بود. . آرام گفت :
– حقا که انتخاب آرتان بی نظیره.
صدای دست هم بلند شد و دیگه کسی حرف روی حرف من نزد. نیلی جون وقتی خوب من و فشار داد و آب لمبو کرد، ازم فاصله گرفت و تند تند رفت به طرف کیفش. جعبه ی مخملی خوشگلی از توی کیفش در آورد و رو به بابا گفت:
– با اجازه تون آقای رادمهر، می خوام عروسم و نشون کنم.
بابا سری تکان داد و گفت:
– صاحب اختیارین، خواهش می کنم.
ولی بابا حسابی عصبی بود و از چشماش می خوندم. از چهار هزار سکه گذشته بودم، الکی نبود! نیلی جون در جعبه رو باز کرد و گفت:
– آرتان مامان.
آرتان خیلی گرم گفت:
– جونم مامان؟
– بیا پسرم حلقه رو دست خانومت کن.
واه! همین و کم داشتم. خدا یه کاری کن این نکبت دستش به من نخوره که من کهیر می زنم! آرتان با پرستیژ خاص خودش از جا بلند شد و حلقه رو از دست مادرش گرفت. اومد جلوی من ایستاد و رو به بابا گفت:
– با اجازه تون پدر جان!
اوهو! پدر جان! من با این سنم به بابام نگفته بودم پدر جان! چه زودم پسر خاله شد. انگار بابا هم حسابی خوشش اومد که لبخند رو لبش عین چس فیل ترکید و گفت:
– اختیار داری پسرم.
آرتان خیلی خونسرد دستم و گرفت. دستش نه داغ بود نه یخ. معمولی معمولی بود! حلقه ی گنده ی پر نگین و خیلی شیک گرفت بین انگشتاش و به نرمی و آروم آروم اون و توی انگشت من فرو کرد. وقتی حلقه توی دستم جا خوش کرد با لبخند گفت:
– برات یه کم گشاده، ظریف تر از اونی هستی که فکر می کردم.
پشت چشمی براش نازک کردم و از نیلی جون تشکر کردم. بابای آرتان رو به بابا گفت:
– راستش آقای رادمهر، این دو تا جوون که هم و پسندیدن و دیگه مال همه هستن، پس تعلل دیگه جایز نیست. به نظر من بهتره هر چه زودتر اینا به هم محرم بشن.
– بله، البته، البته.
– مشکلی هم که سر راشون نیست، به نظر من دو هفته ی دیگه که سالروز ازدواج امام علی و حضرت زهراست، عقد و عروسی اینا رو با هم برگزار کنیم و بفرستیمشون سر خونه و زندگیشون.
بابا هم سری تکون داد و گفت:
– از نظر منم مشکلی نیست، جهاز دختر منم آماده است.
بقیه ی حرفای متفرقه هم زده شده و قرار شد فردا صبح آرتان بیاد دنبالم که بریم برای آزمایش و خریدهای متفرقه. مرگ برام بهتر از این بود که با آرتان برم بیرون، ولی مگه چاره ای هم داشتم؟ بعد از رفتن مهمان ها آتوسا جیغی کشید و گفت:
– ورپریده! من می گم چرا هی برای من ناز می کنه، نگو سرش جایی گرمه!
– اِ، آتوسا تهمت نزن!
– حرف نزن! اگه زیر سر نذاشته بودیش که نمی گفتی به نیت شاه قلبم. کی وقت کرد بشه شاه قلبت؟
دیگه نباید انکار می کردم. آرتان قرار بود بشه شوهرم، بذار هر جور دوست داشتن فک کنن. بی حرف فقط شونه بالا انداختم. آتوسا بغلم کرد و در حالی که محکم می بوسیدم گفت:
– مبارکت باشه عزیز دلم، خیلی به هم میاین! به چشم برادری خیلی مقبول بود. خونواده اش هم خیلی با شخصیت بودن.
با غرور گفتم:
– آره می دونم.
– انشاا… خوشبخت بشی عزیزم.
مانی هم برادرانه پیشونیم و بوسید و گفت:
– با این که اون چیزی که من می خواستم نشد، ولی بازم امیدوارم خوشبخت بشی. انتخابت حرف نداشت.
– مرسی داداش مانی.
عزیز مدام با اسفند دور سر من می چرخید و حسابی داشت دود می کرد توی حلقم. همون لحظه بابا که برای بدرقه ی مهمونا رفته بود، اومد تو و گفت:
– چه ماشینایی!
اومدم سریع بگم فراریش و دیدین بابا؟! ولی جلوی خودم و گرفتم و لال شدم. مانی پرسید:
– تحقیق کردین بابا؟ مطمئنن؟!
– آره پسرم، همون روز که زنگ زد می خواستن بیان برای خواستگاری یکی رو فرستادم برای تحقیق، گفت خونواده ی سرشناسین و هیچکس تا حالا ازشون بدی ندیده.
بعد از این حرف به سمت من چرخید و گفت:
– ترسیدی سر مهریه دعوا بشه که اون جوری همه چیز و خراب کردی؟
سیبی برداشتم و در حالی که گاز می زدم گفتم:
– همه چی و درست کردم، خبر ندارین!
بابا در حالی که مردونه می خندید، من و بغل کرد و گفت:
– فکر نمی کردم دختر کوچولوم این قدر بزرگ شده باشه! عروس شدی رفت. خیلی زود تنهام گذاشتی ترسا.
– اِ، بابا هنوز که نرفتم.
– دیگه داری می ری، از حالا تا دو هفته ی دیگه خونه ی ما مهمونی.
– بابایی جهاز من که حاضر نیست، چرا الکی گفتی حاضره؟
– چون باید از پس فردا با آتوسا برین و حاضرش کنین.
– وای! کی حال داره؟
آتوسا با شادی دستم و گرفت و گفت:
– من و تو، وای چه شود! ترسای من داره عروس می شه.
سعی کردم در شادی اونا سهیم باشم، ولی خدا شاهد بود که هیچ شعفی توی وجودم نبود. همه چیز برام بی تفاوت بود. کاش زودتر همه چیز تموم می شد و من از این تظاهر کردن ها راحت می شدم. باید هر چی زودتر می رفتم سراغ وکیل و کارام و می سپردم بهش. تحت هیچ شرایطی نمی خواستم بیشتر از یه سال پیش آرتان بمونم، بیشتر از اون دووم نمی آوردم.
صبح با نوازش دست عزیز چشم باز کردم. داشتم از زور خواب می مردم. با ترش رویی گفتم:
– ولم کن عزیز خوابم میاد!
– یعنی چی؟ پاشو ببینم! این شوهرت الان میاد زشته. زنگ زد گفت ده دقیقه ی دیگه این جاست. پاشو مادر آزمایشگاه شلوغ می شه.
شوهر! ای درد تو گور این شوهر! خدایا غلط کردم به خدا! من و چه به این غلطا؟! خواستم لحاف رو بکشم روی سرم که عزیز لحاف و کشید و گفت:
– پاشو، پاشو زودباش، یه دستی تو سر و روت بکش زشته! پسره پشیمون می شه از دم در بر می گرده!
– عزیز ولم کن. اصلا مگه ساعت چنده؟!
– ساعت شیش و نیمه.
جیغ زدم:
– شیش و نیم؟!
بی حرف سرم و لای بالش فرو کردم و دوباره چشمام و بستم. عزیز با غرغر دستم و کشید و نشوندم روی تخت. همون جور نشسته چشمام و بسته بودم و اصرار داشتم بازم بخوابم. آخه آرتان آدم بود که به خاطرش از خوابم بزنم؟! ولی عزیز دست بردار نبود. من و به زور از روی تخت بلند کرد و منم مجبور شدم بالاخره چشمام و باز کنم. اولین جمله ای که زیر لبی گفتم این بود:
– تف تو قبر بابای بابات آرتان!
خوبه عزیز نشنید وگرنه پدرم و در می آورد. رفتم توی دستشویی و تند تند دست و صورتم و شستم. نمی خواستم دست آرتان آتو بدم. صورتم خیلی پف داشت. چند مشت آب سرد پاشیدم توی صورتم و اومدم و بیرون. عزیز رفته بود پایین. رفتم سر کمد و مانتوی سورمه ایم و با جین آبی و شال آبی و مشکی و کیف و کفش مشکیم و در آوردم. تند تند همه رو پوشیدم و با اون کفشای پاشنه بلند تلق تلق کنون رفتم پایین. عزیز دم پله ها وایساده بود. انگار داشت می اومد بالا، ولی وقتی من و دید پشیمون شد. تا رسیدم پایین گفت:
– بدو مادر دم دره.
– وا، رسید؟!
– آره بدو معطلش نکن.
– عزیز من هنوز صبحونه نخوردم.
– باید ناشتا باشی دختر! یعنی می خوای آزمایش بدی.
می خواستم هر طور شده آرتان و معطل کنم. عزیز گفت:
– می گما مادر، این پسره مگه شماره ی خودت و نداره؟ هی زنگ می زنه خونه!
– نه هنوز بهش ندادم!
– وا زشته دختر! شاید اون حیا داره روش نمی شه بپرسه، تو خودت بهش بگو.
– دیگه چی عزیز؟! مگه من آش نذری هستم؟ باید برای گرفتن شماره ی من کلی منت بکشه!
– وای خدا مرگم بده! این که دیگه پسر تو خیابون نیست، شوهرته دختر! تو باید ناز اون و بکشی از این به بعد، نه اون!
– ای الهی قربون افکار عهد بوقیت بشم من عزیز جونم!
بغلش کردم و تند تند شروع کردم به بوسیدنش. من و از خودش جدا کرد و گفت:
– بیا برو نمی خواد من و ماچ کنی، این پسره خیلی وقته منتظره.
– ای وای! من یادم رفته دفترچه بیمه ام و بردارم. می رم بالا برش دارم.
عزیز چپ چپ نگام کرد و من با لبخندی موذیانه رفتم بالا توی اتاقم. نشستم لب تخت و وقت گرفتم. پنج دقیقه شده بود اومده بودم بالا، که جیغ عزیز در اومد:
– ترسا زیر پای این بنده خدا علف سبز شد.
خندیدم، ولی از جام تکون نخوردم. ده دقیقه که شد صدای بالا اومدن عزیز و همراه با غرغرهاش شنیدم. سریع از جا بلند شدم و چیزای توی کشوم و ریختم وسط اتاق، خودمم نشستم وسطش. تا عزیز در اتاق و باز کرد قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم:
– نیست عزیز، دفترچه ام نیست!
– به درک که نیست! پاشو ببینم بیست دقیقه است این پسره دم دره! زشته دختر! برو آزاد، برو، پولش و که داری، نمی خواد با بیمه بری.
خنده ام گرفته بود. گفتم:
– خیلی خب باشه، پس برم یه آب بزنم به صورتم و برم.
پنج دقیقه هم توی دستشویی معطل کردم که دیگه عزیز داشت اشکش در می اومد. وقتی اومدم بیرون دوباره عزیز و بوسیدم و خرامان خرامان از در رفتم بیرون. همین که در خونه رو باز کردم، چشمم به فراری سرخ رنگ آرتان افتاد که جلوی در خونه می درخشید. هنوز پام و از در بیرون نذاشته بودم که آرتان پاشو گذاشت روی گاز و رفت! ای داد بیداد! کجا رفت؟! ای خدا حالا جواب عزیز و چی بدم؟ پسره ی بی شعور. حتما من و دیده، مطمئنم من و دید بعد رفت. می خواست مثل من اذیت کنه. خیلی عوضی هستی آرتان. نمی خواستم دوباره برگردم توی خونه، عزیز کلی دعوام می کرد. همون جور پیاده راه افتادم سمت کوچه. کفشم اذیتم می کرد. پاشنه اش دوازده سانتی بود و مناسب پیاده روی نبود. وقتایی که می دونستم قراره با ماشین جایی برم، اصولا پاشنه های بالای ده رو انتخاب می کردم. قدم بلند بود، ولی نمی دونم چرا این قدر به کفش پاشنه بلند علاقه داشتم. خدا رو شکر قد آرتان هم حسابی بلند بود و من ازش بالا نمی زدم، وگرنه مجبور بودم برا حفظ آبرو کفش اسپرت بپوشم. سلانه سلانه داشتم می رفتم سر کوچه که گوشیم زنگ زد. از توی کیفم که درش آوردم عکس نیما رو دیدم! جواب این و چی می دادم؟! از بعد از جواب ردی که شنید، دیگه خبری ازش نداشتم. نمی شد جواب ندم. گوشی و گذاشتم در گوشم و گفتم:
– بله؟
صدای گرفته اش خنجر کشید روی قلبم:
– سلام عروس خانوم.
این قدر صداش بغض داشت و ناراحت بود که منم بغض کردم. گفتم:
– سلام نیما.
– مبارکت باشه عروس خانوم.
– هنوز که…
– هیچی نگو ترسا، هیچی نگو عزیزم! زنگ زدم باهات حرف بزنم. هنوز مال کسی نشدی، هنوز ترسای منی!
– نیما!
– جانم عزیز دلم؟ جانم که تو این جوری من و صدا می کنی! عشق من، ترسای من…
حالش خوب نبود، مشخص بود داره هذیون می گه. گفتم:
– نیما حالت خوب نیست؟!
– خوبم عزیزم، خوب خوبم! صدای تو رو که می شنوم مگه می شه بد باشم؟
– نیما من متاسفم.
– متاسف برای چی؟ من باید متاسف باشم که اون قدر خوب نبودم تا تو انتخابم کنی.
داشتم وسوسه می شدم همه چی و برای نیما بگم. نیما گناه داشت، رازدار خوبی بود، مطئنم. شاید این جوری کمتر عذاب می کشید. قبل از این که من حرفی بزنم گفت:
– دوستت داره ترسای من؟ اون قدر دوستت داره که خیالم راحت باشه خوشبختت می کنه؟ ترسا اگه بهت بگه بالای چشمت ابروئه زنده اش نمی ذارم. ترسا اگه بهت بی احترامی کنه نابودش می کنم عشق من. تو عشق منی، تو فرشته ای! تو لایق بهترین هایی، می تونه برات بهترین ها رو فراهم کنه؟! دوسش داری ترسا؟!
اشکم در اومد. میون هق هق گفتم:
– نیما تو هیچی نمی دونی.
– چی و نمی دونم عزیزم؟ اذیتت کرده؟ آره ترسا؟ آره؟
صدای نیما داشت اوج می گرفت. همین طور که گریه ی منم داشت بیشتر می شد. فهمید دارم گریه می کنم که نعره اش به آسمون بلند شد:
– داری گریه می کنی؟! آره؟ لعنتی، لعنت به من که بهت زنگ زدم. ترسا از چی ناراحتی؟ چی تونسته اشک بشونه تو چشمای نازت؟ عزیز دلم حرف بزن با نیمات، بگو چی توی اون دل کوچولوت ناراحتت کرده؟
زبون باز کردم و گفتم. همه چیز و گفتم. نیما خیلی خوب بود، خوب تر از اون چیزی که تو ذهن بگنجه. نیما ساکت همه چیز و گوش کرد. اون گوش کرد و من همه چیز و گفتم. تا حرفام تموم شد رسیده بودم سر کوچه. بی هدف چرخیدم به سمت فلکه. صدای نیما هم بلند شد:
– ترسا؟
– بله؟
– آخه دختره ی دیوونه این چه کاریه؟ می زنم از دست تو خودم و می کشما! تو که می خواستی بری خب با هم می رفتیم. نمی خوای ازدواج کنی خب به من می گفتی! مگه من تو رو زوری می خوام؟ این کاری که می خوای با یه پسر غریبه بکنی با هم می کردیم.
فین فین کردم و گفتم:
– نمی شد نیما، این جوری من این قدر به تو مدیون می شدم که…
– حرف از دین نزن! در اون صورت هم من باز به تو مدیون می شدم که بهم اجازه می دی کنارت باشم! ترسا این ماجراها رو به هم بزن، من خودم نوکرت هم هستم.
– ببین نیما الان دیگه خیلی دیره، این پسره رو قول من حساب کرده.
صدای فریادش بلند شد:
– آخه دختره ی خیره سر! تو رو چه حسابی به این یارو اعتماد می کنی؟ اگه زد بلایی سرت آورد چی؟ ترسا تو خوشگلی، کی می تونه از تو بگذره؟
به این جا که رسید ساکت شد. من عین این بی شعورا خوشحال شده بودم، چون تا حالا کسی این چیزا رو بهم نگفته بود. بعد از چند لحظه گفت:
– ببخشید، عصبی شدم!
– نه مهم نیست.
– تمومش کن، ترسا خانومی تمومش کن این کابوس رو.
– دیگه نمی شه به هزار دلیل.
– لعنتی! حداقل چند تاش و بگو تا بتونم خودم و راضی کنم.
– اول این که بابا بهم گفت اگه گفتی آره دیگه تمومه.
– بابات با من.
– دوم این که من با این پسره یه قرارداد نا نوشته دارم. من قول دادم در ازای کمکی که به من می کنه بهش کمک کنم.
– گور بابای پسره، تو دیگه به کمک اون نیازی نداری، پس لازم نیست براش کاری بکنی.
– سوم این که نیما من و تو اگه یه روز خبر جداییمون به گوش بقیه برسه، ممکنه همه چی خراب بشه. حتی ممکنه رابطه ی آتوسا و مانی هم خراب بشه، مامان و بابات با آتوسا بد بشن. این قضیه روی زندگی اونا خیلی تاثیر می ذاره.
– اونم با من.
– بس کن نیما! تو داری با احساست تصمیم می گیری.
– تو انگار تصمیمت و گرفتی.
– آره من با آرتان می مونم.
چند لحظه ای سکوت کرد. سپس صداش بلند شد:
– خیلی خب، دلم و راضی می کنم چون می دونم این ازدواج واقعی نیست. وقتی هم که ازش جدا شدی من میام اون جا پیشت. نترس، مزاحمت برات ایجاد نمی کنم، فقط می خوام مواظبت باشم. در طول زندگی با این پسره هم هر وقت حس کردی مشکلی داری به من بگو. هر موقع، ترسا می فهمی که؟
– آره، باشه ممنونم از حمایتت.
– خیلی می خوامت خانومی.
– نیما!
– باشه من دیگه حرفی نمی زنم. مواظب خودت باش عزیزم.
– توام همین طور.
– به امید دیدارت.
– خداحافظ.
بعد از قطع کردن گوشی نفس راحتی کشیدم. تونسته بودم نیما رو کمی آروم کنم. به فلکه که رسیدم کنار خیابون ایستادم. نمی دونستم کجا برم. دو تا ماشین مدل بالا پیش پام ایستادن. با شیطنت داشتم راننده ها رو برانداز می کردم. یکیشون که از این جوجه تیغی های خفن بود گفت:
– بیا بالا راضیت می کنم!
حرصم گرفته بود. کاش می شد با ناخن بلندم چشمش و بکشم بیرون. داشتم تو ذهنم فکر می کردم کجا برم که یهو صدای بوق بلند و کشداری بلند شد. دو متر پریدم بالا و سرم و بالا آوردم تا ببینم کدوم الاغیه! ماشین آرتان درست پشت ماشینای مزاحما ایستاده بود. دستش و گذاشته بود روی بوق و قصد برداشتن هم نداشت. راننده خواست پیاده بشه و بره سراغ آرتان که وحشت کردم و سریع پریدم توی ماشین آرتان و در و بستم. آرتان هم با سرعت برق راه افتاد. سرعتش خیلی بالا بود، ولی من عشق سرعت بودم و اصلا نمی ترسیدم. چنان ویراژ می کشید بین ماشینا که هر آن امکان داشت ناکار بشیم. خونسردانه چشمام و بستم و سرم و به پشت صندلی تکیه دادم. ترجیح می دادم حرفی نزنم. با توقف ماشین کنار خیابون چشم باز کردم. آرتان صاف رو به من نشسته بود و با چشمای خونبارش به من خیره شده بود. تا دید نگاهش می کنم گفت:
– اون جا چه غلطی می کردی؟
– همون غلطی که تو می کردی.
– حرف دهنت و بفهم ترسا!
– وقتی تو فهمیدی، منم می فهمم.
آرتان چند لحظه در حالی که پوست لبش و می جوید نگام کرد، بعد سرش و گذاشت روی فرمون ماشین و زمزمه وار گفت:
– ای خدا! کی این قضیه تموم می شه من راحت بشم؟!
بی توجه به حرفش گفتم:
– تو امروز صبح مثلا با من قرار داشتی.
از همون جایی که بود گفت:
– یکی باید این و به خودت یادآوری کنه.
– خب من داشتم حاضر می شدم.
– من از ده دقیقه قبلش زنگ زده بودم. نیم ساعت هم دم خونه من و کاشتی. تو که آرایش نمی کنی، مگه حاضر شدنت چه قدر طول می کشید؟ صبحونه هم که قرار نبود بخوری.
تو دلم کارخونه ی قند و پولکی سازی راه افتاد. سعی کردم نخندم و گفتم:
– داشتم دنبال دفترچه بیمه ام می گشتم.
– یعنی این قدر مهم بود؟
– بیشتر از این قدر!
نفس عمیقی کشید و گفت:
– مگه نیومدی بیرون دیدی من نیستم، پس کجا راه افتاده بودی بری؟
– بگردم. باید برای اونم از شما اجازه بگیرم؟ انگار یادت رفته…
پرید وسط حرفم و گفت:
– نه نباید از من اجازه بگیری، ولی احمق جون، می دونی اون جا که وایسادی کجا بود؟ دیدی چه جوری داشتن اذیتت می کردن؟ به من ربطی نداره، اصلا کاش می بردنت تا برات درس عبرت می شد اون جا جای وایسادن نیست.
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
– اصلا مگه تو نرفته بودی؟ پس چرا برگشتی؟
دوباره ماشین رو راه انداخت و گفت:
– زنگ زدم خونه تون، عزیز خانوم بهم گفت که اومدی بیرون، منم برگشتم.
ارواح عمه ات که تو من و ندیدی اومدم بیرون! مطمئنم کلی هم من و تعقیب کردی. آرتان گفت:
– البته برای این برگشتم که زودتر این مسخره بازیا تموم بشه بره پی کارش، وگرنه حقت بود امروز علاف بشی حسابی.
زدم زیر خنده و با تمسخر گفتم:
– فعلا که شما کلی علاف شدی!
آرتان با خشم گفت:
– آره الان مثل این که دوره ی شماست، ولی نوبت منم می شه خانوم.
با پوزخند گفتم:
– حالا کجا می ری با این عجله؟!
– قبرستون.
– سر قبرت؟!
از حرف من جا خورد و بعد از لحظه ای سکوت گفت:
– من موندم تو کار خدا! آقای رادمهر به اون با شخصیتی، آتوسا به اون خانومی، عزیز به اون نازنینی، تو چی شدی یهو این وسط؟! من چه گناهی کردم به درگاه خدا که گیر تو افتادم؟
– این قدر عز و جز نکن، آش کشک خاله اته.
ماشین و جلوی آزمایشگاه پارک کرد و گفت:
– ترسا یه ذره بهت رو دادم پررو شدی. کاری نکن که باهات عین یه تیکه سنگ رفتار کنم، بد می بینی!
– وای وای ترسیدم!
– برو پایین حرف زیادی نزن.
بی حرف در ماشین و باز کردم و رفتم پایین، بعد هم در رو کوبیدم به هم. آرتان هم کنارم اومد و گفت:
– از دست من عصبی می شی چرا سر ماشین خالی می کنی؟! اون از اون دفعه که خسارت میلیونی گذاشتی روی دستم، اینم از الان که در و زدی شکستی!
– دوست دارم.
– تو یه بچه ی بی تربیت زبون نفهمی.
– توام یه آدم بزرگ قلدر عقل کلی!
با هم وارد آزمایشگاه شدیم و نوبت گرفتیم. این قدر شلوغ بود که دو ساعتی طول می کشید تا نوبت ما بشه. آرتان بدون حرف روی نیمکتی نشست و تکیه داد به دیوار، چشماشم بست. معلوم بود خوابش میاد. چند تا از پرستارا چشمشون آرتان و گرفته بود و حسابی داشتن دیدش می زدن. نمی دونم چرا حرصم گرفت، دلم می خواست یه کاری کنم که بفهمن آرتان مال منه. رفتم کنار آرتان نشستم. هیچ عکس العملی نشون نداد. نفس عمیقی کشیدم، چشمام . معلوم بود حسابی جا خورده، ولی من اصلا تکون نخوردم، به روی خودم هم نیاوردم. این کار و کردم فقط برای این که اون پرستارا ماست هاشون و کیسه کنن. نیم ساعتی گذشت و من همون جور اون جا خودم و به خواب زده بودم. دیگه کم کم داشت خوابم می برد که صدای گوشی آرتان بلند شد. آرتان خیلی سریع گوشیش و از جیب کتش درآورد و اول صداش و قطع کرد بعد به آهستگی جواب دادم:
– جانم مامان؟!
– …
– بله خوبیم.
– …
– ترسا کنارم خوابه نمی تونم بلند حرف بزنم.
ای خدا! آرتان جدی جدی داشت به خاطر من این کار و می کرد یا برای نقش بازی کردن جلوی مامانش بود؟ دوباره گفت:
– یه کم دیر رسیدیم، نوبتمون نشده هنوز.
– …
– بله چشم، هم آینه و شمعدون، هم حلقه.
– …
– قربونت برم، خداحافظ.
اَه چه مامان ذلیلی بود این آرتان! ندیده بودم تا حالا جلوی کسی این قدر متانت داشته باشه و با آرامش حرف بزنه. همیشه به همه از بالا نگاه می کرد. دوباره داشتم تو اوج خواب می رفتم که صدای پلنگ صورتی بلند شد. جدیدا آهنگ گوشیم و عوض کرده بودم. گوشیم و از تو کیفم در آوردم. آرتان با پوزخند گفت:
– آهنگ گوشیت هم عین خودته! عوض کن این و، آبرو واسه آدم نمی ذاری جایی.
پشت چشمی نازک کردم و با ناز جواب دادم:
– جــــانم؟!
صدای بنفشه توی گوشی پیچید:
– از بنفشه به عروس خرچسونه ها، کیــــش .
– درد! مث آدم نمی تونی حرف بزنی؟ کر شدم.
– چه خبرا؟ دوماد کجاست؟!
– سلام عرض شد، من خوبم، شما خوبی؟
– ایــــش، من با حال تو چی کار دارم؟ دوماد کجاست؟!
– همونجا
– ای خاک بر سرت کنم، تو گلوت بمونه اگه تنها خوری کنی.
– پَ نَ پَ، یه تعارف بکنم به تو که دیگه چیزی برای من باقی نمی ذاری.
غش غش خندید و گفت:
– خوش اشتهای خبیث! کجا هستی حالا؟!
– آزمایشگاه.
– ایشاا… بگن بچه تون منگل می شه.
– اشکال نداره، تازه شبیه تو می شه.
– نکبــــت.
– کاری نداری بری بمیری؟
– جلوی آقای خوش تیپیان درست صحبت کن.
– اتفاقا رادارا به کاره.
– جدی داره گوش می ده؟
– آره.
– خب خنگه یه جوری حرف بزن فک کنه داری با یه پسر حرف می زنی حرصش در بیاد.
– عمرا اگه مهم باشه.
– خب این کار و بکن تا بفهمی مهمه یا نه.
– برو بابا حال داریا، همون بهتر که مهم نباشه.
– لیاقت نداری، تو رو باید اصغر بنا بگیره.
غش غش خندیدم و گفتم:
– گمشو، بای.
– سلام برسون.
گوشی و گذاشتم و خندیدم. آرتان سرفه ای کرد و گفت:
– جک برات تعریف می کرد؟
فضول! چپ چپ نگاش کردم و جواب ندادم. خوبه خودش می گفت به کار هم کار نداشته باشیم. وقتی دید جواب نمی دم دیگه حرفی نزد. گوشیش چند بار زنگ زد که مدام می گفت:
– امروز نمی تونم بیام مطب، بهشون بگو فردا بیان. دستم بنده، براش یه تک دوز کتامین تزریق کن الان دیگه وقتشه. میثم حواست باشه فقط یه تک دوز باشه ها!
پیدا بود سرش خیلی شلوغه. بالاخره نوبتمون شد و رفتیم تو. خانم دکتر با دیدن من با لبخند گفت:
– مبارک باشه خانوم خانوما.
انتظار نداشتم این قدر مهربون باشه و با نیش باز شده گفتم:
– میسی.
– آستینت و بزن بالا عزیزم.
با تعجب گفتم:
– برای چی؟!
اون بیشتر از من تعجب کرد و گفت:
– می خوام ازت خون بگیرم دیگه!
– نــــه، آمپول؟!
خانم دکتر خنده اش گرفت و گفت:
– پس فکر کردی چی کارت می خوام بکنم؟
– نمی شه به من از اون قوطی ها که توش کار بد می کنن یا اون شیشه ها بدین؟!
غش غش خندید و گفت:
– اونا مال آزمایش اعتیاد و انگله! از اونا هم ازت می گیرم، فعلا آستینت و بزن بالا.
– نه، نه من محاله آمپول بزنم.
– چند سالته مگه خانوم کوچولو که از آمپول می ترسی؟!
داد زدم:
– هر چند سال! من آمپول ن… می… ز… نم!
خانم دکتر رو به پرستاری که اون جا وایساده بود اشاره ای کرد و پرستاره اومد سمت من. سریع خواستم از زیر دستش در برم که گرفتم. جیغ زدم:
– ولم کن بیشعــــور! به من دست نزن!
چند تا پرستار پریدن تو. خانم دکتر سرنگی دستش گرفت و اومد سمت من. جیغ زدم:
– نــــه! آرتــــان.
اصلا نمی دونم چرا تو اون لحظه آرتان و صدا کردم. آرتان در حالی که آستینش و زده بود بالا و یه تیکه پنبه هم روی دستش نگه داشته بود پرید تو. با دیدن من در حالی که رنگ به رو نداشتم ترسید. اومد جلو و رو به دکتر پرسید:
– چه خبره این جا؟!
دکتر با ترش رویی گفت:
– خانوم شماست؟!
آرتان هم با جدیت و اخم گفت:
– بله، چی کارش کردین که این جوری شده؟!
از حمایت آرتان بغضم ترکید و به هق هق افتادم. از بچگی از آمپول وحشت داشتم. آرتان سریع اومد کنارم. دستم و با خشونت از دست پرستار کشید بیرون و چنان به پرستار نگاه کرد که به جاش من ترسیدم. بعد رو به من پرسید:
– چی شده؟ چرا گریه می کنی؟!
– آرتا… ن…
– بگو ترسا جون به لبم کردی.
قبل از من دکتر گفت:
– پسر جون فکر نمی کنی از وقت عروس بازیت گذشته باشه؟ این خانوم تو یه بچه ی به تمام معناست! از آمپول می ترسه و این جا رو گذاشته روی سرش. تا حالا موردی مثل این نداشتم.
آرتان شالم رو کشید روی سرم و موهام و مرتب کرد. در همان حالت پرسید:
– آره؟!
– اوهوم، آرتان من آمپول نمی زنم.
خم شدم در گوشش گفتم:
– بهشون بگو از من فقط آزمایش پی پی بگیرن.
آرتان با صدای بلند خندید و در گوشم گفت:
– بذار من ازت خون بگیرم، قول می دم هیچی نفهمی.
دوباره بغض کردم و گفتم:
– تو رو خدا نه.
دستم و فشار داد و گفت:
– ترسا، اگه دردت گرفت بزن تو گوشم.
تا حالا آرتان و اون جور ندیده بودم. ناخوردآگاه همه چی یادم رفت. ترس از دلم رفت و سرم و تکون دادم. بهش اعتماد داشتم. آرتان از جا بلند شد و رو به خانم دکتر گفت:
– من خودم ازش خون می گیرم، فقط یه سرنگ به من بدین.
دکتر که حسابی تعجب کرده بود سرنگی که توی دستش بود رو داد دست آرتان و عقب وایساد. آرتان سرنگ و از داخل جلد پلاستیکی اش بیرون کشید و اومد زانو زد کنارم. آستین مانتوم و به نرمی بالا زد و یه بند چسبی محکم بست به دستم. دوباره داشتم می ترسیدم، حتی بدنم داشت می لرزید. با ترس داشتم به دستی که سرنگ توش بود نگاه می کردم که چونه ام و چرخوند سمت خودش و گفت:
– این جا رو نگاه نکن، من و ببین!
آب دهنم و قورت دادم و زل زدم به چشمای خمار عسلیش. دستم سوخت، چونه ام لرزید. آرتان انگشتام و محکم تر فشار داد. اشک توی چشمام پر شد. دلم می خواست جیغ بزنم که سوزش قطع شد و آرتان نگاش و ازم گرفت. پنبه ای گذاشت روی دستم و گفت:
– این و محکم نگه دار.
بی حرف به کاری که گفته بود عمل کردم. آرتان سرنگ رو به خانم دکتر تحویل داد و تشکر کرد. بعد از جا بلندم کرد. سرم داشت گیج می رفت. چون پوستم زیادی سفید بود، مبتلا به کم خونی هم بودم و یه کم خون که ازم می رفت، حالم خیلی بد می شد. درست مثل الان که داشتم می مردم. آرتان انگار پی به حالم برده بود که من و نشوند روی نیمکتی و بی حرف رفت. لحظاتی بعد با شیر موزی پر از مغز گردو و بادوم و پسته برگشت و اون و گرفت جلوی دهنم. حتی قدرت نداشتم لیوان و از دستش بگیرم. دستم به شدت لرزش داشت و بدنم یخ کرده بود. آرتان جرعه جرعه شیر موز رو توی دهنم ریخت و وادارم کرد تا تهش و بخورم. منم چون هم ضعف کرده بودم، هم صبحونه نخورده بودم، همش و با میل خوردم. وقتی تموم شد کمی حالم بهتر شد. سرم و به دیوار تکیه دادم و چشمام و بستم. آرتان گفت:
– بهتری؟
فقط سر تکون دادم. گفت:
– زبون درازت و گربه خورده؟! تا چند دقیقه ی پیش آزمایشگاه و گذاشته بودی روی سرت که.
چشمام و باز کردم. زبونم و براش در آوردم و گفتم:
– نه خیر هنوزم دارمش، پاش بیفته ازش استفاده ی مفید می کنم.
خندید و گفت:
– پاشو بریم اگه بهتری.
– کجا بریم؟
– بریم آزمایش پی پی بدیم.
به دنبال این حرف غش غش خندید. خودمم خنده ام گرفت و از جا بلند شدم. بعد از این که آزمایش ها تموم شد یکی از پرستارها برگه ای بهم داد و گفت:
– ساعت دو باید برین توی سالن شماره ی سه.
با تعجب گفتم:
– برای چی؟
قبل از این که اون حرفی بزنه، آرتان دستم و کشید و گفت:
– بیا بریم تا من بهت بگم.
دنبالش رفتم و منتظر شدم تا حرف بزنه، ولی بدون حرف داشت به سمت ماشینش می رفت. گفتم:
– آرتان ساعت یه ربع به دوئه، باید بریم تو اون سالن.
– عزیزم اون سالن به کار من و تو نمیاد.
– چرا؟ مگه چیه؟!
چند لحظه چپ چپ نگام کرد و سپس گفت:
– نمی دونی؟!
– نه به خدا!
– خدا داند! اون سالن برای آموزش روابط زن و شوهریه، فهمیدی حالا؟
قبل از این که ذهنم بهم دستور بده خجالت بکشم گفتم:
– اِ، پس چرا نرفتیم؟!
بعد یهو فهمیدم چی گفتم و از خجالت رنگ لبو شدم. آرتان هم یواشکی داشت می خندید بهم. خاک بر سرم حالا می گفت چه دختریه! آخه دختر لال می شدی اگه جلوی اون زبونت و می گرفتی؟ آرتان برای این که بیشتر خجالت بکشم و بیشتر تفریح بکنه گفت:
– من نیازی به این آموزشا ندارم، خودم ختم همش هستم، ولی تو اگه دوست داری برو.
سرخ تر شدم و بی حرف سریع نشستم توی ماشین. پسره ی بی تربیت! آرتان هم با خنده سوار شد و راه افتاد. کمی از راه رو که رفت گفت:
– گشنه ات نیست؟!
– چرا.
– چی می خوری؟
– پیتزا.
– فست فود نمی شه، باید یه چیزی بخوری که مقوی باشه.
– پیتزا.
– زبون آدمیزاد حالیت نمی شه؟!
– مگه تو آدمی؟!
فقط نگام کرد. منم پشت چشمی نازک کردم و حرفی نزدم. بعد از چند دقیقه جلوی رستوران شیکی ایستاد و دستور داد پیاده بشم. چازه ای نبود خیلی گشنه بودم. رفتم پایین و زودتر از آرتان وارد رستوران شدم و سر میز نشستم. آرتان هم جلوم نشست و وقتی گارسون منو رو آورد، بدون پرسیدن سوالی از من دو پرس چلو شوید باقالی با ماهیچه سفارش داد. بعد از رفتن گارسون با اخم گفتم:
– من دوست ندارم.
– چی؟!
– گوشت.
– مهم نیست، دارو رو که آدم نباید دوست داشته باشه.
با مارموذی گفتم:
– حالا چرا یهو این قدر برات مهم شدم؟
زل زد توی چشمام و با لحن خیلی سردی گفت:
– تو توی زندگی من حتی یه ذره اندازه ات هم نیست، اگه می بینی می خوام حالت بد نشه، دلیلش فقط اینه که بابات با اعتماد کردن به من تو رو سپرده دست من، وگرنه نباید پیش خودت فکر کنی که داری توی ذهن من جایی رو به خودت اختصاص می دی.
با نفرت نگاش کردم و از اعماق وجودم گفتم:
– از تو و این ادا اطوارات متنفرم! کاش مجبور نبودم حتی یه لحظه کنارت سر کنم.
– دقیقا مثل هم می مونیم، ولی مجبوریم، می فهمی؟
با غیض افتادم به جون غذایی که گارسون تازه جلوم گذاشته بود.
بعد از خوردن غذا که از قضا خیلی هم خوشمزه بود، از جا بلند شدم و برای له کردن غرورش رفتم کنار صندوق که حساب کنم. صندوق دار با دیدن من گفت:
– بفرمایید خانوم؟!
– می خواستم ببینم حساب میز شماره ی هفده چه قدر می شه؟
صندوق دار نگاه عاقل اندرسفیهانه ای به من کرد و گفت:
– ما صورتحساب رو سر میز به مشتریامون می دیم خانوم. اون آقا هم دارن میز شما رو حساب می کنن.
تا برگشتم دیدم گارسونی با صورتحساب کنار آرتان ایستاده و آرتان مشغول شمردن پوله. زیر چشمی نگاهی به من کرد و پوزخند زد. انگار فهمیده بود تا چه اندازه ضایع شدم! کاش می مردم، ولی جلوی آرتان ضایع نمی شدم. سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم برگشتم سر میز و گفتم:
– بریم؟
در حالی که هنوز هم پوزخندی گوشه لبش بود گفت:
– بریم.
لعنت به کانادا! بمیرم من الهــــی! هر دو سوار ماشین شدیم و آرتان راه افتاد. ترجیح دادم سکوت کنم. هر بار که باهاش کل کل هم می کردم کم می آوردم و کلی ضایع می شدم، پس سکوت بهترین چیز بود.
چند لحظه که در سکوت سپری شد، اعصابم رو خرد کرد. عادت نداشتم ساکت یه گوشه بشینم. مدام سر جام وول می خوردم، ولی آرتان بی توجه به من مشغول رانندگی بود. بر عکس بقیه ی پسرها که موقع رانندگی کلی حرص از دست ملت می خوردن و فحش از دهنشون نمی افتاد، آرتان خیلی خونسرد بود. خیلی راحت حق رو به دیگران می داد و هیچ عجله ای نداشت. خیلی هم کم از بوق استفاده می کرد. خودم جواب خودم و دادم:
– احمق! خب این خیر سرش یعنی روانشناسه! این این طوری نباشه پس بابای من باشه؟
انگار متوجه کلافگی ام شد که گفت:
– حوصله ات سر رفته؟ ضبط و روشن کن.
بی اراده دستم رفت سمت سیستم خوشگل ماشینش و روشنش کردم. صدای فرهاد توی ماشین پییچید. اخم هام و کشیدم توی هم و گفتم:
– خواننده قحطه؟
همون طور جدی گفت:
– می تونی آلبوم هاش و رد کنی تا به اون چیزی که باب طبعته برسی.
یه آلبوم رد کردم. خواننده ی بعدی فریدون فروغی بود. اخم هام بیشتر در هم شد و یکی دیگه رد کردم. بعدی فرامرز اصلانی بود! آلبوم بعدی شجریان و بعدی بنان بود. از حرص ضبط رو خاموش کردم و تکیه دادم به صندلی. آهنگ هاشم عین خودشن! از دیدن حالت من بی صدا خندید و گفت:
– چیه؟ دلت ساسی مانکن می خواد؟
جواب ندادم. دوست نداشتم مسخره ام کنه. دستش و به سمت ضبط برد و دوباره روشنش کرد و چند آلبوم دیگه رد کرد. وقتی صاف نشست صدای ملایم گیتار در کنار پیانو توی ماشین پیچید. بی اختیار آرامش به سراغم اومد و دست از وول خوردن برداشتم. خود آرتان هم با آرامش نفس عمیقی کشید. صدای مازیار فلاحی که بلند شد، لبخند زدم. تنها خواننده ی غمگین خونی بود که عاشق صداش بودم:
نمی تونم بهت بگم دوستت دارم
تحملم نیست واسه گریه کردنت
نمی تونم دیگه تو رو داشته باشم
آخه تو رو به دست من سپردنت
نمی تونم با تو بمونم تا ابد
نمی تونم پا بذارم روی دلت
هر چی که دارم مال تو عزیز من
آخه تو رو به دست من سپردنت
نمی تونم با تو بمونم تا ابد
نمی تونم پا بذارم روی دلت
هر چه که دارم مال تو عزیز من
آخه تو رو به دست من سپردنت…
این قدر آرامش به دلم سرازیر شده بود، که چشمام بسته شد. نمی دونم چه قدر گذشت که صدای آرتان بلند شد:
– بیدار شو، رسیدیم.
همون طور با چشم بسته گفتم:
– کجا؟!
– چشمات و باز کنی می فهمی کجا.
با حالت خنده داری یه دونه از چشمام و باز کردم و سرک کشیدم. آرتان خنده اش گرفت و از ماشین پیاده شد. جلوی جواهر فروشی شیکی ایستاده بود. کنارش هم یک فروشگاه بزرگ نقره فروشی قرار داشت. با نق نق پیاده شدم و این بار در رو آرام بستم. آرتان دزدگیر رو زد و شونه به شونه راه افتادیم. وقتی دیدم به سمت جواهر فروشی می ره ایستادم و گفتم:
– می خوای حلقه بخری؟
– آره.
– ولی نیازی نیست از جای به این گرونی خرید کنیم. اینا همش فرمالیته اس، به نظر من ما حتی می تونیم دو تا حلقه ی بدل شبیه طلا بخریم. کسی چه می فهمه؟
قیافه ی آرتان خشن و سفت شد. بدون حرف جلوتر از من راه افتاد و وارد مغازه شد. دیــــوانه به معنای واقعی! حالا خوبه دارم جوش اون و می زنم. اصلا حالا که این طور شد، می رم گرونترین حلقه رو انتخاب می کنم. پا کوبیدم روی زمین و با حرص وارد شدم. اِ، چه جواهرایی! داشتم لوچ می شدم. آرتان مشغول صحبت با فروشنده بود. منم خودم و سرگرم دیدن ویترین ها کردم. عاشق زیورآلات بودم. دلم می خواست همه رو بخرم. با صدای آرتان به خودم اومدم:
– ترسا عزیزم، بیا این قاب رو ببین.
اوه! چه مهربون! نمردیم لحن لطیف آقا آرتان رو هم دیدیم. دست از نگاه کردن برداشتم و کنار آرتان ایستادم. فروشنده به طوری که انگار من و می شناسه گفت:
– سلام خانوم،حال شما چطوره؟!
با شک نگاش کردم و گفتم:
– سلام، ممنون.
آرتان که دید الان با سردیم آبروش و می برم گفت:
– عزیزم ایشون عمو سیامک دوست صمیمی بابا هستن.
سریع دوزاریم افتاد. پس بگو چرا مهربون شده بود! لبخند زدم و گفتم:
– حال شما؟ ببخشید من نشناختم. تقصیر آرتانه که دیر معرفی کرد.
– خواهش می کنم دخترم. خیلی خوش اومدین، این جا مغازه ی خودتونه.
– لطف دارین شما.
آرتان قاب حلقه های برلیان رو به سمتم هل داد و گفت:
– هر کدوم و که دوست داری انتخاب کن عزیز دلم.
وای خدا! چرا دلم داشت یه جوری می شد؟ چرا لحن آرتان این قدر به دلم می نشست؟ آب دهنم رو قورت دادم و مشغول تماشای حلقه ها شدم. خداییش همه شون خیلی قشنگ بودن. یکی از اونا رو که از بقیه ظریف تر، ولی شیک تر بود انتخاب کردم و توی انگشت راستم کردم. آرتان کنار گوشم تذکر داد:
– خانومی، دست راست نه، دست چپ!
ووی! بمیری آرتان!. حلقه رو از دست راستم در آوردم و توی دست چپم کردم. چه قدر به انگشت سفید و کشیده ام می اومد. آرتان دستم و گرفت و بهش خیره شد. عمو سیامک گفت:
– ماشاا… خیلی به دستتون اومده. خانومت خیلی خوش سلیقه است ها آرتان جان.
– ای عمو! این چه حرفیه؟! آخه اگه بدسلیقه بود که الان من کنارش نبودم.
لجم گرفت و دستم و از دستش کشیدم بیرون. دستم داشت مور مور می شد. عمو خندید و گفت:
– اون که بـــــله! ولی عمو شما هم خیلی خوش سلیقه بودین. واقعا برازنده ی هم هستین. خدا برای هم حفظتون کنه.
آرتان بلند تشکر کرد، ولی من زیر لبی چیزی شبیه به تشکر زمزمه کردم. آرتان چونه ام رو با دستش بالا کشید و در حالی که با چشمای خوش رنگش زل زده بود توی چشمام گفت:
– چطوره؟ می پسندی همین و؟
فقط سرم و تکون دادم. آرتان برای خودش هم یک رینگ خرید. از حلقه های پر زرق برق و آنچنانی خوشش نمی اومد. خداییش تا رینگ و دستش کرد یه لحظه دلم لرزید. خیلی به دستش می اومد و من نمی دونم چرا داشتم بهش احساس تملک پیدا می کردم! تو دلم سر خودم داد زدم:
– نمی شه ترسا! نمی شه، خر نشو، احمق نشو، بیشعور نشو، تو و آرتان وصله ی هم نیستین. آرتان مال تو نیست. دیگه نگاش نکن، اصلا کاری به کارش نداشته باش. اگه می دونی نمی تونی، همین جا ببر این طنابی که به هم وصلتون کرده رو.
بعد از حساب کردن پول حلقه ها و کلی تشکر از عمو سیامک با هم از مغازه خارج شدیم. داشتم به سمت ماشین می رفتم که صدای آرتان بلند شد:
– کجا؟ باید آینه و شمعدون بخریم.
نمی دونم چرا عصبی شدم! نمی دونم چرا یهو صدام بالا رفت. نمی دونم چرا داشتم دیوونه می شدم. گفتم:
– تمومش کن این مسخره بازیا رو.
چشمای آرتان گشاد شد. این من بودم؟! من که خودم ازش خواستگاری کرده بودم؟ چرا داشتم مثل سگ هار پاچه می گرفتم؟ تموم این سوالا رو داشتم توی چشماش می خوندم. شونه ای بالا انداخت و گفت:
– منم هیچ تمایلی به ادامه ی این مسخره بازی ندارم، ولی باید تحمل کنی تا این چند روز تموم بشه.
به دنبال این حرف دزدگیر ماشین و زد و گفت:
– بشین تو ماشین تا من بیام.
سلانه سلانه به سمت ماشین رفتم. اشک از چشمام سرازیر شد. توی ماشین که نشستم به هق هق افتادم. دلم هوای مامانم و کرده بود. خدایا به دادم برس. نذار دل ببازم. خدایا اینا همش یه بازیه، تو که می دونی هدف من تو زندگیم چیه! خدایا کمکم کن. کمکم کن که همه چی رو اون جور که باید پیش ببرم و هیچی خراب نشه. خدایا نذار دلم بشکنه، نذار تحقیر بشم، نذار مضحکه ی خاص و عام بشم. توی راز و نیاز خودم غرق بودم که در باز شد. آرتان داشت آینه زرورق پیچی شده رو روی صندلی عقب می خوابوند. بی توجه به اون به بیرون زل زدم. کارش که تموم شد سوار شد و در رو بست. چرا اشک هام بند نمی اومد؟ خدایا اگه آرتان ببینه خیلی بد می شه. ناخن هام و توی گوشت دستم فرو می کردم تا اشکام بند بیاد، ولی فایده ای نداشت. از صدای فین فینم توجه آرتان به سمتم جلب شد. چند لحظه ای سنگینی نگاش و حس کردم. داشتم خرد شدنم رو حس می کردم. نگاهش رو از من گرفت و خونسردانه به رانندگی اش ادامه داد. انگار براش مهم نبود. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
– می شه بدونم گریه برای چیه؟
گریه ام شدت گرفت. گفتم:
– دلم هوای مامانم و کرده.
چرا اصلا باهاش حرف زدم؟ چرا این و گفتم؟ دیگه هیچ حرفی نزد. لعنتی! پرسیدی که فقط کنجکاویت ارضا بشه؟ اصلا برات مهمه؟ اگه یه روز همین جوری جلوی پات زار بزنم هم برات مهم نیست. می دونم، می دونم! صدای مازیار فلاحی که داشت آهنگ “همه می گن که تو نیستی” رو می خوند، بیشتر داغ دلم رو تازه می کرد. این قدر توی حس خودم و آهنگ فرو رفته بودم که نفهمیدم آرتان چه مسیری رو طی کرد. گریه ام تازه بند اومده بود که صداش بلند شد:
– قطعه ی چنده؟
صاف نشستم روی صندلی! خدای من! نزدیک بهشت زهرا بودیم. کی وقت کرده بود بیاد این جا؟ دلم می خواست از خوشی بال در بیارم. خیلی وقت بود به مامانم سر نزده بودم. تند تند اشک هام و پاک کردم و گفتم:
– صد و سی و دو.
پس آرتان هم احساس سرش می شد! وقتی ماشین و پارک کرد پریدم بیرون. دوست داشتم بال در بیارم و برم پیش مامانم. وقتی بالای سر قبر رسیدم نفس نفس می زدم. خودم و انداختم روی قبر و دوباره صدای گریه ام بلند شد. توی دلم داشتم تند تند همه چی و براش می گفتم. حتی از احساسی که می خواستم ازش فرار کنم. شاید نیم ساعتی تنها بودم و همه ی حرفام و به مامانم زدم و آروم شدم. انگار خودش با دعاهاش دلم و آروم کرده بود. بالاخره سر و کله ی آرتان پیدا شد. با یه دسته گل رز و یه شیشه گلاب. از روی قبر بلند شدم و آرتان با وسواس قبر رو شست و شو داد، دسته گل و هم به دست من داد و گفت:
– پر پرشون کن.
نگاهی به چشمای محزونش کردم و شروع به پر پر کردن گل ها کردم.
آرتان با تکه سنگی چند ضربه روی سنگ قبر زد و مشغول خوندن فاتحه شد. دلم سبک شده بود و با آرامش مشغول تماشای آرتان شدم. بعد از خوندن فاتحه بلند شد و گفت:
– خالی شدی؟
سری تکون دادم و با لحن تقریبا مهربونی گفتم:
– آره واقعا دستت درد نکنه. خیلی نیاز داشتم به اومدن پیش مامانم.
– خواهش می کنم. بریم؟
– بریم.
به سمت ماشین راه افتاد. من هم دستی برای مامانم تکون دادم و دنبالش روون شدم. در سکوت راه رو طی می کردیم و من نمی دونستم کجا داریم می ریم. خودش به حرف اومد و گفت:
– مامانم برای شام دعوتت کرده.
اخم کردم و گفتم:
– کسی منو دعوت نکرده.
– اوه، ببخشید مادمازل! حالا این یه بار رو عفو بفرمایید و این دعوت و از طرف من قبول کنین دفعه دیگه می گم مستقیما دعوتتون کنن.
– خود شما هم از این به بعد اگه کاری داشتین با من به گوشیم زنگ بزنین. دوست ندارم به عزیز بگی. مگه تو شماره موبایل منو نداری؟
همون جور در حین رانندگی گوشیش و برداشت و گفت:
– شمارت و یه بار دیگه بگو اون دفعه سیو نکردم.
نکبت! حالا یعنی می خواست بگه من اصلا براش مهم نبودم که حتی شمارم و سیو نکرده. دلم می خواست بهش نگم ولی آخرش که چی؟ دستام و مشت کردم و با غیض تک تک شماره ها رو گفتم. لبخندی گوشه لبش و کج کرده بود. خوب بلد بود چطور حرصم بده. گفت:
– با همین لباسا می یای؟ یا می خوای بری خونه لباس عوض کنی؟
دلم می خواست بگم اصلا من نمی یام. دنبال بهونه می گشتم که یه جوری شونه خالی کنم. بعد از چند لحظه فکر کردن گفتم:
– بابا نمی ذاره بیام.
بدون حرف دوباره گوشیش و برداشت و تند تند شماره گرفت و گذاشت دم گوشش.
– الو؟ سلام پدر جون، آرتانم.
– ممنون خوبم، شما خوب هستین؟
– قربان شما. غرض از مزاحمت امروز با ترسا جان رفتیم واسه آزمایش و خرید حلقه و آینه شمعدون، حالا می خوام اگه اجازه بدین ترسا رو واسه شام ببرم خونه. مامانم دعوت کردن.
– بله، بله، حتما تا قبل از ساعت دوازده خودم می یارمش خونه.
– چشم، چشم.
– لطف کردین پدر جون. مزاحمتون نمی شم. خداحافظ.
بعد از قطع کردن گوشی رو به من که با چشمای گشاد شده نگاش می کردم گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا