پارت 24 رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )
با آن حرف زدن مهیار مرد شک کرد وگفت:خانومتون؟
سرش تکان داد:بله
با بی سیم در دستش به او اشاره کرد وگفت:پس چرا با این لباس بیرون آومده؟!
مهیار هم نگاهی به او که به جز لباس نامناسبش دمپایی انگشتی هم پوشیده بود خندید وگفت:
-خانوم من کلا راحته
مریم که می ترسید با آن لباس ها سر از بازداشتگاه در بیاورد به یک باره روی مهیارخم شدکه او مجبور شد در گوشه صندلی خودش را جمع کند.
مریم همانطور که دستش روی فرمان بود رو به مرد گفت:
-جناب سروان این آقا شوهرم هستن، دعواشدیم من اومدم قهری خونه ی مامانم.ایشونم تشریف اوردن برای منت کشی! اینقدر هولم کرد که نفهمیدم چی پوشیدم
پلیس نگاه کلی به مدل ماشین مهیارانداخت وگفت:تو این محله زندگی می کنید؟
مهیاردست پشت لبانش قرار داد بودکه از وضعیت مریم خنده اش شدت نگیرد،دستانش برداشت و با همان حال گفت:
-نه خیر جناب، من جای دیگه زندگی می کنم
مریم متوجه لبخند ملیح روی لبان او شد،وفهمید بیش از اندازه به او نزدیک شده است.
آرام ومعذب در جایش نشست،مرد نگاهی به لبخند مهیار که نزدیک به خنده بود و زن انداخت وگفت:
کارت و گواهینامه اش به او داد وگفت:اینجا پارک نکن راه بیوفت
از دست او گرفت و با لبخندی جوابش داد:چشم
با رفتن پلیس خنده اش شدت گرفت وریز ومردانه خندید،مریم اعتماد به نفسش را جمع کرد وبا اعتراض گفت:
-به چی می خندی؟
ماشین حرکت داد وگفت:من اومده ام منت کشی تو؟
مریم با حرص گفت:
-ببخشیدا!اولی اول شما گفتید من خانومتونم!بعدشم من و ساعت 11شب چرا کشیدی بیرون ؟،با این دوتا علت نمی تونم برداشت دیگه ای کنم!
خنده اش جمع کرد وگفت:مریم خانوم،تو خماری برداشت های آزادت باش
این را گفت و به راه افتاد وبا شیطنت گفت:نمی دونم چرا ه*و*س کردم بریم پارک قدم بزنیم
با وحشت نگاهش کرد وگفت:نه خواهش می کنم من و برگردون خونه
با همان خنده گفت:چرا؟تیپت که خوبه(با ابرو به پایش اشاره کرد)مخصوصا دمپایی…رنگشو نگاه صورتی!
مریم با حسرت به خنده های که مال او نیست نگاه کرد،نفسی کشید و در جایش نشست..مهیار دیگر برای او تمام شده وباید.همان زمان،همان شب وبرای همیشه اورا فراموش می کرد.وبرای این فراموشی نیاز است دیگربه ایران نیاید وگرنه باز دلش هوای مهیار می کند.
نگاهش به بیرون دوخته بود و ناخنش با ناراحتی می جوید.مهیار متوجه ناراحتی او شد خنده اش قورت داد وگفت:
-چی شد ناراحت شدی؟
نمی خواست نگاهش از ماشین های در حال عبور بگیرد و به مردی که قصد فراموش کردنش داشت بدوزد.
-نه،حواست هست داری برام خاطرات خوب می سازی؟!
مهیار متوجه حرف او نشد وگفت:نمی فهمم چی میگی؟
بخاطرآنکه شب خوب مهیار را خراب نکند با لبخندی گفت:
-مهم نیست!نمی خوای بگی برای چی اومدیم بیرون؟
نیم نگاهی به او انداخت وگفت:
-مادرت گفته باهات حرف بزنم،ببینم تو استرالیا چی شده که اینقدر ناراحت و افسرده ای؟
با خنده سرش تکان داد:از دست مادرا!چرا فکر کرده من با تو درد و دل می کنم؟
-نمی دونم لابد یه چیزی دیده
-چی مثلا؟
با بی تفاوتی گفت:چه می دونم!شاید حرفی پیششون زدی که اون فکر کرده فقط می تونی با من حرف بزنی
کاش اینطور بود، -نه اصلا این جوری!من قرار نیست با کسی حرف بزنم
دستش تکان داد وگفت:
-اگر فکر می کنی تا حرف زدن آروم میشی حتما با یکی حرف بزن!من آدم فضولی نیستم ولی،حال و روزت نشون میده بهت خیلی سخت گذشته
آهی کشید وگفت:به مادرم بگو،بخاطر فوت شوهرش بوده اینقدر افسرده و عصبیه
مهیار ماشین را نزدیک خانه پارک کرد وگفت:خودت هم می دونی که این نیست!من تورومجبور به حرف زدن نمی کنم…فقط مادرت و بیشتر از این نگران نکن
به نشانه ی باشه سرش تکان وحرفی که از روز اول آمدنش باید از مهیار می پرسید اما فرصتش پیش نمی آمد،بدون مقدمه چینی پرسید:
-من وبخشیدی؟
سوال ناگهانی او مهیار رابرای جواب دادن هول کرد وگفت:
-چرا می پرسی؟
نگاهش می کند:
-چون برام مهمه!کامیار هم ازت حلالیت طلبید،گفت هر موقع اومدم ایران ازت بخوام ببخشیش
نگاهی به فرمان ماشین بعد به مریم کرد وگفت:
-سخته،وقتی یاد اون روزهایی که اذیتم می کردید می افتم،نمی تونم
ملتمسانه گفت:خواهش می کنم مهیار، اون الان دستش از دنیا کوتاه
نگاه غمگینش به او می اندازد:هنوز فکر اونی نه؟
مریم نفسی کشید وبا ناراحتی گفت:
-وقتی با اون بودم هر حرفی می زدم،می گفت داری به توو ساینا فکر می کنم،حالا هم که پیش تو ام همین حرف و بهم می زنی،بعضی وقتا می گم…کاش می مردم
مهیار نمی خواست او را ناراحت کند،بحث را عوض کرد وگفت:کی میری؟
-فردا که جمعه است،پس فردا شنبه شب ساعت 9..چیه می خوای بیای بدرقه ام که خیالت راحت بشه رفتم؟
لبخندی زد وگفت:اینقدرا هم آدم بدی نیستم،دیگه نمی خوای ساینا رو ببینی؟
لبخند تلخی زد:چرا دلم می خواد،می ترسم اتفاق امروز باز تکرار بشه و عمه و راحله ات سر برسن
-فکر می کنی من بهشون گفتم بیان؟
-تو نه،ولی کی خبرداشت جز توو خونواده ات؟
نفس صدا داری کشید وگفت:
-سایه از دهنش در رفت و به عمه ام گفت اونم به گیتی،باور کن غیر عمد بود
باور می کند وسرش تکان داد ومهیار ادامه داد :فردا میای پیشش؟
با لبخند مهربانی نگاهش می کند:اره اما این بار خونه ی خودت نه پدرت
مهیار با حسرت وناراحتی نگاهش کرد که چرا در گذشته از دیدن این لبخند های زیبا و مهربان محروم بوده.
-باشه،آرش هم بیار
-باشه میارم،فرمایش دیگه؟
با چهری جدی اما لحن مهربان گفت:ناهارم درست کن،شام اون بارت خیلی خوشمزه بود
مریم با لبخندی سرش کج کرد وگفت:پس چرا تشکرنکردی؟
-چون پرور میشدی
خندید:خودتی که به مهمونت می گی ناهار درست کن
در ماشین باز کرد که مهیار سریع گفت:صبر کن پیاده نشو
مریم متعجب نگاهش کرد.مهیار کمربندش باز کرد و پیاده شد به طرف در رفت وزنگ خانه فشرد. پشت به او ایستاده بود و دستانش در کاپشنش فرو برد دقایقی بعد امین در باز کرد سلام کوتاهی کردند.مهیار به طرف در ماشین آمد.دست روی سقف ماشین گذاشت وخم شد.
-بیا پایین
از رفتار مهیار خوشش آمد که نمی خواست همان زمان کوتاه پشت در بماند مهیار با رفتارهایش به مریم ثابت کردآنقدر ها هم ضعیف نیست.می توان تا ابد به او تکیه کرد.نابینا ییش او را ضعیف نشان می داد.
همانطور که از کنارش رد می شد گفت:
-خداحافظ
مهیار:برو به امان خدا
مریم نگاه آخر را به مهیار انداخت به واردخانه شد.
با صدای جیغ آرش چشمانش باز کرد.صدای پدرش و خنده های پسرش در هم آمیخته بود. نفس بلندی کشید و به پهلو چرخیدلبخندی زد از زمان آمدنشان به ایران حال خودش و پسرش بهتر شده بود. مخصوصا آرش که خندیدن بلد نبود حالا با شوق، بلند می خنددبا یاد اوری روز جمعه بلند شد و یک راست به سمت کیف پولش که در کیف دستی اش بود رفت. باید برای بهزاد سوغاتی می خرید.با آسودگی که پول کافی برای خرید کردن دارد نفسی کشید چشمش به چمدان افتاد.با باز کردن در آن و دیدن سوغاتی ساینا لبخندی زد.هنوز فرصتی برای دادن آن سوغاتی به او دست نداده بود.
-قرار بود روز اولی که دیدمت بهت بدم،اما افتاد به روز آخر
بلند شد و به سمت پذیرایی رفت.از کنار جواد و آرش که مشغول بازی کردند بودند گذشت وبرای شستن دست و صورتش به روشویی بیرون از خانه رفت.
با برگشتنش به طرف آشپزخانه رفت و با دیدن مادرش که مشغول سبزی پاک کردن است لبخندی زد.
-سلام،ظهر بخیر
مادرش با چهره ی گرفته ای گفت:سلام ساعت 11تو هم بخیر
رو به رویش روی زمین نشست وگفت:چی شده مامان؟
ناهید بغض کرد وبا همان سر پایین انداخته اش گفت:
-هیچی!تو داری می ری!نمی دونم وقتی دوباره بر می گردی زنده ام یا مرده؟
با لحن نوازش گونه ای گفت:
-وای مامان! این چه حرفیه می زنی قربونت برم!ان شا الله صد سال عمر کنی
نگاه گلایه مندی به او کرد وگفت:
-یعنی اون مرده بیشتر از من برات ارزش داره که بخاطر اون می خوای برگردی اما بخاطر ما نمی مونی؟
با ناراحتی به چهره ی مادرش نگاه کرد وگفت:
-باور کن اینطوری نیست!من…من بیشتر بخاطر اینکه از ساینا دور باشم این کار می کنم و آینده ی آرش،اگر ایران بمونم دم به دقیقه دلم می خواد ساینا رو ببینم و می دونم مهیار اجازه نمی ده،این جوری شکنجه ی روحی می شم…من که عقده ی شوهر کردن ندارم ،من و درک کن مامان
حرفی نمی زد فقط به نشانه ی باشه سری تکان داد ،مریم بلند شد وگفت:می رم آماده شم با آرش بریم
قدم آخر برای خارج شدن از آشپزخانه بر می دارد که ناهید موهای لختش را که به دخترانش ارث داده بود پشت گوش انداخت وگفت:
-یه ذره ناز هم بلد نیستی برای مهیار کنی؟!این مردها دست و پاش وگم می کنن
با لبخند نگاه مهربانانه ای به مادرش انداخت:
-بله مردها با ناز زن ها دلشون می لرزه،اما اگر متنفر بشن راحت پس می زنن،مامان،مهیار از من بدش میاد،اون الان یه زنی داره که صد برابر من خوشگله…ناز های من دیگه به چشمش نمیاد..دلم می خواد اگر دوستم داره اون پیش قدم بشه
این را گفت و برای حاضر شدن همراه پسرش به اتاق مادر و پدرش رفت.بعد از آماده شدن بیرون آمدند از کنار پدرش که با چهره ای دمغ مشغول تماشای تلویزیون بود رد شد.حال پدرش را می فهمید اما نمی توانست کاری کند.باید بر می گشت.
با آژانس روبه روی ساختمانی که خانه ی مهیار در آن بود رسید با موبایلش به او زنگ زد،بعد از چند بوق مهیار جواب داد:
-سلام،چقدر دیر اومدی؟
همانطور که وارد برج می شد جواب داد:
-جمعه بود ،گفتم شاید می خواید استراحت کنید
-استراحت کجا بود؟ ساینا از شوق دیدنت از ساعت ده بیداره بعد تو دوازده پیدات می شه؟
لبخندی به غرزدن های مهیار زد وگفت:خوب بذار بیام تو بعد محاکمم کن
مهیار نیشخندی زد که با شنیدن صدای زنگ خانه به طرف در رفت وگفت:
-پشت دری؟
خندید:آره باز کن
با باز کردن در و دیدن آن دو،موبایلش قطع کرد.با خوشرویی در بیشتر باز کرد وگفت:
-بفرماید تو!
وارد خانه شدند.مهیار به آرش نگاه کرد و دستش دراز کرد وگفت:
-سلام،خوبی؟!
لبخندی زد:سلام ممنون خوبم
مریم متعجب لبخندش جمع کرد و رو به مهیار گفت:آرش با تو حرف می زنه؟
به چهره ی متعجب زده ی او نگاه کرد وگفت:آره مگه چیه؟!
مریم نگاه کوتاهی به آرش انداخت و رو به مهیار گفت:
-آخه،این..آرش اصلا با کسی حرف نمی زنه!مخصوصا با غریبه ها
شانه ای بالا انداخت وگفت:خوب چیه حالا با من حرف زده،حسودی؟
با تبسمی به او نگاه کرد وگفت:نه فقط عجیبه!
مهیار گونه ی آرش که همچنان با لبخند نگاهش می کرد کشید وبه مریم گفت:
-ساینا حمومه،من میرم ناهار بگیرم
-مگه قرار نبود من درست کنم؟
سوئیچ ماشینش از کتش بیرون آورد وگفت:
-خانوم! ساعت دوازده است چه وقت غذا درست کردنه؟فکر کن می خوام مهمون نوازی کنم
لبخند مریم بدرقه ی رفتن مهیار شد.مریم با شادی لبخندی زد و به آرش نگاه کرد وگفت:
-مهیار رو دوست داری؟
سرش تکان داد:بله!
مریم می دانست پسرش به ندرت از کسی خوشش می آید وتا الان به جز پدر و برادرش کسی را دوست نداشته دوست داشتن مهیار از نظر مریم زیادی عجیب بود.
-چرا مهیار و دوست داری؟
سرش پایین انداخت و با انگشتش بازی کرد وبا خجالت گفت:
-چون مهربونه!
مریم لبخندی زد و دست نوازش به سرش کشید وپرسید:
-مامان مهربون نیست!
با نوازشی که مادرش کرد ترسش برای گفتن حرفش ریخت وگفت:بعضی وقت ها مهربونی
مریم پیشانیش بوسید وگفت:
-مامان دوست داره آرش!اگر عصبانی می شم من و ببخش دست خودم نیست
هر چند آرش نمی توانست درک کند اما عذرخواهی مادرش را قبول کرد.
آهی کشید وگفت:
-خوب،بیا تلویزیون برات روشن کنم،کارتون ببین!تا ساینا از حموم میاد بیرون حوصله ات سر نره
سرش بالا گرفت وبه مادرش نگاه کرد وگفت:تلویزیون نه!
-پس چی؟!
-نقاشی!
مریم لبخندی زد وگفت:باشه
از کیفش وسایل نقاشی به او به داد.همان جا روی زمین نشست و مشغول کشیدن شد.مریم پلاستیکی که سوغاتی ساینا در آن بود دراتاقش گذاشت و به سمت حمام رفت و تقه ای به در زد وبا لحن مهربانی گفت:
-ساینا تمومی؟!
ساینا با مکث کوتاهی از خوشحالی جیغ زد:سلام،مریم الان میام!
مریم به شوخی به او گفت:
-حولت و خوب گره بزن،آرش اینجاست!
ساینا با خنده گفت:بگو چشماش و ببینده
با خنده سرش تکان داد و به سمت مبل برای گذاشتن کیفش رفت.مانتویش با تونیک زمینه ی سفید و چهار خانه های مشکی که بلندیش تا رانش می رسیدعوض کرد؛تونیکش با شلوار جین مشکی زیبا شده بود. شال نخی سبز یشمی از کیفش بیرون آورد و با روسری تعویض کرد یک طرف شال را روی دوش چپش انداخت.مریم در حالی که مشغول پوشیدن لباس هایش بود متوجه آرش شد که به طرف اتاق ساینا رفت مریم پشت سرش رفت وگفت:
-آرش کجا؟اینجا اتاق سایناست تو نباید بری!
انگشتش به سمت مداد رنگی های ساینا که در لیوان بود اشاره کرد،مریم متوجه شد وبا لبخندی گفت:
-از این همه رنگ نمی تونی بگذری نه؟!صبر کن ساینا بیاد بیرون اگر اجازه داد،بعد می تونی از رنگ هاش استفاده کنی
با ناراحتی سرش پایین انداخت و با مادرش بیرون آمد،ساینا با دیدن آن دو با ذوق به طرف آرش رفت و اورا در آغوش گرفت:
-سلام،آرش خوشگله خوبی؟دیروز که مامانت اومد تو چرا رفتی پیش خاله ات؟ نیومدی پیش من؟حوصله ام سر رفت!اگر دوباره مامانت اومد بیا پیشم باشه؟
آرش برای ترجمه حرف های دختری که مسلسل وار حرف می زد سرش بلند کرد و به مادرش نگاه کرد.قبل از آنکه مریم دهانش برای ترجمه باز شود ساینا او را بغل کرد وگفت:
-وای مریم چقدر خوشگل شدی!
مریم از خوشحالی خندید و روی پنجه ی پا نشست و اورا در آغوش گرفت و بوسید:
-ممنون از تعریفت خوشگلم!
ساینا با همان خوشرویی گفت:
-تعریف نکردم جدی گفتم!خیلی خوش تیپ شدی…بابام می گه اگر دوستم یه چیز خوشگلی می پوشه باید ازش تعریف کنم و بخیل نباشم
مریم کلاه حوله اش را جلو تر کشید وگفت:
-آره بابات راست می گه،آدم های بخیل و حسود هیچ وقت از دوستاشون تعریف نمی کنن
ساینا باز اورا در بغل گرفت و گفت:ممنون که امروز هم اومدی پیشم!
مریم باز او را بوسید و نگاهش به آرش که با لب های آویزان و ناراحت به آن دو نگاه می کند افتاد،ناراحتی اش از این بابت بود که چرا نمی تواند فارسی صحبت کند.وچرا مادرش به جای ترجمه ی حرف های ساینا اورا اینگونه در آغوش می گیرد و می بوسد.؟
مریم متعجب دستش دور شانه ی آرش انداخت وگفت:
-چیه آرش؟!
باز سرش پایین انداخت و چیزی نگفت،مریم متوجه شد از اینکه حرف های او را نفهمیده و در آن زمان کوتاه حضورش نادیده گرفته شده ناراحت است.مریم با لبخند مهربانی حرف های که ساینا به او زده بود و تمام حرف هایی که بین خودش و دخترش بود برای آرش ترجمه کرد.وقتی با خوشحالی لبخندی زد ومریم روبه ساینا گفت:
-ساینا میشه آرش از مداد رنگی هات استفاده کنه؟!
ساینا با کمال میل گفت:آره!حتما الان براش میارم
مریم با رفتن ساینا حرف هایش راباز برای آرش گفت که دیگر پسرش ناراحت نشود.
بعد از آنکه آرش مداد رنگی ها را گرفت و به سالن برگشت مریم لباس و کیفش به اتاق ساینا برد.مریم با عشق و محبت و بغضی که در گلویش بود موهای ساینا با سشوار خشک می کرد…چقدر موهایش شبیه به خودش است.هنوز موهای ساینا مرطوب بود که مهیار وارد خانه شد و با دیدن آرش لبخندی زدوگفت:
-بابا پیکاسو،یه ذره استراحت کن!
آرش با لبخند سرش بلند کرد وگفت:چیکاسو چیه؟
مهیار با خنده گفت:پیکاسو!آدمه! اونم مثل تو نقاشی می کشید،پاشو بیا ناهار
در خانه سری چرخاند وگفت:اون دوتا کجان؟!
دستش به طرف اتاق ساینا گرفت،مهیار با همان پلاستیک های غذا به طرف اتاق دخترش رفت و با دیدن ساینا که پشت میز آرایشی دخترانه اش نشسته و مریم که ایستاده موهایش خشک می کرد،لحظه ای خیره به مریم ماند.موهایی که نیم رخش را تا گونه پوشانده و نوک بینی و لبش مشخص بود و با دیدن آن تیپ دخترانه اش حرفی را که می خواست بزند فراموش کرد.
مریم با حس حضور کسی سرش به طرف در چرخاند و موهایش کنار زد ومتعجب به او که شبیه مجسمه ایستاده و نظاره گر اوست گفت:
-مهیار!کی اومدی؟
مهیار به خودش آمد وگفت:
-هان!من؟…الان!موهای ساینا به خاطر حجمش وقت می گیره تا خشک بشه،یه حوله دور سرش کن بیاین ناهار بخورین
مریم به غذاهایی که در دست داشت نگاه کرد وگفت:
-ممنون من گرسنه نیستم
یکتای ابرویش بالا داد وگفت:می ترسی نمک گیر شی؟
با تبسمی گفت:ما نمک پرورده ایم
لبخندی بی اراده بر لبان مهیار نشست. وبدون حرفی با ظرف های غذا به سمت آشپزخانه رفت.مریم حوله روی شانه ی ساینا انداخت و موهایش روی حوله ریخت وگفت:
-بریم تا غرغرهای بابا جون شروع نشده
ساینابا لبخندی به مریم نگاه کرد و به سالن رفت.با دیدن آرش که همچنان مشغول نقاشی است سری تکان و دستانش گرفت و گفت:
-نقاشی بس!بریم ناهار
وبرای شستن دست هایش اورا به سرویس بهداشتی برد.مریم مسیرش را به سمت آشپزخانه کج کرد مهیار با دیدن او سرش پایین انداخت و وقتی مریم به او نزدیک تر شد گفت:
-تو غذا رو بکش تا من بیام
-باشه
از کنارش عبور می کرد که لحظه ای ایستاد و گفت:
-میشه لباست و عوض کنی؟
نگاهی به مهیار و بعد به لباسش انداخت وگفت:خیلی کوتاهه؟
-نه خوبه ولی…
سرش تکان داد:چی؟لباس دیگه ای نیوردم چرا باید عوضش کنم؟
باز مهیار نگاه کلی به او انداخت ومریم گفت:
-چرا اینجوری نگام می کنی ؟!می خوای برم چادر سرم کنم بشینم؟
به حرف او لبخندی زد وگفت:نه نمی خواد!همین خوبه
قدمی که رفته بود برگشت وگفت:
-من هیچ وقت ندیده بودمت،یادته که همیشه سوال می کردم،چی می پوشیدی؟رنگش چیه؟الان برای اولین بار لباس پوشیدنت و می بینم!برام جالبه،همین…فکر نکن هیزم
این را گفت ورفت لبخندی بی اراده روی لب های مریم نشست و زمزمه کرد:
-حداقل ازم تعریف می کردی!
غذاها از پرس درون بشقاب ها ریخت.وجلوی بچه ها گذاشت.خودش کنار ساینا نشست وآرش کنار ساینا هر سه در یک دریف نشستن مهیار خودش را رساند و رو به آن سه نفر نشست و به آرش و ساینا گفت:
-شما دوتا صبر نداشتید من برسم؟!
مریم لبخندی زد وساینا لقمه اش پایین فرستاد وگفت:
-صبحونه نخوردم گشنم بود
با ناراحتی ظاهری گفت:
-نامردا! دوتاتون رفتین اونور؟حداقل یکیتون بیاید پیش من بشینید
آرش که نمی دانست او چی می گوید فقط به آرامی قاشق پلویی اش در دهان می گذاشت،اما ساینا گفت:
-اینور و اونور نداره که بابا،مهم ناهاره که جوجه و قرمه سبزیه
مهیار به مریم که نگاهش به ساینا بود گفت:
-توچرا شروع نکردی؟
نگاه کوتاهی به او انداخت وسرش پایین انداخت و با چنگال پلوها را کنار زد وگفت:
-گفتم که زیاد گرسنمه ام نیست تازه صبحونه خوردم
مهیار به سمت آرش خم شد و آهسته گفت:آرش مامان صبحونه خورده؟
مریم با چشمان تعجب زده به مهیار و آرش نگاه کرد،آرش از ترس آنکه مادرش دعوایش کند نگاهی به او انداخت اما وقتی چهره ی مهربان اورا دید دست چپش سد نگاه مریم قرار داد وبه نشانه ی “نه” ابرویش تکان داد.
مهیار باز آهسته پرسید:پس چرا گفت صبحانه خوردم؟!
مریم با لبخندی سرش پایین انداخت و مشغول خوردن شد.آرش گفت:
-شاید ترسیده دعواش کنی!
با لبخندی به او نگاه کرد وگفت:
-من هیچ وقت کسی رو دعوا نمی کنم!حتی اگر صبحانه نخورده باشه
مهیار سرش پایین انداخت و مشغول تکه کردن جوجه شد وجدی گفت:
-با بچه چیکار کردی؟!
نیم نگاهی به او انداخت وگفت:حال خودمم بهتر از اون نیست
مهیار دهان باز کردی حرفی بزند که ساینا با کنجکاوی پرسید:
-بابا به آرش چی گفتی؟
لبخندی گوشه ی لبش نشاند وگفت:
-این همه مدت آرش نمی فهمیده ما چی می گیم یه بارم تو متوجه نشو چه اشکال داره؟
با اعتراض گفت:بابا!بگو
مریم آهسته حرف هایشان در گوش او گفت وساینا با لبخندی تشکر کرد ومشغول خوردن شدند.آنها در یک جمع خانواده ی از هم پاشیده غذا خوردند،مهیار زیر چشمی به خوردن مریم نگاه کرد.بفهمید آهسته خوردن آرش به مادرش رفته است.هر چقدر مهیار به او نگاه می کرد مریم حتی سر بلند نکرد.اما زیر نگاه های او تحمل نیاورد وبه نگاه کرد وگفت:
-می دونی کارت یعنی خیانت؟!
پوزخندی زد و سرش پایین انداخت:
-آره می دونم،ولی قصد من ازدواج با تو نیست فقط اومدی دخترتو ببینی وبری!غیر ازاینه؟!
سرش پایین انداخت وبا ناراحتی گفت:
-نه! غیر از این نیست ولی اگر میشه اینجوری بهم خیره نشو!
مهیار بلند شد مریم به او نگاه کرد با دیدن بینی اش با اضطراب گفت:
-مهیار خون دماغ شدی!
دستی به بینی اش کشید، خون روی انگشتانش گرفته بود.مریم سریع بلند شد وگفت:
-سرت و بالا نگه دار
چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت دستش پشت سر مهیار قرار داد و دستمال روی بینی اش گذاشت،مهیارزیر چشمی به او نگاه کرد.ساینا با نگرانی به پدرش نگاه کرد وگفت:
-بابا!
مریم:برو رو کاناپه دراز بکش
سرش از دستان مریم آزاد کرد وگفت:حالم خوبه!ساینا ترسید
-می دونم خوبی!بخوابی خون دماغت زودتربند میاد(رو به ساینا کرد)نگران نباش ساینا بابا حالش خوبه
با رفتن مهیار ساینا با همان نگرانی پشت سرش رفت و گفت:بابا خوبی؟
مهیار با لبخند مهربانی گفت:آره قربونت برم خوبم،چیزی نیست الان خونش بند میاد
مریم به طرف یخچال رفت و چند پرتقال بیرون آورد،همانطور که اب پرتقال ها می گرفت حواسش پیش مهیار و دخترش بود که با هم صحبت می کردند.لیوان برداشت و به آرش که غذایش بازی می کرد نگاه کرد وگفت:
-غذاتو بخور الان می گم ساینا بیاد پیشت
جعبه ی دستمال کاغذی از روی میز برداشت و به طرف آن دو رفت و گفت:
-ساینا بابا حالش خوبه،برو پیش آرش ناهارتونو بخورید
سرش تکان داد:نه سیرشدم می خوام پیش بابا بمونم(به مریم نگاه کرد)بابا می میره؟
مریم خندید:نه نترس،عزرائیل و دور میزنه
مهیار اخمی کرد وبا لحنی که رگ های خنده در آن بود گفت:
-یه چیز بهتر نبود بگی؟!
-گفتم ساینا خیالش راحت بشه نمی میری
مهیار رو به ساینا گفت:اگر ناهارتو نخوری باهات قهر می کنم می دونی که جدی می گم
آن دوبار ی که پدرش با او قهر کرده بود به خوبی به یاد دارد،نمی خواست بار دیگر تکرار شود.با بی میلی بلند شد و رفت.مریم رو به روی مهیار ایستاد و اب پرتقال جلویش گرفت:
-بهتری؟!
چقدر این نگرانی ها را دوست داشت دستمال خونی را روی میز گذاشت وسرش تکان داد:آره خوبم
دوبرگ دیگر برداشت و روی بینی اش گذاشت در چشمان مهیار به دنبال حس شیرین دوست داشتن می گشت.اما چیزی پیدا نکرد،بخاطر مدت زیادی که خم شده بود شالش سر خورد و روی شانه اش افتاد با نگاه مهیار سریع روی سرش کشید وگفت:
-برنمی داری؟!
برای اذیت کردن او گفت:خوب بذارش رو میز
نگاهی به میز که پشتش بود انداخت وگفت:
-دوره! دستت می رسه برشداری؟!
-مگه عمل…
پوفی کشید وگفت:یه چیزی می خوای بهت بگما،بزارش خودم برش می دارم
مریم کمر خم شده اش راست کرد و لیوان روی میز گذاشت و چند قدم رفت که مهیار صدایش زد:
-مریم!
لحظه ای ایستاد،دلش برای این مریم گفتن هایش غنج می رفت.کنارش ایستاد وگفت:
-بله!
-میشه لیوانو بدی؟هر چی فکر می کنم می بینم واقعا دستم نمی رسه
مریم میان خنده و حرص خوردن از کارهای مهیار مانده بود لبخندی که تالبش آمده بود با دندان گزید خم شد ولیوان به دستش داد وگفت:
-بفرماید!
دستش برای برداشتن دراز می کند که متوجه مچ دست مریم می شود.با تشکر کردن بر می دارد.قبل از آنکه مریم از کنارش عبور کند با دست دیگر مچ دستش را گرفت که تعادلش از دست داد و رو ی مبل نشست.مهیار پاهایش از پشت او جمع کرد و کنارش نشست.
دستان ضعیف شده ی مریم در میان مشت مهیار در حال خورد شدن بود.چهره اش در هم کشید وگفت:
-مهیار دستم درد گرفت
به آرامی دستش رها کرد لیوان و دستمال کاغذی در دستش روی میز گذاشت و دوبرگ دیگر برداشت و آخرین قطرات خون را پاک . برگشت و آستشینش بالا زد،مچ دستش چرخاند وگفت:
-این چیه؟
لبخند زهری به یاد خاطرات تلخش زد:یادگاری!
-تو به جای بخیه می گی یادگاری؟!
دستش عقب کشید وگفت:آره،یادگاری
مهیار می دانست دنیا به کامش نبوده،وحاضر به حرف زدن هم نیست،به سر پایین انداخته اش نگاه می کند.
-نمی خوای حرف بزنی؟
به او نگاه کرد وگفت:
-نه،چون مشکلات من مال منه وقرار نیست کسی سهمی داشته باشه…مادرم که اینقدر اصرار داره بدونه توی استرالیا برای من چه اتفاقی افتاده!یکی از مشکلاتم و بهش بگم سروم لازم میشه میفهمی؟!فقط بدون من زنی بودم که با تمام آرزوهام رفتم و بدون آرزو برگشتم
مریم شبیه یک تکه سنگ بی روح به مهیار نگاه می کرد همانطور که زن سابقش خیره بود گفت:
-داری خفه میشی حرف بزن!
آب دهانش قورت داد وگفت:به تو بگم که خوشحال بشی!؟
از اینکه مریم تفکرات اشتباه در مورد او دارد متعجب گفت:
-تو راجع به من چی فکر کردی؟اینکه از بدبخت شدنت خوشحال می شم؟
با بغضی در گلویش و نگاه غمگینش گفت:
-آره،چون زندگیتو نابود کردم…بعضی وقت ها فکر می کنم مرگ کامیار هم بخاطر اذیت کردن تو بوده
مهیار با ناباوری به حرف های مریم گوش می داد.به آرامی به او گفت:
-من نفرینتون نکردم
سرش تکان داد و بغضش فروفرستاد وگفت:
-می دونم،اون تاوان اشتباه خودشو داد،اما منم باید تاوان دل شکسته ی تورو پس می دادم
کم کم داشت زبان باز می کرد.مهیارکمی به او نزدیک تر می شود وبا لحن مهربان تر به او گفت:
-اگر قرار باشه هر زن و شوهری که از هم طلاق می گیرن این بلا سرشون بیاد،الان نصف زن های دنیا بیوه بودن،اشتباه فکر نکن…(مکثی کرد)حالا مگه چیکار کرده بود؟
لبخندی زدوبا چشمانی که حلقه های اشک در ان جمع شده بود گفت:
-می خوای از زیر زبونم بکشی؟من حرف نمی زنم
برای بلند شدن نیم خیز شد که مهیار دست روی پایش گذاشت وگفت:
-بشین!
نشست وآهی کشید: من نمی تونم چیزی بهت بگم
-باشه نگو..
ساینا برگشت و به آن دو که مشغول حرف زدن بودن دقیق شد می دانست بین آن دو خبرهایی هست واو نمی داند.
رو به مادرش کرد وگفت:مریم!ناهارمون و خوردیم
مریم سریع اشک هایش پاک کرد و با لبخندی سرش چرخاند:باشه عزیزم،الان میام!
از کنار او بلند شد وبه آشپزخانه رفت ساینا برای مطمئن شدن خوب شدن حال پدرش به طرف او رفت.
مریم همه ظرف ها را در سینگ ریخت وچای ساز را به برق زد،برای شستن ظرف ها شیر آب باز کرد که مهیار به پشت سرش چرخید و گفت:
-بذار ظرفشویی!
دست کش در دست کرد وگفت:چهار تا تیکه ظرف احتیاج به ظرف شویی نداره که
ساینا به طرفش آمد وگفت:منم کمک می کنم!
با لبخندی به او نگاه کرد وگفت:قربونت برم من!خودم همه رو می شورم
-من بعضی وقت ها به بابا کمک می کنم،بلدم ظرف بشورم
دست کش دیگری به او داد.مادر و دختر کنار هم ظرف ها را می شستند.ومهیار به آنها که پشتشان به او بود نگاه کرد.همان جا روی کاناپه دراز کشید و آرش با لگو هایی که ساینا به او داده بود مشغول درست کردن خانه شد.
بعد از اتمام ظرف ها مریم برای استراحت به اتاق ساینا رفت اما ساینا زودتر خودش را به او رساند وگفت:
-مریم جون!میای پازلی که اون دفعه نصفه موند کاملش کنیم؟!
با کمی فکر کردن گفت:اون هزار تیکه رو می گی؟
سرش تکان داد:آره!
با آنکه کمر دردش نشستن را برایش مشکل می کرد اما قبول کرد.همان میز کوچکی که از قبل روی آن تکه های پازل درست کرده بودند.شروع به چیدن کردند.مهیار بلند شد و به آشپزخانه رفت و چایی برای او ریخت و در چهار چوب در ایستاد و به مریم که برای درست کردن آن تیکه ها گاهی در فکر فرو می رفت، گاهی اخم می کرد و گاهی لبخندی از خوشحالی می زد.نگریست؛دستی به موهایش زد و به عقب راند،آنقدر در تکه های کوچک پازل محو شده بود که دیر متوجه حضور مهیار شد..سرش بلند کرد و به او که سینی و لیوانی چای درآن قرار دارد نگاه کرد و با مهربانی گفت:
-ممنون!چرا زحمت کشیدی خودم می ریختم
مهیار بدون حرفی نزدیک تر رفت وسینی جلویش گذاشت وگفت:
-این پازل برای کامل شدنش زمان می بره،نباید شروع می کردی
-من شروعش کردم،توتمومش کن
حرف ها پشت همین یک جمله بود.باز سرش پایین انداخت وو تکه ها رابه هم می چسباند.مهیار به طرف میز ساینا رفت و گیره ی مویی برداشت دستش به طرف مریم دراز کرد و گفت:
-بگیر موهات و بزن بالا
لحظه ای به او نگاه کرد و گیره از دستش گرفت.با تشکر بی جانی که او کرد از اتاق خارج شد.موهای کوتاه جلویش را با همان گیره بست.چایی اش نوشید و به بازی اش ادامه داد.اما هنوز دقایقی نگذشته بود که کمر دردش شدت گرفت. بلند شد وروی تخت دراز کشید.ساینا نزدیکش رفت و گفت:
-خوابت میاد؟!
-نه عزیزم کمرم درد می کنه،یه ذره استراحت کنیم باز بازی می کنیم
-منم بخوابم؟
دستاشن باز کرد:بیا بغلم!
روی دستان مادرش خوابید وپرسید:تو فقط مامان آرشی؟
مریم نگاهش به سقف دوخت وبا ناراحتی ککه چرا نمی تواند به او بگوید مادرش است گفت:
-اره چون فقط یه دونه پسر دارم
برای دیدن صورت مریم سر چرخاند وگفت:
-پس دختر چی؟اون روز هم گفتی یه دختر داری؟
ازاینکه او هنوز آن حرف را فراموش نکرده است متعجب سرش تکان داد اما این بار خودش باید جوابی به او می داد.
-اره خوب! دارم،اما اون من و نمی شناسه
موشکافانه پرسید:چرا؟
نفسی با آه کشید وگفت:چون اون هیچ وقت من و ندیده
-تواون و دیدی؟
-آره،هم زیباست هم مهربونه هم خوش برخورده
ساینا دقایقی در فکر فرو رفت،تمام ویژگی هایی که او می گفت در خودش هم وجود داشت.با تصور اینکه ممکن است دخترش شبیه به او باشد با ناراحتی گفت:
-اما من مامان ندارم، بابا می خواد برام مامان بیاره ولی من ازش خوشم نمیاد
با حرف ساینا مریم احساس تنگی نفس کرد و بغضی در گلویش نشست،به زحمت گفت:
-از گیتی خوشت نمیاد؟چرا؟
خودش را بیشتر به مریم چسباند وگفت:چون می خواد بابامو ازم بگیره
نفس کشیدن دیگر برایش مشکل شد سریع نشست و نفس عمیقی کشید و گفت:
-اون پلاستیک و باز کردی؟
ساینا کنارش نشست وگفت:نه!
-اون سوغاتیه تو بود،برو بازش کن
با خوشحالی به وجد آمد وگفت:سوغاتی برای من؟ممنون
به کمک مادرش عروسک سرامیکی بزرگ از جعبه اش بیرون کشید وگفت:
-وای چقدر بزرگه،ممنون،ممنون
همانطور که تشکر می کرد بالا پایین می پرید.آرش با سرو صدای او به طرف اتاق رفت وبا اخم به آن دو نگاه کرد، چرا مادرش آن دختر را آنقدردوست دارد؟وهمیشه اورا خوشحال می کند؟مهیار از پشت به او نزدیک شد ودر یک حرکت از زمین جدایش کرد و همانطور که در بغلش بود به سمت مبل رفت و گفت:
-بیا کنسول بازی کنیم
دسته ای به او داد و خودش مشغول روشن کردن دستگاه شد.مهیار ناراحتی آرش رابخاطر توجه بیش اندازه ی مریم به ساینا فهمید،بخاطر آنکه روحیه اش بیشتر از آن تخریب نشود.تصمیم گرفت تا زمانی که پیش خودش است اورا شاد نگه دارد.
هر دوروی مبل نشستند قبل از بازی آرش به مهیار نگاه کرد وبا ناراحتی کودکانه اش گفت:
-می خوام پیش تو بمونم!
مهیار بهت زده آرام به او نگاه کردودلیل حرفش را به خوبی می فهمید،کم محلی های مریم باعث شده بود او همچین حرفی بزند.مهیار گفت:
-مامان مریم تورو دوست داره
سرش پایین انداخت و به دسته نگاه کرد:ساینارو دوست داره
مهیار اورا بلند کرد و روی پایش نشاند،باید با او صحبت کند.همانطور که مهیار از خوبی های مریم برای او می گفت مریم هم در اتاق دیگر در مورد گیتی ومجاب کردن ساینا که او می تواند مادر خوبی برای تو باشد،صحبت می کرد.
مریم:چرا فکر می کنی گیتی زن بدیه؟!
عروسکش در بغل گرفت وبه میز مطاله اش خیره شد
-چون فقط بابام ودوست داره،بابا هم فقط برای اون هدیه می گیره!یه وقت هایی هم که می خوان برن بیرون من و نمی برن
با لبخندی دست دور شانه اش کرد وبا لحن گرم و مهربانش گفت:
-شاید جایی که می خوان برن مناسب تو نیست!مطمئنم بابا برای تو خیلی کادو داده!حالا یه ذره فکر کن
بدون فکر کردن گفت:آره داده،اما وقتی برای گیتی می خره برای من نمی خره
مریم با خنده سعی کرد به او بفهماند،زندگیشان آنقدر ها هم بحرانی نیست.
-آهان پس اینجوریه!دوست داری هر موقع برای گیتی می خره برای تو هم بخره؟
سرش تکان داد:اوهوم!
-خوب!اگر یه روزی تولد گیتی بود،بابا باید فقط برای گیتی بخره نمی شه که برای تو هم کادو بخره
ساینا چیزی نمی گفت و فقط خودش را تکان می داد مریم همچنان به او نگاه کرد وگفت:
-حالا گیتی برات هدیه خریده؟
همچنان از نگاه کردن به مریم پرهیز می کرد وخیره به میز مطالعه اش بود.
-آره،می خره…فکرمی کنه من اینجوری دوستش دارم
مریم عروسک را از بغل او گرفت وگفت:به من نگاه کن
با نگاه کردن ساینا به او،لبخند تلخی زد باور نمی کرد با دستان خودش برای دخترش نامادری می آورد،اما دوست داشت گذشته اش را برای مهیار جبران کند.
-گیتی داره سعی می کنه تودوستش داشته باشی،بخاطر همین برات کادو می خره تا تو خوشحال بشی!بابا هردوتاتون و دوست داره!اما تورو بیشتر،اگر دوست نداری می تونی بهش نگی مامان
-پس چی بهش بگم؟
-گیتی!اسمش و صدا بزن
مشکل ساینا مادر خطاب کردن گیتی نبود،او هیچ زنی به جز مادر خودش نمی خواست کنار پدرش باشد.
-بابا ناراحت میشه
-نه نمیشه،من بهت قول میدم..من باهاش حرف می زنم ازش قول می گیرم که تو بهش نگی مامان خوبه؟
با حالتی خنثی به او نگاه کرد وگفت:
-خونتون کجاست؟می خوام هر وقت با بابا دعوام شد بیام پیش تو
مریم با خنده صورت او را بوسید وگفت:
-قربونت برم من!خونه ی من از اینجا خیلی دوره،باید با هواپیما بیای
با چهره ای ناراحت و غمگین نگاهش به زمین دوخت وگفت:
-کاش مامان خودم می اومد
مریم دست زیر چانه ی او برد و سرش بلند کرد،حلقه های اشک در چشمان او دید،اگر به مهیار قول نداده بود همان لحظه به او می گفت “من مادرتم”صورتش در دستانش قاب گرفت وگفت:
-مگه مامانت کجاست؟!
با صدایی که از بغض می لرزید گفت:بابام گفته رفته!نمی دونم کجاست…گفته شاید یه روزی بیاد
اشک در چشمان مریم نشست وپرسشگرانه پرسید:
-بخاطر همین اجازه نمیدی بابات ازدواج کنه؟منتظری مامانت بیاد؟
سرش تکان داد که چند قطره اشک ریخت،مریم اورا در آغوش گرفت ودر حالی که سعی می کرد اشک های خودش سرازیر نشود گفت:
-من بمیرم برات!شاید مادرت دیگه هیچ وقت نیاد!تو باید یه مامان خوب داشته باشی!یه مامان که لیاقت تو و بابا رو داشته باشه
دقایقی ساینا در آغوش مریم گریه کرد،بعد از آرام شدنش هر دو کنار هم خوابیدند.هنوز سی دقیقه از خوابشان نگذشته بود که با صدای فریاد مهیار که گفت”وای باختم”هر دو از خواب پریدن،به هم نگاه کردند،چند ثانیه ی بعد صدای قهقهه ی بلند، آرش شنیدند.هر دو متعجب روی تخت نشستند ومریم گفت:
-چه خبرشده؟
ساینا زودتر بیرون آمد،ومریم پشت او وارد سالن شد و با دیدن آرش که روی زمین از خنده در خودش می پیچید و مهیار اورا قلقلک می داد با لبخند سرش تکان داد.
مهیار:چرا تقلب کردی؟
آرش با همان خنده بلند گفت:ببخشید!ببخشید!
ساینا به سمت انها دوید دسته ای برداشت وگفت:بابا منم بازی!
مهیار دست از خنداندن آرش برداشت و اورا از زمین بلند کرد و به مریم که بالبخند به آنها نگاه می کرد نگریست.ساینا دسته ای دیگر برداشت وگفت:
-مریم بیا بازی!
از روی خجالت خندید:من بلد نیستم!
ساینا:کاری نداره،بیا بهت یاد می دم
دستش بالا اورد:نه ممنون
برای خوردن چای به آشپزخانه رفت.همانطور که چای در فنجان می ریخت،نگاه و حواسش به مهیار بود با احساس داغی که در اثر ریختن آب جوش روی انگشتانش بود بلند فریاد زد:
-آخ دستم!سوختم!
مهیارکه متوجه نگاه های سنگین او شده بود، با خنده به او نگاه کرد و به طرف آشپزخانه رفت از جعبه کمک های اولیه پماد سوختگی در اورد مریم دستانش زیر آب خنک شیر گرفت.مهیار به او گفت:
-دستتو زیر شیر نگیر بدتر می سوزه!
همانطور که خنده روی لبانش بود پماد رو به رویش گرفت وگفت:
-تا تو باشی دیگه چشم چرونی نکنی!
متعجب گفت:من؟!
فشاری به چشمانش داد وگفت:اوهوم!می دونم خوشگلم ولی اینقدر دیگه هیز بازی درنیار!
باچهره ای که سعی می کرد بی تفاوت باشد گفت:خوش خیال!
دستش برای برداشتن پماد جلو برد که مهیاردستش عقب کشید.مریم با اخم دستش دراز کرد،باز مهیار عقب کشید.
در چشمان پراز خنده ی مهیار نگاه کرد و خنده ی خودش قورت داد وگفت:
-اِ! مهیار بده دیگه انگشتم داره می سوزه
مهیار خندید،سر پماد باز کرد..دست مریم گرفت وآرام پماد روی انگشتش می زد،حس شیرینی در وجود مریم پیچید…دستی که سال ها پیش از گرفتنش خودداری می کرد حالابا اشتیاق دستان اورا گرفته،نگاه طولانی مدت به او می اندازد.چرا اینقدر با او مهربان است؟شاید این هم جزیی ازاذیت کردن روح و روانش باشد.
-خیلی هم جدی نیست،که جیغ کشیدی
دستش از زیر دستان مهیار بیرون کشید تا بیشتر از این گرمای دستش اورا در فکر وخیال فرو نبرد سرش پایین انداخت وگفت:
-آب جوش ریختا
در حالی که سر پماد می بست به او نگاه کرد:تیر که نخوردی!
آرام و شرمسار به او نگاه کرد،یادش آمد در گذشته همین اتفاق برای مهیار افتاد،اما او کمکی نکرد..با او مهربان نبود.
-من چقدر بد بودم
سرش تکان داد:چرا؟!
هنوز خیره به چشمانش بود.
-معذرت می خوام!
مهیار متوجه شد او در گذشته سیر می کند،با این حال بحث عوض کرد وبا لبخندی گفت:
-دست خودتو سوزوندی از من معذرت خواهی میکنی؟بشین برات چای بریزم تا جای دیگتو نسوزندی
-مهیار من…
با محبت به چشمانش خیره شد و آهسته گفت:گذشته رو ول کن!تموم شد
با نشستن مریم،مهیار دو فنجان چای ریخت یکی از دو را جلو مریم گذاشت و دیگری برای خودش شیرین کرد.
مریم سرش پایین انداخته بود و بخار نگاه می کرد،مهیار پرسید:
-شنیدم نامزد کردی!
نگاهش به او می دوزد:نامزدی نیست!فعلا محض آشنایی
-اسمش چیه؟
-بهزاد
-بچه داره؟
-اره یه پسر چهار ده ساله
ازروی تعجب اخمی کرد وگفت:مگه چند سالشه؟
لبخندی به کنجکاوی او زد وگفت:42سال
متعجب گفت:
-چهل و دو سال؟فکر کردم باید تو سی سال باشه!تو واقعا می خوای با اون ازدواج کنی؟!
از لحن گفتن مهیار خندید.
-مگه من یه دختر بیست ساله ام که باهاش ازدواج نکنم ؟من سی ودوسالمه
با حرص گفت:چرا می خندی دارم باهات جدی حرف می زنم
-اخه حرفت خنده داره،انگار من هنوز جونم و باید منتظر یه پسر بیست وچند ساله بمونم من کسی ام که دوبار ازدواج کردم و از هر ازدواجم یه بچه دارم،می فهمی؟
مهیار سعی می کرد او را از این ازدواج منصرف کند.
-تو هنوز جونی سی ودوسال سال سن زیادی نیست!
مریم آرنجش روی میز قرار داد ودستش تکیه گاه سرش قرار داد وگفت:
-کیس مناسب سراغ داری برام؟!
-اگر دنبال شوهر می گردی یکی و برات پیدا می کنم
دستش برداشت و با دلخوری وجدیت به او نگاه کرد وگفت:
-حرفت و به حساب شوخی می ذارم!
-اما من جدی گفتم
قبل از آنکه دهان مریم برای اعتراض باز شود گفت:دوستش داری؟!
از حرف قبل مهیارهنوز ناراحت و عصبی بود،برای فرو نشاندنش قلپی از چایی اش نوشید،وبه یاد حرف های بهزاد گفت:
-نه بخاطر آینده ی آرش ،من دیگه نمی تونم عاشق مرد دیگه ای بشم،من تو عمرم یک بار برای خودم زندگی کردم که اینجوری شد،اون مرد خوب و مهربونیه…یک سال زمان برد تا خوب بشناسمش می تونه برای ارش پدر خوبی باشه
باپوزخندی گفت:فکر کنم تنها مردی که تو زندگیت دوسش داشتی اقا کامیاربود!
به چهره اش دقیق می شود،انگار مهیار از چیزی ناراحت بود.
-تو که از دل من خبرنداری چرا همچین حرفی می زنی؟!
مهیار با لحن سردش گفت:
-تو که من و دوست نداشتی،اون مردی هم که می خوای باهاش ازدواج کنی دوست نداری!تنها کسی که به عنوان شوهر قبولش داشتی همونی بود که از دست دادی
حق را به مهیار می دهد،سکوت می کند و به فکر فرو می رود،چرا همیشه بخاطر انتخابش اورا سرزنش می کنن؟
درحالی که نگران حال آرش بود گفت:با آرش خوبه؟
تک خنده ی زیبایی کرد:تو نگران آرشی؟!چرا؟
-چون تو این سن وسال منزوی وگوشه گیره،کمتر با کسی حرف می زنه،می دونی این بچه اگر با همین روند بزرگ بشه چه بلایی سرش میاد؟!
-شرایط زندگیم اونجا جوری نبود که بتونم بهش محبت کنم،اما الان حالم بهتره،به خودم قول دادم به محض برگشتن زندگی رو برای اون و خودم بهتر کنم
-خوبه!امیدوارم دفعه ی بعد که می بینمش حالش بهتر شده باشه
دقیق متوجه حرف های او نشد.از او پرسید:مگه قراره دوباره آرش و ببینی؟
-آره،هر موقع اومدی ایران می تونی بیای ساینا رو ببینی
با خوشحالی لبخندی زد:ممنون،وای باورم نمیشه،فکر می کردم تا ابد باید فراموشش کنم!
لبخندی به خوشحالی او زد وبا لحن جدی گفت:
-درمورد من چی فکرکردی تو؟درسته بهش نگفتم مادرشی،ولی اجازه دیدنشو ازت نمی گیرم
اگر آن میز جلویشان نبود،شاید برای تشکر هم که شده مهیار را در آغوش می گرفت.هنوز لبخندش برلب داشت که مهیار پرسید:
-حالا قراره کی ازدواج کنید؟!
بایاد فردا شب که باید برای همیشه دخترش را ترک کند باناراحتی نفس صداداری کشید وگفت:
-روز تولد بهزاد می خوایم عقد کنیم،دوروز بعد از اینکه به ملبورن رسیدم
مهیار دست به سینه به صندلی تکیه داد وگفت:عکسی ازش داری؟
سرش بلند می کند.
-از بهزاد؟
-نه!بابای آرش
با تعجب ابرویش بالا داد وگفت:کامیار؟چرا می خوای عکسشو ببینی؟
شانه ای بالا انداخت وگفت:همین جوری
با تبسمی سرش پایین انداخت:به آرش نگاه کن
-بخاطر همینه اینقدر باهاش بدی؟
سوالش اورا غافلگیر کرد،به طوری که نتوانست چهره ی حیرت زده اش را پنهان کند.
-تو از کجا می دونی؟!
-دلیل بداخلاقی ها تو با آرش فکر نکنم چیزی دیگه ای باشه
پوزخندی محو گوشه ی لبش نشاند وگفت:
-یعنی تو فکر می کنی کامیار شب و روز من و زجر می داده،و من ازش متنفر بودم…حالا که پسرش شبیه خودشه تلافیش و سر اون در میارم؟
با لبخندی سرش تکان داد:
-وای مهیار!چه جوری همچین فکر به ذهنت خطور کرد؟من مادرم،پسرمو دوست دارم،من اونجا فشار عصبی زیادی روم بود..چون تنها بودم،همه عصبانیتم سر آرش خالی می کردم!من خیلی وقت ها خودم و کنترل می کردم که صدمه ای بهش نزنم…
-کتکش زدی؟
مهیار همچون یک دوست دلسوز با او به مهربانی صحبت می کرد،می خواست با حرف زدن به او کمک کند که شاید کمی از بار دردهایش کاسته شود.
سرش به طرفین تکان داد:
-فقط دوبار!اونقدر گریه کرد،که خودم دلم سوخت،بعد از اون دوبار فقط وسایل خونه می شکوندم که آروم بشم
-میدونی امروز آرش بهم گفت دوست داره پیش من بمونه؟
-چرا؟!
-بخاطر بی محبتی هایی که بهش می کرد
به پشت سر چرخاند و به آرش نگاه کرد،رو به مهیار گفت:
-یعنی من و دوست نداره؟!
آنقدر مظلومانه آن سوال را پرسید که باعث شد مهیارلبخندی بزند:نمی دونم!
سرش پایین انداخت و ته مانده ی چای اش نگاه کرد:
-ساینا هم همین حرف و به من زد،ادرس خونمون می خواست،می گفت هر موقع با تو دعواش شد بیاد پیش من
-ساینا؟برای چی باید با من دعوا کنه؟
به اونگاه کرد:بخاطر گیتی!میگه دلش نمی خواد اون مادرش باشه
-تو چی بهش گفتی؟
-راضیش کردم که گیتی مادرش باشه به این شرط که بهش نگه مامان
با لحن تندی گفت:واسه چی هم چین کاری کردی؟
با تعجب گفت:یعنی چی؟خوب بده راضیش کردم؟
می خواست دهان باز کند که ساینا امد وگفت:
-بابا میشه بریم شهر بازی،حوصله ام سر رفت
خودش را آرام نشان داد وسرش تکان داد:باشه!برو حاضر شو
مهیار بلند شد رو به مریم گفت:
-کاش قبل از حرف زدن به چیز های دیگه هم فکر می کردی
فرصتی برای حرف زدن به مریم نداد ساینا دست مریم گرفت و گفت:
-بیا برام لباس انتخاب کن!
به زحمت لبخندی روی لب هایش نشاند و با او به اتاقش رفت.بعد از آماده شدن،مریم برای مرتب کردن روسری اش رو به روی اینه کنسول که کنار در خانه بود،ایستاد وشالش مرتب می کرد که مهیار پشت او قرار گرفت ودستی به موها و کتش کشید.
از آینه به مهیار نگاه می کرد که او با نگاهش اورا غافلگیر کرد وگفت:
-باز هیز بازی درآوردی؟
لبخندی زد و همراه بچه هایش سوار آسانسور شدند،به محض سوار شدن تلفن مهیار زنگ خورد.با دیدن اسم پدر گیتی نوچی کرد وگفت:
-وای این دیگه چیکار داره؟الو!
-سلام مهیار جان،می خواستم چند دقیقه ای وقتتو بگیرم
–اگر خیلی مهم نیست میشه بذاریم برای بعد؟
-نه اتفاقا خیلی مهمه!حتما باید الان ببینمت
-باشه!کجا بیام؟
-بیا دفترکارم؟
-امروز که جمعه است!
-می دونم بخاطر اینکه راحت باشیم میرم اونجا
از آنکه بعد از ظهر جمعه اش را خراب کرده بود،ناراحت شد وگفت:
-باشه!یک ساعت دیگه واونجام
تلفن قطع و اخم هایش در هم کشید مریم پرسید:
-باید بری؟
-اوهوم!می رسونمتون بعد میام دنبالتون
-نگران ما نباش خودمون بر می گردیم
با گفتن این حرف از آسانسور خارج شدند وبه سمت شهر بازی سرپوشیده رفتند قبل از آنکه مهیاربرود مریم گفت:
-صبر کن!
برگشت: بله!
دوربین دیجیتالی از کیفش بیرون اورد وبه مهیار داد:
-ازمن وساینا عکس می گیری؟چند تا عکس برای یادگاری!
چند تا عکس برای روزهای تنهایی اش خوب بود.
مهیار با بی میلی دوربین از او گرفت و چند عکس از آن دو گرفت،بعد از عکس تشکر کرد وبا رفتن آرش و ساینا برای باز ی کردن، شماره ای که از قبل نوشته بود به دست مهیار داد.
-این شماره ی منه تو ملبورن اگر روزی خواستی بهش بگی من مامانشم،باهام تماس بگیر
-الان وقت اینکاراست؟
-آره،چون فردا شب میرم
به ساینا نگاه کرد:تا اخر عمرم منتظر می مونم یه بار بهم بگه مامان
-یه دنیا ازت ممنون،با گیتی خوشبخت بشی،لیاقتش و داری وامیدوارم کامیارویه روزی ببخشی
مهیار پوفی کشید وگفت:کاش میذاشتی یه قوت دیگه این حرفات
-فرصتی نیست،چون این آخرین دیدارمونه
مهیار نفسی کشید وگفت:شب زود میام،خداحافظ
-به سلامت
مهیار حرفی در گلویش مانده که باید به او بگوید.اما بدون گفتن آن حرف به سمت دفتر کار پدر گیتی راه افتاد
مهیار با رسیدنش و باز بودن در شرکت با تقه ای به در وارد شد که اقای صمدی پور از اتاقش بیرون آمد و با خوش ررویی با او دست داد و درهمان راهرو روی مبل نشستند.
صمدی پور گفت:ببخشید دیگه وسایل پذیرایی مهیا نیست
-خواهش می کنم…
-می دونی که من اهل حاشیه نیستم،عصر یه روز تعطیل هم هست شاید می خواستی با ساینا بری بیرون
-بله اتفاقا،قرار بود ببرمش شهر بازی
-باشه ، پس زود وراحت حرفمو می زنم که زیاد وقتتو نگیرم،در مورد گیتیه!
با کنجکاوی گفت:بفرماید!
مثل همیشه رک و راحت حرفش را زد:تصمیمیت برای ازدواج با گیتی جدیه؟
-منظورتون و نمی فهمم!
-فقط جواب من و بده
با شنیدن صدای رعد وبرق و بارانی که نم نم شروع به باریدن کرد سرش به سمت پنچره که رو به رویش بود چرخاند وجوابی نداد صمدی پور ادامه داد:
-پس گیتی راست می گفت همسر سابقت برگشته!و تمام حواست پیش اونه
چشمانش به او می دوزد وباز حرفی نمی زد،مهیار به این فکر می کرد در این هوای بارانی قدم زدن دونفره با مریم چقدر می چسبد.
دستانش بهم زد وبا لحن جدی گفت:تکلیف گیتیو روشن کن،تو داری با اون بازی می کنی
–نه اینطور نیست!من فقط
-چی؟می خوای مطمئن بشی زن سابقت و که ترکت کرده هنوز دوست داری یا نه؟من مردم و حرفات و خوب می فهمم تمام وجودت به سمت اون زنه
از اینکه مریم را او خطاب کرده بود ناراحت شد وبا اخمی گفت:اسمش مریمه!
خندید:دیدی؟حتی روی کلماتی که برای اون به کار میره حساسی
سرش پایین انداخت و پیشانی اش دست کشید:نمی دونم حق باشماست
-گیتی در مورد نیما چیزی بهتون گفته؟
به یک باره به او نگاه کرد:نیما؟نه کیه؟
-عشق گیتی،پنج سال پیش باهم آشنا شدند ومی خواستند ازدواج کنند، خیلی همدیگه رو دوست داشتند من مخالفت کردم،گیتی یک سال مریض شد اون رفت وگیتی هم تصمیم گرفت دیگه ازدواج نکنه ومجرد بمونه
حرف هایی که صمدی پور بدون وقفه گفت اورا شوک زده کرد،با این حال با دقت به حرف های او گوش داد و گفت:
-اما گیتی بهم گفته بود به هیچ مردی علاقه نداشته
-دروغ گفته،اون برای فراموش کردن نیمابه تو پنهاه آورده
پزخندی زد و تکیه اش به مبل راحتی داد وباز نگاهش به شیشه باران خورده افتاد.
-دقیقا عین کاری که من دارم باهاش می کنم(به او نگاه کرد)الان اون برگشته؟
سرش تکان داد:
-بله،برگشته وباز گیتی و از من خواستگاری کرد من بهش گفتم نامزد کرده اما باور نمی کنه،گفتم اگر تصمیمت برای ازدواج با گیتی جدیه،جشن عروسی بگیرید تا نمیا هم باور کنه و برگرده؛اگر نه،ازش جدا شو تا این دوتا بهم برسن تو هم به زن سابقت
سرش پایین انداخت و به بارانی که حالا شدت گرفته گوش سپرد و فکر کرد.می ترسید باز از مریم بی وفایی ببیند نمی دانست چه تصمیمی بگیرد صمدی پور گفت:
-نیما مجرد مونده و با هیچ دختری ازدواج نکرده،این فرصتیه برای دختر من که می تونه باکسی ازدواج کنه که هم دوستش داره وهم مجبور نیست اول زندگیش بچه ای بزرگ کند.
نگاه خشمگینی به او انداخت وبلند شد وگفت:
-فردا بهتون خبر می دم،الان خیلی گیج شدم ببخشید با اجازتون
با گفتن این حرف سریع از اتاق خارج شد وبیرون رفت.
از اتاق مهیار به چراغ های خیابان که همچون فانوس نقطه به نقطه ی شهر را روشن کرده بودند نگریست.به ساعت مچی اش نگاه کرد بچه ها خواب بودند اما خبری از مهیار نبود.جرات تماس گرفتن هم نداشت.
شب ساعت 11شب به خانه رسید.مریم با نگرانی گفت:
-معلوم هست کجایی؟
با خسته گی که تا آن موقع شب در خیابان پرسه زده بود کفش های در آورد وگفت:
-خوب زنگ می زدی؟
-چقدر راحت می گی زنگ بزن
به طرف اتاقش رفت و مریم پشتش روان شد.وبا حرص گفت:میشه بگی کجا بودی؟!
برگشت و دکمه های لباسش باز کرد وبه نشانه ی “نه” ابرویش تکان داد.مریم همچنان بخاطر بی خالی او حرص می خورد و مهیار با شیطنت چشمانش باریک و با لبخندی گفت:
-می خوای وایسی نگاه کنی؟از اونجا چیزی معلوم نیست بیا نزدیک تر
مریم با چشمان از حدقه بیرون زده اش به مهیار که همچنان لباسش از تن بیرون می کرد نگاه کرد وگفت:
-واقعا…
صدای نیمه دادش گفت:واقعا چی؟بگو حرفت و
مریم خندید و برای گرم کردن غذای او به آشپزخانه ر قت.مهیار با لبخند بر لب گفت:
-همچینم خجالت می کشه انگار همه ی اون یک سال چشمشو رو من بسته بوده
مهیار به سالن برگشت و با دیدن آرش گفت:باز این بچه رو،روی کاناپه خوابندی؟
او را در آغوش می گیرد و به اتاق خودش می برد مریم به دنبالش رفت:
-من باید برم خونه
بدون آنکه برگردد او را روی تخت خواباند وآهسته گفت:
-الان؟تا برسی خونه که صبح شده خوب همین جا بمون بعد برو
-عیب نداره، نمی تونم اینجا بمونم
همانطور که از اتاق خارج می شد گفت:خسته ام منم نمی تونم ببرمت
مریم پشت او راه می رفت و حرف می زد:من که نگفتم تو!آژانس می گیرم
با رسیدن به آشپزخانه برگشت و رو به گفت:آژانس لولو داره
این را گفت و به سراغ قابلمه ماکارونی رفت،مریم تصمیم گرفت روی مبل منتظر بنشیند،تا بعد از شام با او در مورد رفتنش صحبت کند.سر چرخاند و به او که سرش در قابلمه و مشغول خوردن است نگاه کرد.بلند شد و به آشپزخانه رفت.
-برای چی ماکارونی رو تو بشقاب نریختی؟
لقمه اش،قورت داد وگفت:اینجوری حالش بیشتره
با لبخندی سرش تکان داد وبه طرف یخچال رفت،دوغ بیرون آورد که مهیار گفت:
-نبند،برو کنار
کناری ایستاد و با چنگال در دست به غذاها اشاره کرد:اون چیه؟
-سالاد!
-کنارش؟
-ژله کاراملی
-واون؟
بدون آنکه جوابش بدهد در یخجال بست مهیار با اعتراض گفت:
-خوب بده بخورم دیگه!
-این همه غذا بخوری هم دل درد می گیری هم سنگین می شی نمی تونی بخوابی !همین ماکارونی هم باید کم بخوری
مهیار با لبخندی که نگران حالش بود زد وگفت:
-خوب پس چرا درست کردی؟
-فکر کردم زود میای گفتم دور هم بخوریم
لبخندی به او زد وگفت:خوب ما دوتا هستیم دیگه،بیارشون
ابرویش بالاداد وگفت:نچ!قصد خودکشی ندارم
باز در جایش نشست.وبرنامه های تلویزیون را با صدای قطع تماشا می کرد.با شنیدن سرو صداهایی که از آشپزخانه می امد.سرش به آن سمت چرخاند و با دیدن مهیارکه قاشق به جان ته دیگ می افته بود گفت:
-یواش چه خبره بچه ها خوابن
آهسته گفت:چیکا رکنم!ته دیگ چسبیده کنده نمیشه
-حالا نمیشه ته دیگ و ول کنی ماکارونی و بخوری؟
-بابا کل ماکارونی به ته دیگشه چه جوری ولش کنم؟! اونم ته دیگ خود ماکارونی !ته دیگ عزیز منه
مریم خندید و به آشپزخانه رفت قابلمه از دستش برداشت:بده من!
-به چی می خندی؟
همانطور که قاشق ته دیگ می زد بدون نگاه کردن به مهیار گفت:
-اگر گیتی بفهمه به ته دیگ گفتی عزیز من! کچلت می کنه
مهیار با جدیت پرسید:تو چی؟
-من چی؟
-هیچی!واسه اون بدبختم اینجوری اشپزی می کردی؟
لبخند تلخی زد:آره،به همین خوشمزه گی
تک خنده ای کرد:اوه خودشیفته!
با زخندید ومهیار قاشق از او گرفت:بده من الان درستش می کنم
با دو ضربه ی محکم همه ی ته دیگ ها دراورد اما سوخته بود خندید:
-بیا،خانوم خودشیفته این که سوخته
-وسطش سوخته اطرافش می شه خورد
خندید:بله!کم نمیاری که
برلبخندی بر لب به طرف اتاق مهیار رفت و کنار آرش خوابید.هنوز ساعتی از خوابیدنش نگذشته بود که در اثر گرفته گی ماهیچه های پایش از خواب بیدار شد،از شدت درد چشم هایش فشرد ولب به دندان گرفت .ماهیچه هایش در حال کش امدن بود.نمی توانست پایش تکان دهد.دقایقی با ماساژ دادن از دردش کم شد.به بهتر شدن حالش بلند شد و شالی روی موهای بازش انداخت. برای خوردن آب بیرون آمد،با دیدن مهیار که مشغول تماشای تلویزیون است.قدم هایش به جای آشپزخانه به سمت او برداشت وگفت:
-مهیار!
برگشت ادامه داد:تو چرا نخوابیدی؟
به او که با موهای باز ایستاده نگاه کرد وگفت:خوابم نمی برد!توچرا بیدار شدی؟!
-هیچی پام درد می کرد اومدم اب بخورم
قدمی به آشپزخانه برداشت که مهیار پرسید:مشکل پات هم داری؟
با لبخند برگشت وگفت:من و بهت انداخته بودنا نه؟انقباض ماهیچه!
-بخاطر اعصابت!
سرش تکان داد وگفت:آره یکی از علت هاش اینه
به آشپزخانه رفت ولیوان آبی خورد ،با خارج شدنش مهیار گفت:
-اگر خوابت نمی بره بیا فیلم نگاه کنیم
به تلویریون که فیلم خارجی در حال پخش بود نگاه کرد وگفت:
-در مورد چیه؟!
-یه عاشقانه ی آرام
تبسمی کرد وگفت:ترسناک نداری؟
-چرا دارم بیا!
-شوخی کردم بابا!اهل فیلم ترسناک نیستم،همین عاشقانه خوبه
گره ای به موهایش داد و به طرف مهیار رفت و کنارش نشست.
مهیار دران فضای تاریک که با نور تلویزیون روشن شده بود به مریم نگاه کرد وگفت:
-چیزی می خوری؟
-نه!عادت به پرخوری ندارم،برعکس تو
خندید:من کجام پر خوره؟
با نگاه کردن به او با ابرو به آشپزخانه اشاره کرد وگفت:
-پس اون همه غذا چی بود حرص زدی می خواستی بخوری؟
دستش بالا برد و با لبخند گفت:
-می خواستم بخورم!نخوردم که
کوسن مبلی به او داد مریم زیر دستانش گذاشت وبه مبل تکیه داد وگفت:
-راستی عزیز حالش خوبه؟
با لبخندی تلخ صریح گفت:اون مرده
تکیه اش از مبل برداشت وبهت زده گفت:واقعا؟ مرده؟چه جوری؟مریض شد؟!
با یاد مادر بزرگش با لحن ناراحتی گفت:
-نه!یه مرگ راحت وبدون درد!شب خوابید صبح وقتی خدمتکارش صداش زد بیدار نشد
با ناراحتی آهی کشید وگفت:خدا رحمتش کنه!زن خوبی بود!
نگاه هر دویشان به تلویزیون بود اما از فیلم هیچ نمی فهمیدند،مریم لبانش تر کرد وگفت:
-اولین باری که با هم آشنا شدیم یادته؟
مهیار به یادآن روز تلخ سرش تکان داد:اوهوم!تو کوچه بود
سرش پایین انداخت و لبانش تر کرد وگفت:
-دوتا پسر می خواستن اذیتت کنن!چقدر چهره ات مظلوم شده بود
به او نگاه کرد و گفت: بخاطر همین بهم کمک کردی دلت به حالم سوخت؟
-نه!یعنی خوب آره
مهیار لبخندی زد و بلندشد.وارد اتاقش شد وجعبه ای کوچک بیرون آورد و کنارش نشست جعبه روی میز گذاشت ودرش بازکرد، دستمالی سفید بیرون آورد روبه رویش گرفت:
-اینو یادته؟
دستانش به سمت دستمال برد و آرام برداشت وگفت:
-آره،این پیش تو چیکار می کنه؟
با افسوس سرش تکان داد وگفت:
-یه ذره به ذهنت فشار بیار شاید یادت اومد،تو کافه داشتی رد میشدی به من خوردی!روز دوم آشنایی
به انجا که رسید با یادقرار ملاقاتی که کامیار در کافه گذاشته بود لبخند تلخی زد وگفت:
-یادم اومد،اون روز بخاطر قرار کاری کامیار به اون کافه اومده بودیم…برخورد فرزین هیچ وقت یادم نمیره،اگر مرد بودم حتما یه سیلی ازش خورده بودم
-با کامیار دوست بودی؟
به او نگاه کرد و سریع گفت:نه بابا،اصلا تو این فازها نبودم
-اولین باری که من و دیدی چی درموردم فکر کردی؟
لبخندی زد وگفت:
-اولین باری که توجهم و جلب کردی،اتفاقی بود که تو کوچه افتاد..یه پسر خوشگل که نیمه برهنه وسط کوچه نشسته…،اگر می دیدی یا من از اون دخترا بودم هیچ وقت ولت نمی کردم
-اما وقتی فهمیدی نابینام،ازم دوری کردی
سرش پایین انداخت:
-مهیار تو توی یه،خانواده مرفه بزرگ شدی!هر چی خواستی بود!الانم از نظر مالی مشکلی نداری،اما من دختر یه رفتگر بودم که باباش دیالیزبود،من دانشگاه نرفتم که خرج اضافه رو دوش خانواده ام نباشه..کار کردم که خواهرم بفرستم دانشگاه…
میان حرفش گفت:می فهمم
-نه نمی فهمی مهیار! چون تو شرایطش نبودی!من از اون زندگی که هیچ جز کار کردن نصیبم نشد خسته شدم،خسته از زندگیم،از خودم،دلم می خواست به یکی تکیه کنم واستراحت کنم نه دوباره بشم تکیه گاه یکی دیگه
مهیار با لحن آرامش گفت:
-مریم تو هر چی خواستی بود!پول،ماشین خونه
اشک هایش جاری شد:
-من مرد زندگی می خواستم،نه پول… وقتی می دیدم زن های دیگه با شوهراشون میرن بیرون من مجبورم مواظب شوهرم باشم برام درد داشت،حاضر بودم تو خونه بمونم ولی با تو بیرون نیام،تو نگاه های مردم و نمی دیدی!من وقتی باهات ازدواج کردم پیشم یه مرد ضعیف بودی که به همه نیاز داشت،اما اخلاقت خوب بود،مهربون وخوش اخلاق بودی..این برای من کافی نبود
-تو مهربونی و صبوریم و گذاشتی به پای ضعفم؟ باهات مهربون بودم چون فکر می کردم با مهربونی میشه نگهت داشت،اما اشتباه کردم
هنوز اشک هایش جاری بود که مهیار با مهربانی ولبخند گفت:
-حالا فرشته نجات من، تو اون کوچه چیکا رمی کرده؟
خندید و اشک هایش پاک کرد:
-هیچی دنبال خواهرم اومده بودم،یه دختر بلند پرواز که می خواست مرد زندگیش ثروتمند باشه
-وتو می خواستی از اشتباه درش بیاری
به نشانه ی بله سرش تکان داد که جعبه ی حلقه ها یشان برداشت وباز کرد.
-حلقه ها رو هنوز داری؟
با تبسمی گفت:نمی دونم چرا نگهشون داشتم؟
با همان لبخند انگشتر خودش بیرون کشید و به ظرافتش نگاه کرد.
-خوشگل بودن،وقتی داشتی حلقه ها رو انتخاب می کردی…مرده داشت با ترحم نگات می کرد،دلم می خواست یه چیزی بهش بگم
-خوب چرا نگفتی؟
-چون بعدش فکر می کردی دوست دارم
-پس اگر دعواش می کردی یعنی تو هم ترحم کردی به من؟
-چیزی که همیشه ازش متنفر بودی
مهیار با تعمل گفت:میشه بذاری انگتشت!؟
متعجب گفت:چی؟
با حسرت دیدن انگشتر در دستان او گفت:
-یه لحظه دستت کن ببینم چه شکلی میشه
لبخندی زد وگفت:
-یادته وقتی داشتی حلقه تو دستم می کردی گفتی تو پرنده ی تو قفس منی اما در قفس بازه هر وقت خواستی برو؟
سرش تکان داد:اهوم
-پس چرا وقتی رفتم سرزنشم کردی؟
-چون باید زمانی می رفتی که بچه نداشتیم!نه بچه شیرخوارتو بذاری وبری دنبال عشقت
حلقه درون جعبه گذاشت وگفت:همتون فکر می کنید من دنبال زندگی بهتر رفتم
مریم جعبه را روی میز گذاشت.مهیار با ناه دلخورش به او گفت:
-نه اتفاقا من فکرمی کنم دنبال زندگی بهتر نبودی چون پیش من هم برات فراهم بود تو دنبال کسی که دوستش داشتی رفتی!از ظاهرت هم مشخصه با وجود سختی که پیشش کشیدی اما موندی…اما حاضرنبودی اون سختی رو با من تحمل کنی چون دوستم نداشتی
مریم حرفی در جواب مهیار نداشت.او بلند شد و رو به مریم گفت:میرم یه چیزی میارم بخوریم
تا امدن مهیار خودش را با اسباب گذشته اش که در درون جعبه بود مشغول کرد.با یاد آوری چیزی بلند شد وبه اتاق مهیار رفت.کیفش برداشت.وامانت مهیار با لبخند در دست فشرد و به سالن برگشت و در جایش نشست مهیار با دولیوان نسکافه شیرین برگشت یکی از آن دورا به دست مریم داد بعد از تشکر،کنارش نشست مریم آهسته مشتش باز کرد وبا لبخندی گفت:
-می خوام امانتیتو بهت برگردونم!توی اون هشت سال،با این گردنبد یاد ایران می افتادم
مریم با حرف هایش شخصیتش بیشتر برای مهیار روشن می شد، امااو با دیدن آن گردنبد غافلگیرشد.
-تو چرا اینو هنوز داری؟فکر کردم انداختیش سطل آشغال
لبخندی زد:چرا بندازمش دور؟مونس تنهاییم بود
آنرا در دست مریم گرفت وگفت:اصلا باورم نمیشه نگهش داشتی
مریم آن گردنبد را از دست او گرفت و در چشمان بهت زده ی نگاه کرد وگفت:
-یه سوال؟
-اول بگو چرا این گردنبد و نگه داشتی؟!
-تو چرا دستمال من و نگه داشتی؟
مهیار کلافه شد وگفت:می خواستم یه روز به ساینا بدمش!
از روی تعجب اخم کرد وگفت:
-یعنی یه روز می خواستی بهش بگی من مادرمش؟
سرش تکان داد:
-آره می گم،بالاخره یه روز ازم سوال می کرد و جواب می خواست،حالا تو بگو
سرش پایین انداخت وگفت:
-اوایل بخاطر اینکه یه یادگاری از تو داشته باشم،وبا اون بتونم به ساینا بگم مادرشم،اما بعد…
مهیار با دیدن چهره ی غمگینش از گرفتن جوابش منصرف شد وگفت:
-خیلی خوب،سوالتو بپرس!
به او نگاه کرد و گفت:نمی خوای بدونی؟
برای برداشتن نسکافه اش به سمت میز خم شد وگفت:
-نه..دیگه چیزی برام مهم نیست
به نسکافه اش که در حال سرد شدن بود نگاه کرد وپرسید:
-اگر امین بیاد خواستگاری سایه قبول می کنید؟
مهیار خندید:سوالت این بود؟!
به اصرار گفت:قبول می کنید امین دامادتون بشه؟
با کنجکاویی پرسید:مگه حرفی زده؟
-نه اون الان هیفده سالش چه حرفی بزنه؟
-خوب پس سوالت برای چیه؟
-هیچی همینجوری می خواستم نظرتو بدونم
-تو هیچ وقت همین جوری حرفی نمی زنی؟اونا با هم در ارتباطن؟
برای انکه امین را بد نام نکند سریع گفت:
-نه فکر بد نکن،فکر می کردم امین و می شناسی! از بس محجوبه یه زن چهل ساله می بینه از دو متریش رد میشه
-میدونم،اخه سوالات من و به شک انداخت..اولا اون قراره با سایه ازدواج کنه درست؟پس اختیارش دست بابامه نه من،اگر روزی بیاد من فقط می تونم تاییدش کنم که پسره خوبیه همین! دوما پیشنهاد می کنم اگر، اگر، اگر امین همچین قصد ونیتی داره بهش بگو تاز مانی که شغل خوب و پردرامدی پیدا نکرده سراغ سایه نیاد،چون تنها دختر بابامه و هر چی می خواست براش حاضر بوده،خلاصه اینکه سایه به دردش نمی خوره،دختری که تو ناز و نعمت بزرگ شده نمی تونه سختی بکشه اگر سایه یه لباس گرون چند میلیونی دلش بخواد و امین نتونه براش بخره به مشکل بر می خورن
مریم خیره نگاهش کرد:این یعنی نه؟
با تبسمی سرش تکان داد:
-همه رو گوش دادی؟میگم اختیارش دست من نیست!حالا امین بدبخت که فردا شب قرار خواستگاری نداره که اینجوری ناراحت میشی؟سایه پونزده سالش و امین هفیده ،اوه ه ه هنوز وقت هست،خودتو درگیر ازدواج اونا نکن
با خنده گفت:ممنون بابت توضیحات دقیق و کاملتون
-خواهش
فنجان در دست سردش فشرد وتیکه اش به مبل داد و با نگاه کردن صفحه ی تلویزیون گفت:
-تو این مدتی که اینجا بودم به اندازه تمام اون یک سال ازت اخم وعصبانیت دیدم،یه جوری که آدم روت حساب می بره
به نیم رخ او نگاه کرد وگفت:
-اون موقع لازم نمی دیدم،اماروزهای اولی که دیدمت اینقدر از دستت عصبی بودم که حتی نمی خواستم ببینمت
مریم با سکوت سرش پایین می اندازد و چیزی نمی گوید.مهیار آب دهانش قورت داد،واو هم همچون مریم نگاهش به صفحه ی روشن روبه رویش دوخت. حرفی که برای زدنش تعلل داشت به زبان آورد وگفت:
-الان حست نسبت به من چیه؟!
مریم به او نگاه کرد مهیار در چشمان زنی که روزی ازش تنفر داشت دقیق شد وپرسید:
-الان دوستم داری؟!
مریم لبخندی زد و نگاهش از او دزد،مهیار ادامه داد:
-جوابمو بده!
-مگه تو گیتی رو دوست نداری که همچین سوالی از من می پرسی؟
-ربطی نداره،بگو
–چیزی رو درست نمی کنه!
مهیار از اینکه مریم با خونسردی با او حرف می زد کلافه اش کرده بود گفت:
-می خوام بدونم
به خودش برای برگشتن دوباره یک شانس داد،نفسی کشید وگفت:
-مثل گذشته بهت بی احساس نییستم
با ناباوری گفت:این یعنی؟
بلند شد اجازه صحبت کردن بیشتر را نداد.ماگش را روی میز گذاشت وگفت:
-ساینا رو زود شوهر نده،دختر خوب ومهربونیه برات کنار گیتی آرزوی خوشبختی می کنم،می دونم لیاقتش و داری
این را گفت و برای خوابیدن به اتاق رفت.مهیار تا بسته شدن در اورا با نگاهش دنبال کرد.
ساینا از اتاقش بیرون آمد و با دیدن مریم که روی تخت پدرش خوابیده با اخم آنجا ایستاد و به اوخیره شد.مهیار که در حال آماده کردم صبحانه بود با دیدن ساینا به طرفش رفت وگفت:
-ساینا چیکار می کنی بیا صبحونه بخور
هنوز نگاهش به آن زنی که با موهای ریخته شده ی اطرافش جای پدرش خوابیده .
-مریم برای چی رو تخت تو خوابیده؟
از آنکه آرش هنگام خروج از اتاق درانبسته پوفی کشید ودر را بست و رو به ساینا گفت:
-چون پیش آرش خوابیده بود.ببین آرش داره صبحانه می خوره برو پیشش
با تعحب به او نگاه کرد وگفت:آرش برای چی این موقع صبح بیدار شده؟
مهیار هم از آنکه آرش آن موقع صبح بیدار شده تعجب کرده بود با لبخندی گفت:
-نمی دونم!حتما عادت داره
ساینا از اینکه می خواهد صبحانه اش را با آرش بخورد و مجبور نیست تنهایی ان لقمه ها را پایین بفرستد با خوشحالی به طرف میز رفت وماجرای مریم را فراموش کرد.
ساینا لیوان شیرش سر کشید وگفت:آرش و می خوای خونه تنها بذاری؟
مهیار هم که کنار آن دو صبحانه اش می خورد با نگاه کردن به آرش گفت:
-نه با خودمون می بریمش
با چشمان از حدقه بیرون زده اش پرسید:مدرسه؟
-آره…مامانش خوابه تنها باشه میره بیدارش می کنه
-بیاد تو کلاس پیش من بشینه؟!
مهیار سعی کرد خنده ی بلندش را کنترل کند.آهسته خندید وگفت:
-نه،من وآرش تورو می رسونیم مدرسه، بعد می ریم نمایشگاه
ساینا با خیال آسوده گفت:آهان!باشه
چند دقیقه ای در سکوت صبحانه شان می خوردند که ساینا باز پرسید:
-بابا مریم اگر بره دیگه نمیاد پیشمون؟
مهیار که هنوز تصمیمی برای ماندن مریم نگرفته بود رو به دخترش گفت:
-نمی دونم شاید دوباره بیاد،اگر تمومی برو لباست و بپوش
برای پوشیدن فروم مدرسه اش راهی اتاق شد. مهیار برای برداشتن لباس هایش وارد اتاق خودش شد.با دیدن مریم که در خود جمع شده و پتو تا نیمه روی او پوشیده جلوتر رفت و پتو را روی مریم کشید موهای روی صورتش مانع از خوب دیدنش بود.انگشت اشاره اش برای کنار زدن آن حجم مو جلو برد اما پشیمان شده دستش مشت کرد وعقب کشید.لباس هایش از کمد لباسی اش برداشت واز اتاق خارج شد.
قبل از بیرون رفتن برای مریم یادداشت می گذارد”آرش و بردم، بیدار شدی زنگ بزن میارمش”
با صدایی که در اثر کوبیده شدن مشت به در بود با وحشت از خواب پرسید.موهایش از روی صورتش کنار زد. درک درستی از موقعیتش نداشت. بعد ثانیه هایی که متوجه شد در اتاق مهیار است با عجله به طرف در رفت.اما با شنیدن صدای گیتی که می خواست در به رویش باز شود.چند قدم به عقب برگشت. زنگ خانه پیایی زده می شد.
-درو باز کن،می دونم اون تویی
به اطرافش نگاه کرد هیچ کس در خانه نبود.
-اینا کجا رفتن؟!وای آرش
از ترس آنکه مهیار برای تلافی روزهای سختش آرش را با خود برده باشد.واز دیدنش تا ابد محروم شود.با ترس برای پوشید لباسش به اتاق رفت.اما لحظه ای با دیدن یادداشت روی در، آن کاغذ را برداشت خواند و نفسی از سر آسودگی کشید.صدای زنگ ودر خانه همچنان مریم می شنید.گیج شده بود نمی دانست با گیتی چه کندبه طرف کیفش رفت و به مهیار زنگ زد.
-الو
-الو مهیار،گیتی اومده اینجا چیکارکنم؟
لحظه ای سکوت کرد و با بهت گفت:گیتی اونجا چیکار می کنه؟!
مریم با اضطراب و نگرانی گفت:نمی دونم!بگو چیکار کنم؟!
-مهیار هم درآن وضعیت نمی توانست تصمیم درست بگیرد.بیشتر از آنکه نگران زندگی خودش با گیتی باشد،نگران اعصاب له شده ی مریم بود.
-درو دروباز نکن باشه؟
مریم نگاهش به در بود وگفت:دروداره از جا می کنه!
-من الان خودم میام تو فقط درو با زنکن
سرش تکان داد:باشه،فقط زود بیا
صدای گیتی شنید:
-درو باز کن می دونم اون تویی؟!تو توی خونه مهیار چه غلطی می کنی؟این در لعنتی و باز کن
چند مشت پیایی به در زد وگفت:
-مگه با تو نیستم؟!اجازه بهت نمی دوم مهیار وازم بگیری فهمیدی؟!
مریم،نگاهش به در بود و به حرف های او گوش می داد،صبرش در برابر حرف هایش تمام شد. به سمت اتاق رفت و سریع موهایش را دم اسبی بست،به طرف در خانه رفت و آن را با زکرد.
گیتی در حالی که با عصبانیت نفس می کشید نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و گفت:
-خیلی پستی…
اورا هل داد و وارد خانه شد. اورا برانداز کرد وگفت:
-دیشب خوش گذشت؟
پوزخندی زد:چقدر فکرت مسمومه
روبه رویش ایستادتار مویی که روی صورتش افتاد بود در دست گرفت وگفت:
-توهم اگر جای من بودی همچین فکری می کردی
مریم سرش عقب کشید و گفت:مدت زیادیه که دیگه افکار منفی رو گذاشتم کنار
-چون مجبوری!
مریم آهی کشید،باید در برابر او صبر پیشه کند.
-من و پسرم دیشب اینجا بودیم،قرار بود برگردیم اما چون مهیار دیر وقت اومد مجبور شدیم بمونیم
صورتش به او نزدیک کرد وگفت:
-خوب دخترتو می بردی پیش خودت
مریم آن تار مو را پشت گوش انداخت.می دانست بحث کردن با او راه به جایی نمی برد،با لحن آرامی گفت:
-ببخش نمی تونم ازت پذیرایی کنم اینجا خونه من نیست واجازه شو هم ندارم
با حرص پوزخندی زد وگفت:
-خیلی وقیحی که همچین حرفی می زنی! معلومه که اجازشو نداری،اینجا قراره خونه ی من بشه،و منم الان صلاح نمی دونم که ازت پذیرایی کنم
-مگه نیومدی حرف بزنی؟خوب پس بشین
گیتی هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود.
-چقدر مودب!
مریم بدون توجه او روی مبلی نشست و گیتی به اجبار روبه رویش پا روی پا انداخت.موقع نشستن متوجه متانت مریم شد.
گیتی:فکر می کردم تو از من خوشگل تر باشی
به جای اینکه مریم حرص بخورد وبا عصبانیت جوابش دهد با خونسردی ولبخند گفت:
-ببین خانوم زیبا،اگر اومدی اینجا که با حرفات حرصم بدی و عصبیم کنی،بهتر اینو بدونی که من وندیدعاشقم شد ودوستم داشت ،پس اگر قرار باشه کسی حرف برتری بزنه اون منم نه تو…حالا به جای حرف های خاله زنکی…حرفت و بزن
دندان هایش بهم فشرد وگفت:
-کی میری؟
با همان حالت سرد و خشک سابقش گفت:امشب ساعت 9
هر چند خیالش راحت شده بود اما باز نگران بود وگفت:
– من مهیار و دوست دارم و نمی خوام ازش جدا بشم
با یاد آوری رفتار های خوب این چند روزه مهیار لبیخندی زد وگفت:
-مهیار مرد خوبیه، هیچ کس نمی خواد ازش بگذره
-پس تو چرا گذشتی؟
ثانیه هایی در چشمان او دقیق شد وگفت:تو گذشته ی من سرک نکش هیچی برای تو نیست!
نگاهش کرد وگفت:
-مهیار گفته می خوای برگردی و ازدواج کنی؟
سرش تکان داد:آره!
-خوب،پس…ساینا هنوز نمی دونه تو مادرشی؟
با نگرانی که مبدا گیتی چیزی به ساینا بگوید گفت:نه چون قرار نیست بدونه!
خندید:چقدر بد!چرا می خوای ندونه؟
پیشانیش خاراند و گفت:
-ببین ازت خواهش کردم چیزهایی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی!
-چطور دخالت نکنم؟وقتی ساینا عین بختک افتاده به زندگی من
با عصبانیتی که سعی کرد پنهانش کند گفت:
-مواظب حرف زدنت باش،حق نداری راجع به دختر من این جوری حرف بزنی
پوزخندی زد:هه!دخترت؟!دقیقا چند ماه براش مادری کردی؟
-این به تو مربوط نیست
در حالی که گیتی از مشکل اعصاب او خبر نداشت سعی می کر اورا عصبی کند.
-اره هیچ چیز زندگی تو به من مربوط نیست،اما به وجدانت رجوع کن،ببین چه جوری بعد هشت سال اومدی میگی دخترم…
-تو مادر نیستی بفهمی
گیتی با صدای نیمه دادش گفت:
-مادر نباشم بهتراز اینه که دخترمو با شوهر کورم ول کنم برم دنبال زندگی خودم
فریاد زد:بسه!
مریم بلند شد و با کلافه گی راه می رفت برای آرام شدنش به سمت پنجره پذیرایی رفت و اشک ریخت گیتی پشت او ایستاد. سریع اشکش پاک کرد.
گیتی لحنش آرام کرد وگفت:من فقط اومدم باهات معامله کنم همین
پشتش به گیتی بود،با کنجکاوی پرسید:چی؟!
-ساینا رو با خودت ببر!
تک خنده ای کرد و سرش تکان دادگفت:نقشه ی بهتر نداری؟
گیتی کنار او ایستاد وبه نیم رخش نگاه کرد.
-اینجوری هم من مهیار و دارم هم تو دخترتو
مریم به صورت زیبا و چشمان سبز رنگش که بارنگ مویش هماهنگی ایجاد کرده بود نگاه کرد وگفت:
-تونمی دونی مهیار ساینا رو خیلی دوست داره و نمی تونه از خودش دور کنه؟ تو نمی دونی نفس مهیار به نفس ساینا بنده؟تو نمی دونی اگر ساینا ازش جدا بشه مهیار می میره