پارت 7 رمان بگذار آمین دعایت باشم
کنارم روی زانوش میشینه و چونمو تو دستش میگیره و به شاهکار جدیدش بی تفاوت نگاه میکنه و میگه که…
– اینو زدم تا بدونی درافتادن با من یعنی چی ؟…باد به گوشم برسونه پا کج گذاشتی زنده به گورت میکنم ، برام هم مهم نیست هنوز خیلی بچه ای و آرزو داری ، خوش ندارم کسی به چیزی که مال منه چشم داشته باشه ، یه سال مال منی ، تو گوشت فرو کن این یه سالو ، هر روز با خودت تکرارش کن که عادت کنی مال من بودن یعنی چی .
نگام پر اشک تو صورتش غلت میخوره و انگشت شستش جای سیلیشو رو صورتم نوازش میکنه و چقدر این حرکت ازش بعیده.
– هیچ وقت نیمتونی جذابیت آیلینو داشته باشی.
دستم به پیشونیم میخوره و دست اون دستمو کنار میزنه و باز با اون انگشت شستش که شکنجه گرانه رو صورت خط میندازه اون قسمت دردناک رو لمس میکنه و من از شدت درد لب رژ خوردمو گاز میگیرم.
نگاش روی لبم میمونه و شستش اینبار لبم رو لمس میکنه و من از شدت انزجار صورت کنار میکشم و باز چونم پر از درد میشه و اون از بین دندونای کلید شدش میتوپه بهم که…
– فقط کافیه بخوام ، بخوام تا تمام وجودت بشه مال من ، تا بشی مال من ، پس واسه من صورت اونور نکش ، فقط باید بخوام ولی تو حتی لایق یه معشوقه بودن هم نیستی کوچولو.
یه چیزی تو وجودم میشکنه و من رو نابود میکنه و من میدونم که این مرد از احساس بویی نبرده.
ازم که دور میشه به سختی از سر جام بلند میشم و اون تو جلد رئیس مآبانش فرو میره و میگه که…
– قرار امروزو با وکیلم کنسل کن ، یه زنگ هم بزن کارخونه بابا بعد وصل کن اتاقم ، برای آخر هفته هم کلاس اسکیت صیام رو کنسل کن با مامانش میخواد بره پیک نیک.
با این حرف دلم میلرزه و میدونم که این حس مالکیت روی صیامی که بچه من نیست زیادی برام زیاده.
میخوام از در بزنم بیرون که میگه…
– در ضمن…
به اون آدمی که پشت به من رو به پنجره های سرتا سری اتاق تو اون روز ابری پاییزی بیرون رو دید میزنه می ایستم .
– دوست ندارم فرشته یا جمشید از مسائل خصوصی زندگیم باخبر باشن.
سری تکون میدم و میدونم که این مرد با اومدن آیلین دست از سر من برمیداره و کاش خدا آیلین رو برسونه.
یه حرفایی همیشه هست که از عمق نگاه پیداست
از اون حرفای تلخی که مثه شعر فروغ زیباست
*******
صیام تو بغلم نشسته و خاله مهری و مامان فرشته با هم گل میگن و گل میشنفن و عاطی تو اتاقش بست نشسته و در حال ناز کردنه و مثلا داره درس میخونه و وثوق هم چشمش به در خشک شده.
– مامانی؟
– جون مامان؟
– بابا صبح میگفت من نباید برم کلاس اسکیت.
– آره نفسم ، این هفته نمیشه بری ، عوضش اون هفته با همدیگه زیاد تر میریم ، با مربیت حرف زدم.
– من نیمخوام برم پیش مامان ، مامان همش کار داره ، کارن هم کار داره ، نمیتونم هیچ کاری بکنم.
– کارن که خوبه ، دوست داره.
– آره دوسم داره ولی خیلی کار داره ، مامان هم اصلا آشپزی بلد نیست ، غذاهاش خیلی بدمزه است.
میخندم به این همه کودکانه و دلم میگیره از این آخر هفته ای که پیشم نیست و من خیلی ازش دور میشم.
مامان – آمین کی میتونی از تیاممرخصی بگیری برگردیم؟
– نمیدونم.
حضور تیام توی سالن حس شد و من نگاه کردم به اون تیپ اسپرتی که عجیب بهش می اومد.
تیام – این هفته خیلی سرمون شلوغه ، فکر نکنم….
مامان – پس بهتره فکر نکنی.
خاله مهری خندید و تیام لبخند زد و این مرد فقط جلو آدمایی خوبه که دوسشون داره.
– پس من یه وقت دیگه میام مامان.
صورتم به مدد کرم پودر از کبودی به در اومده بود ولی خیرگی نگاه اون آدم رو روی صورتم حس میکردم.
مامان – چی چیو یه وقت دیگه ؟ بچم آرمان دلش پوسید بسکه یه سراغی ازش نگرفتین.
– فداش بشم ، جبران میکنم براش.
خاله مهری – تیام ، خاله جون به خاطر من یه مرخصی به این بچه بده.
تیام – دردت تو جونم ، این هفته بارا میرسه ، نمیشه بیاد ، دفعه بعدی چشم ، اصلا خودم به زور میفرستمش طالقان.
وثوق – راستی تیام اون چند تا واحدی هم که خواستی آماده است .
تیام – سنداشو به نام صیام بزن.
وثوق – حله پس.
زیرپوستی دوست داشتن های این مرد ،گاهی برام تحسین برانگیزه ، حداقل مثه جمشیدخان بچشو باری به هرجهت میون یه عالمه گرگ ول نمیکنه ، حداقل بچش زمین نمی سابه ، حداقل عقده های نبودن زنشو سر بچش خالی نمیکنه ، این مرد با همه بدیاش گاهی به نظر من خیلی خوبه ، اونقدر خوب که عاطی و آیندش براش مهمه ، اونقدر خوب که خاله مهری رو میذاره رو سرش حلوا حلوا میکنه ، اونقدر خوب که عمه فرشتشو با عشق نگاه میکنه ، اونقدر خوب که…یکی میکوبونه تو صورتم و منو در حد تخت خوابش هم نمیدونه ، اونقدر خوب که من حق ندارم به طبقه بالا پا بذارم ، اونقدر خوب که من براش همیشه از آیلین کمترم اونقدر خوب که مزه کمربندشو بهم میچشونه.
وثوق- چیه آمین ، چرا تو لکی؟
صیام صورتمو با دستای کوچولوش قاب میگیره و من بهش لبخند میزنم و باز نگاه تیام روی من سنگینی میکنه.
مامان – مامانی خسته ای برو استراحت کن.
نمیخوام برم استراحت کنم و تو بیای تو اتاقم تا پتومو روم مرتب کنی و اتاقمو ببینی ، خواریمو ببنی ، خفیفیمو ببنی ، مادرم نمیخوام این همه بدبختیمو ببنی.
– خسته نیستم ، یه کم هوا بخورم خوب میشم.
دست صیام رو به دست میگرم و کلاه سویی شرتش رو روی سرش میکشم.
میدوئه طرف تاب و وسایل بازی و من میدونم که رفتنم غمگینش میکنه.
صدای قدما و بعد نفسای یکی نگامو به اون آدمی میکشونه که از صبح ترس نزدیکی بهش رو دارم.
– گفتم دوست ندارم کسی از مسائل خصوصی زندگیم خبردار بشه ، چرا کاری میکنی که فرشته چپ و راست منو مسبب این بدخلقیات بدونه.
– مامان منو که تو لک میبینه به درخت سرکوچه هم گیر میده ، شما خودتونو ناراحت نکنین ، امکان نداره شما دلیل ناراحتیای من باشین ، اصلا چه دلیل داره من نارحت باشم ؟ من خیلی هم خوشبختم ، بابام همیشه هوامو داشته ، من همیشه هرچی خواستم داشتم ، من صیغه هیچکس نیستم ، من هیچ وقت کتک نخوردم ، من هیچ وقت کم نبودم ، همه منو دوسم دارن ، بابام پشتمه ، هیچ وقت تولدمو یادش نرفته ، بهترین تولد دنیا رو برام گرفته ، من خیلی خوشبختم ، تو این خونه تو بهترین اتاقش زندگی میکنم ، یکی هست اونقدر بهم لطف داره چپ و راست ناز و نوازشم میکنه ، آره من خیلی خوشبختم ، اصلا دلیل واسه ناراحتی ندارم.
بی خیال اون همه سنگینی و بار نگاهش میشم و از کنارش میگذرم و میدونم که این مرد هیچ وقت به من محبت نمیکنه.
تیام – صیام داره از وقت خوابت میگذره .
صیام – فردا اون خورشید دربه در نمیاد.
من و تیام هر دو با چشم غرمون سرشو پایین میندازیم و اون مظلوم شده میگه که…
صیام – خب خاله مهری همیشه میگه.
تیام پوف بلندی میکشه و من میخندم و میدونم که نگاه اون مرد به خنده من گیر کرده.
*******
آهو قدم رو میره و سارا بی خیالش پا رو پا گردونده با کانالای ماهواره درگیره و من حرص میخورم از این همه بی خیالی .
آهو – آخه این لندهور یهو از کجا پیداش شد؟
سارا – تو شوئه لباس سهراب چشم گیرم کرده ، آهو ببینیش عاشقش میشی ، نمیدونی که چقده نایسه.
آهو – نایسیش بخوره فرق سرت ، این پسری که من دیدم یه کثافت بالفطره است.
سارا – دقیقا شبیه کل مردای زندگی منه و من عادت دارم به این همه کثافت.
– سارا درد تو چیه ؟ خیلی سرتر از این مرتیکه رو تا حالا صدبار رد کردی ، چرا یهو این؟
سارا – خوشم میاد ازش ، پایه همه جور خلافی هست ، مثه بعضیا نیست که چپ و راست تو شرکتش پلاس باشه.
– پس دردت اینه که پسره آقا نباشه ، سارا فکر نمیکردم این همه بی لیاقت باشی ، من به تصمیمت بابت بهزاد احترام میذارم ولی این یکیو دیگه نیستم .
سارا – چرا بند کردی به من ؟ برو بیخ خر این دختره رو بگیر که داره رو خواستگار چهل سالش فکر میکنه.
گردنم با سرعت نور طرف آهویی گشت که سر پایین انداخته بود و گلای قالی رو میشمرد.
– این داره چی میگه؟
سارا – از من بپرس واست قشنگ میگم ، مرتیکه چهل سالشه و اجاقش کور هم هست و زنش هم چندسالی هست ازش جداشده و چشمش هم کم هرز نمیره.
کیفمو چنگ میزنم و بی نگاه به اون دوتایی که مثه من میخوان آیندشونو به گند بکشونن طرف در میرم که تو لحظه آخر آهو با اون تاپ دوبندش تو اون هوای سرد پاییزی دم در بازومو میچسبه و من تو نور کمرنگ چراغای حبابی حیاط قطره اشکاشو میبینم که چطور راهی گونه های خوش تراشش میشن ، سرش به سینم میچسبه و میناله که…
– آمین من آینده دیگه ای ندارم ، سالار نذاشت که داشته باشم ، تا کی بشینم به امید سالاری که میدونم هیچ وقت دیگه برنمیگرده ، آمین این مرد با همه چی من میسازه.
دستم دور شونش میپیچه و چقدر ماها بدبختیم.
*******
پس بالاخره به این بنده خدا جوابو دادی .
عاطی – آبرومو برده بود دم دانشگاه بسکه هر روز میومد دنبالم.
– خدا شانس بده.
خاله مهری – بچم زن میخواد منت خانومش هم بکشه.
عاطی – فداتون بشم من.
خاله مهری – نمیخواد فدام بشی ، بچمو حرص نده.
کنار من نشستن تیام اجبارم کرد به جمع و جور نشستن و تقریبا تا تو حلق دسته مبل رفتن.
تیام – حالا عروس خانوم کی عروسی هست؟
صیام خودشو میون من و باباش جا کرد و به باباش اخم کرد و بچم از حالا غیرتیه.
عاطی – فکر کنم تا سه هفته دیگه ، وثوق دنبال کاراشه.
تیام – حالا کجا هست؟
عاطی – رفته سر پروژش.
صیام بهم لم داده بود و من موهاشو ناز میکردم که خاله مهری گفت : چیه مادر ؟ چرا اینقدر ساکتی؟
سنگینی نگاه تیام حس شدنی بود و من میدونستم که باز داره منو به سخره میگیره.
– نه بابا ، آخه اون هفته عمه مهشید میاد ایران ، اینه که یه کم فکرم درگیره.
خاله مهری – چه خوب ، پس حسابی خوشحالی.
– آره ، من عاشق عمه هستم.
تیام – تنها میاد ؟
– نه با پسرش میاد.
عاطی – راستی آمین میگن تو شوئه لباس کولاک کردی ، سالار عکساتو از سهراب گرفته بود ، واقعا محشر شده بودی.
– نه دیگه بابا ، از این خبرا هم نبوده.
عاطی – تازه سالار میگفت یکی از رفیقاش….
تیام – عاطی وثوق کی میاد؟
عاطی – یه ربع ، نیم ساعت دیگه.
تیام – خب خوبه ، اومد بگو بیاد اتاقم ، آمین تو هم بلند شو چندتا کار دارم .
از این همه دستور یهویی شوکه بودم ولی دنبالش باز قدم گذاشتم تو اتاق کار لوکسش و باز دست و دلم از این نزدیکی که یه هفته مایه ترسم شده بود لرزید.
روی کاناپه چرمی نشست و با چشم اشاره زد کنارش بشینم و لپ تاپیش رور روی پام گذاشت و خودشو خم کرد طرف لپ تاپ و من از این همه نزدیکی باز به خودم لرزیدم و تو خودم جمع شدم و اون فهمید و خیره نگام کرد.
– چیه ؟ چرا اینجوری میکنی؟
– هیچی.
– جالبه برام ، تو با همه مردا راحتی به من که میرسی میشی قدیسه.
هیچی نگفتم و اون انگاری از این بی توجهی حرصی شد و چونمو باز اسیر دستاش کرد و من تو عمق اون همه سبزی نگاش دنبال یه ردپا از مهربونی گشتم.
– نمیخوام اذیتت کنم و اعصاب خودمو بابتت خرد ، پس از این همه خوبی من سوءاستفاده نکن و دختر خوبی بمون.
از این تغییر جبهش متعجب شدم و اون باز روی لپ تاپ و عملا روی من خم شد و من سعی کردم داغی تن و نفساشو بی خیال بشم.
– پسرعمت چندسالشه؟
– هم سن آرمانه.
– عمت هرسال میاد ایران؟
– تقریبا.
– با عمت خوبی؟
– عمه منو دوست داره .
– شاهین چی کاره است؟
– با جمشیدخان شریکه ، به پیشنهاد خودش تو اتریش یه شعبه زده از شرکت جمشیدخان.
– پس نون خور باباته.
یه ته خند از این حرف رو لبم نشست و اون دید این ته خند و گفت : اون چطوری بود باهات؟
– ما برخورد زیادی باهم نداشتیم .
و من از یادآوری عشق دوران کودکیم پوزخند بارزی زدم و اون گفت : آیلین و شاهین با هم چطور بودن؟
– من میتونم برم؟
– نه تا وقتی که من اجازه ندادم ، جواب سوالمو بده.
– من برخورد زیادی با هیچکدومشون نداشتم.
– من از جواب سربالا هیچ وقت خوشم نیومده ، پس دختر خوبی باش و درست جواب بده.
– خب ، طبیعتا اونا اقوام هم بودن و رابطه خوبی داشتن.
– در چه حد؟
– در حد دخترعمو پسرعمویی دیگه.
– چرا مامانت اتریشو انتخاب کرد؟
– من نمیدونم و مامان من فرشته است.
سنگینی نگاش باز حس شد و اینبار گفت : نزدیک کارن نشو ، باد به گوشم برسونه حتی جواب سلام کارنو دادی بد باهات تا میکنم.
سری به معنی فهمیدن تکون دادم و تقه که به در خورد و وثوق اومد داخل من نفس راحت کشیدم.
از کنار وثوق گدشتم و اون با نگاش تشویقم کرد به زودتر رفتن و من میدونستم که بابت این نزدیک نشستن تیام ، سرش هوار میشه.
*******
کیسه های خریدو تو دستم جابه جا کردم و نگام به اون ماکسیمایی قفل شد که آهو روبروش وایساده بود و حرف میزد و میدونستم که همون مرتیکه چهل ساله اجاق کوره.
ماشین که به حرکت افتاد دستم روی شونه آهو رفت و آهو از سر شونه نگام کرد و گفت : روزگار منو میبینی؟
– خودت با روزگارت قهر کردی.
– از خودم حرصم میگره که هنوز دلم واسه سالار میره.
– مرده شور اون دلتو ببرن.
– یه وقتایی یه کارایی میکنه که همه ذهنیت قبلیمو به هم میریزه ، امروز بعد از این همه وقت زنگ زده و ….
– زنگ زده و چی؟
– تو گفتی بهش من خواستگار دارم و دارم باهاش ازدواج میکنم؟
– آره ، گفتم آتیش بگیره ، چطور مگه؟
– تهدید میکرد امروز .
– غلط کرده .
– آمین اون میتونه تهدیدم کنه ، من هیچ دفاعی نمیتونم داشته باشم.
– بسکه بهش رو دادی.
– آمین من…
– میدونم عاشقشی ، ولی میخوام یه بار راست و حسینی بگی این مرتیکه واست جز قیافه چی داشت؟
– حرفاش واسه من بی کس همه کسی کرد ، من با حرفاش خر شدم ، با اون همه وعده وعیدش.
– من و سارا چقدر چزیدیم که سالار ته ته رفاقتش اینه که یه روزی میشی جزء بلک لیست اون گوشی صاب مردش؟
– آمین عاشق نشدی دردمو بفهمی.
– تو واسه هفت پشتمون بسی.
– چرا همه نقاتو تو جون من میزنی؟ برو جلو اون سارا جونتو بگیر که تو فکره واسه پارتی آخر هفته چی بپوشه؟ این پسره از راه نرسیده بد مخ رفیقمونو ریخته تو فرغون.
– اصلا مخی داشت؟
– همون نیم مثقالو میگم.
– حالا این نره خر چی کاره هست؟
– سارا میگفت تو یافت آباد چندتا مغازه مبل فروشی داره.
– برداشت تو ازش چی بوده؟
– یه مرتیکه دله دودوزه باز که هیچ مدله تو کت من یکی نمیره.
– سارا داره لج میکنه.
– میترسم بابت این لج کردنش بدجور تاوان بده.
– مگه بهزاد به این آقایی چشه؟
– درد سارا اینه که این بهزاد بنده خدا یه نقطه منفی هم نداره.
– به دل من که خیلی نشسته.
– وای تا حالا نیششو دیدی؟
– آره پدر صلواتی ، یعنی به شخصه دیوونه نیششم.
صدای سارا نگامونو به در خونه کشوند.
سارا – نیش کی؟
با شونه کنارش زدم و گفتم : بهزاد جون.
سارا – ایــــش.
آهو – دلت هم بخواد.
*******
سالار پا رو پا گردوند و من بی توجه بهش رو به عاطی با ژورنال درگیر گفتم : خب تو که این همه مشکل پسندی بسپار دست آهو ، سه سوته واست حلش میکنه.
عاطی – آخه میترسم تو رودربایستی گیر کنه بنده خدا ، نه که سرش شلوغه میگم.
– نه بابا ، آهو سرش درد میکنه واسه لباس عروس ، درست برعکس سارا ، اینثده از دنگ و فنگ بدش میاد.
سالار – از بچگیش راحت طلب بود.
– همون راحت طلب شما الان رو پا خودش وایساده و پول تو جیبی ددی جونشو خرج نمیکنه.
وثوق قهقهه زد و چندبار با دست روی شونم کوبید و عاطی لب به دندون کشید و خاله مهری بهم چشم غره رفت و تیام…لبخند زد .
سالار – نیم وجبی ، من سه ماهه دارم مطب خودمو میگردونم.
– نه بابا.
سالار – بابا بعد از سارا دیگه دل و دماغ نداره.
– دلم واسه عمو تنگ شده.
سالار – اون بیشتر .
نگاه تیام بابت عمو گفتنم روم مونده بود و وثوق دستمو نرم فشرد و من میدونم که این مرد همیشه پشتمه.
وثوق – به فرشته خانوم هم حتما بگو واسه اون هفته برنامه هاشو جور کنه.
عاطی – یعنی آمین فرشته جون نیاد من تو رو کشتم ، بگو آرمان هم بیارن ، ما ببینیم این آقارو.
سالار – فتوکپی منه.
– خدا اون روزو نیاره ، بچم به این آقایی.
سالار – خداوکیلی ذات دخترکشی داره.
عاطی – این اعتماد به نفس مردای ایرانی واقعا قابل ستایشه.
خاله مهری – غصه نخور مادر ، ته تهشون بدون ما عین خر تو گل میمونن.
وثوق – البته بلانسبت.
خاله مهری – اونکه اصلا تو این جمع پیدا نمیشه.
عاطی قهقهه زد و من لبخند زدم و صیام خواب آلود یه راست خودشو تو بغلم جا کرد و سالار گفت : ببخشید سلام نکردم فنچول خان.
صیام سرشو تو سینم فرو کرد و نالید که…
صیام – خوابم میاد.
عاطی – الهی من دورت بگردم ، بلند شو یه کم تمرین کن برقصی.
صیام – اینقدر حرف نزن عاطی ، میگم عمو وثوقم نیاد بگیرتتا.
سالار و وثوق خندیدن و تیام کمی همراهیشون کرد و به جمع شدن تنها پسرش تو بغلم خیره شد و من پر از مادرانه شدم ، من بی زاییدن مادرانه شدم.
تیام – خاله ، خورشید با صیام چطوره؟
سالار – اونکه با همه خوبه.
خاله مهری مشتی چشم غره رفت و گفت : والا از بچه که بپرسی یه بند نق میزنه ، همین دیروز صیامو به زور فرستاد حموم ، صیام هم از اول تا آخر یه بند جیغ میزد تو این حموم ، به خدا جیگرم آتیش گرفته بود ، تازه ورپریده نمیذاره که تو کارش دخالت کنیم .
عاطی – من که میگم این دختره روانیه.
سالار – دلت میاد؟
وثوق – سالار.
سالار – جونم داداش؟
وثوق – ببند.
سالار – ممنون از تذکر به جات.
گاهی به دور از جمشیدخان ، حتی در نزدکی تیام ملکان میون جمع آدم های دوروبر خوشم و دلم قرص اینه که گاهی تو زندگیم آدمایی هستن که من براشون مهم باشم.
*******
آهو – چقده تو وول میخوری دختر ؟
عاطی – خیاط هم اینقدر غرغرو؟
آهو – همچین یه نر و ماده میخوابونم تو اون فکت که نفهمی از کجا خوردیا.
سارا – عاطی جون میخوای سالم بشینی سر سفره عقد و از ترشیدگی نجات پیدا کنی حرف اینو بخون ، این کلا شوخی نداره با آدم.
عاطی خندید و صیام آی پدشو واسه ثانیه ای بی خیال شده گفت : نر و ماده چیه ؟
سارا – خوردی آهو جون ؟ بشین از ریشه های نر و ماده صحبت کن ، بچمون ملتفت شه.
آهو – شوخی کردم عزیزم.
خاله مهری – مگه تو امروز کلاس شنا نداری خاله؟
صیام اخم کرد و از جا بلند شد و بچه من چقدر حرف گوش کنه.
– اخم نکن نفسم.
کمی گره اون ابروها باز شد و تهش بی حوصله پله های رسیدن به اتاقشو بالا رفت.
سارا که کنارم نشسته بود رو با نیش باز تو گوشیش پیدا کردم و گفتم : نمیگم موقعیت بدیه ، اصلا به خودم اینجور اجازه ای نمیدم ولی سارا با این سرعت پیش رفتن واسه تویی که تو عمرت این همه ضربه دیدی ممکنه یه ضربه دیگه داشته باشه.
سارا – اون واسه من مهم نیست ، مهم برگشتن به یه کم از تفریحای گذشتمه.
– خودت این زندگیو انتخاب کردی ، خودت انتخاب کردی از وسط پارتی های رفیقات بکشی تو خونه آهویی که وسط شهره و کل غلط اضافه زندگیش همون دوستی با داداشته.
سارا – انتخاب من این بود که تو خونه ای زندگی نکنم که هم یاد مامانمه هم جای اون زنیکه.
– حرفات زورن ، عمو تو تنهاییاش به یکی نیاز داره که همیشه کنارش باشه.
سارا – تو کتم نمیره ، مامان عاشق بابا بود.
– خاله فریال ماه بود ، درد من دعوای تو با بابات نیست ، درد من تویی که معلوم نی داری به کی اعتماد میکنی.
سارا – من میتونم از خودم مراقبت کنم.
– کاش بتونی.
سارا – راستی این خواستگار آهو خیلی سمج بازی درمیاره ، آهو گفته نه ولی مرتیکه برداشته خواهر و مادرش هم آورده آهو رو ببینن.
– تا آهو نخواد هیچ اتفاقی نمیفته.
سارا – من و تو هم خیلی چیزا نخواستیم و اتفاق افتاد…مثلا همین تو ،نمیگم تیام بده ، نه واسه من همیشه خوب بوده ولی واسه تو…من نمیتونم از صورت و تن کبودت بگذرم ، عادت ندارم کسی رو که مامان و خالم از بچگی یادم دادن مواظبش باشم اونجوری بشه و من ساکت بشینم ، ولی آمین من هیچ کاری نمیتونم بکنم ، چرا تو اینجوری شدی ؟ چرا مثه من و سالار پا حقت هیچ وقت واینسادی ؟ همیشه گذشتی ، از خودت ، آرزوهات ، همه چیزت ، هیچ وقت تلافی نکردی چرا؟
– مامان هیچ وقت تلافی کردن یادم نداد ، عوضش یادم داد خودم به همه اون چیزایی که ازم دریغ کردن برسم .
سارا اینبار نگام کرد و حضور وثوق و حال و احوالش ما رو از اون حالت بیرون آورد.
همیشه آخر حرفا پر از حرفای ناگفته است ، همیشه حال ما اینه همیشه دنیا آشفته است
*******
صیامی که وسط پیست با امید به حضور من مانور میداد رو نگاه میکردم که حضور کسی کنارم نگامو از صیام کند.
لبخندی تو صورتم پاشید و دست طرفم دراز کرد و دست من میون دست پهن و مردونش نشست.
– فکر نمیکردم اینجا ببینمتون.
– هیچ وقت نمیتونم دل صیامو بشکنم، دلش خوش اینه که مردونه پنج شنبه ها رو با هم میگذرونیم.
– سحرخانوم خوبن؟
– اونم حتما خوبه.
نگاش از صورتم روی صیام لغزید و من درگیر این شدم که این مرد آیا همیشه جنتلمن بوده؟
– خبر ازدواج وثوق پخش شده ، راسته؟
– آره ، بالاخره خواستگاری کرد.
– فکر نمکیردم وثوق مرد دم به تله دادن باشه.
– چرا تو نظر شما ما زنا تله ایم؟
– این چه حرفیه ؟ بلانسبت شما.
لبخندی زدم و اون بعد از یه مکث چند ثانیه ای گفت : من فکر نمیکردم عمه فرشته تیام دختر داشته باشه.
یه لبخند ، شاید هم پوزخند رو لبم جاخوش کرد و گفتم : خیلیا اینجور فکری میکنن.
– شاید به خاطر این باشه که از تهران فاصله دارین.
– من هیچ وقت از تهران فاصله نداشتم.
نگاه خیرش حس شدنی بود و من نمی فهمیدم که چرا این همه زندگی من واسه همه معماست.
– من امشب به صیام قول داده بودم ببرمش شهر بازی و شامو بیرون بخوریم.
– پس بهتره من برم ، خوشحال شدم از دیدنتون.
– نه…
با نه گفتنش نیمخیز شدنم منجر به نشستنم شد و نگام تو صورتش نشست و اون با تک خندی گفت : یعنی منظورم اینه که خوشحال میشم یه امشبو با ما دوتا بد بگذرونین.
– این چه حرفیه ؟ ولی ترجیح میدم مزاحمتون نشم.
– اگه خواهش کنم چی؟
کارن زند با اون همه دبدبه کبکبه خواهش کنه و من بگم نه ؟
تیام چه میفهمه که من با کارن زند شهربازی رفتم و شام خوردم ؟
– خواهشتونو زمین نمیندازم.
– خوشحالم میکنین.
لبخند میزنم و به خودم که میام روی صندلی جلوی ماشین ، کنارش جاگیر شدم و به خنده های صیام و حرفای کارن گوش میدم.
صیام – مامانی؟
نگاه من روی صیام میگرده و نگاه کارن روی من و من میدونم که از این خطاب شدنم در تعجبه.
– جون مامانی؟
صیام – تو طرف منی یا کارن؟
– واسه چی؟
صیام – من میگم شام پیتزا بخوریم ، کارن میگه مرغ سوخاری.
– من نمیدونم ، هردوشونو دوست دارم.
کارن – خب پس پیتزا میخوریم که آقا صیام ازمون راضی باشه.
صیام – ایول.
از این خوشی لحظه ایش خندیدم و شهربازی با وجود کارن عجیب بهمون چسبید.
– چرا اینقدر دوسش داری؟
– آدم همیشه خودشو دوست داره ، صیام دقیقا خود منه.
– جواب جالبی بود ، تا حالا هیشکی بهت گفته بود که بیشتر از سنت میفهمی؟
لبخند زدم و سری پایین انداختم.
– و هیشکی بهت گفته بود که خیلی خوشگلی؟
درگیر مفرد شدن مصدر های بیانش شدم و اون خوشگلی که بهم نسبت داده شده بود.
شالی که دور گردنم شل افتاده بود رو شل تر کردم و گفتم : ممنون.
– آدم باید واقعیتا رو بگه.
واقعیت یعنی مفرد شدن مصدر بیانت یا خوشگلی که بهم نسبت دادی؟
– چرا پیش تیام زندگی میکنی؟
– خب اون…
– نگو که تنها کسیه که اینجا داری .
– خب من مجبورم.
– مجبوری؟
– اوایل آره ولی کم کم حس میکنم اون خونه و آدماشو دوست دارم.
– مخصوصا صیامو.
– آره ، صیام برای من توی اون خونه همه چیزه.
خیره نگام کرد و تهش گفت : اون وقت تیام روی همه ی اقوامش اینطور حساسه؟
تو جوابش میمونم و اسم تیام که روی اسکرین گوشی حک میشه قلبم تو سینه میریزه.
– چرا جواب نمیدی؟
یه با اجازه میگم و چندقدمی ازش دور میشم و دستم روی دکمه وصل تماس میلغزه و میدونم که چیز خوبی در انتظارم نیست.
– بله؟
– کجایی؟
– خب…
– دقیقا دوساعته که از تمرین صیام گذشته و تو و اون هنوز برنگشتین.
– با اجازتون اومدیم شهربازی.
– یادم نمیاد اجازه ای داده باشم.
– ببخشید.
– قبل از یازده خونه باش.
– چشم.
تماس قطع میشه و نفس من راحت ، این مرد خدای استرس زاییه.
بقیه شب ، حضور صیام نمیذاره پای صمیمیت کارن فراتر از حد معمول بره و من چقدر زیر نگاهای گرم کارن حس خوب مورد توجه قرار گرفتن رو لمس میکنم.
سه نفری دخل یه پیتزا خونواده رو در میاریم و هیچکدوم تقریبا با هم صنمی نداریم .
نگام که به ساعت رو گوشی میفته و عدد دوازده رو میبینم به استرس میفتم و صیام خواب رفته تو بغل کارن بیشتر عصبیم میکنه.
– ما دیگه بریم ، شب خوبی بود.
– میرسونمتون.
– نه…
نه قاطعم انگار متعجبش میکنه و من واسه رفع و رجوع این نه ادامه میدم که…
– یعنی مزاحمتون نمیشیم تا اینجاش هم خیلی زحمت…
– زحمت نبود ، یه شب خوب بود ، بعد از این همه کسالت تو زندگیم شاید جزء معدود شبایی بود که بهم خوش گذشت ، خیلی وقته از دوران خوب خوش گذرونی فاصله گرفته بودم.
– واسه ما هم همینطور بود.
دست دراز میکنم که صیام رو از بغلش بگیرم که خودشو عقب میکشه و با سر اشاره میزنه که راه بیفتم و دل من به این همه وقارش احسنت میگم و عقلم یه مشت مشتی حواله دلم میکنه و یادم میندازه اولتیماتومای تیام خان ملکانو در مورد نزدیکی به کارن زند.
– من اونقدرا هم بی غیرت نیستم که این وقت شب بذارم تنها بری خونه ، اونم با یه بچه خوابیده.
– ولی…
– دخترخوبی باش و رو حرف بزرگترت نه نیار.
دلم سماجتشو میخواد و عقلم فحش دوعالم رو حواله دلم میکنه.
به خودم که میام عینهو آدمای مسخ کنار دستش نشستم و آهنگ ملایم گوش میدم و تو ذهنم عمق فاجعه رو تخمین میزنم.
” فقط چند لحظه کنارم بشین ، یه رویای کوتاه تنها همین
ته آرزوی من این شده ، ته آرزوی ما رو ببین
فقط چند لحظه کنارم بشین ، فقط چند لحظه به من گوش کن
هر احساسیو غیر من تو جهان واسه چند لحظه فراموش کن
برای همین چند لحظه ، یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یه بارو با من بساز ، همه آرزوهامو از من بگیر
برای همین چند لحظه ، یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یه بارو با من بساز ، همه آرزوهامو از من بگیر…
لبخونی کردنش با متن موزیک عادی هست و نیست ، یه حرفی پشت این لبخونی نیست و هست.
نگاه کن فقط با نگاه کردنت منو تو چه رویایی انداختی
به هرچی ندارم ازت راضیم ، تو این زندگی رو برام ساختی
به من فرصت هم زبونی بده ، به من که یه عمره بهت باختم
واسه چند لحظه به من فکر کن ، نگو لحظه چی رو عوض میکنه
همین چند لحظه برای یه عمر همه زندگیمو عوض میکنه
برای همین چند لحظه ، یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یه بارو با من بساز ، همه آرزوهامو از من بگیر
برای همین چند لحظه ، یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یه بارو با من بساز ، همه آرزوهامو از من بگیر “
میخوام سریع تر از ماشین بزنم بیرون که میگه…
– برو زنگ آیفونو بزن ، بگو در باغو باز کنن خسته میشی تا اونجا بخوای صیامو ببری.
– نه…
– حرف گوش کن باش دخترجون.
دخرجونش صغیرم میکنه ولی عجیب به دلم میشینه.
توی رودربایستی میفتم و پیه یه فصل کتک خوردنو به تن میکشم.
میترسم از اون اخمای درهم تیام و کارن به رسم ادب از ماشینش بیرون میزنه و دست دراز میکنه طرف مردی که چشم دیدنشو نداره.
لب پایینم از شدت استرس به دندون گزیده میشه و کارن میگه که…
کارن – خونواده خوش مشربی داری تیام.
وثوق پر استرس روی پله های ایوون پیداش میشه و من میدونم که پشت این همه آرومی و اخم آینده خوبی در انتظارم نیست.
تیام – پس بهت حسابی خوش گذشته.
نگاه کارن روی من میگرده و یه لبخند شیک میزنه و تیام که رد نگاه میگیره و به من میرسه فکش منقبض تر میشه و من مطمئنم که این مرد روی داشته هاش زیادی حساسه.
کارن – شب فوق العاده ای بود .
تیام – جالبه برام که با خونواده من اینقدر بهت خوش گذشته ، خیلی جالبه برام که این همه با بچه و زن من خوش گذروندی.
لبخند کارن کم کم ته میکشه و یه چیزی تو وجود من خرد میشه و من نمیخواستم تو چشم کارن هم صیغه ای تیام شناخته بشم.
کارن – شوخیت گرفته.
تیام – در مورد چی؟
کارن – آمین…
تیام – آمین چی؟ زن من چی؟
کارن – هیچی ، ببخش اگه دیر شد ، شب خوبی داشته باشی.
کارن بی نگاه به من سوار ماشینش میشه و. دنده عقب رو با گاز میره و رد لاستیکاش روی سنگ فرش میمونه و حالا منم و یه بغض و نگاه پر کینه مردی که با نگاش هم قصد تیکه تیکه کردنمو داره.
قدم که طرفم برمیداره صدای وثوق بلند میشه.
وثوق – دستت بهش بخوره ، حرمت برادری نمیشناسم و دیگه اسمت هم نمیارم.
نگاه تیام وثوق رو نشونه میره و وثوق طرف من قدم برمیداره و صیام رو از بغلم میگیره و و کنار گوشم میگه که…
وثوق – خیالت تخت ، انگشتش هم بهت نمیخوره.
لبخند میزنم و میخوام پشت سرش راه بیفتم که تیام میگه…
تیام – بمون.
میمونم و وثوق با نگاش آرومم میکنه و میدونم که تهدید وثوق برای تیامی که عادت به نبود برادرش نداره کارساز واقع شده.
به یه قدمیم که میرسه و روی تنم خم میشه و من خودمو عقب میکشم و بوی و*یسکی توی بینیم میپیچه میفهمم که این مرد بدون تهدید وثوق منو کشته بود.
– پشیمون میشی.
بی جواب و ترسیده نگاش میکنم و اون دسته ای از موهای بیرون زده از زیر شالمو میون انگشتاش میگیره و میگه که…
– واسه اون خوشگل کرده بودی؟
باز هم بی جواب و ترسیده نگاش میکنم.
– از این به بعد جز شرکت و خونه جایی نمیری ، خیلی بهت رو دادم.
– من…
– من و مرض ، با اون مرتیکه قرار میذاری و بعد واسه من پشت تلفن میگی رفتی شهربازی؟
– به خدا…
– قسم نخور که اگه قسم وثوق نبود همینجا چالت کرده بودم ، کسی حق نداره منو دور بزنه ، میفهمی؟
فقط نگاش میکنم و برق اشکم پررنگ تر میشه و نگاه اون آروم تر و خیره به نگام میمونه.
– برو.
میخوام رد شم ولی پیچیدن دست مردونش دور بازوم و گرمای اون دست نمیذاره.
– تو مال منی.
دستمو ول میکنه و من فرار میکنم ، از خودم ، از کارن و خوبی های وجودش که تو وجودم مونده ، از تیام و گرمای دستش و باز هم از خودم و این حس های عجیبی که امشب تجربه کردم.
*******
امشب صبح شدن رو تو برنامش نداره انگاری.
از اتاقم میزنم بیرون و فقط یه سویی شرت رو تی شرتم می پوشم و موهامو پشت گوش میزنم و میدونم که این مدل داد و فریادا نه برای وثوقه نه برای تیام.
سارایی که گوشه لبش باریکه خون خشک شده و آرایش چشمش به هم ریخته رو نگاه میکنم و بهزادی رو که روی کاناپه پخش شده و یه ریز داره هوار میزنه سر سارا.
تیام خواب آلوده و من متعجب ، باز هم خدارو شکر فاصله دوساختمون اونقدری هست که صدا به صدا نرسه.
سارا – به تو هیچ ربطی نداره.
بهزاد – دِ اگه به من ربطی نداشت کی میتوست خلاصت کنه از اون گند و کثافت؟
سارا – تو فقط ….
بهزاد – من چی؟ بابا جونت خبر داره که دخترش تو کدوم گورستونی داره خوش میگذرونه؟
سارا – حد خودتو بدون ، خودتم کم خوشی نکردی….من بودم که با اون دختره مو عسلی خوش می گذروندم دیگه نه؟
تیام دست از پیشونی برداشته نیم خیز میشه و چشم برق میندازه و با ته خنده مخلوط صداش میگه که…
تیام – آره بهزاد ؟
بهزاد – تو چی میگی این وسط؟
– چی شده؟
تهش پرسیدم و نگاه سه تاشون روم برگشت و سارا هوچی گری راه انداخت و خودشو تو بغلم ول داد و های های گریه رو ضمیمه لوس بازیایش کرد.
سارا – آمین…
– درد و آمین ، چی شده؟
بهزاد – از من بپرس آمین جان…
نیشم چاکید از شعور این مرد که حتی وسط دعوا هم احترام بقیه واسش تو اولویت بود.
سارا – نه خودم میگم.
بهزاد – حتما با سانسور ، اگه بابات ولت کرده و. باری به هر جهت شدی من اونقدر بی ناموس نشدم که…
تیام – دقیقا نسبتتو با دخترعمه من واسم مشخص کن.
سارا – همیشه من گفتم تیام یه چیز دیگه است.
– سارا…
سارا – هول نکن قربونت برم ، یه زخم جزءیه.
– زخمت بخوره فرق سرت ، بگو چی شده؟
بهزاد – چیزی نشده ، ولی ممکن بود خیلی چیزا بشه.
سارا – دست بالا گرفتن خودت تو خونته ، واسه همین بود که…
بهزاد – که چی؟ که ردم کردی؟ فدا سرم ، دختر از تو سرتر واسم ریخته.
چونه سارا لرزید و من میدونم که از سارا سرتر خوار چشم ساراست.
سارا – گمشو نمیخوام ببینمت.
بهزاد – بی چشم ورویی سارا.
سارا – حداقلش دورو نیستم که میون آشناها پسرپیغمبر باشم و تو یه پارتی نقل مجلس دختر جماعت.
کت بهزاد که از رو دسته مبل چنگ زده میشه بوی ا*لکلی که از دهن سارا حس میشه برام پر معنی تر میشه و میدونم که امشب یه خبرایی بوده.
تیام – چه غلطی کردی؟
سارا – به تو هم باید جواب بدم.
تیام – به خودت جواب بده ، من خودمو کشیدم کنار ولی صددرصد عمه فرشته مثه من برخورد نمیکنه.
سارا سر تو سینم فرو میبره و نگاه تیام توی چشمام میشینه و اشاره میزنه که مواظب دخترعمش باشم.
به اتاقم که میرسیم و کمی که اشک میریزه شروع میکنه دق دلی خالی کردن.
– نمیخواستم اینجوری بشه ، بهزادو که دیدم لجم گرفت و شات به شات بالا رفتم ، مرتیکه محل نمیذاره و جلو من با هر مدلش میرقصه .
دستمال به بینیش برد و باز چشماش باریدن گرفت و من نمیدونستم که بهزاد جان از کی واسه خانوم مهم شد.
– یه زنگ به آهو بزن دل نگرون نشه.
– بقیشو بگو.
– وحید هم کشوندم تو اتاق و خواست…
– خب بسه ، بعد اون خواستن…
– بهزاد نجاتم داد و بعدش هم یه ریز غر زد تو جونم.
– مثه این فیلما جیمزباندی پرید تو اتاق؟
– زهرمار تو هم…
یه کم نگاه خرجش کردم و تهش گفتم : خیلی بی چشم و رویی.
– اِ…
– اِ و درد ، پسره اومده از زیر اون مرتیکه هفت خط کشوندتت بیرون و بعد تو اینجوری باهاش حرف میزنی؟
– رو بهش بدم که حس آقابالاسری بگیرتش؟
– نترس ، اگه تا حالا به پا توئه نفهم هم نشسته بود دیگه تو روت نگاه هم نمیکنه.
– چطور اون هر غلطی…
– درد من اون نیست ، درد من تویی که انگاری زیردست خاله فریال بزرگ نشدی.
– زخم نزن آمین.
– نزدم که اگه بهزاد نبود باید کاسه چه کنم چه کنم دست میگرفتم .
– کاش امشب جای بهزاد سالار میدیدم ، کاش یه چک حرومم میکرد و میگفت اونقدر بی ناموس نشدم که خواهرم با هر کس و ناکسی بگرده ، آمین دلم لک زده که واسه یکی مهم باشم ، یکی واسم غیرتی بشه ، ولی بهزاد…
– خیالت تخت که دیگه بهزاد طرف تو بیا نیست.
پوزخند زد و سرشو تو بالشم فیکس کرد و نگاشو دوخت به سقفی که ترک نداشت.
نذار امشب هم با یه بغض سر بشه
بزن زیر گریه چشات تر بشه
*******
مامان دست روی شونم میذاره و من صورت به مچش میمالم.
– چقدر خوشگل شدی.
– هنر دست شماست دیگه مامانی.
– بگم این آرمان بیاد تو که داره خودشو میکشه که ببینه چه شکلی شدی.
– عروس من نیستما.
میخنده و تلخ میخنده و دل من خون میگریه از این خنده.
آرمان بغلم میکنه و من چقدر عجیب دوسش دارم.
آرمان – خیلی خوشگل شدی.
میخندم و میبوسمش.
آرمان – امشب با من میرقصی؟
– فقط با تو میرقصم.
سارا – جمعش کنین حالم بد شد.
آرمان – ناراحت نشو خوشگله با تو هم میرقصم.
آهو – اعتماد به نفستو قربون.
آرمان – با تو که صددرصد میرقصم.
آهو خندید و مامان تشر زد که از اتاق بیرون بزنیم تا کمک دست خاله مهری باشیم.
سارا سر کرد تو گوشم که…
سارا – یعنی بابام و سالار هم میان؟
– نگران چی هستی؟ دلت تنگ شده؟
سارا – منو اینجور آدمی شناختی.
– دقیقا چون میشناسمت میگم.
آهو – باباته سارا ، تا هست قدرشو بدون ، نباشه کل دنیا رو هم داشته باشی بازم یتیمی.
اشک چشم آهو رو میبینم و اون حداقل چندسالی بابا داشت.
صیام که خودشو بهم میچسبونه حس خوب مادر بودن وجودمو میگیره و تیام که کنارم قرار میگیره دلم تو سینه میلرزه.
بله عاطی میون جمع لبخند به لبم میاره و تلخی بله ای که خودم به زور گفتمو کمرنگ تر میکنه.
صیام – چرا گریه میکنی؟
با حرف صیام نگاه من روی اون میچرخه و نگاه تیام روی من.
– از خوشحالیه همه چیزم.
تیام دستمو مگیره و من حس میکنم با قوای لامسم نرمی مخملی گونه چیزی رو کف دستم و وقتی گرمی نفساش کنار گوشم حس میشه به خودم میام.
تیام – بده عاطی.
خیره که نگاش میکنم نیمرخشو نثارم میکنه و طرف وثوق قدم برمیداره.
عاطی تو بغلم فرو میره و من اون گونه نرم رو میبوسم و میدونم که بختم مثه عاطی اینقدر سفید نمیشه.
جعبه رو که باز میکنه از دیدن اون گردنبند با اون همه نگین برلیان باز حسرت میکشم و نگام میره سمت زن خیلی خوش پوش و خوشگلی که کنار مامان وایساده.
با اشاره مامان طرفش قدم برمیدارم و لبخند میکشونم رو لبام و اون زن با لبخند زیر و روم میکنه.
قبل از اینکه به خودم بیام تو بغل زن کشیده شدم و صداشو کنار گوشم میشنوم …
– پس بالاخره فرشته کوچولوی فرشته رو دیدم.
به چشمای سبزش که تو نور سالن میدرخشه نگاه میکنم و میفهمم که تهمینه جون جلو روم وایساده.
– ببخشین که به جا نیاوردم.
تهمینه جون – این چه حرفیه گلم ؟ تقصیرا همش گردن فرشته است که زودتر ما رو با هم آشنا نکرده.
میخندم و سر پایین میندازم و اون گونمو نرم و با حس لطیفی از مادرانش نوازش میکنه.
تیام – مامان اینجایی؟
تهمینه جون اخم تو هم میکشه و تشر میزنه به تنها بچش که…
تهمینه جون – از صبح رسیدم تهرون ، نباید می اومدی دست بوسی؟
خندم میگیره از این جو مادرسالارانه و باز سر پایین میندازم.
تیام – دنبال کارای …
تهمینه جون – بیچاره وثوق که تو دنبال کارای عروسیشو گرفتی.
تیام هم از این مکالمه لبخند میزنه و من با یه ببخشید زیرلبی از جمع جدا میشم و نگام گیر میکنه به سالاری که گوشه سالن آهو رو گیر آورده و داره حرف میزنه و آهو که بی خیال با لیوان نوشیدنیش درگیره.
سارا – به چی نگاه مکینی؟
– به داداشت.
سارا – داره میسوزه.
– اینی که من میبینم جزغاله است.
سارات – بی خیال بیا برقصیم.