رمان در همسایگی گودزیلا
پارت 10 رمان در همسایگی گودزیلا
وبه سمت درورودی رفتم وازخونه خارج شدم…کفشم وپوشیدم وبه سمت دریارفتم…فاصله بین خونه تالب دریا زیادنبود…هواخیلی خوب بود…نسیم خنکی می وزید.چشمام ودوختم به آسمون…ستاره هاچشمک می زدن.ماه خیلی نورانی وقشنگ بود…لبخندی زدم ونگاهم وازآسمون گرفتم…نفس عمیقی کشیدم وریه هام وپرازهوای تازه کردم…دستام وتوی جیب سوئی شرتم فروکردم وباقدمای آروم وکوتاه به سمت دریارفتم.
یه تخته سنگ بزرگ لب ساحل،نزدیک دریا،بود…روش نشستم وخیره شدم به دریای مواج روبروم…نوری که ازخونه های نزدیک ساحل میومد،باعث شده بودتامن بتونم به راحتی همه جارو ببینم…موج هاآروم آروم به سمت ساحل میومدن وبا شن های لب ساحل برخوردمی کردن…صدای امواج وبرخوردشون به لبه ساحل خیلی آرامش بخش بود…چشمام وبستم نفس عمیقی کشیدم…گوشام وسپردم به صدای دلنشین وزیبای موج های دریا…
– امشب چقد دریاآرومه…
باشنیدن صدابه خودم اومدم وچشمام وبازکردم…
رادوین و درکنارخودم دیدم.
نگاهم که به نگاهش افتاد،لبخندی زدوکنارم روی تخته سنگ نشست…خیره شدبه دریای روبروش…
باتعجب پرسیدم:تو واسه چی اومدی؟!می موندی بابچه هافیلم می دیدی دیگه!!
نگاهش وازدریاگرفت ودوخت به چشمام…مهربون گفت:دلم نیومدبدون تو فیلم ببینم…چشمم که به تلویزیون بود،همش دلم می خواست صدای جیغ زدن توروبشنوم ولی تواونجانبودی که الکی بترسی وجیغ بزنی…دلم می خواست پیش توباشم!!
یعنی اون لحظه کیلوکیلوکه سهله تُن تُن تودلم قندمی سابیدن…عین خری که بهش بستنی وتی تاب وپفک داده باشن،ذوق مرگ شده بودم!!!انقدازحرف رادوین ذوق کرده بودم که نیشم تابناگوشم بازشده بود!!
رادوین نگاه مهربونش وازچشمام گرفت ودوخت به ماه توی آسمون…منم خیره شدم به دریاوامواجش…تنهاصدایی که سکوت بینمون ومی شکست،صدای حرکت موج های دریابود.
نیشم بازبودوباذوق زل زده بودم به دریا…نفس عمیقی کشیدم وگوشم وسپردم به صدای آرامش بخش امواج…
سکوت طولانی بینمون حاکم بود…تنهاصدایی که سکوت سنگین بینمون ومی شکست،صدای امواج دریابود…
بالاخره رادوین سکوت وشکست…همون طورکه به ماه خیره شده بود،زیرلب گفت:رها…به ماه نگاه کن…
نگاهم وازدریا گرفتم ودوختم به ماه…
رادوین زیرلب ادامه داد:
– قشنگه…خیلی…
نفس عمیقی کشیدوگفت:رها…می دونی ماه من ویادچی میندازه؟!
نگاهم به ماه بود…گفتم:یادچی؟!
– یادتنهایی…یادبی کسی…ماه وببین…ببین چقد تنهاست…قشنگه…پرنوره…ولی ببینش…ببین چقد تنهاست…این همه ستاره توآسمون هست…ستاره هاتنهانیستن…ستاره هاهم دیگه رودارن…اماماه…ماه هیچ کس ونداره…ماه میون یه عالم ستاره گیر کرده…میون ستاره هایی که ازجنس خودش نیستن…ماه خیلی تنهاست رها…دلم به حالش می سوزه…می دونی رها…حس می کنم منم مثل ماهم…نه اینکه بخوام بگم تکم وهیشکی مثل من نیستا…نه!!منظورمن تنهایی ماهه…منم تنهام…درست مثل ماه…میون یه عالم ستاره گیرکردم که ازجنس خودم نیستن…ستاره هایی که نمی فهمن تنهایی یعنی چی…ستاره هایی که درکم نمی کنن…ستاره هاهیچ وقت نمی تونن حال ماه ودرک کنن چون هیچ وقت به اندازه ماه تنهانبودن…
نگاه عسلیش به ماه خیره شده بود…بدجورتوفکربود…
لبخندتلخی روی لبش نقش بسته بود…زیرلب ادامه داد:
– هروخ به ماه نگاه می کنم،یاد بدترین روزای زندگیم میفتم…روزایی که یه ماه تنهابودم میون یه عالمه ستاره توی آسمون دنیا…البته هنوزم بی شباهت به ماه نیستم.هنوزم هروخ دلم می گیره،نگاهم ومی دوزم به آسمون تیره وتاریک شب تاهم درد خودم وپیداکنم…گاهی اوقات باماه حرف می زنم…باهاش دردودل می کنم…ازتنهاییام بهش میگم…ازغصه هام…ازاینکه هیچ ستاره ای درکم نمی کنه…می دونم حرفام ومی فهمه…می دونم می دونه چی دارم می کشم…ماه من ومی فهمه…
وسکوت کرد…
چنددقیقه ای درسکوت به ماه خیره شده بود…نمی دونم چرا ولی حس کردم داره یه سری خاطره رومرور می کنه…بدجورتوی فکربود.
بالاخره بالحنی که ناراحتی توش موج میزد،سکوت بینمون وشکست وبی مقدمه گفت:
– رهاتوتاحالاعشق وتجربه کردی؟!
همون طورکه به ماه خیره شده بودم،گفتم:خب آره…
صدای متعجبش به گوشم خورد:
– آره؟!!
نگاهم ودوختم به چشمایی که تعجب توشون موج میزد وحالاخیره شده بودن توچشمام…زیرلب گفتم:آره…من عاشق اشکانم…
این وکه گفتم،لبخندمحوی روی لبش نشست…بالحن مهربونی گفت:احساسی که توبه اشکان داری،یه حس خواهرانه اس که اتفاقاً خیلیم قویه…ولی من منظورم این احساس نیست!!عشقی که من ازش حرف می زنم،مثل احساسی که توبه اشکان داری نیست…عشقی که من ازش حرف می زنم،احساسیه که خیلی ازآدمادچارش میشن.یه احساس پاک وخالصانه ازتهِ قلب… عشق…یه احساس که آدم وبه مرز جنون می رسونه…آدم وقتی عاشق میشه کم کم دیوونه هم میشه!!دیگه به هیچ کس وهیچ چیز جز عشقش اهمیت نمیده.حتی ازخودشم غافل میشه…روی لبش دیگه هیچ اسمی به جزاسم عشقش نیس…حاضره تمام زندگیش وبده ولی یه تارموازسرِعشقش کم نشه…وقتی عشقش ومی بینه،نفسش به شماره میفته…ضبان قلبش میره بالا…زبونش بندمیاد…دهنش خشک میشه…هول می کنه…یه عاشق زمین وزمان وبه هم می دوزه تایه لحظه،فقط یه لحظه، کنار عشقش باشه…تمام وجودش سرشارمیشه از عشق…عشقی که خواب وخوراک وازش می گیره…عشق قشنگه رها…امانه همیشه.بیشتراوقات تلخی هاوسختی های عشق ازشیرینی هاش بیشتره…آدمایی که عاشق میشن باید ازهمون اول با زندگی آروم وبی دغدغه اشون خداحافظی کنن…عشق باخودش تنهایی میاره…غم میاره….غصه…بغض…گریه های شبونه…هق هق زیر بالش…سیگار…عشق ازآدم یه دیوونه به تمام معنامی سازه…دیوونه ای که دیگه هیچی واسش مهم نیست…هیچ وکس هیچ چیزجز عشقی که توقلب خسته اش جاخوش کرده. عشق ازآدم یه مرده متحرک می سازه که فقط نفس می کشه…یه مرده متحرک که تنهاوجه اشتراکی که بابقیه آدما داره،اینه که نفس میکشه… عشق بیشترازاونی که دل رحم باشه بی رحمه…
ونگاهش وازم گرفت ودوخت به ماه…
نگاهم روی چشمای عسلیش ثابت بود…
من تاحالاعاشق نشدم…هیچ وقت عشق ودرک نکردم…اماحس می کنم حرفای رادوین ومی فهمم…من درکش می کنم…من تاحالا عاشق نبودم ولی این ومی تونم بفهمم که حرفای رادوین بوی عشق میدن…وقتی حرف میزد،یه غم عجیب توی صداش موج میزد…حرفایی که رادوین زد،حرفای دل یه عاشقه…یه عاشق که باتمام وجودش یه عشق وتجربه کرده…یه عاشق تنهادرست شبیه ماه!!…اما…به رادوین نمی خوره که عاشق باشه!!به رادوین مغرورو وخودشیفته نمی خوره که عاشق باشه…یعنی رادوین عاشق بوده؟!!رادوین؟؟رادوینی که هروروز بایک نفره؟!!رادوینی که خیلی راحت باهردختری رفیق میشه وبعدازیه مدتم بدون هیچ احساسی ولش می کنه؟؟این آدم عاشقه؟؟!!بهش نمی خوره…
گنگ وگیج گفتم:تو…توعاشقی رادوین؟!!
نگاهش روی ماه ثابت بودوذره ای این ور واون ور نمی شد…
نفس عمیقی کشید…باصدایی که ازته چاه میومد،گفت:بهتره بگی بودم…
– یعنی الان دیگه نیستی؟!
زیرلب گفت:نه…دیگه نیستم…
دوباره نفس عمیق کشید…نگاهم وازچشماش گرفتم ودوختم به ماه…حالاهردومون درسکوت به ماه خیره شده بودیم…سکوت عمیقی بینمون حاکم بود…
بالاخره صدای پربغض رادوین سکوت وشکست:
– یه روزی منم عاشق بودم…البته حیف کلمه عشق که بخوام به اون احساس مسخره وبچگانه ام نسبتش بدم!!شایداون احساس عشق نبودولی من توقلبم ازش یه عشق پاک وخالصانه ساختم…طرف من حتی آدمم نبود،من الکی خداش کردم…من می پرستیدمش رها!! اونقدر توذهنم بردمش بالاکه حالادیگه دست خودمم بهش نمی رسه!!من دیوونه اش بودم… حاضربودم جونم وبدم ولی چشماش اشکی نشه،جونم واسش در می رفت،قلبم به عشق اون وبودنش می زد…
نگاهم وازماه گرفتم ودوختم به چشماش…به چشمای عسلی خیره شده بودم که حالا زیر نورماه ازهروقت دیگه ای قشنگ تربود…چشمایی که حالا غم وغصه توش موج می زد…آب دهنم وقورت دادم وگفتم:توعاشق کی بودی؟؟
هنوزم به چشماش خیره شده بودم…به من نگاه نمی کرد…
یه لحظه انگار برق اشک وتوچشماش دیدم!!رادوین؟؟اشک؟؟گریه؟!!! واسم قابل هضم نبود…رادوین شادوخندون و حاضرجوابی که من می شناختم داره گریه می کنه؟؟آخه چرا؟؟
متعجب گفتم:داری گریه می کنی رادوین؟؟
دستی به چشماش کشید…بینیش وبالاکشیدو پربغض گفت:من عاشق یه بی لیاقت بودم…عاشق کسی که عشق ومحبت سرش نمی شد…من تمام دنیام وریختم به پاش ولی اون بدون هیچ احساسی رفت ومن وتنهاگذاشت…چقدالتماسش کردم…چقد به پاش افتادم…پیشش گریه کردم رها!!من پیش اون گریه کردم…بهش گفتم اگه توبری من میمیرم…ولی اون رفت!!رفت وحتی پشت سرشم نگاه نکرد…باورت میشه رها؟؟من…رادوین…غرورم وشکستم وبه پاش افتادم!!من به پاش افتادم ولی اون چیکار کرد؟؟رفت…رفتنش داغونم کرد…بعدازرفتنش دیگه هیچ وقت طعم خوشبختی ونچشیدم.همیشه تنهابودم…بایه عشق قدیمی توی قلبم…عشقی که یادوخاطره اش عذابم میداد…عشقی که من ویاد یه بی لیاقت بی وفامی انداخت…عشقی که فکرکردن بهش یه بغض کهنه روتوگلوم زنده می کرد…بغض کهنه ای که هیچ وقت شکسته نمی شد…حداقل اگه طرفم ارزشش وداشت یا عشقی که توقلبم لونه کرده بود،یه عشق واقعی بود دلم نمی سوخت…دلم ازاین می سوزه که طرفم یه بی لیاقت بودواحساسی که من اسمش وعشق گذاشته بودم،یه احساس بچگانه وپوچ…سهم من ازاون به اصطلاح عشق فقط تنهایی وبی کسی بود…فقط تنهایی… من خیلی تنهابودم…خیلی…یه عالمه حرف نگفته تودلم داشتم…حرفایی که دلم می خواست باصدای بلندفریادشون بزنم تاهمه عالم وآدم ازدردم باخبرشن اما…امانمی تونستم…مجبوربودم سکوت کنم وهمه چیزوبریزم توخودم…تمام غم وغصه هام ومی ریختم توقلبم وسکوت می کردم…یه سکوت پازبغض… پرازحرف…پرازبی کسی وتنهایی…
زیرلب ادامه داد:
– بعضی حرفارو نمیشه گفت…باید خورد…ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت… نه میشه خورد…میمونه سرِ دل!میشه دلتنگی! میشه بغض! میشه سکوت!میشه همون وقتی که خودتم نمیدونی چه مرگته!!
چشماش پرازاشک شده بود…قطره اشکی ازچشماش جاری شدو روی گونه اش سر خورد…خیلی سریع دستی به گونه وچشماش کشید واشکاش وپاک کرد…کلافه ازجاش بلند شدو روش وازم برگردوند…همون طورکه به سمت خونه می رفت،گفت:هواسرده…زیاد بیرون نمون…سرمامی خوری!!
بانگاهم رادوین ودنبال کردم…به سمت در رفت و وارد خونه شد…رادوین درو بست ورفت…نگاهم وازدر خونه گرفتم ودوختم به ماه…
رادوین…رادی گودزیلای مغروروخودشیفته یه روزی عاشق بوده؟!!انقددختره رودوست داشته که هنوزم وقتی خاطراتش ومرورمی کنه اشک توچشماش جمع میشه؟!!اون کسی که رادوین عاشقش بوده کیه؟!!!کیه که انقدسنگدله؟؟کیه که یه ذره احساس توقبلش نیست؟؟کیه که رادوین وتنهاگذاشته ورفته؟؟!!چرا رادوین وتنهاگذاشت؟!!مگه التماس کردنش وندید؟!!!مگه اشکاش وندید؟!!دلش به حال رادوین نسوخت؟!!چطورتونست انقدبی رحم باشه؟!!چطوردلش اومدرادوین وتنهابذاره؟!!در تمام این مدت،رادوین عاشق بوده ومن نمی دونستم؟؟این همه غم وغصه رو تودلش جاداده بودومن بی خبربودم؟!!!رادوین انقدتنهابوده ومن نفهمیدم؟!!همیشه فکرمی کردم دوروبرش خیلی شلوغه وهیچ وقت احساس تنهایی نمی کنه…همیشه فکرمی کردم باوجوداون همه دوست دختر، یه لحظه هم فرصت سرخاروندن نداره… فکرمی کردم رادوین هیچ غصه ای نداره…فکرمی کردم همیشه شاده وغم تودلش جایی نداره…غافل ازاینکه دلش تنهاست…غافل ازاینکه یه احساس قدیمی هنوزداره زجرش میده…غافل ازاینکه یه بغض کهنه همیشه توی گلوشه ونمی تونه بشکنتش… چرا من نفهمیدم؟!!چقدراحمق بودم که نفهمیدم…تصورشم واسم سخته…فکراینکه رادوین درتمام این مدت،انقد بی کس وتنها بوده،عذابم میده…ناراحتی رادوین داغونم می کنه…من دلم می خوادرادوین همیشه تواوج باشه…همیشه بخنده وشیطنت کنه…سربه سرم بذاره واذیتم کنه ولی ناراحت نباشه…غمگین نباشه…نمی دونم چرا ولی تازگیارادوین برام مهم شده…اونقدرمهم که اخمِ روی پیشونیش زجرم میده…غم وغصه اش غمگینم می کنه…رادوین برای من مهمه…خیلی!!
پشت این چهره مغروروخودشیفته یه قلب تنهاوخسته است…قلبی که سال هاست داره داغ یه عشق وبه دوش می کشه… رادوین گودزیلای خودشیفته اخموی دخترباز انقدتنهاوبی کس بوده ومن نمی دونستم؟؟درتمام این مدت یه عالمه غم وغصه روتنهایی به دوش می کشیده وهمیشه لبخندمیزده؟؟
منم تنهام…منم دارم تواوج تنهایی وبی کسی تویه شهربزرگ ودراندشت زندگی می کنم…من به ظاهربی کس وتنهام اما… رادوین ازلحاظ روحی تنهاوبی کسه!!دوروبرش شلوغه ولی دلش تنهاودلتنگه…دلم براش می سوزه…دلم خیلی براش می سوزه…رادوین گناه داره…گودزیلای شکموی خودشیفته دخترباز گناره داره…خدایاگناره داره… من میفهممش…من رادوین ودرک می کنم…تاحالا عشق وتجربه نکردم ولی حس می کنم حرفای رادوین وباتمام وجودم درک می کنم…من تنهاییش ومی فهمم…رادوین خیلی تنهاست…ببین تنهایی ودلتنگی چقد بهش فشارآورده که اشک ازچشمای عسلیش جاری شده…رادوین گریه کرده…به خاطریه عشق قدیمی…به خاطرتموم غصه هایی که تنهایی داره به دوش می کشه… چرا بایدتنهایی این همه غم وتودلش نگه داره ودم نزنه؟؟چرا؟!!خدایاچرا؟!!
چرا این روزا هیچ کس حالش خوب نیست؟!!چرا آرش غمگینه؟!!چرا داداشی من داره این همه زجرمی کشه؟!!چرا سارا حالش بده؟!!چرا من تویه شهربزرگ ودراندشت تنهام درحالیکه می تونستم پیش خونواده ام باشم؟!!چرا رادوین درعین اینکه سرش شلوغه انقد تنهاوبی کسه؟!!خدایا چرا همه کسایی که برای مهمن،هرکدوم دارن یه جور زجر میکشن وذره ذره آب میشن؟!!خدایاچرا؟!!این چراهای من جواب ندارن؟!ندارن؟!!چرا بهشون جواب نمیدی؟؟
بغض سنگینی گلوم ومی فشرد…به ماه خیره شده بودم…به ماهی که چند دقیقه پیش،یه جفت چشم عسلی بهش خیره شده بود…
دلم می خواست بغضم وبشکنم…دلم می خواست به اشکام اجازه بدم که جاری بشن…دلم می خواست باصدای بلند زاربزنم…دلم می خواست به خاطرحال بداشکان گریه کنم…واسه ناراحتی آرش…واسه دلتنگی خودم…واسه تنهایی وبی کسی رادوین…دلم می خواست واسه بدبختیای همه عالم وآدم زاربزنم…
اما برخلاف تمام این ها،به سختی بغضم وفرودادم…
ازجام بلندشدم وبه سمت خونه رفتم…حالم خیلی بده خدایا!!خیلی بد…
**********
– پاشو…بلندشو دیگه!!چقدمی خوابی رها!!پاشـــو.
بدون اینکه چشمام وبازکنم،پتو رو کشیدم روی سرم…زیرلب غریدم:
– چته تو باز اری خره؟؟بذار کپه مرگم وبذارم دیگه…
ارغوان پتو رو از روم کشید وعصبانی گفت:رها جونه امیر پانشی جفت پامیام توحلقت…حالاخود دانی!!!
وای!!!!این دیوونه اسکل وقتی جونه امیرو قسم می خوره قطعا جفت پامیاد توحلقم!!
ازترس اینکه پای ارغوان بره توحلقم،خیلی سریع چشمام وبازکردم وروی تخت نشستم…ارغوان عصبی وکلافه خیره شده بودبه من…اخمی کردوگفت:حتما باید به جون امیر بدبخت قسم بخورم تا بیدار بشی؟؟
کلافه نگاهم وازش گرفتم ودوختم به ساعت روی میز کنار تخت…پوفی کشیدم وگفتم:مرض داری تو؟؟؟آره؟!ساعت 6صبح من وبیدار کردی که چی بشه؟؟
به سمتم اومدوکنارم روی تخت نشست…اخم روی پیشونیش محو شدوجاش ودادبه یه لبخند گشاد روی لبش…باذوق گفت:می خوایم بریم کوه!!
چشمام شده بود قد دوتاهندونه!!!کله صبحی می خوایم بریم که چی بشه؟؟!بابابیخیال ماشو…من ننه ام کوهنورد بوده یا بابام که بخوام برم کوه؟!!من تاحالایه بارم کوهنوردی نکردم!!!بیشترین مسیری که پیاده روی کردم،مسیر خونه تامدرسه بوده که اونم برمی گرده به دوران طفولیتم!!
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:کوه؟!!بریم کوه چه غلطی بکنیم؟؟سنگ قبر آق بزرگ عمه ی ننه شوور تو بالای کوهه که مامی خوایم بریم بشوریمش؟!!!
بااین حرفم ارغوان ازخنده ترکید…بین خنده هاش گفت:خیلی خلی رها…سنگ قبر چیه بابا؟؟می خوایم بریم کوهنوردی!!
اخمی کردم و روی تخت دراز کشیدم…چشمام وبستم ودرحالیکه پتو رو می کشیدم روی خودم،گفتم:جمع نبند بابا!!!من حوصله کوه وکوهنوردی ندارم…تو وآقاتون ورادی خره برید خوش باشید!!
این که گفتم ارغوان چنان جیغی کشیدکه مو به تنم سیخ شد:
– پامیشی یا جفت پابیام توحلقت؟!
باترس چشمام وبازکردم وسیخ روی تخت نشستم…لبخندگشادی زدم وگفتم:من میام…میام…من غلط بکنم نیام!!!من شکربخورم اگه بخوام نیام…خودم میام کوه وباهمین دستام سنگ قبر آق بزرگ عمه ی ننه شوور تو رو می شورم!!
خندیدو بادستش زد توسرم وگفت:مرده شورت وببرن که انقد دلقکی!!
و باخنده ازروی تخت بلندشد…درحالیکه به سمت درمی رفت،گفت:لباسات وپوشیدی بیاتوآشپزخونه یه چیزی بخوریم یه ساعت دیگه می خوایم راه بیفتم.
وازاتاق خارج شد…پوفی کشیدم وازروی تخت بلند شدم…به سمت ساکم رفتم وشروع کردم به گشتن برای پیدا کردن یه لباس مناسب!!اصلا واسه کوه رفتن چی می پوشن؟؟کاپشن؟؟دستکشم دست می کنن؟!از این کلاه کامواییام می ذارن؟!برو بابا…مگه می خوای بری قله اورست وفتح کنی که می خوای انقد لباس تنت کنی؟؟ملت میرن آلاسکا انقد خودشون ونمی پوشونن که تومی خوای خودت وبپوشونی!!
شونه ای بالا انداختم وبی حوصله مشغول لباس پوشیدن شدم…
از اتاق بیرون اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم…صدای خنده های ارغوان وشوخیای امیر به گوشم خورد…پس رادوین چی؟؟چرا صدای اون نمیاد؟؟نکنه ازدیشب تاحالا ناراحته وداره گریه می کنه؟؟نکنه دیگه مثل بابک دِپ شده وهمش توخودشه؟؟چرا صدای خنده رادوین نمیاد؟!نکنه دیگه نمی خنده وافسردگی گرفته؟؟الهی من براش بمیرم…بسوزه پدرعاشقی!!
آه پرسوزی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم…امیر داشت یه جوک واسشون تعریف می کرد…ارغوان نیشش کل عرض صورتش وگرفته بود ومن هرلحظه احتمال می دادم که دهنش جربخوره!!!نگاهم روی رادوین ثابت موند…سرش وگذاشته بود روی میز وبادستش به میز مشت می زد!!!الهی رها پیش مرگ اون قلب عاشقت بشه…فکرکنم ازدرد هجران اون دختره دیوونه شده وسرش وگذاشته روی میزو داره زار می زنه!!
یهو رادوین سرش وازروی میز برداشت…صورتش قرمز شده بود…نیشش تابناگوشش بازبود وبی صدا می خندید!!!!هنوزم بامشت روی میز می کوبید…انقد خندیده بودکه دیگه خنده اش رفته بود روسایلنت!!!بریده بریده گفت:امیر…خیلی…خیلی خری!!!
ودوباره ازخنده پهن میز شد!!!
امیر دست دراز کردو پارچی که توش آب پرتقال بودو به دست گرفت.یه لیوان آب پرتقال برای رادوین ریخت وبه دستش داد…باخنده گفت:بگیر این وبخورتا خفه نشدی دیوونه!!
رادوین ازبس خندیده بود،نفس کم آورده بود…لیوان آب پرتقال وبه سمت دهنش برد.آب پرتقال وکه سرکشید،لیوان وگذاشت روی میز ونفس کشید.باخنده گفت:خدا خیرت بده!!!نزدیک بود بمیرم!!
یعنی اون لحظه دلم می خواست همون لیوان آب پرتقال وبکنم توحلقش!!!منه خاک توسرٍ ساده کلی دلم به حالش سوخته وهمش نگرانشم که نکنه افسرده شده باشه بعداین آقا ازبس خندیده داره خفه میشه!!منه احمق فکرکردم به خاطر عشق زیادش به اون دختره،دیوونه شده!!!نگو آقا ازخنده درحال انفجاره!!!
چشم غره ای به رادوین رفتم ونگاهم روی ارغوان ثابت موند…اونم دست کمی از رادی خره نداشت!!به پشتی صندلیش تکیه داده بود ودستش وگذاشته بود روی دلش ومی خندید…اصلا این امیر چی داره میگه که ارغوان ورادوین دارن ازخنده جون میدن؟!!
هنوز هیچ کدومشون متوجه حضورمن نشده بودن!!!
تک سرفه ای کردم وگفتم:علیک سلام!!!
بااین حرفم هرسه تاشون دست ازخندیدن برداشتن وسراشون چرخید سمت من…نگاهی به سرتاپای من کردن وچشماشون گرد شد!!!فکاشون چسبیده بود به زمین…یهو رادوین ازخنده ترکیدوپهن میز شد…وطولی نکشیدکه ارغوانم زد زیرخنده…انقد خندیده بودن که ازچشماشون اشک میومد!!!وا!!!!این دیوونه هاچشون شده؟؟چرا هی می خندن؟؟خل شدن؟؟قبل ازاینکه من وببینن که داشتن ازخنده می ترکیدن،حالام که بادیدن من پهن میز شدن!!!
نگاهم واز رادوین وارغوان گرفتم ودوختم به امیر که باتعجب زل زده بودبه من…حالا بازم جای شُکرش باقیه که این یکی دیگه نمی خنده!!
امیر اشاره ای به لباسام کردو باتعجب گفت:ایناچیَن توپوشیدی؟؟مگه می خوایم بریم لب دریا برنزه کنیم؟؟می خوایم بریم کوه دختر…اگه اینجوری پاشی بیای که از سرما فریز میشی!!
بااین حرف امیر،خنده رادوین وارغوان شدت گرفت…رادوین دستی به چشماش کشید واشکاش وپاک کرد!!بین خنده هاش گفت:خدایا این رها روازمانگیر…اسکلیه واسه خودش!!!
ودوباره ازخنده پهن میز شد…بی شعور!!واسه چی الکی می خندی؟!به من میگی اسکل؟!اسکل تویی واون دختره که عاشقش بودی…اصلامی دونی چیه اون دختره خوب کرد که تنهات گذاشت!!حال کردم که سگ محلت نداد…ایول به اون دختره!!
روکردم به امیرو بالحن متعجبی گفتم: وا!!!بابا اینجاچه خبره؟؟بگین منم درجریان باشم!!!
امیر لبخندشیطونی زدوگفت:یه نگاه به لباسات بنداز می فهمی!!!
باتعجب نگاهم واز اون سه کله پوک گرفتم ونگاهی به سرتاپام انداختم!!وا…ایناکه چیزیشون نیس؟؟یه بلوزاسپرت تنم بود بایه شلوار شیشش جیب…یه کلاه کابویی هم گذاشته بودم سرم بایه عینک دودی…یه کفش عروسکی نانازم پام بود!!!خیلی هم شیک ومجلسی!!!خب ایناکجاشون خنده دارن؟؟این سه تاخل شدن؟؟
اخمی کردم ونگاهم ودوختم به رادوین وارغوان وامیر…زیرلب غریدم:
– شماسه تاعقلتون وازدست دادین؟؟!لباسای من که خیلی قشنگن!!مشکلشون کجاست؟!
این وکه گفتم هرسه تاییشون سرشون وگذاشتن روی میز وزدن زیرخنده!!!حتی این بار امیرم می خندید…ای خدا!!!من دارم دیوونه میشم…ایناچشونه؟؟چرا هی می خندن؟؟نکنه چیزی زدن؟؟یا شایدم یه چیزی خوردن…
ارغوان سرش وازروی میز برداشت وباخنده گفت:اون کفشات بدون واسطه ومستقیم توطحالم رهایی!!
و ازخنده ترکید…هرسه تاییشون ازبس خندیده بودن داشتن جون می دادن!!!ایناچرا انقد می خندن؟!!لباسای من که مشکلی ندارن…شمابگین دارن؟؟خو ندارن دیگه…الهی سنگ قبرهرسه تاییتون وخودم باهمین دستام بشورم.
اخمی کردم وعصبانی گفتم:چرا هی الکی می خندین؟؟خل شدین؟؟بسه دیگه بابا…دیوونه ام کردین!!
بااین حرفم،همشون خفه خون گرفتن…سراشون وانداخته بودن پایین وبه من نگاه نمی کردن…دیگه هیشکی نمی خندید.سکوت سنگینی بینمون حاکم بود…امیر سکوت وشکست:
– رها جان فکرنمی کنی که این تیپ واون کلاه واون کفشا برای کوه رفتن مناسب نیس؟؟
به سمت صندلی کنار ارغوان رفتم وروش نشستم…درحالیکه یه لقمه نون پنیر واسه خودم درست می کردم،گفتم:آخه من باید ازکجابدونم که چی باید بپوشم وچی نباید بپوشم؟؟من تاحالاتوعمرم یه بارم نرفتم کوه.
امیر یه لیوان چایی برام ریخت وبه دستم داد…لبخندی زدوگفت:باشه باباقبول!!ما اشتباه کردیم…ناراحتی ازدستمون؟!!
لبخندش وبالبخند جواب دادم وگفتم:نه بابا ناراحت چیه؟؟مگه بچه ام ناراحت بشم؟؟(وبه ظرفی که توش سبزی بوداشاره کردم وروبه ارغوان ادامه دادم:)ارغوان اون سبزی ومیدی به من؟؟
ارغوان ظرف سبزی وگذاشت روبروم وزل زدتوچشمام…مهربون گفت:مطمئنی ناراحت نشدی رها؟؟
لبخندگشادی زدم ودرحالیکه لقمه روبه سمت دهنم می بردم،گفتم:آره بابا!!برای چی باید ناراحت بشم؟؟
ولقمه رو گذاشتم تودهنم…ارغوان لبخندی بهم زد ونگاهش وازم گرفت…لقمه رو قورت دادم وخواستم یه لقمه دیگه واسه خودم بگیرم که نگاهم به نگاه رادوین گره خورد…لبخند شیطونی روی لبش بود!!!
راستش ازدست امیر وارغوان ناراحت نبودم.خب خندیدن چون واسشون خنده داربوده دیگه!!اما رادوین خیلی بی جاکرده که به من خندیده…اون شکرخورده که به من خندیده!!!ازدست رادوین خیلی دلخورم…دیشب اومد پیشم گریه زاری کرد وحالم و دِپ کرد،بعد الان هِر هِر کِر کِرش به راهه!!!خاک توسرمن که اون همه نگرانش شدم ودلم به حالش سوخت…بی شعور چلغوز برگشته به من میگه اسکل!!!من اسکلیم واسه خودم؟!!اسکل تویی واون دوس دخترای جِلفت!! اگه به فکر آبروم نبودم وبا امیر رو دروایسی نداشتم،همین کفشای عروسکیم ومی کردم تولوزالمعده ات!!!
اخمی کردم ونگاهم وازش گرفتم وخودم وبا خوردن سرگرم کردم…بعداز اینکه صبحونه خوردیم،به کمک ارغوان یه لباس مناسب برای کوهنوردی پوشیدم.
امیر وارغوان داشتن وسایلی که نیاز داشتیم وجمع می کردن…من ازخونه بیرون رفتم تاکفشام وبپوشم ومنتظرشون بمونم.یه ذره که وایسم اونام کارشون تموم میشه ومیان…داشتم کتونیم وپام می کردم که رادوین ازخونه بیرون اومد.نگاهی به من انداخت وچشمکی بهم زد…اخم غلیظی کردم وچشم غره ای بهش رفتم ونگاهم وازش گرفتم…ازسر میز تاحالا حتی یه کلمه هم بارادوین حرف نزدم!!!دلم می خوادبرم خرخره اش وبجوئم…پسره بی ریخت خودشیفته بی ادب!!من دیگه غلط بکنم که ازتو خوشم بیاد…من شکربخورم که دلم به حالت بسوزه وبه خاطر تو و بدبختیات بغض کنم!!!توهنوزم همون گودزیلای بی شعوری هستی که بودی.
کتونیم و پوشیدم وبنداش وبستم وجلوی در منتظر وایسادم تا ارغوان وامیر بیان…رادوینم کفشش وپوشید وبه سمتم اومد…کنارم منتظر وایساد وزل زدبه در بسته خونه…زیرلب گفت:ازدستم ناراحتی؟؟
اخمم غلیظ ترشد…بدون اینکه بهش نگاه کنم،عصبانی گفتم:نباشم؟؟
نگاهش وازدر گرفت…سرش وخم کرد سمت صورتم وزل زد توچشمام…لبخندمهربونی زدوگفت:بابامن غلط کردم…شکر خوردم…جون تونباشه،جونه خودم خندیدنم دست خودم نبود!! اون امیر دیوونه ازبس چرت گفت ومن وخندوند که دیگه اختیار باز وبسته شدن نیشم دست خودم نبود…ببخشید…باشه؟؟
روم وازش برگردوندم وبه سمت ماشین رفتم…همون طورکه راه می رفتم،بااصدای بلندی گفتم:نه!!!!نمی بخشم.
بالاخره به جنسیس گودزیلا رسیدم…به در ماشین تکیه دادم ورفتم توفکر…چرا نبخشیدمش؟؟چون دلم خواست…چون حقش بود!!!دیشب اونجوری من واسکل کرده وحالم ودِپ کرده واعصابم وبه هم ریخته وتازه الانم کلی بهم خندیده،بعد من با یه ببخشید خربشم؟؟عمرا!!!رها نیستم اگه به همین سادگی ببخشمش.اصلا می دونی چیه؟؟می خوام تلافی کنم!!!تلافی اون وقتی که به خاطر کارای آرتان وحرفای من،باهام قهرکرد…هرچی ازش معذرت خواهی کردم محل سگ نداد…دلم می خواد رفتارا وحرکات اون روزاش وتلافی کنم!!
اومدن امیر وارغوان ورادوین باعث شدکه ازفکر بیرون بیام…رادوین در ماشین وبازکرد.امیر وارغوان که رفتن تا وسایل و بذارن توی صندوق عقب،رادوین به سمتم اومد…اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم.دست دراز کردم ودر عقب ماشین وبازکردم وبی توجه به رادوین سوار ماشین شدم!!!دلم نمی خواست جلو کنار رادوین بشینم.پسره چلغوز نقره داغت می کنم…حالا صبرکن!!تمام اون بی محلیاو اخم وتَخمات وتلافی می کنم!!
حتی نیم نگاهیم به رادوین ننداختم وبا اخم غلیظی روی پیشونیم زل زدم به روبروم!!درست مثل وقتی که خودش بهم بی توجهی می کرد!!
بالاخره کار امیر وارغوانم تموم شد.امیرکه دید من پشت نشستم برای اینکه رادوین تنها نباشه،جلو نشست.ارغوانم،کنارمن،پشت نشست.رادوین استارت زدوماشین ازجا پرید.
به پشتی صندلی تکیه دادم ونگاهم ودوختم به دریا…دریاوامواجش بهم آرامش می دادن.پنجره ماشین وپایین دادم وبه صدای امواج گوش سپردم…تمام وجودم لبریز ازیه آرامش عجیب شده بود…نفس عمیقی کشیدم ولبخندی روی لبم نشست…نگاهم واز دریا گرفتم…نگاهم باچشمای عسلیش برخورد کرد!!چشماش وتوی آینه جلوی ماشین دیدم که زل زده بودن به من…جوری آینه روتنظیم کرده بودکه فقط من ومی دید!!ایش!!مرده شور اون ریخت عین گودزیلات وببرن!!!چرا اینجوری نگام می کنی؟؟می خوای ببخشمت؟؟ کور خوندی…من به این سادگیا کوتاه نمیام!!!
لبخندم محوشد واخم غلیظی روی پیشونیم نشست…چشم غره ای بهش رفتم ونگاهم وازش گرفتم…رو کردم به ارغوان وباهاش مشغول صحبت شدم…
تاموقعی که به مقصد برسیم،حتی نیم نگاهیم بهش ننداختم…عذاب بکش آقا رادوین بکش!!!حالافهمیدی که بی محلیا واخمای تو چجوری من وعذاب می داد؟؟حقته…بکش!!!
**********
بالاخره به محلی رسیدیم که خیرسرمون قراربودبریم توش کوهنوردی کنیم.یه کوه خیلی بلندبودکه اتفاقاً سگم توش پرنمی زد!!!هیشکی نبود…فقط مابودیم وما…همینه دیگه!!کدوم خری کله صبحی پامیشه میاداینجاتاازیه کوه به این بلندی بره بالا؟!!آخه اینم شدتفریح؟؟کدوم آدم عاقلی پامیشه میاد شمال بعدازکوه بالامیره؟؟
بعدازاینکه رادوین ماشین وپارک کرد,همگی پیاده شدیم.امیرورادوین کوله پشتی های کوهنوردی وبرداشتن وباهم به سمت کوه رفتیم….
بالاخره رسیدیم به جاده باریکی که تازه کوهنوردی ازاونجاشروع می شد!!
بابامن اگه چهارتاقدم دیگه برم نفله میشم اون وقت چجوری می خوام ازکوه به این بلندی برم بالا؟!!اصلاکی می تونه این همه راه بره؟!!به کوه روبروم خیره شده بودم وقیافه ام مچاله شده بود…ناموساً باید این همه راه برم؟!!حالاچه اصراریه؟؟من همین جا منتظراین سه کله پوک می مونم تا برگردن…بهترنیست؟!
توهمین فکرا بودم که یه چیز تیزی توی کمرم فرورفت!!!
جیغ خفیفی زدم وبه عقب برگشتم…ارغوان دیوونه بالبخندی روی لبش زل زده بودبه من!!از اون لبخند خبیثش کاملا مشخص بودکه کارخود ناکسشه…ناخنای تیزش وتوی کمرم فروکرده بود!!
اخمی کردم وگفتم:چته؟!کمرم سوراخ شد دیوونه!!
لپم وکشید وگفت:دیدم عین چلغوزا زل زدی به کوه…باخودم گفتم شایدپشیمون شدی و قصد داری کوهنوردی و بپیچونی!!این بودکه واست زمینه سازی کردم تاازهمین اول در جریان باشی.شمادلتم نخواد بیای باکتک وپس گردنی می برمت!
آروم زدتوسرم وهمون طورکه ازکنارم رد می شد،ادامه داد:
– میای یا پس گردنیه رو بیام؟!
وازکنارم رد شد…پشت سراونم امیر رفت.باحرص زل زده بودم به اری…همیشه آدم و توعمل انجام شده قرارمیده وبه جای من اظهار نظر میکنه!!هم مجبورم کرد بیام شمال وهم الان داره مجبورم می کنه برم کوهنوردی…بابامن وچه به کوهنوردی؟!مرده شورت وببرن اری خره.
– نمیری؟!
باصدای رادوین به خودم اومدم…بهش چشم غره رفتم ودهن باز کردم تاجوابش وبدم که ارغوان داد زد:
– رها!!بیام یامیای؟!!
بیخیال حرف زدن با رادوین شدم وروم وازش برگردوندم وبه سمت ارغوان دویدم.اولین قدم وبرداشتم وتازه پاگذاشتم به جاده باریکی که بایدازش بالامی رفتیم وتوش کوهنوردی می کردیم…من وارغوان جلو می رفتیم وامیرو رادوینم پشت سرمون.
درچشم به هم زدنی،تانصفه های راه رفتیم!!خسته که نشده بودم هیچ،دلمم می خواست بیشتر راه برم!
صدای بی حال وخسته ارغوان به گوشم خورد:
– رها…رهابسه!!من دیگه نمی تونم.
از حرکت وایسادم نگاهی به قیافه ارغوان انداختم…صورتش سرخ شده بود ونفس نفس می زد!!وا…این چرا انقد زود نفله شد؟!!ماکه هنوزراهی نرفتیم!!
شیطون شدم وگفتم:چقد زود خسته شدی!!تازه راه نصف شده اون وخ تو بُریدی؟!!ازشب عروسیت تاحالا انرژیت تحلیل رفته!قبلا سرحال تروبودیا!!الهی بمیرم برات…الکی که نبودیه شب کلی کالری سوزوندی!!
لبخندمحوی زدوچیزی نگفت…
کنارش وایسادم تانفس تازه کنه وحالش جابیاد…امیرورادوین عقب ترازمابودن.منتظرموندیم تااونام بیان…
طولی نکشیدکه امیرو رادوینم سر رسیدن.
امیربه سمت ارغوان اومدوگفت:چی شدی خانومی؟؟چرا صورتت قرمز شده؟!
ارغوان گفت:دیگه نمی تونم برم امیر…خسته شدم.
امیرلبخندی زدوارغوان ودرآغوش کشید…بادستش سرش ونوازش کردوبوسه ای روی سرش نشوند.زیرگوشش چیزی گفت که باعث شد ارغوان ازخنده غش کنه!!
ای بابا…اینام که هی جلوی ما صحنه های عشقولانه درمیارن!!نمیگن مادلمون می خواد؟!!بابا همین کارا رومی کنن که جوونای مردم منحرف میشن دیگه!
امیر روبه من ورادوین گفت:بچه ها ارغوان خسته شده،یه ذره بشینیم استراحت کنیم؟
من اصلا خسته نبودم!!دلم می خواست بازم کوهنوردی کنم!!تازه ماباید این بیچاره هارو دو دقیقه تنها بذاریم تا باهم اختلاط کنن!!والا…همش من ورادوین عین سیریش چسبیدیم بهشون…خوگناه دارن!!تازه عروس تازه دامادن کلی آرزو دارن!!
لبخندشیطونی زدم وروبه امیر گفتم:من خسته نیستم شما برید استراحت کنید…برید چهارتا کلمه باهم حرف بزنید دلتون واشه!!من به کوهنوردیم ادامه میدم.فعلا.
وباهاشون بای بای کردم وروم وازشون برگردوندم.باقدمای آروم وکوتاه شروع کردم به راه رفتن…چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای قدم های کسی که پشت سرم میومد,نظرم وجلب کرد…زیرچشمی نگاهی به طرف انداختم ودیدم که بعله…آق رادوینه!!!این واسه چی دنبال من راه افتاده؟!توام توهمیا رهاخره!!ازکجامعلوم این دنبال توراه افتاده باشه؟؟بچه بیچاره داره خیلی مجلسی ومودب کوهنوردی می کنه!!به توچیکار داره آخه؟!!حرف راست جواب نداره…اونم اومده اینجاتاکوهنوردی کنه دیگه!!بیخیالِ رادوین بابا!!هوارو بچسب…
هوا خوب بود وآفتاب ملایم…هرازگاهی نسیم خنکی می وزید…نفس عمیقی کشیدم وهوای پاک وتوی ریه هام فرستادم…همین جوری راه می رفتم ونفس عمیق می کشیدم که حس کردم یکی کنارمه!!
نگاهم که به کتونیای قرمزمشکیش افتاد,فهمیدم رادی خره اس!!اخمی روی پیشونیم نشست ونگاهم وازکفشاش گرفتم…کم کم منم دارم میشم مثل خودت آقارادوین!!یادته اون روزا چقد به من بی محلی می کردی وباهام سردبودی؟!یادته هروقت نگاهت بهم میفتاد اخم می کردی؟!!یادته نسبت بهم بی تفاوت بودی؟!!حالامنم تلافی تمام اون روزارو سرت درمیارم!!بچه پررو!!!
بی توجه به رادوین راهم وادامه دادم و وتمام حواسم رفت پی مناظر اطرافم …همه جاسرسبزوقشنگ بود… ازاون بالا خونه های روستایی باسقفای شیبدار مخصوص به مناطق شمالی,دیده می شدن…زمینای کشاورزی…منظره فوق العاده ای بود!!
رادوین شونه به شونه ام راه می رفت وکنارم بود امامن کوچکترین توجهی بهش نمی کردم…بالاخره خودش سکوت بینمون وشکست و به زبون اومد:
– من که ازت معذرت خواهی کردم…چرا اینجوری می کنی رها؟!!
نه تنهانگاهش نکردم بلکه جوابشم ندادم…
لحن مهربونی به خودش گرفت ومظلوم گفت:قهری؟!!!بامن قهرنباش…توروخدا!!
همچین عین این پسربچه های کوچولوی ناز گفت بامن قهرنباش که تهِ دلم غنج رفت…نیشم داشت شل می شدوداشتم وا می دادم…به زور جلوی بازشدن نیشم وگرفتم وبرای محکم کاری اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم…
دوباره مظلوم گفت:رهایی باتواما!!من اشتباه کردم…من وببخش دیگه!!باشه؟!!جونه رادوین…ببخش دیگه!!من معذرت می خوام.جونه اشکان من و…
باشنیدن اسم اشکان،ازحرکت وایسادم…براق شدم وبه سمتش خیز برداشتم…توچشمای خوش رنگش زل زدم وعصبانی گفتم:جونه اشکان وقسم نخور!!هیچ وقت.
وخیلی سریع نگاهم وازش دزدیدم.روم وازش گرفتم و دوباره به راه افتادم…
رادوین اما همون جا وایساده بودوتکون نمی خورد!!امامن بی توجه به اون راه می رفتم وحتی نیم نگاهیم بهش نمی انداختم…
صداش وازپشت سرم شنیدم:
– رها!!!صبرکن…رهایه دیقه صبرکن…رها!!
محلش ندادم وبه راهم ادامه دادم…صدای قدمای سریعش به گوشم خورد…همون طورکه به سمتم می دویدصدام می کرد ولی من خیلی شیک ومجلسی سگم حسابش نمی کردم…همین جوری واسه خودم نفس عمیق می کشیدم وبه مناظر اطرافم نگاه می کردم!!
بالاخره رادوین بهم رسید…بدون اینکه کوچکترین توجهی بهش داشته باشم،به راهم ادامه دادم.رادوین که دیدن هیچ توجهی بهش نمی کنم،روبروم وایسادومانع راه رفتنم شد…
بدون اینکه بهش نگاه کنم،گفتم:بروکنار…
قاطع ومحکم گفت:نمیرم!!!تا من ونبخشی ازجام تکون نمی خورم.
پوزخندی زدم وزیرلب گفتم:پس باش تااموراتت بگذره!!
وخواستم ازکنارش ردبشم که بادستش بازوم وگرفت…عصبانی گفت:نیگام کن…
نگاهم به روبروم بود وحتی نیم نگاهیم بهش نمی انداختم…عصبانی ترازقبل دادزد:بهت میگم نیگام کن!!
بازم نگاهش نکردم…کلافه وعصبی بادست آزادش چونه ام وگرفت وصورتم وبه سمت خودش چرخوند.جوری که باهاش چشم توچشم شدم…
به چشمای عسلی ای خیره شده بودم که حالا یه حالت خاصی داشتن…عصبانی نبودن،ناراحت نبودن،غمگین نبودن،شیطون نبودن…یه حس عجیب وخاص توی چشمای عسلیش موج میزد…دوباره همون حس عجیب…حسی که وقتی اون روز تودانشگاه روبروم وایساد،توچشماش دیدم…همون حس بود…حسی که من ازش سردرنمیاوردم…این حس عجیب باعث شدکه مات ومبهوت به چشماش خیره بشم…اونم زل زده بودبه چشمای من…هیچ حرفی نمی زدیم…سکوت کرده بودیم وچشم ازهم دیگه برنمی داشتیم.نمی دونم چقد تواون حالت بودیم که یهو صدای زنگ گوشی رادوین سکوت بینمون وشکست!!نگاهم وازرادوین گرفتم…کلافه وبی حوصله گوشیش وجواب داد ومشغول حرف زدن شد!!
وا…مگه اینجام آنتن میده؟!!بالای کوه کدوم موبایلی آنتن میده که مال رادوین میده؟!!به حق چیزای ندیده!!!
توهمین فکرابودم که بادیدن دکل همراه اولی که روبروم بود,دهنم بسته شد!!!زکی…همراه اول اینجارم ول نکرده؟!!بالای کوه دکل زدی که چی بشه آخه؟!!!هان؟!!فقط می خواستی حال خوش مارو خراب کنی دیگه نه؟!!
پوفی کشیدم وبه رادوین خیره شدم…زل زده بودبه من وداشت باگوشیش حرف می زد…همون حس عجیب باعث شدکه دوباره بهش خیره بشم…
.
چته تورها؟!!یه ذره زل زدتوچشمات خرشدی؟!!!وا نده دختر…یادته رادوین سراون قضیه چندروز باهات قهربودوعذابت داد؟!!مگه نمی خواستی کارش وتلافی کنی؟!!پس چرا داری وا میدی؟!!تونباید کوتاه بیای رها…آره…من نباید وا بدم…باید انقد عذابش بدم تاتمام بی محلیاش وتلافی کنم!!
اخم غلیظی کردم ونگاهم وازش گرفتم…بی توجه به رادوین به راهم ادامه دادم…چندباری صدام کردولی توجهی بهش نکردم.انقد ازش دور شدم که دیگه صداش نمیومد…بی حوصله،گوشیم وازتوی جیبم بیرون آوردم وهندزفریم وگذاشتم توگوشم…یه آهنگ وپلی کردم وصدای آهنگ وزیادِزیاد کردمبه فضای سرسبزروبروم خیره شده بودم وگوشی به دست،آهنگ گوش می دادم وکوهنوردی می کردم!!
دیگه خبری ازرادوین نبود…
فکرکنم یه شوصون کیلومتری راه رفته باشم!!نزدیک دوساعته دارم راه میرم واصلاهم خسته نیستم!!!دلم می خوادبرم این قله روفتح کنم!!!چاکر رهاخانوم… چه استعداد نهانی داشتم توکوهنوردی و رو نمی کردم!!!
اصلا خسته نبودم…باذوق وشوق قدم برمی داشتم وبه راهم ادامه می دادم…همین جوری داشتم می رفتم که یهو پام به یه چیزی گیر کرد وگرومپ!!!
روی زمین پهن شدم…خوشم میاد که این زمین خوردن,توی کوه هم مارو ولم نمی کنه!!خاک توسرم کنن که انقد دست وپاچلفتیم…تمام لباسام خاکی شده بودن…روی زانوم پاره شده بودوخون میومد…مچ پام خیلی درمی کرد…دستم وبه زمین تکیه دادم وبه سختی نشستم.یهونگاهم خورد به گوشیم که درب وداغون روی زمین افتاده بود!!!دلم هُری ریخت!!!پاک این بچه رو فراموش کرده بودم…این کی ازدست من افتاد؟؟جیغ خفیفی زدم…حالالباسا وزانوم به درک گوشیم افتادروی زمین نفله شد!!!وقتی میگم نفله یعنی نفله ها!!!تمام دل وروده اش ریخته بیرون… سیم کارت وباتریش دراومده بود وخاموش شده بود…ازشانس خرکی منم گوشیم درست افتادروی یه تخته سنگ وکارش ساخته شد…شانسه من دارم؟!!نه خدایی شانسه؟!!
دست دراز کردم وازروی زمین بَرِش داشتم…بغض کرده بودم!!بیچاره دار فانی و وداع گفته!!صفحه اش شکسته!پشتش ترک برداشته!باتری وسیم کارتش ودوباره انداختم توش وسعی کردم روشنش کنم ولی روشن نشد…دیگه تِرکیدپُکید رفت پی کارش بابا!!!کاش من می رفتم زیر تریلی 18 چرخ واین روزو نمی دیدم!!!خودم سنگ قبرخودم وبشورم بااین کوهنوردی کردنم!!استعدادنهانم توحلقم…لباسام خاکی شده به درک،زانوم زخم شدوداره خون میادبه جهنم،مچ پام درد می کنه به درک اسفل السافلین…مهم این گوشی نازنینه که عمری تو پرِِِِِِِِقو بزرگش کردم!!! وقتی رفتم دانشگاه بابام این گوشیه رو برام خرید…5سالِ تمامه عین چشمام ازش مراقبت کردم!!چه شب هاکه نذاشتمش بالای سرم…چه روزهاکه لای حریر وابریشم نپیچیدمش!!چرت گفتم باباحریروابریشمم کجابود؟!!حالا درسته لای حریروابریشم نپیچیدمش ولی دیگه خدایی توی کیفم که گذاشتمش!!الهی من برات بمیرم که اینجوری نفله شدی عزیزدلم…الهی من قربونت بشم که رسماً اوراق شدی!!خدایی خیلی سخته…باورکنید سخته!!آدم 5 سال تمام،شب وروز،بایه گوشی زندگی کنه اون وقت بیاد کوهنوردی وجیگرگوشه اش به این روز سیاه بیفته!!!من ازاولشم نسبت به کوهنوردی رفتن بد دل بودم!!می دونستم که امروز قراره یه اتفاق بدی بیفته…همین 2ساعت پیش وقتی ازجیبم بیرونش آوردم تاباهاش آهنگ گوش بدم،دیدم بچم بغض کرده ها!!اصلا انگار می دونست که می خوادبره…چندروز بودحالش خوب نبود!!وقتی می خواستم باهاش اس بدم اشک توصفحه اش جمع می شد!!عزیزدلم خبرداشت که روزای آخرشه!!الهی من فدای اون صفحه شکسته ات بشم…کاش من پیش مرگت می شدم ونفله شدنت ونمی دیدم!!
اشک توچشمام جمع شده بود!!زل زده به بودم به جنازه بچم که تودستم بود!!حالامن ازکجاپول بیارم یه گوشی دیگه بخرم؟!!هان؟!!خیلی پول دارم که بخوام برم گوشی بخرم؟!!ای خدا…آخه چرامن انقد بدبختم؟!
– رها…چی شده؟!!خوبی؟!!!
رادوین با چهره ای رنگ پریده ونگران کنارم روی زمین زانو زد وزل زدتوچشمای پرازاشکم…نگران پرسید:رها…چی شده؟!چرا این شکلی شدی؟بگوببینم چی شده؟!!
کوری؟!!!نه واقعاکوری؟!!!وقتی یه آدم این شکلی روی زمین نشسته ولباساش خاکیه وزانوش پاره وخونیه یعنی چش شده؟!!جانه من چه احتمالی به جز زمین خوردن طرف وجود داره؟!!مثلا ممکنه که طرف بعداز به ثمررسوندن 10-20 تاعمل قلب باز به این روز افتاده باشه؟!!یامثلاشکست عشقی خورده باشه این شکلی شده باشه؟!!نه خدایی چه احتمالی به جززمین خوردنم می تونه وجود داشته باشه وقتی من اینجوری روی زمین نشستم وزانوی غم بغل گرفتم وگوشیم وگرفتم کف دستم واشک توچشمام جمع شده؟!!ای خدا ببین ماباکیاشدیم 77 میلیون و125 هزار و354 نفر ونیم!!!جانم؟!!! نیم؟؟حداقل چاخان می کنی یه چیزی بگوباعقل جوردربیاد!! مگه میشه یه آدم نصفه باشه آخه؟!!چرا نمیشه؟!!به عنوان مثال این رادی گودزیلاخودش نیمچه آدمه…نیگابه قدوهیکلش نکن عقلش قده یه نخوده!!!کسی که عقل نداشته باشه نیمچه آدم حساب میشه دیگه!!اون وقت خودت یه آدم کامل حساب میشی عایا؟!!نه بابا…من که خودم 0.25 هستم!!!
بابابیخیاله این محاسبات فضایی!!!الان تعداد جمعیت ایران ونیمه بودن رادوین و0.25 بودن من مهم نیست…مهم جیگرگوشه منه که نفله شده!!
آه پرسوزی کشیدم وخیره شدم به جنازه گوشیم که حالاتصویرش ازپشت پرده اشکام تار بود.
رادوین دوباره پرسید:رها چی شده؟!!
من میگم این نیمچه آدمه شمامیگید نه!!دوساعته داره حال وروز من ومی بینه هاولی هنوزمیگه چی شده!!!یادم باشه یه نذری چیزی واسه این بچه بکنم بلکم عقلش بیادسرجاش!!
همون طورکه به جنازه گوشی نازنینم زل زده بودم،پربغض گفتم:چی می خواستی بشه؟؟!!بدبخت شدم…بیچاره شدم…تمام هست ونیستم به بادرفته!!جیگرگوشه نازنینم تیکه پاره شده…تمام امیدمن واسه زندگی پرپرشده…غمِ تموم دنیاروی سرم آوارشده!
ودوباره آه پرسوزوگدازی کشیدم وقطره اشکی ازچشمام جاری شد…
رادوین داشت ازنگرانی سکته می کرد…چشمای نگرانش وبه چشمام دوخت…آب دهنش وقورت دادوزیرلب گفت:کی مرده رها؟!!
جگرگوشه ام ومقابل چشم رادوین گرفتم وبه باچشم بهش اشاره کردم که راحت وآسوده روی دستم خفته بود!!
صورتم ازاشک خیس شده بود…بینیم وبالاکشیدم وبین گریه هام گفتم:گوشیم…گوشیم رادوین…عزیزدلم افتادزمین وشکست…دیگه هیچی ازش نمونده رادوین…راد…رادوین من…بدبخت شدم!!
وگریه ام شدت گرفت…
رادوین باتعجب به جنازه گوشیم خیره شده بود…انگشت اشاره اش وبه سمت گوشی گرفت ومتعجب گفت:توبه خاطریه گوشی داری اینجوری زارمیزنی؟!!
دوباره بینیم وبالاکشیدم…به فین فین افتاده بودم…پربغض گفتم:چی داری میگی رادوین؟!اون (باصدای آرومی گفتم:) گوشی نبود…(بلندترازقبل ادامه دادم:)گــــــوشـــــی بود!!!
این وکه گفتم رادوین ازخنده ترکید!!چرا می خندی دیوونه؟!!جیگرگوشه من نفله شده اون وقت توداری می خندی؟!!!یعنی انقدبی احساسی که به این صحنه دلخراش می خندی؟؟البته ازشماپولدارا انتظاری نمیره…تو وامثال تو که هفته ای یه باریه گوشی عوض می کنین چجوری می تونین حال من ودرک کنین؟!!شمانمی دونین 5 سال زندگی کردن بایه گوشی یعنی چی…5 سالِ تمام بااین گوشی نازنین زندگی کردم…شب میذاشتمش بالای سرم ومی خوابیدم…روزنمیشد که برم بیرون وبچم وباخودم نبرم!!توچه می فهمی من چی میگم؟!!
من زارمیزدم ورادوین انقد خندیده بودنفسش به شماره افتاده بود…لابه لای خنده هاش گفت:خیلی…خیلی خلی!!دیوونه…
اخمی کردم وچشم غره توپی بهش رفتم که باعث شدخفه خون بگیره!!
باچشمای اشکیم زل زدم به چشماش وعصبانی گفتم:بدخت شدن منه بیچاره خندیدن داره؟!!نداره…به پیر،به پیغمبرنداره!!!چرا الکی می خندی؟!!ثمره 5سال زحمت من با یه کوهنوردی اومدن به باد رفت رادوین…می فهمی؟!دِ نمی فهمی دیگه…اگه می فهمیدی که به حال داغون من نمی خندیدی!!
نگاهم وازش گرفتم ودوختم به گوشیم…
رسماً بدبخت شدم رفت!!داغ تیکه تیکه شدن بچم یه طرف،داغ بی پولیم یه طرف دیگه…روم نیمشه به بابابگم برام پول بفرسته تاگوشی بخرم…اون بیچاره هاتواین وضعیت بیشترازمن به پول احتیاج دارن…خدایاچیکارکنم؟!!یعنی دیگه گوشی نخرم؟!!مگه میشه؟!مگه من می تونم یه روزبدون گوشی سرکنم؟!!!همچین میگی انگار روزی شوصون نفربهت زنگ میزدن و500 تاهم مزاحم تلفنی داشتی!!باباگوشی توکه تهِ تهش خیلی میس کال داشت بیشتراز2تانمی شدکه اونام همش اری بود!!خب درسته که من زیادمیس کال نداشتم وخیلی کسی بهم اس نمی دادولی من به شخصه به یه اصلی معتقدم که میگه “برای یک انسان بیکار اطمینان حاصل ازاینکه گوشیش درکنارشه،بهش دلگرمی میده حتی اگرکسیم بهش زنگ نزنه!!”
باچشم غره من رادوین بالاخره به خنده طولانیش پایان داد…نیشش وکاملابست وسعی کردقیافه ناراحت ومغمومی به خودش بگیره تامثلابامن همراهی کنه!!
دستش وبه سمتم درازکردوگوشیم وازدستم گرفت…باادب واحترام گذاشتش کف دستاش وزل زدبهش…تمام تلاشش ومی کردتاخنده اش نگیره…باناراحتی ساختگی گفت:خدابیامرز ازهمین صفحه اش معلومه که گوشی زحمت کشی بود!!روحش قرین رحمت باد
ودیگه نتونست تحمل کنه وازخنده پهن زمین شد…چشم غره ای بهش رفتم تابه خندیدنش خاتمه بده امانه تنهانیشش ونبست بلکه خنده اش شدتم گرفت!!
اخمی کردم وگوشیم وازدستش بیرون کشیدم…دوباره گذاشتمش کف دستام وپربغض ومغموم زل زدم بهش.
رادوین تاچند دقیقه ای ازخنده ریسه می رفت!!
خنده اش که تموم شد،خیره شدبه من…قیافه ناراحت وغمگین من وکه دید،باتعجب گفت:رها…من فکرمی کردم داری شوخی می کنی!!توچته دختر؟!!خراب شدن یه گوشی که انقدارزش نداره…نیگاش کن چه زانوی غمی بغل گرفته!
دوباره اشک توچشمام جمع شده بود…همون طورکه به گوشیم زل زده بودم،بالحنی که ناراحتی وغم توش موج میزد،گفتم:کجای قیافه من به آدمایی می خوردکه دارن شوخی می کنن؟!!هان؟من چه شوخی دارم که باتوبکنم گودزیلا؟!!گوشی من داغون شده…گوشی که 5ساله تمام،شب وروز،کنارم بوده حالاتیکه تیکه شده!!می فهمی؟!!نمی فهمی…معلومه که نمی فهمی!!
واشک ازچشمام جاری شد…
این بار رادوین دیگه نخندید…چشمای عسلیش ودوخت به چشمای خیس من… لبخند مهربونی زدوگفت:نیگاش کن چجوری گریه می کنه…گریه نکن رها…
گریه ام شدت گرفت…اخم مصنوعی کردوگفت:دِ میگم گریه نکن…حیف اون چشمای خوشگل نیست که اشکی بشه؟!!
بااین حرف رادوین،ته دلم غنج رفت…چشمای من خوشگله؟!!جونه رها؟!بخورم وچشمام و…ببین چقد چشمای جیگری دارم که این رادوین گودزیلای دختربازو تحت تاثیرقرارداده!!الهی من فدای چشمای خوشگلم بشم…
رادوین که دید،من خیال ندارم به گریه کردنم خاتمه بدم دستش وبه سمت صورتم دراز کرد تااشکام وپاک کنه…امامن روم وازش برگردوندم ونگاهم وازچشمای عسلیش دزدیدم…هنوز یادم نرفته رادوین خان!!قراربودسگ محلت ندم…
رادوین ازعکس العملم تعجب کرده بود…زیرلب گفت:هنوز باهام قهری؟!!
جوابش وندادم…دوباره گفت:رها…بامن قهری؟!
چیزی نگفتم…رادوین که سکوتم ودید،سرش وبه سمت صورتم آورد…زل زدتوچشمای اشکیم…مهربون گفت:آخه چرا بامن قهری رهایی؟!!هان؟؟به خاطرحرفی که سره میزصبحونه بهت زدم؟به خاطرخنده هام؟!من معذرت می خوام…من اشتباه کردم…من غلط کردم…من شکرخوردم…ببخشید…دیگه تکرار نمیشه…باشه؟!!
نگاهی به چهره مظلومش انداختم…التماس توچشمای عسلیش موج میزد…
قیافه اش انقد معصوم شده بود که دلم واسش سوخت…دلم می خواست بپرم بغلش وشالاپ شالاپ بوسش کنم!!شده بودعین یه پسربچه مظلوم که مامانش باهاش قهرکرده وداره منت کشی می کنه…خواستم بهش بگم بخشیدمش که یهو یه فکرشیطانی زدبه سرم!!
باناز وعشوه روم وازش گرفتم وخیره شدم به منظره روبروم…
رادوین معصوم ترازقبل گفت:نبخشیدی؟!!هنوزم قهری؟!!آخه من چیکار کنم که تودیگه باهام قهرنباشی؟
ایول…موقعیت برای به ثمررسوندن نقشه ام جور شد.
دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم…روکردم بهش وزل زدم توچشماش…شیطون گفتم:حاضری هرکاری بکنی؟!!
لبخندمحوی روی لبش نشست…مهربون گفت:شماباماقهرنباش،هرچی بگی اطاعت میشه!!
گوشیم وبارعایت ادب واحتارم روی زمین گذاشتم تادستم خالی باشه…انگشت کوچیکه دستم وبه سمتش دراز کردم وگفتم:قول بده…
باتعجب زل زدبه انگشتم…زیرلب گفت:چی؟!!
انگشت کوچیک دست راستش وتوی دستم گرفتم ودور انگشت کوچیک دست راست خودم حلقه کردم…زل زدم توچشماش وگفتم:قول؟!
نگاهش وازانگشتای درهم گره خورده امون گرفت ودوخت به چشمام…لبخندقشنگی روی لبش نقش بسته بود…گفت:قول.
ایول…قول داد!!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:خب پس پاشو کولَم کن!!
لبخندش محوشد…گنگ ومتعجب به من خیره شده بود…مثل بچه خنگاگفت:چی؟!!پاشم چیکارت کنم؟!!
لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:پاشو کولم کن!!!
پوزخندی نشست روی لبش…اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بست…دوباره شدهمون گودزیلای بی ریخت دخترباز!!
گفت:توخودت پا نداری؟!!چُلاقی؟!!من باید توروکول کنم؟؟بروبابا…
اخمی کردم وگفتم:من نمی تونم راه برم…مچ پام درد می کنه.تازه زانوم زخمم شده ودرد می کنه(به زانوم که دراثرزمین خوردنم،زخم شده بودوخون میومد،اشاره کردم وادامه دادم:)ببین…..
پوزخندش پررنگ ترشد…گفت:همچین میگه زانوم دردر می کنه،یکی ندونه فکرمی کنه زخم شمشیرخورده!!بابایه زخم کوچولوکه دیگه این سوسول بازیارونداره.
اخمم غلیظ ترشد…گفتم:اماتوبامن دست دادی…
هنوز همون پوزخندروی لبش بود… بدجور روی لبش خودنمایی می کرد…پوزخنداش دیوونه ام می کنن…
بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:من دست ندادم…انگشت دادم!!
زرشــــک!!!دست یاانگشت چه فرقی داره؟!!بالاخره قول که دادی گودزیلا!!! ازهمین اول داری دَبه درمیاری…همین چندقیقه پیش بهم قول دادی!!
عصبانی گفتم:یعنی کولم نمی کنی؟!!
زل زدتوچشمام ومحکم وقاطع گفت:معلومه که نه!!
انگشت اشاره ام وبه علامت تهدید تکون دادم وگفتم:باهات آشتی نمی کنما!!
بی خیال شونه ای بالاانداخت وگفت:خب نکن!!
چشم غره ای بهش رفتم وروم وازش گرفتم…
تیرم بدجوربه سنگ خورد!!کلی دلم وصابون زده بودم که بقیه راه ورادوین کولم می کنه ودیگه لازم نیست خودم راه برم!!زهی خیال باطل…
دستم وبه زمین تکیه دادم وخواستم بلندشم که یهو مچ پام تیرکشید…زانومم بدجور درد می کرد…قیافه ام ازدرد مچاله شد ولبم وبه دندون گرفتم…دوباره سعی کردم بلندشم…دستم وروی زمین محکم کردم وبه هرسختی بود بلندشدم…مچ پام خیلی دردمی کرد….درد زانومم بیشترشده بود.باقیافه ای درهم خم شدم و جنازه گوشیم وازروی زمین برداشتم…خاک لباسام وتکوندم وخواستم قدم اول وبردارم که دوباره مچ پام تیرکشید…درد مچم باعث شدکه مکث کنم…
خواستم دوباره قدم بردارم که رادوین زیر بغلم وگرفت…سرش وخم کرد سمت گوشم وبالحنی که نگرانی توش موج میزد،گفت:خیلی درد می کنه؟!
اخمی کردم وزیرلب غریدم:نه!!
این وکه گفتم،یه دستش و روی شونه ام ودست دیگه اش وروی بازوم گذاشت…من وبه سمت خودش چرخوند…باهاش چشم توچشم شدم…لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود…مظلوم گفت:هنوزقهری؟!!
پشت چشمی براش نازک کردم وگفت:اگه خدابخواد!!
خندیدوگفت:واگه خدانخواد؟!!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شدنیشش وببنده…واسه من احتمال در نظرمی گیره!!
بالحن مهربونی گفت:باشه بابا…جهنم الضرر!!بیابالاببینم.
وکوله اش ودرآورد وبه دستم داد…بهم پشت کردوروی زمین زانو زد…اشاره کردکه برم روی کولش…
رادوین گودزیلا می خوادکولم کنه؟؟واقعا؟!!جونه رها؟!!ایول به مرامت داش رادی…عجب بچه بامعرفت وخوش قولی بودی ومن خبرنمی دونستم!!
باذوق گفتم:یعنی راس راسکی می خوای کولم کنی؟!!
روش سمت من نبود ونمی تونستم صورتش وببینم ولی صدای خنده اش به گوشم خورد…باشیطنت گفت:چه کنیم دیگه دل رحمی زیادم واسمون دردسرشده!!
نیشم به اندازه عرض صورتم بازبود!!داشتم ذوق مرگ می شدم…کوله رادوین وروی دوشم انداختم وباذوق دستام وبه هم کوبیدم…واسش بوس فرستادم وگفتم:عاشقتم رادی!!
وپریدم روی کول رادوین…
بالحن شیطونی گفت:واقعا؟!!
گنگ ومتعجب گفتم:چی واقعا؟!!
– واقعا عاشقمی؟!!
پوزخندی زدم وگفتم:نه بابا…وقتی خیلی ذوق زده میشم هی هی الکی واسه طرفم ماچ وبوسه می فرستم ومیگم عاشقتم!!
رادوین خندیدوگفت:خدا بده ازاین ذوق زده شدنا!!!
خندیدم وچیزی نگفتم…
ازجا بلندشد وقدم اول وبرداشت وحرکت کرد…
باید تمام این راهی که من اومده بودم وبرمی گشتیم تابرسیم به امیروارغوان…رادوین تقریبا باید دوساعت من و روی کولش تحمل کنه!بیچاره رادوین قطع به یقین تابرسیم اونجاکتلت آبلَمبوشده میشه…آخـــــی!!
یه پنج دقیقه ای از راه رفتنمون گذشته بودوهیچ حرفی بین من ورادوین ردوبدل نشده بود…ای باباحوصله ام سررفت…چرا این رادی گودزیلاهیچی نمیگه؟!!
کلافه وبی حوصله گفتم:رادی…من حوصله ام سررفته!!
– هَمِش بزن سرنره!!
اخمی روی پشونیم نشست…گفتم:هه هه هه!!بی مزه…
خندیدوگفت:آخه دخترخوب من چه کاری می تونم برای حوصله سر رفته توبکنم؟!هان؟؟
رفتم توفکر…
راست میگه این بیچاره چیکارمی تونه بکنه؟!!باهام حرف بزنه؟؟نه بابا…حالامی شینه مثل دیشب ازغم وغصه هاش میگه دپ میشم…پس چیکارکنه؟!!…
آهان!!یافتم…خودشه!!
بشکنی زدم وذوق زده گفتم:واسم آهنگ بخون!!
مثل بچه خنگاگفت:چی؟!!واست آهنگ بخونم؟!!
– اوهوم!!
خونسردوبی تفاوت گفت:بروبابا توام حال داری!!به نظرت من تواین وضعیت که کم مونده کمرم ازوسط نصف بشه،حال آهنگ خوندن دارم؟!!
آروم زدم توسرش وگفتم:حرف نباشه!!توگفتی هرکاری می کنی تامن باهات قهرنباشم پس الکی غرنزن وراهت وبرو.(وباذوق ادامه دادم:)اگه تونمی خونی پس من می خونم!!
وبدون اینکه به رادوین اجازه حرف زدن بدم،شروع کردم به خوندن:
– بـــیــــــــــــــــــــ ا…دوری کنیم ازهم…بــیــــــاتنهابشیم کم کـــم…بــیـــــابامن توبدترشو…بــیــــا ازمن تورد شو…ردشو…
نه ازاین زیاد خوشم نمیاد…بذاریه چیزدیگه بخونم…
وبی معطلی رفتم تونخ آهنگ بدی:
– حنا اینجوری به من نگاه نکن…باچشات قلب من وصدانکن…حنابسه من ودیوونه نکن…موهات وتودست باد شونه نکن…
نه ولش کن ازاندی هم زیاد خوشم نمیاد…بریم آهنگ بعدی:
– من…من… رویایی دارم…رویای آزادی…رویای یک رقص بی وقفه از…
یک رقص بی وقفه ازچی چی؟!!چی بود؟!!یادم میادا صبرکن…توک زبونمه…یک رقص بی وقفه از…
رادوین کلافه پوفی کشیدوگفت:رویای یک رقص بی وقفه ازشادی…
ای وای راست میگه…یک رقص بی وقفه ازشادی!!
باذوق ادامه دادم:
– رویای یک رقص بی وقفه ازشادی…من…من…من…رویایی دارم ازجنس بیــــــداری…رویای…
ای وای…رویای چی چی؟!!ای بابا هی رویاهاشون ویادم میره!!اون رویای یک رقص بی وقفه ازشادی بود این چیه؟!!رویای…رویای…رویای…
آهان یادم اومد:
– رویای تمدیدیک زهربی خوابی…
متعجب پرید وسط آهنگم:
– چی؟!!رویای تمدید یک زهربی خوابی؟!!این ودیگه ازکجات در آوُردی؟!!لااقل یه چیزی بگو باعقل جور دربیاد دیوونه!!
اخمی کردم وگفتم:من این وازخودم درنیاوردم که!!خوده اِبی توآهنگش میگه رویای تمدید یک زهربی خوابی…
– آهان!!اون وخ اینی که تومیگی یعنی چی؟!!
– یعنی چی نداره که!!به این آسونی…
– میشه واسم معنیش کنی؟!
– آره چرا نمیشه!؟!ببین میگه رویای تمدیدیک زهربی خوابی…خب رویاکه معلومه یعنی چی..یعنی آرزو!!تمدیدم یعنی یه چیزی وتکرار کردن…یامهلت یه چیزی وبیشترکردن…ببین نشنیدی میگن مهلت ثبت نام درکنکور سراسری تمدید شد؟!!
– تاجایی که من می دونم مهلت انتخاب رشته رو توکنکور سراسری تمدید می کنن!!
– حالا همون…چه فرقی می کنه مهلت انتخاب رشته باشه یاثبت نام؟!مهم لُپ مطلبه !!
رادوین پوفی کشیدوگفت:بله…خب بقیه اش؟!
– آره داشتم می گفتم…زهرم که می دونی یعنی چی…یعنی سَم…نشنیدی میگن زهرمار؟!همونه دیگه!!خب میریم سراغ بی خوابی…بی خوابی هم یعنی بدون خواب!!مخالف خوابه دیگه!!
رادوین باتعجب گفت:جانم؟!!مخالف خواب که بیداریه!!
آروم زدم توسرش وکلافه گفتم:ای بابا!!حالا چه فرقی می کنه؟!!به من وتوچه که مخالف خواب بیداریه یا بی خوابی!؟!!مهم لُپ مطلبه!!
دوباره پوفی کشیدو بی حوصله گفت:بله حق باشماست…خب می گفتی…
– دیگه چیزی نمونده که بخوام بگم!!تموم شد دیگه!
– چجوری تموم شد؟!!توفقط کلمه هاش ومعنی کردی…معنی کُلیش هنوزمونده!!
پوفی کشیدم وگفتم:بابا توچقد گیری!معنیش که مشخصه…میگه رویای تمدیدیک زهربی خوابی.یعنی آرزوی تمدید شدن یه زهری که باعث بی خوابی میشه!!تموم شدورفت…به همین سادگی!!
این وکه گفتم،باصدای بلندخندید…خنده اش که تموم شد،بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:بسیار بسیار ازمحضرتون فیض بردیم استاد…خیلی جامع وکامل عرض کردین فقط…جسارت نباشه یه وختا ولی خب درستش یه چیز دیگه اس!!جناب اِبی میگن رویای تسکین یک درد تکراری!!
اِ؟!!!واقعا؟!!
راست میگه این بیچاره ها…رویای تسکین یک درد تکراری!!!پس اونی که من گفتم چی بود؟!!یعنی بازتوهم زدم؟!خدایا من وبکش راحتم کن…چه بااعتمادبه نفسم داشتم واسه خودم تفسیرمی کردم!!
درسته که بدجورسوتی داده بودم ولی بازم مثل همیشه سعی کردم موضع خودم وحفظ کنم…تک سرفه ای کردم وگفتم:حالامهم نیست که جناب ابی چی گفتن…می دونی که مهم…
پرید وسط حرفم:
– لُپ مطلبه!!
– خوشم میاد که بچه تیزی هستی!!آفرین…(وبرای اینکه ماست مالی کنم،ادامه دادم:)راستش می دونی من ازاولشم حس خوبی نسبت به این آهنگه نداشتم!!بذار بریم توکاره یه آهنگ دیگه.
کلی فکرکردم ویه آهنگی ودرنظرگرفتم که متنش وکامل حفظ بودم…من عاشق این آهنگم…بانیش بازشروع کردم به خوندن:
– وقتی رسیدی که شکسته بودم…ازهمه آدماخسته بودم…وقتی رسیدی که نبود امیدی…اماتومثل معجزه رسیدی…وقتی که رسیدی که شکسته بودم…ازهمه آدماخسته بودم…بعد یه عالم اشک وبغض وفریاد،خداتوروبرای من فرستاد…خوب می دونم…
خوب می دونم…خوب می دونم چی چی؟!!ای بابا چرا من همش وسطای آهنگارو یادم میره؟!!خیرسرم این وانتخاب کردم چون همش وبلدبودم!!پس چرا یهویادم رفت؟!مرده شورم وببرن که حتی یه آهنگم درست وحسابی بلدنیستم بخونم!!!
– خوب می دونم جای تورو زمین نیست…خیلیه فرق توفقط همین نیست…آدمای قصه های گذشته،به کسی مثل تومیگن فرشته…فرشته نجات…فرشته نجات…توجون ازم بخواه…اونم کمه برات…فرشته نجــات… فرشته نجــات…توجون ازم بخواه…اونم کمه برات…رسیدی ازیه جاکه آشنابود…شبیه توفقط توقصه هابود…توازیه جای خیلی دوراومدی…قفل وشکستی مثل نوراومدی…توهمونی که آرزوی من بود…همیشه هرجاروبروی من بود…شباتوخوابم تورودیده بودم…خیلی شبابهت رسیده بودم… خوب می دونم جای تورو زمین نیست…خیلیه فرق توفقط همین نیست…آدمای قصه های گذشته،به کسی مثل تومیگن فرشته…فرشته نجات…فرشته نجات…توجون ازم بخواه…اونم کمه برات…فرشته نجــات… فرشته نجــات…توجون ازم بخواه…اونم کمه برات… توجون ازم بخواه…اونم کمه برات… توجون ازم بخواه…اونم کمه برات…
“فرشته نجات-کامران وهومن”
آهنگ که تموم شد،باذوق براش دست زدم…فوق العاده خوند!!انقد قشنگ خوندکه دلم واسش ضعف رفت…تک تک کلمه هایی که ازدهنش بیرون میومدپرازاحساس بود…دیگه وقتی منی که ارغوان همیشه بهم میگه بی احساس،تونستم احساس رادوین ودرک کنم،شماببینیدکه چقد بااحساس خونده!!خودمونیما…چه حافظه ای داره این رادی جون…همه آهنگایی که می خونه روازحفظه!!بزنم به تخته بچم حافظه اش حرف نداره!!!!
نیشم ازاین بناگوش تااون بناگوش بازبود…باهیجان گفتم:ایول!!ایول به تورادی…صدات حرف نداره!!محشری!!!
رادوین خندید…لبخندم پررنگ ترشد…
کم کم لبخندم محوشد…خنده اونم قطع شد…
زیرلب گفتم:رادوین…تواین همه احساس وازکجامیاری؟!!
صدای نفس عمیقی که کشید توی گوشم پیچید…پربغض گفت:اون عشق بچگانه هرچقد ضرر وزیان به حالم داشت، یه فایده هم برام داشت اونم این بودکه احساسم وقوی ترازگذشته کرد…تواوج تنهایی وبی کسی،وقتی غم وغصه ازپام دَرَم میاورد، یه گوشه می نشستم و آهنگ می خوندم…تک تک کلمه های آهنگ وباتمام وجودم حس می کردم…احساسم وپای شعروآهنگ وموسیقی گذاشتم…حداقل خوبیش اینه که می دونم موسیقی هیچ وقت تنهام نمیذاره!!
ودوباره نفس عمیقی کشید…
ای وای!! باسوالی که ازش پرسیدم دوباره خاطرات گذشته رو واسش زنده کردم…کاش اون حرف ونمی زدم…دلم نمی خواد باحرفام،رادوین ویادگذشته تلخش بندازم…دلم نمی خواد رادوین بغض کنه وناراحت بشه…دلم نمی خوادبه گذشته اش فکرکنه…گذشته هرچی بودگذشته…مهم الانه…رادوین باید ازامروزش لذت ببره…رادوین باید به امروزش فکرکنه…باید فکرش ومشغول کنم تاسمت گذشته نره…رادوین برای من مهمه…ناراحت یاخوشحال بودنش برام مهمه…اخمویاخندون بودنش…عصبانی یاخونسردبودنش…همه اینابرام مهمه…من نمی تونم رادوین وناراحت واخمو وپربغض ببینم…دلم می خواد همیشه بخنده وشادباشه…حاضرجواب وپرروباشه…من واذیت کنه وبهم تیکه بندازه ولی بخنده…دلم می خواد رادوین همیشه شادباشه…نمیذارم دیگه به گذشته تلخش فکرکنه…حداقل زمانی که کنارمنه!!
برای عوض کردن حال رادوین،خندیدم وشیطون گفتم:اوضاع اون پایین تحت کنترله؟!!همه چی خوبه جناب رادوین؟سنگین که نیستم؟!!
خندیدوگفت:نه…سنگین نیستی…
ودوباره ساکت شدورفت توفکر…
برای اینکه ازتوفکردَرِش بیارم،باذوق گفتم:رادوین…میشه یه آهنگ دیگه برام بخونی؟!!
– الان حوصله ندارم رهاجان…باشه برای یه وقت دیگه…
اَه…لعنت به من!!کاش لال می شدم وچیزی نمی گفتم تارادوین اینجوری نره توفکر…حالاچیکار کنم؟!!چیکارکنم که غمگین وناراحت نباشه؟!!چیکار کنم که بخنده وازفکرگذشته بیرون بیاد؟!!آهنگم که نمیخونه…من براش بخونم؟بروبابا!!!توبخوای یه دونه آهنگ بخونی وسطش نفله میشی،گندمیزنی به هرچی آهنگه!!خب پس چیکارکنم؟!!باهاش بازی کنم؟!!چی بازی خاله بازی؟!!بروبابا…رادوین خیلی حوصله داره تومی خوای باهاش بازیم بکنی!؟؟خب پس چیکارکنم؟!!….بهترین راه اینکه باهاش حرف بزنم…اگه باهاش حرف بزنم،اونم مجبورمیشه که جوابم وبده واینجوری ازفکربیرون میاد…خب حالادرمورد چی باهاش حرف بزنم؟!!…آهان یافتم!!
بالحن مهربونی گفتم:رادوین…
– بله؟!!
– میشه من یه سوال ازت بپرسم؟!!
من صورتش ونمی دیدم.چون من کولش بودم واون پشتش بهم بود…ولی نمی دونم چرا حس کردم یه لبخندنشسته روی لبش…نمی دیدمش ولی حسم بهم می گفت که داره لبخندمی زنه…
مهربون گفت:شماصدتابپرس…
لبخندی روی لبم نشست…وقتی اینجوری باهام حرف می زنه،دلم می خواد بپرم بغلش وشالپ شالاپ ماچش کنم!!
تصمیم گرفته بودم تا سوالی روکه مدت هاست ذهنم وبه خودش مشغول کرده ازش بپرسم…اینجوری هم من از سردرگمی درمیام وهم ذهن رادوین مشغول میشه ودیگه فرصت نمی کنه بره توفکر…
زبونم وبالبم ترکردم وگفتم:رادوین…شب عروسی ارغوان وامیر…چه چیزی باعث شدکه از رفتارا وحرکات آرتان عصبانی بشی؟!به خاطرچی سرم غیرتی شدی؟!!به خاطرمسئولیتی که داییت به گردنت انداخته ؟!به خاطراحساس مسئولیتت؟ فقط همین؟
نفس عمیقی کشیدوگفت:راستش وبخوای…
تمام حواسم گوش شدومنتظرشنیدن جواب رادوین…جوابی که مدت هابودمنتظرش بودم…
ودوباره صدای نفس کشیدنش به گوشم خورد…گفت:راستش وبخوای نه…غیرتی شدن اون شب من،از سر حس مسئولیت نبود…می دونی رها…مردا سرهردختری غیرتی نمیشن… مردا سرکسی غیرتی میشن که واسشون مهمه…سرکسی که واسشون ارزش داره…توبرای من مهمی رها…خیلی مهم…
کلمه به کلمه حرفاش،قندتودلم آب می کرد…داشتم ذوق مرگ می شدم!! من برای رادوین مهمم؟!!واقعا؟!!من خیلی واسش مهمم؟!!!اونقدر مهم که رفتارای آرتان غیرتش وقلقلک داد؟!!
ازفکراینکه رادوین به من اهمیت میده و واسش مهمم،یه لبخند روی لبم نقش بست…یه نفس عمیق کشیدم وهوای پاک وکوهستانی رو حواله ریه هام کردم…پس منم برای رادوین مهمم همون طورکه اون برای من مهمه… خوشحالم…خیلی خوشحالم…حالاهردومون برای هم دیگه مهمیم…من برای رادوین مهمم…رادوین برای من مهمه…دلم نمی خواد ناراحتیش وببینم…دلم نمی خوادحس کنه تنهاست وهیچ کس ونداره…اون نبایدحس کنه که هیچ کس نمی فهمتش…
زیر لب گفتم:رادوین…
– بله؟
سرم وبه سمت گوشش خم کردم…لبم کنارگوشش تکون خورد:
– رادوین…توتنهانیستی…باور کن تنها نیستی…من هستم…رهاهست…شایدازجنس ماه نباشم ولی حرفاش ومی فهمم…باورکن می فهممت رادوین…شایدفقط یه ستاره باشم ولی ماه ودرک می کنم…رادوین باور کن ماه تنهانیست…
وسرم وگذاشتم روی شونه رادوین…لبخندروی لبم پررنگ ترشده بود…چشمام وبستم…بوی عطرتلخ رادوین مستم کرده بود…من عاشق این عطرم…نفس عمیقی کشیدم وباولع عطررادوین وبو کشیدم…من چقد این عطرودوست دارم…خیلی خوش بوئه…تلخه اماخوش بو…درست مثل صاحبش…رادوین شخصیتی از تناقض های عجیبه…مهربون امابدجنس…شیطون اماپاک وبی آلایش…خودشیفته اماخوش قلب…دختربازاماتنها…خندون وشاد امادلسرد ازیه غم قدیمی… من ازاین شخصیت پرتناقض خوشم میاد…
آرامش تمام وجودم ودربرگرفته بود…درکنار رادوین بودن بهم آرامش میده…سرم روی شونه های رادوین بودوچشمام وبسته بودم…رادوین راه می رفت ومنم روی کولش بودم…روی کول یه شخصیت پرتناقض!!
بوی مست کننده عطر رادوین هوش ازسرم پرونده بود…حس کردم خوابم میاد…امروز صبح خیلی زودبیدار شده بودم…خمیازه ای کشیدم … نمی خواستم بخوابم…دلم نمی خواست من بخوابم ورادوین دوباره بره توفکر…اماپلک هام بدجور سنگین شده بود…گیج ومنگ ازعطرتلخ رادوین،روی شونه هاش،به خواب رفتم…
**********
نمی دونم چقد خوابیدم ولی بالاخره چشمام وبازکردم…رادوین بیچاره هنوزم داشت راه می رفت ومنم روی کولش بودم!!الهی بمیرم براش…بچم جونش دراومد این همه راه من وکول کرد…
سرم وازروی شونه اش برداشتم وچشمام وبادستم مالیدم…
صدای رادوین به گوشم خورد:
– بیدارشدی؟!!
لبخندی زدم وگفتم:آره…
– چه به موقع!!دیگه چیزی نمونده که برسیم به امیراینا…
چی؟!این چی گفت؟؟دیگه چیزی نمونده که برسیم به امیراینا؟!!!ای وای…اگه ارغوان وامیرومن وتواین وضعیت ببینن که شرفم میره کف پام!!!حالافکرمی کنن من ورادوین باهم سَرو سِِری داریم که من وکول کرده!
بالحنی که ترس ونگرانی توش موج میزد،گفتم:رادوین من وبذارزمین!!
رادوین گیج وگنگ گفت:بذارمت زمین؟!!مگه تومی تونی راه بری؟!!
باعجله گفتم:آره. آره می تونم…بذارم زمین…
– آخه…
کلافه گفتم:دِ بذارم زمین دیگه رادی!!اگه ارغوان وامیر من وتورو تواین وضعیت ببینن واسمون بدمیشه ها!!
خندیدوگفت:پس بگو…توبه خاطر ترس از امیروارغوان می خوای بیای پایین…وگرنه که اون بالاخیلی بهت خوش می گذره!!
جیغ خفیفی زدم وگفتم:رادی توروجونه رعناجون بذارم زمین…الان می رسیم به اری اینا شرفم میره کف پام!!
سرخوش خندیدوگفت:حیف که به جونه مامانم قسم خوردی وگرنه قصد نداشتم ازاون بالابیارمت پایین!!حالامطمئنی می تونی راه بری؟
پوفی کشیدم وگفتم:آره…
رادوین بااحتیاط روی زمین زانو زدوگفت:بیا پایین که وسیله نقله موردنظربه مقصدرسید!!
لبخندی زدم واز کولش پایین اومدم…کوله کوهنوردی ودرآوردم وبه دست رادوین دادم…روبروش وایسادم وزل زدم توچشمای عسلیش…چشمکی بهش زدم وشیطون گفتم:مخلص آقای راننده…چاکریم!!
وباهاش بای بای کردم وپابه فرار گذاشتم!!!
خخخخخخخ
شمارم فیلم کرده بودما!!درد کجابودبابا؟!!درسته یه ذره مچ وزانوم دردمی کردولی دیگه اونقدری نبودکه نتونم راه برم…خسته بودم وحال وحوصله راه رفتن نداشتم واین شد که ازرادوین خواستم کولم کنه…واسه من که بدنشد راحت گرفتم خوابیدم…فقط بیچاره رادوین…فکرکنم الان خون خونش ومی خوره!!نازبشی رادی…الهی!!!بچم تمام این مدت فکرمی کردکه انقد دردم زیاده که نمی تونم پام وبذارم روی زمین!!
سرعتم وبیشترکردم ودرچشم به هم زدنی به ارغوان وامیررسیدم…
**********
بی حوصله وارد ویلا شدم…به سمت هال رفتم وخودم وپرت کردم روی مبل…
وای خدامردم ازخستگی…وای پام…پام چقد درد می کنه!!
ازکوه که برگشتیم،چون گرسنه بودیم رفتیم رستوران وغذاخوردیم…بعدم این ارغوان دیوونه پاشو کرد تویه کفش که من می خوام برم خرید!!!امیرم که زن ذلیل….گفت بریم!!من ورادوینم که اونجانقش بوق روایفامی کردیم…خلاصه این زوج عاشق وزوزگو برداشتن مارو بردن خرید!!چشمتون روزبدنبینه!!!تمام پاساژا وصنایع دستی های شهرومترکردیم!من ورادوین وامیرهیچی نخریدیم ولی به جاش ارغوان به اندازه یه خاورخریدکرد!هی مارومی کِشونداین ور،بعدمی برد اون ور…همه ازدستش کلافه بودیم ولی مگه کسی جرات می کردچیزی بهش بگه؟!!وای خدامردم ازدرد…آی آی آی!!پام چقدر درد می کنه…این دفعه دیگه واقعادرد می کنه…دروغ نمیگم به جونه خودم…انقد راه رفتم کف پام تاول زده…نگاهی به ساعت انداختم…وای خدا هشته!!هشت شب!!!ماساعت هفت صبح ازخونه زدیم بیرون بعد ساعت هشت شب خونه ایم!!خداازت نگذره ارغوان…ببین من وبه چه روزی انداختی…پام خیلی درد می کنه!!
چیزی نگذشت که امیرورادوین وارغوانم وارد خونه شدن…امیرورادوین بیچاره تمام خریدای ارغوان وبه دست گرفته بودن وزیرلب غرمی زدن!!اگه جرئت دارین بلندبگید ببینیدارغوان چی به روزتون میاره!!
ارغوان روی مبل نشست وامیرو رادوینم پلاستیکای خرید وتوی اتاق گذشتن وبه هال برگشتن…رادوین روی یه مبل ولو شد وامیرم روی یه مبل دیگه!!
رادوین زیرلب می نالید:
– وای…خدا!!مردم ازخستگی…آی…پام…پام چقد دردمی کنه…
نگاهی به من انداخت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست…ادامه داد:
– آی…کمرم…کمرم داره می شکنه!!خدا ازبعضیا نگذره…
پشت چشمی براش نازک کردم ونالیدم:
– آی…پام…پام خیلی دردمی کنه!خدا ازبعضیا می گذره چجورم می گذره…وای…آی آی!!چقد راه رفتم!!وای خدا…خدا…
رادوین چشم غره ای بهم رفت…درحالیکه ازدرد می نالید،خسته وبی رمق روبه من گفت:آی…کمـــــــرم!! توخودت راه رفتی؟!!توکه خودت راه نرفتی پس چرا پات درد می کنه؟!آی…آی…پام…کمرم…
درحایلکه پاهام وماساژمی دادم،گفتم:معلومه که خودم راه رفتم…این همه راه وپیاده گَََز کردم…وای…آی…پام چقدر درد می کنه!
رادوین باناله گفت:یعنی می خوای بگی توکوهم خودت راه رفتی؟!(به خودش اشاره کردوادامه داد:)احیاناًکسی کولت نکرد؟!!
اخمی کردم ونالیدم:
– نه بابا…کی اونجابود بخوادمن وکول کنه؟! خودم باهمین پاهای خودم راه رفتم…آی…(به پام اشاره کردم وادامه دادم:)اینم دلیل موثق!!!اگه کسی کولم کرده بودکه پام انقد درد نمی کرد…آی…آی پام!
– اِ؟!!اینجوریاس؟؟دیوار حاشا بلنده…ولی رهاخانوم من وشماکه یه روزی بالاخره به هم می رسیم…(به کمرش اشاره کردوگفت:)دلیل ازاین موثق تر؟!!کمرم داره ازوسط به دوقسمت مساوی تقسیم میشه…آی…آی…کمرم!
دهن بازکردم تاجوابش وبدم که ارغوان مانع شدومتعجب گفت:
– ای بابا!!چرا چرت وپرت بلغور می کنین تحویل هم میدیدن؟!درست حرف بزنید مام بفهمیم چی میگین!!کی کی وکول کرده؟!!
رادوین به من اشاره ای کردونالید:
– این…این…
چشمای ارغوان شده بود قده دوتاهندونه…گیج وگنگ به من اشاره کردوگفت:این؟!!این (به رادوین اشاره کردوادامه داد:)تورو کول کرده؟!!یه چیزی بگوباعقل جور دربیاد…
امیرخنده ای کردوبی رمق گفت:ولش کن بابا ارغوان!!این بیچاره زیادی راه رفته الان مخش هنگ کرده نمی دونه چی داره میگه!
اخم غلیظی روی پیشونی رادوین نقش بسته بود…کلافه گفت:این من وکول…
نباید میذاشتم قضیه روبه ارغوان وامیربگه!!اگه اونابفهمن که رادوین من وکول کرده بدبخت میشم!!
جیغ بلندی زدم وپریدم وسط حرف رادوین:
– آی!!آی…آی پام!!!
رادوین نگاه گذرایی به من انداخت وروکرد به امیروارغوان و ادامه داد:
– آره داشتم می گفتم…این من وکول نکرده که!!منظور…
دوباره جیغ زدم:
– آی…آی!!!پام چقد درد می کنه…
بادست وسروچشم وابرو ولب بهش اشاره می کردم که نگه!!هی ابروم وبه سمت بالاتکون میدادم…لبم وگاز می گرفتم…دست وسرم وتکون میدادم…
ارغوان وامیرباتعجب به من خیره شده بودن…ارغوان آروم به گونه اش زدوگفت:وای خاک به سرم!!رهاخل شد…
امیرخندیدوشیطون گفت:منم خل شدم!!باباهممون خل شدیم…ازساعت 7 صبح تاالان یه بند داریم راه میریم…رهای بیچاره هم اون همه راه رفته خب حق داره خل بشه دیگه!!درد پاش زده به چشم وابرو وسرودست ولبش کلاً رفته توهنگ…(لبش وگزیدوادامه داد:)سکته ناقص نزده باشه یه وخ؟!!
ارغوان چشم غره ای بهش رفت که باعث شد نیشش بسته بشه!!
درتمام مدتی که امیرداشت حرف میزد،من سعی می کردم که به هرطریقی که شده به رادوین حالی کنم که چیزی به اری اینانگه ولی این رادی گودزیلا انگار نه انگار!!بالبخند شیطونی روی لبش زل زده بودبهم…مثل اینکه رادوین خره فکرای شیطانی در سرداره…پس آقای رادوین خان قصد دارن من ولو بدن؟!!بچه پررو…مگه دیگه باهام مهربون نشده بودی؟!پس چرا حالاداری لوم میدی؟!!توکه می دونی اگه بگی من وکول کردی شرفم میره کف پام،پس چرا می خوای بگی؟نکنه دوباره هوس اذیت کردن ودعوا وکل کل زده به سرت؟!!جون به جونت کنن همون رادی گودزیلای سابقی…
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود…دست از شکلک درآوردن وتلاش وتقلا برداشتم ونگاهم وازش گرفتم…
رادوین روکردبه امیروارغوان وگفت:داشتم می گفتم…کجابودم؟!
امیرگفت:داشتی می گفتی که رهاتوروکول نکرده…
– آهان آره…منظورم این بودکه من…
به اینجاش که رسید،جیغ زدم:
– آی!!!پام…نه…نه…
ارغوان و امیر باتعجب زل زده بودن به من…رادوینم چشمای عسلیش ودوخته بودبه من…شیطنت توچشماش موج میزد…
ارغوان متعجب گفت:چی نه؟!
لبخند مصنوعی زدم وگفتم:هیچی…
وباحرص زل زدم به رادوین!!!هنوزم همون لبخند شیطون روی لبش بود… دلم می خواست تک تک موهاش وباهمین دستای خودم بِکَنم!!مگه نگفتی من واست مهمم؟!!پس چرا داری اذیتم می کنی؟!هان؟!!
نگاهش وازمن گرفت ودوخت به امیروارغوان…بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:منظورمن این بودکه من این کارو…
این دفعه ازجام بلندشدم وسیخ جلوی ارغوان وامیرورادوین وایسادم…جیغ زدم:
– آی…پـــــــــــام!!
ارغوان کلافه گفت:ای بابا دیوونه امون کردی رها!!فهمیدیم پات درد می کنه بسه دیگه!!چرا انقد جیغ میزنی؟!!
سرم وخاروندم وگفتم:آخه می دونی اری…چیزه…
رادوین باهمون لبخند شیطونش وامیروارغوان متعجب زل زده بودن بهم…همه باهم یک صدا گفتن:چیزه؟!
اُه!!چه گروه کُری شدن اینا!!!
خمیازه ای کشیدم…لبخندمصنوعی زدم وگفتم:بچه ها شماخوابتون نمیاد؟!
این وکه گفتم،امیرخمیازه کشید…پشت سرش ارغوان کش وقوسی به بدنش داد وخمیازه کشان گفت:وای آره…خیلی خوابم میاد…
امیرسری به علامت تایید تکون دادوبالحنی که خستگی توش موج میزد،گفت:منم خوابم میاد…
وازروی مبل بلندشد…ارغوانم بلندشد وبه سمت اتاقی رفت که دیشب باهم توش خوابیده بودیم…زنونه مردونه اش کرده بودیم!!عینهونه حموم عمومی…یه اتاق من وارغوان واتاق دیگه امیرورادوین…