پارت 1 رمان پارلا
خانومم! یه لحظه تشریف بیارید اینجا!
مارال محکم توی بازویم زد و گفت:
گشت ارشاده.
قلبم در سینه فرو ریخت. سریع برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. دو تا مامور پلیس با چادرهای مشکی و چشم هایی که از سر دقت تنگ شده بود نگاهم می کردند. پشت سرشان ون نیمه پری قرار داشت. آب دهانم را قورت داد و یک دفعه شروع کردم به دویدن. با آن کفش های پاشنه ده سانتی نمی توانستم خیلی تند بدوم. صدای فریاد مارال را شنیدم:
پارلا بدو!
نمی دانستم مارال در چه موقیعی است. فقط با سرعت از پایین میدان ونک به سمت بالا می دویدم. مردم را با آرنج کنار می زدم و با سرعت می دویدم. نفسم داشت بند می آمدم. کفش جلو بسته ام به ناخن های کاشته شده ی پایم فشار می آورد. دو مرد را با آرنج کنار زدم و سریع خودم را در اتوبوس خط آزادی- ونک انداختم که داشت به حرکت در می آمد. اتوبوس راه افتاد و من مامور پلیس را دیدم که پشت اتوبوس متوقف شد. نفس نفس می زدم و احساس می کردم که قلبم در دهانم است. بدنم از ترس می لرزید. مامور پلیس بی سیم زد و چیزی را گزارش داد که من خوب می دانستم پلاک و مشخصات اتوبوس است. لبم را گزیدم. شالم را جلو کشیدم و کفش هایش را در آورد. با خودم فکر کردم:
اگه توی ایستگاه بعدی منتظرم باشن چی؟
دست لرزانم را به میله ی اتوبوس گرفتم و دست دیگرم را روی قلبم گذاشتم که به شدت می تپید. ترافیک هم قوز بالا قوز بود. چند نفر از خانم ها که توی اتوبوس بودند نگاه بدی به سر و وضع من کردند. در دل گفتم:
چیه؟ بیاید من و بخورید!
یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. اتوبوس که توی ترافیک متوقف شد بلند گفتم:
آقای راننده پیاده می شم.
آن قدر اتوبوس شلوغ بود که راننده چیزی نشنید. دوباره بلند داد زدم:
در و باز کنید! پیاده می شم.
مردها که در قسمت مردانه و نزدیک به راننده رسیده بودند بلند گفتند:
پیاده می شن. نگه دارید.
از اتوبوس پیاده شدم. سریع کرایه را حساب کردم و به سمت بالا دویدم. آسفالت کف خیابان پاهایم را زخم کرد. چاره ی دیگری نداشتم. کفش های پاشنه بلند پدر پایم را در می آورد. آسفالت داغ امانم را برید. در آن ظهر تابستان شر شر عرق می ریختم و تمام آرایشم روی صورتم ماسیده بود. موهای مشکی رنگم به شقیقه هایم چسبیده بود. به سمت خیابان ونک دویدم. کنار مرکز خرید ونک متوقف شدم. خم شدم و دست هایم را روی زانوهایم گذاشتم. چند بار نفس عمیق کشیدم تا عاقبت نفسم جا آمد. دست در کیفم کردم و شماره ی مارال را گرفتم. بعد از دو تا بوق مارال گوشی را برداشت و بلافاصله پرسید:
کجایی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
کنار مرکز خرید ونک. بیا سر خیابون ونک. از این جا ماشین می گیریم می ریم.
مارال اعتراض کرد:
اونجا که برای جردن ماشین نداره.
با عصبانیت گفتم:
داره. اون خیابون پایینی ایستگاه تاکسی ها ماشین برای جردن داره.
مارال گفت:
پس بیا اون جا. من دیگه بی خودی بالا نمی یام.
قطع کردم. نگاهی به کفش های مشکی پاشنه ده سانتی ام کردم. کفش های قشنگی بود. با این حال تنها چیزی که در آن لحظه می خواستم یک جفت دمپایی بزرگ و گشاد بود. پاهای زخمیم را در کفشم کردم و لنگان لنگان به سمت محل قرارم با مارال رفتم. کیفم را روی شانه ام انداختم و خدا را شکر کردم که در آن ظهر گرم تابستان کسی برای خرید از خانه خارج نشده بود.
هوای گرم نفسم را بند آورده بود. دستی به پیشانیم کشیدم و عرقم را پاک کردم. چشمم به دختری افتاد که در ایستگاه نشسته بود. موهای قهوه ای خوشرنگی داشت که آن را آفریقایی بافته بود و به صورت باز دورش ریخته بود. پوست صورتش برنزه بود و و پیشانی خیلی بلندی داشت. چشم هایش مشکی بود و ابروهای باریک و کمرنگش بر اثر اخم کردن در هم بود. قدش از حالت متوسط کمی کوتاه تر بود. اندام موزون و کشیده ای داشت و سرتا پا مشکی پوشیده بود. به او نزدیک تر شدم و گفتم:
تو رو با این ریختت نگرفتن؟
مارال از جایش بلند شد و گفت:
حواسشون به تو پرت شد. عین فنر از جات پریدی بعد تا به خودشون بیان ناپدید شده بودی.
پوفی کردم و گفتم:
نزدیک بودها!
مارال خندید و گفت:
قلبم توی دهنم بود.
من و مارال سوار ماشین پیکانی شدیم و من بلافاصله بادبزنی از توی کیفم در آوردم و گفتم:
از دست این شهریور.
مارال مژه های بلند و پرپشتش را به هم زد و گفت:
الان که خوب شده. پس مرداد و چی می گی؟
من اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم:
یادم ننداز. عجب ماه گندی بود. دلم برای زمستون و برف تنگ شده. دلم برای سرما تنگ شده.
مارال پوزخند زد و گفت:
توی پاییز و زمستون هم که همیشه دلت برای تابستون تنگ می شه. تو همیشه یه چیزی برای غرغر کردن پیدا می کنی.
نیم ساعت بعد من روپوش سفیدم را پوشیده بودم و داشتم جلوی آینه ی آرایشگاه به صورتم رژگونه می زدم. لبخند وسیعی زدم و گونه هایم را بیرون انداختم. بعد شروع کردم به پخش کردن رژگونه ی نارنجی رنگ. مهری خانم موهای مش کرده و کوتاهش را با کلیپس کوچکی بست و گفت:
ساقی امروز مشتری نداره و نمی یاد. بهش گفتم بیاد شاید کسی بدون وقت بیاد ولی گوش نکرد. نشسته داره سریال نگاه می کنه.
مارال به سمت مشتریش رفت و آلبومی را به دست او داد و گفت:
مدلی که می خوای رو انتخاب کن.
مهری خانم در آن همهمه و شلوغی خودش را به من رساند و گفت:
بیا مشتریت اومد.
من گفتم:
باشه! الان می یام.
آخرین لحظه رژ زدم و به تصویر خودم در آینه نگاه کردم. چشم های سبز کشیده و مژه های مشکی داشتم. مژه هایم کوتاه ولی پر بود. بینیم در قسمت انتهایی کمی گوشتی می شد ولی تقریبا خوب بود. گونه های برجسته و چانه ی باریکم حالت قلبی شکلی به صورت رنگ پریده ام داده بود. ابروهای کمانی رنگم جذابیت چشم هایم را دو چندان کرده بود. لب هایم زشت ترین عضو صورتم بود. لب های کوچک ولی گوشتی داشتم که اصلا خوش فرم نبود. لب بالایم کمی از لب پایینم گوشتی تر بود و جلوتر از لب پایینم قرار می گرفت. قد متوسطی داشتم ولی هیکلم خیلی خوب بود و بابت این خوب نگه داشتن خیلی هم زحمت می کشیدم. در کل می شد گفت دختر زیبایی هستم ولی در همان آرایشگاه هم از من زیباتر پیدا می شد. بدون شک جذاب بودم و این جذابیت را با جادوی لوازم آرایش بیشتر هم می کردم.
من مسئول طراحی و کاشت ناخن بودم. مهری خانم مو رنگ می کرد. ساقی بند می انداخت و مارال مسئول بافت آفریقایی بود. مهری خانم مادر ساقی بود. آن دو خیلی شبیه هم بودند. هر دو صورت های بانمک و زیبایی داشتند و تپل بودند. چشم های مشکی و ابروهای هشتی با دم بلند داشتند. من هیچ چیز را در دنیا با کشیدن لپ های گوشتی ساقی عوض نمی کردم. مهری خانم بینی پهنی داشت که در واقع شبیه بینی ساقی قبل از عمل بود. آن دو بسیار خونگرم و مهربان بودند و آن قدر دوست داشتنی بودند که حتی من که دختر حسودی بودم به خودم اجازه نمی دادم که به زیبایی آن ها حسادت کنم.
من خودم را در کارم غرق کردم. پشت سر هم با پورد و ژل و سوهان برقی سر و کله زدم. فرنچ کردم و از خودم طرح اختراع کردم. عاقبت مارال به شانه ام زد و گفت:
ساعت نه شبه. پاشو بریم شام.
چشم های مارال از شیطنت برق می زد. مارال در حالی که رو به روی آینه صورتش را آرایش می کرد گفت:
بدو که الان هرچی بچه پولداره می ریزه بیرون.
صدای همهمه ی زن ها بلند شده بود. من روپوش سفید مخصوص آرایشگاه را پوشیده بودم و در حالی که موهایم را بالای سرم جمع می کردم به سمت مشتری جدیدم رفتم.
دختری که رو به رویم بود را می شناختم ولی اسمش را نمی دانستم. مشتری دایمیم بود. من نگاهی به ناخن های ترمیم شده ی دختر انداختم و گفتم:
چه طوری برات درستش کنم؟
دختر موهای قهوه ای رنگش را پشت گوشش زد و گفت:
از این لاک برام بزن.
به لاک طلایی کدر نگاه کردم. کمی فکر کردم و بعد ناخن های دختر را با آن رنگ طلایی فرنچ کردم. بعد از این که کارم تمام شد نگاهی به ناخن ها کردم و دوباره فکر کردم. لاک مشکی را به دست گرفتم و سه تا خط روی ناخنش کشیدم. قشنگ شده بود. لبخندی زدم و بقیه ی ناخن ها را هم درست کردم. از آن مدل خوشم آمد. به خاطر سپردم که دفعه ی بعد ناخن های خودم را هم همان طور درست کنم.
نگاهی به ساعتم کردم. دیگر مشتری نداشتم. لباسم را پوشیدم و با همه خداحافظی کردم. داشتم از در آرایشگاه بیرون می آمدم که کیوان به موبایلم زنگ زد. گوشی را برداشتم و جواب دادم:
بله؟
کیوان که سر حال به نظر می رسید گفت:
سلام خانوم گل! کجایی؟
آن قدر از کلمه ی خانوم گل بدم می آمد که صورتم از نفرت مچاله شد. گفتم:
آرایشگاه.
کیوان گفت:
بداخلاق! نه سلامی نه علیکی!… من جردنم. بیام دنبالت بریم بیرون؟
من شانه بالا انداختم و گفتم:
باشه. خونه مون که یادته! من الان کوچه ی بالاییش ام.
کیوان گفت:
باشه. پس بیا سر کوچه!
قلبم در سینه فرو ریخت. باید زودتر کیوان را دست به سر می کردم. در دل گفتم:
سرکوچه ی ساقی اینا وایستاده بود! روانی!
به سرعت وارد آرایشگاه شدم. یک راست به سمت مارال رفتم. روی شانه اش زدم و گفتم:
گوشواره ت و بده.
مارال که دستش بند بود چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
کوری؟
گفتم:
خودم بر می دارم.
مارال که داشت به سرعت موهای دختر چهارده پانزده ساله ای را می بافت گفت:
جریان چیه؟ یاسر؟
خندیدم و گفتم:
خره! می گم یاسر رفته خارج… کیوان گفت سر کوچه مون وایستاده. زود باش.
مارال سر تکان داد و گفت:
برش دار. حالا با یه گوشواره دل هیچ کس نمی ره.
باز مارال حسودی کرد! کیفم را روی شانه ام انداختم و گفتم:
اون وقت با انگشترهای من توی انگشت تو دل همه ی پسرهای شهر می ره؟
مارال نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. گوشواره های مارال را برداشتم و نیم نگاهی به آینه کردم. بد نبودم. وقت نداشتم بیشتر به خودم برسم. موهایم و آرایشم می توانست بهتر از این ها باشد ولی نباید معطل می کردم و کیوان را به شک می انداختم. از آرایشگاه خارج شدم و به سمت ماشین کیوان رفتم. خیلی نمی توانستم تند راه بروم. کف پاهایم هنوز به خاطر فرار پابرهنه ام از دست پلیس زخم بود.
سوار ماشین کیوان که شدم فهمیدم کیوان خودش را در عطر خوش بویی غرق کرده است. لباس خاکستری رنگی پوشیده بود که خیلی بهش می آمد. با هم دست دادیم و کیوان پرسید:
رفته بودی آرایشگاه برای چی؟
من شانه بالا انداختم و گفتم:
رفتم ببینم مدل جدید برای ناخون چی دارند که دیدم چیز جالبی ندارند.
کیوان دستم را گرفت و نگاهی به ناخن هایم کرد. لبخند زد و گفت:
خوشگله ناخونات که!
من دوباره شانه بالا انداختم و گفتم:
آخه از مدلش خسته شدم.
کیوان بوسه ی ملایمی به دستم زد و زیر چشمی نگاهم کرد. بعد پوزخندی زد و گفت:
چه قدر بی احساسی! دستت و بوسیدم مثلا!
من هم پوزخند زدم و گفتم:
خب؟… ببین!… من از اون دخترها نیستم که خودم و با این چیزها ول بدم.
کیوان چشمکی بهم زد و گفت:
از همینت هم خوشم می یاد.
من با شیطنت لبخندی زدم و گفتم:
هنوز برای این که از من خوشت بیاد زوده.
کیوان ابروهایش را بالا برد و لبخند زد ولی جوابی نداد. ماشین را روشن کرد و گفت:
بریم خرید؟… برای پنجشنبه.
من لب هایم را جمع کردم و فکری برای پیچاندن کیوان کردم. عاقبت گفتم:
آخه پول باهام نیست. الانم توی خونه مون مهمون داریم و منم حوصله شون رو ندارم. برای همین نمی تونم برگردم خونه.
کیوان گفت:
ای بابا! منظورم این نبود که برای تو خرید کنیم. بیا با هم بریم. من خرید می کنم تو نگاه کن. قرار نیست تو چیزی بخری که!
قلبم در سینه فرو ریخت. احساس کردم صورتم از خجالت سرخ شد. در دل گفتم:
چه قدر بد ضایع شدم… اه!
تا چند دقیقه نمی توانستم توی چشم های کیوان نگاه کنم. بی اختیار لبم را گزیدم و چشم هایم را بستم. در دل گفتم:
آخه عوضی! کی دختر برمی داره می بره که برای خودش خرید کنه؟
دست به سینه نشستم و آرزو کردم ای کاش مارال هم آن جا بود. هنوز از ضایع شدنم در عذاب بودم که به یکی از پاساژهای معروف تجریش رسیدیم. کیوان دستم را گرفت و وارد پاساژ شدیم. کیوان که ظاهرا عزمش را جزم کرده بود تا آن روز من را حسابی ضایع کند گفت:
راستی! اون مانتو دیروزیت بیشتر بهت می یومد. این و دوست ندارم. رنگش توی ذوق می زنه.
من داشتم از دست کیوان حرص می خوردم. دلم می خواست خفه اش کنم. نمی دانستم کیوان چرا داشت این کارها را می کرد. آیا می خواست اعتماد به نفس من را پایین بیاورد؟ یا از دستم ناراحت شده بود؟
من در تخیلات خودم فرو رفتم. خودم را تصور کردم که با مشت توی صورت کیوان زده ام. بعد کیوان روی زمین افتاد و من با پا چند بار محکم به پهلویش زدم. کیوان از درد به خودش می پیچید و التماس می کرد که ببخشمش.
جلوی خنده ام را گرفتم. کمی دلم خنک شده بود. کیوان وارد مغازه ای شد که فروشنده اش را می شناخت. جلو رفت و با فروشنده دست داد و مشغول خوش و بش شد. من را به فروشنده نشان داد و گفت:
ایشونم خانوم پارلا دوستم هستن.
من با فروشنده که پسری قدبلند و چهارشانه بود دست دادم. فروشنده نگاهی عجیب به من و بعد به کیوان کرد. بعد لبخندی تصعنی زد. در دل گفتم:
آره بخند! می دونم کیوان اصلا در حدم نیست.
کیوان نگاهی به شلوار لی های جدیدی که آمده بود کرد. شلوار های مارک دار و خوش دوختی بود. حاضر بودم شرط ببندم که اصل هستند. البته قیمت شان باعث شد سرم سوت بکشد. در دل گفتم:
اگه کیوان همچین شلواری توی مهمونی بپوشه من چی بپوشم که ملت نگن کیوان سره؟
لبم را گزیدم و بعد به خودم نهیب زدم:
این قدر لبت و نخور! همه ی رژت پاک شد.
کیوان از اتاق پرو بیرون آمد و گفت:
پارلاا! چه طوره؟
محشر بود! من سعی کردم جلوی خودم را بگیرم و از سر رضایت لبخند نزنم. در عوض چینی به پیشانیم انداختم و دست به سینه زدم. با صدای بلندی که فروشنده هم بشنود گفتم:
یکی از اون شلوار راسته ها رو بپوش. این چسبیده به پات. پاهاتم اصلا خوش فرم نیست.
فروشنده بلند زد زیر خنده. کیوان که هم از خجالت سرخ شده بود و هم خنده اش گرفته بود به اتاق پرو برگشت. من رویم را برگرداندم و به کمربندها ی چرم نگاه کردم. لبخند زدم. از کار خودم راضی بودم.
کیوان از اتاق پرو بیرون آمد. شلوار را روی پیشخوان گذاشت و گفت:
محمد! چند می دی ببمرش؟
محمد شلوار را نگاه کرد و با تعجب گفت:
می بری؟
کیوان گفت:
آره دیگه! پس چی؟
محمد نیم نگاهی به من کرد و گفت:
فکر کردم پشیمون شدی.
کیوان به من چشم غره می رفت و گفت:
به حرف گربه سیاهه بارون نمی یاد.
من کنار کیوان ایستادم و گفتم:
اگه نظر من مهم نیست پس چرا من و اوردی؟
کیوان دستش را با صمیمیت روی شانه ام انداخت و گفت:
اوردم اینجا بهت بستنی بدم کوچولو!
با حرص زیرلب گفتم:
عوضی!
احساس کردم کیوان برای این دستش را روی شانه ام و کنار گردنم گذاشته است چون خیلی دوست دارد با یک حرکت سریع گردنم را بشکند. کیوان رو به محمد کرد و گفت:
من و پارلا با هم خیلی شوخی داریم. صمیمت و اینا!
من لبخندی کاملا تصنعی زدم و گفتم:
آره! هیچ کس باورش نمی شه توی یه مدت کم این همه صمیمی شده باشیم. تازه دیشب آشنا شدیم.
کیوان با پاشنه ی پا روی پایم زد. من داد زدم:
معذرت بخواه.
کیوان شانه ی من را نیشگون گرفت و گفت:
چرا؟
من گفتم:
پامو لگد کردی.
محمد سرش را پایین انداخت و خندید. کیوان گفت:
پام خورد بابا!
من سرم با به شدت تکان دادم و گفتم:
سه بار با پاشنه ی پات پامو لگد کردی.
محمد کیسه ی خرید را به دست کیوان داد و گفت:
خدا جفتتون و عاقل کنه. ماشاءالله خیلی بهم می یاید.
کیوان کارت عابربانکش را به محمد داد و به من خندیدم. بعد از آن که از مغازه که بیرون رفتیم کیوان پس گردنم را گرفت و خنده کنان گفت:
تلافی می کنی؟ آره؟ حالت و می گیرم.
من در حالی که می خندیدم خودم را آزاد کردم. چند نفر خانم میانسال که مشغول تماشای ویترین ها بودند به من و کیوان که بلند بلند می خندیدیم چشم غره رفتند. ظاهر من طوری بود که بیشتر زن ها با دیدنم اخم می کردند. اصلا پیش چشم دخترهای جوان و خانم های جوان و میانسال محبوب نبودم… در عوض مردها! خب می شود گفت که تقریبا برعکس بودند. هر چند که با دیدن لبخندهای کریه روی لب های مردهای بالاتر از سی سال چندشم می شد و ناخودآگاه دستم به سمت شالم می رفت و آن را جلوتر می کشیدم.
من و کیوان وارد مغازه ی دیگری شدیم. کیوان نشانی تی شرتی که می خواست را به فروشنده گفت. زنی همراه دختر نوجوانش هم در مغازه بودند که به من نگاه می کرد. محو تماشای من شده بود و من هم بی حرکت ایستاده بودم و نمی توانستم حالت چهره ی زن را تشخیص بدهم… از من خوشش آمده بود یا فکر می کرد جلف هستم؟
کیوان رد نگاه زن به من را گرفت و به آن زن گفت:
چیه؟ برای پسرتون می خواید بگیرینش؟
زن با تعجب گفت:
بله؟
کیوان نیم نگاهی به من انداخت و به زن گفت:
از من به شما نصیحت! این و نگیرید! گول ظاهرش و نخورید. خیلی بی تربیت و پررو اِ.
زن که تازه متوجه منظور کیوان شده بود خندید. من لبخندی شرورانه زدم و گفتم:
باشه! عیبی نداره! نگه می دارم جلوی علیرضا تلافی می کنم.
کیوان به سمتم آمد و گفت:
غلط کردم! ببخشید!
دستم را به شوخی بوسید و رو به زن کرد و گفت:
همین و بگیرید برای پسرتون… همینو ببرید. فقط تو رو خدا زودتر ببریدش. خیرشم ببینید.
یک ربع بعد خریدهای کیوان تمام شد و من هم وقت کردم که سه دور همه ی ناسزاهایی که بلد بودم را در دلم به او بدهم. با خودم گفتم:
من و اورده که برای خودش خرید کنه! بیشعور! پسره ی نفهم! اصلا جنتلمن نیست. بی خاصیت! خپل! احترام سرش نمی شه. اصلا من خرم که باهاش اومدم. برای چی خودم و مسخره ش کردم؟ نباید می یومدم. تقصیر خودمه دیگه!
کیوان دستم را گرفت و وارد مغازه ای شدیم که زینت آلات مخصوص خانم ها را داشت. کیوان گردنبند مشکی رنگی که پشت ویترین بود را نشان فروشنده داد از فروشنده خواست که آن را برایش بیاورد. من نگاهی پر از حسرت به گردنبند زیبا کردم و گفتم:
کیوان می دونم خیلی خوشگله و با لباست هم ست می شه ولی به خدا زنونه ست.
کیوان خندید و گفت:
آروم بگیر دو دقیقه!
گردنبند را از دست فروشنده گرفت و پشت سرم ایستاد. آن را به گردنم آویخت. از خوشحالی لبخندی بر لبم نشست. قبل از این که فروشنده آینه را به سمتم برگرداند لبخندم را جمع و جور کردم که کیوان از پشت سر نبیند. من در دل گفتم:
می خواد ضایعم کنه. نمی خواد برام بخرتش که!
وقتی خودم را در آینه دیدم در دل گفتم:
وای خدا! خیلی قشنگه!
کیوان پرسید:
دوستش داری؟
من لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:
نه!
کیوان خندید و گفت:
زهرمار! چشات داره از خوشحالی برق می زنه.
من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم:
کیوان! تو رو خدا! ازش خوشم اومده. اذیتم نکن.
کیوان لبخندی زد و گفت:
به خدا می خوام برات بخرمش.
کیوان عابر بانکش را به فروشنده داد. من باورم نمی شد که کیوان قصد داشت آن را برایم بخرد. کیوان رو به من کرد و لبخندزنان گفت:
ولی باید پولش و بعدا بهم پس بدی.
من زد زیرخنده و با مشت به بازوی کیوان زدم. کیوان دستم را گرفت و از مغازه بیرون رفتیم. کیوان گفت:
شوخی کردم. خدایی خیلی باجنبه ای! گفتم که ازت خوشم اومده.
این بار یک لبخند حقیقی بهم زد و با هم از پاساژ بیرون رفتیم.
وقتی کیوان سر کوچه ی ساقی نگه داشت من گفتم:
خب! دستت درد نکنه. خوش گذشت… فقط می شه دیگه دنبالم نیای؟ آخه بابام بفهمه گیر می ده.
کیوان ابرو بالا انداخت و گفت:
گیره؟
من گفتم:
نه! ولی می گه جلوی در و همسایه ضایع نکنم.
کیوان سر تکان داد و قبول کرد. پیاده شدم و به سمت خانه ی ساقی رفتم. این بار قبل از این که به آپارتمان برسم کیوان گاز داد و رفت.
******
مارال رژی صورتی رنگ به لب هایش زد و گفت:
ببین! امشب دیگه شب آخریه که دور و بر کیوان می گردیما!
من جلوی آینه نشسته بودم و با دقت به صورتم نگاه می کردم. سعی می کردم رژگونه ام را متقارن کنم. با خودم فکر کردم:
چرا من نمی تونم هیچ وقت دو طرف صورتم رو مثل هم آرایش کنم؟
چینی به پیشانیم انداختم و گفتم:
می دونم… فکر نکنم از امشب به بعد هم کیوان بخواد ما رو ببینه. اصلا برای همین مهمونی با ما دوست شد. می خواست جلوی دوستاش پز بیاد.
مارال دستی به دامن کوتاه مشکی رنگش کشید و گفت:
اولش که دیدمش فکر کردم پپه ست.
من پوزخندی زدم. از توی آینه به مارال نگاه کردم و گفتم:
منم همین طور ولی زرنگ از آب در اومد.
مارال با ناراحتی گفت:
یعنی یه پسر درست و حسابی پیدا نمی شه که من و تو بتونیم تورش کنیم؟
من شانه بالا انداختم و گفتم:
منم دیگه کم کم دارم ناامید می شم. بذار برای دانشگاه دیگه. ایشالا اون جا یکی رو پیدا می کنیم.
مارال چینی به بینیش انداخت و گفت:
آخه اون جا هم کلاسیامون بچه ن. به درد نمی خوره که! من از پسرهایی که همسنم باشن خوشم نمی یاد. به خدا همون شروین خوب بودا! شانس من مامان باباش بد موقع فهمیدن.
من از جایم بلند شدم و گفتم:
همسن که خوبه بنده ی خدا! من و تو سه سال پشت کنکور بودیم. از همه ی بچه های کلاس بزرگتریم.
مارال گفت:
پس چی می گی که بریم دانشگاه شوهر پیدا کنیم؟
من خندیدم و گفتم:
خدا رو چه دیدی! شاید روز اول دیر رسیدیم دانشگاه و دم در دانشکده خوردیم به یکی از استادهای جوون و خوش تیپ و پولدار که همه ی دخترها چشمشون دنبالشه. بعد کیف استاد پاره شد و عطرش خورد زمین. ما هم معذرت خواهی کردیم و سرخ شدیم. استاد هم یه اخم دخترکش تحویلمون داد. آخر سالم می فهمیم که با همون نگاه اول عاشقمون شده.
مارال چپ چپ نگاهم کرد. دست به کمرش زد و گفت:
چرت و پرت گفتن تموم شد؟
من گفتم:
از شوهر پیدا کردن توی خیابون که بهتره… ولی اگه شانس منه که… روز اول دانشگاه می خورم تخت سینه ی مسئول حراست. بعد کیفم می افته زمین و مسئول حراست خم می شه که برام برش داره. اون وقت توش یه بسته هروئین که دشمن خونیم توش جاساز کرده پیدا می کنه و بعدش هم من اعدام می شم… می شم جوون ناکام.
مارال لبخندی زد و گفت:
ایشالا بختت با همون مسئول حراست باز شه.
من داد زدم:
گمشو!
من نگاهی به لباس هایم انداختم. سرتا پا مشکی پوشیده بودم. تاپ و دامن مشکی پوشیده بودم و زیور آلات سفید مشکی انداخته بودم. موهای خوش حالتم را دورم ریخته بودم و در آرایش صورتم چیزی کم نگذاشته بودم. مارال یک تاپ یشمی پوشیده بود و من هیچ وقت او را تا این اندازه جذاب ندیده بودم. نمی توانستم تصمیم بگیرم که کدام یک از دیگری جذاب تر هستیم. ما همیشه رقیب هم بودیم ولی دوستانه رقابت می کردیم.
از اتاق خارج شدیم و از پله ها پایین رفتیم. هر چه قدر که پایین تر می رفتیم صدای موزیک بلندتر می شد. دی جی سنگ تمام گذاشته بود. حتی دیوار ها و کف زمین هم از صدای موزیک می لرزید. رقص نور فلشی هر یک ثانیه یک بار می زد و در عرض یک چشم به هم زدن همه جا را روشن می کرد. بخارهایی که پی در پی زده می شد هوای اتاق را بد کرده بود. من سعی می کردم که در آن تاریکی کیوان را پیدا کنم. مارال بازویم را گرفته بود و چشم هایش را تنگ کرده بود تا بین کسانی که وسط می رقصیدند کیوان را پیدا کند.
بالاخره چراغ ها روشن شد. صدای فریاد تشویق آمیز جمعیت بلند شد. من و مارال سرمان را برگرداندیم و یکی از خواننده های رپ زیرزمینی را دیدیم که تازه از در وارد شده بود. مارال با دیدن او سوتی زد و گفت:
ای ول! پس می ارزید که امشب بیایم اینجا.
من اخم کردم و گفتم:
من نمی فهمم چرا رپرها رو این قدر تحویل می گیرند؟ نگاهش کن! کله ش که کچله! تیپش که ضایع ست. صدام که نداره. مردم برای چی خودشون و برای این یارو می کشند نمی فهمم!
مارال طوری بهم نگاه کرد که انگار به مقدساتش توهین شده است. چشم غره ای نثارم کرد و گفت:
از تو انتظار بیشتری هم ندارم. نمی فهمی دیگه!
او سرک می کشید تا رپر را بهتر ببیند و من هم به در و دیوار خانه نگاه می کردم. خانه ی خوش نقشه و قشنگی بود. همه ی وسایل خانه را جمع کرده بودند و دور تا دور خانه صندلی چیده بودند. فقط میز ناهارخوری سرجایش بود که رویش پر از غذاهای سرد بود. روی سنگ اپن آشپزخانه را پر از مشروب های الکلی کرده بودند و آن جا را به صورت بار در آورده بودند. پسری که موهایش را از ته زده بود آن جا ایستاده بود و برای مهمان ها مشروب سرو می کرد.
یک نفر دستی به شانه ام زد و من را از جا پراند. برگشتم و علیرضا را دیدم. علیرضا آن شب خیلی خوش تیپ شده بود. لبخندی بهم زد و گفت:
پارلا! درسته؟
من ابرو بالا انداختم و گفتم:
خوب یادت مونده.
علیرضا با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
تو از اونایی هستی که آدم نمی تونه فراموششون کنه.
من چشم غره ای به او رفتم و گفتم:
آفرین به تو! حالا بدو برو بگو کیوان بیاد.
مارال پوزخند زد. علیرضا چپ چپ نگاهم کرد و از آن جا رفت. من و مارال روی صندلی نشستیم و مارال گفت:
ای کاش می شد با این علیرضا دوست شیم. لباساش و نگاه کن! حقوق دو ماه من پول شلوارش نمی شه. چه جوریه که بعضی ها این قدر پول دارند و ما این قدر بدبختیم؟
من پوزخندی زدم و گفتم:
تازه یه سری هم هستند که از من و تو ام بدبخت ترند.
مارال سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:
آره! راست می گی. جالبه! هممون هم توی یه شهر زندگی می کنیم.
من دوباره جمعیت توی خانه را از نظر گذراندم ولی کیوان را پیدا نکردم. با بدبینی گفتم:
نکنه کیوان برامون نقشه کشیده!
مارال خندید و گفت:
چرا مزخرف می گی؟
من گفتم:
آخه پیداش نیست. من کم کم دارم شک می کنم.
مارال گفت:
بیا! حلال زاده پیداش شد.
کیوان که دو تا لیوان یک بار مصرف دستش بود نزدیک ما آمد و گفت:
دخترها بجنبید. تکون بخورید که می خوام بینتون بشینم.
مارال یک صندلی آن طرف تر نشست و کیوان بین ما نشست. یک لیوان را به سمت من و یک لیوان را هم سمت مارال گرفت. من گفتم:
من نمی خورم! به جاش پاشو برام اسنک بیار از روی میز.
مارال به لحنم خندید و لیوان را از کیوان گرفت. کیوان چشم غره ای بهم رفت و گفت:
عجب دختر پررویی هستی تو!
من چشم هایم را تنگ کردم و گفتم:
اگه نیاری می گم علیرضا برام بیاره.
مارال دوباره خندید. کیوان با زیرکی گفت:
پس علیرضا تو رو پسندیده. آره؟ همیشه چشمش دنبال دخترهاییه که با من می گردند.
من در دل گفتم:
خوشگلی منم که توی این انتخاب اصلا نقشی نداشت! این کیوانم ته آدم از خود راضیه ها!
کیوان محتویات توی لیوان را یک نفس بالا رفت. من وحشت زده نگاهش کردم و در دل گفتم:
خدا خودش بهم رحم کنه. این و تا آخر شب چه جوری کنترل کنیم؟
کیوان اخم کرد و گفت:
چرا گردنبندی که برات خریدم و گردنت نکردی؟
من لبخندی زدم و گفتم:
این بیشتر به لباسم می یومد.
کیوان گفت:
ولی اون خوشگل تر بود.
من خندیدم و گفتم:
کیوان دوباره شروع نکن.
کیوان هم خندید و سر تکان داد. صدای موزیک آن قدر بلند شد که دیگر نتوانستیم با هم صحبت کنیم. بلند شدیم تا با هم برقصیم. زمان بندی رقص نور فلشی آن قدر بد بود که سردرد گرفتم. کیوان رو به رویم بود و با هر باری که نور فلش زده می شد و فضا روشن می شد یک ادایی در می آورد. من آن قدر خنده ام گرفته بود که به جای رقصیدن خم شدم و دلم را گرفتم.
عاقبت صدای همه در آمد و رقص نور را خاموش کردند. من سرم را با دست گرفتم و چشم هایم را برای چند دقیقه بستم. کیوان بازویم را گرفت و خنده کنان گفت:
چته بچه؟ سرت درد گرفت؟
من چشم هایم را باز کردم و بدون توجه به سوال کیوان پرسیدم:
مارال کجاست؟
کیوان گفت:
همون اولش جیم شد… به خدا اگه پیش علیرضا باشه می کشمش.
من نگاهی به صورت کیوان کردم و دیدم که کاملا جدی است. سرم را چرخاندم و مارال را دیدم که کنار همان رپر کچل ایستاده بود و با او حرف می زد. او را به کیوان نشان دادم و گفتم:
اونجاست بابا! مارال از بچگی عشق خواننده و بازیگرها رو داشت.
کیوان پوزخندی زد و گفت:
طرفم چه مارال و پسندیده! ببین چه جوری نگاهش می کنه.
من در دل گفتم:
اینم از هنرهای ماراله دیگه!
ناگهان همه چیز به هم ریخت. عده ای از دخترها شروع کردند به جیغ زدن و دویدن. من دیدم که دی جی داشت سریعا وسایلش را جمع می کرد. کیوان گفت:
اوه اوه! مامورها ریختن اینجا!
قبل از این که بفهمم چی شده است کیوان غیب شد. خواستم به سمت اتاق بروم که کسی محکم بهم تنه زد و روی زمین افتادم. صورتم به زمین خورد و مزه ی خون را در دهانم احساس کردم. آرنج دست راستم از درد داشت منفجر می شد. یک طرف بدنم سر شده بود. خواستم بلند شوم و بدوم که فهمیدم دیگر دیر شده است.
******
مامور پلیس اخم هایش را در هم کشید و با صدای بلندی گفت:
زود باشید! بیاید به پدر و مادرتون زنگ بزنید… این قدر گریه نکن! سرم رفت. اون وقتی که رفته بودی دنبال این جور کارها باید فکر اینجاش رو هم می کردی.
من به پنج دختری که غیر از خودم آن جا بودند نگاه کردم. فقط ما شش نفر از میان دخترهای توی مهمانی دستگیر شده بودیم. در یک اتاق بزرگ بودیم. مامور پلیس که سر ما داد می زد پشت میزی شلوغ و پلوغ ایستاده بود. دو تا سرباز کنار کمدی پر از پرونده ایستاده بودند. سه نفر مامور زن پلیس هم کنار پرچم بزرگ ایران بودند.
صدای دخترها و خالی بستن های بیهوده یشان سر من را هم درد آورده بود:
_ آخه مامان و بابای من رفتن مکه. کسی خونه نیست که زنگ بزنم.
مامور پلیس با بداخلاقی گفت:
رفتن مکه؟ اون وقت دخترشون و توی همچین مهمونی پیدا کردن؟ بسه! بیا زنگ بزن! من و خام نکن. من روزی صد تا مثل تو رو می بینم.
_ بابای من فلجه! روی ویلچر می شینه. چه جوری بیاد اینجا؟ خدا رو خوش نمی یاد.
مامور پلیس چنان با عصبانیت به دختر نگاه کرد که من از ترس آن نگاه خودم را جمع کردم. دختر هم به تته پته افتاد و ادامه ی حرفش را خورد.
_ به خدا من بار اولم بود. مجبورم کردن که بیام. آخه مگه من چه گناهی کردم؟
مامور پلیس بدون توجه به سر و صدای دخترها و همهمه یشان بلند داد زد:
زود باشید زنگ بزنید! مگه نه همه همین الان باید برید بازداشتگاه.
من نگاهی به قد بلند و اندام چهارشانه ی مامور پلیس انداختم. من کلا از پلیس ها می ترسیدم و آن مرد عصبانی و خشمگین هم ترسم را بیشتر می کرد. یک گوشه کز کرده بودم و قلبم محکم به قفسه ی سینه ام کوبیده می شد. رنگم مثل گچ سفید شده بود. دست هایم یخ کرده بود و لب هایم به هم دوخته شده بود. صدای پلیس در گوشم پیچید:
من روزی صد تا مثل تو رو می بینم.
حق با او بود. نمی توانستم هیچ دروغی در ذهنم بسازم و تحویل او بدهم که نشنیده باشد. مامور پلیس رو به من کرد. از چشم های درشتش خشم می بارید. با صدای آرامی گفت:
بیا زنگ بزن. بگو بابات بیاد.
من که به زور صدایم در می آمد با صدای لرزانی گفتم:
فوت شده.
مامور پلیس فریادی غیر منتظره کشید:
این جا که می رسه مادر پدر همتون فوت می شن آره؟
من آب دهانم را قورت داد و سعی کرد لرزش بدنم را مهار کنم. مامور پلیس گفت:
زنگ بزن به مادرت. نکنه اونم فوت شده!
من چیزی نگفتم. آهسته و لرزان به سمت تلفن رفتم. گوشی تلفن را برداشتم. گوشی در دستم به شدت می لرزید. انگشت اشاره ی دست چپم آن قدر می لرزید که نمی توانستم شماره بگیرم. مامور پلیس ناگهان فریاد زد و من را از جا پراند:
د قبل اینکه این غلط و بکنی باید فکر اینجاش و می کردی. تو که این قدر می ترسی بی خود می کنی همچین جایی می ری.
من که در شرف سکته کردن بودم احساس کردم از ترس فلج شده ام. نمی توانستم به عضلات بدنم فرمان بدهم. لب هایم بی اختیار تکان می خورد ولی صدایی ازم خارج نمی شد. بعد یک دقیقه توانستم به خودم مسلط بشوم و آب دهانم را قورت بدهم. کم مانده بود اشکم در آید. در همین موقع یک مامور زن پلیس جلو آمد و شالم را که از سرم افتاده بود با خشونت سرم کرد. دو تا از سربازهایی که کنار دیوار ایستاده بودند با ترحم نگاهم می کردند. می دانستم که وضعیت رقت انگیزی پیدا کرده ام. خودم هم نمی دانستم چرا این قدر از آن پلیس ها می ترسیدم. به زور خودم را به میز نزدیک کردم و در حالی که لبم را محکم به دندان گرفته بودم شماره ای گرفتم. بعد از سه تا بوق صدای خسته ی مادرم را شنیدم:
بله؟
من آهسته گفتم:
مامان! منم… مامان می شه بیای بازداشتگاه؟
مادرم ترسید و گفت:
بازداشتگاه؟ اون جا برای چی؟ چی شده دختر؟
من که صدایم به زور در می آمد گفتم:
مامان… من… چیزی نیست… بیا اینجا… توی مهمونی گرفتنم.
مادرم با صدای بلندی گفت:
مهمونی؟ دختر تو داری چی کار می کنی؟ چه مهمونی بوده که گرفتنت؟ آخه چرا فکر من و نمی کنی؟ چرا این قدر سر به هوایی؟ آخه این زندگی که برای من و خودت درست کردی؟ نمی گی در و همسایه بفهمن چی می شه؟
مامور پلیس فریاد بلندی زد:
زود باش دیگه!
من گفتم:
نمی تونم الان حرف بزنم. الان که وقت این طور حرف ها نیست.
مادرم گفت:
آخه من کی تو رو گیر می یارم که باهات حرف بزنم. ببین از کجا سر در اوردی. یا امام رضا! خودت به دادم برس… بازداشتگاه! دختر من توی بازداشتگاه… .
من نگاهی به مامور پلیس کردم که آماده بود دوباره سرم داد بزند. به سرعت گفتم:
مامان من باید قطع کنم. بیا به این آدرس… .
و قبل از این که مادرم چیز دیگری بگوید قطع کردم. نفسم را بیرون دادم و روی صندلی گوشه ی اتاق نشستم. سرم را میان دستانم گرفتم. در ذهنم دنبال بهانه ای می گشتم که تحویل مادرم بدهم. پایم را به حالت عصبی تکان می دادم و بی اختیار پوست لبم را با دندان می کندم.
من هیچ وقت دختر حرف گوش و سر به راهی نبودم. فرزند دوم بودم. یک خواهر بزرگتر از خودم به نام الهه داشتم. الهه سه سال ازم بزرگ تر و دانشجوی رشته ی دندانپزشکی بود. راحله کوچترین فرزند بود و آن سال تازه به دبیرستان می رفت. پدر ما سال ها پیش با اعتیادش خانه و کاشانه یمان را به باد داده بود. من یادم نمی آمد که پدرم شغلی داشته باشد. تنها چیزی که از او در ذهنم داشتم مردی بی غیرت و عصبی بود که فقط به بطری های مشروب توی زیرزمین و منقلش فکر می کرد. پنج سال پیش ما را به امان خدا رها کرد و برای همیشه رفت. به یاد ندارم که حتی برای یک ثانیه برای آن مرد که فقط از پدر بودن یک اسم را یدک می کشید، دل تنگ شده باشم. دو سال پیش جسدش را در پزشکی قانونی نشان مادرم دادند. کراک ماده ای نبود که به پیر یا جوان و یا پدر یا پسر رحم کند… حتی حاضر نشدم برای مراسم تشیع جنازه اش بروم. از آن به بعد سعی کردم همه ی خاطراتی که از او داشتم را از ذهنم پاک کنم.
زندگی ما از همان ابتدا با سبزی پاک کنی می گشت. مادرم، الهه و حتی راحله سبزی های سفارشی را پاک و خورد می کردند. با این حال من این کار را ننگ بزرگی می دانستم و تا جای ممکن به سبزی دست نمی زدم. من از بچگی علاقه داشتم که به خودم برسم و موهای بلند و فر مشکی رنگم را به صورت های زیبا درست می کردم. از سن چهارده سالگی در آرایشگاه کار می کردم. اوایل فقط زمین را جارو می زدم. بعد استعدادم را در بند انداختن امتحان کردم و در نهایت به طراحی و کاشت ناخن رسیدم. احساس می کردم این کار با روحیاتم سازگارتر است. با خود فکر می کردم کار کردن با سوهان برقی از شستن و چنگ زدن سبزی زیر آب سرد خیلی بهتر است. با این حال چون دختر بلند پروازی بودم هیچ وقت به این شغل راضی نبودم. مادرم هم زنی نبود که دست خالی را بهانه کند و دخترهایش را به خانه ی بخت بفرستد. با این که شش کلاس بیشتر سواد نداشت خیلی می فهمید. روی هیچ چیزی بیشتر از درس خواندن و ورود به دانشگاه تاکید نداشت. هر چه قدر که الهه و راحله درس خوان و حرف گوش کن بودند من سر به هوا و سرکش بودم. به یاد ندارم که رویای رفتن به دانشگاه را در سرم پرورانده باشم ولی با افزایش فشار از طرف مادرم راضی شدم که برای دانشگاه درس بخوانم. با خودم فکر کردم که لیسانس داشتن بهتر از نداشتن است. می دانستم که اگر بخواهم طبق نقشه ها و رویاهایم با یک پسر بالاشهری پولدار ازدواج کنم باید درس هم بخوانم و فقط زیبا بودن برای این امر کافی نیست… هر چند که با همه ی تلاش هایی که برای بهتر شدن صورتم می کردم در نهایت اعتراف می کردم که صورتم فقط جذاب است و حتی زیبایی اسطوره ای و افسانه ای هم نداشتم.
در افکارم غوطه ور بودم که در اتاق باز شد و مرد جوانی وارد شد. او قد بسیار بلند و اندام تقریبا ورزشکاری داشت ولی لاغرتر از آن بود که بشود گفت خوش هیکل است. ابروهای پرپشتش با یک اخم در تماس با مژه های بلند و مشکی رنگش قرار داده بود. چشم های قهوه ای تیره داشت و نگاهش اصلا دوستانه به نظر نمی رسید. بینی باریک و استخوانی و لب های باریک داشت. موهایش را آن قدر کوتاه کرده بود که فقط یک لایه نیم سانتی متری از موهای مشکی رنگش روی سرش باقی مانده بود. صورتش استخوانی و لاغر بود و با یک نگاه می شد بارزترین ویژگی او را تشخیص داد… جدی!
او یک کت و شلوار خوش دوخت سورمه ای رنگ پوشیده بود ولی کراوات نداشت. به محض ورود نگاه جدی و خشکش را به ما دخترها دوخت. بعد رو به مامور پلیس کرد و گفت:
مثل این که سرت شلوغه.
مامور پلیس با دیدن او خندید و گفت:
نه نه! چه طوری سیاوش؟ کجایی بابا؟ کارها چطوری پیش می ره؟
ظاهرا دوست به نظر می رسیدند. با این حال سیاوش با همان اخم و تخم به مامور پلیس نگاه می کرد. با همان جدیت گفت:
بد!
مامور پلیس جا خورد و گفت:
جدی؟ ولی آخه چرا؟
سیاوش دست به سینه زد و گفت:
روی خانم شکوهیان حساب باز کرده بودم ولی… توی عملیاتی که دیروز توی سمنان داشتیم فوت شدند.
مامور پلیس که شکه شده بود روی صندلی نشست و سرش را با دستش چسبید. سیاوش که حالت چهره ی جدی و خشکش حتی ذره ای هم عوض نشده بود گفت:
فعلا کارمون به تعلیق در اومده. باید ببینیم چی می شه… مثل این که سرت شلوغه یه کم. نباید الان مزاحمت می شدم.
در همین موقع در باز شد و مادرم وارد شد. من با دیدن رنگ صورت مادرم که مثل گچ سفید شده بود قلبم در سینه فرو ریخت. بی اختیار گفتم:
مامان به خدا چیز خاصی نیست.
ولی مادرم حتی بهم نگاه هم نکرد. من فهمیدم که باهام قهر کرده است. پوفی کردم و جلو رفتم و رو به روی میز مامور پلیس قرار گرفتم. سرم را پایین انداختم و به ناخن های طراحی شده ام نگاه کردم. مامور پلیس داشت برای مادرم توضیح می داد:
… اگه وثیقه ای سندی چیزی بذارید می تونید امشب ببریدش… اگه نذارید امشب رو باید توی بازداشتگاه بمونه. اگر خدای نکرده دفعه ی بعد دستگیر بشه برخورد سختی با ایشون می شه و باید توی دادگاه حضور پیدا کنند.
من با ناراحتی سرم را بالا آوردم تا به صورت مادرم نگاه کنم که چشم تو چشم سیاوش شدم. نگاه سیاوش بهم جدی ترین و غیر دوستانه ترین نگاهی بود که تا به آن روز دیده بودم. حتی احساس می کردم که سیاوش گوشه ی بینیش را چین انداخته است و با نفرت بهم خیره شده است. سرم را پایین انداختم و در دل گفتم:
دل به دل راه داره! عنتر! یه جوری بهم نگاه می کنه انگار مظهر فسادم. با اون کله ی کچل و گردش!
ناگهان حرف مادرم توجهم را به خودش جلب کرد:
من که سندی ندارم و بیارم بذارم… اگه هم داشتم نمی ذاشتم. یه شب که توی بازداشتگاه بخوابه آدم می شه.
دلم بدجوری شکست. با ناباوری سرم را بلند کردم و گفتم:
مامان! متوجه هستی چی می گی؟ می دونی چه زن هایی الان توی بازداشتگاه هستن؟ می دونی چه کسایی رو می برن توی بازداشتگاه؟ زن های خیابونی… دختری های فراری… زن های معتاد… می خوای من و با اونا توی یه سوراخ بندازی؟ مادرهای مردم توی همچین موقعیتی در به در دنبال سند می گردن نه این که دخترشون و بندازن گوشه ی زندون.
مادرم با صدای بلندی گفت:
مادرهای مردم توی همچین موقعیتی محکم می زنن توی صورت دخترشون. تقصیر منه که از اول با تو درست برخورد نکردم. اگه دوبار توی اتاقت حبست می کردم و پای این دختره مارال رو از خونمون می بریدم الان این جا نبودی.
من بی اخیتار داد زدم:
مگه کجا بودم؟ فکر می کنی چه خبر بوده؟ صدای آهنگ بلند بوده و ریختن همه رو جمع کردن. همین!
مامور پلیس که گویی وظیفه ی خودش می دانست که من و مادرم را به جون هم بیندازد گفت:
مهمونی مختلط بوده و مقداری از مشروبات الکلی ثبت و ضبط شده.
نگاه خشمگینی به پلیس کردم. مادرم با دست محکم توی صورت خودش زد و گفت:
خاک به سرم! دختره ی چشم سفید. ببین کارت به کجاها رسید. می دیدم که در و همسایه برات حرف در اوردن… می دیدم که لباس پوشیدنت این طوری عوض شده… می دیدم سر و وضعت عجیب شده… می دیدم این همه آرایش می کنی… هی می گفتی به خاطر کارته. همه ش می گفتی باید با سر و وضعت مردم و جذب آرایشگاه کنی. من احمقم باورم می شد. بشکنه این دست که نمک نداره. تو سر سفره ی من بزرگ شدی و همچین چیزی از آب در اومدی؟ تو خواهر الهه ای ؟ تو الگوی راحله ای؟ بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم به بابات شباهت داری.
بلند داد زدم:
مامان!
اشکم داشت در می آمد. مادرم بدون توجه به این که آن شب به اندازه ی کافی خرد شده بودم به احساساتم لطمه می زد. مامور پلیس دوباره دهان باز کرد و گفت:
البته من با تصمیم شما موافقم چون … .
سیاوش با دست به بازوی مامور زد و او را به سکوت دعوت کرد. در دل گفتم:
این کچل اخمو فهمید… این پلیسه نفهمید.
مادرم که اشک در چشم هایش حلقه زده بود پشتش را بهم کرد. من گفتم:
مامان چرا این طوری برخورد می کنی؟ فکر می کنی من یه شب اینجا بخوابم از فردا آدم می شم؟
مادرم که صدایش از بغض می لرزید گفت:
تو چته دختر؟ عقده داری؟ من برات چی کم گذاشتم؟ مگه همه ی زندگیم تلاش نکردم که تو رو به یه جایی برسونم؟ آخه چطوری می تونی این قدر اشتباه کنی؟ تو سر سفره ی من نشستی و این شکلی بار اومدی؟ تو رو من تحویل جامعه دادم؟ خدایا! من شرمنده ت هستم. شرمنده!
من که کم کم داشتم جوش می آوردم گفتم:
چی می گی برای خودت؟ شرمنده چیه؟ من کاری بدی نکردم.
مادرم داد زد:
پس تو به چی می گی بد؟ پلیس گرفتت. می فهمی؟ دارن می برنت بازداشتگاه. همه ی دخترهای مردم الان توی خونه پیش خونواده شون هستن و به فکر پخت و پز و علم و دانش و دانشگاه اند. اون وقت دختر احمق من خودش و کرده وسیله ی تفریح یه مشت بچه پولدار عیاش. تو خجالت نمی کشی؟ اون دنیا می خوای برای کارات چه جوابی پس بدی؟ فکر آخرت و عاقبت خودت و کردی؟ فکر زندگی این دنیات و کردی؟ آخه من به چه زبونی باید بگم که این راه آخر و عاقبت خوشی نداره؟ اگه به فکر خودت نیستی حداقل به فکر آبرو و زندگی من و خواهرات باش. چه قدر بی ملاحظه و بی فکری. آخه من از دست تو چی کار کنم؟ به خدا خسته شدم از دستت. از دست این ظاهری که برای خودت درست کردی… از دست آرایش کردنت… مدل موهات… لباس پوشیدنت… حرف زدنت… کارهایت… چرا حرف گوش نمی کنی؟ آخ خدا! من و بکش و از دست این دختر راحت کن.
مامور پلیس که رنگ صورت مادرم را دید به یکی از سربازها گفت:
یه لیوان آب بیار براشون.
رو به پلیس کردم و داد زدم:
تو آتیش رو زخم مامان من نریز. آب اوردن لازم نیست.
مامور پلیس چنان بد نگاهم کرد که یک قدم به عقب برداشتم. با بداخلاقی رو به پلیس زن کرد و گفت:
ببریدش بازداشتگاه. دختره ی … .
سیاوش وسط حرف او پرید و اجازه نداد که بی احترامی کند. من با بیچارگی به اطرافم نگاه کردم. هیچ راهی پیدا نکردم… من نباید به بازداشتگاه می رفتم. از آن جا بیشتر از خود کلانتری… و حتی بیشتر از ون گشت ارشاد می ترسیدم. آب دهانم را قورت دادم و به اطرافم نگاه کردم. چشمم به سیاوش افتاد که عین مجسمه سرجایش ایستاده بود. حداقل دیگر گوشه ی بینیش را چین نینداخته بود. حتما او هم فهمیده بودم که من چه قدر بدبخت و بیچاره ام. مجبور شدم پشتم را به مادرم بکنم و به سمت بازداشتگاه بروم.
******
******************************************
به محض ورودم به بازداشتگاه زن ها شروع کردند به تیکه انداختن و مسخره کردن. در سلول پنج نفر بودیم. یک دختر فراری مضطرب، یک دختر جوان معتاد، یک زنی که به قیافه و ظاهرش می خورد خودفروش باشد و یک دزد در سلول بودند. همگی روی موکت سورمه ای کثیفی نشسته بودند. سلول تاریک و کثیف بوی بدی می داد. دختر معتاد که ظاهرا خیلی وقت بود بهش مواد نرسیده بود ناله می کرد و موکت را چنگ می زد. صدایش اعصابم را خورد کرده بود.
سعی کردم کاری به کار کسی نداشته باشم. یک گوشه نشستم و به دیوار تیره رنگ تکیه دادم. سعی کردم خشم و بغضم نسبت به کار مادرم را فراموش کنم. خانه ی ما اجاره ای بود ولی او می توانست از کس دیگری سند بگیرد… با این حال خواسته بود من را این طور تنبیه کند. به خودم گفتم:
از این جا که آزاد شدم بهش نشون می دم. بدتر می کنم… این جوری می فهمه که من با این تنبیه ها آدم نمی شم.
سرم را به دیوار تکیه دادم. داشتم در ذهنم حرف هایی که می خواستم تحویل مادرم بدهم را منظم می کردم که زن خیابانی که کنارم نشسته بود گفت:
_ کجا وای می ایستی که گرفتنت؟ چی تیپی هم زدی! تجریش پایین تر وای نمی ایستی… مشخصه… چه قدری ازشون می تیغی؟ دستمزدت چه قدره؟
چشم هایم را باز کردم و نگاهی به سرتاپای زن کردم. موهای زرد جوجه ای داشت و تپل بود. صورت پر از آرایشش اصلا قشنگ نبود. لب های پرتز شده و گونه های مصنوعیش توی ذوق می زد.یک ساق مشکی چسبان و یک دامن کوتاه مشکی براق پوشیده بود. یک مانتوی کوتاه قرمز هم به تن داشت. هیچ وقت کسی را با آن ظاهر ندیده بودم. طرز نگاه کردنم به او مثل طرز نگاه کردن سیاوش به من بود. پوفی کردم و جواب زن را ندادم. چشم هایم را بستم و سعی کردم خودم را برای یک جنگ و دعوای حسابی برای فردا آماده کنم. البته مادرم زیاد اهل دعوا کردن نبود. بیشتر نصحیت می کرد و وقتی می دید که به حرفش گوش نمی کنم قهر می کرد. معمولا در جنگ و دعواهای هر روزه یمان من پیروز می شدم.
زن به پایم زد و گفت:
نگفتی عروسک! کجا محل کارته؟
قاطی کردم و داد زدم:
خفه می شی یا نه؟ من با چاقو نه بار زدم تو شیکم یکی! بردنش بیمارستان… هر لحظه هم ممکنه خبر مرگش بیاد. نذار شر تو این یکی رو هم آخرین لحظه بکنم!
زن خنده ی وحشتناکی کرد و گفت:
با این تیپ و قیافه؟
بلند گفتم:
خیلی حرف می زنی!
زن دزد فریاد بلندی زد:
جفتتون خفه خون بگیرید! خبر مرگمون یه شب خواستیم کپه ی مرگمون رو بذاریم.
زن خیابانی لگدی به سمت او پراند و گفت:
تو این یکی حرف نزن.
دعوایشان داشت بالا می گرفت که نگهبان چند بار محکم به در فلزی سلول زد. زن ها ساکت شدند و من نفس راحتی کشیدم. روی زمین مچاله شدم و مانتویم را زیر سرم گلوله کردم. در دل گفتم:
به جای این که الان توی یه مهمونی بالا شهر شیک و باکلاس باشم از این جا سر در اورده بودم. به جای موزیک هوس و ترنس دارم ناله های این دختره رو گوش می دم. به جای نشستن کنار امثال کیوان و علیرضا کنار این عوضی ها نشستم. لعنت به این شانس! یعنی من آدم نیستم اگه از این کیوان انتقام نگیرم!
حوصله نداشتم به این موضوع فکر کنم که باید چطور انتقام بگیرم ولی مطمئن بود که روزی این کار را خواهم کرد. می خواستم بخوابم ولی قدم زدن های دختر فراری در سلول و آه و ناله های دختر معتاد آرامش را ازم گرفته بود. آن قدر عصبی شده بودم که دوست داشتم کسی را زیر مشت و لگد له کنم. یک لحظه چشمم را باز کردم. خودم را تصور کردم که پایم را بلند کرده ام و محکم توی دهان زن خیابانی زده ام… از لب های پروتز شده ی زن خون فواره زد و بعد من به سمت او حمله کردم و یقه اش را گرفتم و چند بار سرش را محکم به دیوار کوباندم.
فکر و خیال را کنار گذاشتم ولی دلم حسابی خنک شد.
******
از بازداشتگاه که خارج شدم اصلا دلم نمی خواست که به خانه بروم. از دست مادرم عصبانی بودم. او نباید من را در آن موقعیت رها می کرد. در دل گفتم:
حالا که چی؟ مثلا من آدم شدم؟ یه شب کنار این آشغالا خوابیدم متحول شدم؟ زندگیم دگرگون شد؟ مسیر زندگی نکبتم عوض شد؟
کیفم را روی شانه ام جا به جا کردم و به سمت انتهای خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم. در دل داشتم به عالم و آدم فحش می دادم. از دست همه شاکی بودم و هر کسی جز خودم را مقصر می دانستم. در دل گفتم:
آخه من چرا این قدر بدبختم؟ مگه من چه گناهی کردم؟ بین این همه آدم من باید می خوردم زمین؟ کیوان و بگو که چه نامرده! مارال کجا غیب شد؟ چرا این قدر من بدشانس و بدبختم؟
داشتم از خیابان اصلی پایین می رفتم که سرم را بلند کردم و یک دکه ی روزنامه فروشی دیدم. به سمت دکه رفتم تا مجله بخرم. هنوز داشتم در دلم فحش می دادم. به دکه که رسیدم فهمیدم که چون جمعه است آن جا هم تعطیل است. داشتم به هوش و ذکاوت خودم تبریک می گفتم که صدایی از طرف چپم شنیدم:
پس بالاخره آزاد شدی!
یک دفعه از جا پریدم. با دیدن سیاوش هینی گفتم و یک قدم بلند به سمت عقب برداشتم. سیاوش لحظه ای با آن صورت خشک و جدیش به من نگاه کرد. بعد لبخندی بر لب هایش نشست و اخم هایش باز شد… که البته فقط دو ثانیه طول کشید. بلافاصله جدی شد و گفت:
امیدوارم دیگه توی همچین جاهایی همدیگه رو ملاقات نکنیم.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
کلا امیدوارم دیگه چشمم به جمال شما مزین نشه.
سیاوش ابروهای پر و خوش حالتش را بالا انداخت و گفت:
انتظار داشتم این یک شب به این موضوع فکر کنید که توی این گرفتاری کی بیشتر از همه مقصر بوده.
در دل گفتم:
کیوان!
به او گفتم:
من علاقه ای به برآورده کردن انتظارات شما ندارم.
سیاوش نگاه جدی اش را به من دوخت و گفت:
این همه دشمنی و کینه از کجا می یاد؟
پوزخندی زدم و گفتم:
از ون های گشت ارشاد!
سیاوش سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
توی زندگی آدم چیزهای مهمتری هم هست که آدم احساساتش رو روی اونا پایه گذاری کنه.
شانه بالا انداختم. آن قدرها درک نداشتم که منظورش را متوجه بشوم. بدون این که حرف دیگری به او بزنم به سمت خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم. در دل گفتم:
کچل فیلسوف!
سوار تاکسی شدم و به سمت خانه یمان رفتم. می توانستم حدس بزنم که مادرم با من قهر خواهد بود و الهه حتی بهم نگاه هم نخواد کرد. راحله هم احتمالا فقط در آن سکوت به کارهایش می پرداخت و سعی می کرد به پر و پای من نپیچد. به خیابان هایی که از آن می گذشتیم نگاه کردم. هر چه قدر که به خانه یمان نزدیک تر می شدیم خیابان ها باریک تر و دلگیرتر می شد. جنس های پشت ویترین مغازه ها بی کیفیت تر و رخت و لباس مردم مندرس تر می شد. عاقبت دو تا کوچه بالاتر از خانه یمان از تاکسی پیاده شدم. بقیه ی راه را پیاده رفتم. وارد کوچه یمان شدم. طبق معمول پسربچه ها داشتند فوتبال بازی می کردند. سه تا دختربچه با موهای دو موشی آن طرف تر لی لی بازی می کردند. پسربچه هایی که خانواده یشان وضع بهتری داشتند سوار بر دوچرخه بودند. سه تا مغازه در کوچه داشتیم که یکی قصابی، یکی لوازم تحریری و یکی عطاری بود. از قصابی بدم می آمد. همیشه دور و بر مغازه پر از مگس و زنبور بود.
وسط کوچه یمان یک جوی آب بود که من خیلی وقت ها به خاطر حواس پرتی تا مچ پا در آن فرو می رفتم. همه ی خانه های کوچه یمان یک طبقه بودند و حیاط داشتند. بعضی از زن های خانه دار چادرهای گل گلیشان را سرشان کرده بودند و دم در کنار هم ایستاده بودند و حرف می زدند. می دانستم همین زن ها با حرف هایی که پشت سر من می زنند دل مادرم را می شکستند. من و مارال به خاطر ظاهرمان اصلا در محل محبوب نبودیم. پسر حاج اسد که معتمد محل بود دو سال پیش خاطرخواه من شده بود و کل محل را به هم ریخته بود. مادرش حتی حاضر نشد برای خواستگاری بیاید. هرچند که من هم دوست نداشتم با آن خانواده وصلت کنم و نمی خواستم که باقی عمرم را هم در آن محل و در آن کوچه بگذرانم. پسر حاج اسد بهترین خواستگارم بود. بقیه ی پسرها آن قدر ضایع بودند که ترجیه می دادم خاطره ی خواستگاریشان را فراموش کنم.
کوچه ی زیبایی داشتیم. درخت های قدیمی و بلندی جلوی خانه بود که در آخرین روزهای تابستان همچنان سبز بودند. به سمت خانه یمان رفتم. کلید انداختم و داخل شدم. حیاط کوچکمان گلکاری شده بود. یک تخت جلوی در زیرزمین قرار داشت که شب های تابستان روی آن هندوانه قاچ می کردیم و می خوردیم. هر وقت هم که مادرم خانه نبود از زیرزمین قلیون را می آوردم و با مارال آن جا می نشستیم و می کشیدیم. یک حوض کوچک وسط حیاط بود که کنارش گلدان چیده بودیم ولی حوضمان ماهی نداشت. راحله که دل نازک بود دوست نداشت ببیند که ماهی ها را گربه ها می خورند. یک ردیف پله ی باریک و سنگی به در جلویی خانه می رسید. خانه یمان سه اتاق خواب داشت و حدود صد متر بود. با این که خانه ی اجاره ای بود خیلی در آن راحت بودیم. یک اتاق برای مادرم بود. یک اتاق برای الهه و راحله بود و کوچکترین و دنج ترین اتاق برای من بود. اوایل من و راحله در یک اتاق بودیم ولی کم کم راحله از دست بلند بلند آهنگ گوش کردن من و تلفن حرف زدن هایم خسته شد و ترجیه داد به اتاق الهه برود… فکر کنم آن روز بهترین روز زندگیم بود.
وارد خانه شدم. در کل توی هال و پذیرایی یک دست مبل مشکی رنگ و یک میز ناهارخوری داشتیم. دو دست فرش دست بافت قدیمی و کهنه هم روی موکت های تیره را پوشانده بود. یک تلویزیون قدیمی هم روی میز تلویزیون بود. عکس های که در سفر شمال سه سال پیشمان گرفته بودیم را بزرگ کرده بودیم و توی قاب گذاشته بودیم و جای جای خانه آویخته بودیم. آشپزخانه یمان کوچک ولی تمیز بود. دستشویی کنار اتاق الهه و حمام کنار اتاق من بود. خانه ی جمع و جور ولی تمیزی بود. مادرم و الهه روی یک سفره نزدیک کنار میز ناهارخوری نشسته بودند و تند تند سبزی پاک می کردند. نگاهی به الهه کردم. خانم دکتر آینده! چه کسی در دانشگاه می توانست تصور کند که او این طور زحمت می کشد؟ سلام کردم. جواب سلام آن دو به من خیلی آهسته بود. هر دو نفرشان قهر بودند. شانه بالا انداختم و در دل گفتم:
بهتر!
وارد اتاقم شدم. میز آرایشی پر از لوازم آرایش، یک کتابخانه پر از کتاب های دوره ی دبیرستان و یک تخت چوبی و کهنه از وسایل اتاق بود. جای کامپیوتر در اتاقم خالی بود. داشتم پول هایم را جمع می کردم تا کامپیوتر بخرم. روی تخت نشستم و به مارال زنگ زدم. مارال بلافاصله جواب داد:
الو؟ پارلا؟ کجایی؟
از خستگی روی تخت ولو شدم و گفتم:
خونه. تو در رفتی؟
مارال سریع گفت:
به خدا اون قدر هول شدم که نفهمیدم چی شد. سریع رفتم به سمت پشت بوم. همسایه ی طبقه ی آخر هم نامردی نکرد و راهم داد توی خونه ش. اون قدر شلوغ پلوغ شد که پیدات نکردم. تو هم در رفتی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
تازه از بازداشتگاه اومدم.
مارال با تعجب داد زد:
نه بابا!
ماجرا را برایش تعریف کردم. از برخورد مامور پلیس تا حرف های مادرم… همه چیز را بهش گفتم. بهش گفتم که چه قدر از دست مادرم ناراحت شده ام. مارال باهام همدردی کرد و گفت:
می فهمم چی می گی. مامانت هم ناراحت شده بود دیگه! فکرش رو بکن که چه قدر ناراحت شده تو رو اون جا دیده. سکته نکرده خوبه! وای! خدا کیوان و لعنت کنه. تو رو گذاشت رفت.
با حرص گفتم:
آشغال عوضی! به خدا دستم بهش برسه خفه ش می کنم.
مارال گفت:
نکبت! امیدوارم دیگه اصلا نبینیمش. خپل کچل!
من آهی کشیدم و گفتم:
از دماغمون در اومد مهمونی. عنتر!
مارال گفت:
عیب نداره. دیگه اتفاقیه که افتاده… پارلا الان حوصله داری باهات برنامه بریزم؟
با بداخلاقی گفتم:
اه! من تازه از بازداشتگاه اومدم. توام دیوونه ای ها! تازه اعصابم داره آروم می شه. اذیت نکن.
مارال گفت:
تو رو خدا! فردا بریم کوه!
من ناله کردم:
نه! من حوصله ی راه رفتن ندارم.
مارال با هیجان گفت:
تو رو خدا! هر وقت که می گم بریم تو نه می یاری ولی وقتی برمی گردیم می گی چه قدر خوش گذشت… با الهه و راحله بیا. منم با مریم می یام.
مریم تنها خواهر مارال بود که همسن الهه بود. از ما بچه مثبت تر بود… البته نه به شدت الهه! دانشجوی سال آخر کامپیوتر بود. من با او راحت تر از الهه بودم. به مارال جواب دادم:
این و که گفتی دیگه عمرا بیام.
مارال جدی شد و گفت:
یعنی این قدر از خواهر من بدت می یاد؟
خندیدم و گفتم:
نه خره! به خاطر الهه می گم.
مارال داد زد:
ضد حال!
گفتم:
آخه الان خسته م.
مارال که کم مانده بود اشکش در بیاید گفت:
مگه گفتم الان بریم؟ می گم فردا بریم.
تسلیم شدم و گفتم:
فقط تا ایستگاه سه!
مارال خندید و گفت:
خیلی خب!
گفتم:
بگو مریم زنگ بزنه و موضوع رو به الهه بگه. اینا الان با من قهرن!
مارال گفت:
به روی چشمم! می رم همون جا برات یه پسر اهل ولنجک پیدا می کنم که پولدار باشه…
وسط حرفش پریدم و گفتم:
الگانس داشته باشه که من و ببره دانشگاه و بیاره. الگانسش هم سفید باشه.
مارال گفت:
الگانس سفید داشته باشه… خوش تیپ و خوش هیکل باشه… .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
خوش هیکل چه به دردم می خوره؟
مارال نچ نچی کرد و گفت:
خره! یعنی نمی دونی به چه دردی می خوره؟
گفتم:
نه! مگه به دردی هم می خوره؟
مارال خندید و گفت:
شب عروسی به درد می خوره.
خندیدم و گفتم:
گمشو! شب عروسی خوش هیکله. بعد دست پخت من و می خوره چاق و چله می شه.
مارال گفت:
گمشو تو ام با اون دست پخت گندت! ان قدر غذا رو شور می کنی از گلوی آدم پایین نمی ره. هر کی تو رو بگیره دو روزه پست می یاره. اصلا خودم زنش می شم. بی کارم برای تو بگیرم؟
من کش و قوسی روی تخت آمدم و گفتم: