پارت 15 رمان باغ سیب
بوی نان تازه ، پنیر لیقوان و کمی گردو کنارش ، صدای قل قل کتری روی گاز و قوری بلوری که سخاوتمندانه چای خوش رنگ را به نمایش گذاشته بود و شکردان تپل و مپل روی میز و مادری که فنجان چایت را پر می کند. زیبا ترین منظره ی روی زمین است و برای کسی که سال ها از خانه دور بوده دلخواه ترین…
گرشا نگاهش پی گلاب خانوم بود که با وجود سگرمه های درهمش باز هم حواسش پی او بود و مادرانه با همان اخم های درهمش بی آن که حرف بزند ظرف مربا و پنیر را به سمت او هول می داد و گرشا لبریز از این مادرانه های یواشکی گلاب خانوم با اشتها لقمه های پر و پیمانی به دهان می گذاشت .
امروز خانه عطر و بویی تازه داشت و برای گیسو پر از حس تازه ….
سلام و صبح به خیرش پر از انرژی بود و فقط یک قر و چند تا بشکن کم داشت….!
گرشا با آمدن گیسو فنجان چایش را به روی میز گذاشت و سرش به سمت او چرخید و با لبخندی نرم سلام او را جواب داد و گلاب خانوم فنجان چای خوش عطر و بویی پیش روی او گذاشت ودر حالی که باقی نان ها را داخل کیسه می گذاشت رو به گیسو ،گفت:
« گیسو….. مادر من و حاج خانوم و دخترش میرم میدون تره بار یه کم میوه بخرم هیچی توی خونه نداریم ….چند تا پیمونه برنج هم خیس کن تا برگردم و قرمه سبزی بار بذارم…..»
گرشا به آنی برخاست و پایه های صندلی روی سرامیک آشپزخانه جیر جیر کرد ،گفت:
« مامان من میرم ….»
گلاب خانوم در حالی که نگاهش به گیسو بود،با لحنی پر حرص ،گفت:
« گیسو بهش بگو ، لازم نکرده… آدم باید خودش عاقل باشه …. بعد این همه سال برگشته ،راه و چاه خرید این جا دستش نیست، سرش رو کلاه میزارن ….بهش بگو امروز رو استراحت کن و از فردا خودم بهش میگم از کجا خرید کنه که قیمتش ارزون تره…بهش بگو یه دوتا لقمه بیشتر بخوره بلکه یکم جون بگیره و خستگی سفر از تنش دور بشه… بهش بگو حالا که یکه و یالقوز بر گشته خودم براش آستین بالا می زنم و یه دختر خوب براش نشون می کنم.»
گیسو ریز و بی صدا به این قهر دلچسب مامان بزرگ گلاب می خندید و نگاه خندانش به سمت گرشا برگشت وبا چشم وابرو مامان گلاب را نشان داد ،گرشا شرمنده باز هم نشست و مثل پسر بچه ای که نگاهش پی چادر مادرش باشد گفت :
« مامان این قهر هات هم قشنگه ….خودم در بست نوکرتم….»
گلاب خانوم پشت چشمی برایش نازک کرد و کیف کوچک پولش را برداشت و بدون خداحافظی از گرشا راهی شد….
گرشا سرشار از حس زندگی، جرعه ای از چایش را نوشید و در حالی که به نگاه خندان گیسو خیره بود ،گفت:
« گلپر هنوز بیدار نشده….!؟»
گیسو لقمه ای نان و پنیر برای خودش پیچید و به دهان برد و درحالی که آن را می جوید ،جواب داد:
« مامانم صبح ساعت شش ونیم میره سر کار و پنج ونیم شیش بعد از ظهر بر می گرده خونه… توی یه شرکت خصوصی کارمنده ….»
گرشا اخمی میان ابرو های بلندش نشست.. و فنجان را میان دستهایش فشار داد .
«فکر می کنی چه طوری بتونم این سالها رو جبران کنم …. !؟ »
گیسو انتهای موهایش را که دم اسبی بود در دست گرفت و آن را میان انگشتانش پیچید ،گفت:
« زمان دوای هر دردیه .. من هم بهتون کمک می کنم .به مامانم و مامان بزرگ گلاب فرصت بدید تا بودنتون روباور کنن….رفتار دیشب مامان گلی و مامان بزرگ گلاب را بگذارید به پای شوکی که از دیدن شما بهشون دست داده …. یقین دارم هر جفتشون دوست تون دارن.»
گرشا نفس عمیقی کشید و نفس های تازه تری که بوی خانه را می داد به ریه هایش فرستاد.و نگاهش به دایره های قرمز رو میزی خیره ماند و افکارش به گذشته پرواز کرد.
« وقتی روی لج و لج بازی بچه گانه با پدر خدا بیامرزت از ایران رفتم ،روز های سختی روگذروندم . توی یه کشور غریب بین آدمهایی گیر کرده بودم که زبونشون رو نمی دونستم . سال اول فقط زبان یاد می گرفتم و سال بعد دانشگاه ثبت نام کردم و مجبور بودم کنار درس خوندن کار هم بکنم …از ظرف شستن گرفته تا کارهای خیلی پایین تر…. حتی مجبور بودم با آدمهای معتادو ناجور که کسی حاضر نبود باشون همخونه بشه زندگی کنم تا خرج و دخلم جور دربیاد…. »
گرشا دستی روی لبه ی فنجانش کشید و زیر چشمی به گیسو نگاه کرد که دست زیر چانه اش گذاشته بود و خیره او را تماشا می کرد وبعد از تاملی کوتاه ،ادامه داد:
وقتی همخونه هام شروع می کردن به کشیدن مواد از ترس اینکه آلوده نشم بدون توجه به سرما و گرما ی هوا می رفتم بیرون و شروع می کردم به دویدن و ورزش کردن اونقدر که وقتی بر می گشتم خونه نای نشستن هم نداشتم.. ..!
تمام وقتم رو یادرس می خوندم یا کار می کردم و تفریحم ورزش بود با خودم عهد کرده بودم با دست پر برگردم با هزارمکافات درسم رو تموم کردم و توی یه کارخونه مشغول به کار شدم ولی هر سال فاصله ام با خانواده ام بیشتر می شد و تلفن های ماهی یک بار شد چند ماه یک بار و بعد هم سالی یک بار…..وقتی خبر فوت فرخ رو شنیدم توی کارخونه دزدی شده بود و پلیس ب
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۱.۱۱.۱۶ ۰۲:۱۸]
ه من مضنون بود ونمی تونستم برگردم ایران ، بعد از اون هم دیگه روی برگشتن نداشتم و گلپر بعد از فوت فرخ نیومدن من ،حتی حاضر نشد با هم حرف بزنه و پول هایی رو که براشون می فرستادم رو به حسابم بر می گردوند…… هر بار که خونتون رو عوض می کردید من از ترس این که بیشتر ازاین گمتون نکنم با هزار خواهش آدرس خونه ی جدیدرو از مامان گلاب می گرفتم .»
گرشا قدری جا به جا شد و بعد از تاملی کوتاه ، ادامه داد:
«به گلپر حق میدم ازم دلخور باشه …»
گیسو نگاهش را در چهره ی گندمی گرشا و چشم و ابروی نابش که قدری هم شبیه به مامان گلی بود چرخی داد ،گفت:
« دایی گرشا رشته تحصیلی تون چیه..؟ سالهایی که اون ور آب بودید ازدواج نکردید…!؟»
دستی میان موهای خوش حالتش کشید و با همان لحن محزون که نگاهش خیره به گیسو بود جواب داد:
« به مکانیک علاقه داشتم و رشته تحصیلم رو هم برمبنای اون انتخاب کردم »
گرشا این را گفت و از جایش برخاست خم شد بینی گیسو را با دو انگشت فشار داد گفت:
« جوجه برفی وارد خصوصی هام نشو …! مهم اینه که به قول مامان گلاب یکه و یالقوز برگشتم. در ضمن می خوام برم صرافی ….پاشو باهم بریم دیروز برای کرایه تاکسی فقط چند یورو رو تبدیل کردم ، تصمیم دارم اگه بشه امروز یه ماشین هم بخرم توی راه بازم حرف می زنیم و تو از خودت بگو از گلپر و مامان گلاب ….»
گوشه ی لبش به بالا کج شد ، زیر لب با خودش تکرار کرد« جوجه برفی »این لقب را هم دوست داشت …ولی « گیسو کمند» فرهنگ برایش دلخواه تر بود لبخندی زد و از جایش برخاست و درحالی که روی میز را مرتب می کرد و مربا و پنیر را به داخل یخچال می گذاشت ،گفت:
« چشم….الآن آماده می شم ولی قبلش باید به مامان بزرگ خبر بدم تا نگران نشه… توی راه به مامانم هم زنگ می زنم…»
گرشا سری به علامت تایید تکان داد وبیکار نشست و مشغول پاک کردن میز شد ..
*
عینک بد بینی مهرانگیز خانوم نسبت به گیسو تیر و تار بود و حالا که می دانست دل ته تغاریش برای این دختر رفته شیشه های عینکش تیره تر هم شده بود وقتی به همراه فرهنگ به سر کوچه رسیدند با دیدن گیسو و مرد جذاب و خوش قد و بالا و خوش پوشی که آن سوی خیابان کنار هم ایستاده بود ند.پر چادرش را بالا تر آورد ،سقلمه ای آهسته به فرهنگ زد ودر حالی که به نگاهش تابی میداد ،گفت:
« بفرما آقا …..تحویل بگیر ، اینه اون دختری که سنگ نجابتش رو به سینه می زدی و چند روز از خونه و زندگیت قهر کردی ! ببین با چه از ما بهترون می پره …! ماشالله خوش اشتهام هست و خوش تیپ هاشو سوا می کنه….!»
فرهنگ سربرداشت و با دیدن گیسو کنار مرد قد بلند و خوش چهره ای که منتظر تاکسی کنار خیابان ایستاده بودند، اخم درشتی میان ابرو هایش نشست …. و سعی کرد افکار سیاهش را دور کند اما مادرش جمله هایش را مثل پیکانی سیاه بی هدف پرتاب می کرد ….
« لابد دوست پسرشه ، چشم مادرو مادر بزرگش رو دور دیده ! وقتی میگم این دختر به درد تو نمی خوره لابد یه چیزی می دونم ، بیا بریم اون ور خیابون تا دست این دختره رو برات رو کنم …. »
فرهنگ پر از حس های متفاوت بود ! معجونی از حسادت وغیرت، ولی باز هم به خودش مسلط شد معترض و پر حرص گفت:
« مامان خواهش می کنم چرا ندونسته قضاوت می کنی …!؟»
مهرانگیز خانوم بی توجه به اعتراض فرهنگ پا تند کرد به آن سمت خیابان رفت فرهنگ به ناچار به دنبالش روان شد …
***
گیسو با دیدن فرهنگ و اخم های درهمش که یک من عسل نیاز داشت تا قابل هضم باشد بند دلش پاره شد …. ندانسته می دانست که چه افکاری در سرش جولان می دهد و مهرانگیز خانوم هم بی تقصیر نیست …. گرشا میان اخم های درهم مرد پیش رویش و نگاههای زنی که خود را همسایه ی روبرو ی خانه ی گلاب خانوم معرفی می کرد و رنگ پریده ی گیسو ارتباطی تنگاتنگ می دید، برای این که رفع ابهام شود … دستی به نشانه ی دوستی به سمت فرهنگ پیش برد و مودبانه گفت:
« از آشنایی تون خوشبختم من گرشاسب سرمدی هستم دایی گیسو … دیروز صبح زود برگشتم ایران و یکم توی شهر چرخ زدم و آخر وقت رسیدم خونه ….»
فرهنگ نفس هایش از بند حسادت و غیرت رها و لبخندی نرم جانشین اخم هایش شد … نگاه بی تابش ، گذرا به چشمان رو افتاده ی گیسو و رنگ پریده اش رسید و به رسم ادب خودش را معرفی کرد:
« خوشبختم ،خوش اومدید … من هم فرهنگ هستم .جایی تشریف می برید برسونمتون …»
گرشا دستی پشت کمر گیسو گذاشت و قدری به اورا به خود نزدیک ترکرد ….
« ممنونم مزاحم خانوم والده نمی شیم حالا که بعد از سال ها برگشتم می خوام با خواهر زادم یکم توی تهران بچرخیم .. ..»
مهر انگیز خانوم که تمام معادلاتش برهم خورده بود پشت چشمی برای گیسو نازک کرد که از چشم تیز گرشا دور نماند و رو به اوگفت:
« به به ، چشم گلاب خانوم روشن…. پس پسرشون که خارج از کشور بودن شمایید !؟خوش اومدید به گلاب خانوم سلام برسونید ….. من دارم میرم
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۱.۱۱.۱۶ ۰۲:۱۸]
خونه ی دخترم یه چند روز نیستم ان شالله برگشتم میام دیدنشون ….»
مهرانگیز خانو م بساط قضاوت های بیجایش را جمع کرد و فرهنگ با خاطری آسوده از آنها خدا حافظی کرد و به سمت ماشینش رفت . گرشا با چشم رفتن آنها را بدرقه کرد و وقتی قدری دور تر شدند سرش را بیخ گوش گیسو فرو برد. پچ پچ وار زمزمه کرد :
« ببینم جوجه برفی … پسر خوش تیپی بود ، احیانا دل هاتون با هم نسبتی نداره …!؟»
گیسو چنان غفال گیر شد که مات ماند ….و گرشا با همان لبخند روی لبش برای تاکسی زرد رنگی دست تکان دادو هر دو سوار شدند ….
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۲.۱۱.۱۶ ۰۴:۵۱]
سوغاتی رسم سفر ومسافر است وچمدان گرشاپر بود از سوغاتی و بیش از گلی و گیسو برای گلاب خانوم….
گیسو پیراهن دکلته ی قرمز رنگش را که جنسی از حریر داشت و تا مچ پایس می رسید روی سینه اش گذاشت و چرخی خورد ،گفت:
« وای دایی گرشا این لباس معرکه اس…. دستتون درد نکنه…»
گرشا با لبخندی که چال گونه اش را عمیق تر کرده بود، خم شد و از میان سوغاتی ها کت حریری به رنگ پیراهن بیرون کشید و به دست گیسو داد :
« جوجه … خیلی خوش به حالت نشه !لباس به این بازی رو که بدون کت نمی تونی بپوشی…»
گیسو ته دلش از این غیرت هایی که به پایش ریخته می شد غنج می رفت…گلاب خانوم تابی به گردنش داد و پیراهنی که رنگ مورد علاقه اش بودو هم رنگ شال فیروزه ای اش را تا کرد و در حالی که آن را گوشه ایی می گذاشت و تکه ای از شکلات تخته ای که آن هم سوغات دیار فرنگ بود را به دهان گذاشت و با حظی وافر گفت:
«خوب کردی مادر کتش رو هم خریدی. … نخود چی من که سفید بلوری هست این رو هم بپوشه واسه خودش بلایی می شه »
دستی روی نرمی پیراهن حریر کشید خود را در آن تجسم کرد ، می خواست در رویاهای رنگی اش فرهنگ را بنشاند که حلال زاده بود خودش زنگ زد ! و با صدای قرقر موبایلش و دیدن اسم او دلش در سرازیری دلنشینی سقوط کرد و زیر نگاههای خیره ی گلی خانوم دکمه ی تماس را فشرد ،گفت:
« سلام افسانه ….حالت چطوره عروس خانوم..،»
فرهنگ روی لبه تخت کنج حیاط نشست ،لبخندی زد و نرم جواب داد:
«سلام ، انگار بد موقعه زنگ زدم نمی تونی حرف بزنی….!؟»
گیسو دست پاچه دم دستی ترین جمله ها را به زبان آورد:
« نه افسانه جون …مزاحم چیه ؟ مامان اینا خوبن ….قرار بود بری لوازم آرایش بخر ی مارکی رو که می خواستی پیدا کردی….؟»
فرهنگ خنده هایش به پرواز در آمد سری به اطراف تکان داد وبا ته خنده هایش ،گفت:
«حالا چی باید بگم ….!؟ ان شا الله واسه ی خانومم مارک دارش رو می خرم .»
گیسو موهایش را پشت گوشش زد برای اینکه بیشتر از این خراب کاری نکند لبش را محکم گاز گرفت ،وقتی آن سه را مشغول حرف زدن دید به اتاقش پناه برد در رابست و نفس های درمانده اش را به هوای آزاد سپرد ،گفت:
« ببخشید آقای فتوحی … جلوی مامانم اینا نمی شد حرف زد حالتون خوبه…؟»
حالش خوب بودخیلی هم خوب بود.. حس و حالی مثل چرخیدن زیر باران بهاری….
« خوبم ….زنگ زدم حالت رو بپرسم ،چشمت ،روشن دایی گرشات هم برگشت ….همه چی خوبه، رو براهی….؟»
برای حس و حال خوبش روبراه واژه ی کوچکی بود واز شیرینی قندی که در دلش آب می شد حتی طعم دهانش هم شیرین شده بود .
« ممنونم . همه چی خوبه خبر خاصی هم نیست…اگه امری نیست برم ….»
با صدای زنگ حیاط خانه فرهنگ در حالی که از جایش بر می خاست ،نرم نجوا کرد:
« نه گیسو کمند برو به سلامت»
****
وقتی از اتاقش بیرون آمد لبخند مثل چسب به لبهایش چسبیده بود و خیال کنده شدن هم نداشت ،کنار مامان گلی که نگاهش پی گرشا می چرخید و به خاطرات او گوش می داد نشست ودست او را میان دستهایش گرفت..
گرشا با آمدن گیسو نقطه ای پایان جمله هایش گذاشت و خم شد،کت و دامن شیری رنگ گلی را به سمت او گرفت و درحالی با اشتیاق نگاهش می کرد ،گفت:
« گلپر یادمه رنگ شیری رو برای لباس خیلی دوست داشتی…. بپوش ببینم اندازته….»
گلی لبخندی زد و موهای خوش حالتش را که هم رنگ موهای گرشابود و حالا چند تارش هم سفید، پشت گوشش زد و سربرداشت ،گفت:
« دستت درد نکنه چرا این قدر زحمت کشیدی…کی این قدر بزرگ شدی که ما نفهمیدیم….!؟»
گرشا از روی مبل برخاست کنارگلی روی دو زانو نشست و موهای او رانوازش وار لمس کرد وبه چشمان تر او خیره شد :
« دلم برای صدات یه ذره شده بود برای خنده های یواشکمون وقتی دور از چشم مامان گلاب خراب کاری می کردیم …. گذشته مال همون گذشته است ،مهم این که باز هم دور هم هستیم….نذار بیست سال گذشته بیست سال آیندمون رو خراب کنه …»
گلی با چشمان فرو افتاد اشکهایش بارید و گرشا به چین های کوچک پای چشم او خیره شد ،شانه های ظریف و شکننده ی خواهرش را میان بازو های مردانه اش گرفت او رابرادرانه در آغوش گرفت….
گلاب خانوم با پرروسری اش نم چشمانش راگرفت وبینی اش را هم با فیفی پر صدا یی پاک کرد:
« ای بابا مثل فیلم هندی شد ،گیسو مادر پاشو برو چهار تا چایی بیار با این شکلات ها بخوریم..»
خوشی غریبی روی دلش سایه انداخته بود ،مثل خنکای اردیبهشت وقتی خستگی هایت را با سایه ی سپیداری بلند تقسیم می کنی…صدای زنگ آیفون نگاه هر چهار نفر را به سمت خود برگرداند،گیسو جستی زد،ازجایش بلند شد وموهای پریشانش به پرواز در آمدند و لحظه ای بعد با چشمانی که قدری گرد شده بوددستش را جلوی گوشی آیفون گذاشت و رو به آن سه که کنجکاو نگاهش می کردند ،گفت:
« میگن برای امر خیر مزاحم شدیم…..»
*
حال اسپند روی آتش را داشت …. دستی به میان موهایش کشی
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۲.۱۱.۱۶ ۰۴:۵۱]
د و چرخی دور حوض گرد خانه زد ،و عاقبت لبه پاشویه حوض کنار گلدان شمعدانی نشست .
کف دستش را روی صورتش پهن کرد و تا چانه اش امتداد و نفس عمیقی کشید ،حس این نادیده شدن از سمت گیسو غیرتش را قلقلک می داد ….فکر این پنهون کاری در حالی که چند دقیقه پیش بااوحال و احوال کرده بود،بد جوری آزارش می داد، سبد گل رزقرمز و چند تا خانوم و آقا ی شیک و اتو کشیده وجوانکی همراه آنها ، که برای امر خیر ،پی خانه ی درخشان ها ،اشتباهی زنگ آنها را فشرده بودند ….همه حکایت از خواستگاری داشت….!
سعی می کرد افکار مثبت را جایگزین موج های منفی بکند که به سمتش لشکر کشی کرده بودند!اما ناتوان از مهار حس های بدش بود…..رسم و رسومات را خوب می دانست ، مگر خواستگاری بدون اطلاع خانواده ی دختر امکان داشت…..!
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۵.۱۱.۱۶ ۰۳:۴۸]
از قدیم گفتند مرد و قولش ……حالا مهرداد فخار به قول خودش که گلی خانوم تا آخر تابستان به خانه اش بیاورد ،مصمم وپایدار مانده بود و روز های پایانی تابستان برای خواستگاری آمد ….
آن هم با یک سبد گل رز قرمز و یک جعبه شیرینی ….. البته به همراه لشکری از اقوام….. عمو ی بزرگ و عمه ها ،خاله خانوم وچند تا از عمو زاده ها و دو تا ازدختر عمه هایش و گل سر سبد مجلس مادر پیرش….!
خواستگار ها مثل مهمان ناخوانده اهالی خانه را غافل گیر کردند و زمانی برای کدبانو گری نداشتند ! چمدان سو غاتی ها به اتاق شوت شد و گلاب خانوم چادر سفیدی که برای مهمانی های رسمی به سر می کرد را روی سرش انداخت و گلی خانوم هم مانتوی دم دستی اش را به تن کرد .
گیسو که از دیدن مهرداد فخار لبخندی عریض روی لبش جا خوش کرده بود وتند و تیز فنجان های دور طلایی را از کابیت بیرون آورد ،باورود گرشا سرش به سمت او برگشت.. گرشا به او نزدیک شد،سرش راجایی کنار گوشش فرو برد وآهسته ،گفت:
«جوجه برفی …..قدیما دختر ها یه حجب و حیایی سرشون می شد و وقتی خواستگار می اومد، سرخ و سفید می شدن !جمع کن این خنده هات رو….،»
جمع کردن این لبخند ها برایش بسیار دشوار بود!سپس در حالی که دستمال داخل فنجان ها می کشید با همان لبخند سرش را قدری نزدیک تر برد و مثل او آهسته زمزمه کرد:
«دایی گرشا …خواستگاری برای من نیست که ،برای مامان گلی اومدن….!»
تعجب چشمان گرشا را گرد کرد درشت و مدور ….، تیز تر از آن بود که تا ته قصه را نخواند..! وقتی به ایران برگشت حتی فکرش را هم نمی کرد که روز دوم ورودش در خواستگاری خواهرش شرکت کند….. تعجب هایش را پس زد و رو به گیسو که فنجان ها را پر می کرد با لحنی با نمکی گفت:
« پس یه خبر هایی هست و من ازش بی خبرم …..!؟ خب حالا چرا دیگه قشون کشی کردن … !؟یکی دو نفر می اومدن کافی بود….!»
گیسو خنده هایش را به سختی سر وسامانی داد به چشمان خندان او خیره شد:
« چرا قشون کشی کردن رو نمی دونم ! ولی مامانم رو که می شناسید ، زن تو داریه ، حرفی نمی زنه ، منم که فضول نیستم و اتفاقی یه چیزهایی دست گیرم شد…》
سپس سینی چای را به دست او سپرد ،گفت:
《دایی لطفا ،زحمت چایی ها رو شما بکشید، تا منم میوه و شیرینی ها رو بیارم در ضمن دوماد ریش پروفسوری داره ….»
گرشا یک تای ابرویش را بالا داد وبا تعجب هایی که دور سرش بال بال می زد، سینی به دست از آشپزخانه خارج شد.
****
عموی بزرگ مهرداد چهره ی نورانی داشت ،پیرمردی با صورتی گرد و موهای تنک شده ی جو گندمی ،چنان که وقتی می خندید چهره اش دلخواه تر هم می شد ….! آقای فخار بزرگ عاقبت سکوتی که بین جمع لنگر انداخته بود راشکست و رو به گلاب خانوم ،گفت:
« حاج خانوم شرمنده که جسارت کردیم و بی خبر اومدیم خدمتتون … »
سپس سرش به سمت زنی لاغر اندام با چهره ای استخوانی برگشت و ادامه داد :
«همشیره ام، مادر مهرداد جان کمی کسالت داشتند و بیمارستان بستری بودند و امروز مرخص شدند ، با توجه به این که یکی دو روز دیگه ماه محرم شروع می شه ما هم دست پاچه شدیم و بی خبر لشکر کشی کردیم و اومدیم خدمتتون.. حقیقتش همه ی ما آرزوی چنین روزی رو برای مهرداد جان داشتیم و هیچ کدوم از ما دلش نمی خواست این مجلس رو از دست بده…..!»
گلاب خانوم پر چادرش را پیش کشید و به تصور این که این مجلس برای گیسوست، نگاهش را به روی جوانکی که موهایش را مثل تاج خروس افشان کرده بود سر داد ، گفت:
« خواهش می کنم، مهمون حتی ناخونده اش هم عزیزه…. خب حالا آقا مهرداد چند سالشونه ؟چیکاره هستند ؟سربازی رفتند تحصیلاتشون چه قدره..!؟»
گلی که هنوز توی شوک بود ! و حتی تصورش را هم نمی کرد در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرد ، قلبش مثل گنجشکی که توی مشتی اسیر باشد می تپید ومدام مثل دختر مدرسه ای ها انگشتانش را در هم می چلاند و با صدای شیرین خانوم مادر مهرداد، نگاهش به سمت او چرخید که دستش روی پای پسرش بودوبا صدایی بی نا و رمقی که حکایت از بیماریش داشت ،گفت:
« حاج خانوم ، ایشون پسرمن مهرداد هستن ، و ما برای دختر خانومتون گلپر جون خدمت رسیدیم .»
حالا نوبت گلاب خانوم بود تا چشم هایش درشت و مدور شود، اما تعحب هایش را پنهان کرد و نگاهش به سمت مهرداد برگشت ، چهره ی مقبولی داشت باعینک ظریف و قاب مستطیل شکل …. موهای کنار شقیقه هایش هم چند تاری به نقره میزد با صدای مادر مهرداد باز هم نگاهش به سمت او چرخید:
《حاج خانوم ، یکی از دوستان مهرداد که همکار گلپر جون هستن ایشون رو معرفی کردند…. شوهر من سالها پیش عمرشون را دادن به شما ،پسرم هنوز مجرده و اگه تا این سن ازدواج نکرده به خاطر من بوده ، درست مثل خودم ،معلم هستن و دستی هم به قلم دارن و طبقه ی دوم خونه برای ایشونه که تنها پسرم هستن و یه دختر هم دارم که ازدواج کرده و خارج از کشور زندگی می کنه اگه سوالی هست در خدمتیم….»
گلاب خانوم
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۵.۱۱.۱۶ ۰۳:۴۸]
سری جنباند و در حالی که نگاهش پی گیسو بود ،گفت:
« نمی دونم می دونید یا نه….!؟ ولی گلپر من سالها پیش شوهرش رو از دست داد ه و از اون خدا بیامرز یه یادگار براش مونده…..»
سپس با سر به گیسو که کنار گرشا نشسته بود اشاره کردو ادامه داد:
« گل پر ، درسته هنوز جوونه ولی دختری به قدو بالای گیسو داره ….این رو هم می دونستید؟»
شیرین خانوم نگاهش به روی چشم وابروی خوش گیسو نشست ،سری به علامت تایید تکان داد:
« بله این مطلب رو می دونستیم .خونه ی مهرداد صد و چهل متر و سه خوابه اس و برای سه تا شون جا به قدر کافی هست… گیسو جان هم می شه دختر خودم..»
گرشا سینه اش راقدری صاف کرد ورو به گلاب خانوم شد با اجازه ای گفت و مجلس را به دست گرفت….
**
مجلس خواستگاری گلی با وجود اینکه برنامه ریزی نشده بود، ولی به بگو و بخند رسید …دختر عمه های مهرداد چشم از گرشا بر نمی داشتند و مهرداد بی تاب گلپر ش بود که نیم نگاهی هم خرجش نمی کرد و عاقبت میان بگو و بخند هایی که اصلا ربطی به خواستگاری نداشت، عموی مهرداد ناجی شد،گفت:
« با اجازه ی حاج خانوم و البته آقا گرشا مهرداد جان با گلپر خانوم برن توی اتاق یه گپی بزنن و سنگ هاشون رو وا بکنن و ما هم به بقیه ی خوش و بشمون برسیم ….»
گلی حس و حال بیست سال پیش را داشت، زمانی که فرخ به خواستگاریش آمده بود …. معجونی از حس شرم و خجالت تمام حس هایش را در گیر کرده بود ،و این حس تا زمانی که با اجازه ی گلاب خانوم همراه مهرداد به اتاق رفت همراهش بود.
*
هردو روی زانو روبروی هم با قدری فاصله روی فرش نشستند ،دراتاق مشترک ،گلی وگلاب خانوم نه خبری از تخت خواب بود و نه میز و صندلی ….!اتاق ساده ای که فقط یک فرش داشت و کنج آن چرخ خیاطی گلاب خانوم نشسته بود و دیگر هیچ…!
با تمام این سادگی ها ،حال و هوای دلشان عاشقانه بود! و مهرداد مشتاق تر از گلی ،نگاهش را در صورت ظریف او که چشمانش میان آن می درخشید چرخی داد و سکوت مابین شان را شکست:
« وقتی دوستم بهم گفت توی شرکتی که کار می کنه یه خانوم هست که ممکنه نظرم رو جلب کنه یه لبخند تحویلش دادم …! وقتی با یه خانوم خوشگل وریز نقش ، ظریف ولاغر اندام روبرو شدم ،حتی باورم نمی شد که این خانوم یه دختر بزرگ هیجده ، نوزده ساله داشته باشه..! وقتی نجابت ومحکم بودنش و رو دیدم که هیچ رقمه به هیچ مردی اجازه نمی داد، وارد حریم خصوصیش بشه رفته رفته دلبسته اش شدم …. اونقدر پا پیچش شدم تا دل اون هم برام سر خورد…. حالا هم اومدم گلپرم رو همراه با دخترش که از این به بعد می شه دختر خودم بردارم و برم پی زندگیم….»
گلی که حالا قدری آرام تر شده بود واز اضطراب بیرون اتاق دیگر خبری نبود، لبخندی نرم روی لبهای خوش فرمش جا خوش کرد:
« مهرداد …..من رو توی عمل انجام شده قرار دادی….واقعا غافل گیر شدم تصور می کردم شیرین خانوم امشب هم بیمارستان باشن….»
دستش را پیش برد و با سر انگشتانش چتری های گلی را که از زیر شال بیرون آمده بود نوازش وار لمس کرد ،گفت:
« خیلی زود تر این ها باید این کار رو می کردم .فقط منتظر بودم تا مامانم از بیمارستان مرخص بشه …. »
گلی نگاهش را از موهای جو گندمی کنار شقیقه های مهرداد گرفت و به چهره ی استخوانی و عینک ذره بینی اش رسید که از پشت قاب مستطیلی او راخیره خیره تماشا می کرد .تردید ها ودودلی ها باز هم به سراغش آمد و شد یک کلمه ،گفت: « آخه….!»
« مهرداد قدری سرش را نزدیک تر کشاند و انگشتانش را روی لبهای گلی گذاشت و نرم و پچ پچ کنان نجوا کرد:
« هیش … گلی ما حرفهامون زدیم، فقط اومدم یه بله رسمی ازت بگیرم و یه صیغه محرمیت بینمون خونده بشه تا بعد از محرم و صفر اسمت رو بیارم توی شناسنامه ام، بذار باقی راه رو همسفر هم باشیم»
گلی تردید هایش را پس زد ، لبخند روی لبش، پرچم رضایت را بالا گرفت…حالا وقت آن بود تا فارغ از زندگی و پیچ و خم هایش به شانه های یک مرد تکیه کرده و زنانگی کند…..
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۶.۱۱.۱۶ ۰۶:۲۵]
مراسم خواستگاری مامان گلی میان خوش و بش دو خانواده به اتمام رسید و گلی از مهرداد زمان خواست تا فرصتی برای صحبت با خانواده اش پیدا کند و حالا روبروی سه جفت چشم که خیره خیره او را تماشا می کردند نشسته بود و به دنبال کلمات ذهنش را شخم می زد ….!
برای این که مجبور نباشد تا به نگاه های خیره آنها زل بزند پیش دستی را پیش کشید سیب درشت و آبداری از درون میوه خوری برداشت و درحالی آن را پوست می کند با سری فرو افتاده، گفت:
« من یه معذرت خواهی به شما برای این پنهون کاری بدهکارم … خیلی پیش از این ها باید از مهرداد فخار و آشنایی با اون براتون می گفتم . ولی روزگار و سختی هاش از من یه زن محتاط ساخت .من یک بار در جوونی اشتباه کردم و روی دنده ی لج بازی نشستم و سرنوشتم رو با مردی با اختلاف سنی بالا گره زدم …. »
گلی نگاهش به سمت گیسو برگشت و سیب های تکه تکه شده را و پیش روی او گذاشت و ادامه داد:
« هرچند که فرخ مرد خوبی بود و اگه عمرش به دنیا می بود می تونست پدر خوبی هم باشه، ولی ما برای زندگی مشترک با هم ساخته نشده بودیم .»
گلی بار دیگر خم شد و این بار موزی برداشت و شروع به پوست کندن کرد و با سری فرو افتاده که چتری هایش پیشانی اش را پوشانده بود، اضافه کرد:
« من حد و حدود خودم رو می دونم و هیچ وقت از شرایطم سوء استفاده نکردم . مهرداد رو چیزی حدود یک ساله که می شناسم که از طریق یکی از همکار هام معرفی شد … روزهای اول بهش محل نمی دادم … ولی هر بار با یه بهانه روبروم قرار می گرفت ! وقتی با توپ و تشر بهش اعتراض کردم ، پیشنهاد داد که یه مدت با هم تلفنی حرف بزنیم اگه بعد از چند وقت قانع نشدم اون هم بره پی زندگی خودش…. رفته رفته با هاش آشنا شدم و شناختمش ، چند بار می خواست پا پیش بذاره ولی من مانع شدم ،خواستگاری نامتعارف امروزش ، فقط برای این بود که من رو که یه دنیا دودلی و دلواپسی دارم رو توی عمل انجام شده قرار بده … »
گلی موز را هم تکه تکه کرد و پیش دستی را پیش روی گلاب خانوم گذاشت :
« حالا هم نظر شما برام خیلی مهمه … دیگه دلم نمی خواد بدون مشورت با اون هایی که جونم به جونش بنده تصمیمی بگیرم …»
گلی به این جای جمله اش که رسید خیاری برداشت و این بار نوبت گرشا بود که سهمش را دریافت کند.
گرشا لبخند نرمی روی لبش بود و اما به احترم گلاب خانوم هیچ نگفت …. سکوت به قدری پوست کندن خیاری باریک و قلمی کش آمد و گلاب خانوم دو انگشت شصت و اشاره اش را به دور لبهایش کشید ،
گفت:
« کور شه اون بقالی که مشتری خودش رو نشناسه ! یه چیز هایی دست گیرم شده بود ،ولی می خواستم خودت به زبون بیای ، ولی انگار اگه مجلس خواستگاری پیش نمی اومد تو باز هم حرفی نمی زدی…! به هر حال مبارکت باشه مادر …. مرد معقولی بود ،سن و سالش هم به تو می خوره .
خانواده ی خوبی هم داره ،خدا رو شکر هنوز هم پیدا میشن آدمهایی که زن بیوه رو که روزگار براش چنگ و دندون نشون داده پس نمیزنن ، گیسو و گرشا که دیرو زود میرن سر زندگی خودشون منم دارم کم کم پیر می شم و خدا می دونه کی باشم و کی نباشم …!؟ نگاه به الآنت نکن که بَرو رو داری و خواهان ، دو فردای دیگه که پا توی سن گذاشتی تک و تنها می شی ، اگه این وصلت سر بگیره گیسو هم می تونه با من و داییش زندگی کنه مگر این که نظری مخالف داشته باشه ….»
سرها به سمت گیسو چرخید که لبه یتشرتش را میان انگشتانش می چرخاندو میان حس های متفات سرگردان رهاشده و دیگر از آن لبخند های روی لبش هم خبری نبود ،حس های بدش را با نفسی به پرواز در آمد ، سعی کرد منطقی باشد و خود خواهی هایش را برای خودش نگه دارد .
«مبارکت باشه مامان … برو به زندگیت برس منم پیش مامان گلاب و دایی گرشا می مونم تکلیف درس و دانشگاهم که معلومه …»
گرشا پایش را روی پای دیگرش مهمان کرد، دستش را دور شانه های گیسو انداخت و او را به خود نزدیک تر کرد ، گفت:
« آبجی خانوم مبارکت باشه …. خیالت راحت حواسم به این دکتر فسقلی و مامان گلاب هست نمیذارم آب توی دلشون تکون بخوره ، یکم پس انداز دارم می خوام مرتبط با کارم یه شرکت بزنم و اگه بشه یه خونه حتی شده کوچیک بخرم »
گلپر بعد از سالها حس کرد باری از شانه هایش برداشته شده و آن قدر سبک که می تواند بی بال و پر هم پرواز کند….!و لبخندش حال خوشش را نشان داد.
***
به مامان گلی اش گفت «مبارک باشه» ولی ته ته دلش یه غمی جا خوش کرده بود ، هنوز این جدایی که دیر یا زود اتاق می افتاد باورش نمی شد ! حس بچه ای را داشت که از مادرش جدایش می کردن و برای خوشحالی او ناگزیر به پذیرش این دوری بود.
بغضی که می رفت تا به اشک بنشیند را پس زد ، خب فقط این قسمت بد ماجرا نبود و فرهنگ هم سه بار در خلال خواستگاری تماس گرفت و هردفعه ،مجبور به قطع کردن تماسش شد .البته بدتر از آن هم بود وموبایلش وقتی می خواست برای فرهنگ پیامک بزند توی مراسم از دستش به روی سرامیک های
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۶.۱۱.۱۶ ۰۶:۲۵]
آشپزخانه افتاد و دیگر روشن نشد و حالا دلش بی تاب بود تا به صدای گرم و نوازش گونه ی او پناه ببرد.
نگاهش به سمت عکس بابا فرخش برگشت که در چهارچوب قاب ساده لبهایش می خندید و چشمان سبزش هم می درخشید…
دستی نوازش وار به روی عکس کشید و زمزمه وار با خودش گفت:
« بابا حالا چه جوری با فرهنگ تماس بگیرم و بگم والا به خدا این برو وبیا و خواستگاری برای من نبود …. دلم می خواد با هاش حرف بزنم ،صداش بد جوری آرومم می کنه ، چراغ اتاقش روشنه و داره مطالعه می کنه….. حتما فکر و خیالاتی با خودش کرده که دیگه زنگ نزده …!»
پوف بلندی کشید و لپ هایش پر و خالی شد و دستی به دم اسبی شلخته اش بردوبازم زمزمه وار ،زیر لب گفت:
« با تلفن خونه هم که نمی شه زنگ بزنم…یه راهی جلو پام بذار تا بتونم تماس بگیرم دلم بد جوری هواش رو کرده؟»
« چیزی شده…..!؟»
با صدای گرم و مردانه ی گرشا هینی بلند گفت و به هراس برگشت و دست روی سینه اش گذاشت:
« وای دایی زهله ام رفت… متوجه اومدنتون نشدم…از کی این جا هستید….!؟»
گرشا لبخندی زد در را بست ،روی لبه ی تخت نشست با سر انگشتانش چشمان خسته اش را قدری ماساژ داد و در حالی که سعی می کرد خندهایش را پنهان کند ، جواب داد:
« معذرت می خوام نمی خواستم بترسونمت، در زدم ولی متوجه نشدی ….اما درمورد این که از کی این جام !؟باید بگم دقیقش رو بخوای درست از اول جمله ات …از اون جایی که می خواستی با فرهنگ تماس بگیری ویه چیزی با قسم و آیه براش توضیح بدی …!»
خب خجالت وزن ندارد که چاقت کند،وگرنه چند کیلو به وزن گیسو اضافه شده بود ! زور هم ندارد تا ضربه فنی ات کندو تنها توانش این است که گونه ها را تا لاله ی گوش سرخ می کند.
گرشا با دست به کنارش اشاره کرد و چند بار کوتاه به رو تختی ضربه زد ، گفت:
«بیا کنارم بنشین …..»
گیسو همان کرد که او گفت و لی همچنان نگاهش به زیر بود و انگشتانش را در هم تاب می داد، گرشا با لبخندی نگاهش را در صورت او چرخی داد :
« وقتی خجالت می کشی گونه هات رنگ هلو می شه …. عشقی که این همه حیا دنبالشه که خجالت نداره….! »
سپس نوازش وار دستی به موهای او کشید ،گفت:
«فرهنگ همون پسر خوش تیپه دیروز نیست که مادرش برای مچ گیری اومد و کلی پشت چشم برات نازک کرد…!؟»
پلک هایش از خجالت سنگین شده و قادر نبود حتی آن رااندکی بالا تر بیاورد ،لبهایش را میان دندان هایش گرفت و آن را محکم فشار داد ، به تکان سری اکتفا کرد.گرشا قدری جا به جا شد و از جیب شلوارش موبایل گلاب خانوم را بیرون آورد و به سمت او گرفت:
« بیا جوجه برفی …موبایل مامان گلاب پیش منه، تا هفته ی آینده برم یه خط ثابت بخرم …. بهش زنگ بزن، حتما اونم دلواپس این برو بیا شده به خصوص که عمه بزرگه ی آقا داماد می گفت اشتباهی در خونه ی روبرویی رو زدن.. در ضمن موبایلت رو نگاه کردم فاتحه اش خونده اس باید به فکر یه موبایل تازه برات باشم .»
گرشا این را گفت و از جایش برخاست در آستانه ی در ایستاد ،انگشت اشاره اش را به سمت او نشانه رفت:
« فقط ده دقیقه ها نه بیشتر … گلپر و مامانم هم رفتن خوابیدن توهم بیا توی آشپز خونه یه چایی بخوریم و یه گپی بزنیم و ببینم حال و هوای دلت کجاش ابریه و کجاش آفتابی….!؟»
سپس چشمکی دلخواه زد، بیرون رفت و در را پست سرش آهسته بست.
****
لحن….. آهنگ صداست که با احساس ارتباط مستقیم دارد ،گاهی سرد می شود ،گاهی گرم و دلنشین …!گاهی چنان است که گویی توان این را دارد تا آغوشش را باز کند و گاهی نرم نوازش می دهد و گاهی هم مثل شوکران تلخ می شود و حتی درد هم دارد!
فرهنگ با دیدن شماره ی ناشناس در حالی که روی مسواکش خمیر دندان می گذاشت ،محکم و مردانه گفت: «بله بفرمایید…..»
« شبتون به خیرآقای فتوحی ،گیسو هستم….»
فرهنگ با شنیدن صدای گیسو حس نادیده گرفته شدن و پنهون کاری او پیش چشمانش جان گرفت و اخمی میان ابرو هایش نشاند ،با لحنی تلخ و سرد ،گفت:
«شب شما به خیر امری دارید..؟»
آهنگ تلخ وسرد صدایش بند دل گیسو را در دَم پاره کرد و رشته افکارش را هم …! میان سر در گمی کلماتش با صدایی آرام زمزمه کرد:
« ببخشید بی وقت مزاحم شدم چراغ اتاقتون روشن بود برای همین تماس گرفتم »
جمله هایش بریده بریده بود وآرام….
«می خواستم برای این که نشد جوابتون رو بدم و تماس ها رو قطع کردم از تون عذر خواهی کنم …»
فرهنگ با همان لحن یخی اس مسواکش را در هوا تابی داد :
« ایرادی نداره ….. من نباید مزاحمتون می شدم .»
گیسو نفس هایش هم از این سردی کلام فرهنگ یخ کرد … دستی روی پیشانی اش گذاشت .ندیده می دانست چه اخم درشتی میان ابرو هایش نشسته … حس بدی که از او گرفت بهانه ای شد تا آسمان چشمانش را که مثل آسمان دلش ابری بود ابری بود قطره قطره شروع به باریدن کند ….
دلش همان لحن نرم اورا می خواست که واژه ها را نوازش می داد . میان بغض نشسته در صدایش ،
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۶.۱۱.۱۶ ۰۶:۲۵]
برای اولین بار اسم او را به زبان آورد ، نرم و پچ پچ وار گفت:
« فرهنگ بذار برات توضیح بدم …. می دونم خواستگار ها اشتباهی در خونه ی شما اومدن! به خدا هیچ پنهون کاری در بین نبوده … باور کن اصلا نمی دونستم خواستگار قرار بیاد … از اون گذشته اصلا خواستگاری من نبود ….!»
فرهنگ لحظه ای به گوش هایش اعتماد نکرد ! مسواکش را رها کرد و از سرویس بهداشتی بیرون آمد .
« متوجه نمی شم می شه واضح تر توضیح بدی ….!؟»
گیسو با چشمان بارانی و جمله هایی که فعل و فاعلش پس و پیش بود و بغضی هم کنارش ، گفت و سبک شد ….فرهنگ شرمنده از این قضاوت نا به جا به سمت پنجره رفت طاقت اشکهای او را نداشت پرده را پس زد به میان بغض نشسته در صدای گیسو آمد و نوازش وار ، گفت:
« هیش دختر … حالا چرا گریه می کنی…!؟ اونی که باید شرمنده باشه منم که زود قضاوت کردم ….. به مادرت هم حق بده که بخواد برای زندگیش تصمیم بگیره تو منطقی ترین کار رو انجام دادی …. »
با پشت دست اشکهایی که خیال بند آمدن نداشت را پس زد با گوشه ی آستینش آب بینی اش را هم پاک کرد …. و با لبخندی که شوری اشکها روی آن بود ، گفت:
« مثل بچه هایی شدم که دنبال مامان هاشون مدام گریه می کنن…. به مامانم گفتم مبارک باشه و برای خوشحالی اون غصه ام رو پشت لبخندم پنهون کردم .»
فرهنگ بی تاب صدای گریه های گیسو چشم هایش را بر هم گذاشت ودلش می خواست او را میان بازو هایش بگیرد و عاقبت نرم نجوا کرد:
« گیسو یه چیزی نداز سرت بیا پشت پنجره و پرده رو بزن کنار….»
میان اشکهایی که گویی با نخ و سورن به هم وصل شده بودن همان کرد که او گفت و چادر نمازش را روی سرش انداخت …. پرده را پس زد و با دیدن فرهنگ آن سوی پنجره که کف دستش روی دل پنجره بود میان اشکها لبخندی روی لبش نشست …
« گیسو کمند چشم هات رو ببنید کف دست رو بذار روی شیشه ی پنجره ، بذار از همین فاصله لمست کنم …..»
دست هایشان گرچه با هم فاصله داشت …. ولی هر دو لبریز از حس قشنگ عاشقی طپش قلب های یک دیگر را حس می کردند و آرامش مثل نسیم بر دل و روحشان می وزید .
غافل از این که الا کلنگ روزگار گاهی پایین است و گاه بالا….!
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۷.۱۱.۱۶ ۰۴:۲۶]
اول مهر امسال برایش با اول مهر های سالهای پیش خیلی فرق داشت ….! و بر خلاف تصورش که فکر می کردبا لبهایی پر از لبخند به دانشگاه می رود و طی مراسمی پر شور از زیر قرآن رد می شود و کاسه آبی و دعای خیری هم بدرقه ی راهش می گردد ، ، حالا باید راس ساعت نه صبح برای پاره ای توضیحات به اداره ی آگاهی می رفت….
گرشا تمام خشم و عصبانیتش را با قدم هایش تقسیم کرده و طول پذیرایی نه چندان بزرگ خانه را با گام های بلند می رفت و راه رفته را بر می گشت.. در حقیقت بمب متحرکی بود که با کوچکترین تماس منفجر می شد و ترکش هایش به اطراف پرتاب می شد.
این اولین باری بود که عصبانیت دایی گرشا را می دید وچهره ی سبزه اش از فشار خشم قدری تیره تر شده بود …..
حال و هوای گیسو هم چندان تعریفی نداشت و برای او که تصور می کرد پلیس بعد از بازجویی و گذاشتن وثیقه دیگر کاری به او ندارد ، اضطراب و افکار منفی مثل پیچک افکارش را در هم می تنید.
گرشا رو به گیسو ایستاد و گیسو از ترس به آنی از جایش برخاست ،ولی جرات نکرد به چشمان او نگاه کند و سرش را به زیر انداخت…لحن گرشا دیگر نرمش سابق را نداشت.
«چرا هیچی نگفتی…!؟ من یه هفته اس که اومدم، توی این مدت کلی با هم گپ زدیم ، اون وقت باید صبح وقتی تلفن خونه زنگ می زنه و سرگرد پشت خط می گه خانوم گیسو درخشان باید برای پاره ای توضیحات بیاد ادراه ی آگاهی شوکه بشم و گیج و گنگ جوابش رو بدم !؟ من نباید می فهمیدم چه اتفاقی برات افتاده…!؟»
سپس رو به گلی و گلاب خانوم که مستاصل کنار هم ایستاده بودند شد و با همان لحن معترضش ،ادامه داد:
« گلپر خانوم ،مامان گلاب من رو آدم حساب نکردید….!؟»
مامان بزرگ گلاب به سمت میز ناهار خوری رفت ودر حالی که کاسه ی آب را کنار قرآن درون سینی می گذاشت ، دستی در هوا تاب داد:
« آدم باید خودش عاقل باشه ، به این دوتا خرده نگیر …. من بهشون گفتم حرفی نزنن ، خستگی سفر که ازتنت دور می شد خودم بهت می گفتم . حالا هم به جای این که مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین بپری، بیا بااین فضول خانوم که سرش توی هر سوراخی میره و هم خودش رو به دردسر می ندازه و هم ما رو برو اداره ی آگاهی ببین چی کار ش دارن…..»
گلی اضطراب تا حلقش بالا آمده بود و حتی آرامش ظاهری گلاب خانوم رانداشت و دستی به پر مقنعه ی مشکی اش کشید رو به گیسو ،با پرخاش ،گفت:
« چرا مثل مجسمه خشکت زده …برو یه مانتو ،شلوار مناسب تنت کن بریم اداره ی آگاهی ببینم چی میگن… موبالیت هم که داغون شده تا برگردی جونم از حلقم می زنه بیرون.»
گرشا خسته از بیهوده راه رفتن روی مبل نشست دستی به میان موهای پر و خوش حالتش کشید حالا صدایش قدری آرام ترشده و دیگر از تند تیزی آن خبری نبود.
« گلپر …… واسه چی موندی!؟ مگه نمی گی مرخصی نداری و همه رو خرجش کردی ؟ تو برو به کارت برس ،من خودم باهاش میرم ، بعد هم می رسونمش دانشگاه …آقای فتوحی هم یه پای ماجراست باید با اون هم حرف بزنم ….»
گلی که دل توی دلش بیقراری می کرد، دهان باز کرد تا اعتراض کند اما جمله هایش به انتها نرسیده گرشا نگاه تیزی به او انداخت و اعتراضش را در دم در نطفه خفه کرد :
« گلپر با من چونه نزن …..کاری که بهت گفتم انجام بده…. در ضمن ماشینت رو هم ببر من گواهینامه ی ایران رو ندارم و با آژانس می ریم .»
سپس سر برداشت رو به گیسو که رنگ دیوار پیش رنگ پریده ی چهره ی او پادشاه بود شد ،گفت:
« اولین کلاست چه ساعتیه…؟ »
خب حالا میان اضطراب هایی که در دلش غوغایی به پا کرده بود ، باید اخم های دایی گرشا را هم جمع می کرد که وقتی جدی می شد حتی گلاب خانوم هم حساب کار دستش می آمد….!
آب دهانش را فرو داد و استرس هایش را هم با دم و بازدمی عمیق از سینه بیرون فرستاد و آهسته جواب داد:
« ساعت یازده ونیم…..»
« برو آماده شو داره دیر می شه توی راه باهم حرف می زنیم …..»
گیسو چشمی گفت و با گامهای بلند به سمت اتاقش رفت. این اولین باری بود که از مردی این چنین می ترسید و حساب می برد. نگاهش به سمت جنازه ی تلفن همراهش برگشت که دل و روده اش روی میز تحریر بیرون افتاده بودو آهی چاشنی حسرتش شد…. آهی، همراه نفس عمیقی از سینه اش بیرون آمد ،حالا نمی دانست چطور با فرهنگ صبحت کندو از حال و هوای دلش بگوید ….
میان سفارش ها ی مامان گلی با چشمانی تر و دعاهای مامان بزرگ گلاب که مثل دانه های تسیبح کنار هم ردیف می کرد، از زیر قرآن رد شد و کاسه آبی برای روشنایی راهش پشت سرش ریخته شد.
البته اخمها و خُلق تنگ دایی گرشا همراهش بود و دلشوره و دلواپسی دست در دست هم خوش و خرم به دنبالش ….!
**
دلشوره مثل تنگ قلیان که قل قل می کند ، در دلش می جوشید و تا مرز حلقش بالا می آمد و طعم دهانش را تلخ و گس کرده بود !
باز هم همان سرگرد بود که صورت سه گوشی داشت با ریش های مرتب …. فراز و نشیب صدای بمش که گویی سرما خوردگی
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۷.۱۱.۱۶ ۰۴:۲۶]
میان آن نشسته بود همچنان پر ابهت بود …!
سرگرد نگاهش را از رنگ پریده ی گیسو و لبهای خشکش گرفت …. با نوک خودکار تِپ تِپ چند ضربه به روی دفتر خاطرات سمیرا زد و سپس آن را با دو انگشتش بالا گرفت مثل باد بزن به اطراف تاب داد ، گفت:
« خانوم درخشان خوردیم به بن بست …. این دفتر چه هیج کمکی به ما نکرد …. توش یه مشت حرفهای بیخوده که دو زار نمی شه روش مانور داد ! البته یه سری اتهام هم نسبت به آقای خسرو سالاری هست که هیچ سندی براش نداریم .
از پرینت مکالمه های خانوم شاکری هم به جایی نرسیدم … آخرین تماس مربوط می شه به خسرو سالاری که ایشون هم چند تا شاهد گردن کلفت دارند که میگن زمان حادثه آقای سالاری با اونها توی یه مهمونی مردونه بوده …. خانوم شاکری با ضربه ی یه جسم سنگین کشته شده ولی حتی آلت قتل هم پیدا نکردیم!»
خب حالا حباب های اضطراب رفته رفته به ترس تبدیل می شد و هر دم بزرگ و بزرگ تر …. ! ربط حرفهای او را نمی فهمید و نمی دانست دقیقا کجای ماجرا ایستاده ….!؟ شتاب زدگی به میان جمله های بی سرو سامانش رسید :
« باور کنید من چیز بیشتر از اونی که براتون تعریف کردم نمی دونم من و آقای فتوحی که اگه قاتل بودیم که خودمون به پلیس زنگ نمی زدیم …..! ما وقتی رسیدم سمیرا حتی نفس هم نمی کشید »
سرگرد دفتر را به روی میز پرتاب کرد، خودکارش را برداشت و میان دو انگشتش گرفت:
« به نظر دختر باهوشی میای ،اگه با پلیس تماس نمی گرفتید که اوضاعتون خیلی فرق می کرد و حالا من با این ملایمت ازتون سوال و جواب نمی کردم! خانوم درخشان خوب فکر کن ، شب حادثه چیز مشکوکی نظرت رو جلب نکرد ….!؟ اون شب شاید توی شوک بودی و چیزی رو از قلم انداخته باشی …. ! ذهنت رو زیر رو کن ببین وقتی که توی محوطه متوجه شدی که موبایلت جا مونده و با آقای فتوحی برگشتی بالا …. کسی از اون جا رد نشد …!؟»