کی گفته من شیطونم
پارت 12 کی گفته من شیطونم
دریا و مامان هم زدن زیر گریه خدا رو شکر بعد از یه هفته دوباره حرف زد …..
به بابا گفتم بلندش کنه بذارتش روی تخت …..
صورتش رو گرفتم تو بغلم ….
– جان خاله خوبی عزیزم ……
با دست های کوچلوش اشک هامو پاک کرد ….
– خاله همش تقصیره منه مگه نه ؟
– نه عزیز خاله کی گفته تقصر تو …..
با بغض گفت :
– خاله به خدا قول دادم که اگه عو ارمان بهوش بیاد دیگه هیچ وقت با هاش دعوا نکنم …… پرستاره ها میگن عمو ارمان داره میمیره اره ؟
دریا نذاشت دیگه ادامه بده اشک همه رو در اورد با این حرفش ….
ارمان من داره میمیره … عشق اول و اخر من داره با مرگ مبارزه میکنه ..
دانیال گریه میکرد که بمونه پیشم …..
مریم هم طاقت نیاورد رفت بیرون نمیدونم برای من گریه میکرد یا استاد ارمانش ….
ساعت ملاقات تموم شد مامان کلی بهم سفارش کرد که چیز هایی رو که تو یخچال گذاشته رو بخورم …….
بازم تنها شدم …. اروم از جام بلند شدم یه عکس کوچلو از ارمان تو کیفم داشتم البته تا حالا هیچ کس عکس رو تو کیف پول من ندیده بود …
در اوردمش ….
شروع کردم باهاش حرف زدن …..
– ارمان …. ارمانم ازت خواهش میکنم بلند شو …. مگه تو اون دختر رو دوست نداری ….. حدااقل برای اون زنده بمون ….. اگه زنده بمونی قول میدم دیگه هرگز تو کارات دخالت نکنم ….
همه ی حرف ها رو داشتم با بغض میزدم ……..
نمیدونم چرا ان قدر تازگی ها بد شانس شده بودم ……
اگه من با پای خودم همراه مامان و دریا میرفتم دیگه هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد……..
با گریه خوابم برد با صدای ارمان از خواب پریدم …..هر چی دور و برم رو نگاه کردم ارمانی در کار نبود …..
خدایا من دیگه طاقت ندارم ….. جون من رو بگیر ولی ارمان زنده بمونه .
کلی نذر و نیاز کردم تا شاید خدا این دفعه هم به من لطف کنه و ارمان رو به من برگردونه ……
دور روز گذشت … دور روزی تمام ثانیه هاش برای من مثل یه قرن بود …
ان قدر گریه کرده بودم که دیگه چشم هام باز نمیشد ….
دکتر ها هم اجازه ی مرخص کردن به من نمیدادن …..
چون هم جسمیم خراب بود هم حال روحیم ….هر لحظه دعا میکردم خدا جونم رو بگیره ……
پرستار مثل هر روز اومد سرمم رو چک کنه …..
– بازم که داری گریه میکنی خوشگل خانم ؟
دستم رو کشید باعث شد یه جیغ بلند بزنم …..
– اییی دستم ….
– اروم باش بابا کاریت ندارم مژدگونی بده خانم ؟
مژده گونی ؟؟؟؟ اهان یه دفعه یاد ارمان افتادم ….
– ارمان بهوش اومده ؟
با مهربونی دستم رو گرفت
– اره عزیزم بلاخره خدا جواب دعا هات رو داد ما اصلا بهش امید نداشتیم حتی دیروز دکترش به عموت گفته بود ممکنه دیگه هیچ وقت از کما بیرون نیاد ……
گریه کردم ….
– اوا چرا گریه میکنی ؟
اشک هامو پاک کردم ….
– گریه ی خوش حالیه …. ازتون ممنونم بهترین خبری بود که بهم دادید …. خانواده ام میدونند ….
– اره عزیزم خبر دادیم بهشون ….
با دودلی گفتم :
– حالش که خوبه اره ؟
– اره ولی درد زیاد داره همش داد و فریاد میزنه …. اولین حرفی هم که زد ساحل بود ….
الهی قربونش برم …… الهی من بمیرم که اون درد نکشه …..
– ساحل تویی ؟
سرم رو انداختم پایین یعنی توی این مدت اسم رو نفهمیده بود ….
– اره …. میتونم ببینمش ؟
– بذار منتقل بشه به بخش بعدش اگه خواستی میتونی بری اما من میترسم مثل اون دفعه حالت بد بشه ها …..
– نه نمیشه سعی میکنم اروم باشم …..
– اگه درد داشتی بگو بیان مسکن بهت بزنن ……..
ازش تشکر کردم شاید بهترین خبری بود که بعد از بیماری بابا شنیده بودم ……
خدایا مرسی نمیدونم چه جوری باید ازت تشکر کنم ……
ما بنده هات خیلی ادم های بدی هستیم تا زندگیمون خوبه اصلا به شما فکر نمیکنیم اما کافیه یه اتفاقی بیفته اون وقته که همش میگیم خدا …..
فعلا صلوات هایی که رو که نذر کرده بودم رو فرستادم تا از بیمارستان مرخص بشم و بقیه ی نذر هام ادا کنم …..
بعد از ظهر هر کس ملاقات من اومد ملاقات ارمان هم رفت …..
بابا پیشنهاد داد که یه اتاق خصوصیه ی بزرگ بگیره که ارمان هم بیاد پیش من …..
با کلی خواهش و تمنا ی بابا از مدیر بخش بلاخره قبول کردن چون مشکل دو تامون یه چیزی بود ….
قرار شد ارمان رو هر چی سریع تر به اتاق نزدیک من منتقل کنن ….
شاید اینطوری بتونم ازش مراقبت کنم ……
امیدوارم بتونم با مراقبم جبران کاربزرگش رو انجام بدم ……
به خاطر دردی که تو دستم داشتم پرستار ها بهم یه مسکن خیلی قوی تزریق کردن ….. ان قدر قوی بود که همون لحظه خوابم برد …
با صدای داد و فریاد از خواب بیدار شدم همه جا تاریک بود ……
یه لحظه ترسیدم همه جا تاریک بود …
یه ذره که بیشتر گوش دادم صدای ناله ی مرد بود از جام بلند شدم چراغ رو روش کردم تازه چشمم به ارمان افتاد این رو کی اوردن که من نفهمیدم ……
صورتش از درد قرمز شده بود روی پیشونیش پر از عرق بود الهی بمیرم براش …..
نمیدونم باید خوش حال باشم یا ناراحت ….. اما هر چی که هست خدایا شکرت که دوباره ارمان رو برگردوندی ….
– ارمان تو کی اومدی ؟
جوابم رو نداد دوباره شروع کرد به فریاد زدن ….
– ارمان بابا یه ذره اروم تر اینجا بیمارستان ….. کجات درد میاد ؟
– کوری نمیبینی همه جام تو گچه ؟
عصبانیتش رو بر حسب این گذاشتم که درد داره و نمیتونه تحمل کنه ….
من دستم شکسته دردش امونم رو بریده په برسه به ارمان که دو تا از دست هاشو و یه دونه از پاش تو گچ بود ……
– میخوای بگم مسکن بهت بزنن ….
– شما که خواب بودید دو تا مسکن قوی بهم زدند ولی اثری نکرد ….
با طعنه میگفت شما که یعنی تو راحت خوابیدی من بیدارم …..
یه ساعت گذشت ولی همچنان داشت ناله میکرد …. دلم براش می سوخت غرورش هم اجازه نمیداد که ازم کمک بخواد …….
دلم طاقت نیاورد از جام بلند شدم رفتم بالای سرش ……..
بلیز از درد پر از عرق شده بود ……..
– ارمان میخوای برات چیزی بیارم بخوری ……
سرش رو تکون داد که یعنی نه ……
– بگو من چی کار کنم ؟
با تاسف گفت :
– اگه به حرفم گوش داده بودی الان هیچ کدوممون ان قدر درد نمیکشیدیم ساحل خانم ……. فقط به خاطر یه ارایش کردن !!!!
جوابی نداشتم بهش بدم تو اوج درد هم میخواست من رو نصیحت بکنه …
دوباره دراز کشیدم درد دست خودم هم کم کم داشت شروع میشد به ساعت نگاه کردم یه ربع سه صبح بود …..
کم کم داشت خوابم میبرد که ارمان باز ناله کرد …….
روی تخت نشستم …..
از درد داشت به خودش میپیچید ….
سرم رو انداختم پایین شاید دوست نداشته باشه که هی نگاهش کنم ….
بعد از چند دقیقه اروم صدام کرد شاید فکر کرده بود خوابیدم ….
سریع از جام بلند شدم …. سرمم گیر کرد به پتو صدای اخم بلند شد ….
– مواظب باش …
اهمیتی ندادم سریع رفتم جلوش ایستادم ……
– بله کارم داشتی ؟
– بیا کمک کن میخوام برم دستشویی ؟
ناخودگاه گفتم :
– من که نمیتونم با تو بیام تو دستشویی زشته ؟
خنده اش گرفت ولی به روی خودش نیاورد …….
از حرفی که زدم خجالت کشیدم …
– مونگول من که نگفتم تو من رو ببری دستشویی بیا کمک کن زود باش …. خودم میرم …..
ارمانی که قبل از اون اتفاق حتی اجازه نمیداد نزدیکش بهشم الان ازم درخواست کمک میکرد ….
اخه من رو با این هیکل گنده چه جوری بلند کنم …..
بهم تکیه داد اروم پاش رو گذاشت پایین ولی دردش گرفت یه داد وحشتاک زد مثل این گوریل ها ی تو جنگل …….
دوتا دست هاش گچ داشت نمیدونستم باید از کجای دستش بگیرکه دردش نگیره ….
– ارمان من چی کار کنم الان گچ دستت رو گرفتم درد میاد اره …
سرش رو تکون داد که یعنی نه ولی میدونستم داره درد زیادی رو تحمل میکنه …..
با این هیکل گنده اش تکیه داد بهم الان دو تایی میافتیم زمین …..
پدرم درومد تا تا دم دستشویی ببرمش …..
اونم هم سختی میکشید ولی به روی مبارکش نمیاورد …….
دم دستشویی بهش گفتم :
– تو چه جوری میخوای بری دستشویی میخوای برم عصا بیارم ؟
– لازم نکرده …
بی ادب … هر چی بهش لطف میکردم بد تر میکرد …
یه صندلی دم تخت بود نشستم تا ارمان بیاد بیرون ….
چند بار صدای اخش رو شنیدم ولی صحبتی نکردم شاید ناراحت بشه ….
بعد از چند دقیقه اومد بیرون صورتش شده بود رنگ گوجه فرنگی …
یه دفعه زدم زیر خنده … عصبانی شد …
– چته ؟ به چی میخندی ؟
نیشم رو سریع بستم ….
– هیچی به خدا همین طوری خنده ام گرفت ….
– دیوانه هم که شدی …..
کاش یه اینه میدادم دستش تا خودش رو ببینه ………
بچم از درد صورتش این رنگی شده بود …. مثل این دختر ها که خجالت میکشند ….
موهاش رو هوا پخش شده بود ….
– کجا رو نگاه میکنی بیا میخوام برم روی تخت ..
رفتم جلو دوباره بهم تکیه داد وزنش خیلی زیاد بود پدر کمرم دراومد حالا خوب مهره هام جا به جا بشه …..
دوباره اون پایی که تو گچ بود رو اروم گذاشتم روی تخت ….
هی لب هاش گاز میگرفت …. خدا من رو نبخشه ببین چه بلایی سر این بد بخت اوردم بودم ….
میخواستم یه ذره حالش عوض بشه ….
– ارمان تو چند کیلویی ؟
– 100 کیلو چه طور مگه ….
یا حسین اصلا فکر نمیکردم 100 کیلو باشه چون قدش خیلی بلند بود اصلا نشون نمیداد که 100 کیلویه ….
خدا به داد اون دختری برسه که تو بخوای بغلش کنی ..!!!!!بیچاره له میشه …..؟؟
– میگم چرا کمرم درد گرفت …. سعی کن یه ذره رژیم بگیری پسرم ….
خندیدم ولی اون جدی تر از قبل گفت :
– الان وقت شوخیه …..
خنده ام رو خوردم نخیرا اقا انگار تصادف کرد بد تر از قبل بد اخلاق شد………..
– اجازه میدی برم بخوابم ؟
– برو بخواب ولی قبلش اون کولر رو خاموش کن سردمه ….
کنترلش رو برداشتم خاموشش کردم حالا دیگه سرما نخوره …..
چشم هام داشت گرم میشد یه ربع نبود که دوباره صدام کرد……
– ساحل ….
روم رو برگردوندم به طرفش ….
– بله ؟
– کی به تو گفت کولر رو خاموش کنی بلند شو روشنش کن گرممه……..
ادم درد داشته باشه همش احساس گرما و کلافگی میکنه ..
ای خدا اخه به کدوم سازش برقصم …..
کولر رو روش کردم گذاشتم سر کمش ….
روم رو کردم به دیوار همین من خوابم میگیره هی صدای صدا میکنه من رو ….
– ساحل بیداری ؟
ای خدا عجب گیری کرد ها اگه گذاشت من یه ذره بخوابم حالا که خیالم راحت شده میخوام بخوابم اون نمیذاره …..
– بله ؟
– من گرسنه امه میری یه چیزی بیاری بخورم ؟
– الان اخه چه بیارم بذار صبح بشه صبحونه بخوری ….
یه اهی کشید …
– کاش بهوش نمیومدم ….
نگاه کن ترو خدا برای یه شام میگه کاش بهوش نمیومدم …..
از جام بلند شدم میدونستم خودش رو داره لوس میکنه ….
– واقعا گرسنه هستی ؟
سرش رو مثل بچه ها تکون داد ….
اخه من 4 صبح چی برای تو پیدا کنم …..
مامان یخچال پر از کمپوت کرده بود ….
یه دونه اش رو باز کردم ریختم تو کاسه یه قاشق هم گذاشتم توش …
– بیا این کمپوت رو بخور …..
لب هاش رو پیچوند ….
– من گفتم غذا میخوام نه کمپوت ….
اعصابم خورده شده بود ولی سعی کردم خونسرد باشم ….
– اخه ارمان جان من الان غذا از کجا بیارم ….
– نمیدونم من گرسنه امه …. یه کاری بکن ….
حالا اگه من گرسنه ام میشد اون عمرا این موقعه ی شب کاری میکرد ….
رفتم ایستگاه پرستاری ازشون خواستم یه ذره بهم سوپ بدن …..
چون ارمان هیچ نخورده بود سریع قبول کردن که سوپ رو بدن ….
سوپ رو اوردم یه قاشق هم برداشتم …. گذاشمتم پیشش ….
– بیا اینم غذا حالا اجازه میدی من برم کپه ی مرگم رو بذارم ….
– نخیر من که نمیتونم بخورم باید بذاری دهنم …..
چشم هام اندازه ی گردو شد این ارمان بود که میگفت باید بذاری دهنم……
نه به چند دقیقه پیش که همش داد و بیداد میکرد نه به الان که میگه سوپ بذار دهنم ….
– تو که خودم رفتی دستشویی پس حتما خودم هم میتونی غذا بخوری …
عق زد ….
– اه حالم رو بهم زدی گفتم بذار دهنم گرسنه امه …
در حد تیم ملی خوابم میومد …
– ارمان خوابم میاد خودت بخور دیگه …..
روش کرد به طرف دیوار ….
– اصلا نخواستم نمیخورم ……
ای بابا حالا چه زود هم قهر میکنه …. شده دانیال …..
– خیله خوب بیا بذار دهنت …..
یه ذره رفت اونطرف تر تا بتونم روی تخت بشیم ….
قاشق رو پر کردم از سوپ گذاشتم دهنش …..
نه انگار واقعا گرسنه اشه ….
سوپ رو تا ته خورد …..
– اب میخوام ….
یه لیوان یه بار مصرف برداشتم اب خنک ریختم براش …..
سرش رو بلند کرد لیوان رو بردم سمت دهنش اب رو هم تا اخر خورد ..
کاسه ی سوپ رو گذاشتم روی زمین یه دفعه نیفته بشکنه امانته ….
– ساحل من هنوز سیر نشدم بازم گرسنه امه ..
ای خدا عجب بدبختی گیر کردم ها …. حالا این هیچ وقت ان قدر چیزی نمیخوره ها …. تروخدا من من رو هم بخور ….
– یعنی چی این همه سوپ خوردی سیر نشدی ؟
– نه نشدم ….. اون کمپوت چی بود ؟ بیار بخورم …..
– یه وقت ضعف نکنی ها اقا ارمان ….
کمپوت رو گذاشتم دهنش …. موقعه ای که میخواستم دهنش بذارم سعی میکردم مستقیم بهش نگاه نکنم ….. چون نگاهم همه ی چی رو لو میداد …..
ولی اون مستقیم بهم نگاه میکرد مخصوصا زمانی که میخواستم قاشق رو دهنش بذارم ….
تموم که شد یه نفس راحت کشیدم اخیش ببینم باز این اقا خرسه چیزی میخواد ……….
پام نرسیده به تخت دوباره صدام کرد …..
دلم میخواست سرم رو بکبونم به دیوار …..
با حرص گفتم :
– بله ؟ بله ؟ بله ؟
برگشتم ریز ریز داشت میخندید این چش شده بود نکنه زبونم لال چیزی به سرش خورده …..
– میخوام برم دستشویی بیا جلو کمک کن ….
– اه به خاطر اینکه ان قدر میخوری دیگه ارمان من خوابم میاد به جون خودم …..
– من میخوام برم دستشویی خوب چی کار کنم ؟
– ارمان به جون مامانم اگه دیگه بعد از دستشویی نذاری بخوابم خود کشی میکنم ….
سرش رو انداخت پایین میفهمیدم داره میخنده اما دلیلش رو نمیدونستم کمکش کردم بره دستشویی …. بازم بازو های سنگینش افتاد روی کمرم ……
سه ثانیه نشد اومد بیرون یه خنده ی شیطونی کرد ….
– تموم شد ببین چه پسر خوبی بودم زود اومدم….
برگشت روی تختش ……
تختش با تخت من فاصله ی نزدیکی داشت دوباره صدام کرد ….
این دفعه دیگه با صدای بلندی گفتم :
– اه لال بشی میذارم کپه ی مرگ رو بذارم ….
خندید ….
– میخواستم بگم شب بخیر ….
– شب بخیر که چه عرض کنم صبح بخیر …. از دست کار های تو دیوانه نشم خوبه ….. خوبه منم مثل تو مریضم …. اگه مریض نبودم چه قدر از من کار میکشیدی ……
صبح با صدای پچ پچ این پرستار ها از خواب بیدار شدم ….
زیر چشمی ارون نگاه کردم ارمان خواب بود پس اون ها داشتند چی کار میکردن ….
صدای یکی از پرستار ها رو شنیدم که میگفت :
– مریم نگاه کن چه قدر این خوشگله با این که همه ی صورتش زخمیه ولی لامصب چه قدر خوشگله …….
عجب پرو هایی بودن بالای سرش ایستادن دارن چرت و پرت میگن ….
یه تکون خوردم که پرستار ها متوجه بشن من بیدارم …
یکیشون تا دید من دارم تکون میخورم به اون یکی اشاره کرد که بریم بیرون …….
خدا کنه دکتره بیاد امروز مرخصمون بکنه من که دیگه طاقت ندارم اینجا بمونم ……
به ارمان نگاه کردم چه قدر قشنگ خوابیده بود … پرستار ها حق داشتند با اینکه صورتش زخمی شده بود ولی همون جذابیت قبلی رو داشت …
یه ذره از ریش ها در اومده بود …..
فکر کنم با این دست های شکسته تا اصلاع ثانوی نتونه هیچ کاری رو انجام بده ….
خدا بگم این پرستار ها رو چی کار کنه که نذاشت بخوابم ….
با سختی از جام بلند شدم چه قدر این گچ لعنتی سنگین بود ….
رفتم دستشویی به صورتم نگاه کردم چه قدر قیافه ام عوض شده بود …
فقط دلم میخواست یه حموم دبش برم تا همه ی این خستگی هام از بین بره ….
تو دستشویی بودم که صدای دکتر اومد سریع از دستشویی اومدم بیرون خوب حالا شال سرم بود مگر نه ابروم میرفت ….
یه سلام بلندی گفتم رفتم دراز کشیدم روی تخت تا بیاد معاینه ام کنه ….
– خوب دیگه دخترم فکر نمیکنم دیگه تو مشکلی داشته باشی من این چند روز بیشتر به خاطر مشکل روحیت نگهت داشت ولی الان حس میکنم دیگه مشکلی نداره میتونی امروز مرخص بشی ……
– ممنون اقای دکتر ببخشید اگه توی این چند روز اذیتتون کردم …. ببخشید پسر عموم چی اون باید بمونه ؟
برگشت یه نگاهی به ارمان کرد …..
– حالا که فعلا خوابه ولی فکر کنم اون باید بمونه چون ضربه هایی که بهش خورده خیلی بیشتر از شماست ….
ازش تشکر کردم خدا عمرش بده چه دکتر خوب و خوش اخلاقی بود …
یه اسمس دادم به بابام که دکتر من رو مرخص کرده ….
بهشون گفته بودم که هر وقت اتفاقی افتاد خودم بهشون میگم ….
به صبحونه ی روی میز چیده شده بود نگاه کردم بدجوری چشمک میزد ….
از جام بلند شدم نشستم روی مبلی که تو اتاق بود سینی رو هم گرفتم تو بغلم …. شروع کردم به خوردن …..
– اخیش چه قدر گرسنه ام بود خودم خبر نداشتم ….
بعد از این که خوردم سرم رو بلند کردم دیدم ارمان چهار چشمی داره من رو نگاه میکنه ….
بسم الله اقای شکمو بیدار شد ….
– سلام خوبی ؟ بهتر شدی ؟
– سلام پس صبحونه ی من کو ؟
– الان میگم برات بیارن ……
– میشه قبلش کمکم کنی برم دستشویی ……
رفتم جلو حتما باید براش یه عصا بگیرم اینطوری نمیشه ……
بعد از این که رفت دستشویی رفتم به یگی از پرستار ها گفتم که براش صبحونه بیاره …..
برگشتم تو اتاق منتظرم ایستاده بود که دوباره ببرمش پیش تختش …
اروم روی تخت دراز کشید بازم مثل دیشب لبش رو هی گاز میگرفت …
خوب پسر خوب به جای گاز گرفتن خودت بگو اخ … اوخ … اینطوری اون لب های بیچاره هم کبود نمیشه ….
صبحونه رو که براش اوردن ….. چند تا لقمه ی کوچک درست کردم گذاشتم دهنش ….
اشاره کرد چای هم میخوام …. چای رو فوت کردم تا سرد بشه بردم نزدیک دهنش تا بخوره …..
صبحونه اش رو کامل خورد …..
چشم هاش از بی خوابی پف کرده بود …..
– دستت درد نکنه ساحل ….
– خواهش میکنم ….
وسایل هایی رو که مامان این چند روز برام اورده بود رو جمع کردم گذاشتم تو کولیم ….
ارمان با تعجب نگاهم کرد ….
– جایی میخوای بری ؟
– اره دکتر تو خواب بودی اومد من رو مرخص کرد …..
مثل بچه ها یه دفعه گفت :
– پس من چی ؟
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم ….
– فکر نمیکنم تو مرخص بشی تو حالا حالا ها باید بمونی ……
عصبی گفت :
– نخیر من اینجا نمیمونم برو به دکتره بگو من حالم خوب اجازه بده من مرخص بشم …..
حالا باز لجبازیش شروع شد ….
– ارمان؛ جون مادرت اذیت نکن مشکلت اینه که تنهایی کسی باید پیشت بمونه اره ؟
سرش رو تکون داد …
– خیله خوب تموم شد دیگه به فرزاد میگم بیاد پیشت بمونه …..
– نمیخوام من با اون راحت نمیشم …. من که چیزیم نیست بگو بیا من رو مرخصی کنن ….
– ببخشید دیشب رو یاد رفته از درد داشتی داد و بیدا میکردی …. اگه بیای خونه بد تری میشی حدا اقل اینجا میتونند سریع بهت مسکن بزنند
– نمیخوام همون که گفتم ……
حرصش از این درومده که من میخوام برم خونه ولی اون باید تو بیمارستان بمونه ………
تو همه چی مغروره اقا …………
خدایا این پسر ها به غیر از مغرو بودن کار دیگه هم بلندن ….
منتظر بابا شدم تا بیاد کار های ترخیص رو انجام بده ….
ارمان پشتش رو کرده بود به من … الهی بمیرم مثلا قهر کرده …..
اخلاقش از دیروز به کلی عوض شده بود نکنه چیزی خورده به مغزش دکتر ها نفهمیدن …..
همین طوری نشسته بودم روی صندلی تا مامان و بابا بیان …
اخه چی کار کنم من ….. دکتره اون رو مرخصی نکرده اقا با من قهر کرده…..
حوصله ام سر رفته بود رفتم نزدیک تر بهش گفتم:
– ارمان با من قهری ؟
هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد نه خیرا انگار جدی جدی از دستم ناراحته ….
چه مثل دختر ها هم قهر میکنه ….
– ارمان خوب تو بگو من چی کار کنم ؟ دکترت مرخصت نکرده من چی کار کنم ….
برگشت چشم هاش یه غم خاصی داشت … حتما برای نامزد جونش دلش تنگ شده …
– تو ب جای فرزاد بیا … من که نمیتونم همش هی به فرزاد دستور بدم…..
خندیدم شاید روحیش یه ذره بهتر بشه …
– بله دیشب دیدم من رو با کلفت خونتون اشتباه گرفته بودی ….
– ساحل مسخره بازی در نیار حوصله ندارم ….
اخه من خودم مریض بدم چه جوری از ارمان نگهداری میکردم اصلا نمیذاشتن کسی بمونه ….
– ارمان تو خودت میدونی که منم مثل تو مریضم حالا بر فرض اینکه من بمونم تو دیدی اجازه نمیدن همراه بمونه ؟ اون وقت من شب کجا بخوابم …..
یه چیزی زیر لب گفت نفهمیدم …. سرش رو اورد بالا بهم گفت :
– تو بمون اونش با من …. من روم نمیشه هی به فرزاد دستور بدم ….
– راستی میخوای بگم زن عمو یا عمو بیان ؟
روش رو برگردوند طرف دیوار …
– خوب نمیخوای بمونی بگو چرا هی میخوای بندازی گردن دیگران ….
تو بگو که چرا ان قدر اخلاقت عوض شده انگار اون ارمان قبل نبود ..
– باشه بابا من یه سر میرم خونه برای ساعت ملاقات میام دیگه میمونم ….
برگشت طرفم چشم هاش یه جوری شده بود ….
– میخوای بری خونه چی کار کنی ؟
ای بابا مگه تو فوضولی که میخوای بدونی من چی کار میکنم ….
– میخوام برم خونه حموم حالم دیگه داره از خودم بهم میخوره ….
– باشه برو ولی زود بیای ها … روی گچ دستت هم یه پلاستیک بنداز که اب نره توش بیچاره بشی …..
حالا من نمیدونم این چه علاقه ای به من پیدا کرده …؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
– باشه ؟
– زنگ بزنم تا موقعی که من بیام فرزاد بیاد پیشت ….
– نه نمیخواد
– اخه باید نهار بخوری که …. میتونی خودت بخوری ؟
با شیطونت نگاهم کرد عاشق این جور نگاهش بودم ….
– میگم یکی از این پرستار ها که داشتند قربون صدقه ام میرفتن بیان بهم نهار بدن …..
حسودیم گل کرد … یعنی تمام مدت بیدار بوده عجب ادمیه ….
– تو همه رو بیدار بودی اره ؟؟ پس بگو شب هم یکی از اون ها بیاد پیشت بخوابه …..
خنده روی لب هاش ماسید …
– منظوری نداشتم ساحل به خدا ناراحت شدی ؟
سرم رو تکون دادم که یعنی نه …. همزمان مامان و بابا اومدن ….
ارمان دیگه روش نشد جلوی اون ها حرف بزنه ….
بابا اول رفت صورت ارمان رو بوسبد بعدشم اومد من رو بغل کرد …
– مرسی بابا … ایی دستم ….
مامان هم اومدجلو صورتم رو بوسید ….
– دختر شیطون مامان خوبه ؟ الهی مادرت بمیره که تو اینجوری درد نکشی …..
– اه مامان این چه حرفیه میزنی اخه ….
مامان رو کرد به ارمان و گفت :
– پیر بشی پسر اگه الان ساحل رفته بود زیر اون ماشین ما بدبخت میشدیم …..
– زن عمو من به شما خیلی زحمت دادم این کوچک ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم ……
بابا رفت حسابداری تا کار های ترخیص رو انجام بده ….
مامان هم وسیله ها رو جا به جا کرد تمام خوراکی ها رو هم گذاشت برای ارمان … خبر نداشت خودم دوباره باید چند ساعت دیگه بیام ….
وسیله هام رو جمع رو کرد گذاشت روی مبل ….
– ساحل مادر من برم این وسیله ها رو بذارم تو ماشین دوباره برگردم
– باشه مامان برو منم الان خودم میام …….
مامان از ارمان خداحافظی کرد رفت پایین بیچاره هر چی وسیله ی سنگین بود رو با خودش برد …..
– ارمان میگم مهمونیتون بهم خورد نه ؟
– عیبی نداره مامان بهم گفت بهتر که شدیم یه مهمونیه دیگه میگیره…
– با من کاری نداری من برم ؟
– نه برو ولی زود بیای ها ….
– باشه اگه کاری داشتی به همون پرستار های خوشگلت بگو بیان کار هات رو انجام بدن ……
– ساحل بابا شوخی کردم تو چرا جدی میگری …..
ازش خداحافظی کردم ….
از پرستار هایی هم که بیرون بودم تشکر کردم هر چی باشه توی این چند روز برای من خیلی زخمت کشیده بودن …….
تو ماشین به مامان گفتم که ارمان ازم خواسته دوباره برگردم ….
مامان قبول نمیکرد کلی براش خالی بستم که قبول کنه دوباره برگردم ….
همین که رسیدیم خونه سریه لباس هام رو دراوردم شیرجه زدم تو حموم …. دریا چند تا پلاستیک رو برداشت بست به دور گچ تا اب نره توش……
خیلی سخته ادم بخواد با یه دست کار کنه …..
چون اروم اروم باید کار انجام میدادم خیلی طول کشید …..
ساعت ملاقات ساعت 2 بود به ارمان قول داده بودم که سریع میام نباید میزدم زیر قولم ….
از حموم که اومدم بیرون دریا کمکم کرد که لباس هامو بپوشم به ساعت نگاه کردم نزدیک های ساعت 1 بود خوب خدا رو شکر یک ساعتی وقت داشتم …..
لباس هامو که پوشیدم صدای در اتاق اومد میدونستم کیه ؟
– بیا تو وروجک خاله ؟
همین طور که حدس میزدم دانیال بود …..
اومد جلو لپم رو بوس کرد ….
– سلام مامان خوشگلم خوبی ؟ چه قدر خوشگل شدی از حموم اومدی
دریا محکم زد تو سرش …
– خاک بر سر من ؛من مامان واقعیش هستم یه بار نیومده به من بگه تو چه قدر خوشگل شدی اون وقت راه میره تو خونه میگه خاله ساحل خوشگل ترین دختر تو دنیاست ….
– ای ای حسودی نداشتیم دریا خانم ها چی کار پسر من داری ….
با یه دستم سر دانیال رو گرفتم بیغلم واقعا مثل پسرم دوستش داشتم……..
– الهی قربونت برم ….
– خاله میخوای دوباره برگردی بیمارستان ؟
– اره عزیزم عمو ارمان تنهاست باید برم پیشش ….
دریا یه گوشه ایستاده بود یه جوری نگاهم میکرد …..
– میخوای به بابا فرزاد بگم بره پیشش ….
دریا اومد جلو تر
– نه پسرم عمو ارمان فقط باید از دست خاله ساحلت چیزی بخوره ….
چپ چپ به دریا نگاه کردم ….
– خاله من میخوام بیام ملاقت عمو ارمان ازش تشکر کنم که من رو نجات داد …..
دوباره دریا گفت :
– پسرم عمو ارمان به خاطر یه نفر دیگه اینطوری رفت زیر ماشین….
میخواستم یه فشی بهش بدم که گفتم جلوی دانیال زشته ……
زن عمو بهم زد یه نیم ساعتی باهام حرف زد ارمان بهش گفته بود که ازم خواسته دوباره برم پیشش …. زنگ زده بود تشکر کنه …..
– دانی خاله میری بیرون من لباس هامو عوض کنم میخوایم بریم بیمارستان ….
– باشه خاله جون منم برم لباس بپوشم …..
یه مانتوی نباتی رنگ انتخاب کردم پوشیدم …. جای زخم صورتم رو با کرم پودر پوشوندم …..
یه ارایش طلایی رنگ هم کردم سعی کردم زیاد غلیظ نباشه که ارمان خوشش نمیاد …..
یه شال بیخودی هم با خودم بردم تا تو بیمارستان سر کنم ….. حیفه شال قهموه ایم چروک بشه ….
مامان هی صدام میکرد که زود تر برم پایین ….
تا خود بیمارستان دانیال من و مامان و بابا رو خندوند …..
نزدیک بیمارستان که رسیدیم مانتوم رو صاف کردم یه ذره از مو ها م رو هم گذاشتم تو ……
سوار اسانسور شدیم رفتیم به بخشی که ارمان بستری بود …
دریا و فرزاد یه جا کار داشتند به خاطر همین ما زود تر اومدیم …
پرستار ها تا نگاهشون به من افتاد تعجب کردند انگار باورشون نمیشد من همون دختر ظهریم ……
اخر سرم یکیشون پرسید …
– تو همون نیستی که ظهر مرخص شدی ؟
بهش لبخند زدم ….
– چرا چه طور مگه ؟
– اخه قیافه ات عوض شد ماشالله چه قدر خوشگل شدی ؟
– ممنون لطف دارید …..
خواستیم بریم تو که دانیال جلومون رو گرفت ….
– ببخشید خاله جون میشه من اول تنها برم تو با عمو ارمان کار دارم ….
مامان یه نگاه قشنگی به تک نوه اش کرد ….
– برو پسر گلم ……
دانیال رفت تو ما هم بیرون منتظر شدیم ….
به دور ورم نگاه کردم چه قدر بیمارستان شلوغ شده بود …..
همه اومده بودند بیمار هاشون رو ببیند …..
دانیال بعد از ده دقیقه اومد بیرون با لب های خندون گفت :
– بفرمایید منزل خودتونه …
اول مامان و بابا رفتند تو بعدش من ….
تا چشمش به من افتاد یه اخم کوچلو کرد ….
بهش سلام دادم ولی جواب سلامم رو نداد …..
چند دقیقه بعد زن عمو و دریا هم اومدند ….
زن عمو برای ارمان کلی چیزی اورده بود …..
عمو اومد جلو کلی بابت ارمان ازم تشکر کرد ….
چه بهتر از این که بخوای از عشقت نگهداری کنی …..
فقط عشق من مثل عشق های دیگه نیست زیادی بد اخلاقه ……
از خدا خواستم که هر چه زود تر نامزدش برگرده تا شاید این اقا ارمان بد اخلاق یه ذره بهتر بشه ….
عمو رفت جلو به ارمان گفت :
– ارمان سوگل بهت زنگ زد ……
سوگل ؟ سوگل دیگه کی بود …. گوشام رو دراز کردم ببینم چی میخواد جواب بده ……
– اره با هاش حرف زدم نگرانم بود …..
به کلی حالم عوض شد با اینکه فقط ارزو میکردم ارمان با اون دختر خوشبخت بشه ولی حالم بد شد ……
فقط ارمان بود که متوجه دگرگونیم شد …..
غرورم اجازه نمیداد حتی از مامان بپرسم سوگل کیه …..
ساحل خانم دیگه پرسیدن نداره که نامزدشه …. نامزد که چه عرض کنم حتما بعد از پنج سال زنشه …… نکنه ارمان بچه هام داره ……
خدایا من رو ببخش که دارم به یه پسر زن دار فکر میکنم ….
پرستار اومد همه رو از اتاق بیرون کرد چون ساعت ملاقات دیگه تموم شده بود …..
انگار قبل از اینکه ما بیاییم ارمان با پرستار بخش صبحت کرده بود ….
چون بدون هیچ مشکلی اجازه دادن که من بمونم …..
یه ساعتی از رفتن مامان و بابا گذشت ولی من همچنان فکرم مشغول سوگل بود …..
روی صندلی کنار ارمان نشسته بودم چون درد داشت پرستار براش یه
مسکن قوی زد ….
تو فکر خیال بودم که پسر جوونی اومد داخل اتاق ….
یه لحظه ترسیدم از روی صندلی بلند شدم ….
همین طوری به من زل زده بود ….
– بفرمایید اقا کاری دارید ؟
یه لبخندی ملیحی زد ……
– من راننده ی همون ماشینی هستم که به شما خورد یا شایدبهتره بگم به این اقا ……
به ارمان اشاره کرد …..
چون شب بود من ماشین و راننده رو ندیدم ……
– خوب حالا امرتون چیه ؟ اومدید رضایت بگیرید ؟
دوباره زل زد بهم …
– نه نه همون شب یه اقایی رضایت داد نمیدونم کی بود فکر کنم عموتون بود …..
از نگاه کردنش یه جوری شدم بدجوری ادم رو نگاه میکرد به تیپ و قیافه اش میخورد که از پولدار هاست …..
– پس برای چی اومدی ؟
– اومدم ببینم چیزی لازم ندارید من بابت اون اتفاق واقعا شرمنده ام هستم ……
– نه اقا چیزی لازم نداریم بفرماید….
چند قدم اومد جلو حسم کردن از بابت خوابیدن ارمان خیالش راحته که ان قدر پرو تشریف داره ….
– این شماره ی شخصیه ی من اگه کاری بود که از دست من برمیومد حتما بهم بگید ……
ارمان یه تکونی خورد لای چشم هاش باز همین که دید یه نفر تو اتاق سریع با اخم گفت :
– خانم این اقا این جا چی میخواد ؟؟؟؟؟؟
مخصوصا میگفت خانم که پسره اسمم رو یاد نگیره ……
ناخوداگاه از اخمش ترسیدم یه ذره شالم رو کشیدم جلو …..
پسره هم از اخم ارمان ترسیده بود با لکنت زبون گفت :
– ببخشید جناب من اون شب به شما زدم ……
اخم ارمان بیشتر شد ….
– بله قیافه اتون یادم هست حالا اومدی چی کار داری ؟
– هیچی اومدم ازتون عذر خواهی بکنم بابت تصادف ….
– خیله خوب عذر خواهی کرد میتونی بری …
پسره بیچاره هنگ کرده بود اصلا فکرش رو هم نمیکرد که ارمان اینطوری با هاش حرف بزنه …..
سریع از من خداحافظی کرد رفت بیرون ….
– ارمانتو چته این چه طرز حرف زدن با مردم بیچاره ترسید …..
– بذار بترسه جوجه فسقله اومد به جای تشکر کردن چشم های تو رو دراورد …….
پس بگو اقا برای چی ناراحته ….
– نه خیر کی گفته من رو نگاه میکرد بیچاره ……
دیگه با هاش حرف نزدم چون بحث کردن با هاش بی فایده بود ….
چون بیمارستان بود خیلی زود شام رو اوردن ….
شامش مثل هر شب سوپ بود ….
– اه چرا هر شب سوپ میارن ؟
– ببخشید همچین میگه انگار اینجا رستورانه ….
اول سوپ ارمان رو گذاشتم دهنش ….. بعد از اون هم سوپ خودم رو خوردم ……
ارمان مثل دیشب سیر نشد مجبور شدم یکی از ساندویج هایی که مامان برام گذاشته بود رو در بیارم بدم بهش ……
بعد از اینکه شامش تموم شد نشستم روی صندلی ….
بفرما هنوز یه ساعت از اومدنم نگذشته حوصله ام سر رفت …. تا فردا صبح من چه غلطی بکنم اخه …….
از تو کیفک لب تابم رو دراوردم خیلی سنگین بود مخصوصا که باید با دست بلندش میکردم …..
یه جا برای خودم روی میز پیدا کردم لب تاب رو گذاشتم روش
یه اهنگ غمگینی که تازه دانلود کرده بودم رو گذاشتم صداش رو نه زیاد کردم و نه خیلی کم …
جوری بود که ارمان هم بتونه صداش رو بشنوه …..
اهنگش خیلی غمگین چند قطره از چشم هام اشک اومد ارمان زیر چشمی داشت نگاهم میکرد ولی میخواست که من نفهمم داره نگاهم میکنه ….
اخر سرم طاقت نیاورد …….
– چته چرا گریه میکنی ؟ کم کن اون بی صاحب رو مثلا اینجا بیمارستان خونه ی خاله که نیومدی ان قدر این اهنگ رو زیاد کردی ….
حوصله ی جواب دادن بهش رو نداشتم …..
موبایلش زنگ خورد …. یه زنگ غمگینی هم گذاشته روی موبایلش …
خوبه به من میگه اهنگ غمیگین نذار اون وقت خودش چه اهنگی گذاشته روی موبایلش …
– بلند شو ببین کیه ؟
– مگه من کلفتتم اینجوری دستور میدی ؟
– ببخشید میشه ببینی کیه ؟
اهان اینه باید ترو رو ادب کنی بچه پرو …..
روی موبایل نوشته بود هانی ….
نزدیک بود اشکم در بیاد حتما خود دختره است ….
– کیه ؟
– نوشته روش هانی ….
– سوگله … جواب بده میخواد با تو حرف بزنه ….
چشم هام شد اندازه ی گردو …..
زن ارمان با من چی کار داشت ؟؟؟؟؟
رفتم نزدیک تر من با اون حرفی نداشتم که بزنم …..
ارمان یه ذره به خودش تکوتی داد ..
– چرا مثل منگولا من رو نگاه میکنی جواب بده دیگه ….
تازه به خودم اومدم نه برای چی باید با رقیب عشقیم صبحت بکنم ….
– من با اون کاری ندارم اقا ارمان خودت جواب بده …..
– چی داری میگی ساحل ؟ میگم جواب بده …….
موبایل رو پرت کردم طرفش فقط شانس اوردم افتاد روی تخت مگر نه بیچاره میشدم …..
گوشی رو جواب داد ….
– سلام سوگل خانم خوبی ؟
– ……………
– مرسی فدات بشم تو خوبی ؟ اره ساحلم اینجاست ولی نمیدونم چرا از تو خوشش نمیاد …….
چپ چپ نگاهش کردم بچه پرو میخواد من رو جلوی اون ضایع کنه ….
– ………………………….
– نه بابا هنوز هم درد دارم ….. سامیار خوبه ؟ سارا چی ؟ بقیه ی بچه ها خوبن ؟
– ………………………………..
چی داشتند میگفتن نکنه دارن رمزی حرف میزنن که من متوجه نشدم بهتر دونستم برم از اتاق بیرون … تحمل این رو نداشتم که ارما بخواد برای یه دختر دیگه عشو های خرکی بیاد …….
بیرون اتاق ایستادم تا ارمان حرف هاش تموم بشه ….
دوباره اشک هام همین طور اومد ….. سعی کردم جلوی اشک هام رو بگیرم تا برای بقیه جلب توجه نشه …
من این همه سختی میکشم …. ان قدر بهش محبت میکنم …. اون وقت اون جلوی من با اون نفهم اینطوری حرف میزنه ….
اصلا به جهنم الان میرم خونه اونم هم از درد بمیره این همه دوست های مختلف داره از اون ها بخواد بیان پیششون …….
با حرص در رو باز کردم ارمان داشت میخندید ….
عصبانیتم ده برابر شد …. لب تابم رو پرت کردم تو کولیم …..
وسایل هایی رو هم که اورده بودجمع کردم ….
– سوگل جان من دیگه باید قطع کنم ساحل دیوانه شده معلوم نیست میخواد چی کار کنه سلام برسون خداحافظ …….
گوشی رو قطع کرد …..
اروم روی تخت نشست دیگه دلم برات نمیسوزه هر چه قدر که میخوای درد بکش اون قدر که بمیری از دستت راحت بشم …. مگه پسر هم ان قدر دل سنگ میشه …..
– ساحل کجا داری میری ؟
– جهنم میای بیا بریم ؟
دیگه واقعا از دستش خسته شده بودم ….. عشق اون همش تو دل و جونم میتپید اون وقت اقا خیلی راحت از عشقش حرف میزد …..
سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره ….
– اره میام میشه من رو هم با خودت ببری ؟
– نه بگو سوگول جونت بیاد ببرتت …
– ساحل تو چت شد اخه دیوانه شدی ؟
میخواستم بگم اره از دست عشق تو به جونون رسیدم ….
– اره روانی شدم سعی کن نزدیک من نشی ….. من دارم میرم خونه تو ه به یکی زنگ بزن بیاد پیشت …….
سعی کرد از جاش بلند بشه ولی نتونست …..
– بله چی شنیدم این موقعه ی شب تنها پاشی بری خونه ؟ نخیر مگر نه اینکه از روی جنازه ی من رد بشی …..
– برو بابا تو که فعلا مثل جنازه افتادی اگه راست میگی بلند شو بیا من رو بگیر ……..
از حرفم ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد …..
– ساحل جان الان که نمیتونی بری صبر کن فردا به بابا میگم بیاد دنبالت
وای مردم مثلا مهربون حرف میزد که خرم کنه ….