رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 6 رمان معشوقه اجباری ارباب

4.6
(7)
با حرفای لیلا دیگه کاملا ناامید شدم… افتادم توی یه زندانی که راه فرار نداره. 
بعد از صبحونه لیلا بهم گفت: باید کارو شروع کنیم. 
– چه کاری؟
به میزی که روبه روی مبل بود اشاره کرد و گفت: کنار اون میز بشین تا بهت بگم. 
کنار میز نشستم. لیلا به اتاق منوچهر و زبیده رفت. 
چند دقیقه بعد با چند تا پلاستیک برگشت، گذاشت روی زمین. 
خودشم نشست و گفت: خوب شروع می کنیم؛ ببین این پودرا رو با این قاشق می ریزی تو این بسته ها. اوکی؟
با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم: اینا چین؟
– نخودی کیشمیشن… خوب موادن دیگه؟ سوال داره؟… آخ ببخشید! یادم نبود تا حالا این چیزا رو ندیدی! 
خوب پس بذار بهت معرفی کنم. این آقای مهندس هرویئنه… این خانم دکتر شیشه ست …این دانشجو تریاک و… 
انگشت اشارشو به سمت پایین گرفت و گفت: افتاد؟ یا بندازمش؟
با چشمای گشاد شده به موادا نگاه کردم و گفتم: اینا رو از کجا آوردین؟ کی می خواد اینا رو بفروشه؟ اگه گیر افتادین چی؟ می دونی اگه پلیس بفهمه اعدام تو شاختونه؟ کار من فقط همینه که موادا رو بسته بندی کنم؟
– قربون اون فک منار جونبونت که همین جوری برای خودش تکون می خوره! یکی یکی… اول اینکه اینا رو منوچهر می خره. از کجا؟ به ما دخلی نداره! اینا رو همه مون می فروشیم، به جز مهسا و یسنا که کارشون دزدیه … تا حالا که گیر نیفتادیم، از این به بعدشم خدا کریمه… کار تو فقط همین نیست. این برای شروعه که موادا رو یاد بگیری که وقتی خواستی بفروشی چپکی نفروشی. دوشیزه اگه سوال دیگه ای ندارن می تونن کارو شروع کنن!
لیلا یکی از پلاستیک ها رو گذاشت جلوی من. 
گفتم: چیکارش کنم؟
– بده بغلی… خب بسته بندیش کن! 
موادو گذاشتم جلوش و گفتم: من این کار رو نمی کنم. شاید گناه باشه! 
زیر چشمی نگام کرد و گفت: اگه خدا تو رو بهشت نفرسته من خودم می فرستمت… خانم پاک دامن! فکر نکنم دیگه یاد گرفتنشون گناه باشه؟
من فقط نگاش می کردم. اونم بسته بندی می کرد و توضیح می داد. چند دقیقه ساکت شد. 
بهش گفتم: یه سوال بپرسم؟
با خنده گفت: چیه این سواله از دستت دَر رفته بود که بپرسی؟ فقط خواهشا اگه چند تاست یکی یکی بپرس!
– چرا دیروز حالت خراب بود؟
– عرضم به حضور انورتون که هستیم در خدمتتون! دیروز؟!…کدوم دیروز؟! آها دیروز! هیچی بابا زیور بهم جنس داده بود که بفروشم، گیر مامورا افتادم، انداختمشون تو جوب… اونم مثلا خواست تنبیهم کنه گفت از نهار خبری نیست و مواد بهم نمی ده… خره فکر نکرده بود که من تو خونه جا ساز دارم! 
– چرا معتاد شدی؟
– نبودم؛ کردنم. 
بهم نگاه کرد و گفت: بذار از اول قصه بگم… یکی بود یکی نبود. یه شهر در اندشتی بود به اسم تهران. پایین این شهر خیلی از آدمای بدبخت بیچاره زندگی می کردن… یکی از اون آدمای بدبخت یه زن و شوهر بودن. شوهره معتاد بود ولی کار می کرد. زنه هم خونه دار بود. بعد از دو سال، خدا یه دختر بهشون میده؛ اسمشو میذارن لیلا.
لیلا خوشبخت بود اما نه برای همیشه..کم کم مرد خونه کارو ول می کنه می شینه گوشه ی خونه، زن خونه میره کار می کنه؛ اونم کلفتی.
روز اول مهر می شه و پدر مادرا با بچه هاشون میومدن. لیلا به دور رو ورش نگاه می کنه تا شاید مادرشو ببینه اما تنها بود… گریش می گیره. همه فکر می کردن چون کلاس اولیه گریه می کنه… همه ازش می پرسیدن پس پدر مادرت کجاست؟ اما اون فقط گریه می کرد.
خلاصه لیلا بزرگ و بزرگ شد اما تنها بزرگ شد، لیلا وقتی کلاس اول راهنمایی بوده مدیر مدرسه پاکتی بهشون می ده و می گه جلسه اولیاء و مربیانه. به پدر و مادراتون بگین بیان… لیلا همیشه مادرشو می برد، چون خجالت می کشید باباشو ببره… وقتی می رسه خونه، شدکه می شه… می بینه هم مادرش هم پدرش پای منقل نشستن و دارن می کشن. 
با گریه ادامه داد: لیلا دلش می خواست بمیره… دلش می خواست به همه دنیا بگه پدر و مادرش مردن… کیفشو می ندازه زمین و فرار می کنه. تا جایی که جون تو پاهاش داره… فرار می کنه نمی دونست می خواد کجا بره. فقط می خواست بره. حتی به مردنشم راضی بود. زمین و زمانو نفرین می کرد به بخت ِبدش.
اشکای لیلا رو با دستام پاک کردم و گفتم: گریه نکن. زندگی منم بهتر از تو نبوده …دیگه نمی خواد ادامه بدی.
لیلا: نه بذار بگم… وقتی یک بود یکی نبود قصه رو شروع می کنی، باید تا غیر از خدا هیچ کس نبودو بری … تو محلشون شده بود انگشت نمای همه… سرافکنده و شرمنده شده بود… زنای همسایشون با ترحم بهش نگاه می کردن. به بهونه خیرات برای امواتشون برای لیلا شام یا نهار میاوردن… برای ثواب، لباسای دختراشونو برای لیلا می آوردن.
توی مدرسه بعضی از دخترا تو گوش هم پچ پچ می کردن که لیلا پدر و مادرش معتاده. پول خریدن غذا هم ندارن… مدیر مدرسه هم سنگ تموم می ذاشت و هرچند ماه یک بار لیلا رو می کشوند به دفتر که از طرف خیرین بهش پول بده. لیلا هم با خجالت پولو میذاشت تو جیبش و وارد کلاس می شد… دیگه خسته شده بود… درس و مشقو ول می کنه می ره دنبال کار… هر کاری گیرش میومد نه نمی گفت… چاره ای نداشت. باید پول مواد مامان و باباشو جور می کرد… خرج خونه هم بود. 
یه روز لیلا می ره خونه می بینه باباش نشئه نشئه ست که بلند بلند می خنده. ترسیده بود … باباش تا لیلا رو می بینه می گه: بیا اینجا… اما اون محل باباش نمیذاره و میره تو خونه. باباش با سیخ داغ میاد جلوش وای میسته و میگه باید مواد بکشی… باباشو هل می ده و می گه برو گم شو آشغال! اما باباش بلند می شه، اونو می کشه می بره پای منقل، مجبورش می کنه بکشه… لیلا نکشید اما باباش سیخ داغو گذاشت رو کمرش …لیلا جیغ کشید؛ باباش گفت اگه نکشی بازم میذارم. لیلا با گریه و درد می کشه …باباشم فقط می خندید. دیوونه شده بود. همون یه بار بس بود تا بفهمه معتاد شده. روزای بعد بدن درد و سر درد داشت. کشیدن های لیلا هم شروع شد و شد معتاد… قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.
گفتم:پس چه جوری اومدی اینجا؟
اشکاشو پاک کرد و با خنده گفت: مثل اینکه سوالای تو تمومی نداره …خوب من موادامو از منوچهر می خریدم. وقتی پدر و مادرم مردن، صاحب خونمون انداختم بیرون. جای خواب نداشتم. زبیده گفت اگه مواداشو براش بفروشم، جای خواب هم بهم میده. دیگه چی می خواستم؟
– مامان و بابات چه جوری مردن؟ 
– فکر کنم تو از اون دخترایی بودی که سر کلاس خیلی می پرسیدن نه؟ 
فقط خندیدم. 
گفت: بابام اووردوز شده بود تو یه خرابه از بس مواد کشیده بود، مرد. مامانم شب می خواسته از خیابون رد بشه یه ماشین می زنه آش و لاشش می کنه… حتی نتونستم دیه بگیرم. چون پزشک قانونی تایید کرده بود مادرم بخاطر مصرف زیاد تعادل نداشته… 
گفتم: لیلا؟
– دیگه چیه؟… آها فهمیدم! بپرس! 
با لبخند گفتم: بقیه چه جوری اومدن اینجا ؟
به ساعت رو دیوار نگاه کرد وگفت: یه پیشنهاد!…
– چی؟
– برو تو آشپزخونه هم نهار درست بکن هم سوالاتتو بپرس …منم هم اینا رو بسته بندی میکنم، هم جواب تو رو میدم قبول؟
گردنمو کج کردم و گفتم: پیشنهاد خوبیه! چی درست کنم؟
– هرچی عشقت کشید! 
– زبیده دعوا نکنه؟
– نه بابا… خدا رو شکر برای شکمش دعوا راه نمی اندازه… تو رو خدا فقط یه جوری درست کن آدم بتونه بخورتش! نه عین مهناز و نگار که معلوم نیست چی درست می کنن!
خندیدم و گفتم: خیالت راحت. دست پختم حرف نداره! 
– ببینیم و تعریف کنیم! 
رفتم تو آشپزخونه. لیلا هم شروع کرد و گفت: اول از مهناز شروع می کنم، چون از اول اینجا بوده…
گفتم: لیلا مرغاتون کجاست؟
– دختر وسط حرفم پارازیت نپرون! تو فریزر دیگه؟ 
– نیست.
– شاید تو رو دیده در رفته!
با حرص گفتم: لیلا !
– نمی شه یه چیز دیگه درست کنی؟
چشمم افتاد به مرغ و گفتم: پیداش کردم!
– خب خدا رو شکر … ادامه می دیم مهناز پنج سالش بوده که میارنش اینجا. زبیده و منو چهر بچه دار نمی شدن…
همین جور که مرغو گذاشتم توی سینی، گفتم: چه قدم سبکی داشته… که شیش تا دختر دیگه هم گیرشون اومد!
لیلا: اگه یه بار دیگه حرف بزنی نمی گما؟!
– باشه… باشه!
لیلا : می گفتم… مهناز پنج سالش بود که آوردنش. اون جوری که براش تعریف کردن، پدر مادرش زیاد بچه داشتند و از پس خرجشون بر نمیومدن. می فروشنش به زبیده و منو چهر. البته باباش می فروشتش. مامانش خبر نداشته. خلاصه این بدبختو با گریه و زاری میارنش پیش خودشون. الان دیگه حکم دخترشونو داره.
گفتم: نرفت دنبال خونوادش؟!
– نه کجا بره بگرده؟ فکر کردی این دوتا خوکه آدرس ننه باباشو بهش می گن؟… می ریم بر سر نگار دومین نفری که اومد… نگار با یه پسری دوست بوده، پسره سیگاری بوده، کم کم نگارم سیگاری می کنه… یه شب که تو اتاقش سیگار می کشیده، باباش میره تو اتاقش، می بینه بــله! نگار خانم سیگاری شدن… همون شب باباش با اُردنگی می ندازتش بیرون و میگه من دیگه دختری به اسم نگار ندارم… اونم از سر لج میره معتاد میشه، خودشو الکی الکی آواره ی این پارک و اون پارک می کرده … تا اینکه زبیده می بیندش و میارتش پیش خودش.
به خدا اگه من جای نگار بودم با یه غلط کردن و معذرت خواهی برمی گشتم خونه … منم سومین نفری بودم که با قدم مبارکم اینجا رو مزین کردم. بعدش یسنا و مهسا اومدن …اینا خونوادگی بیزنسشون دزدی بوده. باباش یه طلا فروشیو خالی می کنه و بخاطر سابقه ش اعدامش می کنن. داداششونم به خاطر دزدی الان تو هلفدونیه …یه روز مهسا و یسنا کیف منوچهرو می قاپن، منو چهر بدو یسنا و مهسا هم بدو! خلاصه منوچهر نمی تونه این دو تا رو بگیره …زبیده از این دوتا خوشش میاد. با پرس و جو می فهمه خونشون کجاست؟ زبیده دیر می رسه چون چهار ده میلیونی که تو کیف بوده همه رو هاپولی هاپو می کنن … زبیده بهشون میگه یا برام کار کنین یا می ندازمتون پیش داداشتون. اونام قبول می کنن … یعنی چاره ای نداشتن. از پس اجاره خونه برنمی اومدن.
گفتم : چقدر گناه دارن!
– غذا نسوزه بدبختمون کنی؟
– نه حواسم هست …سپیده و نجوا رو بگو! 
– سپیده اهل قزوینه. با یه پسری چت می کرده و عاشق میشه … پسره بهش پیشنهاد ازدواج می ده و میگه بیا تهران ببینمت. سپیده ی خرم با کله میاد تهران… می بینه جای سیب سنگه!
گفتم: چی؟
– منظورم اینه که از پسره خبری نبود.
– آها!
– یک روز کامل تو پارک بوده تا اینکه نزدیکای مغرب موبایلش زنگ می زنه، می بینه فرخ، همونی که باهاش چت می کرده. بهش میگه آدرسو بده میام دنبالت. سپیده خر بود، خرتر میشه و آدرسو بهش میده …پسره سپیده رو یک ماه می بره خونه شخصیش، میذاره حسابی بهش خوش بگذره. به گفته ی سپیده حتی بهش دست هم نزده بود …تا این که فرخ، سپیده رو می بره به یه پارتی که کمپلت پسر بودن …سپیده بدبختو می کنن تو اتاق.
با چشای گشاد نگاش کردم و آب دهنمو قورت دادم. 
لیلا خندید و گفت: نترس به خیر گذشت …چون همون موقع پلیسا سر می رسن و همه رو کَت بسته می برن کلانتری. از جمله سپیده.
مامورای کلانتری به خونوادش زنگ می زنن که بیاین دنبالش ولی مادرش در کمال ناباوری می گه کسی رو که شما می گین، نمی شناسم، تلفنو قطع می کنه. سپیده همون موقع پا میذاره به فرار. مامورای کلانتری هم دنبالش میدوئن اما نمی تونن بگیرنش. یه ماشین درش باز بوده. خودشو پرت می کنه تو ماشین …اگه گفتی راننده کی بود؟
گفتم: منوچهر؟!
– آفرین …منوچهر اول می خواد سپیده رو بندازه بیرون ولی وقتی گریه و زاری سپیده رو می بینه راه میفته …تو راه ازش سوال می کنه …خانمم سفره دلش برای منوچ خان باز می کنه …منوچهرم با مهربونی می گه «گریه نکن دختر گلم …خونه ما جا زیاده بیا پیش خودمون زندگی کن!» این شد که سپیده اومد پیش ما …دیگه کی مونده؟
گفتم: نجوا.
– چقدر زیادیما! فکم درد گرفت! …یه لیوان آب برام بیار! 
یه لیوان آب براش بردم و کنارش نشستم. 
گفتم: خوب نجوا چی؟
و اما نجوا … پدر و مادرش از هم جدا می شن. مادرش با یکی ازدواج می کنه و میره خارج …اونم میره پیش بابا و زن باباش زندگی می کنه. بعد یک سال باباش فوت می کنه و زن باباش میره ازدواج می کنه. شوهر زن باباش خیلی اذیتش می کنه. اونم فرار می کنه و میاد پیش ما …خدا رو شکر تموم شد! 
گفتم: پس چرا نرفت پیش فامیلاشون؟
– والا نمی دونم؟ 
دو ساعت بعد کم کم همشون پیداشون شد. با لیلا تو هال نشسته بودیم تلویزیون نگاه می کردیم که مهناز اومد تو، گفت: 
– آیناز یه دقه بیا کارت دارم. 
بلند شدم با لیلا رفتم تو اتاق. 
مهناز به لیلا گفت: مگه تو آینازی که اومدی؟!
لیلا دستشو انداخت دور گردنم و گفت: ما یک روحیم در دو جسم. مگه نه؟!
با خنده گفتم: آره! 
چند تا پلاستیک داد دستم و گفت: بگیر اینا رو بپوش، ببین اندازست؟ 
از دستش گرفتم و توشون نگاه کردم. مانتو سفید با شلوار لی آبی روشن با چند دست لباس و شال و روسری. دو جفت کفش و خلاصه هرچی که لازم داشتم، برام خریده بود. 
با ذوق گفتم: وای ممنون! 
لیلا: بپوش ببینم زشت تر می شی یا خوشگل شدنم بلدی؟ 
مانتو شلوار لی رو پوشیدم ولی شلواره کمی برام گشاد بود. 
لیلا چونشو خاروند و گفت: خوبه، بد نشدی می تونم پیشنهاد ازدواجتو قبول کنم! 
خندیدم و از مهناز تشکر کردم. وقتی همه اومدن، سفره رو پهن کردم. بعد از به به و چَه چَه، بخاطر دستپختم، لیلا گفت: «اولین باره که می تونم مزه غذای انسانها رو بچشم!» 
***
یک هفته تو اون خونه بودم. هر دفعه زبیده یکی از بچه ها رو پیشم می ذاشت تا فرار نکنم. به هر کدومشون می گفتم می خوام زنگ بزنم، جواب لیلا رو بهم می دادن. 
یه شب بعد از شام زبیده بهم گفت:
– از فردا باید کارتو شروع کنی. خوردن و خوابیدن تعطیل… فقط پول درمیاری. پولا هم چی؟ نصف نمی شه همشو میدی دست من … من اینجا فقط جای خواب و خوارکتو میدم …فهمیدی؟
– بله فقط کارم چیه؟
– نترس سخت نیست مواد می فروشی …خودم ومنوچهرم باهاتیم. 
اینو که گفت، بچه ها با ترس نگام کردن. نگار بهم پوزخند زد .
وقتی همه سر جاشون خوابیده بودن، نگار گفت: کارت ساخته است دختر.
لیلا: الکی نترسونش …چیزی نیست آیناز بخواب. 
نگار: آره چیزی نیست آیناز بخواب …ولی به نظر من اگه بدونی قراره چه بلایی سرت بیاد بهتره. 
با ترس نشستم رو تخت و گفتم: مگه قرار نیست فقط مواد بفروشم؟
لیلا: چراعزیزم …این داره زر زیادی می زنه. 
نگار نشست و گفت: من زر می زنم؟… ببین دختر جون! وقتی زبیده و منوچهر میگن می خوان باهات بیان یعنی جنس زیاد می خوان دستت بدن. 
مهناز: می تونی دهن گشادتو ببندی؟ آینازبخواب، الکی داره می ترسوندت. 
نگار: آره دارم می ترسونمش …یادتون رفته همین بلا رو سر مستانه بیچاره آوردن؟ چند کیلو مواد دادن دستش بفروشه خودشونم باش رفتن … پلیسا گرفتنش و حکم اعدامو براش نوشتن… 
اینو گفت و خوابید. مهناز پوفی کرد. 
با ترس کنارش خوابیدم و یواش گفتم: من می ترسم. 
– از چی؟
– از فردا… 
– مگه فردا ترس داره؟
– اگه نخوام این کارو بکنم چی؟
آروم گفت: یه وقت این حرفو بهش نزنیا؟ …می فرستت یه جایی که عین سگ از گفته خودت پشیمون بشی.
– چیکار کنم؟
– هیچی…کاری که گفتو براش انجام بده. نترس اتفاقی برات نمیوفته. شب بخیر… 
یک ساعت گذشت ولی خوابم نبرد. بلند شدم رفتم بالای سر لیلا نشستم. لیلا همچین به دیوار چسبیده بود، انگار تو بغل شوهرش خوابیده. همون جا نشسته بودم که یهو سرشو بلند و کرد گفت:
– یا پیغمبر خدا …تو چرا اینجا نشستی؟جایت درد می کنه؟ 
– نه …می ترسم.
– از چی؟
– اعدامم کنن.
بلند خندید، دستمو گذاشتم روی دهنش و گفتم: هیششش …می خوای بیدارشون کنی دعوا راه بیفته؟
دستمو برداشتم. 
آروم خندید و گفت: آخه این چه حرفیه می زنی؟ …خودت حکم اعدام خودتو نوشتی؟ …می خوای پیشم بخوابی؟
– اوهووم!
کمی که از دیوار فاصله گرفت، پیشش خوابیدم. فیس تو فیس بودیم. یه لبخند موذیانه ای زد و دستشو انداخت دور گردنم و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم. 
سریع سرمو عقب کشیدم و دستشو از دور گردنم برداشتم و گفتم: چی کار می کنی؟
خندید و گفت: خب چی کار کنم؟ جام تنگه باید دستمو یه جایی بذارم؟ 
نشستم و گفتم: دستت و یه جای دیگه بذار. 
خواستم بلند شم که دستمو به طرف خودش کشید و با چشم های خمار و صدای مردونه ای گفت: کجا عزیزم… یه کاری می کنم امشب به جفتمون خوش بگذره! 
با خنده دستمو کشیدم و گفتم: زهـــــرمار! 
دوباره رفتم پیش مهناز خوابیدم. باز خدا رو شکر مهناز از این اَنگولک بازی ها در نمیاره!
ساعت نه صبح بود که حاضر شدم. همه بچه ها رفته بودن به جز لیلا و مهناز. جلوی آینه وایسادم. با ترس و دست لرزون و صورت رنگ پریده شالمو رو سرم درست می کردم اما هر کاری می کردم درست نمی شد. لیلا اومد جلوم وایساد. همین جور که شالمو درست می کرد، گفت:
– اگه با این وضع بخوای بری زنده نمی رسی… مطمئنم تو راه سکته می کنی و می میری.
– خب اولین بارمه می ترسم. 
لیلا: عزیزم بچه که نمی خوای بزایی؟!… مواد می خوای بفروشی. نه درد داره نه ترس! 
بعد از اینکه شالمو درست کرد، یه حس عاشقونه ای به خودش گرفت و تو چشمام زل زد و گفت: اگه پسر بودم حتما…
منتظر ادامه حرفش بودم که یه پوزخند مسخره ای زد و گفت: عمرا اگه می اومدم خواستگاریت. از بس زشتی!
من و مهناز خندیدیم و گفتم: چقدر زشتم؟
حرفشو کشید و گفت: خیــــــــــلی!
– چقدر؟
حالت آدمای متفکرو به خودش گرفت و گفت: اونقدر که اگه یه معتاد تو رو ببینه درجا ترک می کنه! 
با خنده بغلش کردم و گفتم: برام دعا کن. 
از بغلم جدا شد و گفت: ایشاا… پلیس بگیردت!
مهناز بازو هامو به طرف خودش کشید و با خنده گفت: با دعای گربه بارون نمیاد …بیا بریم. 
با لیلا خداحافظی کردم… مهناز هم تا دم در همراهم اومد. سوار ماشین شدم. زبیده رانندگی می کرد و منوچهر کنارش نشسته بود. ماشین حرکت کرد. تو راه منوچهر یه کوله بهم داد. خواستم زبپشو بکشم که زبیده داد زد: بازش نکن! 
با ترس کوله رو گذاشتم کنارم و هر چند دقیقه یه بار بهش نگاه می کردم. می ترسیدم. اگه منم مثل مستانه اعدام بشم چی؟ جلوی یه پارک ماشینو نگه داشت. زبیده گفت: 
– پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم. کوله رو انداختم رو شونم. زبیده هم پیاده شد و اومد طرف من و گفت: راه بیفت.
با هم وارد پارک شدیم. چند قدمی راه رفتیم. گفت: یه پسر با تیپ مشکی میاد پیشت. ابروی چپشم شکسته. جنسو می دی، پولو می گیری. فهمیدی؟
با لرزشی که تو صدام بود، گفتم: آره.
– خوبه …برو روی اون نیمکت بشین. 
اینو گفت و از من جدا شد. رفتم به همون نیمکتی که گفت نشستم …با ترس کوله رو به خودم چسبونده بودم و هر پسری که از دور میومد و تیپ مشکی داشت بهش زل می زدم. حتی نزدیک بود برای خودم شر درست کنم. چون یکیشون با عصبانیت بهم گفت: چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟!
انقدر حواسم به این ور و اون ور بود که نفهمیدم یه نفر جلوم وایساده… گفت: آیناز خانم؟!
سرمو بلند کردم، دیدم همونیه که زبیده می گفت. تیپ مشکی و ابروی شکسته. با ته ریش و چشمای سیاه درشت و صورت سفید. اندام رو فرمی داشت . سریع وایسادم. 
کیفو گذاشتم تو بغلش و گفتم: پولو بده می خوام برم.
پوزخندی زد. بدون اینکه کیفو برداره روی نیمکت نشست با دستش اشاره کرد و گفت: بشین! 
– من وقت نشستن ندارم …زود پولو بده می خوام برم. 
خندید و خیلی ریلکس از تو جیب شلوارش آدامس درآورد و یکیشو گذاشت تو دهنش و جلوم گرفت، گفت: آدامس می خوری؟
با حرص و عصبانیت نشستم و گفتم: آقا….ببین!
همین جور که آدامس می جوید، گفت: ببین ..می دونم ترسیدی… ولی بهتر نیست یه ذره آروم باشی؟ 
انگار خیلی تابلو بودم. درست نشستم. گفت: تازه کاری؟
– اوهوم. 
آدامسشو باد کرد و ترکوند و گفت: می گم کارات خیلی ضایعست. یک ساعته دارم نگات می کنم… داشتی دستی دستی برای خودت دردسر درست می کردی…اگه دفعه دیگه بخوای اینجوری باشی حتما گیر میفتی.
– خیلی ببخشید که مواد فروش دنیا نیومدم! 
خندید و گفت: عیب نداره. اون زبیده ای که من می شناسم حتما ازت یه حرفه ای می سازه. 
تو چشماش نگاه کردم، گفتم: ببین آقا؟ من باید زودتر برم. زبیده منتظرمه. 
– می دونم …اون الان داره چار چشمی ما رو می پاد. 
– چرا جنسارو ورنمی داری بری؟
دستشو انداخت پشتم. گذاشت لبه نیمکت و گفت: حالا چه عجله ایه… داریم حرف می زنیم که؟
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: فکر کردی این همه راه رو اومدم تا با تو حرف بزنم؟
خواستم برم که مچ دستمو گرفت. سریع دستمو کشیدم و داد زدم: داری چه غلطی می کنی؟
با عصبانیت دور و برو نگاه کرد آدامسشو انداخت تو سطل آشغال کنار نیمکت، بلند شد و گفت: راه بیفت.
– کجا؟
– این آشغالا رو ازت بخرم. 
چند قدمی که رفت، گفتم: چرا همین جا نمی خری؟
دستاشو گذاشت تو جیبش وبا عصبانیت و کلافگی برگشت طرفم. 
تو چشمام زل زد و گفت: ببین کوچولو! من اولین بارم نیست که دارم جنس می خرم. پس تابلو بازی در نیار و راه بیوفت. 
با ترس راه افتادم. نگاهی به اطراف انداختم. شاید زبیده رو ببینم اما نبود. اون جلو بود و من پشت سرش. هر چی راه می رفتیم به جایی نمی رسیدیم. 
آخرش وایسادم و گفتم: کجا داریم می ریم؟… خسته شدم. 
خندید و گفت: این خستگیا بخاطر نداشتن تحرکه. اگه ورزش می کردی الان این جوری نمی شدی.
به رو به روش اشاره کرد: همین کافی شاپه ست بیا. 
زیر لب گفتم: یه معتاد که دم از ورزش می زنه! 
بلند گفت: شنیدم چی گفتی… من معتاد نیستم خانم! 
اینو گفت و وارد کافی شاپ شد. دیگه نفس برام نمونده بود. وقتی رفتم تو، هر چی سر چرخوندم ندیدمش. یه گارسون اومد طرفم و گفت: خانم بفرمایید طبقه بالا.
با تعجب گفتم: چی؟
گارسونه فکر کرد حرفشو نفهمیدم. دوباره تکرار کرد: آقای کبیری طبقه بالا منظر شما هستند… بفرمایید. 
یه پوفی کردم و رفتم طبقه بالا. یکی نبود به این بچه بگه آخه یه مواد خریدن انقدر قرتی بازی می خواد؟ وقتی رسیدم، دیدم هیچ کس نبود. فقط به گفته گارسونه آقای کبیری تک و تنها. دست زیر چونه کنار پنچره نشسته بود و بیرونو نگاه می کرد. کنارش وایسادم و یه تک سرفه ای کردم. 
سرشو چرخوند و گفت: اِه..کی رسیدی؟! داشتم کم کم… می رفتم.
از روی حرص لبخند زدم و گفتم: با مزه بود. 
روبه روش نشستم و گفتم: اگه قایم باشک بازیتون تموم شده …پولو بده می خوام برم. 
خندید و گفت: ای بابا! من نمی دونم تو چرا انقدر عجله داری؟ من و تو حالا حالا ها با هم کار داریم.
با عصبانیت دستمو زدم به میز، وایسادم و گفتم: چی گفتی؟
خودشو جمع کرد و با خنده گفت: نه نه ..منظورم از اون کارا نیست …منظورم اینه که من و شما قراره بیشتر همدیگه رو ببینیم … پس باید درجه صبرتونو بیشتر کنید. 
همین جور می خندید. منم با حرص نشستم و گفتم: لطف کن دفعه ی دیگه منظورتو واضح بگو!
– اعصاب نداریا؟ 
– اعصاب معصاب ندارم. حوصله تو رو هم ندارم.
– خب بابا من که چیزی نگفتم؟
خودم دارم از ترس قالب تهی می کنم، اونوقت این شوخیش گرفته . موبایلشو از تو جیبش در آورد به یکی زنگ زد و گفت: بیا بالا.
موبایلشو قطع کرد. یه مرد با دو تا بستنی اومد طرف ما. بستنی شکلاتی رو گذاشت جلوی من. بستنی توت فرنگی رو گذاشت جلوی کبیری و رفت. به بستنی نگاه کردم و هیچ وقت از بستنی شکلاتی خوشم نیومد. به بستنی نگاه می کردم که صدای پاشنه کفش تو فضا پیچید. سرمو بلند کردم، دیدم یه دختر شیک پوش با قیافه عروسکی داره میاد طرف ما. 
منم عین ندید بدیدا نگاش می کردم که کبیری با پاش محکم زد به ساق پام. 
خم شدم از درد مچ پامو گرفتم. 
کبیری با خنده گفت: نخورش…صاحاب داره!
با عصبانیت نگاش کردم و چیزی بهش نگفتم. حیف که مرد بود و حوصله دردسر نداشتم. و الا می زدم لای پاش. 
دختره وایساد کنارش با صدای نازی گفت: کجاست؟
کبیری کیفمو از رو میز برداشت و داد دست دختره و گفت: فقط زود.
– چشم! 
اینو گفت و با قر و فر رفت. منم همین جور راه رفتنشو نگاه می کردم که کبیری با خنده گفت: آیناز خانم! اگه پسر بودی باور کن چشماتو با قاشق در میاوردم! 
پوزخندی زدم و دستمو دراز کردم و گفتم: پول!
همین جور که بستنیشو می خورد، گفت: بستنیتو بخور بعد پولو بهت می دم. 
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: آقای محترم! من نیومدم اینجا که با شما بستنی بخورم.
با صدای بلندی گفتم: در ضمن، من از بستنی شکلاتی متنفرم. 
قاشق بستنی تو دهنش و با چشای گشاد نگام کرد. قاشقو از دهنش درآورد و بستنیشو قورت داد و با تن صدای پایین گفت: خوب بگو از بستنی شکلاتی بدت میاد. چرا دیگه انقدر جیغ می کشی؟!
از دستش انقدر حرص خوردم که همون جا شیش کیلو وزن کم کردم. رفتم چهار تا میز جلو ترش نشستم. پشتمو بهش کردم. با عصبانیت پامو رو پا انداختم. تکون می دادم. 
داد زد: می خوای بگم بستنی توت فرنگی برات بیارن؟ البته با مخلوط شکلات!
بلند خندید.
زهر مار ! ای حناق بگیری !منو باش با چه ترس و لرزی اومدم. فکر کردم الان همه مامورا آماده باشن تا منو بگیرن. فکر نمی کردم گیر همچین دلقکی میفتم! ده دقیقه بعد، دختره با کیف من برگشت. رفت پیش کبیری. 
برگشتم و نگاشون می کردم. کولمو بهش داد و خودش رفت. 
دختره که رفت، کیفو بالا گرفت و گفت: اگه پولو می خوای، بیا. 
با حرص بلند شدم و رفتم پیشش. 
یه پاکت سفید جلوم گرفت و گفت: ببین این پولا ارزشی نداره که تو بخوای بخاطرش انقدر حرص بخوری!
دستمو دراز کردم که ورش دارم، پاکتو کشید و گفت: راستی اسمم پرهامه …پرهام کبیری. 
با حرص گفتم: به من چه؟!
خواستم پاکتو بردارم، دوباره کشید و گفت: فامیلیت چیه؟
– به تو چه؟ مگه تو مفتشی که می پرسی؟ 
– نه بخاطر اطلاعات عمومیم بود …اگه نگی پاکتو بهت نمی دما ؟
با خنده گفت: البته اگه دوست نداری، بهت بگم گربه! 
دیگه داشتم به این اسم آلرژی پیدام می کردم. 
دندونامو بهم فشار دادم و گفتم: رستمی.
صورتشو جمع کرد و گفت: چی؟
جیغ زدم: رستمی…
– آها…پس شد آیناز رستمی جغجغه! 
پاکتو از دستش کشیدم ،کولمو برداشتم و راه افتادم. 
همین جور که راه می رفتم، با خنده گفت: به امید دیدار خانم رستمی!
با عصبانیت برگشتم و با حرص گفتم: من غلط بکنم دوباره به دیدار شما نائل بشم! 
از کافی شاپ که اومدم بیرون، صدای منوچهرو از پشتم شنیدم. 
گفت: هوی! کجا سرتو پایین انداختی داری می ری؟
برگشتم. منوچهر داشت بهم نزدیک می شد. فکر نمی کردم عین جغد دنبالم باشه. 
گفت :پول! 
پاکتو جلوش گرفتم. ازم گرفت و گفت: نه خوشم اومد. زرنگی! …بریم. 
با هم سوار ماشین شدیم. زبیده ماشینو روشن و کرد و راه افتادیم … 
زبیده گفت: خب چی شد؟
منوچهر: هیچی فروختشون .
پاکتو گذاشت رو داشبورد جلوی زبیده: اینم پولش…دیدی گفتم برامون نون در میاره؟ 
زبیده: بابا خفه شو حالمونو به هم زدی… حالا انگار این اولین نفره که تونسته همچین کاری رو بکنه…شاهکار که نکرده؟ 
بدبخت منوچهر تا وقتی رسیدیم نفسشم درنیومد.ساعت یازده رسیدیم خونه. هیچ کس نبود. حتی پشه هم پر نمی زد. خواستم برم تو اتاق که زبیده گفت: 
– لباسا تو عوض کن بیا برای نهار یه چیزی درست کن. 
با گفتن باشه رفتم تو اتاق. اینم انگار مزه ی غذای اون روز هنوز زیر دندوناش مونده که به من می گه نهار درست کن. بعد از اینکه نهارو درست کردم، برای سالاد کلم خورد می کردم که دیدم مهسا و یسنا یواشکی و با دو رفتن تو اتاق. منو که دیدن فقط با سر سلام کردن. زبیده از اتاقش اومد بیرون،گفت:کی بود؟
من از همه جا بی خبر گفتم: مهسا و یسنا.
با عصبانیت رفت سمت در و بازش کرد و با صدای بلندی گفت: چیو داشتین قایم می کردین؟
مهسا: هیچی خانم!
زبیده: دروغ نگو..برید اون ور ببینم؟ 
چاقو رو روی میز گذاشتم و رفتم دم اتاق ایستادم. بهشون نگاه کردم. از ترس رنگ صورتشون پریده بود و به زبیده نگاه می کردن. داشت توی کمدا می گشت. هر چی لباس بود ریخت بیرون. توی کمد اونا چیزی پیدا نکرد. رفت سراغ کمد نگار. درشو که باز کرد یه جعبه سفید درآورد. 
با عصبانیت جعبه رو جلوشون گرفت و گفت: این چیه؟ ها؟مگه با شما بی پدر و مادرا نیستم؟ لالمونی گرفتین نه؟
یسنا با لرز گفت: نمی دونیم خانم …این مال ما نیست.
زبیده سرشو تکون داد و گفت: الان مشخص میشه.
در شو باز کرد. چند تیکه طلا بود. گوشواره و گردنبد و چند تا النگو. 
زبیده با خشم دو تا سیلی زد تو گوش مهسا و یسنا و گفت: که اینا مال شما نیست، نه؟ الان کارتون به جای رسیده که از من دزدی می کنید؟ می دونم باهاتون چیکار کنم …صبر کنید… از اتاق رفت بیرون. 
دو تاییشون نشستن رو زمین و شروع کردن به گریه کردن. نمی دونستم باید چیکار کنم؟ فقط نگاشون می کردم. دلم به حالشون سوخت. حتما خیلی دردشون گرفته بود که اینجوری گریه می کردن. 
یسناگفت: بدبخت شدیم.
سر مهسا داد زد : همش تقصیر توئه. چقدر گفتم این کارو نکنیم؟ می فهمه… گفتی از کجا می خواد بدونه؟ بفرما! 
مهسا با گریه گفت: وقتی اومدیم نبودش، از کجا پیداش شد؟
یسنا همین جور که گریه می کرد به من نگاه کرد و گفت: تو بهش گفتی، نه؟
گفتم: آره …پرسید کی اومد؟ منم…
مهسا حرفمو قطع کرد و گفت: خفه شو …هنوز از راه نرسیده می خوای عزیز دردونه بشی؟ حداقل بذار عرقت خشک بشه بعد این کارا رو بکن..فکر نمی کردیم انقدر بی معرفت باشی.
گفتم: بچه ها به خدا من…
یسنا: گمشو بیرون.
گفتم: دارید اشتباه می کنید.
یسنا داد زد: گفتم گمشو بیرون …آدم فروش!
دیگه بغضم داشت می ترکید. درو بستم و رفتم تو آشپزخونه با گریه سالاد درست کردم. بعد از اینکه سالادم تموم شد تو حال نشستم و تلویزیون نگاه کردم. دیگه نه زبیده از تو اتاقش اومد بیرون، نه مهسا و یسنا. روی زمین نشستم و زانو هامو بغل کردم. اصلا نمی دونستم دارم به چی نگاه می کنم. 
صدای در اومد. چند دقیقه بعد لیلا و نگار اومدن تو. 
لیلا تا منو دید، یه تعظیمی کرد و گفت:
– درود بر سوسانو، ملکه گوگوریو! می دونی تازگیا چی کشف کردم؟ اینکه تو شبیه کره ایا هستی. البته از خوشگلاش!
به تلویزیون نگاه کرد و گفت: چی می بینی؟ راز بقا؟ اینجا یه پا باغ وحشه! صبر می کردی همه بیان اون وقت زندشو نگاه می کردی! 
چشاشو گشاد کرد و گفت: تو چه جوری قِسر در رفتی؟ 
یه پلاستیک آورد بالا و گفت: ببین برات کمپوت گرفته بودم. می خواستم بیام ملاقاتیت…عملیات چه جور بود؟!
نگار با یه لیوان آب از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: لیلابه خدا اگه فک نزنی بهت نمی گن لالی…می بینی حالش خوش نیست؟ بازم حرف می زنی؟
لیلا به صورتم نگاه کرد و گفت: راست میگی نگار. حالش میزون نیست. 
نگار پورخندی زد و گفت: می خوای از جنسای خوبت بهش بده!
لیلا چشم غره ای نگاش کرد: چته دختر؟ نکنه کسی رو کشتی؟
به نگار نگاه کردم و گفتم: هیچی …چیزی نیست. 
نگار: این چیزی نیست یعنی چیزی شده نمی خوای بگی… میگی یا لیلا رو بکنم تو حلقت؟ 
لیلا با چشمای گشاد نگاش کرد. گفتم: یسنا و مهسا دعوام کردن. 
لیلا: گیلَت کردن!
نگار: چرا؟
گفتم: سوءتفاهم.
نگار لیوانشو گذاشت رو اپن و گفت: پاشو بیا ببینم چی شده؟
گفتم: نمی خواد ولش کن.
نگار: وقتی یه چیزی بهت میگم بگو چشم! 
همین جور نشسته بودم که لیلا دستشو انداخت زیر بازوهامو بلندم کرد و گفت: چه نازی هم داره آی….ناز!
رفتیم تو اتاق. دو تاشون با غم رو زمین نشسته بودن. 
چشمشون که من افتاد یسنا گفت: چیه چغلیت تموم نشده؟ برگشتی ببینی چی کار می کنم بری به زبیده خبر بدی؟
نگار : اومدیدم آشتیتون بدیم. 
مهسا بلند شد و گفت: من اگه بمیرمم با این دختره دیگه حرف نمی زنم. 
یسنا هم بلند شد و گفت: نبودی ببینی خانوم برای خودشیرینی خودش چه کارا که نمی کنه؟ 
نگار: زبون انسان ها بلدین؟ عین آدم حرف بزنین تا بدونم دارین چی می گین؟
یسنا: رفته به زبیده گفته ما داریم یه چیزی رو قایم می کنیم.
گفتم: آخه چرا دروغ میگی؟… من کی همچین حرفیو زدم؟ …من اصلا ندیدم شما چی آوردین؟
مهسا: پس از کجا فهمید که یهو سر و کلش پیدا شد؟ اصلا اون که تو خونه نبود؟ لابد تو بهش گفتی که اومد.
گفتم: وقتی شما اومدین، اونم از اتاقش اومد بیرون، گفت کی بود؟ گفتم مهسا و یسنا… من از کجا باید می دونستم که شما دارین چی کار می کنید؟ 
نگار: خوب راست میگه دیگه… این از کجا بدونه شما چه کاری دستتونه ؟
لیلا با لبخند گفت: یک بار جَستی مَلَخک… دوبار جستی ملخک… آخر به دستی ملخک! چقدر گفتم این کار، آخر و عاقبت نداره؟ دزدی از زبیده یعنی بریدن سر خودتون. گوش نکردین که نکردین …حالا بکشید.
مهسا: تو یکی دیگه خفه شو! معتاد مفنگی!
اعصابم خرد بود. با این حرفش خرد تر شد. 
داد زدم: نفهم حرف دهنتو بفهم …… با لیلا درست صحبت کن. 
یسنا به لیلا اشاره کرد و گفت: تو اینو آدم حساب می کنی؟
با فک منقبض شده و تن صدای بلند گفتم: این مفنگی شرف داره به تو دله دزد …حداقل طرفشو میشانسه و یه آدم بدبختو بدبخت تر نمی کنه …خوبه می دونید باباش این بلا رو سرش آورده و بازم اینجوری باهاش حرف می زنید … آدما چه شکلین عین شما دوتا؟ پس بقیه حیوونن.
انگشت اشارمو با تهدید تکون دادم و گفتم: اگه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، همچین رفتاری باهاش داشته باشید، به خداوندی خدا قسم … زبونتونو از تو حلقومتون می کشم بیرون. فهمیدین؟! 
چشمای سه تاشون به جز لیلا از تعجب شیش تا شده بود. لیلا هم از روی رضایت بهم لبخند زد. از عصبانیت داشتم نفس نفس می زدم. برگشتم که برم دیدم مهناز و سپیده و نجوا توی چهار چوب در ایستادن و بدتر از این سه تا با دهن باز نگام می کنن. مهناز خودشو جمع کرد و گفت: بهت نمی خورد زبون داشته باشی؟
گفتم: نداشتم …نمی خواستمم داشته باشم …چون فکر می کردم با هم خواهریم یا حداقلش دوست باشیم ….فکر نمی کردم اینجا همدیگه رو به چشم دشمن می بینین که چشم دیدن همیدگه رو ندارین …اون از رفتار نگار با تو، این از رفتار این دوتا با من….و بدتر از همه، رفتاری که با لیلا دارین ..گناه این بد بخت چیه که اینجوری باهاش رفتار می کنید؟ مگه خودش خواست اینجوری بشه؟
با سرعت از کنارشون رد شدم و رفتم طرف دستشویی. شیر روشورو باز کردم. چندبار آب به صورتم زدم. لیلا اومد توی چار چوب در وایساد. با خوشحالی بغلم کرد و گفت: خراب این معرفتتم همشیره… خیلی حال دادی. قیافه هاشون شده بود عین علامت تعجب… ولی عجب زبونی داری!
دماغشو کشیدم و با خنده گفتم: انقدر تعریف نکن ظرفیت ندارم … همه زبون دارن ولی باید درست ازش استفاده کنن. نه مثل اینا که فقط بلدند آدمو تحقیر کنن و نیش و کنایه بزنن.
بعد از نهار رفتن بیرون وشب برگشتن.
شب همه تو لاک خودشون بودن. نه کسی دعوا کرد نه حرفی زدیم. حتی احساس کردم دارن به زور نفس می کشن تا خدایی نکرده کسی صدای نفسشونم نشنوه. منوچهر و زبیده از این همه سکوت در حال سکته بودن.
***
چهار روز دیگه خونه نشینم کردن و هیچ کاری دستم ندادن. 
بعد از چهارروز، زبیده به لیلا گفت: این گربه هم با خودت ببر و ریزه کاریا رو نشونش بده می خوام ببینم جَنَم کار کردنو داره؟
لیلا با ذوق گفت: چشم خانم چشم! 
زبیده: لیلا اگه بدون پول برگردی…
لیلا حرفشو قطع کرد و گفت: می دونم خانم! انباری و ترک و این حرفا دیگه …خیالتون تخت بدون پول برگشتم سر آینازو بزن! 
با تعجب گفتم: به من چه؟ تو می خوای مواد بفروشی.
لیلابا قیافه نارحت لب و لوچشو آویزون کرد و گفت: فکر می کردم تو فدایی من باشی!
با خنده زدم تو سرش و گفتم: کوفت …راه بیفت ببینم! 
هر کسی یه سمتی رفت. من و لیلا راه افتادیم. خیلی خوشحال بود. 
گفتم: چیه خوشحالی؟
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: رفیق شفیقم پیشمه ذوق نکنم؟
با آرنج زدم به پهلوش و گفتم: ذوق مرگ نشی؟
دستشو برداشت و گفت: نه حواسم هست!
گفتم: داریم کجا میریم؟
– زعفرانیه. 
– چی؟
– زعفرانیه …محل زندگی کله خرا! 
– منظورت خر پولاست؟! 
– آره همونا!
– آها…حالا جنسا رو کجا قایم کردی؟
دوتا دستاشو زد به سینه هاش و گفت: اینجا!
با خنده گفتم: هر وقت خواستی درشون بیاری به خودم بگو! 
بلند خندید و گفت: نه خوشم میاد کم کم داری هنراتو به نمایش میذاری! …دیگه چی بلدی؟
– همه چی! 
– به تو باید گفت… فتبارک ا.. احسن الخالقین! 
با هم خندیدیم که یهو منوچهر از پشت صدامون زد. برگشتیم. خودشو با دو به ما رسوند. اومد رو به رومون ایستاد. 
به من گفت: گوش کن چی دارم بهت میگم. اگه فکر فرار به ذهنت برسه، خدا شاهده کوه قافم بری پیدات می کنم و دمار از روزگارت در میارم. دوبرابر چهار میلیونی که بابتت دادم باید برام کار کنی …لیلا خانم تو هم گوش کن! اگه این از دستت در بره، بدبختت می کنم. یه بلایی به سرت میارم که آرزوی مرگ کنی. فهمیدی؟ درضمن حق زنگ زدن به هیج جایی رو نداره. اینم که فهمیدی؟
لیلا با ترس فقط سرشو تکون داد. یه نفسی کشید و راه افتادیم. 
با نگرانی بهم گفت: آیناز!
– فرار نمی کنم… یعنی جایی رو ندارم که بخوام برم.
دستمو انداختم دور گردنشو با خنده گفتم: آخه من فداییتم! 
وقتی به زعفرانیه رسیدیم …گفتم: لیلا!
– هووم؟ 
– این خونه ها چرا انقدر قشنگن؟
خندید و گفت: چون صاحباشون قشنگ خرج می کنن!
چند قدمی رفتم. وایسادم چشمم افتاد به یه خونه ی تمام سفید. به دلم نشست. کل خونه با در حیاط سفید بود. دیوار خونه مرمر سفید زده بود. پیچکی که گل های سفیدی داشت خودشو از روی دیوار آویزون کرده بود. توی خونه درخت ها ی سر به فلک کشیده اونقدر زیاد بود که باعث شده بود کل نمای خونه مشخص نشه. معلومه حیاط بزرگی داره. لیلا هم همین جور برای خودش می رفت که یه دفعه وایساد و گفت: 
– به چی نگاه می کنی؟ بیا دیگه؟
تکون نخوردم و فقط به خونه نگاه می کردم. 
لیلا اومد نزدیک و گفت: میشه بریم؟
همین جور که به خونه نگاه می کردم، گفتم: قشنگه لیلا. نه؟
– آره ،مبارک صاحبش باشه… هر کی اینو ساخته عشق سفید بوده …بریم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا