رمان شوگار

رمان شوگار پارت 100

1
(1)

 

 

با شنیدن صدایش کنار گوشم ، پلک باز میکنم.

پلک هایی که دیگر از سنگینی آن مژه های پر پشت ، به فغان آمده بودند…

نگاهش که میکنم ، با دیدن صورتم مردمک هایش تکان میخورند و سیب گلویش بالا و پایین میشود…

 

 

_این لباس اذیتم میکنه داریوش…خوابمم میاد…

 

حکمتش چه بود که تازگی این همه خودم را برایش لوس میکردم و او هم حریصانه ناز میکشید از من…؟

 

دستش را روی پشتی صندلی ام قرار میدهد و صورتش را به نیم رخ گونه ی من نزدیک میکند:

 

 

_خودم از شر اون لباس راحتت میکنم…خودم میخوابونمت …

 

لبهایم میلرزند…جسم میان سینه ام همینطور…

 

همین تازگی ها این بلا به سرش آمده بود…

 

مدام انگار پایین ریخته میشد…

 

مانند خوردن یک توپ بادی نرم روی زمین ، و برگشتنش به هوا…

 

 

_سرخ شدی فتنه خانم….نگام کن ببینم…!

 

سر برمیگردانم و با چشم های قرمز و خسته اش مواجه میشوم:

 

_تو امشب اصلا پیش من نیومدی…کدوم دامادی عروس به این خوشگلی رو ول میکنه و میره توی اون همه نرّه غول تفنگ به دست….؟

 

 

مردمکهایش آنی تا کمی پایین تر از بینی ام سُر میخورند و به سرعت آن را دوباره به چشمانم باز میگرداند:

 

 

_ببین دو دقیقه ست اومدم ، با این دو تا چشم بی صاحابت چند بار منو به غلط کردن انداختی…کی گفت اینقدر رنگ بمالن رو لَبات…؟

 

 

پلک میزنم و مژه های اضافه ای که مشاطه پشت پلک هایم کار گذاشته بود ، به ناز نگاهم اضافه میکنند:

 

_مثلا عروسم دیگه…کی میرن مهمونا…؟پاهام خیلی درد میکنه…

 

 

 

دستی که از پشتم رد شده بود ، شانه ام را فشار میدهد و نفس هایش تند میشود:

 

–بفرستمشون…؟

 

صدایش …

لعنتی ، نمیدانم چرا این روزها با شنیدن تُن صدایش حالم عوض میشد…

قلبم تند میزد…گوش هایم داغ میشدند و…

دخترکی که از شیطنت کم نمی آورد ، دلش میخواست آن لحظه خودش را گوشه ای قایم کند تا گونه های رنگ گرفته اش ، مایه ی مسخرگی نشوند…

لبهایم را روی هم فشار میدهم و به اندازه ی یک ذره سرم را بالا میگیرم…

همان یک ذره کافیست تا با دخترک عکاس چشم در چشم شوم…

آن دختر امروزی و جذاب ، که از دور من و داریوش را نگاه میکرد…

 

_اون دختره کیه…؟؟

 

 

 

نگاه از خیرگی دخترک برمیدارم و بینی داریوش ، هنگامی که میخواهد فاصله بگیرد ، لحظه ای با گونه ام سایش پیدا میکند:

 

_کدوم دختر…؟؟برم به سازنه بگم تموم کنه…؟

 

_همونیکه یه دوربین دستشه و همش عکس میگیره…میخواد مثلا دوربینشو تو چشم همه کنه…کیه…؟

 

آهسته میخندد و بدون اینکه دختر را نگاه کند ، در همان فاصله ی کم پچ میزند:

 

_ازش خوشت نیومد…؟

 

_ازش حس خوبی نمیگیرم…ننه باباش کدومن…؟تاجایی که یادمه مهمون از طهرون و شهرای اطراف خبر نکرده بودی…!

 

 

میخندد و خنده اش روی مغز من راه میرود:

 

_تنها اومده…با ماشین خودش…!

 

 

بینی ام چین میخورد و ناخودآگاه نگاه خصمانه ام دوباره به طرفش برمیگردد…

 

کم کم حس میکنم اصلا از آن دختر خوشم نمی آید:

 

_چرا اومده…؟تو دعوتش کردی…؟

 

خنده اش شدت میگیرد و فشار انگشتانش دور شانه ام بیشتر میشود…

معلوم است خودش را کنترل میکند که همینجا من را در حد چلاندن فشار ندهد:

 

_دختر تیمسار علویه…!

 

و همان لحظه که نامش به گوشم میرسد ، دستانم مشت میشوند…

نگاهم روی چهره اش جا میماند و زاویه های صورتش در ذهنم ذخیره میشوند…

 

 

اما به محض اینکه داریوش با همان خنده سر بالا میگیرد و افق دید من را نگاه میکند ، دخترک لبخند نرمی روی لب میکارد و لبخند مسخره اش را به من تقدیم میکند…

در عادی ترین حالت…درست مثل کسی که از آشنایی با تو بی نهایت خوشحال شده…!

 

این دختر درست از همان روزی که کامران به جنگل آمد ، اینجا مهمان بود…

هنوز نرفته است و اصلا معلوم نیست شب ها را کجا بوده…

 

 

اختیار آن نفس های سنگین و تند ، دیگر از دست من خارج میشود و بدون در نظر گرفتن چشم های برّاق داریوش ، زیر لب می غُرّم:

 

_کجا بوده تا حالا…؟شب هم اینجا میخوابید….؟

 

 

 

 

دامنم را خدمتکارها روی تخت پهن کرده بودند…

تختی که با گلبرگ تزئین شده بود و اطرافش پر از پرده های حریری بود که فضای داخلش را مانند یک بهشت مجسم ، زیبا میکرد…

 

کاملا خواب از سرم پریده بود و حرص روی حرصم تلنبار میشد…

 

مهمانها تا حلوا و کاچی عروس را بین خودشان تقسیم نکردند ، از کاخ نرفتند و حالا یک عدد شیرین خسته و پر از حرص داشتیم که دلش میخواست انگشتهای حنا زده اش را دور گلوی آن دختر گره کند….

 

 

کنیز ها رفتند و…سر و کله ی یک غول بیابانی پیدا شد…

یک زن با سیاست…

درست لحظه ای که داریوش نگاهش کرد و او به من لبخند زد این را فهمیدم…

 

یک دختر عاقل و زیرک بود…

آن زن موذی و آب زیرکاه که تا قبل از بالا آمدن نگاه داریوش ، از دور با چشمانش برایم خط و نشان میکشید…

 

 

یک عروس خسته و پر از حرص ، که با لباس عروس پهن شده اش منتظر آمدن داماد بود…

 

 

دایه که همه چیز را میدانست…

میدانست که خبری از زفاف و این حرف ها نیست…

میدانست و باز هم حجله به پا میکرد برای مردی که اربابش بود و او را مانند فرزند خود ، دوست داشت…

 

 

صدای بسته شدن در اتاق که به گوش میرسد ، قبل از اینکه داخل آن همه پرده ی روشن و زیبا شود ، خودم تور روی صورتم را برمیدارم…

 

 

صدای قدم هایش را تا کنار تخت خواب میشنوم و زانوهایم را بالا می آورم…

 

پرده کنار میرود و دو چشم شیفته ی برّاق روبه رویم پدیدار میشود….

 

من چانه جلو میدهم و او با دیدن لب آویزان شده ی من ، به ناگهان محکم مچ پایم را میگیرد و میکشد….

 

 

جیغ خفه و پر از هیجانم که به هوا میرود ، بدون هیچ پیش زمینه ای روی تنم خیمه میزند و پرده ها ، باز هم اطرافمان را میگیرند…

 

_داریوووش…ترسیدممم…

 

دو دستش را کنار سرم ستون میکند و بینی اش را به تیغه ی بینی من میچسباند:

 

_لبات چرا آویزونه عروسک…؟باز کی عصبانیت کرده…؟

 

مشت روی سینه اش میکوبم و مروارید های گران قیمت لباس عروس در تنم فرو میرود:

 

_باز…؟یعنی تو میگی من الکی عصبانی میشم…؟

 

یک دستش را از کنار پهلوهایم پایینتر میکشد و دامن لباس عروس را بالا میزند:

 

_کفشاتو دربیارم برات…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا