پارت 9 رمان اسطوره
-کجاست؟
هنوز خودکار دستش بودو هنوز خط می کشید.کمی جلوتر رفتم.کاغذ پر بود از خطوط درهم و نا مفهموم.
-یه خانومی اومد اینجا…نمی دونم چی شد که زمین خورد و سرش شکست.آقای حاتمی بردنش بیمارستان.
ابروهایم بی اختیار بهم چسبیدند.
-چی؟
سرش پایین بود.
-تماس گرفتن و گفتن مشکلی پیش نیومده.نگران نباشین.
شک نداشتم آن زن کیمیا بوده…اما چطور زمین خورده؟محال بود دیاکو روی زن دست بلند کند.
-خانومه رو می شناختی؟
سرش را تکان داد و گفت:
-فقط می دونم اسمش کیمیا بود.
لعنتی…!مار تا سرش را قطع نکنی نمی میرد…و بریدن سر این مار کار دیاکو نبود.
خواستم از در بیرون بروم که صدایم زد.
-آقا دانیار…!
جالب بود…به اسم کوچک صدایم زد…!در جواب، تنها نگاهش کردم.مردد و خجالت زده گفت:
-این خانوم…
تا آخر حرفش را خواندم.دستم را توی جیبم کردم و گفتم:
-نامزد سابق دیاکو بوده.
طوری لبش را گاز گرفت که گفتم الان است که خون فواره بزند.
-و البته عشق سابقش…!
صدایش انگار از کرات دیگر به گوش می رسید.
-فهمیدم..!
از گرفتگی و بی جانی صدایش ترسیدم…نزدیکش شدم…حرکات تنفسی اش را نمی دیدم…سینه اش بی حرکت بود…!این چه دردی بود که آدمها را اینطور گرفتار و زبون می کرد؟
-خانومِ شاداب؟
شاداب…بدترین اسم برای این روزهایش بود..!
-اگه سوال دیگه ای نداری من برم.
سرش را بلند کرد و گفت:
-شما تنها کسی هستین که می دونم رک و پوست کنده جوابم رو می دین…و به جز تبسم..تنها کسی که راز منو می دونین…!
دستم را به لبه میز گرفتم و گفتم:
-خب؟
چشمهایش دو دو می زد.
-هنوزم دوستش داره؟
خودم را آماده هرگونه سقوط احتمالی اش کردم و گفتم:
-از خودش بپرسی می گه نه…از من بپرسی می گم آره…!
سقوط نکرد…لبهایش سفید شد..اما اشک نریخت…از حربه همیشگی زنان استفاده نکرد…!
-ممنونم..!
خنده ام گرفت.
-از چی ممنونی؟
توی چشمانم خیره شد و گفت:
-از اینکه باهام صادقین.
دستم را از روی میز برداشتم و گفتم:
-باشه…ممنون باش…
چند قدم به سمت در رفتم و گفتم:
-غش نکنی یه وقت…!زنگ بزن یکی بیاد دنبالت.
جواب نداد…چرخیدم و دیدم که سرپا..بیرنگ…به دیوار رو به رو خیره شده…!حرصم گرفت از اینهمه حماقت و حقارتش…!
-بیا بریم..من می رسونمت…!
بدون اینکه پلک بزند گفت:
-مرسی..خودم می رم…!
به جهنمی گفتم و از در بیرون رفتم…! این آدمها چه دل خوشی داشتند…!
شاداب:
درد وحشتناکی را زیر دلم حس کردم.دردی آشنا..اما نا به هنگام…!حداقل دو هفته به زمانش مانده بود.دستم را روی دلم گذاشتم و به دستشویی رفتم…بازتاب شوک حرفهای دانیار بود…آنهم خیلی شدیدتر و دردناک تر از همیشه.به زور بیرون آمدم.نمی توانستم قدم از قدم بردارم.کیفم را برداشتم و محتویاتش را چک کردم.نمی توانستم آژانس بگیرم.این ولخرجیها مال من نبود.اما شاید می توانستم به جای اتوبوس از تاکسی استفاده کنم.با دستهای لرزان در را قفل کردم و با هر قدم خدا را شکر گفتم که لباسهای تنم تیره بودند.همزمان با ورودم به خیابان به این نتیجه رسیدم که نمی توانم با این وضع تا خانه بروم.باید به سوپری می رفتم و وسایل مورد نیازم را تهیه می کردم.دستم را به دیوار گرفتم و با احتیاط راه افتادم. کولی ام را به شدت مشت کرده بودم..انگار می خواستم با اینکار از درد و فشاری که حس می کردم کم کنم…اما ترسی که از آبروریزی در میان مردم داشتم حالم را وخیم تر می کرد.بالاخره به سوپری رسیدم..از شانس بد غلغله بود…چطور بین اینهمه مرد درخواستم را بیان می کردم؟آنهم من که همیشه خرید اینطور اقلام را به مادرم واگذار کرده بودم…!
دلم را به دریا زدم و به این امید که دیگر هرگز پایم را در این سوپری نمی گذارم..با سر فروافکنده خواسته ام را به مغازه دار گفتم و تا وقتی که نایلون مشکی را تحویل گرفتم هزار بار مردم و زنده شدم.پول را حساب کردم و چرخیدم و محکم به سینه مردی برخورد کردم.سریع عقب کشیدم و گفتم:ببخشید و رفتم..اما صدایش خشکم کرد.
-صبر کن شاداب..!
ترشی و سوزندگی اسید معده ام را توی گلویم حس کردم…مصیبت از این بدتر؟
چرخیدم و چشمم روی بسته های خریدش ثابت شد.نگاه تاریکش بیشتر عذابم می داد.
-بذار پول اینا رو حساب کنم میام.
حالم خوب نبود…واقعا نبود…! مشکل خودم به کنار..دیاکو به کنار..با این افتضاح چه می کردم؟
کنار در ایستادم تا بلکه هوای آزاد کمی از تهوعم بکاهد.قدمهای بلند و محکمش بر اضطرابم افزود.
-بریم.
کجا می رفتم؟من باید به شرکت برمی گشتم.
-چرا ماتت برده؟بیا دیگه.
غدد ترشحی معده و روده ام به نای و مری ام نقل مکان کرده بودند و تمام بافتهای داخلی ام را می سوزاندند.
-نمی بینی چقدر بار دستمه؟راه بیفت دیگه.
بالاخره توانستم زبان چوب شده ام را تکان بدهم.
-شما بفرمایین.من خودم می رم.
“نچ” بلندی گفت و تمام نایلونها را در یک دست گرفت و با دست دیگرش مانتویم را گرفت و کشید و زمزمه کرد:
-همین ناز تو رو کشیدن رو کم داشتم.
با تکان تندی که به تنم دادم تمام آلارم های تنم فعال شدند.پاهایم را در هم قفل کردم و گفتم:
-چیکار می کنین آقا؟گفتم که خودم می رم.
برگشت…چشمانش می درخشید اما صدایش خونسرد بود..
-کجا می خوای بری با این وضع تابلوت؟از صد فرسخی داد می زنه که چه دردی داری.بیا بریم تا یه جایی برسونمت.
جهنم خدا را در تک تک اندامهایم حس کردم.پوست صورتم که رسما سوخت.آهسته گفتم:
-من باید برگردم شرکت.کار دارم.
نگاهی به نایلونی که تقریبا پشتم قایمش کرده بودم انداخت و گفت:
-خیله خب…تو ماشین منتظرتم.
حتی روزی که دوستان مدرسه..پدر معتادم را دیدند از خدا مرگ نخواسته بودم…اما امروز خواستم…! برملا شدن شخصی ترین مساله ام… آنهم در برابر این مرد ترسناک و حرفه ای…هرچه توان در تنم مانده بود…به یغما برد…!
دانیار:
خودم را در هر شرایطی دیده بودم جز اینکه علاف بالا و پایین شدن هورمونهای یک دختر باشم…! با بدخلقی روی فرمان ضرب گرفته بودم و هرچند لحظه یکبار به در شرکت نگاه می کردم که ببینم کی این دختر خجالتی و بهم ریخته تشریف فرما می شود.
بالاخره از راه رسید.در عقب را باز کرد که بنشیند.بی حوصله گفتم:
-اونی که نوکر باباته رنگ پوستش سیاهه…بیا جلو بشین…!
خدا را شکر که چموش و لجباز نبود.بدون حرف اطاعت کرد و با احتیاط و به آرامی از شاسی بلند ماشین بالا کشید و در را بست.زیرچشمی نگاهش کردم.هنوز صورتش قرمز بود.یک مسئله طبیعی و فیزیولوژیک اینقدر خجالت داشت؟
-مسیرت کجاست؟
چیزی زمزمه کرد که در صدای استارت ماشین گم شد.
-چی می گی؟بلندتر حرف بزن خب.
حرفش را تکرار کرد.تا آنجا کلی راه بود..از خودم برای این حس دلسوزی مسخره حرصم گرفت.اما به هر حال این دختر شاداب بود..دختری که جنسش با آنهایی که می شناختم فرق داشت و به خاطر خوشحال کردن آدمی که نمی شناخت پشت چرخ خیاطی می نشست…!
با هر چرخش فرمان لبش را گاز می گرفت…یعنی اینقدر درد داشت؟؟ دستم را دراز کردم تا در داشبورد را دراز کنم..خودش را عقب کشید…پوزخند زدم…این دختر از من می ترسید…! مسکنی در آوردم و به دستش دادم.بطری آب معدنی را هم از فاصله بین دو صندلی برداشتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
-بگیر بخور…واسه سر درد که خوب جواب می ده..احتمالا واسه تو هم مفید باشه…!
دستش لرزید…کمی مقنعه اش را روی صورتش کشید و آهسته تشکر کرد.
-البته آبش دهنیه..می تونی قرص رو بدون آب بخوری.
باز به همان آهستگی گفت:
-بدون آب تو گلوم گیر می کنه.
حوصله کنار زدن و خریدن آب را نداشتم..بهتر بود با همان کنار می آمد.به ظاهر چشم به خیابان دوختم اما حواسم بود.قرص را خورد و بطری را کمی دور از لبهایش نگه داشت و آب را توی دوی دهانش ریخت.به طور نامحسوس طوریکه من نبینم دستش را روی شکمش می کشید.خدا را شکر که من دختر نبودم…!
-اگه می خوای صندلی رو بخوابون که راحت تر باشی.
با مظلومیت گفت:
-بلد نیستم.
بی اختیار لبخند زدم..حس و حال آدرس دادن نداشتم…کمر بندم را باز کردم…درحالیکه دست چپم روی فرمان و نگاهم به جاده بود..روی تنش خم شدم و دکمه کنار صندلی اش را فشار دادم.تمام مدت به صندلی چسبیده بود و نفس هم نمی کشید…ههه…تا حالا نفهمیده بودم که تماس با بدن من می تواند اینهمه وحشتناک باشد…!
با عقب رفتن صندلی راحت تر نشست و گفت:
-ببخشید..باعث دردسرتون شدم.
جوابش را ندادم.
-مسیر خودتون رو دور نکنین..هر جا که شد من پیاده می شم.
بی توجه به حرفش مردمکم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
-دیاکو می دونه که تو دوستش داری…!
دختری که نای جم خوردن نداشت با این حرف من مثل فشفشه از جا پرید و گفت:
-چی؟از کجا؟
-من بهش گفتم.
با صدایی که در نمی آمد داد زد:
-چرا؟؟؟؟شما به من قول دادین….من بهتون اعتماد کردم…شما غرور منو شکستین….
دستم را بالا بردم که ساکت شود.
-غرورت می شکست بهتر از این بود که آبروت بره.الانم بهت گفتم که بدونی و دینی به گردنم نباشه.
آه از نهادش بر آمد و خودش را روی صندلی رها کرد…این ضربه آخر از پا درش آورد.
دانیار:
سکوتش طولانی شد.تکان هم نمی خورد.سرش را به شیشه زده بود و بیرون را نگاه می کرد.حالش خیلی نزار بود…هم جسمی و هم روحی…!فقط این مقاومتش در گریه نکردن برایم عجیب بود…به ظاهر و رفتارش نمی خورد اینقدر خوددار باشد.نزدیک خانه شان که شدیم گفتم:
-زنده ای خوشحال؟
جواب نداد.ماشین را پارک کردم و گفتم:
-گوش می دی؟
بدون اینکه در حالت نشستنش تغییری دهد گفت:
-اگه چیز دیگه ای مونده بذارینش واسه بعد…ظرفیت امروزم تکمیله.
کف هر دو دستم را روی فرمان گذاشتم و گفتم:
-من برخلاف تو ترجیح می دم هرچی خبر بد هست یه دفعه ای بشنوم و راحت شم.از شکنجه شدن خوشم نمیاد.
کمی گردنش را چرخاند.چشمانش خیس بودند اما نمی شد اسم گریه را روی این تری کنترل شده گذاشت.
-ولی من اینجوری نیستم.نمی دونم چند کلمه دیگه از حرفاتون رو طاقت می یارم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
-اما باید طاقت بیاری…می تونی زار زار گریه کنی یا فحش بدی…اما به خاطر اون پیراهن چهارخونه و اون کیک و شمع مجبورم یه چیزی رو بهت بگم.اول اینکه دیاکو به رابطه نامشروع بین من و تو شک کرده بود…نمی گم علتش چیه چون جریانش مفصله و من به خاطر اینکه همچین تهمتی دامنت رو نگیره مجبور شدم اصل واقعیت رو بهش بگم…دوم اینکه…
کمی کمرم را به سمتش کج کردم.
-واسه من مهم نیست تو چه حسی به چه کسی داری…اما می دونم دیاکو به کی چه حسی داره…همونطور که بهت گفتم تو از نظر اون یه بچه ای…و البته وجود کیمیا از اینم کمرنگ ترت می کنه…
چشمانش پر از آب شد.
-داری بیخودی خودت رو زجر می دی…حتی اگه کیمیا موفق نشه دوباره دل دیاکو رو به دست بیاره…بازم به تو به عنوان یه گزینه ازدواج فکر نمی کنه.
صورتش مرتب تغییر رنگ می داد.با بغض گفت:
-چه اصراری دارین که اینطوری منو بچزونین؟
خندیدم..بلند…
-آخه دختر خانوم…چزوندون تو چه نفعی به حال من داره؟فقط می خوام بهت بگم اگه می خوای رقابت کنی و به چیزی که می خوای برسی باید از این پوسته مظلوم و بچه گونه در بیای.
خنده اش تلخ بود…حتی تلخ تر از من..!
-مرسی از توصیه تون…ولی رقابتی در کار نیست….کسی وارد زمین مسابقه میشه که چیزی واسه عرضه کردن داشته باشه…من از همین الان بازندم.
این دختر حس دلسوزی مرا به شکل بی سابقه ای تحریک می کرد.به صورتش زل زدم و گفتم:
-همه چی که خوشگلی نیست…من به عنوان یه مرد می دونم که یه زن باید چه فاکتورهایی داشته باشه که کیمیا فاقد اونه.
باز هم خندید.
-مشکل من کیمیا نیست آقا دانیار…قبل از اینکه اون برگرده بازم دوستم نداشت…این ربطی به بودن یا نبودن کیمیا خانوم نداره…!
حرف منطقی اش وادار به سکوتم کرد.
-در ضمن…من هیچ پوسته ای ندارم…همینم…متاسفانه همینم…!مرسی بابت لطف امرزتون.همه چی جبران شد…بی حساب شدیم…!
و رفت…قدمهایش سنگین و با احتیاط بود…چانه ام را روی دستهایم گذاشتم و نگاهش کردم…!این دختر هربار تمام معادلات مرا به هم می زد…با رفتارهایی که توقع نداشتم..با حرفهایی که در حد او نمی دیدم…با منطقی که از او انتظار نداشتم…این دختر واقعیات را خیلی زود جایگزین توهماتش می کرد و با همه چیز همانطور که بود کنار می آمد…این دختر بچه نبود…اصلا بچه نبود…!
شاداب:
توی رختخوابم چرخیدم…با وجود گیاه درمانی های مادر…هنوز درد داشتم…چون منشا دردم به گیاه و دارو و آب گرم و چای نبات جواب نمی داد.چهره دیاکو حتی یک لحظه از پیش چشمم نمی رفت…وقتی که نامزد به اصطلاح سابقش را آنطور به خودش چسبانده بود و مثل یک کالای با ارزش حملش می کرد…! و خنده هایش…وقتی که به من دختر کوچولو می گفت…وقتی محبت می کرد…!
پتو را کنار زدم و از اتاق بیرون رفتم…مادر کنار چرخش خوابیده بود…میان لباسهای سبز و سفید…! برق هال را خاموش کردم و کورمال کورمال به سمت اتاق در بسته و ممنوعه رفتم…چند سال بود پایم را اینجا نگذاشته بودم؟ده سال…! ده سال ناقابل پدر داشتم و ندیدمش…ده سال پدر داشتم و نداشتم…! دستگیره را چرخاندم و داخل شدم…نور ضعیف پیکنیکی دخمه کوچکش را روشن کرده بود…! طول کشید تا هیکل نحیف و از دست رفته اش را تشخیص بدهم…گوشه ای چمباتمه زده و چرت می زد…سرش توی گردنش می افتاد و به دوباره به زور خودش را بالا می کشید.کنج دیگر اتاق که درست رو به روی او می شد نشستم…سعی کردم صورت آن وقتهایش را به یاد بیاورم…تا همین چند دقیقه پیش مثل روز واضح بود..اما الان…الان که این چهره سیاه و شکسته را می دیدم دیگر آن تصویر نقش نمی بست…انگار از اول همین مرد پدرم بود…! صدایش زدم..
-بابا؟؟؟
صدایم را هم نمی شنید…در نشئگی خودش غرق بود…پاهایم را دراز کردم…
-بابا؟؟؟
ها”ی تند و خشنی گفت..بعد از ده سال اینطور از دخترش استقبال می کرد.
-بابا؟؟؟
این مرتبه سرش را بالا گرفت و چشمان مخمورش را دور اتاق چرخاند…بعد از کمی مکث گفت:
-شاداب؟؟؟تویی بابا؟؟؟
چند وقت بود که از صدایش..از بابا گفتنش محروم بودم؟
-آره بابا…منم…
دستش را به دیوار گرفت و به سختی از جا برخاست و با کمر تا شده و قدم های نا استوار کنارم آمد.
-چی شده بابا جون؟چرا اومدی اینجا؟
از پهلو خم شدم و سرم را به موکت نخ نما رساندم.
دستهای پینه بسته اش را روی موهایم کشید.
-جاییت درد می کنه بابا جون؟
درد می کرد…قلبم درد می کرد…گلویم درد می کرد..چشمم درد می کرد.
زبری دستانش را حتی روی پوست سرم هم حس می کردم.
-می خوای مامانت رو صدا بزنم؟
با بغض گفتم:
-نه…نمی خوام..!
-نمی گی چی شده؟
نفسم قطع شد…بغضم ترکید…اشکم روان شد…اصلا از سر شب قطع نشده بود..
-حواست به من نبود بابا…حواست نبود…!
-می دونم عزیزم…می دونم نفسم…
-می دونی؟نه نمی دونی..تو که همش تو این اتاقی…از دنیای بیرون خبر نداری…از بچه هات و مشکلاتشون خبر نداری…نبودی بابا…نبودن تو باعث شد من دچار اینهمه کمبود بشم…نبودن تو این خلا بزرگ رو تو وجود من ایجاد کرده که باعث میشه به هر طنابی واسه پر کردنش چنگ بزنم…تو باعث شدی که من هر مرد سالمی رو خدا ببینم و بپرستم…!
حرکت دستانش آرام آرام ضعیف می شد…سرم را بلند کردم…توی چرت بود…گونه ام را روی زانوی استخوانی اش گذاشتم…بوی دود و تریاک شلوارش توی دماغم پیچید.
-اگه تو بودی…اگه اگه تو واسم مردی می کردی…من اینقدر راحت..با یه برخورد ساده با مردی که قوی بود..محکم بود..مقتدر بود…عاشق نمی شدم که الان اینجوری عذاب بکشم…تو باعث این حال و روز منی…!
گلویش خرخر می کرد.
-اگه تو منو رو زانوهات می نشوندی….اگه تو منو بغل می کردی..اینقدر عقده یه آغوش مردونه و مطمئن رو نداشتم…اگه تو دستمو می گرفتی و منو با خودت اینور اونور می بردی…من از تماس دست یه مرد غریبه خودمو نمی باختم و هزار فکر و خیال الکی نمی کردم…اگه تو تکیه گاهم می شدی…اینجوری در به در یه تکیه گاه دیگه نبودم…!
نجواهایم را خودم هم نمی شنیدم دیگر…!
-اما تو حواست نبود بابا…حواست نبود که دو تا دختر داری…دو تا دختر که کل زندگیشون رو اشتباه تو خراب می کنه…دو تا دختر که قهرمان می خوان و نبودن تو…خالیشون می کنه…!حالا من از کجا واسه تو جایگزین پیدا کنم…در حالیکه به خاطر تو…هم بودنت و هم نبودنت…اعتماد به نفسم کشته شده…!دردمو به کی بگم که بفهمه و به حالم دل بسوزونه…؟
خیس شدن شلوارش را حس می کردم…محکمتر زانوهایش را بغل کردم..تکانی خورد و گفت:
-هنوز اینجایی دختر بابا؟چرا نمی ری بخوابی؟
بلندتر گفتم:
-چرا حواست به دخترات نبود بابا؟چرا دلت به حال دخترات نسوخت؟چطور تونستی قید ما رو بزنی؟چرا دیگه دلت واسمون تنگ نمیشه؟چرا دیگه واست مهم نیستیم؟چرا دیگه دوستمون نداری؟آخه ما بچه ها چه گناهی داریم؟جرممون چیه که ما رو به دنیا میارین و به امون خدا ولمون می کنین؟من راه و رسم زندگی رو از کی باید یاد بگیرم؟کی باید قوی بودن..محکم بودن رو بهم یاد بده؟؟کی قراره از من و شادی محافظت کنه؟کی بابا؟؟
باز تکرار کرد:
-می دونم..می دونم..حق با توئه…
اما در واقع هیچی نمی دانست…حتی یک درصد حرفهایم را نمی فهمید…من دردم را پیش که می بردم؟
آن اتاق هم آرامم نمی کرد…فقط به رنجم شدت می بخشید…بلند شدم..حتی بیرون رفتنم را هم نفهمید…مادرم در خواب ناله می کرد…از خستگی…از درد پا…از فشار زندگی..ولی هنوز امید داشت که این مرد به سویش برگردد…درست مثل من که از غصه به خودم می پیچیدم ولی هنوز به مردم امید داشتم…
پتو را روی تنش کشیدم و زیرلب گفتم:
-چقدر سرنوشت من و تو شبیهه مامانی…!
دیاکو:
بوی بتادین و کرئولین پیچیده در راهروی بیمارستان بر شدت سر دردم افزوده بود.انگار در چشمانم نمک و فلفل،باهم، پاشیده بودند…بس که می سوختند..! دلم یک وان پر از آب داغ می خواست به همراه یک فنجان چای تلخ و غلیظ…و انتهای این جشن کوچک تک نفره…خواب شبانه آرام..مثل یک کودک..! از همان خوابهایی که می گفتند آنقدر عمیق است که وقتی بیدار می شوی..نمی دانی شب است یا روز…از همانهایی که من هرگز تجربه نکرده بودم…از همانها که از نظر من…فقط توی کتابها بود و وجود خارجی نداشت.
-چرا نمی ری خونه پسر؟از خستگی رو پاهات بند نیستی.
سریع پلکهایم را باز کردم و به احترام مهندس تنم را روی نیمکت فلزی سرد بالا کشیدم.لیوان کافی میکس را جلوی صورتم گرفت و گفت:
-کیمیا که حالش خوبه..من و مادرشم اینجاییم..موندن تو ضرورتی نداره.
با شرمندگی لیوان را از دستش گرفتم و به برگهای قهوه ای منقوش بر تن کاغذ سفید نگاه کردم.نگفتم که من از طعم هر مایعی که در ظرف یکبار مصرف ریخته شود..بیزارم..!
-به خدا روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم حاجی.
بخار متصاعد شده از لیوان را بلعید و گفت:
-اتفاقه دیگه…پیش میاد…خدا رو شکر که بخیر گذشت.
جهت رعایت ادب کمی از قهوه بدمزه و بدبو را چشیدم و گفتم:
-هنوزم نمی دونم چی شد…!
مهندس خندید و گفت:
-والا من به جای این دختر باشم و به جای کفش نردبون پام کنم…روزی هزار بار..سر که سهله..گردنم می شکنه…!
بزرگوار بود این مرد….خیلی بزرگوار بود…و این همه گذشت و چشم پوشی اش معذب ترم می کرد.وقتی به حرف آمد..لحنش هم پدرانه بود..هم دوستانه و هم مردانه…بدون هیچ اثری از خنده چند لحظه پیشش..!
-اگه بخوام منطقی باشم..به عنوان یه مرد حق رو به تو می دم..حق داری کیمیا رو نبخشی…حق داری دیگه بهش اعتماد نکنی…حق داری دیگه نخوایش…حتی حق داری اونقدر عصبانی باشی که هلش بدی…! شاید اگه منم جای تو بودم همین کار رو می کردم…تصمیم عجولانه کیمیا..تا مدتها خود من رو هم شرمنده کرد بود..طوری که حتی نمی تونستم واسه عذرخواهی ببینمت یا باهات حرف بزنم.
در سکوت به کف نشسته بر مایع تیره رنگ نگاه می کردم.
-اما وقتی پدر باشی..قضیه فرق می کنی…دیگه منطق حالیت نیست…زمین و آسمون رو بهم می دوزی…حتی به جنگ خود خدا می ری..تا دل بچت رو شاد ببینی…تا آرامش و خوشبختی رو واسه همه لحظاتش فراهم کنی….منم پدرم و کیمیا ته تغاری عزیز کرده و دردونه م…! مثل هر پدری از روز تولدش نگرانش بودم…خصوصا این یکی که از بقیه شیطون تر و بی مسئولیت تر بود…اما همون روز اولی که پای تو به خونه م باز شد…آروم شدم…چون دیدم یه نفر هست که می تونه دخترم رو اونجوری که من می خوام خوشبخت کنه.
خواستم نفس عمیق بکشم اما درد معده ام اجازه نداد.
-شاید خیلی خودخواهی باشه که ازت بخوام یه فرصت دیگه به کیمیا بدی…اما من فکر می کنم نه تنها دختر من…بلکه هر آدمی حق داره که یه فرصت واسه جبران اشتباهش داشته باشه.خصوصا کسی مثل کیمیا که اینقدر پشیمونه…هم از رفتنش و هم از ترک کردن تو! اینو به عنوان پدرش می گم دیاکو…کیمیا واقعاً پشیمونه..
سر معده ام می سوخت…کمی جا به جا شدم.
-خودت می دونی که اون دختری نیست که رو دست من بمونه..تو همین چند روزی که برگشته خاطرخواهاش امان از من و مادرش گرفتن…اما من نمی تونم ته تغاری تخس و ناز پرورده م رو به دست هرکسی بسپارم.نفسم به نفس این دختر بنده….تو قبرم بذارنم باز دل نگرونشم…فقط وجود مردی مثل تو…می تونه آرومم کنه.فقط تو می تونی از این دختر سرتق و سر به هوا یه زن زندگی بسازی…اگه سایه تو رو سرش باشه..من با خیال راحت سرمو می ذارم و می میرم.
دستم را روی قفسه سینه ام گذاشتم و گفتم:
-ایشالا خدا سایه ت رو تا هزار سال دیگه از سر ما کم نکنه حاجی…! توی خوب و خواستنی بودن کیمیا هیچ شکی نیست…اما اگه من می تونستم ازش زن زندگی بسازم چهار سال پیش اینکار رو کرده بودم…اگه اون موقع نشد..الانم نمیشه..چون دیگه نه حال و حوصله ای واسه من مونده ..نه کیمیا دختریه که تو سن 29 سالگی بشه تغییرش داد.
کامل چرخید و دستش را روی پایم گذاشت و با ملایمت گفت:
-طبیعیه که باورش نکنی…طبیعیعه که بهش اعتماد نکنی…اما کیمیا عوض شده..از همون ماههای اولی که رفت عوض شد…همیشه اسم تو ورد زبونش بود..خودش خوب می دونه چه غلطی کرده چه گوهری رو از دست داده..به خاطر من پسرم..به خاطر من یه فرصت بهش بده…!
دستم را روی دستش گذاشتم..در چشمانش زل زدم و گفتم:
-تو کل این دنیا..حتی یه نفر وجود نداره که به گردنم حقی داشته باشه حاجی…به جز شما و حاج خانوم..! به همون شدتی که جنگ زمینم زد…شما بلندم کردین…خیلی باید گربه باشم که سالها محبت بی دریغ و پدرانه تون رو فراموش کنم.اگه حمایتای شما نبود دانیار از دستم می رفت و خودم تا آخر عمر یه کارگر بیسواد می موندم.به شرافتم قسم…اگه الان..همینجا…بگین بمیر…می میرم…! به همین خاطر حاجی…به خاطر اینهمه دینی که به گردنم داری…دیگه نمی تونم با کیمیا باشم…می دونم واست عزیزه…می دونم طاقت نداری خار به پاش بره..می دونم شاهرگ قلبته…پس به خاطر خودش از من دور نگهش دار…! دروغه اگه بگم باز می تونم بهش اعتماد کنم…چون نمی تونم…و همین بی اعتمادی زندگیش رو خراب می کنه..من خودمو می شناسم حاجی…خونش رو تو شیشه می ریزم…از همه فعالیتای طبیعی یه آدم محرومش می کنم.. به قول خودش لچک پوشش می کنم…چون مار گزیده م…چون کیمیا واسم حکم ریسمان سیاه و سفید رو داره….چون ایندفعه به خاطر اینکه تاریخ تکرار نشه…دستم رو روی گلوش می ذارم و نفسش رو می گیرم…چون نمی تونم اجازه بدم یه بار دیگه زندگیم رو بهم بزنه…!
شانه هایش فرو افتادند.
-بهت مدیونم حاجی…همین دین اجازه نمی ده بهت خیانت کنم…اجازه نمی ده با آینده دخترت بازی کنم…ممکنه کیمیا بدون من خوشبخت نشه…اما با من..قطعاً بدبخت میشه…الان که فکر می کنم می بینم حق داشت…اون آدمی نیست که بتونه با یه کرد متعصب زندگی کنه…درسته که بیست و چهار ساله رنگ کردستان رو به چشم ندیدم…اما خون پدرم…محکمتر از هر زنجیری..منو به اون قوم متصل می کنه…!کیمیا تو خونه من اسیر میشه.زندان،زندانه حاجی..! چه یه سلول چهار متری چه یه قصر چهار هزار متری…!حالا که رفته و درس خونده و به قول خودش تجربه کسب کرده..اجازه نده با یه تصمیم احساسی دیگه…هرچی که داره از دست بده.
سرش را هم پایین انداخت.دستش را محکم فشردم.
-ببین حاجی جون..من آدمی ام که تو زندگیم به خاطر عزیزام..از جونمم گذشتم. اگه هنوز به این وصلت اصرار داشته باشی…چون عزیزمی، پا روی عقلم می ذارم و می گم چشم..امر، امر حاجیه. اما به جون دانیار…این تصمیم رو به خاطر خودم نگرفتم.به خاطر دختر خودته…تو یه ازدواج اشتباه بیشترین آسیب رو زن می بینه…من نمی خوام این بلا رو سر کیمیا بیارم…شما اون روی دیاکو رو ندیدی…می ترسم خونه من بشه شکنجه گاهش و روی ساواک رو سفید کنه…ما با هم به بن بست می رسیم حاجی…چون علی رغم علاقه ای که بهم داشتیم و شاید هنوزم داشته باشیم…واسه همدیگه ساخته نشدیم…باور کن حاجی..باورم کن…!
چند بار پشت سرهم آه کشید…دست دیگرش را بالا آورد و روی بازویم گذاشت و گفت:
-حسرت پسر داشتن..پشت داشتن…وارث داشتن…به دلم بود تا وقتی تو رو پیدا کردم…!تو منو حاجت روا کردی…پسرم شدی…آرزوم بود دامادمم باشی..بشی ستون خونه م و خونوادم رو با خیال راحت به دستت بسپرم…اما اونقدر قبولت دارم…اونقدر مردی…که حرفت واسم سنده…اگه می گی نمیشه…خب حتماً نمیشه…!
خم شدم و دست پیر و لکه دارش را بوسیدم و گفتم:
-من تا آخر عمر نوکرتم حاجی…اختیار جونمو داری…بزرگمی..پدرمی…تاج سرمی…تا هر وقت بخوای نوکریت رو می کنم…تا خود قیامت…همه جوره حاجی…!
محکم در آغوشم گرفت و بوسیدم…می توانستم لرزش شانه های نحیفش را حس کنم…و اوج ناامیدی و دلتنگی اش را…!
شاداب:
دیگر آن شرکت را دوست نداشتم.برخلاف همیشه پاهایم سنگین بود…مثل گوسفندی که به سلاخ خانه برده می شد…!بی خیال آسانسور، پله ها را یکی یکی و بی عجله طی کردم..هنوز خیلی زود بود اما من بعد از تشری که به خاطر تاخیرم خورده بودم حتی قبل از آبدارچی خودم را به شرکت می رساندم.در آینه آخرین پاگرد خودم را نگاه کردم.امروز از همیشه رنگم کمرنگ تر و دخترانگی ام بی رنگ تر می نمود.مقنعه سیاه درست همرنگ هاله دور چشمم بود…دلم می خواست مجبور نبودم آن دستگیره را فشار دهم و با مردی رو به رو شوم که می دانست دوستش دارم و آگاهانه دوستم نداشت…دلم می خواست گوشه همان خانه دود گرفته می ماندم اما در عوض احساس امنیت می کردم…امنیت برای غرورم..شخصیتم..احساسم…!اما مهر نزدیک بود…شادی با خوشحالی گفته بود که امسال با لباس و کیف و کفش نو به مدرسه می رود…کفش نو..مانتو و شلوار نو…پول می خواست…!تازه برای ثبت نام هم پول می گرفتند..به اسم کمک به مدرسه…می گفتیم مگر اینجا دولتی نیست؟؟؟در جواب فقط پوزخند می زدند…!مادر هم به اعتبار من کمتر سفارش می گرفت…چطور می توانستم باز به او فشار بیاورم؟؟؟تریاک پدر هم بود…مادر می گفت کاش به چیز دیگری اعتیاد داشت…هرگز نپرسیدم چرا…اما تازگی ها فهمیده بودم…”تریاک خیلی گران است”…!
کلید انداختم که در را باز کنم…اما قفل نبود…ترسیدم…”نکند دیروز یادم رفته در را قفل کنم؟”سریع داخل رفتم…میز من مرتب بود…به سمت اتاق دیاکو رفتم…صدایش را شنیدم…خیالم راحت شد…زودتر از من آمده…خواستم عقبگرد کنم اما صدای دانیار مانع شد.برای اولین بار حسی را در صدایش تشخیص دادم…خشم..!
-یعنی دیشب تا صبح رو سر اون دختره بودی؟
حس صدای دیاکو را هم تشخیص دادم…کلافه…!
-می گم من سرشو شکستم…انتظار داشتی بیام خونه بخوابم؟
دانیار:نخیر…انتظار داشتم کلا تو این اتاق راهش ندی…!
دیاکو: من نمی تونم مثل تو بی ادب و بی ملاحظه باشم…!
دانیار:جداً؟؟یعنی فقط به خاطر ادب و ملاحظه تو دختره تا تو حلقت جلو اومده؟
دیاکو:اه دانیار…بسه…چی می گی اول صبحی؟
دانیار: میگم حواست نیست…این دختره می خواد دوباره گند بزنه تو زندگیت…استارتشم زده…!
دیاکو:تو نگران نباش…خودم مواظبم…!
دانیار: متاسفانه نگرانم…چون آدم شناسیت صفره…به یه دختر عاقل و با شعوری مثل شاداب می گی بچه و می افتی دنبال سر یه عفریته ای مثل کیمیا…!
دیاکو صدایش را بالاتر برد.
-پای شاداب رو وسط نکش…اون قضیه ش فرق داره.
دانیار:چه فرقی داره؟زن می خوای یا بلای جون؟مرد زنو واسه آرامشش می خواد..کیمیا چی داره که شاداب بهترش رو نداشته باشه؟
دیاکو:من نمی دونم تو چرا اینقدر سنگ شاداب رو به سینه می زنی؟
دانیار:من سنگ اونو به سینه نمی زنم چون اصلا واسم مهم نیست…من سنگ تو رو به سینه می زنم که اون اخلاقای عهد شاه وزوزکت رو فقط یکی مثل شاداب می تونه تحمل کنه…!
دیاکو:مرسی از نگرانیت..اما شاداب واسه من خیلی کوچیکه…یه مردی همسن تو بیشتر واسش مناسبه…زندگی که خاله بازی نیست.
در زانوانم زلزله برپا شده بود….از نوع خانمان برافکنش..!
دانیار:دقیقا حرف منم همینه…زندگی خاله بازی نیست…که امروز یکی رو نخوای و ولش کنی…فردا دوباره برگردی سراغش…! من اصراری رو شاداب ندارم…هرکسی به جز کیمیا..هرکسی که اون دختر رو ازت دور کنه…!هرکسی که بیشتر از این باعث بدبختی و عذابمون نشه.
دیاکو:عزیز من..برادر من..کی گفته قراره بازم با کیمیا باشم؟کیمیا تموم شد و رفت.تو هم لازم نیست اینقدر حرص بخوری…می دونم ازش خوشت نمیاد…می دونم دل خوشی ازش نداری…ولی باور کن حال منم بهتر از تو نیست.
دانیار اوف بلندی گفت…دستم را روی دیوار مشت کردم.
دانیار:باورم نمیشه…اما من حرفامو زدم..بیشتر از کوپنمم حرف زدم…فکر می کنم نه تنها وظیفه م رو به عنوان یه برادر انجام دادم..بلکه کم کاری چهار سال پیش رو هم جبران کردم.دیگه بقیه ش با خودته.به هر حال بازم پیشنهاد می کنم به شاداب فکر کن…اون همونیه که تو می خوای.
صدای خنده کوتاه دیاکو را شنیدم.
-اگه اینقدر به دلت نشسته چرا خودت بهش فکر نمی کنی؟
صدای پوزخند دانیار را شنیدم.
-من واسه انتخاب زن معیارهای دیگه ای دارم.
پاهایم مثل دندان سرما دیده…بهم می خوردند…!چه تلاشی می کردم برای حفظ تعادلم…!
-من می رم کرج…تو هم برو خونه…با این ریخت و قیافه مثل پشه کش برقی مشتریات رو می پرونی…!
دیاکو باز هم خندید…من بازهم لرزیدم…در باز شد…من همانجا پشت در بودم.لررزش..مثل سرطان به تک تک اندامهایم ریشه دوانده بود…دستم می لرزید..پلکم می لرزید..قلبم می لرزید..مغزم می لرزید…عضلات زیر پوستم می لرزیدند.
-شاداب؟تو اینجا چکار می کنی؟
دیاکو بود یا دانیار؟
-شاداب خوبی؟
این یکی را مطمئنم دیاکو بود.
-شاداب؟؟؟
این شاداب هزار بار در سالن پیچید و اکو شد.زبانم هم می لرزید.دستی بازویم را گرفت..چشمانم صورتش را تشخیص نمی دادند..اما از گرمای پیچیده در نسوجم فهمیدم که این انگشتان متعلق به دیاکو هستند.دستم را کشیدم…خدا را به مدد خواستم و دستم را کشیدم.چشمانم را مالیدم…محکم..می خواستم این دیواری که جلوی دیدم را گرفته بشکنم…!
-شاداب چی شده؟
چه شده بود؟؟هیچی…فقط دو برادر مرا به حراج گذاشته بودند…!
زانوهایم هنوز در اختیارم نبودند…دندانهایم را روی هم کلید کردم و به زور به سمت میز رفتم.یکی یکی کشو ها را باز کردم و هر چه که در آن شرکت لعنتی داشتم توی کولی ام ریختم…دیوار لعنتی نمی شکست…چشمم را می مالیدم تا کمی از ضخامتش کم شود..نمی خواستم چیزی جا بگذارم که مجبورم کند دوباره به اینجا برگردم.
-شاداب…چرا نمی گی چی شده؟
سرم را به شدت تکان دادم…مثل دیوانه ها…!
-شاداب..عزیزم…چرا حرف نمی زنی؟
چقدر احمق بودم که نفهمیدم این “عزیزم” تکیه کلامش است و حتی برای یک مرد سبیل کلفت هم کاربرد دارد..!
چیزی نبود…چیزی نمانده بود…هیچ اثری از شاداب در این اتاق نمانده بود…دستان بی رمقم را دور کولی سنگین شده حلقه کردم و رفتم..باز گفت شاداب…با همان الف کشیده…!تاب نیاوردم..چرخیدم..باید حرفم را می زدم..وگرنه بی شک امروز می مردم.
دو برادر در کنار هم ایستاده بودند…یکی با چهره متحیر و دیگری با ابروهای گره خورده…!نتوانستم وزن کولی را تحمل کنم…از میان دستانم سر خورد و روی زمین افتاد..سریع خم شدم و برش داشتم..نمی خواستم هیچ تکه ای از شاداب روی زمین و زمین خورده باشد…!
دهانم خشک بود..اما چند بار بزاق نداشته ام را فرو دادم…دعا کردم که ای کاش سرطانِ لرزش، به صدایم متاستاز نداده باشد…اما دعایم نگرفت.
به دانیار نگاه کردم…اخموتر از همیشه…به دیاکو نگاه کردم…جدی تر از همیشه…!زبانم را روی لبم کشیدم..لعنت به این سرطان لرزش…!
-برادرتون هرچی گفته راست گفته…منم دروغگو نیستم..راستش رو می گم…!
گفتن راستش از ملاقات عزرائیل سخت تر بود.
-درسته..من به شما علاقه داشتم…از خیلی وقت قبل از اینکه بیام تو این شرکت…
سمت چپ سینه ام تیر می کشید..نکند سکته کنم؟؟جلوی چشم اینها…!جلوی چشمان مستاصل دیاکو…
-ولی هیچ وقت به شما نگفتم…
دانیار دستش را در جیبش کرده بود..انگار به سن تئاتر نگاه می کرد.
-چون من گدا نیستم…واسه هرچیزی که دارم… جنگیدم…گدایی نکردم…!
کاش قلبم تاب بیاورد.
-روی هرچیزی هم که نداشتم چشم بستم…سخته…اما بلدم…
کاش بغضم نترکد.
-روی شما هم چشم می بندم…!
قورتش دادم.
-سخته…اما می بندم…چون من گدایی نمی کنم…نه پول رو…نه عشق رو…!
کولی باز سر خورد…محکمتر گرفتمش…! قلبم هم سر خورد و در چاه عمیق و بی انتهایی گم شد…
-ممنون که اینقدر راحت منو به همدیگه پیشکش کردین…ممنون که اینقدر راحت با احساس و عاطفه من تفریح کردین..
نفسم به شماره افتاد.
-اما من اسباب بازی نیستم…حتی اگه بچه باشم…حتی اگه کم باشم..حتی اگه عاشق باشم…بازم اسباب بازی دست شما نیستم…!
دیاکو جلو آمد..دستش را دراز کرد…چشمم روی سینه پهنش چرخید…تا آغوشش چند قدم فاصله داشتم..اما رویم را برگرداندم و فرار کردم…و همزمان به اشک فروخورده ام اجازه خودنمایی دادم…!
دیاکو:
با صدای فندک زدن دانیار چرخیدم.سیگارش را روشن کرد و پشت میز شاداب نشست و گفت:
-اوه اوه…چه گندی زدیم.
چطور می توانست اینقدر خونسرد باشد؟ با عجله به اتاق رفتم و گوشی ام را از روی میز برداشتم و برگشتم.
-کجا می ری؟
-دنبال شاداب.
-نرو…فایده نداره.
– فایده ش رو می خوام چیکار؟ندیدی چطور می لرزید؟اگه بلایی سرش بیاد چی؟
انگشتانش را بین موهایش فرو کرد و گفت:
-بیا بشین..بلایی سرش نمیاد…!تو بری دنبالش بیشتر اذیت میشه.ولش کن بذار تنها باشه.
مردد به در خروجی نگاه کردم…دلم می خواست بروم..اما شاید حق با دانیار بود…او دخترها را بهتر می شناخت…روی اولین صندلی که دیدم نشستم و گفتم:
-چرا اینجوری شد؟یعنی حرفامون اینقدر بد بود که اینطوری داغونش کرد؟
با بی خیالی گفت:
-چه می دونم؟حتما بوده دیگه.
دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم..چرا یک لحظه آسایش از من دریغ می شد؟
-اینهمه تلاش کردم غرور این دختر آسیب نبینه…ولی ببین چه افتضاحی شد.
آرام و قرار از جانم رفته بود.
-حالا غرورش به جهنم…به این کار احتیاج داشت.زندگیشون به درآمد اینجا وابسته بود.
و باز با یادآوری حال و روزش وحشت تمام وجودم را گرفت:
-بلایی سرش نیاد یه وقت؟
و در نهایت استیصال سرم را بین دو دستم گرفتم و گفتم:
-چرا اینجوری میشه دانیار؟من چه گناهی به درگاه خدا کردم آخه؟یعنی بس نیست؟؟چند سال دیگه باید تحمل کنم؟
صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سنگ کف را شنیدم و بوی تلخ عطر و سیگار دانیار شامه ام را تحریک کرد.رو به رویم نشسته و زانوانش مماس زانوان من بود.سرم را بلند کردم…در چشمان همیشه خالی اش افسوس موج می زد.دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
-برو خونه یه کم استراحت کن.48 ساعته که نخوابیدی…یه کم دراز بکشی حالت جا میاد.
دوباره سرم را بین دستانم پنهان کردم.اعصابم به شدت ضعیف شده بود.
-همیشه حواسم بوده حرفی نزنم که باعث رنجش کسی بشه…چیزی نگم که کسی رو تحقیر کنه…کاری نکنم که غرور کسی خدشه دار بشه..اما امروز…ببین چیکار کردم..ببین..با حرفام کشتمش…حالا چجوری بهش ثابت کنم که منظورم اون چیزی که اون فکر می کنه نبوده؟چجوری بهش بفهمونم که چقدر واسم مهم و با ارزشه؟چجوری این گند رو جمع کنم؟
حالم بد بود…فشار روحی این چند روزه بدترش هم کرده بود.دانیار بیشتر خم شد…نفسش را روی پیشانی ام حس می کردم.
-ببین..من می دونم تو منظوری نداشتی…ولی باور کن اینجوری واسه شاداب بهتره…وقتی دوستش نداری بذار بره..اینجا موندن فقط عذابش می داد.
کمی سرم را بالا آوردم..چشمانمان درست در راستای همدیگر بود.
-من کی گفتم دوستش ندارم؟تو که می دونی چقدر واسم عزیزه.چقدر همه چیزش به چشمم دوست داشتنیه…فقط نمی تونم خودخواه باشم..نمی تونم آینده ش رو خراب کنم.به خدا اگه شیش هفت سال بزرگتر بود یه لحظه هم صبر نمی کردم….نه اینکه عاشقش باشم…نه…اما دیگه با این سن و سال دنبال یه عشق رویایی و آتشینم نیستم…یه بار تجربه ش کردم واسه هفت پشتم بسه…من واقعا شاداب رو تحسین می کنم…روش حساب می کنم…با همه وجود به نجابت و صداقتش اعتماد دارم.اصلا مگه چندتا دختر دور و بر من هست که بتونم اینجوری با اطمینان به پاکیشون قسم بخورم؟چند تا دختر هست که اینجوری بی ریا و خالصانه نگرانم باشه و هوامو داشته باشه؟چند تا دختر هست که حتی اشکاشم آرومم کنه؟
صدایم خش دار شده بود..از خستگی…از ناراحتی..از فشار…
-ولی نمی تونم دانیار…نمی تونم…! این دختر حق من نیست…سهم من نیست…من دارم وارد میانسالی میشم..اون تازه نوجوونی رو پشت سر گذاشته…به خدا ظلمه…اشتباهه..من نمی تونم اینقدر پست و نامرد باشم..نمی تونم فقط به خودم فکر کنم…نمی تونم…نمیشه..!
هر دو دست دانیار روی شانه هایم نشست.
-باشه..باشه..نمیشه…پاشو بریم خونه…پاشو تا دوباره معدت کار دستمون نداده.بعدا در موردش حرف می زنیم…بعداً درستش می کنیم…پاشو…!
چطور درستش می کردم؟؟؟هرگز شاداب را اینطور ندیده بودم…هرگز این آتشفشان را در چشمانش ندیده بودم…می دانستم که چقدر عزت نفس دارد…می دانستم که چقدر مغرور است..! با وجود قلب صاف و بی آلایشش..با وجود مهربانی و صفا و صممیتش…بازهم مغرور بود…و من با بی رحمی…تمام سرمایه روحی اش را نابود کرده بودم.چطور خودم را می بخشیدم؟
دانیار:
آهنگ محبوبش را روشن کرد و تمام طول راه چشمانش را بست و حتی یک کلمه هم حرف نزد.می دانستم دردش فقط شاداب نیست..فقط کیمیا نیست…فقط من نیستم…دیاکو خسته بود…خیلی وقت بود که خسته بود.
برادر جان نمی دونی چه دلتنگم
برادر جان نمی دونی چه غمگینم
نمی دونی نمی دونی برادر جان
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
سالها بود که خانه نداشتیم…خاک نداشتیم…سرزمین نداشتیم…سالها بود که دلتنگ کردستان بودیم و نای برگشتن نداشتیم.
نمی دونی چه سخته در به در بودن
مثه طوفان همیشه در سفر بودن
برادر جان برادر جان نمی دونی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
دلم تنگه برادر جان، برادر جان دلم تنگه…
این شهر برایش همیشه غریبه بود و غریبه ماند…جنوبش یکطور عذابش داده بود و شمالش یکطور دیگر…!
دلم تنگه از این روزهای بی امید
از این شب گردیهای خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم تنگه برادر جان
برادر جان
دلم تنگه….
دلش بیشتر از من برای پدر و مادرمان تنگ بود…بیشتر از من داغ دایان از پایش انداخته بود…بیشتر از من از بی نشان بودن قبر خانواده مان می سوخت…بیشتر از من این خانه به دوشی و در به دری روحش را شکنجه کرده بود.خدا نکند یک مرد بی پشت بماند…بی قهرمان…بی پدر، بی عشق…بی مادر، بی کس…بی خواهر، بی پناه…بی برادر،…خدا نکند مردی اینهمه تنها بماند…خدا نکند…!
دلم خوش نیست
غمگینم برادر جان
از این تکرار بی رویا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق
عاشق و خرسند…
دلش خوش نبود…هیچ دل خوشی در این دنیا نداشت…همه زندگی اش من بودم…برادری از دست رفته و بدتر از خودش…! گاهی متحیر می ماندم که دیاکو…واقعا به چه امیدی…به چه انگیزه ای اینقدر محکم می جنگد و تحمل می کند؟چه مانده که به خاطرش از پا نمی نشیند و دست از مبارزه بر نمی دارد؟چه مانده؟از خودش چه مانده؟از من چه مانده؟از ما چه مانده؟
بی حرف به سمت اتاقش رفت…نرسیده به در ایستاد و گفت:
-تو برو به کارت برس…من خوبم…! فقط هر موقع رسیدی کرج یه اس ام اس بده…!
باز هم…نگران من بود…کی این مسئولیت و نگرانی رهایش می کرد؟تا کی باید به فکر هرکسی به جز خودش می بود؟
-من اینجا می مونم.یه کم بخواب…بیدار که شدی با هم حرف می زنیم.
سرش را تکان داد و گفت:
-باشه…پس بیکار نشین…یه جای مطمئن و امن واسه شاداب پیدا کن…!
چه می دانست دیاکو…که تنها جای مطمئن و امنی که در این شهر سراغ داشتم…شانه های مقتدر و مردانه او بود؟
-تو نگران شاداب نباش..اون با من..فقط بخواب…!
نگاهم کرد…چقدر چشمانش شبیه من شده بود..دو گودال سیاه و عمیق.
-دانیار؟
جواب ندادم..اما چند قدم به سمتش برداشتم.لبخندش جان نداشت.
-هیچ وقت از اینکه نجاتت دادم پشیمون نشدم…!
بی اختیار چشمانم را محکم روی هم فشردم و گفتم:
– چیزی لازم داشتی صدام کن…!
به فردا دل خوشم
شاید که با فردا طلوع خوب خوشبختی من باشه
شب و با رنج تنهایی من سر کن شاید فردا روز عاشق شدن باشه
دلم تنگه برادر جان
برادر جان دلم تنگه
شاداب:
خانه تبسم تنها جایی بود که می توانستم میان اتاقهای روشن و دلبازش… بدون محدودیت و پرسش و پاسخهای مادر،بیتوته کنم. نمی دانم با چه قدرتی خودم را تا آنجا کشانده بودم اما به محض اینکه زنگ زدم توان از پاهای خسته و تاول زده ام رفت و برای سرپا ماندن از لوله گاز کنار در آویزان شدم.صدای خاله مریم توی کوچه پیچید.
-بله؟
صدایم را صاف کردم و گفتم:
-“منم” خاله..شاداب…!
شاداب بودم..شادابی که از “من” بودنش هیچ نمانده بود.
-خوش اومدی عزیزم..بیا تو…
کاش آیفون نداشتند…شاید کسی که برای باز کردن در می آمد..دستی زیر بغلم می انداخت و کمکم می کرد…!کاش این کولی اینقدر به شانه های نحیفم فشا نمی آورد..!کاش راه رفتن اینقدر سخت نبود…کاش مادرم اینجا بود…کاش امروز به آن شرکت نرفته بودم…کاش روزم اینقدر سیاه نبود…کاش کف پاهایم اینقدر زق زق نمی کرد…کاش هوا اینقدر گرم نبود…کاش دندانهایم از سرما نمی لرزیدند…کاش چیزی به نام عرق وجود نداشت…کاش مجبور نبودم مقنعه بپوشم…کاش یقه مانتویم اینقدر تنگ نبود…کاش نفس کشیدن اینقدر دردناک نبود…کاش…
-خاک بر سرم شاداب…تو چرا این شکلی شدی؟
کاش خاله مریم سوال نپرسد…کاش هیچ کس سوال نپرسد…!
صدای سرخوش تبسم را شنیدم…
-به به…شاداب خانوم..خوش…
مکث کرد و سپس به سمتم دوید:
-ای وای…شاداب چی شدی؟
هیچی نشده بود…فقط خوابم می آمد…
تبسم و مادرش..هر کدام زیر یک بازویم را گرفتند و کمک کردند تا روی مبل بنشینم…تبسم مقنعه را از سرم برداشت و دکمه های مانتویم را باز کرد و مرتب می گفت:
-شاداب..شاداب جونم..چی شده؟چه بلایی سرت اومده؟کسی مزاحمت شده؟فشارت افتاده؟بمیرم الهی…این چه ریخت و قیافه ایه؟آخه کی اذیتت کرده؟
خاله مریم برایم شربت بیدمشک و گلاب آورد…دستش را زیر سرم گذاشت و لیوان را به لبم چسباند…مایع چسبناک از کنار لبم راه گرفت و روی گردنم ریخت و حس تلخ لوچی را هم به حسهای بدم اضافه کرد.صدای عصبی اش را شنیدم.
-یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر..مگه نمی بینی از حال رفته؟
از حال نرفته بودم..همه چیز را می شنیدم..می فهمیدم..اما زبانم نمی چرخید…نمی توانستم حرف بزنم.
مجبورم کردند شربت را تا ته بنوشم و با دستمال خیس صورت و گردنم را پاک کردند.
-چقدر بدنش سرده مامان…نبریمش بیمارستان؟
-چیزیش نیست…فشارش افتاده..شایدم گرما زده شده…
گرما زده نبودم..دل زده بودم…!
-کمک کن ببریمش تو اتاقت…یه کم دراز بکشه بهتره…
درازم کردند…تبسم جورابهایم را درآورد و زیر پایم بالش گذاشت…مادرش دستمال نمدار را روی پیشانی ام می کشید و بادم می زد…دلم نمی خواست چشمانم را ببندم…تمام طول راه…راهی که ساعتها پیاده طی اش کرده بودم…حتی پلک نزدم…!چشم که می بستم…حتی به اندازه پلک زدن،کابوس برمی گشت…هیولاها به سمتم حمله می کردند و دستان بزرگشان را دور گلویم می گذاشتند و با تمام قدرت راه نفسم را بند می آوردند.اما در مقابل دستان نوازشگر و مهربان خاله مریم و “هیش هیش” گفتنهای مادرانه اش کم آوردم و تسلیم شدم.نمی دانم خواب بود یا بیهوشی یا مرگ..هرچه بود اولین صحنه اش با دیاکو شروع شد و صدای گیرایش…!
-برفها یخ بستن…قدمهات رو محکمتر بردار دختر خانوم…!
تبسم با سرانگشتانش اشکهایم را پاک کرد و در حالیکه خودش هزار برابر بیشتر از من اشک می ریخت گفت:
-قربونت برم…شادابی…نکن اینجوری…کشتی خودت رو…!
پنج ساعت تمام…حتی یک لحظه هم این رود خروشان بند نیامده بود.برای بار صدم از تبسم پرسیدم و گفتم:
-من خیلی احمقم؟
تبسم پشت دستش را روی لبش کشید..چشمانش دو کاسه خون بود.
-نیستی به خدا…اونا احمقن…اون بی لیاقتا…
سرم را تکان دادم..من احمق بودم…احمق بودم…
-احمقم…خودم می دونم…خیلی احمقم…
سرم را میان سینه اش پنهان کرد و گفت:
-باشه…هستی…هممون هستیم..این خصلت مشترک همه دختراست…
انگار میلیونها ویروس سرماخوردگی به جان صدایم تزریق کرده بودند…!
-نه…هیچ کس مثل من نیست…هیچ کس به اندازه من ساده و خر نیست…!
دستان تبسم دور شانه ام می لرزید.
-شاداب جونم..تو رو خدا…اینقدر خودت رو سرزنش نکن…ببین…تموم شد…گذشت…!
چه تمام شده بود؟؟؟غمم زیاد بود…دردم زیاد بود…اعتماد به نفسم به صفر رسیده بود…هیچ کس مرا نمی خواست…به چشم هیچ کس نمی آمدم..نه مرد سالم و پاکی مثل دیاکو…نه حتی مرد دختر باز و بی قیدی مثل دانیار…!یعنی اینقدر بد بودم؟اینقدر کم بودم؟اینقدر بنجل بودم که مثل توپ فوتبال در دستانشان پاسکاری شدم؟
زار زدم:
-دارم می میرم تبسم…دارم می میرم…خیلی حالم بده!
نالید:
-الهی بمیرم برات…بمیرم…!خوب می شی…به خدا خوب میشی…!
محال بود خوب شوم..محال بود این حال و روز مثل اولش شود…!به بلوزش چنگ زدم.
-کی خوب میشم؟چقدر دیگه؟
تمام تنش پا به پای من در تشنج بود..!
-یه چند روز طاقت بیاری..رد میشه..می گذره…فقط تحمل کن…!
چطور تحمل می کردم؟؟منِ احمق؟؟؟بی دیاکو؟
-نمی تونم…نمی تونم…احمقم..خرم…ساده م…!
حرف نزد..فقط لرزید و گریه کرد…!
-من احمقم تبسم..چون هنوزم دوسش دارم..هنوزم نفسم براش می ره…چطور خوب می شم وقتی حتی همون چند ساعت منشیش بودن رو هم از دست دادم؟دیگه صبحا به چه امیدی بیدار شم؟به چه امیدی زندگی کنم..من دیگه نمی بینمش..نه تو دانشگاه..نه شرکت..چطوری طاقت بیارم..آی خدا…
هق زد:
-شاداب…
هق زدم.
-ازش متنفرم تبسم…ازش متنفرم…ازش متنفرم که اینقدر دوستش دارم…ازش متنفرم که نمی تونم فراموشش کنم…ازش متنفرم که نفسم بند نفساشه…!
شانه هایم را فشرد.
-شاداب…شادابی…به خدا اینقدر ارزش نداره…ببین داری با خودت چیکار می کنی؟به خدا هیچ مردی…هیچ آدمی..اینقدر ارزش نداره که به خاطرش اینجوری کنی.
آدم شاید…! اما دیاکو که آدم نبود…اسطوره بود..مرد من..قهرمان من…!یکبار دیگر خالی شده بودم…بی تکیه گاه شده بودم..بی قهرمان شده بودم…!انگیزه هایم از دست رفته بود..احساسم مرده بود…قلبم شکسته بود…خیلی شکسته بود…!
آهسته در اغوشش سر خوردم و سرم را به زانوانش رساندم…در خودم مچاله شدم..تا آنجایی که می شد! دوست داشتم در خودم جمع شوم…گم شوم…ناپدید شوم…!
-به مامانم چی بگم؟جواب شادی رو چی بدم؟چطوری واسش مانتو بخرم؟
تبسم خم شد و پیشانی اش را به موهایم چسباند.
-بمیرم واسه اون دلت…خدا بزرگه…مگه قحطی کار اومده؟بازم می گردیم..یه جای بهتری رو پیدا می کنیم…
بغض تازه ای سرباز کرد.
-آره…الان دیگه فتوشاپم بلدم…
من چطور زنده میماندم در حالیکه تمام سلوهایم لحظه به لحظه خاطراتش را در خود حک کرده بودند؟
تبسم کم آورد..سکوت کرد و اشک هایش را روی موهایم ریخت…من می مردم..شک نداشتم…می مردم..!
خاله مریم چراغها را خاموش کرد و بین من و تبسم دراز کشید.عصر..بعد از اینکه کمی آرام شدم و گریه های پر صدایم به اشکهای ریز و بی صدا تبدیل شدند…همه چیز را برایش گفتم…! همه چیزهایی که هرگز نتوانسته بودم به مادرم بگویم…شاید چون خاله مریم جوان تر بود..خیلی جوان تر از مادر…شاید به خاطر منطق فوق العاده و دید بازش بود..که با هیچ متعصبانه و خشک برخورد نمی کرد…شاید چون مشاور بود و در دبیرستانشان هزاران دختر مثل من می دید…شاید به خاطر تعریفهای تبسم بود..که مادرش را بهترین دوست خودش می دانست…و یا شاید به خاطر مشکلات ریز و درشت مادرم بود که خاله مریم آنها را نداشت و فکرش آزادتر بود…! به هرحال من همیشه با مادر تبسم راحت تر از مادر خودم دردل می کردم و حرف می زدم…سنگ صبورم زنی بود که چشمانی دقیق و تیزهوش داشت…سنتی نبود…افراط و تفریط نمی کرد اما به فرهنگ ایرانی و اعتقادات مذهبی احترام می گذاشت و بچه هایش را هم به همین شکل بار آورده بود…!
هر سه با هم روی زمین خوابیدیم و هرسه با هم به سقف زل زدیم…تمام مدتی که من برایش حرف زده بودم او سکوت کرده بود…حتی وقتی که تبسم به زور غذا در حلقم می ریخت..با تشر او را از من دور کرده بود…برای میوه خوردن هم اصرار نکرد…هیچی نگفت..هیچی…! هنوز هم ساکت بود…فقط انگشتان یخ زده مرا با یک دست می فشرد و نوازش می کرد…همین…!
-خاله؟
-جون خاله؟
-نمی خوای حرف بزنی؟نمی خوای هیچی بگی؟نمی خوای سرزنشم کنی؟
سفیدی دندانهایش را در تاریکی دیدم..لبخند می زد…!
-سرزنش چرا عزیزم؟
پلکهایم ورم کرده بود…سنگینیشان را حس می کردم.
-می خوام حرف بزنم…اما نه واسه اینکه سرزنشت کنم چون این مشکلیه که واسه هر دختری ممکنه پیش بیاد…و نه واسه اینکه نصیحتت کنم چون تو الان از نظر ذهنی آمادگی نصیحت شنیدن رو نداری…!
پیشانی ام را به شانه اش چسباندم…عجیب احساس بی سرپناهی و تنهایی می کردم…
-کدوم زنیه که بتونه ادعا کنه که هیچ وقت توی زندگیش…توی یه رویاهاش…توی تنهاییاش…به یه مرد…که شایدم ممنوعه و دور از دسترس بوده فکر نکرده؟نمی بینی اینهمه دختری رو که عاشق فوتبالیستا..ورزشکارا،هنرمن دها و هنرپیشه ها می شن؟عاشق مردهایی که شاید به اندازه یه قاره باهاشون فاصله داشته باشن…اما با همون مرد…توی رویاهای خودشون…تا کجاها که پیش نمی رن…آخر همشم…ازدواجه و بچه دار شدن…و یک عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن…!درست مثل قصه ها…!در عوضش چند تا پسر رو می شناسی که دل به یه همچین زنایی بدن و بهشون حتی فکر کنن؟ یه زن زیبا رو از طریق تلویزیون…یا تو خیابون می بینن و یه کم به به و چه چه می کنن و تموم…!ببین دخترا واسه یه هنرپیشه مرد محبوبشون…واسه دیدنش چطوری صف می کشن…ولی تا حالا کدوم هنرپیشه زن رو دیدی که پسرا به خاطرش سر و دست بشکنن و ساعتها یه جا منتظر بمونن بلکه اون خانوم بیاد رد شه و یه دستی واسشون تکون بده؟می دونی چرا؟
زمزمه کردم:
-چون ما دخترا احمقیم.
-نه…اینا به خاطر حماقت نیست…به خاطر ساختار متفاوت مغز پسر و دختره…دخترها ذهن خلاق تری واسه رویاپردازی دارن…و به شدت ایده آلیستن…! اما پسرا وقتشون رو واسه خیال و رویا..هدر نمی دن و کلی نگرن…دختر از بچگی…با عروسکاش تمرین مادر بودن می کنه…یه زندگی می سازه که باید با عروس شدن و لباس عروسی پوشیدن و جشن گرفتن و مرکز توجه بودن شروع بشه و این زندگی عاشقانه آروم و همه چی تموم باید پدر داشته باشه…مادر داشته باشه..بچه داشته باشه…و با همین تفکر هم بزرگ میشه و همیشه توی ناخودآگاهش دنبال یه پدر واسه عروسکاشه…!اما پسر نه…الگوش پدرشه…دوست داره وقتی بزرگ شد مثل اون قوی بشه…کار کنه…پولدار بشه…رانندگی یاد بگیره…و تشکیل خانواده تا سالهای سال بعد از بلوغش هم به ذهنش راه پیدا نمی کنه.با همین تفکر هم رشد می کنه…!همه پسرا عاشق ماشینن…عشقشون حرف زدن در مورد تجارت و ساختمون سازی و اینطور چیزاست…اما لباس و آرایش و خرید…مهمترین بحث زندگی دخترا رو تشکیل می ده…!چرا؟چون دختر به صورت ذاتی می دونه که پدر عروسکهاش زیبایی طلبه…و اولین چیزی که توجهش رو جلب می کنه ظاهر اونه…!اما واسه یه پسر…مسائل مهمتری از اینکه دخترا در موردش چی فکر می کنن وجود داره…همیشه واسشون اهداف درسی، کاری و تفریحی اولویت بیشتری نسبت به عشق و عاشقی داره…واسه دخترا عشق همه زندگیه اما واسه پسرا تنها بخشی از زندگیه…و این تفاوت هاست که باعث شده دخترها همیشه شکست خورده و افسرده باشن و پسرها ککشونم نگزه…! و البته پسرها با اطلاع نسبت به این قضایاست که به خوبی سواستفاده کردن از احساسات یه دختر رو واسه رسیدن به اهداف جسمی خودشون بلد شدن…! خوب می دونندخترها با دو تا جمله عاشقانه و وعده ازدواج زود وا می دن و با پدری که فکر می کنن واسه خونوادشون پیدا کردن دنیای قشنگی می سازن و به خاطر از دست ندادن این کانون کذایی خانواده…ممکنه تن به خیلی کارای اشتباه و نابودگر بدن…!
اشکهایم قطره قطره روی شانه های خاله می چکید…سعی می کردم صدایم در نیاید که مبادا خاله حرف نزند…نمی خواستم سکوت باشد..از بازگشت هیولا می ترسیدم.
-این خصلت دخترا…مال سن و سال خاصی نیست….درسته که با بالا رفتن سن عاقلانه تر و محتاطانه تر رفتار می کنن…اما باز هم به راحتی میشه احساساتشون رو تحت تاثیر قرار داد و متاسفانه ازشون سواستفاده کرد…خداوند زن رو پر از احساس آفریده…که بتونه مادری کنه…اگه زنی این ظرفیت احساسی رو نداشته باشه..نمی تونه نه ماه بارداری و سالهای سال رنج بچه رو تحمل کنه…! اما این احساسات..این عشق بی حد و اندازه باید مهار داشته باشه…و هیچ کس نمی تونه کنترلش کنه جز خود ما…نباید اجازه بدیم هرکس که از راه میرسه…این روح نابمون رو لکه دار کنه و بره…احساساتی می شیم؟؟؟درست..عاشق می شیم؟؟ درست…!وقتی عاشق می شیم دیگه نمی تونیم منطقی و حساب شده فکر کنیم؟؟؟نه…این اشتباهه…! هر دختری…تو هر رابطه ای…اگه به اعماق قلبش رجوع کنه…می فهمه که کارش درسته یا اشتباه…!ساده ترین راه تشخیصشم اینه…وقتی تو یه چیزی رو از پدر و مادرت مخفی می کنی…یعنی کارت اشتباهه…!استثنا هم نداره…!مشکل جوونای ما اینه که خودشون رو علامه دهر می دونن و پدر و مادرشون رو قدیمی و افکارشون رو امل و کهنه و پوسیده…!اما وقتی خودشون مادر بشن..پدر بشن…تازه می فهمن که واسه هر انسانی…توی این دنیا..هیچ موجودی عزیزتر از بچه ش وجود نداره…پس محاله بدشون رو بخوان…محاله ناراحتیشون رو بخوان…محال طاقت یه قطره اشکش..یه لحظه دردش رو داشته باشن…شاید خیلیا بلد نباشن درست رفتار کنن…شاید خیلی از پدر و مادرا هم توی حرکات و تربیتشون اشتباه کنن…اما این قانون استثنا نداره…عزیزترینِ هر انسانی..بچشه…! نمیشه کسی بد عزیزترینش رو بخواد…محال ممکنه…نمیشه…اما کو گوش شنوا؟