رمان

پارت 8 جلد دوم اسطوره

4.5
(10)

چطور می توانستند به این مرد بگویند بد..بداخلاق…بی احساس؟چطور اینهمه خوبی را در وجودش نمی دیدند؟

-نداره؟

چشم گرفتن از چشمانی که قهوه ای بودند…چشمانی که جاذبه داشتند..چشمانی که از اعماق خویش نور کمرنگی از محبت را ساطع می کردند..سخت بود…یقه خاکی شده کتش را با سرانگشتهایم تکاندم و گفتم:

-سهم شما همیشه تو خونه ما محفوظه.

چشمانش حتی قهوه ای هم نبودند…از قهوه ای روشن تر چه می شود؟فاصله اش را با من کمتر کرد…خطوط نامرئی روی لبش از بزرگترین لبخندهای دنیا..بیشتر خودنمایی می کرد.

-شاداب؟

مجبور بودم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم ببینمش.

-بله؟

-موهات رو هیچ وقت رنگ نکن.باشه؟

ناخودآگاه دستم را به سمت موهایم بردم…چندین تاری که از زیر مقنعه بیرون بود.زمزمه کردم:

-موهام؟

دستانش را توی جیبش برد و گفت:

-آره…!

-چرا؟

نفس بلندی کشید.

-دلیل نپرس…فقط بگو باشه.

داغ شده بودم؟؟؟

-آخه…رنگشون رو دوست ندارم…

مردمکش روی موهایم لغزید و زیرلب گفت:

-ولی من دوست دارم.

شنیدم…اما چون باور نکردم پرسیدم:

-چی؟

گردنش را مالید و گفت:

-هیچی…بزن بریم که امروز پدر صاحبمون رو درآوردی.

تا او ماشین را دور زد و سوار شد از جایم تکان نخوردم…داغ شده بودم..!!!
دانیار:

به پشتی تکیه دادم..چشمانم را بستم و هر دو دستم را روی گردنم گذاشتم.

-بازم گردنت درد می کنه؟آخه چرا یه دکتر نمی ری مادر جون؟

به نگرانی مادرانه اش لبخند زدم و گفتم:

-چیزی نیست…فقط خستم.

به آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با حوله ای بیرون آمد و گفت:

-بیا…حوله واست داغ کردم…

کنارم نشست.

-کجاش درد می کنه دقیقاً؟

با دست نقطه دردناک را نشانش دادم.حوله را همانجا گذاشت و گفت:

-الان بهتر می شی.

تشکر کردم و گفتم:

-از پدر شاداب چه خبر؟

در حالیکه زانویش را می مالید گفت:

-بی خبر نیستم پسرم…امشب برمی گرده.

در بسته اتاق شاداب را پاییدم و گفتم:

-به بچه ها سپرده بودم که حقوقش رو به حساب شما بریزن…نمی خوام پولی تو دست و بالش باشه.چک کردین ببینین ریختن یا نه؟

ظرف میوه را جلو کشید و گفت:

-آره مادر..شاداب چک کرده بود…خیر ببینی الهی…خدا سایه ت رو از سر این خونه و این دوتا دختر کم نکنه به حق علی…فقط…

برای گفتن “فقطش” مردد بود و یا شاید خجالت می کشید.

-فقط چی؟

من و من کرد.

-می گم اینکه هیچی پول نداشته باشه سخت نیست؟اگه یه چیزی دلش بخواد چی؟یا زبونم لال اگه مریض شه…خب..می دونی مرده دیگه..غرور داره…نمی خوام جلو چشم زن و بچه ش بشکنه.

این زن رو به رویم بود و آنوقت من گاهی با خودم فکر می کردم که اینهمه خصلت خوب و مهربانی شاداب از کجا آمده؟!

-اینطوری واسه خودش بهتره..پول یه عامل وسوسه کننده ست…غرورش بشکنه بهتر از اینه که اراده اش بشکنه..در ضمن به اندازه احتیاجش بهش می دن..اگه مریضم بشه پزشک کمپ هستش..شما نگران نباشین…

چشمان نگرانش آرام گرفتند و خنده چروک های ریز کنار لبش را عمیق تر کرد.

-اگه شما اینجوری صلاح می دونی حرفی نیست…بده حوله رو داغ کنم دوباره..

فشار انگشتانم را روی گردنم بیشتر کردم و گفتم:

-نه..خوبه هنوز..ممنون…

-پس بذار واست میوه پوست بگیرم.

اجازه دادم..با این محبتهای به ظاهر کوچک هم من آرام می گرفتم..هم او…! شاداب و شادی با سر و صدا از اتاق بیرون آمدند.شادی مانتوی شاداب را پوشیده بود و داد زد:

-مامان..ببین شاداب چه مانتوی خوشگلی خریده..از مال من خیلی قشنگ تره.

مادر لبش را گاز گرفت و گفت:

-اوا شادی؟بگو مبارک باشه دختر…بچه م بعد از یه سال یه مانتو واسه خودش خریده ها…

شاداب چرخی دور شادی زد و گفت:

-من نخریدم..آقا دانیار زحمتش رو کشیدن…بعدشم منکه گفتم..مال تو…اصلا به تن تو قشنگ تره…!

چقدر راحت از چیزهایی که دوست داشت به خاطر عزیزانش می گذشت..شادی برگشت و دستانش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و گفت:

-نه آجی جونم…مبارکت باشه..داشتم شوخی می کردم.

شادی هم مثل آنها %D

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا