رمان پاورقی زندگی جلد یک

پارت 5 رمان پاورقی زندگی

5
(1)
-یه جایی که تو اصلا حوصلش ونداری
لبخندی زد بعد از مکث چند دقیقه ای مهیار حرفی که در دلش بود به زبان آورد:یه چیزی بگم باور نمی کنی
-بگو شاید باور کردم
-هوووم…این دختره که بهم خورد….همونی بود که از دست اون دوتا پسره نجاتم داد
– واقعا؟!!از کجا میدونی؟
-عطرش….همون بود
-اخه مگه فقط یه نفراین عطر ومیزنه؟
-صداش چیه؟من مطمئنم خودشه
فرزین نگاهش کرد نمی خواست بگوید «تو که نمی بینی چرا الکی میگی مطمئنم».جلوی در خانه نگه داشت مهیار قبل از اینکه پیاده شود گفت:
-فرزین با چی شلوارم وتمییز می کرد؟
-دستمال چطور؟
-برشداشت؟
فرزین با کنجکاوی گفت:نه پیش منه می خوایش؟
-آره میشه بدی؟
فرزین لبخندی زد ودستمال از کتش بیرون آورد روی دستش گذاشت وگفت:عاشـــــقم من عاشقـــــی بیــــقرارم…
با اعتراض گفت:فرزین
فرزین بلند خندید وگفت:شوخی کردم بابا برو به سلامت 
از ماشین پیاده شد وبه سمت در رفت سمت راست روی دیوار دست کشید…به آیفون خورد زنگ فشرد…فرزین دست زیر چانه با لبخند به مهیار نگاه می کرد …در باز شد ومهیار رفت تو و در رابست فرزین ریز ریز خندید وگفت:
-بچم عاشق شد رفت…. اونم ندیده 
پیاده شد خرید ها از صندوق عقب برداشت ..بعد از زنگ زدن منیره در را باز کرد …وارد پذیرای شد منیره:
-سلام آقا فرزین
فرزین سوت دلخوشی زد وگفت:سلام بانو منیره حال واحوال؟
-شکر خوبم 
-خب خدا رو شکر من با اجازتون برم پیش مجنون جونم 
با خنده به طرف اتاق مهیار رفت که باعث تعجب منیره شد:وا..اینا که تازه با هم بودن 
بدون در زدن وارد شد مهیار لبه تخت نشسته بود ودستمال ولمس می کرد فرزین با کیسه های خرید به چار چوب در تکیه داده بود خندید وبلند گفت:
-خدایا عاشقان را با درد عشق آشنا کن 
پوفی کشید وگفت:تو آخرش ما رو ور شکست می کنی…
فرزین جلو تر امد کنار نشست وگفت:اونی که ورشکست شده تویی نه من ،عزیزم خریدات یادت رفت اومدم بهت…
با دیدن اسمی که گوشه دستمال نوشته شده حرفش خورد با بهت به مهیار نگاه کرد او هم منتظر ادامه حرفش بود:
-بهم بدی؟دستت درد نکنه بذارش یه گوشه برو به او نمایشگاه بی صاحب مونده برس 
-گفتی اسم دختره که نجات داده چی بود؟
-مریم…واسه چی؟
-تو مطمئنی اون دختره تو کافی شاپ همون مریم بود؟
-آره شک ندارم
-میدونی روی دستمال چه اسمی نوشته؟
-نه…اسم کیه؟
فرزین خرید ها را روی زمین گذاشت…دستمال در دست گرفت …انگشت اشاره مهیار روی حروف کوچک انگلیسی کشید.
-فهمیدی؟
لبخندی زد:مریم…دیدی اشتباه نکردم تو حرفمو باور نکردی فکر کردی چون نمی بینم چیزیم نمی فهمم
فرزین دوستش را در آغوش کشید وگفت:ببخش…من…
-چیزی نمی خواد بگی…اگرمنم بودم فکر می کردم از رو حدسیات حرف می زنی 
فرزین چقدر شرمنده شد که هنوز نتوانسته دوستش را بشناسد.
********* 
مریم خسته وارد خانه شد رو به امین وپریسا که تلویزیون تماشا می کردند گفت:مامان کجاست؟
پریسا که بعد از قضیه بازداشتگاه با خواهرش قهر کرده بود حرفی نزد امین به پریسا نگاه کرد و روبه مریم گفت:رفته خونه منیره خانم…تصادف کرده پاش شکسته
با نگرانی گفت:کی؟!!
-امروز وقتی می خواست بره سر کار یه ماشینی بهش میزنه 
-بنده خدا، الان حالش چطوره؟
-خوبه فقط پاش شکسته
مریم نگاه خسته اش را به پریسا انداخت وبرای تعویض لباس به اتاق رفت.یک شلوارآبی تیره با بلوز سفید پوشید موهای لختش دم اسبی بست وبیرون آمد.رو به امین گفت:
-تکلیفت وانجام دادی؟
-آره فقط باید ازم املا بگیری 
-باشه شب می گیرم
باز هم نگاهش به پریسا افتاد دلش نمی خواست اینطور با او قهر کند…باید کاری می کرد.صداش زد:پریسا
-سکوت…
-پریسا…
امین به پریساکه زل زده بود به صفحه رنگی نگاه کرد …گفت:با من حرف نزن حوصلتو ندارم
لبخند تلخی زد و برای حاضر کردن شام به آشپزخانه رفت…برای مخفی کردن گریه اش پیازی برداشت وخورد کرد اینطور بهانه ای برای اشک هایش داشت نمی دانست چطور به خواهرش بفهماند اگر کاری می کند بخاطر خودش است دوستش دارد اما او اینطورجواب محبت هایش می هد.
مشغول رنده کردن سیب زمینی ها بود که مادرش وارد شد با دیدن مریم گفت:میذاشتی بیام خودم یه چیزی درست می کردم خسته از راه رسیدی گرفتار آشپزی شدی؟ اون پریسا هم اصلا فکر نیست انگار تو خونه غریبه است دست به هیچی نمی زنه 
-خسته نیستم مامان خودم دوست دارم آشپزی کنم….حال منیره خانم چطوره؟
-خوبه الحمدوالله…فقط یک ماه تو خونه باید بخوابه 
-انشاالله که خوب می شه 
ناهید برای حرفی که می خواست بزند دست دست می کرد…چاره ای نداشت باید مشورت می کرد کنار دخترش نشست وگفت:
-مریم منیره یه چیزی بهم گفت نمی دونم برم یا نه؟
مریم که مادرش یک دفعه کنارش امد واین حرف زد شوکه شد ونگرانی به مادرش نگاه کرد وگفت:چی؟…می خوای چیکار کنی؟کجا بری؟
ناهید به چهره متعجب دخترش لبخندی زد وگفت:قرار جنگ جهانی سوم بشه منم میخواد با خودش ببره 
خندید مریم که حال خوش مادرش دید گفت:مامان…یه هویی میای کنار ادم میشینی حرف می زنی خب معلومه آدم هول می کنه 
ناهید به حالت اولش برگشت وگفت:منیره بهم گفته تو این یک ماه مجبوره یکی جای خودش بفرسته خونه آقای سعادتی تا کارای اونا زمین نمونه…به هر کسی هم اعتماد نداره به من گفت من جاش برم میگه پول خوبی هم میده 
مریم با ناباوری گفت:بری خونه مردم کلفتی کنی؟عمرا اگه بابا قبول کنه
-می دونم ولی چاره ای نیست 600تومن میده پول یکی از دیالیز های بابات جور میشه…حقوق چهارصد تومنی تو هم برای خرج بیمارستان هم خونه کافی نیست؛ باباتم که معلوم نیست کی پولشو میدن دو ماه میدن بعد میره تا سه ماه دیگه
مریم به حرف های مادرش گوش می داد یعنی آنقدر بدبخت شدن که مادرش باید خانه مردم کلفتی کند؟ نمی توانست ببیند که مادرش چشم آقا..حتما آقا بگوید…فکرش هم قلبش را به در می آورد.چطور می خواستند به جواد بگویند؟
شب مثل همه خانواده های دیگر دور سفره نشستند وشام خوردند…مریم از امین املاء گرفت…پریسا در اتاق مشغول حرف زدن بود..ناهید ظرف ها می شست…جواد تلویزیون تماشا می کرد…همه چیز به ظاهر آرام بود ولی قرار نبود این خانواده شب آرامی را پشت سر بگذارند.
وقت خواب مریم به نورموبایل گوشی پریسا که به سقف خورده بود نگاه می کرد.مریم سرش را کمی کج کرد وبه تخت بالا سرش نگاه کرد با لحن مهربانی گفت:
-پریسا خانم نمی خوای بخوابی ساعت دوازده استا؟
جوابی نداد ومشغول فرستادن پیام شد
مریم می دانست باید توجیهش کند…اما چطور؟چطور خواهرش را توجیه می کرد که به چه دلیل یک شب در بازداشتگاه گذاشت بماند آن هم خواهری که دم از دوست داشتن میزد؟
همان طور که خوابیده بود به تخت بالا هم نگاه میکرد که فقط آرنج پریسا مشخص بود.
-پریسا می دونم کارم اشتباه بود من دوبار ازت معذرت خواهی کردم وچهاربار توضیح دادم…گفتم تنبیهت بود،منم دلم نمی خواست تو اون بازداشتگاه لعنتی که هزار جور زن هست بمونی حتی یک ساعت…اما مجبور شدم این تنها تنبیهی بود که ذهنم رسید گفتم سرعقل میای یک شب بمونی دیگه این کارا نمی کنی…با قهر ولجبازی نمی تونی کاری کنی که مانع کارات بشم
با لحن پر از کنایه گفت:میدونم چون مثل کنه هستی وقتی می چسبی دیگه ول نمی کنی…(از بالا به سمت پایین خم شد)ببین با این کارت من ولجبازتر کردی 
دوباره سرجایش خوابید…مریم لبخندی زد وگفت:خب خدار وشکرمثل اینکه آشتی کردی؟
با تحکم گفت:نکردم
-چرا دیگه…همین که حرف زدی یعنی آشتی
پریسا با خشم گفت:من وتو دیگه هیچ حرفی نداریم دیگه هم حق نداری تو کارای من دخالت کنی…من دیگه خواهری به اسم مریم ندارم تمام 
مریم بغض کرد…قلبش با این حرف بی رحمانه شکست خواهری که تمام سعیش بیرون کشیدن خواهر کوچکش از منجلاب است پاسخش این نبود…مریم از تخت پایین امد..ایستاد…خواست دهان باز کند برای دفاع از خودش که صدای مادرش بلند شد:
-جواد…جواد
مریم از ترس ته دلش خالی شد سراسیمه وشتابان از اتاقشان بیرون رفت..پریسا دنبالش دوید..مریم در چار چوب ایستاده بود و به چهره درهم پیچیده از درد پدرش نگاه کرد مادرش کنارش گریه می کرد، رنگ پریدگی پدرش اورا به وحشت انداخت…الان موقع ترس نبود باید کاری می کرد،سعی میکرد تمام ارامش از دست رفته اش را یک جا در لحنش جمع کند باید خانواده اش را آرام می کرد کنار مادرش نشست وگفت:
-مامان نترس چیزیش نیست لباس وتنش کنید برم آژانس وبیارم 
خودش هم از گفته اش مطمئن نبود،بلندشد به پریسا که چشم های ترسیده به پدرش نگاه می کرد رفت رو به رویش ایستاد وگفت:
-برو دفترچه بیمه بابا رو از کمد بیار به مامانم کمک کن لباس بابا رو تنش کنه
پریسا از ترس فقط توانست سرش را تکان دهد.بیرون آمد به سمت تلفن رفت در خواست یک ماشین کرد که گفتن یک ربع دیگر می اید زیاد بود برای آنها ثانیه ها هم ارزش داشت گوشی گذاشت که چشمش به امین افتاد که با آن صورت گرد گوشتی اش گریه می کرد به سمتش رفت ودر آغوشش گرفت وگفت:
– بابا حالش خوب می شه قول میدم…برو برای مامان آب بیار
با هق هق گفت:قول میدی خوب شه؟
-آره فدات شم من کی زیر قولم زدم؟
امین با این اطمینان با عجله به اَشپزخانه رفت …همه را آرام کرده بود که بود دل مشوش وآشفته پر از اضطراب خودش را آرام کند؟ بعد از پوشیدن مانتو بیرون آمد مادرش به سمتش آمد وگفت:
-ماشین چی شد؟
-باید برم سر کوچه،کوچه باریک نمیاد تو
مریم بدون اینکه بداند چه پوشیده در کوچه با گریه می دوید. به سر کوچه که رسید ماشینی نزدیک شد با دیدن ماشین آژانس خوشحال شد که کمتراز 15 دقیقه رسیده بود…ماشین ایستاد مریم به طرفش رفت نفس نفس میزد…مرد سرش را بیرون آورد وگفت:
-خانم شما ماشین خواسته بودید؟
-اره…میشه بیاید کمک کنید بابام حالش خوب نیست
مرد باشه ای گفت وهمراه مریم وارد خانه شدند…به کمک مرد جواد داخل ماشین گذاشتند مریم به طرف پریسا رفت دستش را دراز کرد:دفترچه بابا 
پریسا دفترچه داد وبا نگرانی گفت:منم بیام؟
مریم بوسیدش وگفت:نه..مواظب امین باش..دعا کنید 
مادر وپدرش عقب نشسته بودند… مریم جلو نشست؛ جواد سرش را روی شانه همسروشریک زندگیش گذاشته بود… ،مرد با سرعت به سمت بیمارستان می راند.با برانکارد به داخل بردند..
به طرف پذیرش رفت دفترچه بیمه داد:بفرماید
زن نگاهش کرد وگفت:اعتبار نداره
مریم با ناباوری به دفترچه نگاه کرد اعتبارش تمام شده بود..رو به زن گفت:میشه شما پذیرشش کنید من فردا میرم بیمه
-خانم اینجا موسسه خیره نیست …اصلامگه بیمه چقدر پرداخت می کنه؟شما حداقل باید یه مقدارش وبپردازید یا نه ؟
مریم گنگ شده بود: یــَ….یــَ…یـــعنی با بابا ی من گوشه بیمارستان …بــمونه تا پول واریز کنیم؟
زن همان طور که چیزی در کاغذ یادداشت می کرد گفت:بله..ایشون بیماری خاص دارن اگه پول ندارید می تونید از یه موسسه خیریه درخواست کمک کنید 
حس تحقیر شدن وجودش را خورد می کرد..بیمارستان دور سرش می چرخید …حالت تهوع داشت….از مردم و این دنیای پولی بدش آمد اشک ریخت، مادرش سراسیمه با ان لباس خانگی که فقط چادری دور خودش کرده بود به سمتش آمد چه می گفت؟
-چی شد مادر چرا دستگاه رو روش نمی ذارن؟بابات درد داره
حلقه اشکی که در چشمان مریم جمع شده بود ریخت:چرا خدا انسان ها رو خلق کرد؟
-چی شده چرا گریه می کنی؟
-پول می خوان؟نداریم باید بمیریم 
مریم در آغوش مادرش فرو رفت وگریه کرد:چی کار کنیم مامان؟
ناهید حالش بدتر از دخترش شد…می دانست امشب زیر دستگاه دیالیز نباشد مرگش حتمیست.
ناهید:میرم…میرم گدایی می کنم،جواد نباید بمیره
مریم به صورت وحشت زده مادرش نگاهی انداخت.دخترش رها کرد وبه سمت یک مرد دوید:آقا پول به من میدید شوهرم میرضه
به صدای ته چاه گفت:مامان
مرد با تحقیر گفت:برو خانم ما خودمونم هشتمون گرو نهمونه پولم کجا بود
مادرش به سمت زنی که وضعش مناسب تر می آمد رفت:خانم تو رو خدا؛ خدا بچه هاتو برات نگه داره..شوهرم داره میمیره یه مقدار پول کمک کنید خدا خیرتون بده
-همین شماها هستید که آدم نمیدونه مستحق کیه
مریم داد زد با تمام توانش:مامان بس کن…چیکار می کنی؟؟
ناهید که صورتش از اشک خیس شده بودرو به دخترش گفت:آبروم برام مهم نیست؛ عزیزم داره جون میده…شده تا صبح گدایی می کنم نمی ذارم جوادم بمیره 
مادرش به طرف مرد میانسال رفت…مریم اجازه نداد غرور مادرش بیشتر از این له شود به سمتش رفت بازور هایش گرفت با گریه گفت:
-مامان نکن جون بابا نکن 
هر دو روی زمین نشستن وگریه می کردن برای پرستار ها ودکترها انگار این صحنه عادی شده بود که به سادگی از کنارشان می گذشتند اما بعضی بیماران با ترحم به انها نگاه می کردند مریم بلند شد رو به دکترها داد زد:
-شما خدا رو می شناسید؟می دونید کیه؟چرا همیشه بخاطر پول کار می کنید یه بارم بخاطر رضای خدا از یه تیکه کاغذ بی ارزش بگذرین..یه بارم سفر اروپاتون عقب بندازین یه بارم ماشینتون وعوض نکنید….. چی میشه؟
آخرین حرف با تمام نیرویش داد زدکه گلویش به سوزش درامد..یکی از پرستارها با خشم به طرفش آمد وگفت:خانم اینجا بیمارستان داد نزنید بیمار خوابیده
صورت خیسش به اسمان گرفت فریاد زد:خدا هنوزهستی؟
دستی روی شانه اش قرار گرفت..برگشت همان مرد میانسال که مادرش می خواست از او درخواست پول کند…لبخندی زد:
-جای نرفته که باشه سرجاشه مایم که جامون عوض میشه وفکر می کنیم خدا هم اونجا نیست
رو به پرستار گفت:این بیمارو پذیرش کنید میرم صندوق 
پرستار با نگاه کینه توزانه به مریم نگاه کرد وگفت:بله چشم آقای دکتر
مریم لبخندی زد وگفت:ممنون
مرد با لبخند فقط سری تکان داد…مادر ودختر با لبخند وخوشحالی بهم نگاه کردند…خدا بود…. خدا دید….خدا امتحان کرد…خدا بنده بد وخوب جدا کرد. 
هر دو به مرد خانه شان که بی جان زیر دستگاه بود نگاه کردند.ناهید بی تاب گریه می کرد.
مریم:مامان گریه نکن دیگه می بینید که حالش خوبه
-چه خوبی مگه نشنیدی دکتر چی گفت…اگه به همین کا رکردنش ادامه بده می میره…نباید کار کنه
-مامان اروم تر اینجا مریض دیگه ای هم هستا…این وکه از اولم گفتن بابا حرف گوش نمی کنه 
ناهید مشغول حرف زدن با شوهرش شد…مریم ازاتاق خارج شد که مادرش راحت باشد.روی نیمکت نشست،دستی به گلویش کشید می سوخت 
-بفرمایید 
سرش بلند کرد همان مرد بود…لیوانی در دست داشت..دست دراز کردوبرداشت:ممنون
-اوه صداتونم گرفته…آب جوش بخورید خوب میشه 
-شما واقعا دکترید؟
-اول بگومی تونم بشینم؟
-بله بفرمایید
کنارش نشست:چیه به قیافم نمی خوره؟
-برای دکتر بودن زیادی شیک ومرتبید بیشتر به تاجر می خورید 
لبخندی زد:آب وبخور صدات بهتر شه
پرویزبه دختر زیبا رویی که بیشترموهای لختش اززیر شال سفید روی صورتش ریخته نگاه کرد… برجستگی گونه اش از نیم رخ بهتر دیده می شود…. با لرزش دستانش آب خورد.
-پدرتون چه بیماری داره؟
– کلیه.. 
-کار پدرتون چیه؟
مریم دلیل این سوال را نمی دانست.
پرویزبا لبخند مهربانی گفت:می خوام بهتون کمک کنم من یه موسسه خیریه دارم که بیماری های خاص وتحت پوشش دارم 
دختر نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت؟نمی خواست زیر دین کسی باشد اما بخاطر مادرش که آنطور برای شوهرش خودش را به آب آتش می زد قبول کرد.
-پدرم رفتگره…توان پرداخت هزینه سنگین دیالیز ونداریم اما با پس انداز وحقوقی که من می گیرم روزگارو می گذرونیم
پرویز از کتش کارتی درآورد:بفرمایید این آدرس موسسه است بیاید اونجا راهنماییتون می کنن چیکار کنید
مریم کارت برداشت وگفت:ممنون…خدا خیلی دوستم داشته شما رو سر راهم قرار داد
با تاکید گفت:خیلی…چون من اینجا کار نمی کنم،یه بیمار مر گ مغزی بود که خانوادش می خواستن اعضای بدنش واهدا کنن منم از ظهر اینجام
مریم نگاهی به تیپ دکتر انداخت به نظرش برای یک مرد به سن او زیادی جوان بود..شلوار لی مشکی با پیراهن سفید..زیادی خوشتیپ وزیبا بود.
پرویز که زیر نگاه ذربین مریم که از سر تا پااورا کنجکاوانه وارسی می کرد ریز خندید که مریم با تکانی که اومی خورد دست از آنالیز کردنش برداشت.
پرویز با خنده گفت:خوشتیپم نه؟ 
مریم با لبخند وخجالت سرش را پایین انداخت:ببخشید 
-اشکالی نداره…خوشگلی ودردسرش (به لباس های مریم نگاه کرد)مثل اینکه شما برای اومدن خیلی عجله داشتید
به شلوار ودمپایی اش نگاه کرد فقط زحمت پوشیدن مانتو کشیده بود:اره حال بابام اینقدر بد بود که اصلا نفهمیدم چه جوری تا اینجا رسیدم
-اسمت چیه؟
سرش بلند کرد وموهایش کنار زد وگفت:مریم
سرش تکان داد:مریم خانم….منم پرویزم ..پرویز سعادتی
به نظرش فاملیش خیلی آشنا بود ولی افکارش انقدر درگیر پدرش بود که جایی برای فکر کردن نداشت.
پرویز:چیزی شده؟
-نه ..نه فقط فامیلیتون خیلی آشنا بود
پرویز لبخندی زد،که گوشیش زنگ خورد…با دیدن شماره گفت:جانم
مهیار:بابا واسه چی دیر کردی؟
-تو چرا نخوابیدی؟ 
-شام نخوردم منتظر شما بودم
-ببخش باید زنگ میزدم..ببین من شاید تا سه یا چهار نتونم بیام اگه گشنته بخور
-چرا؟هنوز کار داری؟
-نه…یه کارخیره
-آها باشه خدا حافظ
-مهیار شام بخوریا
-باشه بابا خداحافظ
مریم در ذهنش پر از سوال شد«مهیار…مهیار..یعنی همون پسرست؟ پسره اینه؟خب معلومه نه هزارتا پسر به اسم مهیار وجود داره که یکیش پسره این اقاست»
یک دفعه گفت:شما بخاطر من می خواید بمونید؟
با لبخند گفت:بله
می توانست خستگی را در چهره اش ببیند:ولی شما خسته اید از ظهر اتاق عمل بودید
– خیلی شبا دیگه خوابم نمی بره…اینم بهانه ای شده که امشبم نخوابم
پرویز گرم صحبت با دختر شیرین زبانی شده بود که از حرف هایش خسته نمیشد طوری داستان تعریف می کرد که آدم مشتاق ادامه شنیدن حرفش میشد… پرویز تا ساعت چهارماند وآنها را به خانه رساند.جواد پیاده شد:
-دستتون درد نکنه خدا به بچه هاتون سلامتی بده 
پرویز به مردی که همسن خودش اما پیر تر نشان میداد لبخندی زد وگفت:خواهش می کنم…بفرمایید تو استراحت کنید
ناهید تشکر کرد ووارد خانه شد مریم می خواست برود که پرویز صدایش زد:مریم خانم
برگشت:بله
-به پدرتون بگید دیگه کار نکنه
-کاش کم گفته بودم…نمی خواد سر بار کسی باشه میگه تازندم باید کارکنم،خودمون هم خسته شدیم از بس بهش گفتیم
-الان که وقتش نیست ولی یه روز میام باهاش حرف میزنم 
-ممنون ..خیلی لطف کردید واقعا نمیدونم بابت کاری که کردید چطور….
-مریم خانم..برو بخواب خیلی خسته ای شب بخیر
پرویز اجازه نداد غروردختر بخاطرچند تومن بشکند وتشکر کند …مریم مرد بزرگواری جلویش می دید که نظریش ندیده بود.
وارد خانه شد…پریسا روی زمین نشسته بود وامین روی پایش خوابیده بود.با دیدن مریم گفت:مامان راست میگه حال بابا خوبه؟واقعا احتیاج به عمل نداشت؟
لبخندی به این همه مهربانی ودلسوزی زد خواهرش را می شناخت ظاهرش برعکس با طنش بود.
-آره خوبه فقط باید استراحت کنه که کلا تو کت بابای ما نمیره….اینو چه جوری بلند کنیم؟
-نمی خواد برو یه بالشت وپتو بیار همین جا بخوابه 
امین در هال خوابید ومریم وپریسا به اتاقشان رفتند…پریسا که ان همه نگرانی مریم برای پدرش دیده بود یک سوال در ذهنش می چرخید.
پریسا:مریم..
-هوم…
-اگه یه روز من به یکی از اعضای بدنت…مثلا قلبت احتیاج داشته باشم میدی؟
به پهلوخوابیده بود لبخندی زد می خواست خواهرش را امتحان کند:اره میدم
سرش را از تخت آویزان کرد:یعنی اینقدر من ودوس داری؟ که قلبت وبهم بدی؟
-آره
-دروغ نگو
-امتحان کن…
-نچ نمی ارزه شب بخیر 
-صبح بخیر..ساعت 4صبحه
به یک دقیقه نکشید که خواب رفتند…با سرو صدای جارو برقی چشم باز کرد درک درستی از موقعیتش نداشت…یک دفعه با یاد آوری شرکت سریع نشست به سمت گوشی اش رفت…هشت ونیم بود مشغول گرفتن شماره شد واز اتاق بیرون آمد…به سمت جارو برقی که مادرش مشغول جارو کردن بود رفت وخاموشش کرد…گوشی در گوشش گذاشت:
-مامان برای چی بیدارم نکردی؟
اولین بوق
-گفتم دیشب دیر خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم 
دومین بوق
-وقتی اخراجم کردن اونوقت دلتون میاد بیدارم کنی؟
سومین بوق 
-حالا که چیزی نشده زنگ بزن بگو…
صالحی:بله
مریم به معنی یک لحظه دستش را بالا آورد:خانم صالحی شما کجا هستید گوشی رو برنمی دارید؟
-اتاق آقای فرخی…شما چرا هنوز نیومدید؟
-ترجیه میدم به رئیسم جواب پس بدم….لطفا به اتاق اقای فرخی وصل کنید
صالحی با غضب دکمه زد:آقای فرخی خانم همتی هستند تماس گرفتن با شما کار دارند.
فرخی که نگران نیامدن مریم بود سریع گفت:وصل کن
مریم:سلام آقای فرخی
-سلام معلوم هست کجایید؟ اصلا مگه قرار نشد شما دیگه دیر نیاید؟می دونید الان ساعت چنده؟
مریم متوجه لحن نگران فرخی شد اما سرچشمه این همه نگرانی نمی دانست.
– بخاطر دیر کردنم واقعا شرمندم…ولی میشه امروز وبهم مرخصی بدید؟
-اتفاقی افتاده؟شما حالتون خوبه؟
دلش میخواست بخاطر این همه نگرانی بی مورد رئیسش بلند بخندد اما از طرفی آرزو می کرد که ای کاش نگران او بود ومی توانست با گفتن شرایط پدرش نوازش ومحبت او را به سمت خودش سوق دهد…اما سرسخت تر از آن بود که درد دلش را به هر کسی بگوید.
-راستش آقای فرخی حال پدرم زیاد خوب نیست میخواستم خونه بمونم ازش مراقبت کنم 
-حالش خیلی بده؟
-نه خوبه الحمدوالله 
-باشه امروز برات مرخصی رد می کنم…امیدوارم حال پدرتم زودتر خوب بشه 
-ممنون خدا حافظ
فرخی چند ثانی ای مکث کرد وگفت:به امید دیدار
فرخی نفس با افسوسی خورد امروز می خواست حرفش رابزند بگوید دوستش دارد که به فرد دیگری فکر نکند…اما نشدباید برای فردا دوباره تمرین کند…نمی دانست دقیق چه بگوید که ناراحت نشود…او یک دختر خاص بود وباید با او خاص صحبت کرد.با یادآوری دو لبخند مریم لبخندی بر لبش نشست.
مریم چند روزی سردر گم اخلاق رئیسش بود…زیادی به او توجه نشان می داد صدای مادرش مجالی برای فکر کردن بیشترنداد.
-اخراجت کرد؟
مریم به چهره آشفته مادرش خندید:نه چرا قیافتو اونجوری کردی؟
-چه میدونم والله یه جوری رفتی تو فکر گفتم اخراجت کرده
-بابا رفت؟
-نه نذاشتم گفتم باید استرحت کنه…بیا بریم صبحونه بخوریم
-مگه نخوردی؟
-نه تنهایی مزه نمی ده
مشغول خوردن صبحانه بودن که ناهید گفت:مریم 
-بله
-من تصمیم وگرفتم می خوام جای منیره برم 
مریم با چشمان گشاد از تعجب گفت:مامان
-گوش کن من حساب کردم بابات ساعت 5میره من ساعت 7این دوساعت ناهار درست می کنم قبل از اومدن باباتم بر میگردم 
-ولی امین وپریسا چی؟
-پریسا که بچه نیست به جای ول گشتن دنبال دوستاش می گم این یک ماه تو خونه مواظب امین باشه 
-یعنی نمی خوای به بابا بگی؟
-بگم قبول می کنه؟نه
-نمی دونم ولی اگه بابا بدونه ناراحت میشه 
-راهی ندارم مریم، پریسا سال دیگه می خواد بره دانشگاه باید دنبال یه کاری باشم که بتونم شهریه این وبدم…بابات دیگه نمی تونه کار کنه
-دیشب اون آقای که بهمون کمک کرد گفت یه موسسه خیریه داره که به بیماران خاص کمک می کنه قرار شد امروز برم کاراشو انجام بدم که تحت پوشش باشیم 
-دلت وخوش نکن اون دفعه هم یه مرد تاجر تو بیمارستان بهمون کمک کرد وگفت از این به بعد خودم خرج بیمارتون ومی دم…کو؟الان کجاست؟
-ولی این مرد خوبی بود خونگرم ومهربون وآقا
-خدا کنه
مریم دلش را به همین آقای مهربان گرم کرد امیدوار بود کمکش کند تا بارِ یکی از شانه هایش سبک شود. 
********* 
روی تختش دراز کشیده بود دستمال از کشوی میز عسلیش بیرون کشید بویش کرد..وجودش آرام شد باز در کشویش گذاشت باید جای مطمئن تری برایش پیدا می کرد.سایه به اتاق آمد وروی مهیار نشست.
-سایه جان چرا این عادت وتر ک نمی کنی؟
-چی؟
-همین که خودت وپرت می کنی ورو شکم من می شینی…دل ورودم وریختی بیرون دختر
خندید:حال میده نه اینکه سفت آدم دلش می خواد روش بپر بپر کنه
-بله؟!!!…بذار یه روز بیام رو شکمت بشینم ببینم خوشت میاد
-نه دیگه توسنگینی…نشستن تو همزمان میشه بامرگ من 
مهیار بلند خندید:ماشاالله زبون که نیست 
-می خوای بری زن بگیری؟
-نه فقط می بینمش 
-همین ؟
-بله …نکنه می خواستی عقدش کنم ورش دارم بیارمش؟
سایه که متوجه کلمه عقد نشده بود گفت:آره بیارش 
مهیار خندید وگفت:مشقات ونوشتی؟
-آره خاله غزاله بهم گفت 
-راضی هستی ازش خانوم ؟خوشگل که هست؟
-بله خوشگله…می تونم رو درسم تمرکزکنم 
-خب خدا رو شکر که مجبور نشدیم از خارج برات معلم وارد کنیم 
-اره والله همین و بگو 
سایه با شنیدن صدای پدرش از روی مهیار بلند شد وداد زد:بابا اومد
نفس عمیقی کشید ونشست سنگینی که هر روز به وزن سایه اضافه می شد ومی توانست حس کند.پدرش تقه ای به در زد وگفت:نمی خوای حاضر شی؟
-زود نیست؟
-نه عمت برای ساعت 9هماهنگ کرده الانم 8
-یه ذره استرس دارم 
پرویز کنار پسرش نشست وگفت:تو و استرس؟… لباس خریدی؟
-آره دیروز فرزین به زور بردم…داخل کمد می خواید ببینید
پرویز به طرف کمد رفت..با دیدن لباس لبخندی زد وگفت:خوشگله…پاشو بابا بپوش بریم 
-هنوزعمه اینا که نیومدن
-تو راهن تو بپوشی اونام رسیدن 
مهیار با بی میلی بلند شد پرویز لباس ها را به دستش داد گونه اش کشید وگفت:
-قیافتو اونجوری نکن انگار برای اون می خواد خواستگاربیاد …می گی نه تموم،قراره بخاطر عمت بریم که ناراحت نشه 
از سر ناچاری باشه ای گفت ومشغول پوشیدن لباس شد.چند دقیقه بعد پرویز وارد شد وبا دیدن پسرش در آن کت وشلوار که بنظرش زیباتر از هر روز دیگر شده بود …لبخند حسرت باری زد که ای کاش می دید؟نزدیک تر رفت وپسرش را در آغوش گرفت وبویش کرد مهیار که از کار پدرش متعجب شد گفت:
-چیزی شده بابا؟
پرویز بغضش را فرو فرستاد وبا بوسیدن پیشانیش گفت:نه بابا می خواستم پسرم وبغل کنم اشکال داره ؟
-نه…عمه اینا نیومدن؟
زنگ خانه به صدا درآمد.پرویز:خودشونن بریم 
-بابا عصام 
با گفتن عصا انگار چنگ به قلب پرویز زده باشد بازوی پسرش گرفت وگفت:هر وقت من مُردم بگو عصا 
با لحن اعتراضی گفت:بابا
-بریم منتظرن 
راحله دوبارزنگ زد که پرویز با عجله به آشپزخانه رفت ودکمه آیفون زد…سایه آماده کنار مهیار ایستاد پرویز با چشمای باز به او که دست برادرش گرفته بود نگاه کرد:
-کجا خانوم؟
-منم میام یه حرف هایی دارم که باید به عروسمون بگم 
مهیار خندید وپرویز سعی کرد جلوی خندش بگیرد روبه رویش روی پنجه پا زانو زد بازو هایش گرفت وگفت:
-سایه جان اونجا جای شما نیست حرفای شما هم خودم به عروسمون می گم…الان مستانه میاد پیشت بمونه 
-نمی خوام منم می خوام بیام 
مهیار:مستانه تا کی می مونه؟
مستانه گرفته تر از همیشه وارد شد وبا صدای بی جانی سلام کرد:سلام
پرویز:سلام عزیزم خوبی؟
سرش تکان داد و به مهیار نگاه کرد او جوابش نداد دلخور شد:دایی مامان اینا بیرون منتظرن
آنها به طرف در حرکت کردند وسایه دنبالشان رفت«بابا» مستانه سریع بغلش کرد:بیا بریم برات قصه بگم 
تا زمانی که از در خارج شدند مستانه به مهیار که در ان کت وشلوار بی نظیر شده بود نگاه می کرد.سوار ماشین شدند عزیز جلو نشسته بود و پرویز وراحله عقب چپ وراست مهیار..مسعود شوهر راحله رانندگی می کرد عزیز گفت:
-خوبی مادر جون؟
مهیار:خوبم…با این آشی که عمه برام پخته بهترم میشم 
پرویز خندید وراحله گفت:کشکم روش بریزی خوشمزه تر می شه
مسعود:اینجوری که زن من بی تاب زن داد توئه فکر کنم تاریخ عقد وعروسی هم مشخص کرده ما رو هم داره برای تایید می بره 
خندیدند راحله با یک مسعود گفتن شوهرش را ساکت کرد رو به مهیار نشست وگفت:ببین عمه این دختره قبل از اینکه اینجوری بشه خیلی خوستگار داشته ولی بعد از، از دست دادن چشمش افسردگی گرفته ویه کمی هم عصبی شده اگه یه وقت موقع حرف زدن عصبانی شد تو به دل نگیر 
مهیار:اونم دارن به زور شوهر میدن؟
راحله خواست چیزی بگوید پرویز با دست اشاره کرد چیزی نگوید:عزیزم کسی تورو مجبور به این ازدواج نمی کنه
راحله :آره نمی کنیم ولی از دختره خوشت میاد 
عزیز:وا..همچین می گی خوشت میاد انگار به زور می خوای به بچم ببندیش
مهیار:آی گفتی عزیز حرف دل من وزدی
راحله:حالا بیا و خوبی کن
پرویز:خواهرم ومظلوم گیر آوردین؟
تا رسیدن به خانه در مورد ازدواج مهیار با دختر بحث می کردند تنها کسی که اظهار نظر نمی کرد مسعود بود…بعد از دادن گل توسط پرویز به عروس همه در جایشان نشستند.دختربرای آوردن چایی به آشپزخانه رفت غمگین بود چند قطره اشک از همان یک چشمش جاری شد اصلا دلش رضا به ازدواج نبود به زور پدرش وخواهش های مادرش حاضر شد در این مراسم حضور داشته باشد به تعداد مهمان ها چای ریخت وبرد به همه تعارف کرد نوبت به داماد که رسید نگاهش کرد آب دهنش قورت داد…موقع خواستگاری داماد در چشم عروس نگاه می کرد ولبخندی ازروی تشکر میزند اما این…پرویز چای برداشت وتشکر کرد دختر با دل گرفته وماتم زده روی یکی از مبل ها نشست.پرویز به دختر نگاه کرد زیبا بود چشم های آبی وموهای بور توصیفش فقط می توان گفت عروسک…بعد از صحبت های متفرقه 
پرویز اجازه گرفت که دختر وپسر با هم صحبتی داشته باشند…قسمتی از برنامه خواستگاری که مهیار اصلا دوست نداشت.عروس بلند شد وراحله برای کمک به مهیار کنارش رفت هر سه به اتاق دختر رفتند.مهیار را روی تخت نشاندراحله با خوشحالی گفت:
-هر چقدر دلتون می خواد حرف بزنید خجالتم نکشید 
چقدر به خودش امیدواری می داد که مهیار راضی به این ازدواج شود.بعد از چند دقیقه سکوت مهیار گفت:فکر کنم مار و آوردن اینجا که حرف بزنیم 
-ولی فکر کنم شما تمایلی به حرف زدن ندارید
-شما عادت دارید از روی فکر کردن به اطمینان برسید؟من می خوام ولی نمی دونم در مورد چی باید حرف زد
-آیندمون 
-یعنی قرار ازدواج کنیم؟
-خانوادهامون اینطور میخوان
-شما نمی خواین؟
-چرا شما باید سوال کنید من جواب بدم؟
لبخندی زد وگفت: ببخشید…شما شروع کنید چون مقدمین
دختر از لبخندی که زده بود تعجب کرد لبخندی که هیچ غم وناراحتی دیده نمیشد شاد شاد انگا رازاینکه نابیناست ناراحت نیست.
-من سارام 25سالمه لیسانس تربیت بدنی دارم قبل از اینکه اینجوری بشم می خواستم مربی والبیال بشم اما اعتماد بنفسم واز دست دادم وخونه نشین شدم حتی تا سر کوچه هم نمی رم…اگه بیرون بخوایم بریم فقط شب میرم 
مهیار با لحن نوازش گونه گفت:اوضاعتون از من خیلی بهتره تو می تونی دنیا رو به یه چشم ببینی اما من دنیام شده تک رنگ،سیاه …ناامید نشو تو میتونی یه مربی خوب بشی اگر بخوای
-می خوام نمی تونم …..ترس از مسخره شدن دارم…اینکه تحقیرم کنن وکسی قبولم نکنه 
-دوستی نداری؟
-چرا ولی کم بهم سر می زنن…نیومدنشون بهتره چون همش با ترحم نگام می کنن وحرف میزنن 
-ولی من یه دوست خیلی خوب دارم، اسمش فرزینه تقریبا کل هفته پیشمِ اگه نتونه بیاد بهم زنگ می زنه 
-خوش بحالتون…(به چشمای مهیار خیره شد)شما توی تصادف چشماتون از دست دادید؟
-بله
-چرا عمل نکردید؟
-عمل کردم سه بار…دکترا گفتن هنوز امید هست دوباره باید عمل کنم …دیگه نخواستم چون خسته شدم اگه قرار بود ببینم تو همون سه تا عمل یه معجزه ای می شد
آنها بدون توجه به ساعت از هر دری حرف می زدن الا زندگی وآیندشان….انگار آن دو نفر برای درد ودل درآن اتاق گذاشته بودند…بعد از گذشت یک ساعت سارا که مهیار خوشش آمده بود ومی دانست برای زندگی اش مرد ایده الیست حتی با نداشتن چشم هایش از روی صندلی بلند شد وبا فاصله کم کنارش نشست با بوی عطر شیرینی که مشامش رسید سرش را به آن سمت چرخاند دختر با تعجب گفت:
-فهمیدی کجا نشستم؟
-هم تخت تکون خورد هم بوی عطرتون 
-آها..شما قبلا ازدواج کرده بودید؟
باید نظر مهیار را به طرف خودش جلب می کرد.
-آره نامزد داشتم که بخاطر چشمام رفت
-هنوز دوستش داری؟
-اون دیگه شوهر داره…شما چی؟
-نه با یه پسر دوست بودم قرار شد با هم ازدواج کنیم که …قضیه منم مثل شما شد
مهیار باید حرفش میزد اگر بیشتر از این طول بکشد ممکن است عمه اش فکر های جالبی درباره اش کند.
مهیار:می خوام یه چیزی رک بهتون بگم امیدوارم ناراحت نشید
دختر جا خورد وبا تردید گفت:بفرمایید
-ببینید اگر شما می خواید با من ازدواج کنید من حرفی ندارم یعنی جوابم مثبته ولی…راستش وبخواید من تمایلی به ازدواج ندارم نه با شما نه کس دیگه
با دلخوری:پس چرا اومدید؟
-به اصرار عمه ام
هر چند در همان یک ساعت وچند دقیقه مهر مهیار به دلش نشسته بود ولی با لجبازی گفت:
-می دونید اگه منم می خواستم ازدواج کنم به اصرار خانوادم بوده یه جوری حرف نزدید که انگار من رو دست پدر مادرم موندم و شما امدید از سر ترحم ودلسوزی با من ازدواج کنید، من شرایطم خیلی بهتر از شماست که هیچی نمی بینید من هم خوشگلم هم تحصیل کرده می دونستید چقدر خواستگار داشتم؟نه نمی فهمید چون هیچی نمی بیند چون چشمای رنگی زیبام ونمی بینی و…
میان حرفش آمد از حرف هایش دلگیر نشد حالش را می دانست با لحن مهربانی گفت :
-صبر کن سارا خانم چرا تخت گاز دارید میرید؟من که گفتم رک می خوام حرفمو بزنم می دونم لیاقت شما بیشترازمن سررا پا تقصیره..من که گفتم حاضرم باهاتون ازدواج کنم چون برام فرقی نمی کنه زنم کیه …..من نمی بینم پس انتظار دوست داشتن واز من نداشته باشید
دختر با بغض بلند شد وگفت:ولی واسه من فرق می کنه دلم می خواد همسرم دوستم داشته باشه…فکر کنم دیگه حرفی برای گفتن نداشته باشیم 
-منم همین فکرو می کنم
دختر با غیض وعصبانیت از اتاق خارج شد ودر مقابل چشمان منتظر همه به طبقه بالا رفت…همه چشمانشان حالت بهت گرفته بود راحله به طرف اتاق رفت وگفت:
-چی به دختره گفتی اتیشی شد؟
-به تفاهم نرسیدیم 
از اتاق خارج شدند وروی مبل نشستند مسعود دم گوش مهیار گفت:
-خوشم اومد گربه ودم حجله کشتی کاش منم روز اول جرات تو رو داشتم تا عمه ات اینجوری از من سواری نگیره 
مهیار لبخندی زد وچیزی نگفت پرویز به حال گرفته پسرش نگاه کرد مطمئن بود مهیار حرف دلش را زده که دختر از دستش عصبانی شده مادر سارا که برای پرسیدن حالش به طبقه بالا رفت آنها هم بعد از 15 دققیه نشستن بلند شدند ورفتند .
در ماشین نشسته بودند که راحله پرسید:نمی خوای بگی به دختره چی گفتی؟
مسعود:زشته زن این چه سوالی می پرسی تو؟
عزیز:نمیشه فردا سیم جین بچم کنی؟
مهیار :اشکال نداره اگه نگم تا فردا کچلم می کنه…عمه جون بهش گفتم تمایلی به این ازدواج ندارم جوابم مثبته ولی دوستش ندارم اونم ناراحت شد وگفت دلش می خواد با کسی ازدواج کنه که دوست داشته باشه 
راحله:همین؟یعنی با همین لحن گفتی که اونجوری ناراحت شد؟
-بله همین جوری سعی کردم طوری بگم که ناراحت نشه که شد
-آخه این چه حرفی بود تو زدی ؟
عزیز:مادر جان ول کن 
پرویز:راحله جان تمومش کن…مگه قرار نشد مهیار دختره رو نخواد دیگه حرفی در موردش نزنیم؟
-چرا ولی نه اینکه یه راست بره به دختره بگه نمی خوامت حد اقل می ذاشت بیایم خونه یکی دو روزبعد زنگ بزنیم بگیم مهیار نخواست 
مهیار که دیگر صبرش سر کشیدو سعی می کرد صدایش بلند نشود:چی می گی عمه؟دوروز دیگه به چه بهانه ای می خواستی ردش کنی ها؟!!…مگه من دیدم که بگم نمی خوام عیب رو کجاش بذارم؟ که نمی بینه؟ خودم که بدترم..عمه ولم کن زن نمی خوام..ولم کنید 
اشکهایش جاری شد پرویز پسرش را در آغوش گرفت با خشم وتاسف برای راحله سر تکان داد…گفته بود اصرار نکند اما دلسوزی بیش ازحدش باعث ناراحتی برادر زاده اش شد…دستی به شانه اش کشید وگفت:
-ببخش مهیار جان زیاده روی کردم به خدا همش به خاطر خودته نمی خوام تو اون خونه تنها باشی…قول می دم دیگه حرف ازدواج پیش نکشم خوبه؟
مسعود:راحله جان شما نباید به طرف چیزی سوقش بدی که تمایلی نداره 
راحله:حالا نمی خواد تو نصف شبی واسه من لفظ قلم حرف بزنی 
با این حرف مهیار خندید سرش را از روی شانه پدرش برداشت…عزیز گفت:
-خودم برای پسرم یه زن خوشگل که دوتا چشمش ببینه پیدا می کنم این عمتم ول کن همش دنبال دختر کوره
پرویز:مادر مهیار کلا نمی خواد زن بگیره..مگه نه بابا؟
نمی دانست از حسی که هنوز اطمینان ندارد چه بگوید…فقط گفت:شاید یه روز ازدواج کردم ولی حالا نه
مسعود خندید:ای کلک نکنه کسی و زیر سر داری و رو نمی کنی آره؟
-خواهش می کنم جلوی عمه این حرف ونزنید که فردا کل تهران ومیذاره زیر پاش که دختره روپیدا کنه 
همه خندیدند جز پرویز که با تبسم سر همه ی هستی وزندگی اش بوسید…جلوی خانه پارک کرد پیاده شدند.
راحله:پرویزجان به مستانه بگو بیاد بریم
-بذار یه شب مهمون داییش باشه
-فردا کلاس داره می دونی که خوابش سنگینه
مسعود:ولش کن بذار یه شب بمونه خدا حافظ
-به سلامت 
با بوقی که زدند از آنجا دور شدند.
مهیار:بابا برای چی گفتی مستانه بمونه؟
به صورت ناراحت مهیار نگاه کرد:یعنی چی؟نمی خواستی بمونه؟
پدرش که از اتفاقای بینشان بی خبر بود… نمی خواست مسئله باز تر کند.
-نه گفتم خوابش سنگینه شاید صبح بیدار نشه …زنگ بزن یه لنگ پا اینجا وایسادیم 
زنگ زد ولی می دانست موضوع خواب مستانه نیست.
-کیه؟
-منم دایی باز کن 
با هم وارد خانه شدند…مستانه آماده رفتن بود:پس مامان اینا کو؟
-فرستادمشون رفت امشب مهمونی خودمی
مستانه نگاهش افتاد به چهره گرفته وعبوس مهیار از ماندنش ناراضی بود می دانست اما او کوتاه نمی آمد.
مهیار به سمت اتاقش می رفت بی هوا نزدیک بود به دیوار بخورد که مستانه سریع به طرفش رفت وبازویش کشید:مواظب باش
بازویش کشید وبا اخم ولحن تندی گفت:ولم کن 
وراهش را به سمت اتاقش کج کرد..مستانه بغض کرد ودلگیر از رفتار پسر داییش.پرویز جلو آمد وگفت:ناراحت نباش چند روزیه حال خوشی نداره.
مستانه به لبخند تلخی اکتفا کرد.مهیارروی تختش نشست وزیر لب گفت:ببخش مستی بخاطر خودته نباید به من دل می بستی از این به بعد رفتارم باهات همینه
لباسش در اورد وروی تخت روی شکمش خوابید…چند ثانیه بعد دست کوچکی تا نصف شانه اش آمد…چشم باز کرد وگفت:سایه تویی؟
-بله
-چرا نخوابیدی؟
-تو که می دونی بدون تو خوابم نمی بره….چی شد دختره خوب نبود؟
مهیار دستش باز کرد وسایه را در آغوش کشید با لبخند گفت:اول اینکه دختره نه خانم، زشت میگی دختر..دوما نه دوستش نداشتم
-بهتر جای من وتنگ می کرد 
مهیار لبخندی زد وسایه خودش را بیشتردر آغوش برادرش جای داد وخوابید…چند ساعتی گذشته بود اما هنوز مهیار بیدار بود آهسته روی صورت سایه دست کشید وقتی از بسته بودن چشم هایش مطمئن شد به پهلوی راست چرخید..از کشو دستمالی که به عطر سرد آغشته بود برداشت بویش کرد.کاش می توانست صاحب دستمال را دوباره ببیند.با آن دستمال مثل یک شی قیمتی برخورد می کرد برایش ارزشمند بود روی صورتش گذاشت ونفس عمیق کشید با خودش نجوا کرد:
-فکر کنم عاشقت شدم مریم 
پرویز وضو گرفت وبرای بیدار کردن مهیار به اتاقش رفت نزدیک تخت شد..با دیدن دستمالی که در دست پسرش که به پهلو خوابیده بود کنجکاو شد،نکند دیشب گریه کرده وبا این اشک هایش را پاک کرده؟
آرام طوری که مهیار بیدار نشود دستمال برداشت با دیدن اسم مریم که با حروف لاتین گوشه ای دوخته شده ابروی بالا انداخت ولبخندی زد:
-پس بخاطر همین بود می گفتی زن نمی خوام خودت ویکی رو میخواستی
دستمال روی میز گذاشت وبیرون رفت.
سر میز صبحانه بودند این روزها که سایه به مدرسه می رود پرویز خودش صبحانه حاضر می کند می داند منیره این موقع صبح نمی تواند خودش را به آنها برساند…مخصوصا حالا که پایش هم شکسته
پرویز بالای سر سایه ایستاده وبرایش لقمه می گیرد:بخور بابا الان سرویس میاد
سایه لیوان شیرش را سر کشید:بابا هولم نکنید بذارید لقممو بجوم
مهیار که مشغول خوردن بود خندید:بابا بذار راحت صبحونش وبخوره 
-نمیشه الان سرویس میاد زیاد هم منتظر نمی مونه بعد مجبورم خودم ببرمش
سایه:خوب مثل یه پدر وظیفه شناس دختر تو برسون 
پرویز می دانست اگر چیزی بگوید جوابش می گیردبا اخم ظریفی گفت:چشم حالا هم هر چی خوردی بسه پاشو 
مقنعه روی صندلی برداشت وبا عجله کج سرش کرد وبه طرف مهیار رفت…بوسیدش وبا خداحافظی از آشپزخانه بیرون آمد…مستانه که به سمت آشپزخانه می رفت با دیدن سایه که با مقنعه کج وکوله با خنده دار شده بود گفت:صبر کن
سایه ایستاد…مستانه مقنعه اش درست کرد وگفت:حالا بهتر شد..دفعه بعد وقتی بابات صدات می زنه زود بیدار شو تا مجبور نباشی اینجوری با هول کاراتو انجام بدی
-چشم خدا حافظ
سریع با پدرش بیرون رفت.مستانه به آشپزخانه رفت با دیدن مهیار که مشغول خوردن صبحانه هست تک سرفه ای برای اعلام حضورش کرد..که فقط چند ثانیه ای دست مهیار برای پخش کردن شکلات روی نان تست ثابت ماند ودوباره مشغول شد.مستانه سلام آرامی گفت که بی پاسخ ماند….لبش گاز گرفت و به سمت قوری رفت بعد از ریختن چای رو به روی مهیار نشست….می دانست مهیار برای اینجور کارها از کسی کمک نمی گیرد اما باز هم گفت: 
-می خوای برات لقمه بگیرم؟
-چلاق نیستم 
-از من متنفری؟
مهیار از کسی تنفر نداشت حتی از رکسانا..اما باید کاری می کرد که مستانه فراموشش کند.
-اره حوصله شنیدن حرف های تکراری هم ندارم لطف کن دیگه حرف نزن
مستانه با دلی آرزده مهیار را تماشا کرد و با بغض رو به گریه بلند شد واز آشپزخانه خارج شد.
با صدایی کشیده شندن صندلی روی زمین وصدای پاشنه صندلی که هر لحظه دور تر میشد فهمید …مستانه رفت.نان تستش را به میز زد:منو ببخش چاره ای ندارم
پرویز داخل شد با نبود مستانه گفت:مستانه کو؟صبحونه نخورد؟
-نه…فکر کنم حضور من معذبش کرده
پرویز کنارش نشست وبا لحن شوخی گفت:توو مستانه از کی معذب شدید؟
مهیار بی حوصله بلند شد وگفت:من معذب بودم گفتم بره
-مهیار
برای عوض کردن موضع گفت:کی می خواید یکی رو جای منیره خانم بیارید؟
-حالا قراره یکی رو معرفی کنه ببینم کی میاد.
مهیار بدون حرفی از آشپزخانه خارج شد وبه سمت اتاق سفالیش رفت.از رفتار خودش با مستانه عصبی بود دوست نداشت آزرده اش کند اما تنها راه همین بود.گل سفالی را محکم روی صفحه میزد باید عصبانیتش را تخلیه می کرد…سرش روی گل ها گذاشت وارام گریه می کرد که دست دخترانه ای آرام موهایش را نوازش کرد…دلش این نوازش ها را می خواست برای آرام شدنش..سر بلند کرد:
-نکن..ازاینجا برو
مستانه:چرا گریه می کنی مهیار؟
داد زد:گفتم برو
-نمیرم..تو دروغ میگی که از من متنفری، می دونم بخاطر اینکه عشقتو فراموش کنم اینجوری رفتار می کنی اما کنار نمی کشم 
کنارش ایستاد صورتش بوسید:دوست دارم
سریع آنجا را ترک کرد مهیار ماند وحسش حس دوست داشتنی که به مستانه داشت آن هم فقط به عنوان دختر عمه نه بیشتر کاش می توانست به او بگوید جایگاهت فقط دختر عمه است وبس نمی توانست به کسی بگوید دختری دوست دارد به یقین مسخره اش می کردن که تو ندیده چطور عاشق شدی؟وتوضیحش سخت است که او با قلب عاشق شده نه چشم…چشمی که فقظ ظاهر می بیند.
********* 
از اتاق فرخی بیرون آمد..موبایلش زنگ خورد با دیدن شماره ناشناس در جواب داد ن تردید داشت.زنگ تلفن قطع شد به سمت اتاق رفت دوباره زنگ خورد با کمی ترس دکمه سبز فشارداد:
-بله
-سلام چرا جواب نمیدی مریم؟
با خیال اسوده گفت:ببخش مامان شماره ناشناس بود ترسیدم…
-از چی ترسیدی؟
-هیچی..کاری داشتی؟
-وای آره..بگو اینجا کجاست؟
مریم خندید وگفت:اینجا لندن است شما به..
-اِه مریم جدی می گم
-خب اونجا یه خونه است که شما رفتید وجای منیره خانم کار می کنید
-حالا بگو خونه ی کیه؟
-هووووم..نمیدونم
-می دونستم حتی نمی تونی حدس بزنی…خونه سعادتی، همون دکتره که اون شب تو بیمارستان بهمون کمک کرد یادته؟
مریم نمی دانست محبت کسی را فراموش کندبا بهت گفت:نه..شوخی می کنی؟
-نه منم که اول دیدمش تعجب کردم بنده خدا اونم تا منو دید لبخندی زد وگفت خوش وامدی…باورت میشه؟
سوالی ذهن مریم را درگیر کرده بود:مامان
-جونم
-یه پسر نابینا نداره؟
-وا خوب معلومه که داره چند دفعه منیره خانم گفت… چقدر خوشگله دلم ریش ریش شد وقتی دیدمش
-اِس…اسمش چیه؟
-مهیار 
به پشتی صندلی تکیه داد خودش بود همان پسر که چند باری دیده پس پسرشه…چرا سرنوشت باید اینطور ان دورا بهم نزدیک می کرد؟
-مامان دیگه کاری نداری من…من اینجا خیلی کار دارم
-نه مادر به کارت برس خدا حافظ
روی صورتش دست گذاشت داغ شده بود گیج شده بود یعنی چی؟..چطور امکان دارد پسری که یک روز به عنوان رهگذر به او کمک کرد حالا…. به سرش تکانی داد ومشغول نوشتن شد نمی خواست به او فکرکند.
فرخی در اتاق کلافه راه می رفت دکمه پیراهنش باز وبسته می کرد نمی دانست لباس مناسبی پوشیده یا نه چند بار خودش را چک کرد عطرش را دوباره تجدید کرد نفس عمیقی کشیدوبرای اولین بار در این سه سال به اتاق مریم رفت چند ضربه به در زد مریم به خیال صالحی اجازه ورود می دهد…فرخی وارد شد با لبخند به مریم که سرش با نوشتن گرم است نگاه کرد..چقدر دوستش داشت..نمی دانست واقعا عشق وعلاقه است یا عادت که در این سه سال به آن دچار شده…رو به روی میزش ایستاد تک سرفه ای کرد مریم سریع سر بلند کرد با دیدن فرخی هول شد وایستاد وموهایش در مقنعه فرستاد:
-سلام
خندید:علیک سلام چند بار سلام می کنی؟
به موهایش که چموشانه بیرون ریخته می شدن نگاه کرد:چند بار گفتم یه گیره بزن موهات نیات بیرون؟
مریم آنقدر از امدن فرخی غافلگیر شده بود که متوجه لحن صمیمانه فرخی نشده بود:
-ببخشید گیره میزنم ولی بخاطر اینکه پرپشت دیگه…نمی تونم کاری بکنم ….با من امری داشتید؟
-با من امری داشتید نه؟با من کاری داری؟آره میشه با من تا جایی بیای؟
ابروی بالا انداخت:بله…یعنی کجا؟برای چی؟
خندید:هول نشو یکی یکی…تا پارک نزدیک شرکت…اگه سردتونه میریم کافی شاپ
-واسه چی؟ 
-می خوام امروز و برای خودم باشم 
مریم سردرگرم وناتوان ازحلاجی حرف های رئیسش:کارای شرکت دیگه؟
خندید:نه کارای خودم..کیفتون وبردارید بریم دیگه
-کجا؟….ببخشید منظورم ..کارای شرکت چی میشه؟
-کار همیشه هست 
مریم گیج از این همه اصرار گفت:اجازه بدید حاضرشم 
با خوشحالی یک قدم به عقب رفت:ممنون
به سمت دررفت قبل از باز کردن برگشت وگفت:روسری خیلی بهتون میاد خیلی خانوم تر وبا وقار ترو…..وخواستنی تر میشد،توی پارکینگ منتظرتونم
از اتاق بیرون آمد از خوشحالی دستی بهم زد…دور واطراف نگاهی انداخت کسی نبود که رئیس شرکت را ذوق زده ببیند….برای حاضر شدن به اتاقش رفت….مریم هنوز مسخ شده ایستاده بود وکلمات را آنالیز می کرد…روسری..وقار…خواستنی…� �واستنی یعنی آنقدر در کانون توجه فرخی بوده که می داند چه به او می اید…مریم از این همه توجه لبخندی زد به خودش امیدواری می داد که شاید فرخی علاقه ای به او داشته باشد؛روسری ساتن مشکی که با گل های طوسی تزیین شدن بود از کیفش بیرون کشید وپوشید…در اینه نگاه کرد ولبخندی زد زیر لب گفت:
-من با روسری خواستنی تر میشم،فرخی..کام..یار فرخی داری با من چیکار می کنی؟
آینه اش در کیف گذاشت وبه خودش نگاه کرد یک مانتوی پاییزی سورمه ای که دکمه هایش جفت افقی کنار هم بودند که کمربند جلویش گره داه بود وشلوار کتان مشکی وکفش سرمه ای…. از اتاق خارج شد…دستانش را در جیب مانتویش قرار داد وخودش را به پارکینگ رساند…فرخی دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود با صدای پاشنه کفشی که صلابت ومغرورانه به زمین کوبیده می شد سر بلند کرد وبا دیدن مریم که بدون کوچک ترین لبخند بر لب وجدی به سمتش می آید لبخندی زد و در را برایش باز کرد..خواست چیزی بگوید که فرخی انگشتش را به معنی هیس روی لبش گذاشت.
-امروز قرار نیست با هم تعارف کنیم،پس هر کاری کردیم لازم به تشکرهم نیست … سوار شو بریم
-ولی..
-خواهش می کنم 
سوار شدند و حرکت کردند..مریم به مسیر نگاه کرد وگفت:قرار نبود بریم پارک؟
-نه هوا کمی سرده میریم کافی شاپ 
پشت میز دونفره نشستند…فرخی:چه میل دارید؟
بدون تعارف گفت:کاپیچنو
هر دو سفارشات را دادند…ساکت بودند وحرفی نمی زدن مریم منتظر ومشتاق شنیدن صحبت های فرخی بود..فرخی هم کلافه دست درموهای بلندش می کرد جرات شروع کردن نداشت واز عکس العمل مریم می ترسید شاید هر دختر دیگری بود یقینا جوابش مثبت بود ولی از دل مریم خبر نداشت آخرش چه؟باید بگوید…
مریم به فرخی که مضطرب بود و بیرون تماشا می کرد نگاه کرد وگفت:آقای فرخی
سریع نگاهش کرد:بله
-گفتید با من کار دارید 
-آ..خب اره ولی دارم فکر می کنم ازکجا شروع کنم؟ واز اونجای که اهل حاشیه رفتن نیستم میرم سر اصل مطلب…هر چند برام سخته بدون مقدمه چینی حرف بزنم ولی چون مجبورم آخرش حرفم رو بزنم میگم، نمیدونم جوابتون چیه ولی امیدوارم جوابی که من می خوام باشه …شما نامزد که ندارید؟
مریم با این سوال جا خورد انتظار همچین سوالی نداشت حتی فکرش را هم نمی کرد چنین سوالی بپرسد:خب..خب نه یعنی …ندارم 
-اون مرده چی؟عماد هنوز مزاحمتون میشه؟
-نه…نه رفت 
-خوبه…خواستگار سمج هم که ندارید؟به غیر این پسره که رفت؟
مریم با هر سوالش بیشتر گیج میشد:عرض کردم که نه…ببخشید این سوالا برای چیه؟
فرخی از شاخه به شاخه پریدن خسته شده بود در چشمان مریم خیره شد وبا لبخند گفت:با من ازدواج می کنی؟
چند ثانیه با چشمان متحیرو مغز هنگ شده اش به چشمان میشی رنگ فرخی خیره ماند بعد متوجه سوال شد..شرم وحیای دخترانه اش او را مجبوربه پایین انداختن سرش کرد.
-آقای فرخی..من..من 
آنقدر هیجان واسترس داشت که نمی دانست که چه بگوید…تنها چیزی که میدانست این بود که آنها به درد هم نمی خورن. 
-آقای فرخی من وشما با هم فرق می کنیم
-چه فرقی؟
-همه چیزیمون …فرهنگ ..اعتقاد..خانواده..موقعیت اجتماعی… دنیامون فرق می کنه 
-این حرفا واسه دختر 18ساله وپسر20سالست نه من وشما…ما با حرف زدن هر مشکلی رو می تونیم هل کنیم 
-من..
-فکراتو بکن… موقعیت زندگی من عالیه..نمی خوام فکر کنید مغرور وخودخوام یا چه می دونم خودشفتم ولی هر دختری جای شما بود بله رو میگفت
-اما من هر دختری نیستم 
با لبخند بلند شد…کتش از روی صندلی برداشت با لبخند گفت:میدونم بخاطر همین از شما در خواست ازدواج کردم وگرنه دختر برای من زیاد بود …بریم شرکت که یه ریع دیگه قرار دارم
مریم هنوز نشسته بود باید توضیح میداد…فرخی وقتی تکان نخوردن مریم دید ازپشت خم شد ودر گوشش گفت:مریم پاشو بریم 
با شنیدن اسمش وحس گرمایی که روی شانه هایش بود در جایش میخکوب شد احساس سنگینی در پاهایش می کرد قدرت تکان دادنش نداشت..فرخی کیف مریم از روی میز برداشت وگفت:
-چرا بلند نیمشی مریم ؟
به زحمت برگشت ونگاهش کرد…بنظرش چشمانش زیباتر شده بودند …زبان سنگینش به حرکت درآورد:میشه دیگه اسمم..
-نه… خسته شدم از بس گفتم خانم همتی از این به بعد مریم هستی…خیالت راحت جلوی بقیه اینجوری صدات نمی کنم که برات درد سر بشه…خوشحال میشم تو هم بگی کامیار…زود بیا کنار ماشین منتظرتم 
کامیار با گفتن حرفش احساس سبکی وراحتی می کرد و سر از پا نمی شناخت…بعد از رفتن فرخی لبخندی زد یعنی باور کند کسی که دوستش دارد امروز رسما ازاو خواستگاری کرده؟…چه جوابی به او بدهد؟او مرد بالغی بود مطمئنا برای ازدواج احتیاجی به اجازه خانوادش نداشت اما برای حضور در خواستگاری لازم است باشند.اگر مخالفت کنن چه؟دستی به صورت داغ شده اش کشید وبیرون رفت.
فرخی هنگام رانندگی رو به مریم گفت:چیه چرا قیافتو اونجوری کردی؟
نگاهی به چهره شاد فرخی انداخت ضربان قلبش بالا رفته بود….انگار باید به این طرز حرف زدن عادت کند:چیزیم نیست خوبم
-دقیقا من باید چیکار کنم که لبخند محو سرکارعلیه رو ببینم ها؟
-من دختر لوس وسبک سری نیستم که بی دلیل بخندم یا لبخند بزنم ….جلوی مردا اینجوریم
-یعنی جلوی باباتم همین جوری هستی؟
-معلوم که نه…فقط غریبه ها
-آها پس رئیست غریبه است آره؟باشه حالا که اینطور شد فردا باید جواب منو بدی؟
-چی؟فردا آخه…فردا که خیلی زوده
-زود نیست خیلیم دیره تا فردا هر ثانیه که می گذره یک سال از عمر من کم میشه
با در موندگی در جایش نشست..چه کند؟….با وجود آنکه فرخی را دوست داشت اما انتظار خواستگاری از او نداشت.فکرش را هم نمی کرد که او دوستش داشته باشد باید عاقلانه فکر می کرد او وفرخی هیچ سنخیتی با هم نداشتند فرهنگ واعتقاداتشان فاصله چند کیلومتری با هم داشتند.باید فراموش می کرد باید با این حس دوست داشتن مبارزه می کرد وبه خودش می قبولاند که برای هم ساخته نشدند.
**
با وارد شدن به خانه ودیدن پدرش که خوابیده با نگرانی کنارش نشست خواب بود..به آشپزخانه رفت،مادرش با اشک مشغول درست کردن شربت به لیمو بود.
-مامان بابا چی شده؟فهمید که شما کار می کنید حالش بد شد آره؟ 
-نه مادر…خونه آقای سعادتی بودم بهم زنگ زدن گفتن حال شوهرت بد شده اون دوتا رو ول کردم ورفتم بیمارستان
-حالش خیلی بده؟
-آره…دکتر کاروبراش ممنوع کرده کلیه هاش دیگه به درد نمی خوره باید دنبال کلیه بگردیم
صدای نیمه داد گفت:کلیه؟ دکتر گفت؟!!
-آره…حالا از کجا پیدا کنیم؟الان چند ساله اسمش تو لیست پیوند اما…
گریه مجالی برای حرف زدنش نداد:مامان گریه نکن تورو خدا ایشاالله کلیه پیدا میشه…بهش گفتی از فردا نره سر کار؟
-مادر یه چیزی میگیا…خود دکتر این حرف وبهش زد وگفت نه گفت تا زندم باید کار کنم نمی خوام زن وبچم تو زحمت بیوفتن
رو زمین نشست:وای..بابا چرا حرف گوش نمی کنی؟ 
یک دفعه گفت:با بچه های آقای سعادتی چیکار کردی؟اونا رو دست کی دادی؟
-آقا مهیار گفت برو خودم مواظب خواهرم هستم 
-اون که چیزی نمی بینه چطور می خواست مواظب خواهرش باشه؟
-گفت زنگ میزنم به دوستم بیاد پیشم
با شنیدن کلمه دوست مریم یاد همان پسر چشم آبی در کافی شاپ افتاد که رفتار تندی با او داشت.
-مامان امشب باید با بابا جدی در مورد کار نکردنش حرف بزنیم
-مگه اون موقع باهاش شوخی داشتیم که این دفعه جدی بگیم؟
-نه منظورم اینه که باید طوری بهش بگیم که بفهمه سلامتیش برای ما با ارزش تره…الان خوابه؟
-اره یک ساعتی هست الان باید بیدارش کنم قرصش وبدم
-خوبه پس الان باهاش حرف بزن 
-بذار برای یه وقت دیگه
-نه مامان دیر میشه برید
ناهید با چشمان نگران قرص های همسرش برداشت وکنارش نشست ..بیدارش کرد بعد از خوردن قرص ها مثل همیشه که اضطرابش رابا مالش دست هایش نشان می داد گفت:
-جواد
-بله
-تو زیاد برای ما زحمت کشیدی ما هم بیشتراز توانت ازت انتظار وتوقع نداشتیم 
جواد با لبخند دلگرم کننده ای گفت:حرفت وبزن
-دیگه کارنکن شنیدی که دکترچی گفت باید دنبال کلیه باشیم…این کار کردن تو زبونم لال ایشاالله صد سال عمر کنی..می ترسم ….
-میترسی بمیرم؟…مرگ حقه یکی زودتر یکی دیرتراگر من کار نکنم خرج خونه و بیمارستان می یوفته گردن اون دختر بیچاره؟مریم که یه دست لباس درست وحسابی برای خودش نمی خوره وهمش خرج بیمارستان کوفتی من میشه بذارید بمیرم شما هم کمتر به زحمت میندازم
مریم از آشپزخانه بیرون امد وکنار پدرش نشست:بابا این حرف ونزن…شما نگران خرج بیمارستان نباشید اون یکی دیگه پرداخت می کنه دیگه خرجش با ما نیست 
-کی؟
ناهید:همون که کمکمون کرد تو بیمارستان بعدش اوردمون خونه ..آقای سعادتی
-آها…مرد شریفیه
-اره بابا هست…اون خرج بیمارستان ومی ده شما هم دیگه کار نکنید منم پول خورد وخوارک ودر میارم حله؟
-خرج خونه با تو باشه؟کی گفته پدرتو خونه بخوابه ودخترش بره کار کنه ؟ها؟
-بابا شما فعلا مهمترین اگه خدای نکرده طوریتون بشه این پول دیگه بدردم نمی خوره…باور کنید کفافه زندگیمون ومی ده شما هم به فکر سلامتیتون باشید 
نگاهی به ناهید که نگران به نظر می رسید کرد وبه چهره دخترش که منتظر یک جواب بود…نمی خواست اینطور شود که دخترش کار کند واو در خانه بخوابد..دستش دراز کرد ودخترش را در آغوش گرفت و در گوشش گفت:
-دعا می کنم خدا یه مردی که لیاقت تورو داشته باشه سرراهت قرار بده
با لبخند در چشمان خسته پدرش نگاه کرد:این یعنی باشه؟
-آره اما بذار تا آخر این ماه سر کار بمونم که حقوقمو بدون کسری بدن
-آخه..
ناهید:باشه…خوبه ولی فقط تا اخر این ماه
-چشم خانم چشم…شربت من چی شد؟
-گذاشتم یخچال خنک شه
مریم با خوشحالی پدرش را سفت در آغوشش فشرد وبوسیدش. 
ناهید که برنج های اضافه درقابلمه می ریخت گفت:مریم
-بله
-میگم فردا می تونی چند ساعتی مرخصی بگیری؟
-واسه چی؟
-تولد دختر آقای سعادتیه..دست تنهام گفتم بتونی دو سه ساعتی مرخصی بیگری بیای کمکم خیلی خوب میشه
-چند سالشه؟
-هشت سال چون تو آبان ماه دنیا اومده پارسال ثبت نامش نکردن
خندید:یعنی هشت سالشه کلاس اوله
-آره…بیا ببینش ماشالله اینقدر خوش اندام ودرشتِ که فکر می کنی 9سالشه…یه زبونم داره که کسی حریفش نیست 
-اسمش چیه؟
-سایه
-باشه فردا در خواست مرخصی میدم ببینم چی میشه
-دست درد نکنه
****
در اتاق کارش روسریش مرتب کرد..به اتاق فرخی رفت یک ضربه زد:
-بفرمایید
با اضطراب ودلشوره ای که داشت وارد شد می ترسید جواب بخواهد:سلام
سرش بلند کرد وبا خوشرویی گفت:سلام بیا بشین چرا وایسادی؟
-نه ممنون…چند ساعت مرخصی می خواستم 
-اتفاقی افتاده؟
-نه اتفاق بد نیست …
-فکر کردم اومدی جواب منو بدی.واینسا بشین
-راحتم
-من ناراحتم 
هنوز ایستاده وسرش پایین گرفته بود:مریم بلند شدم می شونمتا 
لبخند محوی زد ونشست فرخی رو به رویش نشسست:خب جواب من چی شد؟
-اجازه بدید فکرامو بکنم یک روز کمه برای یک عمر زندگی 
فرخی بلند شد وکنارش نشست که کمی خودش را جمع کرد در چشمانش نگاه کرد:
-مریم من قول می دم خوشبختت کنم،اگر مشکل تو سطح فرهنگ ومرفه بودن منه که فکر نکنم مشکلی باشه که بخوایم سرش بحث کنیم 
-خانوادتون چی اونا حاضر میشن ازپایین شهر برای پسرشون خواستگاری کنن؟
-من 31سالمه بچه که نیستم تو زندگیم دخالت کنند…فکر نکنم خانواده تو هم مشکلی داشته باشند،باهاشون صحبت کردی؟
-هروقت فکرامو کردم به خانوادمم می گم
فرخی خندید:من جز بله جوابی نمی خواما
باز لبخندی روی لبانش نشاند:شاید پدرم مخالفت کردن
شیرینی از روی میز برداشت وجلویش گرفت:این یعنی بله…پیشاپیش بله شما رو تبریک می گم 
-آقای….
-آقا نه…کامیار…سخت نیست تمرین کنی یاد می گیری..بعد از من تکرار کن..کام…یار میشه کامیار..حالا تکرار کن
-ولی اخه..
-تکرار کن
حس علاقه و دوست داشتن مریم نسبت به فرخی بیشتر می شد واین خودش هم حس می کرد وحالا مطمئن بود دوستش دارد…. خودش هم از این آقا فرخی گفتن ها خسته شده بود وبخاطر نشان دادن علاقه اش وبه قبولاندن به خودش که فرخی با مردهای دیگر فرق میکند ودیگر نمی خواست دربرابرش خشک وجدی رفتار کند.خنده بی صدایی کرد که کامیار شوکه از این خنده زیبا شد.
مریم:کامیار
با بهت به خنده مریم گفت:آفرین..دیدی سخت نبود
در گوشش گفت:خیلی خوشگل می خندی
مریم حس حرارت گرمای شدیدی در بدنش کرد…خجالتی که در صورتش نمایان شد باعث قرمزی گونه هایش شد…ایستاد:
-من دیگه باید برم اگه میشه مرخصیم وبدید
کامیار ایستاد شیرینی جلویش گرفت با لبخند:من قربون این خجالت کشیدن های تو برم…بردار
شرینی برداشت…حالت مریم وصف ناپذیر بود بین شوق وهیجان دوست داشتن واسترس از دست دادنش گیر افتاده بود… دختر بودنش وحس نوازشگونه ی که میخواست خشک وجدی بودنش را کنا ربزند.
فرخی:مرخصیات خیلی داره زیاد میشه ها؟حالا چند ساعت میخوای؟
-سه ساعت
-کم نیست؟تا آخر ساعت کاری بهت مرخصی میدم که با خیال راحت به کارات برسی…جواب منم فردا حاضر کنی
امضاء کرد وجلویش ایستاد:بفرمایید
گفت:خانم محبیان چی؟یه بار ازشون شنیدم می خواست….می خواست با شما ازدواج کنه
خندید:آی حسود…نترس اون ومادرم برام در نظر گرفته که منم دوستش ندارم 
-با اجازه
مریم خواست بیرون برود که فرخی صداش زد:مریم یه لحظه صبر کن 
یک جعبه معرق کاری شده از کشویش بیرون آورد ..روبه رویش ایستاد وبه او داد:ببین خوشت میاد
مریم برداشت ودرجعبه باز کرد..با دیدن آن همه گیره سر دهنش باز ماند:آقای فرخی
فرخی بلند خندید:باز گفت فرخی،تومنو کچل می کنی تا یاد بگیری بگی کامیار…اینا رو گرفتم تا موهای خوشگلت اینقدر نریزن بیرون
مریم دستی به موهای جلویش که بیرون بود کشید…فرخی جلو تر آمد یکی از گیره ها که پاپیون قرمز داشت برداشت و همان دسته عقب کشید وگیره زد:
-حالا خوشگل تر شدی
مریم دیگر نمی توانست آن فضا را تحمل کند سریع بیرون رفت دستش روی قلبش گذاشت ونفس کشید…با لبخند سر خوشی رو به صالحی که با دهن باز،این چند روزه او را نگاه می کرد گفت:
-خسته نباشی خانم صالحی 
به اتاقش رفت وسایلش برداشت ..جعبه در کیفش گذاشت و از شرکت بیرون امد.
*********
فصل ششم 
فضای کوچه آشنا بود…به زیر همان درختی که پسر نابینایی را نجات داد نگاه کرد اگر یادش مانده باشد باید ته کوچه خانه شان باشد.
-الو مامان من الان سر کوچم 
-خب بیا ته کوچه یه در بزرگ سیاه
پس حدسش درست بود با گفتن باشه ای تماس قطع کرد وبه کوچه ای که از درختان پر شده نگاه کرد..زنگ فشرد مادرش در باز کرد ،وارد شد.خانه بزرگ ومجللی بود ..با بسته های خرید به داخل خانه رفت.
-سلام
-سلام مادر دستت درد نکنه چیزای که گفتم خریدی؟
مریم خرید ها روی اپن گذاشت وگفت:بله همه رو 
مانتویش و روسریش در آورد و روی کاناپه جلوی تلویزیون گذاشت نگاه اجمالی و کوتاهی به خانه انداخت.
-مامان اینجا رو خودت تنهایی تمییز می کنی؟
-آره 
-سختت نیست خیلی بزرگه
-چیکار کنم مادر مجبورم 
-خب حالا من چیکار کنم؟
-اینجارو تزیین کن
-راستی بابا فهمید چیزی بهت نگفت؟
-چرا یه کمی دعوا کردیم ولی با صلاح زنونم راضیش کردم
خندید:میشه این صلاح زنونتون به ما هم بگید
ناهید با لبخند پشت مریم نگاه کرد وگفت:سلام خانم صبح بخیر
مریم به پشت برگشت وبا دیدن دختر مو بلند که در لباس خواب، خواب آلود بود نگاه کرد…سایه با دیدن آن جا خوردو با اخمی که مریم داشت بیشترشبیه ناظم مدرسه شان است 
مریم که ترس او رادید لبخندی زد:سلام شما باید سایه خانم باشید درسته؟
فقط سرش تکان داد…دستش دراز کرد وگفت:من مریمم 
دختر وقتی لبخند مهربان مریم دید جلوتر رفت ولبخندی زد:خوشبختم از دیدنتون 
-همچنین…تو از من ترسیدی؟
-یه کوچولو
-خب سایه خانم چون امشب تولد شماست می خوام اینجا روبه سلیقه خودت تزیین کنیم پس بدو برو لباسات وعوض کن یه آبی هم به دست وصورتت بزن وزودی بیا
با شوق دستش به هم زد وگفت:با سلیقه من؟یعنی من بگم؟
-بله 
سایه همان طور که در خانه میدوید وبا دست اشاره می کرد گفت:اینجا بادکنکامون می ذاریم پر پر …اینجا همه عروسکمو میذارم تا همه ببین…روی این میز هم کیک وشیرینی ها میذاریم و……
دخترک با ذوق وهیجان می گفت ومریم بالبخند همه را به یاد می سپرد…وقتی حرف هایش اتمام یافت مریم روبه رویش ایستاد وگفت:
-خوشگل خانم اول صبحونه تو بخوربعد کارمون وشروع می کنیم
-نه من داداشم صبحونه می خورم 
لبخند روی لبانش محو شد تازه یادش آمد کس دیگری هم در این خانه است که زیاد هم ناآشنا نیست…مطمئن بود همان پسر نابیناست.. نمی دانست چرااز دیدار دوباره با او ترس دارد.
-داداشت کجاست؟
-خوابه…بیدارش کنم؟
-نه نه..بذار بخوابه،شما باید صبحونتو بخوری چون می خوایم سالاد الویه درست کنیم 
-وای داداشم عاشق الویه است….من رفتم لباسم وعوض کنم 
با رفتن سایه مریم مشغول خالی کردن خرید ها از کیسه ها شد.یک کادو در آورد وگفت:مامان اینم کادوی شما
ناهید برداشت:دستت درد نکنه چی هست؟
-عروسک سرامیکی 
-من حاضرم
مریم برگشت با دیدن سایه که آماده است لبخندی زد وگفت:یه آهنگ بذاریم؟
جیغ زد:آره..
مریم موسیقی خارجی گذاشت وبا سایه شروع به رقصیدن کردند.
ناهید بلند گفت:مریم صداش وکمتر کن آقا مهیار خوابه
سایه داد زد:الان دیگه باید بیدار شه
سایه جیغ می کشید و میخندید فارغ از هرغم غصه شاد شاد…سایه به رقص مریم نگاه می کرد.
-خاله مریم شما خیلی قشنگ می رقصید
سایه بغل کرد وبا هم می چرخیدند ومی خندیدند….مهیار با صدای بلند موسیقی بیدار شد:
-خدایا چه خبره؟
با یاداوری تولد سایه بالشت روی سرش گذاشت:سایه دیونه شدم صداش وکم کن
پتو روی سرش ودستانش روی گوش هایش گذاشت اما افاقه ای نکرد واز صدای موسیقی کاسته نشد..با کلافگی بلند شد و به حمام رفت بعد از گرفتن دوش به سراغ کمدش رفت…با حسرت دستی به روی همه لباس هایش کشید آرزو می کرد که ای کاش فقط یک بار..فقط یک باردیگر می دید…چشمانش بست باز هم باید کمک می گرفت مشتی به در کمده بسته زد خسته شده بود..با حوله بیرون رفت…مطمئن نبود در آن سرو صدا خواهرش صدایش را بشنود اما سعی خودش کرد:
-سایه
مریم با آن تاپ وشلوارمشکی اش وموهای بازش بدون توجه به اطرافش با سایه می رقصید وکسی نه مهیار می دید ونه صدایش می شنید.
کمی صدایش بلند تر کرد:سایه
بازهم جوابی نشنید…صدای جیغ خواهرش که در خنده های دختر دیگری مخلوط شده بود..عصبی داد زد:سایه
هر سه ی آن به سمتش خیره شدن..مریم بدون فکر کردن واز روی ترس به طرف مانتو وروسریش پرید
سایه:نترس داداشم نمی بینه
ناهید پخش را خاموش کرد.. هر دویشان نفس نفس میزدن مریم به پسری که با حوله وموهای خیس ایستاده نگاه کرد. 
ناهید:سلام آقا مهیار 
مهیار کمی عصبی بود از اینکه اینطور به دیگران احتیاج دارد و کسی به او توجهی نمی کند حس اضافه بودن می کرد.
-سایه نیست؟
-چرا اینجام
-چرا هر چی صدات می کنم جواب نمی دی؟
-ببخش صدات ونشنیدم
-ناهید خانم چرا ضبط واینقدر بلند کردید؟
مریم دکمه های مانتویش می بست ناهید شاکی به اونگاه کرد پس خودش است …کوچه وکافی شاپ حالا هم خانه ی خودش:ببخشید من صداش وبلند کردم
همین صدای آشنا کافی بود که عصبانیتش فرو کش کند… دو بار صدایش شنیده… هنوز مطمئن نبود درست شنیده،یعنی خودش بود؟مریم؟… آب دهانش قورت داد با صدای که از هیجان می لرزید:
-نه اش..اشکالی نداره
سایه دست برادرش گرفت:کاری داشتی؟
حواسش به دختر مورد علاقه اش وعطر سردی که در فضای خانه پیچیده شده بود نه لباسی که می خواهد بپوشد لباس دیگر اهمیت نداشت باید زود تر پیش او برمی گشت…اما او اینجا چه می کرد؟شاید خدمتکاریست که پدرش برای کمک گرفته 
مریم و ناهید به پسری که مسخ شده ایستاده وتوجهی به کشیدن ها خواهرش نمی کند نگاه می کردند.
-داداش با توئم چی می خوای؟
مهیاراز آن حال بیرون آمد:ها چی؟
-چرا صدام زدی؟
-آها…بریم تو 
با هم رفتن سستی که در پایش ایجاد شده بود او را وادار به نشستن کرد روی تخت نشست…سایه روبه رویش
-اون دختره کیه؟
سایه خندید وگونه مهیار کشید:بخاطر همین بود یک ساعت دستت وکشیدم نفهمیدی؟ 
لبخندی زد وبا تردید گفت:خدمتکاره؟
-نه..دختر ناهید خانمه اسمشم مریمه ..اینقدرمهربونه 
احتیاج به گفتن نبود قبلا دل مهربان ورئوفش دیده بود… باور اینکه دختره خدمتکار خانه شان باشد سخت بود چقدر سخت بود هضم آنکه کسی که یک روز در کوچه دیده حالا در خانه شان باشد.
سایه:گفتی بیام همین وبپرسی؟
-نه لباس می خوام..یه پیراهن سفید
مهیار بلند شد و وهمراه سایه به کمد نزدیک شد..سایه دست برادرش روی پیراهن سفید گذاشت:این سفیده 
مهیار بعد تشکر دست روی گیره کشید وبیرون آورد..:یه شلوار آبی نفتی 
سایه کمی اخم کرد نمی دانست چه رنگیست …در شناختن رنگ ها مهارت چندانی نداشت اما تمام سعیش کرد میان آن همه رنگ آبی نفتی پیدا کند..سرش خاراند ودست مهیار روی شلوار آبی تیره گذاشت:
-نمی دونم همون رنگ یا نه…ولی به پیراهنت میاد
مهیار که متوجه لحن مظلومانه خواهرش شدلبخندی زد….شلوار بیرون آورد وگفت:سلیقت خوبه هر چی باشه می پوشم 
دستش جلو برد…سایه فهمید…نزدیک تر رفت ودستش روی صورتش گذاشت..مهیار آرام گونه اش نوازش کرد کمی جلو تر رفت وبوسیدش:
-مرسی خوشگلم می تونی بری
سایه بوسیدش ورفت…نفس آه داری کشید وبلند شد لباس پوشید…به سمت میز رفت روی آن دست کشید ..شانه اش پیدا کرد روی به روی دیوار نه اینه موهایش شانه کرد..آینه می خواست چه کار وقتی نمی دید؟پدرش موهایش آنقدر کوتاه کرده بود که حتی نمی توانست به او حالتی دهد….در حدی که بتواند بگوید مو دارد.بازذهنش به دختری که بیرون از این اتاق است کشیده شد.دستی به روی دکمه های لباسش کشید باید مطمئن میشد درست بسته…مریم مشغول جابه جا کردن مبل ها بود وسایه در حال باد کردن باد کنک ها…باصدای بسته شدن در نگاه مریم به آن سمت کشیده شد…نگاهش کرد …قد بلند وعضله ایش در پیراهن سفیدی که آستینش تا آرنج بالا کشیده با شلوار آبی تیره ودمپایی انگشتی مشکی که سفیدی پایش به خوبی نمایش میداد…این هیچ شباهتی به نابینان ندارد… آنقدر محو دیدن موهای کوتاه نمدارش بود که حواسش به اینکه او در حال نزدیک شدن به گلدانی که جلویش گذاشته نبود…مهیار بی هوا به آن خورد صدای شکسته شدنش مریم را از دنیای خیال پردازیش بیرون کشید وتکانی خورد.
مهیارخودش را کنترل کرد و نیوفتاد کمی ترسید وعقب رفت…ناهید وسایه سراسیمه به طرفش دویدن ومریم نزدیک تر بود جلو رفت وگفت:
-خوبید؟..معذرت می خوام شرمنده
با خوشرویی گفت:عیبی نداره چیزیم نشد
سایه دستش گرفت:خوبی داداش؟
-آره خوبم
-حالتون خوبه طوریتون نشد؟
مهیار خندید:خوبم بابا چرا اینجوری می کنید؟
ناهید با اخم وکمی عصبی گفت:چرا حواستو جمع نکردی ؟چرا این گلدون وگذاشتی اینجا؟
مهیار دلش نمی خواست کسی سر مریمش داد بزند با اخم گفت:ناهید خانم خواهش می کنم دعواش نکنید گفتم که خوبم 
مریم شرمنده سرش را پایین انداخت وچیزی نگفت ..ناهید به مهیار گفت:بفرمایید آشپزخونه الان براتون صبحانه حاضر می کنم 
-دیگه دعواش نکنیدا
ناهید با لحن متعجبی گفت:نه..کاریش ندارم
سایه دست برادرش گرفت وبه آشپزخانه برد پشت صندلی نشست..ناهید نزدیک مریم شد وگفت:
-تو که میدونستی پسرآقای دکتر نابیناست واسه چی گلدون وگذاشتی سر راش؟ 
-ببخشید خب یادم رفت
نگاش کرد وگفت:توبرو بهشون صبحونه بده منم اینجا رو جمع می کنم 
فقط سرش را تکان داد ..شال روی سرش مرتب کرد وبه اشپزخانه رفت با دیدن خواهر وبرادری که کنار هم نشستند لبخندی زد..سایه با دیدنش دستش بالا اورد وگفت:
-من تخم مرغ با مربای هویج می خورم 
لبخند مهربانی زد:چشم
مهیار:سایه چند دفعه گفتم دستوری حرف نزن
-دستوری نبود 
-لحنت دستوری بود
مریم:اشکالی نداره…آقای…
خندید..خنده ای که قلب مریم نوازش میداد زیبا بود زیباترین وبی صدا ترین خنده ای که دیده حتی بهتر ازرئیسش فرخی
-مهیار هستم
-بله آقا مهیار
همدیگر را می شناختن ولی هیچ کدام سخن از آشنایی نمی زد.
-شما چه میل می کنید؟
باز هم خندید ریز ومردانه … دختر کیج شده نمی دانست کجای حرفش خنده دار بوده که می خندد..: 
-منظورتون خوردن دیگه؟شما چرا مثل گارسونا حرف می زنید؟ راحت باشید…بگو چی می خوری؟ 
سایه خندید ومریم لبخندی زد…سایه بلندش شدوگفت:خودم تخم مرغ درست می کنم…داداش شما چی؟
-هر چی مریم خانم به ما بدن می خوریم 
مریم نگاهش کرد…او باگفتن اسمش می خواست به دختر بفهماند کور هست ولی توانای تشخیص دارد…اورا شناخته پس لازم نیست خودش را پنهان کند.
سایه صندلی جلوی اجاق گذاشت ..مریم تابه روی آن…..سایه روغن ریخت…مریم دو عدد تخم مرغ دست سایه داد هر دو را بهم زد ودر تابه انداخت…همان طور که هم میزد گفت:
-خاله شالت وبردار داداشم که نمی بینتت 
همین حرف کافی بود که مهیار حسرت دیدنش داشته باشد چه شکلیست ؟زیبا یا زشت؟…مهم نیست حتی اگر زشت ترین باشد باز هم دوستش دارد.مریم که خجالت می کشید گفت:
-راحتم سایه جان
-این گیره که به موهات زدی خیلی خوشگله 
مریم دستی به موهای لختی که بیرون ریخته کشید وگیره که آویزان است یاد ش افتاد کامیار صبح به او داده…این اولین هدیه عشقش بود نمی توانست به کسی بدهد:
-یه جعبه پراز گیره دارم بعد صبحونه هر کدومش خواستی بردار
-واقعا؟
-اره..تخم مرغ حاضر شد
-داداشی تخم مرغم حاضره
مهیار خندید:مگه خودت تخم گذاشتی می گی تخم مرغم؟
سایه پایین آمد وبه طرف مهیار رفت مشت ضعیفی حواله بازویش کرد:به بابا می گم چی بهم گفتی
-خودت وبابات ومی کنم تو شیشه می ندازم پشت کوه
مریم هم به جر وبحث انها گوش می داد هم تخم مرغ ها درون بشقاب می ریخت وبا مربا جلویشان گذاشت…در لیوان شیر کاکائو ریخت و به هر دوی آن داد
مریم به پسرنابینایی خیره شده بود که خارج از تصورش خودش نان تکه می کرد…دستش جلو می برد برای برداشتن قاشق…در بشقاب می کشید تخم مرغ پیدا می کرد ودر نانش می گذاشت ومی خورد.
مهیار متوجه نگاه های سنگین او شد لبخندی زد:شما نمی خورید؟
-ها..نه..نه ممنون من خوردم
با لحنی که رگ های خنده درونش مشخص بود گفت:بیاید بخورید تخمای سایه خشمزه است 
سایه که بخاطر لقمه یک طرف لپش باد کرده بود چند مشت پیاپی به اوزد:حالا که اذیتم میکنی سالاد اولویه بهت نمی دم 
-الویه داریم؟ اوه پس من را عف بفرمایید بانو…خواهش می کنم من را از این غذای لذیذتان محروم نفرماید
سایه قیافه ملکه مغرور به خودش گرفت وگفت:اگر قول بدی دیگه بهم نگی تخم می ذارم…امشب یه تیکه لقمه که فقط سیب زمینی ونخود سبز داشته باشه میدم
-سپاس سرورم
مریم با لبخند…. محو شخصیت مهیار بود برایش جالب بود کسی که بینایش از دست داده اینطور شاد باشد…تصور می کرد اگر جای او بود به یقین اینطور نبود وهمه را از خود دور می کرد …ودور خودش یک پیله ی تنهایی می کشید…مریم هم نفمید که مهیار تمام غم وغصه اش در خودش می ریزد وشادیش در چهره 
مهیار:سایه پاشو که منم می خوام کمک کنم
مریم:شما؟
-اره مگه چیه؟چشمم نمی بینه دستم که کار می کنم 
مریم برای درست کردن حرفش:نه منظورم این نبود من…
با لبخند تلخی حرفش برید:ولش کنید مهم نیست…دیگه عادت کردم همه غیر مستقیم نابینایم به رخم می کشن بعد میخوان یه جوری ماس مالیش کنن…اگه دوست ندارید کمکتون نمی کنم
-معذرت می خوام خب برام غیر قابل باور که یه نفرمثل شما بتونه کاری انجام بده
-داداش من همه کاراش وخودش انجام می ده…تازه سفالگیرم می کنه؟
-واقعا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا