رمان معشوقه اجباری ارباب
پارت 5 رمان معشوقه اجباری ارباب
منوچهر از پله ها اومد پایین. جلوم وایساد. به صورتم نگاه کرد و گفت: زیور یه آب یخم بذار رو صورتش.
– چشم، فرمایش دیگه ای نیست؟
– نه خداحافظ. مواظبش باش. فهمیدی؟
با حرص گفت: چشم جناب! خوش اومدی.
درو که بست، زیور گفت: هوی گربه! بیا بالا!
خواستم یه چیزی بهش بگم ولی دیدم ساکت بشم بهتره. پشت سرش را افتادم. برگشت به پام نگاه کرد و گفت: دمپایی بابابزرگتو پوشیدی؟!
بازم چیزی نگفتم. رفتیم به آشپزخونه… از یخچال یخ درآورد و گذاشت توی کیسه فریزر داد دستم و گفت:
– بذار رو صورتت.
از دستش گرفتم گذاشتمش رو صورتم. می سوخت. بهم نگاه کرد و گفت: اسمت چیه؟
چشمامو بخاطر سوزش صورتم بستم و گفتم:آیناز.
– دورگه ای؟
چشمامو با تعجب باز کردم و گفتم: نه!
– پس چرا این شکلی هستی؟ عین این کره ایا و ژاپنیا!
با درد گفتم: نمی دونم مامانمم همین شکلی بود.
بلند شد که بره گفتم: چادر داری؟
همین جور که وایساده بود، گفت: دارم ولی برای کارمه می خوای چی کار؟
– نماز بخونم.
اول نگام کرد، بعد پقی زد زیر خنده و گفت: بهت نمیاد نماز خون باشی.
– مگه نماز خونا چه شکلین؟
دستشو پایین و بالا کرد و گفت: حداقل این شکلی نیستن!
به خودم یه نگاهی انداختم. یه پیراهن چهار خونه آبی و سفید و قرمز با شلوار اسپرت مشکی و روسری سفید پوشیده بودم. گفتم: خوب چیکار کنم؟ از تو خواب دزدیدنم.
– کیا؟
– نمی دونم…
– من چادر دارم ولی مهرشو دیگه شرمندم.
– نمیشه بری از همسایه تون بگیری؟
– چی؟!! از همسایه بگیرم؟ نمی گن تا حالا کجا بودی که الان یادت افتاده نماز بخونی؟
خندیدم و گفتم: خوب بهشون بگو توبه نصوح کردم. میخوام راه بندگی خدا رو در پیش بگیرم!
– توبه گرگ مرگه. من اونقدر گناه کردم که اگه بخوان منو ببرن جهنم ،جهنم منو راه نمیده …حالا با چیز دیگه کارت راه نمیفته؟
– چرا…سنگ صاف.
– خوب خدا رو شکر چیزی که تو خونه ما زیاده سنگ و کلوخ. برو از تو باغچه هر چی سنگ صاف پیدا کردی برای خودت بردار.
با لبخند گفتم «یه دونه بسه!» رفتم تو حیاط وضو گرفتم. به خونه یه نگاهی انداختم. خونه های قدیمی تهران که با آجر ساخته بودن. یه حوض وسط حیاط و یه باغچه نسبتا بزرگ هم چپ و راست خونه بود. داشتم دنبال سنگ می گشتم که صدام زد: آهای گربه خانم! بیا بالا پیدا کردم بیا.
از دستش کفری شده بودم … یه پوفی از روی حرص کردم و رفتم به همون اتاقی که صدام زد. دیدم پای یه صندوقچه قدیمی نشسته.
تا منو دید گفت: بیا اینجا بشین.
کنارش نشستم. یه بقچه از صندوق درآورد روی پاش گذاشت و بازش کرد. گفت:
– این کادویی شب عروسیم بود. مادر شوهر خدا بیامرزم بهم داد. حتی یه بار هم ازش استفاده نکردم . بگیرش.
از دستش گرفتم. یه چادر سفید گلدار با سجاده سفید حتی تسبحشم سفید بود. ازش تشکر کردم. اون خوابید، منم نمازمو خوندم. تمام موقعی که نماز می خوندم بهم نگاه می کرد.
وقتی نمازم تموم شد گفت: قبول باشه.
– قبول حق …
– حالا مطمئنی خدا صداتو شنیده؟
– چرا نشونه؟
– چون خدا مال آدم پولداراست نه ما…
سجاده و چادرو گذاشتم بالای بالشتم و گفتم: «چرا همچین فکری میکنی؟ چون به اونا پول داده، به تو نداده؟»
– خب آره …اگه فقیرا رو دوست داشت به ما هم پول می داد.
ببین خدا با ما که دشمنی نداره؟ هرچیزی به انسان میده فقط برای آزمایش و امتحانه…یکیو با ثروتش امتحانش می کنه، یکی دیگه با پست و مقامی که داره یکی هم عین تو با فقر.
خندید و گفت: یکی هم عین تو با دزدیدنت!
روسریمو درآوردم گذاشتم کنارم و با خنده گفتم: آفرین …شب بخیر.
همین جور که نگام می کرد گفت: شب بخیر.
خواب بودم که احساس کردم یکی دستشو میذاره رو صورتم و برمی داره. چشمامو باز کردم دیدم دوتا دختر پنج و شیش ساله کنارم نشستن و می خندن. نشستم و با لبخند بهشون نگاه کردم. قیافه هاشون خوب بود اما صورت های کثیف و موهای ژولیده داشتن یکیشون دستشو گذاشت رو صورتمو گفت: نرمه…سمیه! دست کن نرمه!
اونم با شوق و ذوق دستشو گذاشت و گفت: نره …نرمه!
از کاراشون خندم گرفته بود. یکی دیگه شونم که ظاهرا باید سه یا چهار سالش باشه، بدو بدو اومد وگفت:
من..من !
اینم دستشو گذاشت رو صورتم و گفت: آله…نلمه!
بعد سه تاشون با هم خندیدن. منم باهاشون خندیدم که صدای زیور اومد و گفت:
– هوی چتونه عین آدم ندیده ها ریختین سرش؟…گم شین برین تو آشپزخونه کوفت کنین.
– چیکارشون داری؟ ولشون کن.
همین جور که با جارو بهشون می زد که بلند شن، گفت: تو این جونورا رو نمی شناسی. زمین و زمانو به هم می ریزن …تو هم پاشو بیا صبحونتو بخور.
بلند شدم. همین جور که رختخوابمو جمع می کردم و گفتم: میل ندارم …خودتون بخورید.
اومد سمتم و بالشتو از دستم کشید و گفت: حرف دیشبم وبه دل گرفتی؟ ببین زیور هر چی باشه ناخن خشک نیست …راه میوفتی یا با جارو بفرستمت تو آشپزخونه؟!
من نمی دونم چرا زیور با عصبانیت حرف می زد؟ …با هم رفتیم تو آشپزخونه. چشام هشت تا شد! زیور با جارو زد تو سرم و گفت: «بگو ماشاا…!»
– چشام شور نیستا… ولی ماشاا… چشم نخورن ایشاا…!
هشت تا بچه ریزه پیزه … پنج تا دختر، سه تا پسر… همشون به من نگاه می کردن.
زیور گفت: خب آیناز خانم اگه نگاه کردنت تموم شده برو صبحونتو بخور!
به دوتا پسر که کنار هم نشسته بودن، گفت:دوقلوهای افسانه ای! یه نَمور برین اونور تا خانم بشینن.
رفتم کنارشون نشستم، من به بچه ها نگاه می کردم اونا هم با خنده به من نگاه می کردن…
زیور برام چایی ریخت و داد دستم. گفتم: همشون بچه های خودتن!؟
– نه چند تاشونو از کوچه پشتی پیدا کردم!
– همشون مال یه شوهره؟
لقمه رو گذاشت تو دهنش و گفت: پس نه …هر کدومشون مال یه شوهرن.
بخاطر طرز حرف زدنش بلند خندیدم. اونم با خنده ی من خندید و گفت: والا… از بس سوالای عتیقه می پرسی!
بچه ها با گیچی به ما نگاه می کردن …چند تا لقمه که خوردم زیور با صدای بلندی گفت: هوی چتونه؟ شما که دارین این بدبختو می خورین؟ هرکی صبحونشو خورده بره تو حیاط.
یکی از پسرا گفت: امروز کار نمی کنیم؟
– نه …امروز تعطیله.
یهو همشون با خوشحالی جیغ کشیدن و دست زدن. گفتن :هورا!
پسرا به زیور گفتن: ما میریم فوتبال ظهر میایم.
اینو گفتن و با دو از آشپزخونه رفتن بیرون. زیور با داد گفت:
– اگه با سر خونی و گریه و زاری برگردین، انقدر می زنمتون که خون بالا بیارین.
با لقمه ای که تو دهنم بود، با تعجب نگاش می کردم که گفت:
– هوی دختر! خفه نشی؟ لقمه رو بکن پایین!
لقمه رو به زور چایی فرستادم پایین و گفتم: واقعا می زنیشون؟»
– پس نه! نازشونو می کشم …برا ادب کردن لازمه.
بعد خوردن صبحانه، دخترا تو حیاط وسطی بازی می کردن. منم نگاشون می کردم. یکیشون اومد طرف من، گفت: حاله اِمست چیه؟
با لبخند گفتم: آیناز.
انگار متوجه نشده بود، گفت:چی؟
شمرده گفتم: آی…ناز.
– آها …
لپشو کشیدم و گفتم: اِمس تو چیه؟
خندید و گفت: دَلا…
– چی؟
یکی از دخترا که توپ دستش بود گفت: اسمش زهراست .. نمی تونه درست حرف بزنه.
زهرا با قیافه معصومی سرشو انداخت پایین و با انگشتش بازی می کرد. با دستام سرشو بلند کردم و گفتم: تو چرا باهاشون بازی نمی کنی؟
– نمی دالن…
– خوب خودم باهات بازی می کنم…
با ذوق گفت: لاست میگی؟
– آره…
بعد از اینکه با زهرا خاله بازی کردم، رفتم تو خونه و هرچی سر چرخوندم که یه تلفن پیدا بشه و به نسترن زنگ بزنم، پیدا که نکردم هیچ حتی سیمشم نبود …
روز اول با سرعت گذشت. معلوم نبود فردا قراره چه بلایی سرم بیاد… موقع شام تو اتاق نشسته بودیم که بچه ها صداشون دراومد:
– مامان گشنمونه. شام چی داریم؟
– کوفت…چی دارم که بهتون بدم؟
زهرا: مامان من دُشنَمه…
زیور با داد گفت: خوب یه شبم بدون شام بخوابین نمی میرین که؟
به زیور گفتم: یعنی الان هیچی نداری که به اینا بدی؟ پولی که دیشب منوچهر بهت داد چیکارش کردی؟
– اول اینکه به تو هیچ ربطی نداره … دویوماً من از صبح تا حالا نگهبان جنابعالی بودم …کی وقت کردم برم بیرون؟
بلند شدم. گفت: کجا؟
– میرم تو آشپزخونه ببینم چیزی پیدا میشه برای اینا درست کنم؟
داشتم می رفتم که پوزخند زد و گفت: به تو میگن دایه مهربان تر از مادر!
تنها چیزی که تو آشپزخونه پیدا کردم، سه تا سیب زمینی بود. زیور اومد تو آشپزخونه و گفت: دیدی گفتم چیزی ندارم؟
– می تونی دوتا تخم مرغ برام جور کنی؟
– تخم مرغ؟ آره…
یکی از پسرا رو فرستاد دوتا تخم مرغ برام آورد. سیب زمینی رو سرخ کردم. دوتا تخم مرغها هم همزدم ریختم روش وقتی حاضر شد، سفره رو انداختم و صداشون زدم. وقتی شامشونو خوردن، خوابیدن. من و زیورم روی پله های خونه نشستیم و گفت: غذای خوشمزه ای بود دستت درست …از کجا یاد گرفته بودی؟
با لبخند گفتم:مامانم همیشه میگفت زن کدبانو اونیه که با هر چیزی که تو خونش بود بتونه غذا درست کنه … نباید لنگ مرغ وگوشت باشه.
– باریکلا به مامانت حتما خونه داریش و آشپزیش یکه. نه؟
با ناراحتی گفتم: بود …دیگه نیست ؟
– یعنی چی؟ یعنی دیگه آشپزی نمی کنه؟
با بغض گفتم: دیگه نه خونه داری میکنه نه آشپزی…دیگه تو این دنیا نیست.
– آخی…خدا رحمتش کنه.
من و زیور تا ساعت دوازده شب با هم حرف زدیم. اون از زندگی و سختیهایی که کشیده بود گفت. منم از نامهربونی های زندگیم گفتم… کمی که باهاش صمیمی شدم، گفتم باید زنگ بزنم اما اون دعوام کرد و گفت حوصله دعوا کردن با منوچهرو نداره. ساعت دوازده خوابیدیم… صبح خروس خون یکی با مشت و لگد به در می زد. من و زیور بیدار شدیم. با غر زدن گفت: کیه کله سحری؟
نشستم و گفتم: شوهرته؟
روسریشو پوشید و گفت: نه بابا! اون تا پنج ساله دیگه هم درنمیاد… این در زدن منوچهره.
موهامو بستم و روسریمو پوشیدم. کنار پنجره ایستادم. پرده رو کنار زدم. خودش بود؛ منوچهر. خدا آخر و عاقبت منو بخیر کنه. منوچهر تو حیاط ایستاد. بعد از چند دقیقه حرف زدن، زیور اومد پیشم و گفت: وقت خداحافظیه دیگه… باید بری.
اومد سمتم و بغلم کرد و با بغض گفت: توی این چند سالی که از خدا عمر گرفتم، با هیچ کس به اندازه تو صمیمی نشدم. دختر خون گرمی هستی.
ازم جدا شد وگفت: خدا پشت و پناهت.
کم کم داشت گریه م میگرفت. با هم رفتیم تو حیاط. منوچهر یه پلاستیکو جلوم گرفت و گفت: بگیر اینو بپوش.
ازش گرفتم و داخلش نگاه کردم. مانتو بود. درش آوردم و پوشیدمش. با تعجب به خودم نگاه کردم. دقیقا چهار تا آیناز دیگه لازم بود تا اندازه بشه!
زیور گفت: آخه کله کدو! تو این دخترو ندیده بودی که همچین مانتویی براش گرفتی؟ این بدبخت تا صد سال دیگه هم بخوره این اندازش نمیشه که؟!
به قیافه جدی زیور نگاه کردم. نتونستم جلو خودم بگیرم و زدم زیر خنده. دو تاشون با تعجب نگام کردن.
گفتم: عیبی نداره زیور جان همین خوبه.
منوچهر: من چه می دونستم چی باید براش بخرم… این اولین بارمه که دارم برای یکی خرید می کنم.
زیور: مثل این می مونه که بری برای کرم ابریشم خورجین خربیاری! حالا از کجا خریدی؟ تو که نصف شب رفتی؟
– اینو برای زبیده گرفته بودم. بهش ندادم چون می دونستم …به سلیقه اون نیست آوردمش برای این…
– حرفت یکی نیستا … اول که گفتی تا حالا برای کسی خرید نکردی… حالا هم که میگی برای زبیده خریدی… تو عقل و شعورت نرسید زن بشکه ا ی تو کجا این نی قلیون کجا؟!
دوباره خندیدم که منوچهر گفت: به این دختره چی دادی؟
– تو که عین زلزله رو سرمون خراب شدی… کی وقت کردم چیزی بهش بدم؟
منوچهر به من اشاره کرد و گفت: خیلی خب راه بیفت بریم.
خواستیم بریم که زیور گفت: صبر کنید … یه دقه صبر کنید.
سریع رفت تو خونه وبا یه پلاستیک برگشت.
کنارحوض وایساد به من گفت: آیناز یه لحظه بیا.
پلاستیکو داد دستم و گفت: این چادر و سجاده است. اونجا هم گیرت نمیاد.
ازش گرفتم و گفتم: ممنون.
منوچهر گفت: چی بهش دادی؟
زیور: به تو ربطی نداره. زنونه ست!
با زیور خداخداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
تو راه منوچهر بهم گفت: ببین زنم نمی دونه تو رو خریدم. وقتی رفتیم خونه می خوام بهش بگم تو پارک دنبال جای خواب می گشتی آوردمت خونه… فهمیدی؟
– آدمو می دزدن بعد میگن پیدات کردیم…آره فهمیدم.
با عصبانیت گفت: مگه من دزدیدمت که این جوری حرف می زنی؟… حالا خوبه خودت بودی دیدی به زور تو رو بهم دادن.
– حالا من خونه شما باید چیکار کنم؟
هنوز اخم رو صورتش بود. گفت: وقتی رسیدیم می فهمی.
نمی دونم از کجا اومدم، به کجا رسیدم… چون نزدیکای ظهر بود که دم یه خونه ماشینو نگه داشت. پیاده شد. با کلید در حیاطو باز کرد و ماشینو برد تو. حیاط خیلی کوچیک که فقط به اندازه یه ماشین با دو تا آدم که راه برن جا داشت. رفتیم تو خونه. یه هال نسبتا بزرگی بود. سمت راست دوتا اتاق کنار هم بود. جلوم هم یه اتاق بود. سمت چپم یه آشپزخونه اپن با بغلش یه راهروی باریک که فکر کنم به حموم و دستشویی ختم بشه. خونه رو نگاه می کردم که منوچهر صدا زد: «زبیده …زبیده؟»
یه دخترخوش قیافه ی قد بلند و خوش استیل با موهای بور بلند تا باسنش از آشپزخونه اومد بیرون و با تعجب به من نگاه کرد و گفت: سلام منوچهر… زبیده حمومه.
منوچهر: کی رفته حموم؟
– یک ساعتی میشه .
چه خبرشه؟ غسل میتم بود باید تا حالا تموم می شد.
منو چهر رفت سمت آشپزخونه. منم سر جام وایساده بودم. دختره هنوز با تعجب نگام می کرد.
صدای یه زنی از سمت چپم اومد که گفت: چته منوچ؟ خونه رو گذاشتی رو سرت؟
سرمو چرخوندم. دیدم یه زن قد بلند و چهار شونه و چاق، یه حوله رو سرش انداخته بود.
تا چشش افتاد به من، گفت: تو کی هستی دیگه!؟ اینجا چیکار می کنی؟!
منوچهر با یه لقمه نون از آشپزخونه د راومد و گفت: سلام بر نازی خودم! صبح عالی بخیر! حموم خوش گذشت؟
زبیده همینجور که می رفت سمت آشپزخونه، گفت: بدون تو صفا نداشت… این دختره رو تو آوردی؟
منو چهر به من نگاه کرد و گفت: تو چرا هنوز اونجا وایسادی؟
به یکی از مبلای نزدیک خودش اشاره کرد و گفت: بیا اینجا بشین…
دختره خواست بره تو اتاق که زبیده صداش زد: مهناز! بیا یه استکان چای برام بریز.
پس اسم این خوشگل خانم مهنازه.
مهناز چایی رو جلو زبیده گذاشت و رفت به اتاق.
منو چهر گفت: آوردم واسمون نون دربیاره.
زبیده نشسته بود روی صندلی و چای می خورد.
گفت: خاک تو سر تو بکنن که این می خواد برات نون دربیاره… چرا سر و وضعش اینجوریه؟
– از خونه فرار کرده. هرچی دم دستش بوده پوشیده.
– آها که اینطور… جنس آوردی؟
– من که دیشب بهت دادم !!!
– آره… ولی این دختره دست و پا چلفتی تا پلیسا رو می بینه میندازتشون تو جوب…
منوچهربا عصبانیت گفت: ای تو گور باباش …کجاست؟
تا خواست بره سمت اتاق، زبیده جلوش وایساد و گفت: وایسا کجا؟ حالا نمی خواد برای ما غیرتی بشی… خودم تنبیه ش کردم… دو روز مواد بهش نرسه حالش جا میاد.
منو چهر با عصبانیت رفت توی یکی از اتاقای سمت راست. زبیده اومد طرف من. بلند شدم. سر تا پای منو نگاه کرد.
یه پوزخندی زد و گفت: منوچهر خوشگل تر از تو گیرش نیومد؟ دنبال من بیا!
چیزی بهش نگفتم و دنبالش راه افتادم. در اتاقی که رو به روم بود رو باز کرد. با تعجب بهشون نگاه کردم. هفت تا دختر تو اتاق بودن. دو تا شون داشتن سیگار می کشیدن.
زبیده منو هل داد تو، گفت: واستون مهمون آوردم.
یه جوری بهم نگاه می کردند که انگار یکی رو کشتم.
مهناز رو تخت لم داد بود و گفت: به خانه فحشا خوش اومدی دخی جون!
یکی از دخترا که به دیوار تکیه داده بود و سیگار می کشید، گفت: ببند اون دهنتو! فکرای بد راجع بهمون می کنه …لطفا مارو قاطیه کثافت کاری خودت نکن!
با عصبانیت گفت: فکر کردی کارای خودت خیلی تمیزه که ما شدیم کثافت؟!
زبیده: بسه… با هم می چرین عین گوسفندای خوب… قانون اینجا هم بهش گوشزد کنید.
اینو گفت و رفت. من موندم و این هفت نفر.
اون که سیگار می کشید گفت: چرا عین بت وایسادی؟ بیا اینجا پیش من بشین…
سیگارشو گذاشت تو جا سیگاری. کنارش نشستم. بقیه شون به جز دونفرشون اومدن دورم حلقه زدن و نشستن.
اونی که کنارم نشسته بود، گفت:
– اول معرفی …نام ،نام خانوادگی ،شماره شناسنامه، نام پدر ،نام مادر و خلاصه هر چی که تو شناسنامته میگی… حالا شروع کن!
اونی که رو به روم نشسته بود، گفت: بچه ها اول صبر کنید ما خودمونو معرفی کنیم که قاطی نکنه بدونه کی به کیه.. بعد اسمشو می پرسیم.
همشون با هم گفتن: قبول.
کسی که این پیشنهادو داد، گفت: من سپیده م. نوزده سالمه. این که کنارت نشسته و سیگار می کشید، نگاره؛ بیست و شیش سالشه. این که سمت راستم نشسته، اسمش نجمه ست ولی ما بهش می گیم نجوا. کوچکترین عضو خانواده هیجده سالشه. اینکه سمت چپم نشسته، مهسا، بیست و یک سالشه. اینم که کنارت نشسته، یسناست. خواهر مهسا بیست سالشه .
به پشتش اشاره کرد : اونم که اونجا دمق نشسته لیلاست. بیست چهار سالشه. البته معتاد فقط دودیه… اینم که رو تخت شاهیش نشسته خوشگل خوشگلاست. مهنازه بیست و هفت سالشه خب حالا تو…
به همشون نگاه کردم و گفتم: اسمم آینازه بیست و چهار سالمه.
یسنا قیافشو یه جوری کرد و گفت: اسمش خیلی لوسه. نه؟
نجوا: ولی به نظر نمیاد خودش لوس باشه.
سپیده به صورتم نیم خیز شد و گفت: مهسا ببین حالت چشماش عین گربه است، نه؟
مهسا صورتشو آورد جلو صورتم، که خودمو کمی عقب کشیدم. گفت: آره ولی کوچیک تره.
نجوا: یسنا فیلم کره ای که پریروز دیدیم یادته؟ قیافش کپ دختریه که نقش اول فیلم رو باز می کرد. مگه نه؟
یسنا: برید کنار ببینمش!
به صورتم خیز شد خودمو عقب تر کشیدم.
– آره، فقط اون موهاش لخت بود، این موهاش پیچ و تاب داره.
چهار تاشون بهم خندیدن. لیلا که تا اون موقع پکر یه گوشه نشسته بود، گفت:
– بابا ولش کنید بنده خدا رو …عین این آدمای غار نشین کردین ….که آدم ندیدن…
چهار تا شون کشیدن عقب و سرجاشون نشستن. نگارگفت: اهل دود و دم هستی؟
سپیده: نیست ولی می کنُیمش…
همشون با هم خندیدن.
مهنازگفت: خفه شین دیگه… شورشو درآوردین .
به من نگاه کرد و گفت: تو لباس بهتر نداشتی تنت کنی؟
نگار: به تو چه؟ شاید نداشته بپوشه؟
مهناز با عصبانیت نشست و گفت: کی با تو حرف زد که خودتو نخود هر آش می کنی؟
نگار خواست بلند بشه دستمو گذاشتم رو سینه ش و سریع گفتم: منوچهر برام خریده.
نگار نشست. همشون با تعجب نگام کردن.
یهو لیلا زد زیر خنده و گفت: منوچهرسلیقه ش بیشتر از این قد نکشید؟ دقیقا عین گربه ای شدی که گذاشتنش تو گونی!
مهسا گفت: برای چی منوچهر باید برای تو همچین مانتویی رو بخره؟
با درموندگی نشستم و گفتم: قضیه داره.
مهسا: خب تعریف کن!
خواستم بگم که زبیده صدا زد: آهای تن لشا! بیایین کوفت کنین دیگه؟ نکنه می خواین بیام تو دهنتون کنم؟
یسنا: این آشغال کی می خواد یاد بگیره عین آدم صدامون بزنه؟
سپیده: ولش کن بابا… خودت که میگی آدم اون که آدم نیست!
مهسا: حالا باز خوبه خودمون شام و نهار درست می کنیم، این همه منت رو سرمون میذاره.
همشون بلند شدن رفتن به جز لیلا. منم بلند شدم. مهناز اومد طرفم و گفت: این چیه تو دستت؟
– چیزی نیست چادر نمازیه.
پلاستیکو از دستم کشید و گفت: چی؟ مگه دیونه شدی؟ می دونی اگه زبیده بفهمه چه بلایی سرت میاره؟
پلاستیکو انداخت زیر تخت. از توی یکی از کمدها یه تاپ درآورد و گفت: بیا اینو بپوش.
به تاپ نگاه کردم و گفتم: من اینو نمی پوشم.
– چرا؟
– بخاطر منوچهر…
پوزخندی زد و گفت: نه خوشم اومد… مثل اینکه یکی اینجا پیدا شد که محرم و نامحرم حالیش باشه !
یه تونیک آستین بلند مخلوط صورتی و سفید بهم داد و گفت: این که دیگه خوبه؟
از دستش گرفتم و گفتم: عالیه مرسی.
– خواهش… فقط زود عوض کن بیا.
لیلا که هنوز نشسته بود، به مهناز گفت: از کیسه خلیفه می بخشی؟می دونی که نگار بدش میاد کسی لباساشو بپوشه …اگه اینو ببینه کولی بازی در میاره ها ؟
مهناز: جرات داره حرف بزنه.
لیلا: از ما گفتن بود.
اینو گفت و رفت بیرون. همین جور که لباسامو عوض می کردم، گفتم: تو چرا نمیری نهار بخوری؟
– توی تبعیدم…
– چی؟
– هیچی برو نهارتو بخور.
قبل از اینکه برم بیرون، به لیلا گفتم: اینجا تلفنم پیدا میشه؟
– میخوای چیکار؟
– زنگ بزنم…
پوزخندی زد و گفت: اولین قانونی که باید یاد بگیری اینه که هر کی پاشو گذاشت تو این خونه …دیگه اجاره رفتن نداره… تازه اومدی بدنت گرمه نمی دونی چی داری می گی… این خونه فاقد هر گونه سیم تلفنه.
یعنی هیچ راهی نیست که بتونم زنگ بزنم؟ …از در اومدم بیرون، سفره تو هال پهن کرده بودن و داشتن نهار می خوردن. به جز منوچهر و زبیده که تو اشپزخونه نشسته بودن. نگار روبه روی من بود، تا چشمش افتاد به من گفت: تو با اجازه کی دست به لباسای من زدی؟
مهناز: با اجازه ی من… حرفی داری به من بزن!
گفتم: معذرت میخوام الان درش میارم.
مهناز: لازم نکرده. بیا بشین نهارتو بخور.
نگار: حالا که رئیسی باید به همه زور بگی؟
بین این دوتا گیر افتاده بودم. نمی دونستم که چیکار کنم که مهناز گفت: می شینی یا بیام بشونمت؟
زبیده و منوچهر فقط نهارشونو می خوردن. کار به کار کسی نداشتن، کنار مهناز نشستم و نهارمو خوردم … بعد از نهار کمک نجوا کردم سفره رو جمع کردیم و ظرفا رو شستیم. سمت راهرو رفتم. یه در بود. باز کردم، دو تا در دیگه جلوم سبز شد. یکیش دستشویی بود یکیشم حموم. کنار دستشویی روشور بود. شیرو باز کردم. می خواستم وضو بگیرم که مهناز اومد و با تعجب نگام کرد و سریع درو بست و با نگرانی گفت: تو آخرش خودتو به کشتن می دی…
– من که کاری نکردم …
– کاری نکردی؟ اگه زبیده بفهمه کسی اینجا نماز می خونه یه راست می فرستدش سینه قبرستون.
– چرا؟
– چون چ چسبیده به را… بخاطر اینکه فکر می کنه جاسوس پلیسی.
– چه ربطی داره؟
– ربطش اینه که یه بار همچین بلایی سرش اومده …حتما باید بخونی؟
– آره..
پوفی کرد و گفت: فکر کردی حوریای بهشتی منتظر توان؟… خیلی خب زود وضو بگیر یه کاریش می کنم.
مهناز بعد از اینکه رفت دستشویی، با هم رفتیم تو اتاق…
مهناز رو به دخترا کرد و گفت: بچه ها یه مشکل اساسی داریم!
لیلا عین آدمایی که بینیشون گرفته باشن حرف می زد.
بلند شد و گفت: بگو بگو … خودم حلش می کنم.
مهناز به من اشاره کرد و گفت: این می خواد نماز بخونه.
لیلا وا رفت نشست رو زمین گفت: یا ابوالفضل …بند کمرم شل شد .مهناز جان دفعه دیگه خواستی خبر بیاری.. مراعات حال منم بکن همشیره!
بلند خندیدم. مهناز نگام کرد و گفت: بیا! عین خیالشم نیست…داره می خنده.
یسنا: خب ما الان باید چیکار کنیم؟
مهناز: من میرم بیرون کشیک زبیده رو میدم. خواست بیاد تو دو تا تقه به در می زنم. اگه داشت نماز می خوند می گین بفرما… اگه نماز نمی خوند هیچی نمی گین فهمیدین؟
نجوا: آره فهمیدیم.
نگار: آیناز خانم میدونی غصبی یعنی چی؟
منظور حرفشو فهمیدم. مهناز گفت: خجالت بکش! بخاطر یه تیکه پارچه این حرفا رو بهش می زنی ..اگه لباسای من اندازش بود منت تو رو نمی کشیدم.
نگار و مهناز با عصبانیت به هم نگاه می کردن که یسنا گفت: فکر کنم لباس من اندازش باشه. الان براش میارم.
نگار: بشین، احتیاجی به خود شیرینی تو نیست.
به من نگاه کرد: بخون اشکال نداره.
مهناز رفت بیرون. منم نمازمو خوندم. خدارو شکر تقه ای به در نخورد. سجاده و چادرمو گذاشتم زیر تخت. در اتاقو باز کردم، دیدم مهناز کنار چار چوب در نشسته. گفتم: ممنون.
سرشو بلند کرد و گفت: حورالعینتو دیدی؟!
– آره سلامت رسوند … پس منوچهر و زبیده کجان؟
– رفتن بیرون …
تو هال نشستیم. مهناز بقیه رو هم صدا زد و گفت: بیاین بیرون دشمن عقب نشینی کرده!
با تعجب گفتم: چی؟
– دشمن … زبیده و منوچهر!
همه دخترا اومدن دورمون نشستن به جز لیلا و نگار که روی مبل نشسته بود تلویزیون نگاه می کرد. لیلا هم پایین مبل نشسته بود.
مهناز گفت: چرا فرار کردی؟
– من؟ من که فرار نکردم.
یسنا: پس چی؟
گفتم: دزدیدنم …یعنی اونجوری که اونا می گن، بابام منو فروخته.
قیافه لیلا دیدنی بود. دهنشو باز کرده بود، چشاش چهار تا شده بود. منم با تعجب نگاش می کردم. گفت: چی میگی؟! فروختت؟! دروغ میگی؟! مگه میشه بابایی دخترشو بفروشه؟!
گفتم: چرا نشه؟ وقتی جونت مهم تر از دخترت میشه … همه چی میشه.
مهسا: برای چی؟
گفتم: بدهکار بوده… مواد دستش میدن که بفروشه، پلیسا میفتن دنبالش، اونم موادا رو می ندازه تو دره. رئیسشم میگه باید پول موادا رو بدی. بابامم نداشته منو جاش میده…
نگار: حالا چند فروختت؟
گفتم: چهارمیلیون تومن …
لیلا: چه نامرد! بابات خیلی کم فروختت… اگه من بودم ده تومنی می فروختمت. حتما قیمت دستش نبوده.
مهنازبا تاکید گفت: لیلا!
خندید و گفت: حتما تو بورسم می فروختمش!
نگار: مثلا زبیده تنبیهش کرده و جنس بهش نداده …این که بدون جنس شنگول تره!
لیلا: اون خره نمی فهمه من جا ساز دارم.
سپیده: راستی اهل کجایی؟
گفتم: بوشهر.
نجوا: پس چراسیاه نیستی؟!
– گفتم بوشهر، نه آفریقا!
نجوا با خنده گفت: آها راست میگی!
گفتم: شماها اینجا چه کاری می کنین؟
سپیده: همه کار…هر کاری که توش پول باشه.
– یعنی چی؟
مهسا: هیچ کاری پیش ما عار نیست. مگه نه بچه ها؟
به هم خندیدن و گفتن:بــــَـــله!
مهسا: بستگی داره تو چه کاری بلد باشی… اینجا همه جور کار پیدا میشه. فهمیدی؟
سرمو چپ و راست کردم و گفتم: نچ…
لیلا بلند شد، اومد طرف مهسا و محکم زد تو سرش گفت: خاک تو سرت بکنن با این توضیح دادنت … برای تازه وارد اینجوری توضیح میدن؟ جا باز کنید من بشینم تا خوشگل براش توضیح بدم!
مهناز با خنده گفت: دخترا حجابا تونو رعایت کنید، حاج آقا رفتن بالای منبر!
لیلا با چشم غره به مهناز نگاه کرد و وسط مهسا و یسنا نشست و گفت: جونم واست بگه ..اینجا دو نوع کار بیشتر نیست. یعنی مجبوری یکیشونو انتخاب کنی. یعنی انحصارگر…
مهسا زد تو سرش و گفت: آی کیو! انحصار گر یعنی فقط یک چیز باشه نه دوتا…
لیلا: حالا تو واسه من اقتصاددان نشو! بذار توضیح بدم … داشتم می گفتم؛ دوت ا کار بیشتر نیست یا عین من و اون(نگار) چُلمنگ معتاد میشی و با این دو تا(سپیده ونجوا) خنگول میری مواد می فروشی یا نه با این دو تا (مهسا و یسنا) اختاپوس میری دزدی. البته مهناز کارش جداست. یه نموره توضیح دادنش مشکله… الان خوب تونستی بیزینس ما رو بفهمی؟
– یه ذره شو نفهمیدم…
نگار: ای بابا … این چرا اینقدر هالوئه؟!
مهناز: مودب باش! درست صحبت کن!
نگار: اوهُ… حالا مثلا اگه درست حرف نزنیم چی میشه؟
مهناز با عصبانیت نگاش کرد و چیزی بهش نگفت.
مهسا با خنده گفت: کم کم راش می ندازیم… فقط یه استارت می خواد.
لیلا: ببین عزیرم؟ هر جاشو نفهمیدی بگو تا برات قشنگ توضیح بدم. من اینجام تا اندوخته هامو در اختیار دیگران قرار بدم.
مهناز با خنده زد به شونه ی لیلا و گفت:
– تو وقتی جو می گیردت، دیگه کسی نمی تونه جلوتو بگیره ها؟!
گفتم: این که کار من اینجا چیه رو نفهمیدم.
لیلا: آها …اینجا دیگه باید عرضه ی خودتو نشون بدی که تو چه کاری واردی. یا مواد فروشی یا دلَه دزدی. منوچهر و زبیده امتحانت می کنن، هر کدومش که قبول شدی می فرستنت دنبال اون کار. اگه قبول نشدی…
ساکت موند و چیزی نگفت. سرمو تکون دادم و گفتم: قبول نشدی چی؟
سپیده: بهتره که قبول شی … وگرنه کارت سخت می شه.
نگار: خب چرا مثل آدم بهش نمی گین؟ ببین چشم گربه ای! اگه توی این دوتا قبول نشی، زبیده و منوچهر می فرستند پیش مردای هوس باز… می دونی که چی می گم؟!
ترسیدم. منظورشو واضع گفت. به نگار نگاه کردم و سرمو به نشانه فهمیدن تکون دادم. مهناز دستشو انداخت دور گردنم و با لبخند گفت:
– نترس نمی ذارم کارت به اونجا بکشه.
تا شب گفتیم و خندیدیم. اونقدر خندیدم که غصه هام یادم رفت. بیشتر لیلا منو می خندوند. بعد از شام همه رفتن تو اتاق که بخوابن. منم پشت سرشون رفتم. همه تشکاشونو رو زمین پهن کردن و خوابیدن. به جز مهناز که رو تخت خوابیده بود. فقط من مونده بودم نمی دونستم کجا باید بخوابم.
لیلا گفت: یکی به این دختره بگه کجا بخوابه تا عین نکیر و منکر بالا سر من واینسه…
نجوا: ای لعنت به این زبیده. می بینه جا نداریما؟ هی آدم میاره.
مهناز: حالا چته؟ مگه جای تو رو تنگ کرده؟ این انقدر لاغره که یک سانت جا هم بسشه.
نگار: تو چرا یک سانت جا رو بهش نمی دی؟ …تو که الحمدوا… رو تخت شاهیت جا زیاد داری؟
مهناز نیم خیز شد و گفت: حالا همین تخت خار شده رفته تو چش تو؟!
یسنا: ببین مهناز ما واقعا جا نداریم. خودتم که می بینی …بذار پیش تو بخوابه.
گفتم: بچه ها بخاطر من دعوا نکنین. خودم یه جایی رو پیدا می کنم.
لیلا: اصلا مگه جایی هم هست که تو بخوای پیداش کنی؟
نگار سرشو کرد زیر ملحفه، گفت: بگیرید بتمرگید دیگه …تو هم یه جایی کپه مرگتو بذار.
سپیده: راست می گه دیگه… اَه!
مهناز: نگار تو هنوز شعور حرف زدن رو یاد نگرفتی … آیناز بیا پیش خودم بخواب.
گفتم: نه میرم تو هال می خوابم …ممنون.
مهناز: خوابیدن اونجا قدغنه.
گفتم: آخه…
نگار ملحفه رو از سرش کشید و گفت:
– دیگه چرا تعارف می کنی..برو دیگه؟
سپیده: راست میگه دیگه …اَه…
مهناز: تو امشب قرص ِ «راست میگه دیگه اه» خوردی؟!
با خنده رفتم پیش مهناز خوابیدم.
گفت: جات راحته؟ ببخش دیگه تخت یه نفره ست.
– نه بابا این چه حرفیه… همینم زیادیه.
مهناز: جدی جدی اهل بوشهری؟
– آره.
– پس چرا سفیدی؟
خندیدم و گفتم: بخاطر اینکه همش زیر باد کولر بودم.
نگار: میشه آروم تر بنالید؟!
سپیده: راست میگه دیگه؟ می خوایم بخوابیم.
مهناز پوفی کرد و گفت: شیطونه میگه…
نگار: شیطونه چی میگه؟ ها؟
لیلا: وای …وای …وای ..سرم رفت… امشب معلوم هست چه مرگتونه؟ چرا نمی خوابید؟
گفتم: ببخشید …ببخشید. شب بخیر.
آروم دم گوش مهناز گفتم: فردا حرف می زنیم. می ترسم تا صبح چیزی ازم نمونه.
خندید و قبول کرد. من و مهناز پشت به هم خوابیدیم. نمی دونم ساعت چند بود که یکی شونه هامو تکون داد:
– آیناز …آیناز؟
– هووم؟
– هووم نه! باید بگی بله؟
چشمامو باز کردم. سپیده بود. چشمامو مالوندم و دور و برم نگاه کردم و نشستم. همشون داشتن لباس می پوشیدن. به جز لیلا که یه گوشه سیگار می کشید. مهناز هم نبود. سپیده داشت شلوار لی آبیشو می پوشید.
با خنده گفت: چقدر می خوابی دختر …پاشو تا صدای سگه در نیومده!
با تعجب گفتم: سگ؟؟کدوم سگ؟!
نجوا مانتو سورمه ایش رو پوشید و گفت: توی این خونه یه سگ بیشتر نیست، اونم زبیده ست!
لیلا: آروم تر بابا…شر درست نکنین.
نگار: تو خفه معتاد مفنگی!
به من نگاه کرد: چته عین آدم ندیده ها نگام می کنی؟
لیلا: فکر کنم یه سگ دیگه به این خونه اضافه شد به اسم نگار!
نگار تا شنید، به سمتش حمله کرد. گلوی لیلا رو گرفت چسبوند به زمین. خودشم روی شمکش نشست و با دستاش گلوی لیلا رو فشار می داد و با عصبانیت گفت:
– سگ کیه؟ ها؟ سگ کیه؟!
من و بقیه بچه ها سعی کردیم نگارو جدا کنیم که خدا رو شکر موفق هم شدیم. بچه ها نگارو دور کردن. منم کنار لیلا نشستم؛ صورتش کبود شده بود و نفس های بلندی می کشید.
سرشو بلند کردم، گفتم: خوبی لیلا؟
سرفه می کرد.
گفت: آره خوبم .
به نگار نگاه کرد : چیه بهت برخورد؟
نگار همین جور که با عصبانیت نفس نفس می زد، شالشو از رو زمین برداشت و از اتاق رفت بیرون.
به لیلا گفتم: چرا سر به سرش می ذاری؟!
لیلا: تو خودتو ناراحت نکن …کم کم باید عادت کنی.
ندا: ما هر روز صبح اینجا کشتی کج داریم.
چهار نفرشون (سپیده و نجوا و مهسا و یسنا) رو زمین نشسته بودن. داشتن آرایش می کردن. یه نفسی کشیدم و گفتم:
– مهناز کجاست؟
نجوا: آخی…بچه ها عشقشو میگه ها؟!
همشون خندیدن و مهسا گفت: حالا خوبه یه شب پیش هم خوابیدن و اینجوری عاشق و دل داده ی هم شدن!
یسنا: جدی میگی؟
مهسا: آره بابا… مهناز صبح که داشت می رفت گفت حواست به این تازه وارده باشه.
لیلا یه سیگار دیگه آتیش کرد، دود شو فرستاد بالا و گفت: مبارکه ایشاا…!
همشون با خنده گفتن: ایشاا…!
در باز شد و زبیده اومد تو.
اونم بااخم گفت: چه مرگتونه …گم شید بیاید بیرون دیگه؟
اینو گفت و رفت بیرون.
لیلا: ای ریدم تو اون قیافه آشغالت!
همشون بلند شدن به جز لیلا.
سپیده گفت: اگه جرات داری برو جلو روش بگو.
وقتی رفتن بیرون، مهسا رو به لیلا کرد و گفت :لیلی من …مجنون مهناز و می سپارم به دستان تو. مراقبش باش!
لیلا: خیالت راحت …می دم داروغه، سرش را بزند!
مهسا خندید و رفت. سیگارو از دستش کشیدم و گذاشتم تو جا سیگاری و گفتم: میخوای خودکشی کنی؟
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: من خیلی وقته خودکشی کردم. خبر نداری…..خوب مجنون خانم نظرت در مورد صبحونه چیه؟
– مثبت!
– باهم رفتیم سمت آشپزخونه. هیچ کس تو خونه نبود.
گفتم:اینا کجا رفتن؟
از تو یخچال پنیر و مربا درآورد گذاشت رو میز و گفت: رفتن دنبال رزق و روزیشون!
– کجا؟
– تو جیبای مردم!
با تعجب گفتم: ها؟
– هامبر… بشین تا برات چای بریزم.
نشستم. دو تا چایی آورد. یکیشو گذاشت جلوی من.خودشم کنارم نشست و گفت:
– چرا نیگاشون می کنی؟ بخور دیگه؟
بهش نگاه کردم و گفتم: پول اینا با فروش مواد و دزدیه؟
همین جور که لقمه می گرفت، گفت:
– پس نه از پول ماهیانه که بابامون برامون می فرسته.
لقمه رو گذاشت تو دهنم و گفت: ببین گربه خانم! اگه می خوای تو این خونه حلال و حروم کنی از گشنگی تلف می شی …تمام چیزی هایی که می بینی، چه مواد غذایی، چه وسایل، از همین راهی که تو گفتی به دست اومده. پس بخور و حرف نزن…
دیدم بیراه هم نمی گه. پس مجبورم بخورم و ساکت شم. همین جور که صبحونمو می خوردم، گفتم :
– لیلا تو تلفن نداری؟
لقمه پرید تو گلوش. همین جور سرفه می کرد. با دستم زدم به پشتش. یه لیوان آب براش آوردم.
گفت: نمی خوام …مگه من بهت توضیح ندادم اینجا تلفن نداریم؟
– خوب بریم از یه باجه تلفن زنگ بزنیم.
– جدی میگی؟ چرا به فکر خودم نرسید؟
با تعجب نگاش کردم.
خندید و گفت: مثل اینکه همه چیزو باید برات توضیح بدم. ببین اولین چیزی که باید بدونی اینه که منوچهر خان برامون نگهبان گذاشته. اون کیه؟ پسر همسادمون. کار این انسان فقط مراقبت از ماست و در عوض کارش از منوچهر پول می گیره … بیرون از اینجا هم نگهبان داریم. کیه؟ نوچه های منوچهر. یعنی هیچ راه فراری وجود نداره. ؟