رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 153

0
(0)

چند ثانیه‌ای پشت خط سکوت برقرار شد و من پلکم را بسته و سعی کردم چند نفس عمیقی جهت آرام کردن دلهره‌ی کوچکی که به دلم چنگ می‌انداخت، بکشم.

باید وقتم را، همه چیزم را پای برگرداندن زندگی‌ای که با دستان خودم نابودش کردم بگذارم.

عشقم را با صدتا علاقه به تحصیل و مطب و جراحی نمی‌فروختم.

– چیزی شده؟

– بله شده…و تهش اینه که نمی‌تونم بخونم و ادامه بدم…به یکم استراحت نیاز دارم واقعا!

نفس عمیقی کشید.

– خیلی وقت پیش می‌خواستم همین‌و بهت بگم…در حالی که از پیشرفتت که روز به روز زیاد می‌شد عمیقاً خوشحال بودم اما چیزی ناراحتم می‌کرد…اونم خستگی بود که تو چشمات داد می‌زد…خستگی که بهت اجازه‌ی خوشحالی واسه موفقیتت رو هم نمی‌داد…فردا بیا دانشگاه کاراش‌و انجام بدیم.

لبخندی زدم.

دلهره‌ام رنگ باخت…مهر تأئید کارم زده شد و انگار حالم بهتر شد.

تشکری کردم و گوشی را قطع کرده نفس عمیقی از هوای زیادی خوب سنندج گرفتم.

صدای پوزخندی حواسم را جمع کرد.

– دکتر آمین محمدی که چیزی جز درس و کار براش مهم نیست الان می‌خواد از دانشگاه انصراف بده؟

صدایش…امان از زخم و طعنه‌‌ی نهفته‌ی درونش!

نشستنش کنارم را حس کردم و رو برنگرداندم.

– خیلی دلم می‌خواد بدونم چی باعث این تحول عظیم شده!

پلک بستم و چند نفسی پشتِ هم گرفتم.

نمی‌خواستم با زبان درازی همه چیز را بدتر کنم. چشم باز کردم و دست به سینه شده سرم را به سمت مخالف برگرداندم تا حتی متوجه‌ی نگاهش نشوم.

نگاهی که پر از سرزنش بود…چیزی که شرایط روحی‌ام ایجاب می‌کرد از حس کردنش حذر کنم.

– دیگه از اون زبونت رونمایی نمی‌کنی؟

جواب من همان بود…فقط سکوت!

صدای تک خنده‌ش به گوشم رسید.

– الان این حالت عجیبت‌و باید ممنون کی باشم؟

به تنگ آمده به سمتش برگشتم و تخس زمزمه کردم:

– جوابت‌و نمی‌دم به مذاقت خوش اومده؟

گوشه‌ی چشمانش…خود چشمش…گوشه‌ی لبش و اینبار…خود لبش هم می‌خندید.

خنده‌ای که ترس مصری بودنش به جانم افتاد.

نکند اختیار از دست بدهم و با لبخند جوابش را بدهم؟

من خودم نمی‌دانستم با خودم چند چند هستم و چه به نطق کردن برای به دست آوردن مرد روبه‌رویم؟

– خیلی…بسکه زبون درازی هیچ جوره کم نمی‌آری!

با چشم غره رو برگرداندم و لب زدم:

– الان اصلا حوصله ندارم.

– چیشده؟

جدی پرسید و این مرد اصلا جمله‌ام را شنید؟

نیم نگاه احتمالی به سمتش انداختم و…اخم درهم کرده بود.

در این حد جدی بود؟

– خودم از پسش برمیام.

صدای پوزخندش زیادی بلند بود یا گوش‌هایم می‌خواست تذکرش را انقدر بلند به عقل و دلم نشان دهد؟

دستم در آن حال مشت شد…تلخی‌اش همیشه برایم یک عذاب محسوب می‌شد.

– دست از این کارات بردار آمین…الان بزرگ‌تر شدی و یه مادری…تموم پنج سال زندگی‌مون‌و همینطور از پسش براومدی که با یه بچه فرار کردی؟ چی پیش خودت از من می‌گفتی که هیچ جوره حاظر نشدی بهم یه خبر بدی؟

سرم را بالا گرفتم و چند باری تند تند بزاق دهانم را قورت دادم تا بغض بالا آمده‌ام را کمی پایین بفرستم.

– چند بار التماست کردم؟ چند بار به پات افتادم که باورم کن؟ چند بار گفتم صبر کن؟ چند بار گفتم گیرم فقط یه مهلت می‌خوام بهم بدی تا آبا از آسیاب بیفته؟ چیشد بعدش؟ محل به حرفام گذاشتی؟ دو ماه از فهمیدنت نگذشته بود که دادخواست طلاق واسم می‌آد…این بود که از پسش بربیای؟ می‌دونی چه بلایی سرم اومد وقتی به این فکر می‌کنم تنهایی چیکار کردی؟

سرم را برگرداندم و اینبار با نفس‌های تندتری دست به صورتم کشیدم.

زخم زد…بدتر از همیشه…

با صدای لرزانی لب باز کردم:

– بسه.

روی نیمکت به سمت زانویم بالا تنه‌ام را خم کردم و تند تند نفس می‌زدم تا اشک‌هایم بیرون نزند.

– بسه اِنقدر خودخواهی…اگر من‌و آدم حساب نمی‌کنی این‌و تو کله‌ت فرو کن که یه داداش بزرگتر داری…رضا رو داری.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا