رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۳۴

4
(5)

– علی مادر؟! اتفاقی برای خواهرت افتاده؟! من هر چی باهاش حرف می‌زنم چیزی نمی‌گه، نگرانشم مادر…

پایش را روی دمپایی می‌گذارد و مسح می‌کشد.

– چیزی نیست حاج‌خانم، یه مشکلی برای دوستش پیش اومده بخاطر همین ناراحته. شما نگران نباش دورت بگردم.

حاج‌خانم روسری گلدارش را مرتب می‌کند و علی بعد از شستن دستانش، صاف می‌ایستد و حوله را با تشکر آرامی از دست مادرش می‌گیرد.

– چطور نگران نباشم آخه؟! وقتی چشماش کاسه‌ی خونه دلم انگار تیکه تیکه می‌شه. مشکل دوستش خیلی حاده؟!

علی بعد از خشک کردن صورتش، دوباره نگاه بند نگاه نگران مادرش می‌کند و لبخندی می‌زند.

– درست می‌شه مامان. خدا بزرگه.

حاج خانم زیر لب دعا می‌کند و علی خم می‌شود، پیشانی‌اش را کوتاه می‌بوسد و لب می‌زند.

– حاج‌عمو از مسجد برنگشته؟!

حاج خانم فاصله می‌گیرد و طبق عادتش،دوباره با روسری‌اش ور می‌رود.

– نه مادر… برنگشته هنوز.

صدای زنگخور گوشی‌اش توجهش را جلب می‌کند و حاج خانم بعد از گرفتن حوله، او را توی حیاط تنها می‌گذارد و داخل ساختمان می‌شود.

تماس سینا را وصل می‌کند و نگاهش بی‌اراده سمت پنجره‌ی اتاق رها کشیده می‌شود.

– بله؟!

– سلام آقای کاشف… عصرتون بخیر.

دستی به موهای نمدارش می‌کشد و جواب می‌دهد

– سلام، خوب هستین؟!

سینا بی‌طاقت و کوتاه جواب می‌دهد و سپس آرام می‌گوید.

– گفته بودین خبری شد بهتون اطلاع بدم…

ضربان قلب علی بالا می‌رود و بعد از سه روز بی‌خبری و همپای عماد گشتن و به جایی نرسیدن، بالاخره یک خبری شده بود که به آن دخترک بی‌پروا ربط داشت.

– پیداش کردین؟!

سینا بلافاصله پاسخ می‌دهد

– پلیس‌ها یه ردی گرفتن… من قبل از اون‌ها می‌خوام برم. نباید ریسک کنم.

– تنها دارید می‌رید؟!

سینا بدون اینکه جوابی به سؤال علی بدهد، پر از دلهره و نگرانی لب می‌زند

– معلوم نیست چی می‌شه، ولی به خواهرتون قول دادم ماهک رو سالم برگردونم و برش‌می‌گردونم. اما قبل از رفتن باید یه چیزی بهتون بگم.

اخمی بین ابروهای علی می‌نشیند و توی ذهنش افکاری عذاب آور جان می‌گیرد.

– من خاطر رها رو می‌خوام.

شقیقه‌های علی نبض می‌زند و جوشیدن خون و گردشش را توی رگ‌هایش حس می‌کند.
دوباره نگاه سمت پنجره می‌کشاند و دست چپش مشت می‌شود.

– می‌دونم وقتش نیست، ولی نمی‌خواستم توی دلم بمونه.

علی پلک روی هم می‌فشارد و با صدایی خش‌دار لب می‌زند

– کجا داری می‌ری؟ رد ماهک رو کجا گرفتن؟!

صدای نفس عمیق سینا را می‌شنود.

– یه روستا به اسم***…

تماس را قطع می‌کند و کنار پله‌ها، حین پایین دادن آرنج‌های پیراهنش مادرش را صدا می‌کند.

حاج خانم خیلی سریع در را باز می‌کند

– بله پسرم!

علی گوشی‌اش را توی جیب شلوارش فرو می‌کند و نگاه به نگاه مادرش می‌دوزد

– حاج خانم من باید برم یه کاری پیش اومده منتظرم نباشید.

حاج‌خانم متعجب می‌پرسد

– نماز نخونده می‌ری پسرم؟!

کتشرا از روی نرده‌های پله برمی‌دارد و حین پوشیدنش جواب مادرش را می‌دهد.

– عجله دارم مامان، می‌خونم.

حاج‌خانم با همان اندازه تعجب نگاهش می‌کند و علی به داخل اشاره می‌کند.

– نگران این دختره آتیش پاره‌ت هم نباش.

– خدا به همراهت پسرم، مراقب خودت باش.

لبخند می‌زند و با قدم هایی تند از حیاط خارج می‌شود.
سوار ماشین می‌شود و در جی پی اس گوشی‌اش اسم روستایی که سینا نام برده بود را جستجو می‌کند و بعد از دیدن موقعیت جغرافی‌اش، حرکت می‌کند.

بدون فکر، بدون اینکه به ذهنش اجازه‌ی تجزیه و تحلیل بدهد حرکت می‌کند و بین راه بارها به جمله‌ی سینا فکر می‌کند.

بارها حرف‌های ماهک را مرور می‌کند و اضطراب و استرس‌های محسوس رها را به یاد می‌آورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا