رمان پاورقی زندگی جلد یک
پارت 4 رمان پاورقی زندگی
لبخند خسته ای زد که در باز شد پرویز با دیدن آنها گفت:چه خبرتونه چقدر صدا میدین…(پرویز رو به سایه گفت)گفتی بهش؟
-آره من بی سیم چی داداشمم
-این کلمه رو کی بهت گفته؟
-داداشم
پرویز خندید ورو به پسرش گفت:برای خواستگاری آمادگیش وداری؟
-اگه نداشته باشمم باید خودم وآماده نبرد کنم
پرویز خندید وسایه گفت:بابا امروز ناها ربریم بیرون؟
-چرا کنه…حتما میریم
-چرا نریم خواهر گلم…. تو هم عین مورچه ها برای یک سالت تو انباری معدت غذاجمع کن،معده بیچارتم نتونه تحمل کنه بیاره بالا
مهیار یک هفته پیش به یاد خواهرش می اورد که در ماشین بالا آورد
سایه:بابا ببین بعد می گید تقصیرمنه دعوا میشیم
پرویز:هر کاری می خواید بکنید، بکنید فقط آروم که دارم مطالعه می کنم
این را گفت و اتاق خارج شد سایه روی برادرش پرید وگفت:تو دیگه خودتو مُرده بدون ..تو امروز می میری
سایه که می خواست برادرش را بکشد به سمت او حمله می کرد ومهیار اور ا آزاد گذاشته بود فقط گه گاهی دستانش می گرفت… پرویز از سر وصدای آنها پنبه در گوشش کرد ولبخندی به زندگی اش زد آنقدرها هم که فکر می کرد زندگی اش به سمت بدبختی ونا امیدی کشیده نشده.
*********
مریم خسته به خانه رسید…امین با دیدنش به سمتش دوید وگفت:سلام ..ریاضی بهم یاد میدی؟
دستی به صورت خسته اش کشید گفت:بذار یه ذره استراحت کنم باشه
امین خوشحال به سمت تماشای تلویزیون رفت مریم رو به مادرش که از حمام بیرون آمده بود گفت: سلام مامان
-سلام عزیزم خسته نباشی
-ممنون
مریم با خستگی به اتاقش رفت…از پشت در صدای پچ پچ وخنده می امد دستگیره در فشرد وداخل شد پریسا با دیدن خواهرش سریع گوشی را قطع کرد با ترس ورنگ پریدگی گفت:
-سلام….خسته نباشی….کی اومدی؟
-سلام…ممنون…. تازه اومدم
کیفش را روی تخت پرت کرد پریسا گوشیش را در اغوشش گرفته بود وبا ترس به مریم که دکمه ها مانتویش باز می کرد نگاه کرد
مریم:تو وقتی می ترسی مودب تر میشی
پریسا که از ترسش کاسته شده بود گفت:شما هم وقتی خسته ای مودب بودن یادت میره وبدون در زدن میای تو
-برای اومدم به اتاق خودم باید در بزنم؟
-نه خب حق با توئه خانواده ما اینقدر بد بختن که نمی تونن برای بچه هاشون اتاق جدا بگیرن
مریم کلافه وخسته نفسی کشید خسته تراز آن بود که بخواهد به دفاع از پدر ومادرش با اوبحث کند…به گوشی در دستش نگاه کرد وگفت:
-نمی دونستم مشغول دل وقلوه گرفتنی وگرنه بدون یاالله گفتن نمی اومدم تو
گوشی در دست پریسا زنگ خورد مریم پوزخندی زد وگفت:جواب عاشق هواس باز وبده منتظرش نذار
پریسا با خشم بلند شدوگفت:چرا اینقدر بهم توهین می کنی؟احترام بزرگ بودنت ونگه میدارم که چیزی بهت نمی گم
مریم:احترامم ونگه ندار بگو، نذار عقده ای بشه رو دلت که بخوای جای دیگه خالیش کنی…(به گوشی اشاره کرد)جوابش وبده ولی بدون این پسرایی که دم به دقیقه با یه دخترن همیشه پاکترین دختر رو برای ازدواج انتخاب می کنن…اینا عاشق نیستن هوس دخترای خوشگل ودارن
پریسا دکمه قطع گوشی رو زد وگفت:این آقای هوس باز من ودوست داره قراره بیاد خواستگاریم
لبخندی زدو با لحن مهربانی گفت:اگه این پسره اومد خواستگاری نصف جهزیت وخودم میخرم…اما…اما اگه نیومد حق نداری با هیچ پسری دوست باشی وتا وقت ازدواجت حرف من وگوش کنی قبول؟
پریسا مطمئن گفت:قبول..اون میاد چون دوستم داره
-اسمش چیه؟
-کیوان
-خوبه
به سمت دست شوی رفت بعد از اینکه ابی به صورتش زد مادرش صدایش زد:
-مریم جان یه لحظه بیا
به آشپزخانه رفت:جونم مامان
ناهید دررا بست برای گفتن حرفش دست دست می کرد نگران از گفتن بودن مریم با لبخندی گفت:بگو مامان چی شده؟
-مادرعماد…
-اتفاقی براش افتاده؟
-نه مادر امروز اومده بود..تو روبرای عماد خواستگاری کنه
لبخند از روی لبش برچیده شد :چی؟..عماد؟واسه من ؟آخه چرا؟
-زری بنده خدا خودشم شرمنده بود ..میگفت می دونم پسرم لیاقت دخترتون ونداره یه هفته است تو گوشش می خونه جواد دختر به تو بده نیست ولی عماد زورش کرده اگه نری خودم میرم
مریم با صدای بی جون گفت:به بابا گفتی؟
-نه..میگم می خوای خودم بهش بگم جوابت منفی تا بره رد کارش؟…می ترسم به بابات بگم حالش بد بشه
مریم با لحن دلگرم کننده ا ی گفت:به بابا بگید برام خواستگاراومده اون مرد خونست باید بدونه حالا چه عماد چه کس دیگه ای…اتفاقی هم نمی افته نترسید
-می ترسم بره دم خونشون دعوا را ه بیوفته
خندید وگفت:مامان چی میگی؟کی بابای بیچارم اهل دعوا بود که این دومیش باشه؟
-تو که نمی دونی اون چقدر تورو دوست داره بخاطر تو حاضره ازجونشم بگذره دعوا که چیزی نیست
-بابا همون ودوست داره بخاطر خانوادش هر کار می کنه
با این حرف ناهید دلش آرام ترشد…جواد وارد خانه شدمریم سلامی کرد وبرای درست کردن شربت به آشپزخانه رفت…ناهید مشوش رو به مریم کرد وگفت:
-میگم کاش نمی گفتیم
لبخند به مادرش زد وگفت:آخرش که چی؟امروز نه فردا می فهمه اون عمادی که من میشناسم خودش جلو بابا رو می گیره وقضیه خواستگاری رو مطرح می کنه بابا اگه بی خبر از همه جا از عماد بشنوه از دستت خیلی دلگیر میشه…این شربت وبراش ببر خودم شام ومی کشم
ناهید لیوان برداشت وگفت:هر چی خدا بخواد
مریم موهای لختش که جلوی دیدش گرفته بود با دست به عقب کشاند نفسی کشید ومشغول کشیدن شام شد.ناهید لیوان شربت را جلوی همسرش گذاشت محجوبانه کنارش نشست وگفت:
-خسته نباشی
جواد با لبخند گفت:در مونده نباشی خانم …دستت درد نکنه
با لحن پر از اضطرابش گفت:دست مریم درد نکنه اون برات درست کرد
-به به پس خوردن داره..دستش درد نکنه عاقبت به خیر بشه ایشاالله
ناهید لبخندی زد و به مریم که در چهار چوب تکه داد با ابرو اشاره میکرد «بگو» نگاه کرد…مادرش سری تکان داد و گفت:می گم جواد یه خواستگار برای مریم اومده
جواد با بی خیالی شربت خورد وگفت:خب این که چیز جدیدی نیست… بخاطر همین رنگ به رو نداری؟طرف کی هست؟
ناهید دست دست کرد وبا صدای آرامی گفت:عماد
لحظه ای ساکت ماند و بعد آرام وعصبی گفت:چی؟عماد؟این پسره لات بی سرو پا؟خودش اومد؟
-نه مادرش
-اون که می دونه بچش چکارس واسه چی اومده؟
-به خدا زری خودشم خجالت می کشید چطور بگه…. بنده خدا یک ساعت این درو اون در زد تا گفت به اصرار عماد اومده برای مریم
مریم با سفره به پذیرایی آمد وگفت:بابا خودتون ناراحت نکنید من که جوابم منفیه…بذارید بیاین جواب بگیرن برن
-لازم نکرده… من به احترام پدرش که اینجا نشستم وخود خوری می کنم فکر کرده راش میدم؟ مزاحمت که نشده؟
-نه بابا
-فردا میری دم خونشون میگی جواد گفت گلشو به دست گلچین نمی ده
ناهید:چشم..حالا شما خودتون وناراحت نکنید
نگاه جواد به مریم افتاد که طبق معمول موهای بازش روی صورتش را گرفته بود دلش نمی آمد دخترش را دست هر کسی دهد می دانست لیاقتش بیشتر از این هاست…دستش را به سمت موهایش کشید دسته ای از آن را پشت گوشش انداخت وگفت:
-بابا یه چیزی بزن این موها اینجوری دور وورت نباشه ..ماشاالله موکه نیست خرمنه
خندید :چشم
ناهید گیره سرش را باز کرد وبه طرف مریم گرفت:بیا با این موها تو جمع کن
مریم گیره را برداشت و پریسا با چشمان حسادت به او که کانون توجه پدرومادرش شده نگاه کرد …جواد که متوجه نگاه او شد تکه مرغ خورد را روی برنجش گذاشت و گفت: بخور بابا
اما این چیزی از حسادتش را کم نکرد.
***
مریم روبه روی اینه ایستاده ومقنعه اش درست می کرد کرم مربوط کننده به دست و صورتش زد کیفش برداشت وبه آشپزخانه رفت:
-مامان چیزی بیرون لازم نداری؟
-چرا مادر کلم وگوجه بگیر
-چشم خدا حافظ
-به سلامت مادر
مریم از خانه بیرون آمد با دیدن منیره خانم که آرام به او نزدیک میشد ایستاد…وقتی به او رسید گفت:سلام منیره خانم صبح بخیر
-سلام دخترجون عاقبتت به خیر باشه…میری سر کار ؟
-بله بااجازتون
-خدا ادم ومحتاج کسی نکنه این همه راه رو باید ادم بکوبه بره او سر دنیا بخاطر دوقرون پول
-مگه پولی کمی بهتون میدن؟
-نه ماشاالله آقای سعادتی ناخن خشک نیست الحمدوالله راضیم …فقط حیف زن وبچش….شادی، خانوم بود به خدا؛ بچه ی به اون آقای و خوشگلی هم چشماش و از دست داد اگه بدونی وقتی این بچه رو می بینم چقدر دلم می گیره…اگه ببینیش میگی حیف این پسر که چشماش و از دست داد
تا زمانی که به ایستگاه رسیدند منیره خانم در مورد مهیار با او درد ودل میکرد مریم هم با دل وجان به حرف هایش گوش می سپرد ودر تایید حرف هایش سری تکان می داد ولبخندی می زد.
در شرکت مریم زیاد سرش شلوغ بود در مناقصه ای که فرخی شرکت کرده برنده شده بودند و مریم باید تمام قرار ملاقات ها را تنظیم می کرد و برای جلسه ها باید روزی مناسب انتخاب می کرد.
بعد از پایان ساعت کاری از شرکت خارج شد…همان طور که در خیابان قدم بر میداشت صدای بوق ماشینی متوقفش کرد برگشت با دیدن عماد که بالبخندی دست برایش تکان می دهد با کمی ترس به راهش ادامه داد عماد ماشینش را کنار او می راند.
-سلام ..مریم خانم بیاید سوار شید می رسونمتون…از گلای که فرستادم خوشت اومد؟ این گلا که قابل شما رو ندارن اگه کم بود دیگه ببخشید گلای گل فروش تموم شد(خندید)تمام گلای دنیا کمتونه ..دیشب خانم والده رو فرستادیم برای امر خیر …
مریم که از پرحرفی های عماد خسته شده بود ایستاد با کلافگی گفت:با کدوم اعتمادی مادر بیچارتو فرستادی ها؟
-خب چیکار کنم بند دلم به بند دلت گره خورده
-تو که می دونی جواب من منفیی واسه چی؟ مادر بیچاره تو فرستادی که از شرمندگی نتونست بگه برای پسرم اومدم؟
عمادی پوفی کشید وگفت:من دوست دارم واین آخرین تیرم تو تاریکی
-یادت نره که هدفی در کار نیست
-هدفم توی و تیرمم که همون عشقمه که به هدف میزنم..عزیز من، همه زن وشوهرا که از اول عاشق ومعشوق نبودن وارد زندگی که شدند با رابطه هایی که داشتند دیونه هم شدند..
مریم خواست چیزی بگوید که صدای ممتدد بوق ماشینی ان را به عقب کشاند…مریم با دیدن صورت برافروخته فرخی با ترس به عماد نگاه کرد وگفت:
-از اینجا برو..
فرخی پایین آمد با همان خشمش به طرفشان حرکت کرد در راننده رو با زکرد وگفت:بیا پایین
عماد پوزخندی از روی مسخرگی زد و پیاده شد..هیکل ورزیده و درشت عماد نشان دهنده پیروزی در این جدال بود …مریم سریع به سمت فرخی آمد و گفت:
-آقای فرخی خواهش می کنم شما تشریف ببرید خودم مشکل و حل می کنم
مریم از روی ترس اخراج شدن این حرف زد که فرخی در این مزاحمت اورا مقصر بداند …. ولی فرخی روی مریم غیرت داشت نمی توانست ببیند کسی مزاحم ناموسش شده.
عمادی لبخندی زد وگفت:راست میگه جناب فرخی شما در مسائل زناشویی دخالت نکنید خودمون حلش می کنیم…بفرمایید شما …
فرخی که از قبل مشتش را آماده کرده بود محکم حواله صورت عماد کرد که فقط سرش چرخید …دندان قروچه ای کرد ومشت عصبی در شکم فرخی فرو برد که از درد خم شد… خون از دهانش ریخت مریم جیغ کشید و به طرف عماد رفت :
-چیکار کردی آشغال…خدا
عماد پوزخندی زد وگفت:بچه زیگیل برو با بزرگ ترت بیا …مریم خانم سوار شید بریم
مریم کنار فرخی ایستاد ودستمال کاغذی برای تمییز کردن دهانش داد گفت:برو گمشو من با تو هیچ جهمنی نمیام
فرخی:شنیدی؟گمشو
عماد دوباره به فرخی حمله کردبا صدای مریم چند نفری آمدند که آنها را جدا کنند ..تعدادی که تماشاچی بودند از ترس عماد جرات جلو آمدن نداشتند چند نفری امدند جدایشان کردند…اما عماد دست بردار نبود یقه فرخی گرفت وچسباند به ماشین به چهره اش دقیق شد وگفت:
-ببینم تو همونی نیستی اون شب مریم ورسوندی؟
صورت هر دویشان خونی بود فرخی لبخندی زد وگفت:چرا خودمم
دو پیرمرد یک جوان جلو آمدند گفتند:بابا صلوات بفرست..چتونه
یکی از میان جمعیت با خنده داد زد:همه دعوای مردا بخاطر زناست
مریم از خجالت یک گوشه رفت وگریه کرد …چشم هر دوی آنها به سمت او کشیده شدعماد یقه اش رها کرد و به سمت او رفت:
-چرا گریه می کنی مریم؟
-آبرمو بردی عماد
عماد که با این لحن اسمش را از او شنیده خوشحال شد ..مریم طرف فرخی که روی سنگ جدول نشسته بود رفت کنارش روی پنجه پا زانو زد وگفت:
-آقای فرخی حالتون خوبه ؟
فرخی با وجود اینکه درد شکم و صورت داشت ولی با دیدن صورت اشک آلود وناراحت مریم لبخندی زد وگفت:خوبم چیزیم نیست
-من واقعا شرمندم گفتم شرِ نباید باش گلاویز شد
فرخی در چشمان مهربان ونگران مریم خیره شد دلش می خواست دستاش را روی صورتش بکشد و در آغوشش بگیرد وآرامش کند
یکی از مردها گفت:آقا بهتر برید دکتر صورتتون بد جوری زخمی شده
عماد جلو آمد رو به مریم گفت:اقایون زحمت میکشن وآقای مهندس و می برن دکتر..بیا برسونمت خونه
مریم رو به روی عماد ایستاد وگفت:یه با رگفتم مزاحمم نشو دوست ندارم حالا هم گمشو برو تا ازت شکایت نکردم …تو زبون نَفهمی، نمی فهمی چی می گم؟گفتم هیکل نحستو از جلو چشمش دور کن
عماد احساس شکسته شد ن می کرد اما خودش نباخت یک قدم جلو آمد وگفت:می رم ولی دوباره میام
با فشاری که روی پدال گاز داد ماشین از جا کنده شد وبا سرعت از انجا دور شد ..بقیه جمعیت پراکنده شدند…فرخی در برابر اصرار های دیگران که به دکتر برود بی محلی کرد و با درد به سمت ماشین رفت مریم خودش را به رساند وبا لحن ملتمسانه گفت:
-نمی رید دکتر؟..اگه درد دارید خودم رانندگی می کنم البته اگر لایق راننده بودن شما رو داشته باشم
فرخی مسخ این لحن وچهره پر از خواهش شد که بی اختیارگفت:بریم
با خوشحالی همراه با فرخی به طرف ماشین رفتند…بعد از حرکت فرخی گفت:ببخشید میشه گوشیم وبهم بدید؟
مریم گوشی را از روی داشبورد برداشت و به فرخی داد…بعد از گرفت شماره گفت:الو سلام مامان
-….
-امشب نمیام خونه منتظر نباشید
-…
-مامان خواهش می کنم شروع نکن خبر دادم که نگران نشید
-…..
-باشه خدا حافظ
گوشی رو روی داشبورد پرت کرد وگفت:بعد دو تا پسر هنوز به منِ ته تغاریش گیر میده
مریم با خودش فکر کرد یعنی این مرد 30ساله به حرف مادرش گوش میدهد؟
بعد از دکتر به خانه فرخی رفتند….ماشین در پارکینگ پارک کرد وگفت:آقای فرخی من دیگه میرم
-میشه تا بالا بیاید؟
مریم با تردید سرش را تکان داد.وهمراه فرخی به واحدش رفت در را باز کرد و همراه او وارد شد داروهایش به سمتش گرفت وگفت:بفرمایید
فرخی لبخندی زد وگفت:از من می ترسید؟ حال و روزمو که می بینی نمی تونم کاری بکنم
خجالت زده سرش پایین انداخت:نه من..من فقط نمی خواستم مزاحمتون باشم
-نیستید
فرخی به سمت تختش رفت وروی آن دراز کشید…مریم به اتاقش رفت دارو ها را روی میز گذاشت وگفت: برای عذر خواهی جز شرمندگی چیز دیگه ای نمی تونم بگم
-تقصیر شما چیه شرمنده باید کس دیگه ای باشه نه شما …باید ازش شکایت کنی
-شاید این کارو کردم
-لطفا یک لیوان آب برام بیارید قرصام وبخورم
-بله حتما
یک پارچ ولیوان برایش اورد وگفت:شام وچیکار می کنید؟
-نمی دونم شکمم درد می کنه شاید اصلا چیزی نخوردم
-می خواید از بیرون براتون سفارش بدم؟
-نه
کاش می توانست بگوید فقط همین یک امشب غذایی درست کند …اما پشیمان شد نمی خواست او فکر کند که اجبار ی درکار است.
مریم انگار حرف دل او را فهمیده باشد گفت:الان یه چیزی براتون درست می کنم
فرخی از سرخوشحالی لبخندی تشکر آمیز زد …به سراغ آشپزخانه رفت ومشغول کتلت شد فرخی نفس کشید …بعد از پنج سال بوی غذا در این خانه پیچیده،پوزخندی به زندگی خودش با مهسا زد او اصلا خانه نبود چه برسد بخواهد آشپزی کند!! با خودش فکر کرد بعد از ازدواج با مریم همیشه غذای خانگی می خورد….بعد از تمام شدن کتلت ها مریم با سلیقه گی تمام در دیس چید…خیار شور به صورت اریب برید و گوجه ها به صورت مثلث های کوچک وخیار شور گردی.. کوجه ای هم به صورت گل رز وسط گذاشت دوغ مسیر ونان باگت هم کنارش گذاشت نگاهی به دیس انداخت خوب بود…گوشیش زنگ خورد به طرف کیفش که روی میز بود رفت…با دیدن شماره خانه هول شد..به ساعت نگاهی انداخت هفت وسی دقیقه را نشان میداد
-بله ..
-سلام مادر کجای؟نگرانت شدم
-ببخش مامان یکی از همکارام برای شام دعوتم کرد با هم اومدم بیرون دیگه یادم رفت خبر بدم
-باشه مادر پس زودتر بیا
-چشم الان میام خدا حافظ
گوشی در کیفش پرت کرد …خودش هم باور نمی کرد به این راحتی به مادرش دروغ گفته باشد…حالا فرقش با پریسا چی بود؟ او هم با دوست پسرهایش بیرون بود می گفت خانه دوستم درس می خوانم.
سینی برداشت و به اتاق فرخی رفت روی میز گذاشت فرخی با لبخند نگاهش کرد…مریم پرسشگرانه به او نگاهی انداخت
-حالا رئیست شده همکارت؟من کی شمار و به شام دعوتم کردم ؟
سرش را پایین انداخت وگفت:ببخشید فکر نمی کردم بشنوید…نمی دونستم چی بگم
فرخی با درد نشست وگفت:اشکالی نداره ..حالا بخاطر اینکه دروغت راست در بیاد با من شام می خوری
-نه ممنون من باید برم دیرم میشه
-دیر نمیشه بیا حداقل یه لقمه بخور
فرخی تکه ای از نان باگت برید ومخلفات درونش گذاشت وگفت:خیلی خوش سلیقه چیده شده حقوق این ماهت وزیاد می کنم
مریم لبخندی زد…فرخی نان طرفش گرفت با دیدن لبخندش …لبخند خودش محو شد وگفت:تو لبخند زدی؟
مریم سریع خودش را جمع کرد وگفت:با اجازتون
-صبر کن…بیا این لقمه رو بخور بعد برو
مریم آهسته دستش دراز کرد ولقمه گرفت وتشکری کرد فرخی لیوان دوغی برایش ریخت …به طرفش گرفت وگفت:از اون لبخندای نادرتو تحویل من دادیا
با دستانی که لرزش خفیفی داشت لیوان برداشت.
-چرا ایستادی بشین
مریم که کار هایش دست خودش نبود لبه تخت نشست و فرخی با اشتهای کامل و لذت در کنار مریم شامش خورد.
*********
منیره در آشپزخانه مشغول شستن ظرف های ناهار بود…سایه هم کنار مهیار روی مبل نشسته وبرایش از کارتونی که می بیند تعریف می کرد.زنگ آیفون در خانه سعادتی نواخته شد.
منیره جواب داد:بله
-سلام من غزاله م
-غزاله؟نمی شناسم
-معلم سایه ام
سایه باشنیدن اسمش از روی مبل بلند شد وبه آشپزخانه رفت
منیره:اگه شما معلم سایه هستید چرا آقای سعادتی چیزی درموردشما به من نگفتن؟
سایه از روی صندلی کنار اپن بالا رفت با دیدن غزاله دکمه را فشرد…منیره با اعتراض گوشی را گذاشت وگفت:
-چیکار می کنی سایه جان؟آدم یه زن غریبه رو که همین جوری راه نمی ده تو خونه
-غریبه نیست امروز آشنا میشه…معلممه بابا برام گرفته باور نمی کنید به عمه وبابام زنگ بزنید
مهیار:راست می گه منیره خانم،غزاله خانم معلمشه
-این چه معلمیه که بعد از گذشتن چهار، پنج روز از مهر تازه پیداش شده؟
مهیار با حرصی شدن منیره خندید وگفت:بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود نتونست بیاد حالا شما ببخشیدش
صدای در خانه آمد..سایه پایین پرید ودر را باز کرد…با دیدن غزاله گفت:سلام خانم معلم
غزاله خم شد صورتش رابوسید وگفت:سلام عزیز دلم خوبی؟
-الحمدوالله خوبم
غزاله با شیرین زبانی سایه خندید ..منیره با اخم به دختر جوان گندوم گون نگاه کرد نباید این دختر جوان با مهیار تنها بگذارد…از طرف مهیار خیالش راحت بود اما باید مواظب دختر باشد.
غزاله به منیره نگاه کرد وگفت:سلام
سری تکان داد وگفت:علیک سلام
رفتارش باعث تعجب غزاله شد..سایه گفت:چرا این چند روز نمی اومدید؟
-شرمنده عزیزم مشکلی داشتم نتونستم بیام
-دشمنتون شرمنده این چه حرفیه
غزاله با چشمان باز به سایه وحرف هایش نگاه کرد…مهیار که متوجه شده بود هنوز کنار در ایستاده اند کمی بلند گفت:
-سایه جان زشته خانم وجلو در نگه داشتی تعارف کن بیان تو
سایه:آخ ببخشید …بفرمایید تو
غزاله وارد شد سایه گفت:برم دفترم وبیارم اینجا؟
-نه میریم اتاق شما
-باشه..
سایه با دو برای آماده کردن دفتر و کتابش به اتاق رفت….غزاله نزدیک تر شد ..توجه اش به مهیار که با تیشر سفید وشلوار اسپرت سورمه ای روی مبل نشسته و روی دفتری دست می کشد جلب کرد…مهیار متوجه قدهایی که به او نزدیک میشود شد…صدایی که نه منیره ونه هیچ کس دیگه ای نمی شنید سرش را به آن سمت چرخاند…که باعث جا خوردن غزاله شد.از ترس دستش را روی قلبش گذاشت وگفت:
-سلام
با خوش رویی جوابش را داد:سلام خیلی خوش آمدید امیدوارم بتونیداز پس سایه ما بربیاید چون زیادی شیطونه
-نه…اتفاقا خیلی هم دختر شیرین زبون وخوبیه
سایه از نرده ها آویزان شد وگفت:هستم خانم
به سرعت از پله ها پایین آمد …دست غزاله گرفت وگفت:بریم اتاق من
غزاله آخرین نگاه به پسری که چهره اش با نشاط وخوشحال بود نگاه کرد…اما اونمی دانست این ظاهرش بود باطنش غوغای دیگری بود.باکشیدن دستش توسط سایه به طبقه بالا رفت.
مهیار نفسی کشید و به گذشته ی نه چندان دورش فکر کرد گذشته ای که چشمانش را او گرفت… با خودش فکر کرد تا اخر روز خودش را باید چطور سرگرم کند…حتی تماشای تلویزیون هم از او گرفته شده بود، حوصله سفالگیری هم نداشت…اگر روز های دیگر بود کنار سایه می نشست او از تماشای کارتونی که میدید برایش تعریف می کرد…یا با تصاویر کتاب قصه اش ..داستان خیالی برایش تعریف می کرد…باید فکری برای این تنهایی که قرار است هر روز به سراغش بیاید بکند…دفتر نقاشی سایه که برایش نقاشی های برجسته می کشید کنار گذاشت…بلند شد با پاهای که روی زمین می کشید به سمت اتاقش رفت …کمد لباسیش را باز کرد دستی بر روی لباس هایش کشید…یک لباس بیرون آورد دستی به آستینش کشید، کوتاه بود …نه نمی خواست…در جایش گذاشت …لباسی دیگر برداشت آستینش بلند بود اما نه از رنگش نه از طرحش خبر داشت….دلش می خواست فریاد بزند،اما نتوانست وبازمثل روزهای گذشته صدایش را خفه کرد…باید منیره را صدا می کرد غرورش خیلی وقت بود خورد شده…اگر سایه درس نداشت حتما صدایش می کرد…لباسی که تنش بود بیرون کشید وپیراهن را تنش کرد …شلواری انتخاب کرد اما نمی دانست ست لباسش شده یا نه دلش نمی خواست وقتی بیرون میرود کسی مسخره اش کند وبخندند…چاره نبود باید باید منیره را صدا میزد.
-منیره خانم
با اولین صدا منیره خودش را به اتاق رساند وگفت:بله آقا مهیار
با لحن خجالتی گفت:این شلوار چه رنگیه؟
منیره به او گفته بود هر وقت کاری دارد صدایش بزند اما خودش نمی خواست
منیره:آقا این شلوار کتون کرمی به پیراهن یاسیتون نمیاد
شلوار برداشت ویک شلوار کتان مشکی به او داد وگفت:بفرمایید این مشکی
مهیار برداشت وگفت:ممنون
-جایی می رید؟
-آره تا پارک سر کوچه
با لحن ناباوری گفت:تنها؟
مهیار خندید:نه بادوست دخترم…تنها میرم دیگه
-آقا تنها خطرناکه ممکن مثل اون دفعه اتفاقی براتون بیوفته..چرا به آقا فرزین زنگ نزدید بیاد دنبالتون
-مگه اون بیکاره هرروز کار وزندگیشو ول کن الاف من باشه …خیلی آقایی کرده که الان تنهام نذاشته
-دوستتونه، بعد اون همه کاری که براش انجام دادین بهتون مدیونه..اون خونه وزندگی که داره از شماست باید جبران کنه
مهیار از این حرفش برآشفت وبا لحن عصبی گفت:دیگه این حرف ونزنید اونم به اندازه خودش زحمت کشیده.. مفت ومجانی هم خونه وماشین بهش ندادم ..بنده خدا هر ماه داره به من قسط میده منم هیچ وقت سرش منت نذاشتم
-ببخشید آقا نمی خواستم ناراحتتون کنم…می خواید خودم همراهتون بیام؟
-نه ممنون می خوام تنها باشم
-چون پیرم بی کلاستون می کنم؟
مهیار این همه نگرانی منیره را می ستود با لبخندی گفت:این حرف ونزنید منیره خانم…گفتم که می خوام تنها باشم خیالتون راحت اتفاقی برام نمی افته
-آخه اقا..
-آخه نداره میشه برید بیرون می خوام لباس عوض کنم ؟
منیره دلش رضا نمی داد او تنها برود اگر اتفاقی برایش بیفتد پاسخ گوی پرویز اوست نه کس دیگری…نفسی کشید و رفت؛ با بسته شدن در فهمید رفته..بعد پوشیدن شلوارش برای برداشتن عصایش که همیشه روی میز کنار تخت بود رفت…برداشت..از اتاقش خارج شد خدا حافظی بلندی کرد که منیره بیرون آمد وگفت:
-ولی آقا کاش می ذاشتید همراهتون بیام
با لبخند گفت:خدا حافظ منیره جون
این را که گفت منیره لبخندی زد و باچشمان پر از دلشوره ونگرانی مهیاررا بدرقه کرد.از خانه بیرون آمد عینک آفتابیش را زد …عصای سفیدش باز کرد روی زمین جلویش حر کت می داد…کنار دیوار حرکت می کرد که برای عابرین دیگر مزاحمتی نداشته باشد…بعد از طی کردن کوچه با احتیاط به سمت چپ رفت…وسط کوچه بود که ماشینی با سرعت می امد با خیال اینکه پسر سریع می رود از سرعتش نکاست…مهیار با شنیدن صدای ماشین ایستاد..مرد پایش محکم رو ترمز زد در یک قدمیش ایستاد…مرد بدون نگاه کردن به عصای او داد زد:
-مگه کوری؟
مهیار که ترسیده بود با لحن آرامی گفت:می بینی که هستم …تو که می بینی چرا با این سرعت میای؟
مرد که تازه متوجه عصایش شده بود باز رحم نکرد وگفت:دلم خواست اومدم…تو که کوری دفعه دیگه با یه نفر بیا که شرت گردن کس دیگه ای نیوفته
با سرعت از کنارش رد شد….حرف نیشدارش مثل سوزنی بود که در قلبش فرو رفت و از دردش یک قطره اشک از چشمش چکید نفسی کشید وراه افتاد…چند باری که با این ناملایمت ها برخورد داشت دلش شکسته ودلگیر بود ولی حرفی برای پاسخ گویی آنان نداشت…راهش را به سمت پارک ادامه دادهمان روز های اول نابینایش یادش آمد که تنهایی به پارک آمد و گم شد…از یک رهگذر خواست او را به خانه ببرد اما او با تندی گفت«کار دارم دیرم شده»و او را به کلانتری برد چقدر آن روز از این برخورد سرد دلگیر وآزرده شد.
با صدای جیغ وخنده بچه ها فهمید به پارک رسیده؛ می دانست اولین نیمکت کجاست به همان سو حرکت کرد…زمانی که به مکان رسید عصایش را به سمت چپ حرکت داد تا به پای نیمکت برخورد کند وبنشیند…اما هر چه این کار را کرد به چیزی نخورد جلو تر رفت اما باز هم خبری از نیمکت نبود ..چند نفری با بی خیالی به او نگاه می کردند ورد می شدند حتی یک نفر نپرسید مشکلت چیست؟!!!نا امید شد مطمئن بود قبلا اینجا نیمکتی بوده مردی که قصد خروج از پارک را داشت متوجه چهره ناراحت او شد نزدیک رفت وگفت:
-پسرم دنبال چیزی می گردی؟
مهیار خوشحال از اینکه یک نفر پرسیده دردش چیست لبخندی زد وگفت:یه نیمکت قبلا اینجا بود حالا نیست
مرد خندید وگفت:یه زمانی خیلی چیزا بود ولی الان نیست…منم یه روزی جوون بودم،چند تا نیکمتی که اینجا بوده رو برداشتن اگه می خوای بشینی….
ادامه حرفش نزد به چهره پسری که معصومانه وناامیدانه به حرف هایش گوش میداد نگاه کرد وگفت:می خوای ببرمت؟
-نه ممنون مزاحم نمی شم …خودم پیدا می کنم
مرد بازوی پسر را گرفت وگفت:قانون طبیعت میگه همه انسان ها به کمک یکدیگر نیازمند…کسی آینده رو ندیده شاید من روزی به کمک یک نفراحتیاج پیدا کردم..ولی چون امروز به تو کمک نکردم اونم به من کمک نکنه
مهیار بخاطرکمک بی منت مرد لبخندی زد…اورا روی نیمکتی نشاند بعداز تشکر مرد رفت.نداشتن چشم همه کارهایش را مختل کرده بود چه کسی چشم هایش را از او گرفت؟؟خودش
یاد آن شب شوم افتاد،همان شبی که با مادرش به خانه عمویش شهرام رفته بودند..او برای دیدن نامزدش رکسانا ومادرش برای صحبت کردن سر موضع خارج زندگش کردن رکسانا… مادرش که نتوانسته بود جاری وعروسش را متقاعدکند که در ایران هم می شود زندگی کرد…از خانه خارج شدند در راه مادرش با اوصحبت کرد اشک ریخت اما مهیار حرفش یک کلام بود پسندم انکه جانانم پسندد جایی زندگی می کند که رکسانا بخواهد…او تهدید ش کرده بود نیاید باید جدا شوند…شادی هم راضی نمیشد تنها پسرش را راهی دیار غربت کن…می دانست او هم مثل بقیه اگر برود دیگر باید چند سال یک بار او را ببیند…همین دعوا ومشاجره بین مادر وپسر باعث عصابیت در نتیجه سرعت بیشتر….واژگونی ماشین واتفاقی که بعد از آن حادثه تلخ افتاد.
بغضی به گلویش چنگ زد وراه نفس کشیدنش را مسدود کرد..اجازه ریختن اشک هارا نداد… نفسی عمیق کشید حالا که به آن شب فکر می کند می بیند اصلا ارزش نداشت بخاطر دختری که یک روز بعد از بیهوش آمدنش ظرف عاشقی شکست….این مصیبت بر سر شان بیاید.
گوش هایش را به صدای پر از شادی وزندگی وامید ها دوخت.
با خودش فکر کرد…اگه دوسال پیش با رکسانا ازدواج کرده بود الان یک بچه یک ساله داشت…چقدردنیا بد بازی می کند در یک حرکت چنان کیش وماتت می کند که خودت هم نمی دانی کی بازی شروع شد.
دو پسر بچه بازیگوش 14ساله با دوچرخه هایشان به مهیار نزدیک می شدند ..یکی از آنها سقلمه ای به دیگری زد وگفت:دانیال این وببین
پسری که دانیال خوانده شده بود به مهیار نگاه کرد وگفت:کوره؟
-اره خنگ خدا مگه عصاش ونمی بینی
دانیال لبخند موذیانه ای زد وگفت:اذیتش کنیم؟
-چه جوری؟
پسر کمی فکر کرد وگفت:آب روش بریزم یا عصاش وبرداریم؟
-هیچ کدوم گناه داره بیا بریم
-اِه چی چیو گناه داره مگه می خوایم بکشیمش یه کمی اذیتش می کنم …می خندیم بعد می ریم خونه
-اگه عصاش وبرداری چه جوری بره خونه؟
-چه می دونم همون جوری که اومده بره دیگه
انگار آنها متوجه نبودن که او نابیناست …ناشنوا نیست، مهیار با دقت به حرف های این دو پسر گوش می داد…می خواست بداند چه بلایی قرار است سرش بیاید.
-نه دانیال من نیستم…آدم باید عادلانه مبارزه کنه اینکه بخوایم اذیتش کنیم ناعادلانه است
-ترسو
-ترسو نیستم ولی نامردم نیستم…من رفتم
مهیار با صدای دور شدن دوچرخه گفت:دوستت رفت؟
دانیال با شنیدن این صدا ترسید وبارنگ پریدگی و سرعت از انجا دور شد ودادزد:بهروزمی بینه فرار کن الان میاد
مهیار سری تکان داد وبا خندیدن بلند شد..حتی نتوانسته بود برای خودش چیزی بخرد….به سمت خانه حرکت کرد..امروز قرار نبود روز ارام وبی درد سری برای او باشد…به کوچه خلوت وپر از درختان بلند که به خانه سعادتی ختم میشد رسید… باد در حال وزدین بود از لابه لای شاخه های درختان می پیچید و ماموریتش جدا کردن برگ از شاخه بود ،همین باد آرام.. سکوت وارامش بعدازظهر کوچه را بهم ریخته بود.
مهیار آرام ومحتاطانه قدم بر میداشت نمی خواست اتفاق چند لحظه پیش برایش تکرار شودیک برگ روی سرش افتاد برداشت…لمسش کرد زیر لب گفت:
-کاش می دونستم چه رنگی هستی؟(چشمانش بست)فکرکنم زرد یا نارنجی با کمی قرمز
چشمانش باز کرد وبا حسرت برگ را انداخت…دو پسر که از دزدی آمده وناکام مانده بودند به مهیار نزدیک می شدند..آدامس در دهانشان به صورت ناشیانه می جویدند….دیگری زنجیر در دستش می چرخاند..هر دو با دیدن مهیار لبخندی بهم زدند…یکی از آنها هنگام رد شدن از کنارش تنه محکمی به شانه اش زد…بدن قوی مهیار نه تکان خورد و دردش گرفت،هر دو بلند خندیدند ..چیزی نگفت وراهش ادامه داد اما ان دو انگار قصد رفتن نداشتند یکی ازآن دوجلویش ایستاد که مهیار بی هوا به او خورد.
پسر:آقا من واقعا شرمندم که اونطور بهتون تنه زدم
-اشکالی نداره
خواست از کنارش رد شود که پسر جلویش ایستاد وگفت:کجا؟تو باید به ما جریمه بدی…نپرس چرا الان خودم جوابتو میدم…چون ما دو تا آدم متشخص وندیدی وبه ما تنه زدی
دوستش که پشت مهیار ایستاده بود بلند خندید..مهیار متوجه شد اوضاع زیاد خوبی نیست باکمی ترسی که درلحنش مشخص شد:
-من که کنار دیوار راه می رفتم شما ..
-بسه ادامه نده…. میدونی اگه می خواستیم ازت شکایت کنیم چقدر جریمه باید می دادی؟بچه همین محلی؟
-اره
عینکش برداشت و در چشمانش خیره شد:آخی ددی پول نداشت خرج چشات کنه…نچ نچ.. عجب بابای بد و کِنسی داری…. حمید بنظرت پولی همراهش هست؟
مهیار:پول همرام نیست
-خاک توسرت کنن داوودخب راست می گه دیه این قشر اوصلا کارت دارن اونم به میزان میلیونی
-اِه جدی؟ نمی دونستم.. حالا بگردیم شاید یه چیزی پیدا شد
مهیار از ترس یک قدم به عقب رفت…اگر چشم داشت این همه تحقیر را تحمل نمی کرد ترس برایش معنایی نداشت مشت هایش انقدر قوی است که چانه هایشان را خورد کند اما او در این شرایط توانایی مقابله ندارد..با قدمی که به عقب برداشت با حمید برخورد کرد..دو دستان مهیار از پشت سفت گرفت که عصایش افتاد.
-وایسا کوچولو
-خجالت بکش حمید به این هیکل میزون می گی کوچولو
داوود مشغول گشتن جیب هایش شد مهیار نگران گفت: بهتون می گم چیزی همرام نیست
داوود:عزیزم دو دقیقه اروم بگیر
وقتی داوود همه جیب هایش گشت وچیزی پیدا نکرد گفت:بچم درست گفت پولی نداره
حمید دستش را رها کرد:ولی باید تنبیه بشه
داوود لبخندی زد وبا انگشتانش روی گونه مهیار کشید وگفت:یه تنبیه مناسب دارم
حمید:چی؟
-لباساش و در میاریم میفروشیم پول دیه مون جورمیشه عادلانه است مگه نه
هر دو خنده کریهی کردند …پسر بیچاره از ترس قالب تهی کرد….می خواست التماس کند خواهش کند…اما چطور؟ یاد نگرفته بود همیشه دیگران از او خواهش می کردند اما امروزدور گردونه ….همه مهیار را به غرورش می شناختن اینکه اگر از گرسنگی بمیرد برای تکه نانی التماس نخواهد کرد.
با صدایی که لرزش داشت واز ته چاه بیرون می امد گفت:خواهش می کنم این کارو نکنید
داوود:چرا کوچولو می ترسی؟نترس شورت وبرات میذارم بی آبرو نشی
حمید خنده ی بلندی کرد ومهیار را سفت گرفت هنوز قدرت داشت با قدرت یه تنه به حمید زد عقب رفت و دستش ازاد شد جا خورد؛ دوباره گرفتش..خودش را به سمت پایین جمع می کرد …داوود با تمام تلاش مهیار برای آزادی، دکمه هایش را با زمی کرد ..اشک های مهیار بدون خجالت از روی ترس می ریخت ..خواهش کرد التماس کرد اما آنها کر شده بودند وچیزی نمی شنیدند مهیار ایستاد ودیگر تلاشی برای آزادیش نکرد پشیمان از اینکه چرا حرف منیره را گوش نکرده…در آن تاریکی نا امید کننده دنبال یک روزنه می گشت … یک روزنه که یک نفر از دست این دونفر نجاتش دهد . یعنی یک نفر در این کوچه نبود به فریادش برسد؟!!!
مریم از ته کوچه ناامیدانه به خانه ها نگاه می کرد مطمئن بود پریسا در یکی از این خانه ها رفته اگر سر کرایه با راننده چانه نمیزد الان خواهرش را گم نکرده بود …ایستاد نفسی کشید که چشمش به سه نفر افتاد پسری که روی زمین افتاده….یک نفر ا ز پشت با خنده او را گرفته و دیگری که لباس هایش د رمی آورد…مریم ترسید جلوتر برود یک قدم به عقب برداشت اما با دیدن عصای سفید ی که کناری افتاده متوجه وخامت اوضاع شد…قدم هایش را تند برداشت داوود لباسش را گوشه ای انداخت دکمه شلوارش باز کرد که مریم با صدای بلندی گفت:
-دارین چیکارمی کنین؟
مهیار با شنیدن صدای پر از طناز دختری روزنه امیدش باز شد ولبخندی زد اما زیاد طول نکشید که دوباره ناامید شد،می ترسید آن دختر هم اذیت کنند…آن دوپسر به هم نگاه کردند داوود یک قدم به سمت مریم آمد ..ترسید اما چیزی از ترسش در چهره اش بروز نداد در این جور مواقع همیشه پنهانش می کرد..با همان قیافه که در برخورد با مردها داشت گفت:
-با داداشم چیکار دارید؟
-این خوشگل پسر داداش شماست؟ (به چشمای درشت وگرد مریم خیره شد)میگم چشمای قشنگتون به کی رفته ؟ارثیه؟
-قبل ازاینکه پدرم وخبر کنم گورتون وگم کنید واز اینجا برید
آن دو با ناباوری بهم نگاه کردن حمید گفت:میشه بگی خونتون کدوم یکیه واسه امر خیر تشریف بیاریم؟
مریم بدون معطلی و به امید کمک از طرف صاحب خانه،زنگ خانه ای که در یک قدمی اش بود را فشرد وگفت:الان که بابام اومد می گه کی تشریف بیارید
داوود با سر به حمید فهماند که ماندن جایز نیست …مریم منتظر ایستاده بود وکسی جواب زنگش را نداد …هر دو پسر با سرعت دویدند واز کوچه خارج شدند.
مریم به سمت پسری که روی زمین دنبال لباسش می گشت رفت…پیراهنش را که گوشه ای افتاده بود برداشت جلویش زانو زد روی دستش گذاشت وگفت:
-بفرمایید
مهیار چشمانش اشکی وکشیده اش را به طرف مریم کشاند وگفت:ممنون خانم
مریم به آن بدن خیره شد ونتوانست چشمش را روی آن بدن ببندد به نظرش خیلی خوش استیل بود شکم عضله ای و بدون گوشت اضافی زیادی به چشم می امد..اجازه چشم چرانی بیشتر به چشمانش ندادو سرش را پایین انداخت گفت:
-می خواید تنتون کنم؟
-نه ممنون خودم می تونم
هنگام پوشیدن دستانش به وضوح می لرزید..به اندازه ای که قدرت بستن دکمه ها را نداشت…مریم آرام دستش را جلو برد و روی دستاش گذاشت وگفت:
-نترس دیگه کسی اذیتت نمی کنه
مهیار که انگارمنتظر همین جمله بود…اشک خشک نشده اش دوباره جاری شد و به آغوش مریم پناه برد سرش را روی قفسه سینه اش گذاشت و با تمام وجود عطر سردش را می بوئیدبه طوری که مریم احساس گرمای شدیدی کرد…دست پاچه شد نمی دانست چه کند؟تشری به او بزند واز خودش دورش کند یا آرامش کند؟خودش هم میدانست این پسر نابینا خطری برایش ندارد…با تردید ومستاصل کمر مهیار را نوازش کرد وگفت:
-اروم باش…تموم شد
مهیار سرش را برداشت…مریم حالا می توانست نفس بکشد..گفت:میرم برات آب بیارم
مهیار دستانش را سفت گرفت:نه نرو
-جای نمیرم همین جام
دستان ظریف مریم در دستان قوی مهیار در حال خورد شدن بود.
-خواهش می کنم نرو
– آخه ترسیدی بذار یه ذره آب برات بیارم
-نه نمی خوام من خوبم
-باشه…باشه ..پس بلند شو ببرمت خونه …از اینجا که دور نیست؟
-نه ته همین کوچه است
با هم بلند شدند…پیراهن باز مهیار که دکمه هایش باز بود شل افتاد…باز نگاه مریم به آن بدن افتاد کلافه شد وگفت:بذار اول دکمه ها تو ببندم
مهیار می دانست دردستش جانی نمانده که بخواهد دکمه هایش ببند….پس این اجازه را به دخترناشناس داد…انقدر بهم نزدیک بودند که مهیارعطر سرد مریم بو می کشید ومریم متوجه نشد…بعد از بستن دکمه ها گفت:
-دکمه…دکمه شلوارتون …ببندین
لحن مریم با خجالت بود که مهیار لبخندی زد ودکمه اش بست وبا شوخی گفت:چیزی که ندیدی؟
ابروی بالا انداخت وگفت:نه..به خدا نه هیچی معلوم نبود
مهیار خندید وگفت:ممنون واقعا ممنون
-خواهش می کنم
خم شد وعصای سفید برداشت وبه طرفش گرفت:بفرمایید عصاتون
دستش را دراز کرد وبه دست مریم خورد دستانی که چند لحظه پیش در دستانش گرفته بود چقدر ظریف و کوچک بود.در سکوت به انتهای کوچه رسیدند مریم به شلوار کثیف او نگاه کرد وگفت:شلوارتون کثیف شده
مهیار ایستاد باید تمییز می کرد …نمی خواست منیره بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده اگر گزارش به پدر میرسید باعث نگرانی بیشتراو میشد
-خیلی کثیفه؟
-نه..از زانو به پایین خاکی شده
عصایش به دست مریم داد…کمی خم شد وشلواررا در برابر چشمان تعجب زده مریم خیلی سریع و با سرعت تمییز کرد ..بلند شد وگفت:خوب شد؟
-آآآ…اره..اره عالیه خیلی تمییز شد
مهیارعصایش برداشت و به سمت خانه حرکت کردند.
مریم:گفتید در مشکی سلطنتی؟
-اره
-رسیدیم همین جاست
هر دو ایستادن مریم گفت:خب با اجازتون من دیگه برم
اگر می توانست او رابه بهانه تشکر برای نوشیدن چای دعوت می کرد حتما این کار را می کرد اما مطمئن نبود قبول کند.
-می تونم برم؟
-اره فقط…می تونم اسمتون وبدونم؟
-مریم
-منم مهیارم
مریم لبخندی زدوگفت:خوشحال شدم…ولی دفعه بعد سعی کنید تنها نیاید بیرون آدم مردم آزار زیادن
بی اراده گفت:چشم خانم..بازم ممنون
مریم زنگ را فشرد وگفت:خدا حافظ
مریم رفت و مهیارآرام وبی جان گفت:خدا حافظ مریم
منیره:کیه؟
-منم باز کن
در با تیکی باز شد….مهیار هنوز ایستاده بود وبوی عطر سردی که روی بینیش جا مانده بود با چشم بسته نفسی کشید روح ارامش را آرام تر کرد.
*********
مریم کلافه وعصبی به اتاقش رفت روی تختش نشست مقنعه از سرش بیرون کشید…سرش رابلند کرد متوجه امین که به در تکیه داده بود شد.
-چیه؟
-حالت خوب نیست؟
-کاری به حال من نداشته باش حرفت وبزن
امین که از این طرز حرف زدن ناراحت شد گفت:پول می خوام
-می خوای چیکار؟
سرش پایین انداخت وگفت:خب من توپ فوتبال و پاره کردم معلم ورزشمون گفت باید فردا بخرم
بی حوصله گفت:ندارم
-اگه نبرم ورزشم صفر میده
مریم صدایش بلند کرد:به جهنم که صفر می ده می خواستی مواظب باشی…مگه با توپ کشتی می گرفتی؟
-حواسم نبود رفت رو دوخت خواستم بیارم پایین که پاره شد…حالا نمیدی؟
بازم هم دادزد:فکر می کنی میگم ندارم دروغ می گم؟
لبانش برچید وگفت:خب از بابا می گیرم
قبل از اینکه امین بیرون برود مریم خودش را به او رساند بازویش سفت گرفت با خشم تکان داد:بابا از کجا بیاره؟ آخه اون چه گناهی کرده که شماها بچشین چرا اینقدر آزارش میدیدن؟
ناهید خودش را به آنها رساند…امین با بغض فقط به مریم نگاه می کرد ناهید بازویش رها کرد:چیکار می کنی مریم دستشو کندی؟
امین با دو بیرون رفت مریم اشک ریخت:ببخشید…حالم خوب نیست
رو زمین نشست مادرش کنارش:چی شده؟کسی چیزی بهت گفته؟عماد مزاحمت شده؟
-نه مامان نه…
-تو اصلا چرا امروز زود اومدی ؟
– سرم درد میکرد مرخصی گرفتم
ناهید کمرش را نوازش کرد وگفت:می خوای برو بیرون یه قدمی بزن حالت بهتر شد
اشکاشو پاک کرد:بدجور سر امین داد زدم نه؟
-فکر کنم آره؟جای دیگه دلت پر بود سر این خالی کردی
مریم بلند شد کیف پولش برداشت ناهید گفت:کجا میری؟
-میرم برای امین خوراکی بخرم شاید آشتی کرد
ناهید با خجالت گفت:چقدر پول همراته؟
-هست…چیزی می خوای؟
-ماست بگیر
-باشه میارم
از درکه بیرون رفت امین روی پله نشسته بود کنارش نشست وکفشش پوشید امین بلند شد وداخل رفت…لبخندی زد زیر لب گفت:
-شیکمو…الان با خوراکی اومدم ببینم بازم قهر می کنی
به سمت سوپری محله شان رفت…چیپس با هر طعم ومزه ای گرفت..سه نوع بستنی وپفک وپاستیل وآب میوه و…وخرده فرمایشات مادرش خرید و بیرون آمد.نزدیک خانه باصدای بوق موتوری برگشت بادیدن عماد اخمی کرد وبه حرکتش ادامه داد…عماد موتورش جلویش ایستاد وگفت:
-علیک سلام خانم خانما کم پیدایی؟اق مهندستون چی شد؟زنده است که ایشاالله
مریم تازه متوجه دست پانسمان وسر بانپیچیش شد وگفت:آقای فرخی خیلی لطف کردن بخاطر کار جنابعالی اخراجم نکرد
-اون که بله آقایی از سرو روشون میباره…..حالا چرا اخم کردی؟میخرم فقط چند؟
خندید…مریم از کنارش رد شد عماد از موتورش پایین آمد دنبالش راه افتاد:میگم مریم خانم افتخار یه نسکافه قهوه بستنی می دی؟ما هم مثل بالا شهریا کلاس بذاریم
(سرش وخم کرد)ها میای؟این قلب طاقت اخمات ونداره ها یهو دیدی سکته کردما؟
-به درک
خندید:اِی جان فحشم بلده…میگم نکنه چون موتور بی کلاس نمیای آره؟مدل ورنگ ماشین وبگو الان میگم بچه ها بیارن
مریم ایستاد:عماد آقا…
-جونم
-برو…با این کارات نمی تونی ثابت کنی آدم خوبی هستی من زن یه آدم حرام خور نمیشم
-حروم خور چیه نون بازومو می خورم
مریم راه افتاد وگفت:دنبالم نیا اسم منو دهن مردم نندازکه دختر جواد این کاره بوده
-مردم غلط کردن میدوزم دهن اونی که پشتت صفحه بذاره
مریم چیزی نگفت وراهش ادامه داد عماد هم دنبالش نرفت با حرص پایش به دیوار کوبید:بی عرضه این همه دختر وخر کردی از پس این برنمیای
با خودش خندید:خب معلومه مریم من با بقیه فرق می کنه …خانمه،بله رو بگه نوکریشو می کنم
مریم داخل خانه شد امین زانوهایش در آغوش گرفته بود وتلویزیون تماشا می کرد کیسه خرید کنارش گذاشت …یکی از چیپس خلا لیها باز کرد جلویش گرفت وگفت:آشتی آقا؟…
امین به پاکت نگاه نکرد ونگاهش به تلویزیون چرخاند
-چقدر می خوای؟
-30
-بگو هفته آینده میاری؟
-نمیشه فردا کلاس پنجمیا ورزش دارن
-باشه برات جور می کنم..حالا آشتی کن دیگه
-میدی؟
مریم لبخندی زد که فردا 30تومن واز کجا بیاره:آره میدم
امین چیپس برداشت وگفت:دوغم خریدی؟سس تند چی؟ با چیپس خیلی مزه میده…
روی موهایش دست کشید :آره خریدم همشو بخور
سرش بوسید وبلند شد…ساعت 7شدو از پریسا خبری نشدمریم با دلشوره به ساعت نگاه کرد…..ساعت 8پدرش خسته به خانه آمد برای دوش گرفتن به حمام رفت مریم برایش لباس برد وبه آشپزخانه رفت.
ناهیدبا نگرانی گفت:یه زنگ به پریسا بزن ببین کجاست… نمی دانست قبل از گفتن او مریم چندین بار تماس گرفته وباپاسخ خاموش بودن مواجع شده است.
پدرش از حمام بیرون آمد با دستی که روی کلیه اش بود به پشتی تکیه داد…مریم لیوان شربتی کنارش گذاشت وگفت:خوبی بابا؟
-آره بابا…فقط این کلیه خیلی اذیتم می کنه
-چند دفعه بگم نباید کارکنید؟با این کارتون می خواید خودتون وبکشید؟
-مریم جان ما قبلا بحث کردیم باشه؟…. هنوزاونقدربی غیرت نشدم که تو خونه لنگمو بندازم هوا که تو بری کار کنی وخرج یه خونواده بیوفته گردنت
-آخه این چه حرفیه میزنی بابامن….
میان حرفش آمد:مریم میدونی این کارو نمی کنم…پریسا کجاست؟
مریم موضوع پدرش را فراموش کرد تازه یادش افتاد که خواهری هم دارد.
-نیست خونه دوستشه
-من نمیدونم این چه دوستیی که هرشب وروز پیششه…مطمئنم این دوستش یه روزی بدبختش می کنه
پدر بیچاره اش نمی دانست که پریسا دوستان رنگارنگی دارد که به یه دختر وچند تا پسر ختم نمی شود.
-پاشوبرو بهش زنگ بزن بگو بابا گفته تا نیم ساعت دیگه خونه نباشی تا یه هفته اجازه بیرون رفتن از خونه رو نداری
-چشم..شما شربتتون وبخورید اینقدرم به خودتون فشار نیارید
-آخه من از دست این دختر به کی پناه ببرم؟
مریم مشغول گرفتن شماره شد..بازهم زنی در پاسخ گفت خاموش می باشد….ولی بخاطر اینکه پدر مریضش را نگران نکند گفت:
-الو سلام پریسا کجایی؟
زن به زبان انگلیسی می گفت گوشی خاموش است….نیست
-آها پس زود بیا خونه
باز به زبان مادریش پارسی گفت خاموش است زنگ نزن خواهرت نیست
-باشه خدا حافظ
جواد:بده من گوشی
مریم سریع گوشی گذاشت وگفت:بابا خونه دوستش داره درس می خونه گفت تموم بشه با آژانس میاد نگران نباشید دیگه
اخم پدرش باعث شد دورغی دیگر بگوید:باور کنید دختر خوبیه می شناسمش…چند باری دیدمش
جلو رفت وصورت پدرش بوسید:اخم نکن دیگه..پیری زود رس میاره ها
جواد خندید وباید شکر گذار خداوند باشد که همچین دختری به او داده…. به آشپزخانه رفت مریم نگاه نگرانی به مادرش انداخت ناهید سری تکان داد وگفت:
-چرا دروغ گفتی؟
-مجبور شدم،اگه می فهمید خبری ازش نداریم مثل اون دفعه راهی بیمارستان میشد
-نمی دونم والله خودمم دیگه از دست کارای این دختر خسته شدم….نمی دونم واقعا میره درس بخونه یا….(باشک تردیدادمه داد)نکنه باز رفته سراغ کار قبلیش وتو چیزی بهم نمیگی ؟
-نه مامان…اون به من قول داده دیگه طرف پسرا نره
ناهید هر چند ته دلش مطمئن نبود دخترش راست می گوید …مریم نمی خواست مشکلات زندگیشان بیشتر این روی دوش پدرومادرش سنگینی کند…سر سفره ی شام گوشی زنگ خورد مریم مثل سربازآماده باش بلند شد وگفت:
-خودم بر میدارم
حرکت سریع وناگهانیش باعث تعجب خانواده اش شد..گوشی برداشت:
-بله
صدای ترسیده پریسا که به وضوح می لرزید شنید:الو سلام مریم
همه سرها به طرف مریم بود…حس تجربه دستگیری پریسا به او فهماند اتفاقی افتاده…لبخندی زد وگفت:سلام پریسا جان
پریسا که متوجه لحن عصبی مریم شد گفت:مریم گرفتنم به بابا می گی بیاد تعهد بده؟
-کجا عزیزم؟
-کلانتری(….)
-باشه به بابا می گم نگران نباش
-می گیا
-خدا حافظ
گوشی گذاشت ..پدرش منتظر بود..مریم گفت:پریسا بود گفت به بابا بگو امشب پیش دوستم می مونم باباش رفته خارج چند شبی تنهان امشب قرار پریسا پیشش بمونه…البته مادرش هم هستا
-یعنی چی؟این مردک فامیل نداشته که پریسا پیش زن وبچش بمونه ؟
مریم به اجبار لبخندی زد:نه بابا چون دوست صمیمیش گفت پیشش بمونه…بابا اینقدر سخت نگیرید دیگه دختر خوبیه
جواد سری تکان داد وگفت:ولی نباید قبول می کردی
مریم قبل از بلند شدن دوشاخه پریز کشید تا دوباره زنگ نزند…سر سفره برگشت ومشغول خوردن شد مادرش با سر اشاره کرد چی شده؟آن هم سرش به معنی هیچی تکان داد.
سفره جمع کردند به آشپزخانه برد.
-مامان
-جونم
-میگم یه چیزی می خوام بگم نگران نشید…؟
دلهره وپریشانی ناهید بیشتر شد:چی شده؟
-راستش پریسا رو گرفتن
ناهید به صورتش زد:خدا مرگم بده باز چی کار کرده؟با پسر بوده آره..؟آره؟
-نه مامان با دوستش تو پارتی گرفتنش
-چرا به بابات نگفتی بره تعهد بده؟
مریم کلافه موهایش کنار زد وبا لحنی که سعی می کرد عصبی نباشه گفت:مادر من وضعیت باباروکه می بینی…دوباره می خوای حالش بد بشه؟
-خب پس بذار خودم برم
– به بابا می خوای بگی این موقع شب کجا میری؟
ناهید اشکی ریخت ورو زمین نشست:نمی دونم…دیگه از دست این دخترچیکار کنم
مریم زانو زد:نگران نباش الان میرم پیشش
-به تو که اجازه امضا نمی دن
-می دونم می خوام امشب وتو بازداشتگاه بمونه تا قدر عافیت بدونه
-نه مادر اونجا هزار جور زن هست نمیشه بین اونا باشه
بالاخره مادر بود ونگران فرزندش…اگر بچه اش سنگش بزند سنگ می بوسد…میوه دلش بود.
مریم بلند شد:نترس اتفاقی براش نمی یفته…شما هم پاشین یه آبی به صورتتون بزنید،بابا اگه با این وضع ببینتت شک می کنه…فقط من به چه بهونه ای برم بیرون؟…آها فهمیدم
با عجله به اتاقش رفت ولباس پوشید چند برگ لای پوشه ای گذاشت وبیرون آمد…پدرش با چشمان پرسشگرانه براندازش کرد وگفت:کجا به سلامتی این موقع شب؟
-یکی از پرونده ها باید به آقای فرخی برسونم
-خب بذار واسه فردا،دیر نمیشه که
-نه بابا خیلی ضروری باید این ومطالعه کنه برای مناقصه فردا لازم میشه
منتظر جواب پدرش بود که جواد بلند شد به اتاق رفت وبا چند بسته پول برگشت…چند اسکناس با دست چپش بیرون آورد جلوی دخترش گرفت:
-بگیر بابا با آژانس برو این موقع شب خطرناکه
مریم با صدای دورگه از خوشحالی وبغض گفت:از کجا؟
-امروز حقوقمون وبهم دادن
امین ازخوشحالی که پول توپ جور شده جیغ زد وبا آخ جون گفتناش بالا وپایین می پرید ناهید لبخندی زد ومریم خواست دست پدرش ببوسد که جواد دستش را عقب کشید:
-نکن دختر این کارا چیه؟اِه…
دخترش را در آغوش گرفت:اگه می دونستم از تنبلی اینقدر خوشت میاد اصلا بهت پول نمی دادم
مریم قطره اشکی ریخت وبا لبخند بیرون آمدآژانسی گرفت وبه بالا شهر رفت…وارد کلانتری شد پرسان پرسان به اتاق مورد نظر رفت…بعد از تقه ای وارد شد.
سروان سرش را بلند کرد وگفت:بفرمایید؟
-من خواهر پریسا همتی هستم
مرد انگار متوجه نشده بودسرش تکان داد وگفت:پریسا؟کیه؟گم شده؟
مریم در چشمان سروان که ازخستگی و بی خوابی امانش بریده بود نگاه کرد:پریسا همتی تو یه پارتی گرفتین زنگ زد…
-آها…خب حالا شما چه کارشین؟مامانش که نیستی؟
مریم لبخندی به چشمان خماراز خواب سروان زد:نه…
-پدر یا مادر؟
-نیستن یعنی رفتن مسافرت فردا میان
-خب همون فردا بیان
-خواهرم چیکار کرده؟
خمیازه ای کشید :هیچی شوروشعف جونیشون آمپر چسبونده بود، طفلیا فکر کردن اینجا لس آنجلس که بااون لباس افتضاح تو بغل پسرای مردم بودن…البته ببخشید اینقدر رک وصریح حرفمو میزنم ولی تربیت خانوادتون درست نبوده شما نباید هر چی بچه خواست جلوش بذارید، یه ذره هم محدودش کنید تا قدر چیزی رو که دارن بدونن…درسته پول دارید وخونه وماشین وهمه ی امکانت روز دنیا میذارید جلویش، ولی به فکر تربیتشم باشید
بلند شد:بله ممنون حتما اوامرتون وخدمت پدرو مادرم میرسونم…شما هم بهتربرید استراحت کنید تا بدونید به کی چی می گید؟ نگاه مبهوت سروان مریم را تا خروج از اتاق بدرقه کرد…نگران خواهرش بود اما برای تنبیه باید یک شب در بازداشتگاه بماند. دختر خسته از کشمکش دنیا با زندگیش به صندلی ماشین تکیه داد وبه آهنگی گوش داد.
گنجشگک اشی مشی،لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس مشی
برف میاد گوله میشی
میوفتی تو حوض نقاشی
خیس میشی، گوله میشی، میوفتی تو حوض نقاشی
کی میگیره؟فراش باشی
کی می کشه؟قصاب باشی
کی میپزه؟آشپزباشی
کی می خوره؟ حکیم باشی
گنجشگک اشی مشی
مریم لبخندی زد چقدر پریسا شبیه این گنجشگک بود… اگر مواظب خودش نباشد همانند همین گنجشک دست به دست می شود و آخر نابود.
**
امین با عجله لقمه ای دردهانش گذاشت وبا خدا حافظی از خانه خارج شد.
مریم:مامان یادت نره امروز بری کلانتری
-مگه من دیشب خواب به چشمم اومد که بخوام یادم بره؟ یک لحظه دیشب من پلک رو هم نذاشتم …نباید این کارو می کردی
-تنبیه براش لازمه…هر دفعه به هر بهانه گرفتنش؛ شما یا بابا عین بیماری که رو به موته خودتون به کلانتری میرسوندین تعهد نامه امضا کردین،خانمم خیالش راحت میگه گیر افتادم میان دیگه،کارش وبیشتر ادامه میده
مریم نمی توانست مادرش را درک کند…چرابا وجود اینکه دخترش اینقدر اذیتش می کند باز هم دوستش دارد ؟بیشتر اوقات که پریسا سر مادرش داد می زد یک بار سیلی به او نزد دعوایش نکرد؟نمی دانست چه سِری درمحبت بین مادر فرزند است.
از آسانسور خارج شد وبه سمت اتاقش رفت سالمی کرد ووارد اتاقش شد…طبق عادت پرده ها کنار کشید…پنجره باز کرد…هوای پانزدهمین روز پاییز را به ریه هایش فرستاد…به خیابان خلوتی که رویش برگ ریخته شد بود نگاه کرد….برگ ها به صورت ماهرانه رنگ آمیزی شده بودند در عین زیبایی آرامش هدیه می کردند…می توانستی رنگ قرمز کنار زرد ببینی یا زرد کنار نارنجی یا هر سه ی آن کنارهم…لبخندی زد و شکری به نقاش جهان گفت که توانایی دیدن این همه زیبایی به او داده است.
پشت میزش نشست سیستم روشن کرد وبرنامه های امروز چک می کرد که متوجه خانم شهلا محبیان امروز قرار ملاقات دارند شد…قراری که اصلا مربوط به کار نمی شود خشمگین شد انگشتان ظریفش روی صفحه کیبورد بود…دلش می خواست قرار امروزاز لیست حذف کند،آهی کشید که ازحافظه خانم محبیان حذف نمی شود…دچار حسی نسبت به فرخی شده بود حسی که از محبت وتوجه های او سرچشمه می گرفت،مریم خسته از تمام اتفاقات زندگی اش محتاج یک حامی بود وفرخی به خوبی توانسته بود نقش یک حامی بازی کند وهمین باعث شده بودمریم به صورت خودکار نسبت به فرخی حسی پیدا کند…حس مالکیت،حسی که می گفت فقط باید به او توجه کند نه کس دیگر؛تلفنش زنگ خورد:
-بله
صالحی:خانم محبیان تشریف اوردن ولی آقای فرخی هنوز نیومدن
به ساعت مچی اش نگاه کرد:ولی ایشون که ساعت 12قرار داشتند
-بله بهشون گفتم ولی توجهی نکردن رفتن به اتاق آقای فرخی
-باشه الان میام
بلند شد و به طرف اتاق فرخی رفت طبق عادتش یک ضربه زد:بفرمایید
مریم رفت تو :سلام خیلی خوش آمدید
-ممنون
-ببخشید ولی شما بعد از جلسه ساعت 12 قرار دارید
دختر مغرورانه پا روی پا انداخت:به جای این وراجیا از من پذیرایی کن
مریم با لحن معترضش گفت:من نه خدمتکار شخصی ونه آبدارچی آقای فرخی هستم…گفتم برای پذیرایی نوشیدنی براتون بیارن
محبیان که ازطرزبرخورد مریم خوشش نیامده بود گفت:خیلی گستاخی…به کامیار می گم اخرجت کنه
با لحن خونسرد مختص خودش که فقط مخاطب را عصبی تر می کرد گفت:هر طور مالید با اجازه
و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف محبیان باشد از اتاق خارج شد… دلخور از حرف وبرخورد محبیان به اتاقش رفت ومشغول حرف زدن با خودش شد.
-چه روز مسخره ای شروع کردم…هر گدا گشنه تازه به دوران رسیده واسه من آدم شده…خب اگه منم داشتم هیچ کس رو در حد خودم نمی دونستم اما دیگه نه اینقدر که قصدم تحقیر وتوهین به کسی باشه …واقعا آدما با حرف زدن شخصیت خودشون ونشون میدن…هه فرخی واقعا می خواد با این دختره ازدواج کنه حیف، اصلا بهم
نمی یان فرخی مهربون تر وبا اخلاق تره…نه مثل این که انگار حورالعین بهشتیه وبا زنای زمینی نباید هم کلام بشه…ولی خوشگله!! خب خوشگل باشه فرخی نباید بخاطر…
زنگ تلفن مانع از دیوانگیش شد:چیه خانم صالحی؟
-آقای فرخی گفتن برید اتاقش
-باشه الان میرم
گوشی گذاشت لبخندی زد…سریع از کیفش آینه چوبیش بیرون کشید…نگاهی به خودش انداخت،مثل همیشه صورتش هیچ آرایشی نداشت حتی محض رضای خدا رژلبی به آن لب های صورتی اش نزده بود مژه های پرپشت وسیاهش جایگزین خوبی برای ریمل شده بودند گونه های گل انداخته اش هم به جای رژگونه می شد استفاده کرد…صورت سفید وصافش احتیاجی به پنکیک نداشت…موهای لخت چموشش طبق معمول از مقنعه بیرون آمده بود…سریع داخل فرستاد وبه اتاق فرخی رفت..اجازه ای که از طرف فرخی صادر شد وارد شد رو به فرخی که با اخم نشسته بود گفت:
-بله آقای فرخی؟
-قرار بود خانم محبیان ساعت چند بیان؟
-بهشون اطلاع دادیم بعد از جلسه ساعت 12ولی..
با لحن پرازتنفروخشم گفت:دلم خواست اومدم خانم ربات…کامیار این چه رفتاری با من داری؟
-محل کارم منو به اسم کوچیک صدا نزن
-یعنی چی؟مگه قرار نشد امروز من وبه عنوان معاون ونامزدت معرفی کنی چرا هرروز این کار رو میندازی به روز بعد؟
مریم باز هم با شنیدن کلمه نامزد راه نفس کشیدنش بسته شد…به سختی اکسیژن وارد ریه هایش می کرد..فرخی متوجه حالش شد…از جایش بلند شد وبه سمت پارچ ولیوانی که روی میز بود رفت…لیوان پر از آب کرد با نگرانی رو به رویش ایستاد:
-حالتون خوبه؟بیا یه قلپ از این بخورید
هول شده وگیج گفت:خوبم…حالم خوبه چیزیم نیست صبحونه نخوردم فکر کنم فشارم افتاده
لیوان از دست فرخی کشید…یک نفس خورد؛فرخی با چشمان خمار وخندان میشی رنگش گفت:تشنتون بود؟!!می خواید یه لیوان دیگه هم بهتون بدم؟
دخترخشک وجدی شرکت فرخی خجالت زده سرش را پایین انداخت:ببخشید
فرخی خندید:برای چی؟که آب خوردی؟
مریم به چشمانش نگاه کرد دلش لرزید…دست وپایش گم کرد…در دلش بلوشوی برپابود…سیستم های مغزش از این حس دستوری به اسم دوست داشتن صادرکردند…ولی خودش زیر بار همچین جمله ای نمی رفت …باور نمی کرد این حس،حس دوست داشتن باشد.
محبیان نگاه خصمانه ای به مریم انداخت وبلند شد:کامیار
فرخی نگاه سرد وبی تفاوتی به او انداخت:چیه؟
-بریم
-کجا؟
-سر قبر من
-قبر شما بمونه بعداز جلسه ساعت 12
مریم لیوان گذاشت وبا یک با اجازه از اتاق خارج شد…دستگیره در دستش بود ولبخندی زد که صالحی مشغول تایپ بود با قرینه های گشاد شده به مریم نگاه می کرد… گفت:
-خسته نباشی خانم صالحی
صالحی نگاهش به مریم بود انگشتانش روی کیبورد به حرکت در می اورد وعلنا داشت زبان یونانی تایپ می کرد.محبیان با خشم در بهم کوبید وبیرون رفت.صالحی تکانی خورد.. مانده بود در آن اتاق چه اتفاقی افتاده.
بعد از اتمام جلسه که ساعت یک وپنج دقیقه شده بود مریم برای نوشتن قرار ملاقات ها در سالن ماند وفرخی به سمت اتاقش رفت…مریم هم بعد از لیست کردن قرار ها به اتاقش می رفت که متوجه مردی که رو به روی خانم صالحی نشسته شد…مطمئن نبود خود عماد باشد با پاهای لرزان به سمتش رفت صالحی با ترس از زیر عینکش به مریم نگاه کرد ..با ابرو اشاره کرد با تو کار داره…کنارعماد ایستاد:
-برای چی اومدی اینجا؟
عماد نگاهی به او انداخت قیافه اش گرفته بود:سلام کارت دارم
-من خسته شدم از بس گفتم…
-می دونم…می دونم نمی خواد بگی این آخرین باره قول می دم اگه به نتیجه نرسیدیم ….دیگه…دیگه من ونبینی خوبه؟
-قولت قول نیست
-نامردم اگه زیر قولم بزنم
-اون که هستی بهش قسم نخور
عماد نگاه غمگین وناراحتی به او انداخت وگفت:خواهش می کنم
صالحی بدون جلب توجه شماره فرخی گرفت وبعد از چند بوق آرام گفت:آقای فرخی یه نفر اومده با خانم همتی صحبت می کنه
فرخی ایستاد وگفت:کیه؟
-نمی دونم خیلی گنده وترسناکه
بااین جمله فرخی احتمال داد عماد باشد…گوشی گذاشت وبیرون آمد با دیدن آن دو که مشغول صحبت کردن بودند فکش منقبض شد.مریم با دیدن فرخی ترسید به سمتشان هجوم برد
مریم جلوی عماد ایستاد:خواهش می کنم آقای فرخی بذارید باهاش صحبت کنم
دستانش مشت کرد ورو به عماد گفت:این آخرین باری که مریم ومی بینی فهمیدی؟
مریم از اینکه اسمش واز دهان فرخی شنیده بودشوکه شد همیشه همتی بود امروز مریم شد…عمادانگشت اشاره اش به سمتش گرفت:
-ببین اگه چیزی بهت نمی گم بخاطر روی گل این خانم چون اصلا به تو مربوط نیست دخترهمسایمون کی می بینم
فرخی با چشمان به خون نشسته به مریم گفت:زود تر حرفاتونو تموم کنید
به اتاقش رفت در را محکم کوبید.
مریم رو به عماد گفت: اگه اخراجم بکنه…
-غلط می کنه کل این ساختمون رو سرش خراب می کنم…میشه بریم؟
-تا کجا؟
-پارک سر همین خیابون خوبه؟دورم نیست
مریم سرش تکون داد وهمراه عماد بیرون رفت…باورش نمیشد با او قدم برمی دارد آن هم هماهنگ نیم نگاهی به او انداخت وگفت:قول دادی این بار آخره
بدون آنکه به او نگاه کند با لحن دلخوری گفت: قول یه نامرد که اعتبار نداره
مریم نخواست که نازش بکشد واز دلش بیرون بیاورد بنظرش که حقیقت را گفته بود…روی نیمکت نشستند عماد با پایش به برگ زیر پایش بازی می کرد گفت:
-چیکارکنم که دوستم داشته باشی یا حداقل ازم بدت نیاد؟
مریم به همان برگ که عماد رویش پا می کشید نگاه کرد وگفت:هیچی….سابقه خرابت توی آیندت تاثیر گذاشته،وقتی مادرت برای مامانم تعریف می کرد که هر روز به یه جرم تو زندان وبازداشتگاهی یا باشکم پاره تو بیمارستان خوابیدی ازت متنفر شدم چطور می تونه آدم مادرش واینقدر اذیت کنه…برو خدارو شکر کن نفرینت نکرده
عماد سربلند کرد وهمزمان بااو مریم، به چشمان هم خیره شدند اخم کرد:از نظر تو من خوب نیستم
-نه …نه خوب نه پاک
پوزخندی زد:از نظر تو ادم خوب وپاک چطوریه؟یکیه عین رئیست شیک واتو کشیده؟یا اون پسر سوسولی که با پول باباش یه ماشین صفر زیر پاش وتوخیابونا ویراژمیده؟یا شایدم اون حاجی ریش بلند تسبیح به دست از حج برگشته؟کدوم؟…مریم تو چرا ظاهر من ومی بینی شاید من از اون حاجی پاک تر باشم،نمی خوام ریا بشه ولی واسه اینکه تورو روشن کنم میگم؛من محرم وصفر تو تکیه وهئیت عزاداری می کنم
-امام حسین بهت گفته به غیر از محرم وصفر بقیه روزا آزادی هر کاری که دلت می خواد بکنی؟امام حسین بهت گفته زنا کن مشروب بخور مواد بفروش محرم وصفر بیا برای من گریه کن؟فکر نمی کنی این کارت خیلی خنده داره؟…به من ربطی نداره جای امام حسین نیستم شاید به حرمت همون اشکایی که ریختی گناهات وببخشن وشفاعتت کنن،اما اگه من جای تو بودم از امام حسین می خواستم کمکم کنه تا دست از این کارا بردارم
-تو منو بخواه هر کاری بگی می کنم قبول؟من این کارا رو میذارم کنار میشم یه آدم نماز خون روزه بگیردرجه یک…همون آدم پاک وخوبی که تو می خوای تو هم قول میدی با هام ازدواج کنی؟
-نه…من دلم نمی خواد بخاطر من نماز خون بشی…خودت باش،نمی خوام دکمه یقت ودر حد خفه شدن ببندی ویه تسبیح دستش باشه وریشی بذاری که صبح تا شب مجبورشی شونش کنی…عماد باش فقط این کارات وبذار کنار
عماد قهقه بلندی داد:اِی گل بگیرن دهن اون کسی که گفت تو خشک وبی احساسی
خنده چند ثانیه اش آرام از بین رفت وبا چشمان پر از غم رو به مریم گفت:نمیشه…خیلی وقته پام گیره اگه میشد حتما می کشیدم کنار
-تو که می دونستی من با کارت مشکل دارم چرا دوباره اومدی درخواست ازدواج دادی؟
خودش را به او کمی نزدیک تر کرد …سرش به طرف گوشش خم کرد وگفت:چون دارم می رم،میرم انگلیس می خواستم تورو هم با خودم ببرم اگه قبول کنی
مریم نگاه عصبی بهش انداخت وبلند شد:حرفامون دیگه تموم شد،خدا حافظ
-حرف آخرته؟
-حرف اول وآخرو وسطم،چندین بار گفتم تو نخواستی بشنوی
مریم از آنجا دور میشد وعماد آرنجش روی لبه نیمکت گذاشته ودستش را تکیه گاه سرش قرار داد وبه تماشای راه رفتن متانت ووقار مریم نشست.در سرش نقشه ها می کشید…نقشه ای که بتواند یک روز مریم را درکنار خودش داشته باشد حتی به دردسرش هم می ارزیدوبه جان می خرید.
فرخی با کلافگی راه می رفت..کنار پنجره می ایستاد بیرون را نگاه می کرد…دلشوره ی عجیبی داشت با خوش فکر میکرد نکند عماد اورا مجاب کند که با هم ازدواج کنند.اگر مریم راضی شد چه؟باید کاری میکرد اینطور نمیشد..دست روی دست گذاشت ودیدن هم صحبتی عشقش با کس دیگر فایده ای نداشت باید به او بگوید دوستش دارد مریم باید بفهمد کس دیگری هم برای او می میرد؛چند دفعه به صالحی گفته بود اگر خانم همتی آمد به او خبر دهد اما هنوز نیامده بود می ترسید بلایی سرش بیاوردچقدر احمق بود که راضی شد مریم تنهایی برود.خواست گوشی بردارد تا از آمدنش خبر بگیرد که یک ضربه به در خورد…انگار بار سنگینی از دوشش برداشته باشن نفس با صدای کشید وخودش را روی صندلی پرت کرد…با صدایی که دیگر نایی نداشت گفت:
-بیا تو
مریم وارد شد وگفت:با من کاری داشتید؟
کاری نداشت فقط می خواست بداند با عماد چه کرد؟!!!
-با این پسره حرفاتو زدی؟دیگه قرار نیست که اذیتت کنه؟
نگرانی های فرخی برایش لذت بخش بود در دلش جشن برپا کرده بود… اما آن شادی را پنهان کرد وبا لحن خشک گقت:
-بله آقای فرخی قول داده که دیگه مزاحمم نشه ومی خواد بره انگلیس ممکن دیگه هیچ وقت نبینمش
لبخندی زد وگفت:خوبه…می تونی بری
سری تکان وبه سمت در رفت قبل از اینکه دررا باز کند برگشت وگفت:ممنون که نگرانم شدید
فرخی با لبخند سری به معنای خواهش می کنم تکان داد ومریم بیرون رفت…کاش می فهمید که از یک نگرانی معمولی گذشته،او نگران از دادن عشقش است.
*********
فصل پنجم
روزی که فردایش مهیار باید خودش را برای یک خواستگاری اجباری آماده می کردفرا رسید.روی تخت دراز کشیده وبه موسیقی خارجی گوش می داد در افکار خودش غرق بود…فکرآن دختری که مثل فرشته نجاتش بود وعطر خنکش که هنوزوجودش را آرام می کرد بود زیر لب گفت:مریم
نفس عمیقی کشید دیگر از آن عطر روی بینیش چیزی نماده بود.صدای موسیقی قطع شد مهیار سرش را به آن طرف چرخاند :کیه؟
-لولو
-اون وکه هستی
فرزین کنارش ایستاد وپیشنایش را بوسید: سلام دراکولا
مهیار بی حوصله گفت:سلام
-چرا خوابیدی شاه دوماد؟ پاشو بریم یه کت شلواری واست بگیرم که همه تورو با من اشتباهی بگیرن
-حسش نیست همین چند دست کت وشلواری که دارم یکیشو می پوشم
فرزین کنارش دراز کشید:چته مهیار؟
-هیچی
-هیچی نشد جواب من اگه مشکل دختر است که..
-نه گفتم که چیزیم نیست
فرزین نشست دستش را دور شانه ی مهیارانداخت وبلندش کرد:پاشو برو لباست وبپوش بریم
مهیار می دانست در برابر فرزین نمی تواند لجازی کند او کار خودش را می کند…بعد از پوشیدن لباس از خانه خارج شدند.
فرزین: عروسی خوش گذشت؟
-هی بد نبود…چند دقیقه ای نشستیم کادو رو دادیم واومدیم
-سخت بود نه؟
-هر چی بود دیگه گذشت رکسانا الان یه عاشق داره
به فروشگاه لباس رسیدند فرزین پیاده شد وهمراه دوستش وارد فروشگاه شدند…باز هم نگاه های متعجب افرادی روی آنها ثابت ماند …فرزین مهیار را گوشه ای نگه داشت که برای دیگران مزاحمت ایجاد نکند مهیار گوش هایش را برای شنیدن تیز کرده بود…دختر بچه ای که نزدیک او بود مانتوی مادرش کشید وگفت:
-مامان …مامان
-چیه؟
به مهیار اشاره کرد:این آقا رو نگاه کن کوره؟
مادرش اخم کرد:زشت می شنوه…اره نابیناست
دست دخترش گرفت و از انجا دور شد…مهیار با شنیدن این حرف احساس وزنه ی سنگینی روی قلبش میکرد ونفس کشیدن برایش مشکل شد…فرزین با چند دست لباس کنار مهیار آمد.
-بیا مهیار چند تا انتخاب کردم بگو کدومش خوبه؟پیراهن گلبهی یا سرمه…
حرفش را برید:هر چی برداشتی می خریم
فرزین با بهت گفت:یعنی چی؟
لحن مهیار عصبی وبی حوصله شد:یعنی همین، برو حساب کن بریم
فرزین جلوتر رفت آرام تر گفت:من می دونم یه چیزیت شده ولی نمی خوای بگی…اگر با من راحت نیستی برم
-کمتر مزخرف بگو،یه بار گفتم چیزیم نیست
-پس چته چرا امروزاینجوری شدی؟!!اون از صبح که به زور اوردمت اینم از الانت که میگی هر چی انتخاب کردی بر می دارم…نه نظری نه چیزی
مهیار با لحن دلجویانه گفت:فرزین
-فرزین و….لعنت برشیطون ،چیه؟
-چرا عصبی می شی من که چیزی نگفتم اصلا به سلیقه خودت برام انتخاب کن
-سلیقه من؟!!!همون سلیقه ای که اگه پیراهنی برات می گرفتم در مورد رنگ دکمه هم اظهار نظر می فرمودید که به لباس نمی یاد؟
مهیار لبخند زد:خیل خب حالا توام…رنگ وبگو
فرزین لحن دخترانه ای گرفت وگفت:تک کت سرمه ای با شلوار جین مشکی آبی وپیراهن…
-بیشتر آبی یا مشکی
-رو به مشکی…پیراهن شیری با دکمه های مشکی …مورد پسند بود؟
-بد نیست..برو حساب کن
-حدا اقل برو پرو کن ببینم چاق شدی یا نه
-باشه …
فرزین دوستش رابه اتاق پرو برد…لباس هایش آویزان کرد وعصایش گرفت وگفت:
-می خوای وایسم کارت که تموم شد با هم بریم بیرون
-فرزین برو تا نزدم شقت کنم
-من وبگو فکر توام گفتم تنها نباشی
بعد از چند دقیقه منتظر ماندن در باز شد و مهیار در اتاق با لبخند منتظر نظر دوستش ماند …فرزین با دیدن دوستش بغض کرد تمام دکمه های پیراهنش را اشتباهی بسته بود…لبخند رفیقش که دید گفت:
-خوشگل شدی خیلی ..خیلی بهت میاد
-ممنون…چرا صدات می لرزه؟
-هیچی…زود عوض کن پولش وحساب کنیم
سریع در را بست…فرزین دستش را جلوی دهنش گرفت وچند قطره اشک از چشمانش جاری شد سریع پاک کرد.اما مهیار در اتاق به فکر فرزین بود که چرا صدایش بغض دار شده.پول لباس ها حساب کردند و به سمت ماشین رفتند وحرکت کردند.
فرزین:می خوای شب خواستگاری همراهت بیام؟
-آره بیا شاید دختره رو به تو انداختن ودست از سر من برداشتن
فرزین حتی نمی توانست تصورش را بکند که زنش نابینا باشد…نگاهی به مهیار که سرش روی شیشه چسبانده بود انداخت انگار امروز می توانست او را درک کند،شریک زندگیت نبیند چقدر بد…دست دوستش گرفت وگفت:
-ناراحت نباش اون که کاملا نابینا نیست یکی از چشماش می بینه…دختره هم شرایطش مثل توئه مطمئن باش مسخرت نمی کنه که چرا تو اومدی خواستگاریش
-اون حداقل یکیشو داره که برای کاراش محتاج دیگران نباشه اما من چی؟ هیچی…من به همون یه چشمم راضی بودم
فرزین لبخند تلخی زد:یادت همیشه می گفتیم یه دختر دوقولو میگیریم کوچیه برای من بزرگه برای تو
مهیار لبخندی پر از حسرت زد:آره بعد من می گفتم اگه گمشون کنیم چی؟
-منم میگفتم پشت دست یکیشون ومی سوزونیم تا با او یکی اشتباهی نگیریم
-منم عصبانی میشدم و می گفتم من زنم ودوست دارم دلم نمیاد دستشو بسوزونم
-بعد کلی دعوا کردن از خیر دختر دوقلو می گذشتیم
-چه آرزو های قشنگی داشتیم
هر دو با یادآوری گذشته خندیدند اما نه از روی خوشحالی…از روی حسرت که چرا چقدرآن روز هایی که دیگر بر نمی گردد نفهمیدند
مهیار:بریم خونه
-خونه بی خونه میریم یه چیزی می خوریم
-فرزین حوصله ندارم
-حوصله نمی خواد که دست ودهنت باید کار کنه
-چرازور می گی؟
-چون مجبورم می کنی؟معلوم نیست این چند وقته چته؟وقتی زنگ می زنم می گی بگو حوصله ندارم…می گم بیا بریم بیرون میگی خونه راحت ترم…می گم بیا بریم خود کشی کنیم می گی حوصله ندارم ؛ خب یه بار بگو دردت چیه؟
-وقتی خودم نمی دونم چطور به تو بگم؟
-اخلاقت شده مثل روزای اول..اگه می بینی این افسردگی باز داره میاد سراغت بگو ببریمت پیش روانپزشک
-دیگه دلم نمی خواد پیش اون دکتر دیونه برم
فرزین خندید وگفت:همین دکتر دیونه جنابعالی رو خوب کرد که دیگه به فکر خودکشی نیوفتی
-کی گفته؟خودم خواستم خوب شدم شاید کمک کرده باشه ولی همش بخاطر حرف های روده درازی اون نبوده
-باشه فهمیدم
کنار یک کافی شاپ ماشین پارک کرد:می ری پایین مواظب باش کنار جوب پارک کردم
آهسته گفت:هیچ وقت یاد نگرفتی ماشین وکجا پارک کنی
مهیار اول عصایش را پایین فرستاد وخودش پایین رفت در بست فرزین ماشین قفل کرد و کنارش آمد:وقتی داشتی پایین میاومدی چی به من گفتی؟
-گفتم تو،توی رانندگی دست شوماخرو بستی
فرزین خندید:آها فکر کردم گفتی هیچ وقت یاد نگرفتی ماشین وکجا پارک کنی
دست دوستش در دست گرفت ووارد کافی شاپ شدند.
مریم که با سر پایین مشغول خوردن کیکش بود با به صدا در آمدن در کافی شاپ سرش را بلند کرد. روی پسرو عصای سفیدش زوم کرد خیلی آشنا بود…کجا او را دیده تا هنگام نشستن آن دو به آنها خیره ماند اما چیزی یادش نیامد.
فرخی:خانم همتی
مریم در ذهنش به دنبال چهره آشنا می گشت
فرخی کمی صدایش را بلند ترکرد:خانم
مریم یک دفعه گفت:بله
لبخند روی لبش نشست وگفت:حواستون کجاست؟آقای کیانفر با شماست
مریم به طرف مرد 40ساله که کیانفر نام داشت چرخید:ببخشید متوجه نشدم چیزی فرمودید؟
کیانفر به دو پسر جوانی که کنار پنجره نشسته بودن نگاه کرد وگفت:ظاهرا بادیدن آن جوان نابینا متاثر شدید؟
دختر به پسرزیباو شیک پوشی که درتیر رس نگاهش بود چشم دوخت وگفت:بله واقعا حیفه نمی بینه
-جنگ روزگاره نمی شه کاریش کرد نرم وزبر باید بمونی وبجنگی
مریم بی اختیار گفت:اوهوم
فرخی اوهوم مریم که شبیه دختربچه هاتصور کرد لبخندی زد تک سرفه ای کرد تا حواسش به او بدهد:
-آقای کیانفر فردا برای سفر کاری تشریف می برن دانمارک قراری که برای فردا با من داشتند ولغو کنید
-بله چشم
فرزین:چی میل دارید ؟..
مهیار دهان باز کرد که فرزین گفت:می دونم حوصله نداری
مهیار خندید وگفت:خواستم بگم
-لازم نکرده تو حوصله نداری خودم میگم یه چیزی بیارن
بعد از آوردن سفارشات مشغول خوردن شدند.
مریم بعداز خوردن کیک وشیر کاکائوش برای شستن دستانش با یک عذر خواهی بلند شد و به سمت دستشوی حرکت کرد……از کنار آن دونفر رد شد یک آن مهیار با عطر سرد آشنای که در فضای اطرافش پخش شد تنش لرزید…خودش بود همان که دو روزی است تمام ذهنش را مشغول کرده…مریم شیررا باز کرد دستش شست روسریش درست کرد و همان مسیر آمده را برگشت که نا خودآگاه به آنرج مهیار که برای خوردن نسکافه بالا آورده بود خورد«آخ سوختم» نصف مایع داخل فنجان روی ران مهیار ریخت.مریم سریع با هول گفت:
-اخ ببخشید واقعا شرمنده
مهیار که صدای دخترآشنا آرامش کرده بود با لبخندی گفت:عیبی نداره خودتون وناراحت نکنید
فرزین کنارمهیارخم شد: خانم حواستون کجا بود آدم به این گندگی ندیدید؟
مریم با اخم:من که معذرت خواهی کردم
مهیار:فرزین جان اشکال نداره اتفاق دیگه می یوفته
مریم که پای خیسش دید دستمالی از جیبش بیرون آورد…خم شد به طوری که سر شانه وکنار گردنش با صورت مهیار چند سانتی متری فاصله داشت …مهیار هم از فرصت استفاده کرد و عطرسرد را می بوئید ..او بی خبر از حال پسرشلوارش را تمییز می کرد …فرزین متوجه حال دوستش شد دستمال از دستش کشید وگفت:
-ممنون خانم بفرمایید
دختر که ازطرز برخورد پسر چشم آبی ناراحت شده بود با اخم گفت:مودب تر هم می تونستید بگید بفرمایید
و با عصبانیت به طرف میز خودشان رفت فرخی که از دور ناظر مریم بود از جایش تکان نخورد کیانفر متعجب گفت:اتفاقی افتاده خانم همتی؟
مریم کیف ودفترش برداشت وبا لبخند تصنعی گفت:نخیر خوبم..آقای فرخی اگه من دیگه امری ندارید من برم؟
-بمونید با هم میریم شرکت
-اگه اجازه بدید…
فرخی با عصبانیت گفت:نه…خواهش می کنم بشینید
مریم با حرص پشت به مهیار نشست و پایش را به حالت عصبی زمین می زد.کیانفر که شرایط خوبی نمی دید به آن دو نگاه کرد وگفت:
-خب دیگه من برم که برای فردا خیلی کار دارم
فرخی و مریم همزمان با کیانفر بلند شدند.فرخی:خیلی خوشحال شدم قبل از سفر دیدمتون سفر بی خطری داشته باشید
با فرخی دست داد وگفت:ممنون…خداحافظ خانم همتی
-خدا نگهدار
هر دو برای بدرقه کیانفربا او همراه شدند مریم قبل از خروج از کافی شاپ…ذهنش بعداز30دقیقه فعال شد سریع به او که رو به رویش بود نگاه کرد:
-خودشه..همون پسر که او روز نجاتش دادم…مهیار
فرخی با خشم فرمان در دستش فشار میدادگفت:با اون پسره سر میز چی می گفتید؟
-چیزی نبود… حواسم نبود بهش خوردم کمی از نسکافش رو شلوارش ریخت…خودش بنده خدا چیزی نگفت اما دوستش انگار شاکی تر بود
لحن مریم انقدر صداقت داشت که خشم فرخی فرو کش کندو با لبخند نگاهی به او انداخت.خوشحال بودازاینکه عاشق کسی شده که برای فرار خودش دروغ نمی گوید.
****
فرزین:خوبی مهیار پات نمی سوزه؟می خوای بریم دکتر؟
مهیار خندید:اره خوبم خانم جون
-دختره معلوم نیست حواسش کجاست؟
-بنده خدا معذرت خواهی که کرد
فرزین مشکوک نگاهش کرد وگفت:حالا تو چرا داشتی اونجوری بوش می کردی؟
مهیارفکر نمی کرد فرزین حواسش به کارهای او باشد ..با دست پاچگی گفت:کی من؟کی؟کی بوش کردم؟
فرزین خندید:ای ناقلا فکر نمی کردی حواسم بهت باشه نه؟….همچین دماغتو کرده بودی تو گردنش ونفس می کشیدی گفتم الانِ که دختره یکی بزنه زیر گوشت
با خجالت سرش را پایین انداخت وبا لبخند گفت:بوی خوبی می داد عطرش خنک بود
-جدی؟خب زودترمی گفتی اسم عطرش وبپرسم واست بخرمش
-فکر نمی کنی زنونه باشه؟
-اره اینم میشه…به اینجاش فکر نکرده بودم
بعد از خوردن نوشیدنیشان از کافی شاپ بیرون آمدند…بعد از حرکت مهیار گفت:کجا میریم؟