رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 34 رمان معشوقه اجباری ارباب

4.4
(11)
گفتم: جون فرحنازت بذار بمونم! 
بازومو ول کرد و گفت: چرا فکر می کنی فرحنازو دوست دارم؟
– چون چه بخوای، چه نخوای قراره به زور زنت بشه! 
ساکت شد و چیزی نگفت. سرمو بلند کردم. سرشو لای دستاش گذاشته بودو کمی هم شونهاش تکون می خورد. داره گریه می کنه؟!
بلند شدم، گفتم: آقا؟!
دستشو برداشت. از خنده قرمز شده بود. بازومو گرفت و کشید که بیرونم کنه.
خودمو کشیدم عقب و گفتم: ولم کن …دستم کنده شد! 
اون می کشید سمت خودش، منم می کشیدم ولم کنه. یهو کنترلمو ازدست دادم و افتادم روش. دستشو انداخت دور کمرم و به خودش فشارم می داد قفسه سینش موقع نفس کشیدن به سینه هام می خورد. یه حس لذت بخشی پیدا کردم. یه حس عالی! یه حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. هر چی بود، تنفر نبود و برعکس، یه حس که می گفت تو بغلش بمون اما غرور سرکشم گفت: ولم کن!
– مگه خودت نخواستی؟
– أنا غلط کرد! من فقط می خواستم برات کتاب بخونم، نه تو بغلت بخوابم!
دستشو کمی شل کرد. سرمو بلند کردم و نگاش کردم. 
با لبخند گفت: حالا یه شبم منو مهمون بغلت کن؛ چی می شه؟
با حرص و دندونای فشرده گفتم: همه چی می شه! حالا ولم کن! اصلا غلط کردم گفتم می خوام برات کتاب بخونم.
دستشو برداشت. وقتی بلند شدم و سینشو نگاه کردم، یه حس حسادت نسبت به دختری که قراره رو این سینه ی پهن بخوابه پیدا کردم. نمی دونم چرا همه حسام همین امشب به من حمله کردن؟!
از تخت اومدم پایین. گفت: نمی خوای برام کتاب بخونی؟
نگاش کردم. دستش رو شقیش بود. 
گفتم: اگه قول بدی پسر خوبی باشی، دیگه این بازی خرسی رو ادامه ندی، برات کتاب می خونم!
عین بچه ها گردنشو کج کرد و گفت: باشه مامان!
جفتمون خندیدیم و گفتم: بخواب! 
خوابید. پتو رو دور خودش پیچوند. منم چهار زانو نشستم.کمی از پتوش انداخت رو پام و گفت: اینو بذار رو پات سردت نشه.
کتابو باز کردم و براش خوندم. تمام مدت بهم زل زد. منم بدون اینکه نگاش کنم، می خوندم. سرمو بلند کردم، دیدم خوابه. پتویی که تا نیم تنش بود رو کشیدم بالا و گذاشتم رو شونش. چه قیافه ی معصومی داشت! همش تقصیر باباشه که اینجوری شده. می دونم ذاتا خوبه، اگه بذارن خوبی کنه. 
رفتم اتاقم و خوابیدم .
صبح بیدارش کردم. ساعت هفت صبحونه براش بردم. همینجور که می خورد، گفتم:
– یه چیزی ازت بخوام دعوام نمی کنی؟
خندید و گفت: تو هم چه قدر از من می ترسی! 
با لبخند و یه ذره ترس گفتم: می ذاری به دوستم زنگ بزنم؟!
نگام کرد. دلش نمی خواست اجازه بده. قیافمو معصوم کردم، چون می دونستم این جور مواقع جواب می ده! 
با لبخند بیجونی گفت: باشه، ولی قول بده به پلیس زنگ نمی زنی؟
با چشای گشاد و خوشحالی بلند شدم و گفتم: واقعا؟! یعنی می ذاری زنگ بزنم؟! وای ممنون! ممنون!
– قول بده! 
– من اگه می خواستم به پلیس زنگ بزنم، زودتر از اینا این کارو می کردم.
از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم. تند تند براش لقمه می گرفتم. هم خودم می خوردم، هم به اون می دادم. وقتی صبحونه تموم شد، گفت:
– حالا که اجازه دادم زنگ بزنی، لباس برام انتخاب می کنی؟
– آره! حتما برای یک ماه واست انتخاب می کنم! 
زودتر از اون پریدم تو اتاق لباس، یه دور کامل لباسا رو نگاه کردم. همه چیو براش انتخاب کردم؛ حتی جورابش. وقتی همه رو دادم دستش، یادم افتاد که شورت براش انتخاب نکردم. پریدم سمت کشوی شورت، دستمو دراز کردم، نرسیده به کشو، آراد کشیدم عقب و گفت:
– نه، نه!اینو دیگه خودم انتخاب می کنم!
بازومو کشیدم و گفتم: کار را آن کرد که تمام کرد!
کشو رو باز کردم، یه شورت مشکی آوردم بیرون، بازش کردم و گفتم: این خوبه؟!
از دستم کشید و گفت: نه این خوب نیست، رنگشم خیلی بده! خودم انتخاب می کنم! تو برو بیرون، خجالتم بکش!
از دستش کشیدم و گفتم: مگه می خوای نشون رئیس روئسات بدی که می گی رنگش خوب نیست؟! 
به شلوار مشکیش نگاه کردم. دوباره گشتم. نزدیک سی چهل تا داشت. 
گفتم: تو میخوای شوی شورت راه بندازی که این همه خریدی؟!
– از همشون استفاده می کنم. 
برگشتم و گفتم: ببین هفته ای هفت روزه؛ تو هر روزم بخوای یکیشو بپوشی، آخرش اضافه میاد! بازم بخوای ماهی از یکیش استفاده کنی، ماه بیچاره روزاش پیش شورتای تو کم میاره! 
با لبخند گفت: حالا تو چرا داری حرص شورتای منو می خوری؟ اگه بخوای، چند تاشو می دم به تو!
– قربون دستت! سایزامون فرق می کنه! 
خندید و من دوباره مشغول گشتن شدم. 
یه رنگ کرم آوردم بیرون و گفتم: اینو بپوش! به شلوارتم خیلی میاد؛ اگه جلوی چهار تا دختر، شلوارت رفت پایین و شورتت معلوم شد، بگن وای چه خوش سلیقست!
با خنده شورتو برداشت و آروم زد تو سرم و گفت: تو آدم نمیشی! برو بیرون! 
– این جای تشکرته؟
– دست فلجت درد نکنه!
– خوبی به مرد جماعت نیومده! 
سینی رو برداشتم و رفتم پایین، دیدم مختار نشسته و با دستمال کاغذی بینیشو می گیره. یه عطسه دویست ریشتری کرد که از جام تکون خوردم.
نگام کرد و با بی جونی گفت: سلام آیناز.
منم با حالت بی جونی خودش گفتم: سلام مختار… چی شده؟سَلما خوردی؟!
خندید و گفت: آره؛ بدنم خرده! 
– خب به آقات بگو بهت مرخصی بده، برو استراحت کن تا حالت بهتر شه.
– دل کندن از آقا برام سخته؛ من عهد و پیمان بستم که تا آخرین لحضات زندگیم در کنارش باشم. 
– آفرین؛ آفرین به این همه وفادارای و جان فشانی! موفق باشی! 
– ممنون! 
سینی رو گذاشتم آشپزخونه و سریع اومدم بالا. آراد می اومد پایین. 
گفتم: تلفن!
– تلفن چی؟
– تلفن بده بزنم به پریز دیگه؟
– چرا بزنی به پریز؟
یعنی فراموش کرده دو دقیقه پیش گفت اجازه می ده به نسترن زنگ بزنم؟!
گفتم: که به دوستم زنگ بزنم دیگه؟ یادتون نیست؟
سرشو تکون داد و گفت: نه! کی همچین حرفی زدم؟
از حرص دستامو مشت کردم و گفتم: جنابعالی چند دقیقه پیش به من نگفتی اجازه می دی به دوستم زنگ بزنم؟!
– گفتم که یادم نمیاد؟بریم مختار!
– ولی من برات لباس انتخاب کردم. یک ساعت دنبال شورتی که با شلوارت ست بشه گشتم. خودت قول دادی!
دوتاشون برگشتن نگام کردن. مختار با تعجب، آراد با دهن باز! 
آراد به مختار نگاه کرد و گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟ بریم دیر شده. 
مختار با لبخند رفت بیرون.
آراد با تهدید انگشت اشارشو برام تکون داد و آروم گفت: برات دارم! 
پامو کوبیدم به زمین. ای خدا! چرا اینجوری می کنه؟ همش حرصمو در میاره.
بعد اینکه ظرفای صبحونه رو شستم و به داگی و مرغ عشقام غذا دادم، رفتم بالا تختشو مرتب کردم. لباساشو شستم و اتو کردم و گذاشتم سر جاشون و اومدم پایین. 
دیدم خاتون تلفن دستشه و داره به پریز می زنه. 
با خوشحالی از پله ها اومدم پایین و گفتم: تلفنو بخاطر من آوردی؟!
با لبخند گفت: آره؛ اقا گفت. چه شیرین زبونی ای براش کردی که اجازه داده زنگ بزنی؟
– با چشمام هیپنوتیزمش کردم! 
– وا! 
– والا! 
خندید و رفت. دستمو گذاشتم رو گوشی. ضربان قلبم رفت بالا. هیچ وقت فکرشو نمی کردم با زنگ زدن به نسترن استرس پیدا کنم. برداشتم شماره رو گرفتم.بوق خورد. یه نفس عمیق کشیدم. بعد از چند تا بوق، یه بچه گوشی رو برداشت و گفت: الو؟
با لبخند گفتم: سلام امین… مامان هست؟
– آره…شما؟
– دوستشم!
– کدوم دوستش؟
– یه دوست غریبه! 
– دوست که غریبه نمی شه؟!
– ولی من شدم! حالا گوشی رو می دی مامانت؟
– بگم کی زنگ زده؟
صدای نسترن بلند شد: کیه امین؟ 
– دوستت!
– یک ساعته داری با دوست من حرف می زنی؟ گوشی رو بیار اینجا ببینم؟ 
چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود! 
چند لحظه بعد، گفت: الو!
بغض کردم. دلم می خواست بغلش کنم. دلم می خواست انقدر حرف بزنه که دیگه خودش خسته بشه. دیگه بخاطر پرحرفیاش سرش داد نمی زدم.
– الو؟ چرا حرف نمی زنی؟ کیمیا تویی؟ 
با بغض و خنده گفتم: چشم منو دور دیدی، رفتی با یکی دیگه رفیق جینگ شدی؟ خیلی بی معرفتی نسترن! 
اشک از چشمام سرازیر شد. ساکت بود. می دونستم اونم مثل من بغض کرده. می دونستم اونم مثل من یه چیزی داره تو گلوش خفش می کنه و اجازه ی حرف زدن بهش نمی ده.
بی جون گفت: آیناز… عزیزم!
گریه کرد.گریه کردم. نه من می تونستم حرف بزنم، نه اون. چند دقیقه فقط صدای گریه همدیگه رو می شنیدیم. 
من زودتر آروم شدم و گفتم: خوبی نسترن؟!
– چی خوبی؟. می دونی چقدر نگرانت شدم؟ گفتم دیگه مردی؟ مگه نگفتی جات خوبه ؟! چرا دیگه بهم زنگ نزدی؟ 
– می خواستم؛ نشد.
– نشد یعنی چی؟ یعنی نمی تونستی بیای سر کوچه؟ یه باجه تلفن نبود؟
– چرا بود؛ ولش کن… قصش مفصله؛ بعدا تعریف می کنم. 
– هنوز تهرانی دیگه؟
– آره… نکنه بازم می خوای بیای دنبالم؟
– اگه دلت بیاد آدرس بدی، آره! 
– جون خودم نمی شه!
– مگه تو کجایی که نمی تونی آدرس بدی؟
– گفتم که قضیش مفلصه؟ بعد می گم… تو بگو چه خبر؟ از همسایه و دوستام…
– خب…
کمی فکر کرد: از کی شروع کنم؟ هـــا! هومن از میترا جدا شد.
– چی؟…چرا؟
– نمی ساختن. هومن می گفت گوشی میترا بیش از اندازه زنگ می خورد. هر دفعه که می پرسید کیه، می گفت دوستام… تا یه روز هومن خودش گوشی رو برمی داره می بینه پسره… چند دفعه هم دعواشون می شه و هومن کوتاه میاد… حتی از یکیشون شکایت کرد اما بی فایده بود، چون دوستای قبلی میترا ولش نمی کردن، هومنم جدا شد.
– گناه داشت!
– چی چیو گناه داشت؟! حقش بود! اصلا تقصیر خودت بود که روز اول بهش نگفتی میترا با چند نفر دوسته.
خندیدم و گفتم: قربونت برم؛ دوباره شروع نکن!
– می دونی وقتی هومن طلاق گرفت، اومد خیاطی دنبالت؛ می خواست ازت معذرت خواهی کنه و بهت پیشنهاد ازدواج بده؟…می گفت عین خر پشیمونه! 
– تو هم که دست خالی نفرستادیش بره؟
– معلومه نه… خیاطی رو سرش خراب کردم!
یهو یاد نوید افتادم و گفتم: نوید چیکار می کنه؟
– هیچی! درسشو می خونه. از روزی که تو گم و گور شدی، همش سرش تو کار خودشه… روزای اول می اومد دم خیاطی و سراغ تو رو از من می گرفت… وقتی فهمید واقعا ازت خبری ندارم، پرسیدنش شده ماهی یه بار.
نزدیک دو ساعت با نسترن حرف زدم. وقتی دوتامون راضی شدیم که قطع کنیم، ازم قول گرفت دوباره بهش زنگ بزنم. منم گفتم سعی می کنم خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم.
احساس سبکی و سر خوشی می کردم. تو این همه مدت، به اندازه امروز از ته دلم خوشحال نبودم. بلند شدم که صدای آیفون اومد. رفتم آشپزخونه،به صفحه آیفون نگاه کردم. 
گوشی رو برداشتم و گفتم: به به! یار سفر کرده باز آمد! از این ورا کاملیا خانم! احیانا راه خونتونو گم کردید؟
– سلام! درو بزن بیام تو، خبر برات دارم!
– شوهر برم پیدا کردی؟
با لبخند گفت: آره! یه شوهرکچل! چون با زبون شما هیچ مرد مو داری جرات ازدواج با شما رو نداره!
– خیلیم دلشون بخواد!
دکمه رو زدم. کتری برقی رو آب کردم، زدم به برق. دو تا لیوان هم گذاشتم رو میز. 
کاملیا اومد تو و گفت:سلام!
دستشو دراز کرد. باهاش دست دادم و گفتم: سلام!
یه صندلی رو کشید عقب و گفت: باز دلخوری؟
– آره! چون هنوز بلیت تئاتر شما دستم نرسیده!
– من که گفتم بیا؟ آراد نمی ذاره، خب من چیکار کنم؟
– تو بلیتو می دادی، به امیر می گفتم راضیش کنه.
– باشه! 
– حالا خبرت چی بود؟
یه لبخند از روی خجالت زد و گفت: یه استکان چای بهم بده تا بگم!
بعد اینکه چای جلوش گذاشتم، گفت: راستش… قراره با… آبتین نامزد کنم!
با تعجب و خوشحالی گفتم: واقعا؟! این که خیلی خوبه! مبارکه!
– ممنون.
– حالا کی به سلامتی شیرینی می خوریم؟
خندید و گفت: هنوز که خواستگاری نیومده؟ امشب میان!
– حالا چرا انقدر پکری؟ نکنه پشیمون شدی گفتی بیان؟
– راستش هم آره، هم نه! یعنی قرار شده یه مدت نامزد بمونیم، اگه من نخواستمش، از هم جدا شیم.
– این الان کجاش ناراحتی داره؟
– ناراحتی من بخاطر مامانمه. نمی دونی امیر علی چقدر التماسش کرد که اجازه بدن بیان خواستگاری. 
– مگه آبتین چشه که اجازه نده؟ مترجم زبان فرانسه که هست، تو شرکت باباشم کارایی که مربوط به فرانسه است رو خودش داره جوش می ده. دیگه مشکل کجاست؟!
– مامانم دو تا مشکل داره. اولش اینکه می گه آبتین باید یه شرکت برای خودش داشته باشه؛ خوشش نمیاد دومادش زیر دست کسی کار کنه.
– یعنی چی زیر دست کسی کار نکنه؟! شرکت باباش فردا هم که به نام خودش می شه؟ 
– از کجا معلوم به نام خودش بشه؟ اون که یه خواهر بردار دیگه هم داره! حتما اونا هم سهم و الارثشونو می خوان. 
– این که یه جوری حل می شه… مشکل دومش چیه؟
– فرحناز! می گه ما رسم نداریم اول دختر کوچیکه رو شوهر بدیم، بعد بزرگه. پاشو کرده تو یه کفش که تا فرحناز و آراد ازدواج نکردن، کاملیا رو شوهر نمی دم. 
پوفی کردم و گفتم: وای! چرا مامانت اینجوریه؟ حالا شاید فرحناز نخواد شوهر کنه. یا اصلا تا دو سال دیگه قصد ازدواج نداشته باشه. باید بذاره تو هم پاسوز اون بشی؟!
– نمی دونم؛ خودمم دارم دیوونه می شم. فعلا گذاشتن فقط بیان خواستگاری؛ هنوز معلوم نیست اجازه بده نامزد کنیم.
– بابات چی می گه؟
– اون بدبخت که جرات نمی کنه رو حرف مامانم حرف بزنه؟ هر چی مامانم بگه، می گه چشم! 
– کاملیا برات دعا می کنم. 
– حتما این کارو بکن!
بلند شد.
– کاری نداری؟
– اِه! کجا؟ خب بمون! 
– نه ممنون، باید برم کار دارم. با دوستم قرار گذاشتم بریم برای امشب خرید کنیم. 
بلند شدم و گفتم: خوش اومدی.
– ممنون. خداحافظ.
– به سلامت. 
تا دم در همراهیش کردم. وقتی رفت، دیدم خاتون داره می ره سمت آشپزخونه. منم رفتم که بهش کمک کنم، نهار و حاضر کنه. سر ساعت دوازده، صدای پارک کردن ماشینشو شنیدم. توی سالن منتظر وایسادم. در عمارت باز شد و فرحناز شاد و شنگول اومد تو، بعد آراد با اخم.دیگه اخماشو دوست نداشتم!
آراد گفت: نهارو بیار اتاقم.
– چشم آقا!
فرحناز به آراد چسبید و با هم رفتن بالا. باید به آراد بگم تکلیف فرحنازو مشخص کنه. چون اینجوری کاملیا می تونه نامزد کنه. با سینی رفتم بالا، میزو براشون می چیدم که فرحناز گفت:
– راستی می دونی امشب قراره برای کاملیا خواستگار بیاد؟
– آره، علی بهم گفت.
– اَه! از دست امیرعلی! هیچ وقت نتونستم سورپرایزت کنم. من و مامانم اصلا از این پسره خوشمون نمیاد. مخصوصا شغلش!
– مگه شغلش چشه؟!
– آخه مترجمی فرانسه و پادویی کردن برای باباش، شد شغل؟! آدم باید مثل تو، رئیس باشه. هر کی رو دلش خواست استخدام کنه، هر کی هم نخواست، با یه اردنگی اخراج!
آراد پوزخندی زد و گفت: پس سماجتت تو ازدواج با من بخاطر همینه؟! پول و رئیس بودنم؟
فرحناز فقط نگاش کرد. 
گفتم: دیگه با من کاری ندارید؟
– نه دست درد نکنه. می تونی بری. 
فرحناز با تعجب گفت: دستت درد نکنه؟!! از کی تا حالا از خدمتکار تشکر می کنن؟
– از امروز! 
– آراد! واقعا که! از تو دیگه انتظار نداشتم. این کلفتت وظیفشه، برات کارت می کنه. مجانی که این کارو نمی کنه؟ داره پولشو می گیره. ازش تشکرم می کنی؟!
– حرص نخور عزیزم! جوشای صورتت باز درمیاد! پولای بی زبون بابات حروم می شه! 
لبخند زدم . خواستم برم که فرحناز گفت: هی تو!
برگشتم گفتم: بله؟
با تاکید گفت: بله خانم!
فقط نگاش کردم. با عصبانیت گفت: نشنیدی چی گفتم؟!
– عرضتون رو بفرمایید!
با حرص چشماشو بست و دستشو گذاشت رو پیشونیش. 
بشقابشو جلو گرفت و گفت: برام غذا بکش! 
به آراد که سالاد می خورد و ریز ریز می خندید نگاه کردم. بشقابشو برداشتم. 
آراد از دستم گرفت و گفت: تو برو، خودم براش می کشم. 
– بله آقا! 
رفتم بیرون. واقعا این فرحناز فکر کرده بهش می گم خانم؟! اگه قحطی خانم هم بیاد، به این نمی گم خانم! 
رفتم آشپزخونه و منتظر موندم نهارشون تموم بشه. از در شیشه ای آشپزخونه بیرونو نگاه می کردم. رو دل آسمون، ابرای سیاه بود. با چند تیکه ابر سفید که قاطی سیاه ها شده بود. خیلی دلگیر بود، عین آدمایی که غمباد گرفتن شده بود. عاشق زمستون و سرماشم. اما چه کنم که سرماییم. بعد از اینکه نهارشون رو خوردن، چایی نبات براشون بردم. 
آراد گفت: نهار خوردی؟
– نه هنوز.
– برو نهارتو بخور بعد بیا سینی رو ببر.
– باشه.
وقتی این حرفو بهم زد، فرحناز نبود که دوباره نق بزنه. مشغول خوردن نهار شدم. بعد از نهار رفتم بالا که سینی رو بردارم. دوباره چشمم افتاد به اتاق لباس. 
رفتم اونجا، دفتر جدید رو برداشتم. چند صفحه ورق زدم. اینجاها رو که خوندم.
ها! اینجا نوشته:
« دیگه خستم شدم از بس برای بابام جنس خریدم. اون مواد مصرف می کنه من باید بخرم. روزای اول که از معتمد بابام می خریدم، بعد از روزی که اونو گرفتن، از یکی به اسم منوچهر می خرم.» 
– اِه منوچهر! همین آشغالی که من پیشش بودم! 
« روزای اول از خودش می خریدم. بعد که فهمید مشتریم، یکی رو به اسم لیلا رو می فرستاد.»
– اِه لیلا …دوست منو می گه. همونی که با بی رحمی تمام کشتش. اونم تو بغل من. لیلایی که کابوسش شده برام عذاب. 
« از دختره زیاد خوشم نمی اومد. معتاد بود. یه جورایی هم دلم به حالش می سوخت اما خوشگل بود؛ چشمای عسلی و مژه های بلند اما تو دلم نمی نشست.»
– چون به دلت ننشست کشتیش؟! اینم یکی از قانوناته دیگه؟ آره؟
« چند بار برام مواد آورد. به منوچهر زنگ زدم گفتم دیگه اینو برام نفرسته. یه دختر دیگه که خوشگل بود و هنوز بچه و ساده به نظر می رسید برام جنس می آورد.هه! راحت می تونستم سرش کلاه بذارم. وقتی منو می دید، از ترس فقط نگام می کرد. وقتی اسمشو پرسیدم، گفت نجوا. اسم قشنگی داشت. قیافشم به معصومیت اسمش بود. راحت می تونستم دستش بندازم و بخندم.»
– خب مگه مریضی؟ نجوا خیلی دختر خوبی بود. من خیلی دوستش داشتم. همش تقصیر تو بود، گروه هشت دختر رو بهم زدی. اصلا هم نمی بخشمت!
« نمی دونم منوچهر چرا این دخترای بدبختو دور خودش جمع کرده؟ دو تا پسر می آورد بیشتر از این کرم زالوهای چسبناک کار می کردن.» 
– تو باز گفتی زالو؟ خود بنی آدمت می تونستی فقط یه بسته رو بفروشی؟! می دونی چقدر سخته که هم حواست به دور و برت باشه که پلیس نیاد، هم به اونی مواد می فروشی باید مطمئن باشی، واقعا معتاده، نه یه پلیس در لباس معتاد؟ نه! نمی فهمی! چون حالا مواد نفروختی! 
« نجوا همیشه برام مواد می آورد. ازش راضی بودم. هم با ترسوندنش سرگرم می شدم، هم موادشو ازون تر می خریدم. نمی دونم چی شد که سر و کله ی یکی دیگه پیدا شد. بار اول که دیدمش، یاد گربه افتادم.»
– ها!؟ با منه؟! یعنی از روز اول منو با گربه مقایسه کردی؟!دارم برات! صبر کن! 
اولش ترسیدم چون فکر کردم یه گربه در قالب انسانه ولی وقتی قیافه متعجب و بهت زدشو دیدم، فهمیدم آدمه چون گربه ها این جوری تعجب نمی کنن! وقتی گفت از طرف منوچهر اومده، راش دادم بیاد تو. کلا گیج می زد و فقط خیره به لوستر بود.» 
– آقا من گیج نمی زدم! لوستر خونه ی بابات خوشگل بود! 
«موادو ازش خریدم. وقتی بهش گفتم می خوای لوسترو بدم ببری؟ اونم گفت می ترسم بخاطر دست و دلبازیت، مامانت دعوات کنه! فهمیدم از اون دخترای زبون دراز و پرروئه. دیگه باهاش کل ننداختم، چون بی نتیجه بود. یه جورایی باحال بود. خیلی دلم می خواست اسمشو بدونم اما جرات نکردم بپرسم. ترسیدم یه چیز دیگه بارم کنه!»
– خب چرا ترسیدی؟ می پرسیدی، منم می گفتم آیناز! حالا نه اینکه اسممو فهمیدی و صدام زدی؟
«دفعه ی دیگه که اومد، اسمشو می پرسم.»
یه خمیازه کشیدم. خوابم می اومد. ولش کن! بقیشو بعد می خونم. بد و بیراه هایی که به من گفته که خوندن نداره؟
بعد از اینکه از خواب عصرونم بلند شدم، رفتم سمت عمارت. هنوز چند قدم راه نرفته بودم که پام لیز خورد و افتادم. جیغم بلند شد. تنها جایی که دردش زیاد بود، دستم بود. بلند شدم. 
خاتون سراسیمه اومد سمتم و گفت: چی شد آیناز؟ چرا دستتو گرفتی؟!
از درد گفتم: افتادم، دستم درد گرفته. فکر کنم شکسته.
– بده دستتو ببینم؟ 
همین جور که دستمو می خواست بگیره، گفتم: نکن! خاتون نکن! درد می کنه.
– از دست تو! چه جوری راه رفتی که افتادی؟
– مثل همیشه راه رفتم! 
راه افتادم که گفت: اگه مثل همیشه راه می رفتی، پس چرا افتادی؟
– نمی دونم خاتون. نمی دونم. 
تو آشپزخونه نشستیم. من از درد کمی اشک می ریختم.
خاتون اومد تو و گفت: به آقای دکتر زنگ زدم، الان میاد.خیلی درد داری؟
– آره، اصلا نمی تونم تکونش بدم.
سرمو گذاشتم رو میز. فکر کنم چون آراد راضی نبوده دفتر خاطراتشو بخونم، این بلا سرم اومد.
چند دقیقه بعد امیر اومد تو و گفت: باز چیکار کردی با خودت؟
– هیچی…افتادم! 
کنارم نشست و گفت: دستتو بده! 
دستمو گذاشتم تو دستش.
نگاش کرد و گفت: چیزی نیست دَر رفتگیه. آخه تو چرا هر روز یه بلایی سر خودت میاری دختر؟
– تقصیر من نبود که؟ پاهام جلوشو ندید!
یهو امیر دستمو کشید. با تمام قدرتم جیغ زدم و گریم افتاد. 
آراد اومد داخل و داد زد: چیکارش کردی؟!
دوتامون برگشتیم. آراد با چشمای به خون نشسته، به من و امیر نگاه می کرد. 
گفت: با توام! می گم چیکارش کردی گریه می کنه؟
خاتون گفت: هیچی آقا! آیناز افتاد، دستش در رفت، آقای دکتر جا انداخت.
آراد کمی آروم شد و گفت: مگه تو دکتر نیستی؟! چرا یه کاری نمی کنی مریضت کمتر درد بکشه؟
– ببخشید باید چیکار کنم؟
– هیچی…با بیهوشی دستشو بکش. 
امیر با خنده گفت: چشم! از این به بعد بهش بیهوشی می زنم! 
آراد رفت بیرون. 
امیر رو به من کرد و گفت: بهتری؟!
– آره ممنون… ولی چرا یهویی کشیدی؟
– اگه بهت خبر می دادم که دردش بیشتر بود؟
خواست بره که خاتون مانعش شد و گفت شام باید بمونه. امیرم از خدا خواسته موند. چون دلش نمی خواست تو اون خونه تنهایی شام بخوره. 
موقع شام، امیر به بهونه اینکه دستم درد می کنه غذا بهم می داد و عصبانیت آراد که لحظه به لحظه بیشتر می شد رو می دیدم. حتی بعضی وقتا غذا رو به زور آب پایین می داد. یه جورایی غذا کوفتش شده بود. علت کارای امیرو نمی فهمیدم. اونم جلوی آراد. ولی حقشه! کم با دخترایی که می آورد، زجرم نداد.
بعد اینکه شامو سه نفره خوردیم و یه پذیرایی مختصر، امیر رفت. منم چون کاری نداشتم، خواستم برم بخوابم که آراد گفت:
– فیلم ببینیم؟
– گریه دار نباشه که خودم بارم سنگینه! 
– نه! خارجی عاشقانه!
– به هم می رسن؟
– آره!
– صحنه های اونجوری که نداره؟
خندید و گفت: نه! پاکه! یعنی در حد بغل و بوس!
– باشه! 
رفتیم به سینما یا همون اتاق تلویزیون چراغو خاموش کرد و یه سی دی گذاشت. فیلم شروع شد. نگاه کردیم.
یه جاهایش خنده دار بود، یه جاهایش غمگین ولی گریه نمی کردم.
وقتی فیلم تموم شد، خواستم برم که گفت: همین جا بمون.
با تعجب گفتم: چی؟!
– اتاق دل آرام برای تو. دیگه نمی خواد این همه راه بری. 
– نه ممنون! به اونجا عادت کردم. بعدشم از اون اتاق بدم میاد.
– خب هر کدوم از اتاقا دوست داری بردار!
– اتاق خودم راحتم.
– یادت نیست چطور دعوام می کردی که جای نرم رو به دل آرام می دم، خودت رو زمین می خوابی؟
– چرا یادمه ولی گذشته ها گذشته! شب بخیر!
– هر وقت خواستی می تونی یکی از اتاقا رو برداری.
– هیچ وقت اون اتاقا رو نمی خوام.
چند قدم رفتم. 
گفت: همرات بیام؟!
خندیدم و گفتم: نه! اون موقع که برات کتاب می خوندم، ساعت یک و دو می رفتم. الان که تازه دوازدهه! 
– حداقل خودتو بپوشون سرما نخوری. بیرون هوا سرده. 
چقدر دوست دارم یکی نگران حالم بشه.
گفتم: باشه!
رفتم بیرون. تا دم در،همرام اومد. 
گفتم: برو تو، نمی ترسم! 
– می دونم دختر شجاع! همین جا وایمیسم. برو! 
کلاه سویشرتمو انداختم رو سرم و دستمو کردم تو جیبم و راه افتادم و ازش دور شدم. برگشتم دیدم هنوز اونجا وایساده. با سرعت به سمت خونه رفتم و خوابیدم.
تو خونه ی منوچهر بودم. همه ی دخترا بودن. نگار و مهناز و… راه می رفتن. صداشون می زدم اما هیچ کس محلم نمی ذاشت. دستی رو شونم خورد؛ برگشتم. 
لیلا بود. با ناراحتی نگام کرد و گفت: چرا منو کشتی؟
– من نکشتم لیلا!
داد زد: دروغ نگو! من فقط مواد می خواستم، چرا کشتیم؟
با ترس عقب عقب می رفتم. اون آروم می اومد جلو. 
گفتم: به خدا من نکشتمت. آراد این کارو کرد!
بقیه ی دخترا هم پشت لیلا با خشم بهم نزدیک می شدن.
سپیده گفت: باید بمیری!
نجوا با چاقو زد به شکمم. جیغ زدم و نشستم.
دستمو گذاشتم رو شکمم؛ هنوز زنده بودم. لیلا! چرا دست از سرم برنمی داری؟ ولم کن! خودم کم بدبختی دارم که تو هم میای سراغم؟
***
بعد از اینکه آراد رفت، تو کتابخونه که هیچ وقت اجازه وارد شدن نداشتم رفتم، چند تا کتاب خوندم. گذاشتم سر جاشون و اومدم بیرون. آراد زنگ زد که برای نهار نمیاد. ما خودمون تنهایی نهار خوردیم. بعدش به نسترن زنگ زدم. ساعت دو بود و داشت حوصلم سر می رفت. کاش حداقل بود، کمی دعوا می کردیم! تنها سرگرمی من دعوا با آراد بود که اینم از دست دادم! پرهامم عین جنا معلوم نیست کی میاد، کی می ره.
کاملیا هم بهم زنگ نزد که خواستگاریش چی شده. این خونه با این برفا شده عین خونه متروکه ها! داگی بیچاره تو خونش خواب بود. به مرغ عشقامم غذا دادم.حوصله ی بافتنی هم ندارم. حالا چی کار کنم؟ ها! فهمیدم. رفتم پیش خاتون و با خواهش و التماس و قسم دادن و گریه، کلید استخر رو برداشتم. مگه می داد؟! همش می گفت می ترسم آقا سر برسه دعوات کنه. آقا به استخرش حساسه؛ هر کسی رو راه نمی ده.حالا انگار این استخر ناموسشه که بهش حساسه!
لباسامو به جز لباس زیر درآوردم و شیرجه زدم تو استخر گرم. وای! چه حالی می ده! 
یادش بخیر! من و نسترن تابستونا همیشه استخر بودیم. اگه اصرار های نسترن نبود، من هیچ وقت شنا یاد نمی گرفتم.
وسط استخر وایسادم و جیغ می زدم و شعر می خوندم. چه کیفی می داد! می رفتم زیر، یهو می اومدم بالا، دستامو محکم می زدم به آب که صدای شلپ شلپ بده، بعد می خندیدم. ای خدا! این بچه با این همه خوشبختی! نمی دونم چرا تو دفتر خاطراتش نوشته من بدبختم؟ کجات بدبخته؟ 
داد زدم: آراد! کجایی که ببینی دارم تو ناموست شنا می کنم؟! 
یهو یه مرد از پشت در شیشه ای مشجر اومد تو. با چشای سبز و گشادش و منم با همون حالت و دهن باز به همدیگه نگاه می کردیم.
به خودم اومدم و سریع رفتم زیر آب و از همون زیر شنا کردم و خودمو به لبه استخر رسوندم. 
سرمو آوردم بالا و داد زدم: برو بیرون! 
دوباره رفتم پایین. 
با صداش که رگه هایی خنده داشت، گفت:
– به به! چشم دلم روشن! پس خانم شنا هم بلدن و رو نمی کردن! فکر می کردم گربه ها از آب بدشون میاد! 
با عصبانیت داد زدم: نگو گربه! برو بیرون لباس تنم نیست!
دوباره رفتم زیر. 
گفت: عیبی نداره! منم الان لباسمو درمیارم با هم یه مسابقه شنا می دیم. 
اومدم بالا. نفس نفس می زدم. نگاش کردم. کتی هم که تنش بود درآورد.
گفتم: چی چیو مسابقه شنا می دیم؟ خجالت نمی کشی؟ می گم لباس تنم نیست؛ برو بیرون! 
باورم نمی شد جلو آراد لختم. باز خدا رو شکر اونقدر دورم که فقط سرمو می بینه. اگه جایی از بدنمو می دید، خودمو می کشتم. 
گفت: کی بهت اجازه داد بیای اینجا؟
با پررویی گفتم: گفتم حوصلم سر رفته، اومدم شنا کنم. 
با لبخند یه قدم اومد جلو. 
جیغ زدم: نیا! التماست می کنم جلو تر نیا! 
خندید و گفت: اول بگو چی پوشیدی؟
دلم می خواست سرمو همونجا بکوبم تو استخر.
زیر لب گفتم: کثافت آشغال!
دوباره با شیطنت گفت: اگه نگی خودم میام نگاه می کنما! 
داد زدم: خیلی بی شرم و حیایی!
– می دونم! حالا بگو چی پوشیدی؟
با حرص و عصبانیت و فک منقبض گفتم: لباس زیر! 
– چه رنگیه؟
داد زدم: دیگه به رنگش چی کار داری؟! برو بیرون!
– خب اگه رنگشو دوست نداشتم، میام درشون میارم! 
با تعجب گفتم: می خوای چیکار کنی؟! خجالت نمی کشی؟
– نه برای چی خجالت بکشم؟ خارج این یه چیز عادیه!
– تشریف ببر خارج؛ کنار ساحلشون پخش زندشو نگاه کن! 
لبشو گاز گرفت و گفت: من دخترای مملکت خودمو به اجنبی ها نمی فروشم! دخترای وطن، هم بهترن و هم با کیفیت تر!
خندید.
– حالا بگو چه رنگیه! 
با حالت گریه گفتم: غلط کردم! کاش حرف خاتونو گوش می دادم! 
– می گی یا نه؟
با حرص گفتم: صورتی… حالا برو! 
با چشمای شیطون و لب خندون گفت: از رنگش خوشم نمیاد! 
آروم پاشو رو زمین می کشید که بیاد طرف من. 
جیغ زدم: نیا! تو رو خدا! جون هر کی دوست داری! جون فرحناز! جون علی… اصلا جون کاملیا نیا!
– قسم نده! می خوام بیام ببینم راست می گی یا نه؟ از کجا معلوم که دروغ نگی؟
– به خدا دروغ نمی گم! 
– سته؟
– چی سته؟
– لباس زیرت دیگه!
نمی دونستم دیگه با این بشر چیکار کنم؟ آمار کل لباس زیرمو گرفت! 
سرمو تکون دادم و گفتم: آره، آره، سته! حالا که همه چی رو فهمیدی برو دیگه؟
– می خوام بیام نگاه کنم!
– چیو می خوای نگاه کنی؟ مگه خودت نداری؟
– نه! کجا چیزایی که تو داری منم دارم؟! 
دیگه گریم گرفت.
گفت: خیلی خوب بابا! گریه نکن رفتم! 
همین جور که می رفت، گفت: ولی حیف شد زودتر نیومدم شنا کردنتو ببینم؛ اونم پخش زندش!
تا رفت، سریع اومدم بیرون. دیگه غلط کنم پامو تو این استخر بذارم! درو قفل کردم و لباسامو پوشیدم. سریع رفتم سراغ خاتون و بهش توپیدم:
– چرا بهم نگفتی آقا اومده؟ تو بهش گفتی من استخرم؟
خاتون با گیجی نگام کرد و گفت: نه مادر! من اصلا آقا رو ندیدم! 
– پس کی بهش گفته من استخرم؟
– شاید مش رجب گفته.
– ای خدا! من از دست مش رجب چی کار کنم؟!
– حالا چی شده؟
– هیچی! من لخت تو استخر بودم، آقا اومد تو. 
خاتون از ترسش نتونست بخنده. فقط لبخند زد. رفتم اتاقم و موهامو خشک کردم و دیگه تا موقع شام طرفای آراد پیدام نشد. 
بعد از شام، بافتنی می بافتم که تلفن زنگ خورد. بعد اینکه خاتون جواب داد، به من گفت: 
– آقا گفته دو تا قهوه براش ببری کلبه.
میلو زدم تو انگشتم ولی دردم نگرفت. 
با تعجب گفتم: من؟!مطمئنی گفت آیناز؟! 
– بله! مگه چند تا آیناز زبون دراز تو این خونه زندگی می کنه؟!
– دست شما درد نکنه! حالا چرا دو تا؟ مهمون داره؟
– نمی دونم.
حالا چی شده آقا بعد از این همه مدت، امشب یادش افتاده برم کلبه؟ بعد از این که قهوه رو حاضر کردم، به سمت کلبه رفتم. باورم نمی شد می تونم داخلشو ببینم. یعنی چه شکلیه؟! دلم از خوشحالی داشت منفجر می شد. دم کلبه وایسادم. دو ضربه زدم. آراد درو باز کرد؛ رفت کنار و با لبخند گفت:
– بیا تو!
رفتم تو. یه راهروی باریک چوبی به رنگ قهوای تیره که چپ و راستش چراغی برای روشنایی گذاشته بودن.
آراد گفت: نمی خوای بری جلوتر؟!
با قدم های آروم، رفتم جلوتر. سمت چپم یه شومینه بود و دو تا نیمکت چوبی دراز که با بالشتک تزیین شده بود، با یه تنه درخت، به عنوان میز. پشت نیمکت، سمت چپم یه تخت خواب با تشک و بالشت سفید. یه سکو که روش پر بود از گل. کل کلبه فقط برای یه نفر خوب بود. روی دیوار، چند تابلوی خطاطی شده بود و عکس یه زن. بهش خیره شدم. قیافه ی مهربونی داشت. چشما و موهای مشکی و پوست سفید و بینی قلمی. لبخند زیباش مثل آراد بود. 
سینی رو از دستم گرفت و گفت: مادرمه. گیتی؛ شاید تنها زنی که دوستش دارم.
هنوز به عکس خیره بودم. 
گفت: چرا نمی شینی؟
نگاش کردم. رو نیمکت نشست.
گفتم: چرا گفتی بیام اینجا؟ تو که دوست نداشتی کسی از ده متری اینجا راه بره؟ 
-آره؛ تو بعد علی، دومین نفری هستی که رات می دم.خاتون گفت دوست داری کلبه رو ببینی.
روی نیمکت رو به روش نشستم و گفتم: من خیلی وقته دوست دارم اینجا رو ببینم ولی چرا گفتی امشب بیام؟
– حالا چه فرقی می کنه؟ اومدی دیگه! 
– نقشته، نه؟
فنجونو برداشت؛ پا رو پا انداخت و با لبخند گفت:
– چرا من هر کاری می کنم می گی نقشته؟
– چون قبلا همچین رفتاری با من نداشتی!
با همون لبخند گفت: چرا از من یه دیو ساختی؟
– چون روز اول بهم دیو نشون دادی. اگه از اولم با من همینجوری خوب بودی، هیچ وقت فرار نمی کردم. 
– می خوای باور کنم؟
– آره، باور کن. چون هیچ زندانی ای از زندانبانش خوشش نمیاد. بیشتر بد رفتاری های تو منو فراری داد. هم رفتارت، هم حرفات. 
به فنجونم نگاه کرد و گفت: قهوتو بخور سرد می شه.
قهوه مو برداشتم؛ یه قلپ ازش خوردم و گفتم: 
– تا کی می خوای نقشتو پیش ببری؟
– تا وقتی که دوستم داشته باشی.
پوزخندی زدم و گفتم: محاله!
– چرا؟ 
– چون نقشت بی رحمانست. می خوای منو عاشق خودت کنی، بعد بذاری تا آخر عمرم پیشت باشم و زجر بکشم. جلو چشمم به زنت محبت کنی، بچه هاتو من بزرگ کنم … حتی وقتی بهش فکر می کنم، کلا از عاشق شدنت پشیمون می شم!
با لبخند گفت: یعنی به همه اینا فکر کردی، بعد گفتی عاشق آراد نمی شم؟!
– آره!
خندید و گفت: باشه! پس یه قرار دیگه می ذاریم. تو چه منو دوست داشته باشی، چه نداشته باشی، می تونی بری.
این چرا هر دقیقه قرارشو عوض می کنه؟ نکنه بازم یه نقشه ی دیگه تو سرشه؟ 
گفتم: نه! همون قبلی بهتره! من از خودم مطمئنم!
– باشه؛ هر جور راحتی!
قهوه رو در سکوت خوردیم. به شعله ی شومینه نگاه کردم.
یهو آراد گفت: کاملیا هفته ی دیگه می خواد نامزد کنه… تو هم دعوتی.
– مگه مامانش قبول کرد؟
– آره؛ با عمم حرف زدم. 
– حالا اجازه می دی برم؟
– چرا از من اجازه می گیری. برو به علی بگو.
– علی که حرفی نداره؟ شما هیچ وقت به من اجازه نمی دادید جایی برم. 
– راست می گی.
یکی دو ساعت حرف زدیم، بعدش آراد تو کلبه خوابید، منم به اتاقم رفتم.
یک هفته مثل برق و باد گذشت. تمام این یک هفته، آراد با من خوب بود؛ زیادی هم خوب بود.حتی بعضی وقتا فکر می کردم آراد نیست و بدلشه! بیشتر وقتا با شک نگاش می کردم. با شوخی و خندهاش سعی می کرد دل منو بدست بیاره اما بی فایده بود. دلم هنوز قبولش نداشت. صبحونه، شام و نهارو با هم می خوردیم؛ البته اگه فرحناز سر نمی رسید! شبایی که می رفت کلبه، منم پیشش می رفتم.
آخرین باری که علی رو دیدم، همون شبی بود که دستم در رفته بود. دیگه نه سراغمو گرفت، نه زنگ زد. 
صبح بیدارشدم و بخاطر بارش برف، با دو خودمو به عمارت رسوندم. از سرما می لرزیدم.
سریع رفتم اتاق آراد، درو باز کردم و رفتم تو. آخیش! اینجا چه گرمه! بعد اینکه بیدارش کردم، نشست و گفت: 
– چرا می لرزی؟
– سردمه. 
با لبخند اومد پایین و پتوشو دورم پیچوند؛ شونمو چرخوند، نشوندم رو تخت و خم شد و گفت:
– هر وقت گرمت شد، برو صبحونه رو حاضر کن.
همینجور که سمت دستشویی می رفت، گفت: اگه حرفمو گوش می کردی و توی یکی از اتاقا می خوابیدی، الان اینجوری نمی لرزیدی.
وقتی رفت تو، رو بالشتش خوابیدم و یه نفس عمیق کشیدم. چه بوی خوبی می ده! چه جای نرمی داره! خوش به حالش!
– گفتم بخوابی یا بشینی؟
سریع نشستم و برگشتم و گفتم: ببخشید!
– اگه دوست داری بخواب!
بلند شدم، پتو رو گذاشتم رو تخت و گفتم: نه، ممنون. 
چون امروز قرار بود برای جشن نامزدی کاملیا بره خرید، دیر تر بیدارش کردم.
آراد یه لقمه جلوم گرفت و گفت: بعد از صبحونه برو حاضر شو، می ریم خرید.
لقمه رو برداشتم و با خوشحالی گفتم: واقعا؟! یعنی می ذارید باهاتون بیام خرید؟!
– آره خب!
– وای ممنون! دیگه داشتم دیوونه می شدم که با کی برم خرید؟ چون جایی هم بلد نبودم.
خندید و گفت: تهرانو یه روز نشونت بدن، روز بعد، خودت نقشه تهران رو می کشی!
منظورشو نفهمدیم. گفتم: چی؟!
با خنده گفت: هیچی! صبحونتو بخور!
بعد خوردن صبحانه، حاضر شدم و شش میلیون تومنی که آراد بهم داد، برای خرید کادو با خودم آوردم و تو سالن منتظر آراد موندم. 
چند دقیقه بعد، آراد با اخم ساعتشو رو دستش می بست و از پله ها اومد پایین. 
با لبخند گفتم: اگه یه روز اخم نکنی روزت شب نمی شه؟!
نگام کرد و با لبخند گفت: نه! چون با همین اخم رشد کردم.
خندیدم. خواستیم بریم که آیفون زنگ خورد. رفتم آشپزخونه، گوشی رو برداشتم. امیر علی بود.
گفتم: به به! امیر آقا! چه عجب! نکنه قهر بودی ما خبر نداشتیم؟
– انقدر زبون نریز! درو بزن!
– اگه نزنم؟
فرحناز پرید جلو آیفون و گفت: گربه ی شرک! فعلا درو بزن، بعد هر چی خواستی برای امیرت دلبری کن! 
اوه اوه! رئیس بزرگ!
بدون هیچ حرف اضافی دیگه، دکمه رو فشار دادم و رفتم بالا. 
آراد گفت: کجا موندی؟
– مهمون داریم!
– کی؟
– عشقت فرحناز؛ عشقم امیر!
آراد نگاه تندی بهم کرد و گفت: اگه بابام نخواد فرحنازو به من بده، تو به زور به ریش ما می بندیش.
امیر اومد تو و با تعجب به ما دو تا نگاه کرد و گفت: کجا به سلامتی؟! شال و کلاه کردین!
آراد: اگه اجازه می دادید، می خواستیم برای فردا شب خرید کنیم.
امیر با لبخند گفت: فکر نمی کنی یارتو اشتباهی برداشتی؟!
– دوتاشونو می برم!
امیر مچ دستمو کشید طرف خودش و گفت: هر کی با یار خودش! جر زنی هم نداریم!
– خب چرا فرحنازو تو نمی بری؟
امیر خواست حرفی بزنه که فرحناز با جیغ اومد تو و گفت:
– آراد؟ این سگ لعنتیو یا بکش یا بفروشش! هر وقت اومدم تو این خونه، پاچه منو گرفت.
نمی دونستم به قیافه ی فرحناز بخندم یا بخاطر دعواهای این دو تا ناراحت باشم؟ فرحناز کنار آراد وایساد. 
با تعجب به من نگاه کرد و گفت: این کجا قراره بیاد؟
امیر: برای فردا شب می خواد خرید کنه.
– چی؟! کی این دهاتیو دعوت کرده؟ 
امیر: فرحناز یه بار بهت گفتم با آیناز درست صحبت کن! نذار دستم روت بلند شه.
فرحناز پوزخندی زد و گفت: مبارکه داداش! ولی مطمئن باش فردا شب به مامان می گم قراره چه دسته گلی به آب بدی!
– من سی و سه سالمه؛ بچه نیستم که مامان بخواد بهم بگه چی خوبه، چی بد.
-اصلا به من چه! آراد بریم. 
قیافه ی آراد، بد تو هم شده بود. 
امیر گفت: بریم آیناز.
چند قدم رفتیم. امیر وایساد و به آراد گفت: می خواید با هم بریم خرید؟
فرحناز: ما بهترین پاساژا می خوایم بریم.
امیر: مگه ما می خوایم بنجلاش بریم؟!
آراد: موافقم. با ماشین من بریم.
آراد راه افتاد. 
فرحناز پاشو زمین کوبید و داد زد: من خوشم نمیاد با این دختره راه برم!
گفتم: نترس عزیزم! بخاطر شپشات با فاصله ازت راه می رم که نگیرم! 
امیر خندید و راه افتادیم. فرحناز جرات نمی کرد جلوی امیر چیزی به من بگه.
آراد ماشین بی ام و مشکی که من عاشقش بودم رو از پارکینگ بیرون آورد.
فرحناز با نق گفت: آراد! بنزتو بیار؛ این چیه؟
آراد: اگه یک دقیقه دیگه نق بزنی، مجبور می شی تنهایی بری خرید! 
لبخند زدم و با امیرعلی پشت سوار شدم، فرحناز جلو و راه افتادیم. 
امیر گفت: خب از کجا شروع کنیم؟
آراد: پاساژا رو من انتخاب می کنم. 
امیر: باشه، حرفی نیست.
دم یه پاساژ نگه داشت. پیاده شدیم. فرحناز طبق معمول بازوی آرادو چسبید و از پله ها رفتن بالا. 
امیر گفت: این دو تا، زوج خوشبختی می شن! 
خندیدم و رفتیم تو یه مغازه لباس مجلسی. همه ی لباسا، کلا باز یا کوتاه بود. 
امیرگفت: می خوای بریم تو؟ شاید یه چیز بهتر پیدا بشه؟
– باشه بریم.
رفتیم تو، یه خانم اومد جلو و با گفتن خوش آمدید، می خواست مدل جدیداشو نشونمون بده که آراد و فرحناز اومدن تو.
امیر دم گوشم گفت: از این به بعد، هر جا بریم آرادم پشت سرمونه.
– نه بابا! فکر نکنم. شاید یه مدلی خواستن اومدن تو.
– حالا ببین!من بزرگش کردم! 
به لباسا نگاه می کردم. چیزی مد نظرم نبود. سرمو بلند کردم، دیدم آراد نگام می کنه. سریع سرشو چرخوند طرف دیگه، یعنی داره لباسا رو نگاه می کنه. خندم گرفته بود. 
به امیر گفتم: بریم.
رفتیم بیرون. 
گفت: می خوای لباس پوشیده بگیری؟
– آره.
-نمی شه فقط همین یه شبو بیخیال روسری و لباس پوشیده باشی؟
– نه! 
– فقط یه شب! 
– چرا؟
– می خوام به بقیه که بهت می گن زشت، ثابت بشه که تو هم می تونی خوشگل بشی!
با خنده گفتم: حالا تو از کجا می دونی من خوشگل می شم؟!
– چون فقط با تمیز کردن ابروت صورتت تغییر کرده. مطمئنم اگه یه کمی دیگه به صورتت برسی، حسابی خوشگل می شی.
لبخند زدم و چیزی نگفتم.
گفت: حالا لباس چه رنگی می خوای؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. با سلام و خسته نباشید
    ممنون از نویسنده این رمان . همیشه اما و اگرهایی وجود داره که میشه نقد و بررسی
    رمان معشوقه اجباری ارباب از دید خوانندگانش شده اولین رمان تو نظر سنجی نمیخوام توهین به کسی بشه اما جایگاهش اول نیست اینجور که آمار بالا رفته و انتظاری که میره نیست
    دوستان بهتره به نحو بهتری با دید دیگری و بهتری به رمانها نگاه کنیم در لحظه تصمیم نگیریم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا