رمان معشوقه اجباری ارباب
پارت 27 رمان معشوقه اجباری ارباب
آراد چش شده؟ بدجور حالش بد بود. یه سیبو چاقو برداشتم. روش نقش گل کشیدم، جلوش گرفتم و گفتم:
– بیا اینو بخور!
با تعجب به سیب نگاه کرد. برداشتش و گفت: این گل رزه؟
– آره…خوشگله؟
انداختش رو میز و گفت: نه!
بلند شد و رفت به یکی از اتاقا. بد اخلاق! گل به این قشنگی کشیدم، می گه نه. به ساعت نگاه کردم؛ یه ربع به یازده بود. این کی می خواست قرمه سبزی درست کنه؟ سرم پایین بود که زیبا اومد بیرون. لباساشم عوض کرده بود. یه شلوار کتون مشکی با پیراهن سفید و صندل صورتی پوشیده بود. یه راست رفت به آشپزخونه. سرمو پایین انداختم. یکی کنارم وایساد. سرمو بلند کردم.
دست به جیب، بالای سر من وایساده بود. سیروس موهای بلند و لختشو دورش ریخته بود. با لبخند نگام کرد.
خم شد، سیب روی میزو برداشت و گفت: کار توئه؟
سرمو تکون دادم و گفتم: بله!
کنارم نشست. با عطر گرمش گر گرفتم. خواستم ازش فاصله بگیرم که یهو دستشو انداخت دور شونم و چسبوند به خودش. ضربان قلبم رفت بالا. رنگ صورتم پرید.
به سیب نگاه کرد و گفت: طرح خوشگلی روش انداختی… آدم حیفش میاد بخوردش!
یه گاز ازش زد و گفت: نگام کن ببینم؟
سیبشو که قورت داد، نگاش کردم.
تو چشام خیره شد و گفت: عجب چشمایی داری! با این چشما می شه راحت مردا رو به تله انداخت!
خندید و گفت: فکر کنم پسرم هم اسیر همین چشما شده که نذاشته تا حالا بری وگرنه اونقدرا هم بد سلیقه نیست!
به لبام نگاه کرد، زیبا از آشپزخونه دراومد.
با اخم به سیروس گفت: یه لحظه بیا آشپزخونه کارت دارم!
– همین جا بگو!
– خصوصیه. نمی خوام کسی بشنوه.
سیروس به من نگاه کرد و گفت: گوشای این کره؛ بگو!
زیبا با حرص گفت: سیروس!
با خنده گفت: جان سیروس! بگو!
– هیچی!
دوباره رفت به آشپزخونه.
سیروس خندید و گفت: خدا وقتی شما زنا رو خلق کرد، گِل حسودی رو مخصوص براتون ساخت!
یه لبخند زورکی زدم. به دستاش که عین آراد کشیده و بلند بو ود دور بازوم حلقه زده، نگاه کردم. نفس گرمشو روی گردنم حس کردم.
آروم دم گوشم گفت: بوی خوبی می دی!
یهو بدنم یخ کرد. عجب بابایی داره! چرا انقدر با همه راحته؟ برگشتم تو چشمای سبزش نگاه کردم. چقدر شبیه چمای آراده؛ اما چشمای اون، پر از خشم و نفرته و این، مهربون و خندون. چرا؟ صورتش هر لحظه بهم نزدیک می شد. صورتمو کشیدم عقب.
یهو آراد داد زد: بابا!
دوتامون نگاش کردیم. آراد با عصبانیت نگام کرد.
سیروس خندید و گفت: کوفت و بابا! ترسیدم! چه مرگته داد می زنی؟
با همون عصبانیت اومد طرفمون. دستمو گرفت و از باباش جدام کرد. جام گرم بود؛ سردم شد.
آراد: داری چیکار می کنی؟!
– هیچی…خواستم ببوسمش که اومدی کاسه کوزمو شکوندی!
– دست از سر این دیگه بردار… این همه دختر و زن دور خودت جمع کردی، بس نیست؟
سیروس با لبخند نچی کرد و گفت: من سیری ناپذیرم… هر چشم خوشگلی که می بینم، نمی تونم به راحتی ازش بگذرم. خودتم اینو می دونی!
– آره می دونم.
منو برد به اتاق و گفت: با بابام داشتی چه غلطی می کردی؟!
– داشتیم غلط می کردیم که نذاشتی!
– خیلی زبونت درازه… چرا اینجور به بابام چسبیده بودی؟ چند بار با هم لب دادید که آخریش من رسیدم؟
– من باباتو نبوسیدم… می خواست…
– بسه… دیگه حرف نزن. همین جا می مونی تا برای نهار صدات بزنم.
رفت بیرون و درو بست. چرا این انقدر بدبینه؟! پوفی کردم و رو تخت دراز کشیدم. انقدر تو اتاق موندم تا زیبا اومد به اتاق و گفت: بیا نهار بخور!
انگار زیاد از بودنم خوشحال نبود. اومدم بیرون. همشون نشسته بودن. سیروس سر میز نشسته بود. آراد و زیبا دست راست و چپش نشسته بودن. با قدم های آهسته رفتم طرف میز.
سیروس منو که دید، گفت: بیا اینجا پیش خودم بشین!
– نه … ممنون همینجا می شینم.
– کسی رو حرف سیروس حرف نمی زنه. این یادت باشه!
به زیبا گفت: تو برو پیش آراد بشین.
زیبا: آخه سیروس!
سیروس با عصبانیت گفت: اِهه… پاشو دیگه؟ باید سرت داد بزنن یه کاری بکنی؟!
آراد: زیبا جان بیا پیش خودم بشین.
زیبا اول اخم کرد. بعد با پیشنهاد آراد خوشحال شد. بشقابشو برداشت و رفت پیش آراد. منم پیش سیروس نشستم.
سیروس برام برنج کشید و گذاشت جلوم و گفت: خیلی لاغری؛ مگه غذا نمی خوری؟
– چرا.می خورم.
قرمه برام گذاشت با یه عالمه گوشت.
آروم با خنده دم گوشم گفت: می دونم گربه ها گوشت خیلی دوست دارن!
دلم می خواست چنگالو بکنم تو چشماش. یه لبخند عصبی زدم و چیزی نگفتم و مشغول خوردن شدم.
گفت: آیناز جان! دست پخت زیبا حرف نداره. بخاطر همین گرفتمش.
– بله… غذای خوشمزه ایه.
یه قاشق سوپ جلوم گرفت و گفت: دهنتو باز کن ببینم؟
لقممو پایین کردم و گفتم: ممنون ، بعد می خورم.
– بعد چیه آیناز؟ سوپو قبل از غذا می خورن، نه بعد. دهنتو باز کن!
– آخه…
قاشقو کرد تو دهنم. جرات نمی کردم به آراد نگاه کنم. سرمو پایین انداختم وزیر چشی یه دید زدم و با عصبانیت رومیزی رو فشار می داد و لقمشو می جوید. کارد بزنی خونش که درنمی اومد هیچ ، فواره آتش می زنه بیرون.
زیبا دستشو گذاشت رو دست آراد و گفت: حالت خوبه عزیزم؟!
– آره، خوبم چیزی نیست.
سیروس: راستی آیناز چند سالته؟
– بیست و چهار، آقا.
– بگو سیروس! ولی تو از من خیلی جون تریا؟!
به آراد گفت: خدمتکارتو یه چند شبی قرض می گیرم!
– شرمنده… نمی تونم!
– چرا نمی تونی؟
– اگه ایشونو بدم به شما، اونوقت کی کارای منو انجام می ده؟
– اون پیرزن تو اون عمارت چیکارست؟ ماه تا ماه پول یامفت میذاری کف دستش که چی؟ خب بذار یه ذره هم کار کنه!
– پاش درد می کنه. نمی تونه کار کنه.
– خب بنداز بیرون.
آراد کلافه و عصبی شد. دستشو می کشید تو موهای نداشتش.
سیروس یه گوشت بزرگ به چنگال زد، جلو دهنم گرفت و گفت: پیشی خوشگلم بگو آ!!!
گفتم: نه ممنون، من گوشت قرمز زیاد دوست ندارم.
– دهنتو باز کن، خودتم لوس نکن! زود باش!
– جدی می گم؛ من واقعا گوشت قرمز دوست ندارم.
اخم کرد. از اون اخم هایی که آراد می کرد نه؛ از اونایی که هر آن امکان داشت سرتو ببره! دهنمو باز کردم.
با لبخند گذاشت تو دهنم و گفت: چقدر خوبه آدم یه گربه داشته باشه که باهاش حرف بزنه!
بلند خندید. آراد با تاسف سرشو تکون داد و بلند شد.
سیروس گفت: کجا خوشگل بابا؟!
– می رم خونه.
– باشه… آینازو خودم میارم.
آراد با عصبانیت اومد طرفم، مچ دستمو گرفت و از صندلی جدام کرد و گفت: دختر دست دوم به دردم نمی خوره!
همینجور که منو سمت در می کشید، سیروس بلند خندید و گفت: قول می دم حامله نشه… نکنه از همین می ترسی که به دخترا نزدیک نمی شی؛ آره؟!
آراد بدون جواب درو باز کرد و اومدیم بیرون.
وارد اسانسور شدیم. گفت: می دونم باهات چیکار کنم!
نمی دونستم با کیه، چون رو به روشو نگاه می کرد. چیزی نگفتم.
یهو داد زد: از علی خجالت نکشیدی اونجوری با بابام حرف می زدی؟!
با تعجب گفتم: با منی؟! فکر کردی من کشته مرده ی باباتم؟! من چه حرفی دارم با بابات بزنم؟ خیلی ازش خوشم میاد؟ بعد از اون بلایی که سر زانوم آورد، دیگه چشم دیدنشو هم ندارم … نمی دونم چرا یهو مهربون شد و منی که تا دیروز کلفت زشت پسرش بودم، یک دفعه شدم پیشی خوشگلش؟ خودت که دیدی چطوری منو طرف خودش می کشید؟
– اگه می خواستی، اینکارو نمی کرد.
– آره نخواستم، چون جراتشو نداشتم… چون از بابات می ترسم… خوردن غذا از دستش بهتر از شکستن زانوم بود.
چیزی نگفت. در آسانسور باز شد. اومدیم بیرون. مختار به ماشین تکیه داده بود. ما رو که دید، سوار شد. ما هم سوار شدیم.
وقتی حرکت کرد، به قیافه ی عصبانی من و آراد نگاه کرد و گفت:
– نکنه بازم پریدین به هم؟ آره؟!
مختار به من گفت: آره آیناز خانم؟
– آره!
مختار با خنده سرشو تکون داد و گفت: از دست شما دو تا! اگه زن و شوهر بودید، فکر کنم تا حالا ده تا مهر طلاق تو شناسنامتون بود!
آراد پوزخندی زد و گفت: من حاضر نیستم با کسی ازدواج کنم که بویی از محبت نبرده و برای جبران کمبود محبتی که بهش نکردن، به هر مردی می رسه خودشو تو بغلش می اندازه!
برگشتم نگاش کردم و گفتم: من؟ من خودمو تو بغل هر مردی می اندازم؟ پس اون پسری که هر مهمونی می گیره، خودشو تو بغل دخترا جا می کنه و عین کسایی که از کربلا و مکه برگشته، زیر رگبار بوس و لب می گیره کیه؟! پس اون پسر هوس بازی که به بهونه دوست داشتن، دل دخترای بیچاره رو به بازی می گیره کیه؟
به صورت ته ریشش نگاه کردم.
– منم حاضر نیستم بیام با کسی ازدواج کنم که قیافش عین خیارشور نرسیده است!
صاف نشستم سر جام.
آراد داد زد: قیافه ی من عین خیار شور نرسیدست؟! بدبخت! برو قیافتو تو آینه نگاه کن؟ اون ابروهات اندازه بزرگراه تهران قمه… سیبیلاتم مونده از مظفر الدین شاه رد بشه!
با حرص دستی به ابروهام کشیدم. اونقدرام هم پهن نبود که بخواد با بزرگراه تهران قم مقایسه کنه. برگشتم و با حرص گفتم: من سیبل ندارم… اصلا صورتم مو نداره که بخواد سیبل داشته باشه!
با ابرو به بالای لبم اشاره کرد و گفت: پس این موها چیه؟
به مختار نگاه کردم. از خنده اشک تو چشماش جمع شده بود.
گفتم: مختار نگاه کن من سیبیل دارم؟
مختار فقط می خندید. یهو داد زدم: مختار نخند! جوابمو بده!
مختار یه گوشه پارک کرد.
اشکاشو با خنده پاک کرد و به صورت نگاه کرد و گفت: نه… مو نداره!
آراد: مختار راستشو بگو! بخاطر اینکه دلش نشکنه این حرفو نزن!
یهو گوشی مختار زنگ خورد.
گفتم: تو چه لجی با من داری؟! آخه چه هیزم تری به تو فروختم که اینجوری با من رفتار می کنی؟
آراد: حقیقت تلخه، نه! غصه نخور! همه ی گربه ها سیبل دارن!
مختار: آراد یونسه.
جواب داد: الو؟
دیگه ساکت شدیم.
– کجا؟
…
– آره، می دونم کجا رو می گی… الان میایم!
گوشی رو قطع کرد.
آراد گفت: چیکار داشت؟
ماشین حرکت کرد و گفت: یونس با ما چیکار داره؟ چند تا دختر آورده.
دم یه انبار بزرگ نگهداشت. رفتیم تو. ماشینو یه گوشه پارک کرد.
مختارگفت: همین جا منتظر بمون، زود میام.
آراد: لازم نکرده. با ما میاد تو… بیا پایین.
اومدیدم پایین. مختار به طرف آراد رفت و گفت: معلوم هست داری چیکار می کنی؟ اینو برای چی می خوای بیاری تو؟
همین جور که راه می رفتن، آراد گفت: می خوام یه دختر برام انتخاب کنه!
– چه دختری؟ بذار بره تو ماشین بشینه.
– نه!
یه مرد از یه در بزرگ اومد بیرون و گفت: سلام آقا!
آراد سرسری سلام کرد و رفت تو.
یکی داد زد: مختار!
مختار برگشت. یه مردی به طرف ما می اومد؛ گفت: یه لحظه بیا کارت دارم!
مختار: میشه بذاری برای بعد؟
– نه… واجبه!
مختار به من نگاه کرد و گفت: تو برو تو، من الان میام.
– باشه.
رفتم داخل دیدم آراد با همون مرده که باید یونس باشه، دارن یه گوشه حرف می زنن. به جایی که پنج تا دختر وایستاده بودن و ترس از سر و روشون می بارید، نگاه کردم.
یکیشون خیلی ناز بود. چشمای آبی روشن با موهای طلایی که کج رو صورتش انداخته بود. بهش می خورد شونزده یا هفده سالش باشه. آراد رفت طرف دخترا و تک تکشونو نگاه کرد. به چشم آبیه که رسید، وایساد. خوب نگاش کرد؛ دستشو گذاشت رو صورتش. دختره انقدر ترسیده بود که رنگ به صورت نداشت.
آراد گفت: ترسیدی؟
دختره فقط سرشو تکون داد. آراد خم شد لبشو بوسید. راسته می گن پسر کو ندارد نشان از پدر… آرادم یکی عین باباش.
گفت: نترس کاریت ندارم!
چند قدم اومد عقب، گفت: یونس! هر روز داری پس رفت می کنی. به غیر از این دختره، بقیشون مالی نیست!
– شرمنده آقا! بهتر از اینا پیدا نکردم.
مختار اومد تو.
آراد گفت: کجا رفتی؟
مختار: همینجا بودم.
آراد: پولو بهش بده.
مختار پولو داد. آراد هم رفت پیش دختر چشم آبی و آوردش پیش من و گفت: این خوبه؟
– واسه چی؟
– قراره جای تو رو بگیره. آوردمش که نظر بدی.
پوزخندی زدم و گفتم: علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده! ما اینجا چیکاره ایم؟!
– اول اینکه بز خودتی؛ دوم، فقط نظر خواستم. سخنرانی نخواستم.
– آره خوبه. سلیقت عالیه! فقط نمی دونم چرا تو انتخاب من سلیقتو خرج نکردی؟
– چون تو لیاقت سلیقه ی منو نداری!
همه داشتن نگامون می کردن.
لبخند زدم و گفتم: راست می گی! چون بهترین مارک های دنیا، جنسای خوبشون رو تک و گرون می سازن. بهترین سلیقه ها هم انتخابشون می کنن و من به سلیقه ی امیر علی می خوردم؛ نه عین تو که جنس دست دوم بازارو برمی داری!
با سرعت راه افتادم.
یهو از پشت بازومو کشید و با عصبانیت گفت: همین الان معذرت خواهی کن تا یه بلایی سرت نیاوردم.
مختار با سرعت خودشو به ما رسوند و گفت: آقا ولش کنید، باید بریم.
تو چشمام نگاه کرد و گفت: ولش نمی کنم تا معذرت خواهی کنه. می دونی آدمایی که اینجا وایسادن، چقدر رو من حساب می کنن؟ حالا تو نیم وجب دختر می خوای اعتبار منو از بین ببری؟
– اگه فکر می کنی با زدن من، اعتبار از دست رفتت برمی گرده، خب بزن!
مختار: آیناز بسه! آقا بریم؟
گفتم: چیو بس کنم؟ حقشه؛ پول بابتم داده، باید بزنه.
صورتمو بردم نزدیک تر: بزن… نمی خوام اُبهت و عظمتی که جمع کردی با حرفی که زدم از بین بره!
فقط تو چشمام نگاه کرد و گفت: جوری خردت می کنم که از صد تا سیلی زدن هم بدتر باشه.
بازومو ول کرد؛ دست دختره گرفت و رفت. فکر می کنه تا حالا منو خرد نکرده؟ بدتر از زندانی کردن تو انباری و حرفایی که بهم زده نیست.
با مختار رفتم بیرون، به آراد که دختره رو به خودش چسبونده بود، نگاه کردم. داشتن با هم حرف می زدن. آراد یه چیزی تو گوشش گفت که خندید. وقتی مختار دخترا رو سوار یه ماشین شاسی بلند کرد، ماشینه راه افتاد رفت.
خودش اومد طرف من، کنارم وایساد و گفت: بریم!
همین جور که راه می رفتیم، مختار گفت: تقصیر خودته تحریکش می کنی.
– اون یه حرفی می زنه که نمی تونم بدون جواب بذارمش!
مختار خندید و سوار ماشین شدیم. ماشینو روشن کرد و راه افتادیم. آراد دستشو انداخت دور شونه ی دختره و به خودش نزدیک کرد و گفت: چندسالته دل آرام جون؟
دختره عشوه ای کرد و با صدای نازکی گفت: من؟ من شونزده سالمه.
– اصلا بهت نمیاد. به نظر می رسه بزرگ تر باشی.
– آره، بخاطر همین بابام می خواست منو به پسر برادرش بده.
– یعنی بخاطر همین فرار کردی؟
– آره… من کس دیگه ای رو می خواستم که اونم ازدواج کرد.
– بابات لیاقت عروسکی مثل تو رو نداشته. خودم ازت مراقبت می کنم.
دختره یه لبخند گشادی زد.
آراد گفت: اهل تهرانی دیگه؟
– بله!
– صدای قشنگی هم داری!
مختار: ببخشید آقا که مزاحم حرف زدنتون می شم ولی… میشه بپرسم این خانم رو برای چی داریم می بریمش؟
– به خدمتکار احتیاج داشتم.
مختار به من اشاره کرد و گفت: پس این چیه؟
– این؟ قراره تا یک هفته یا یک ماه دیگه بشه عروس علی. باید از همین الان به فکر خدمتکار باشم یا نه؟
مختار با عصبانیت ماشینو کنار بزرگراه پارک کرد؛ برگشت طرف آراد و گفت:
– ما قبلا…
مختار به من و دل آرام نگاه کرد و به آراد گفت: باید باهات حرف بزنم؛ بیا پایین.
آراد: حوصله شنیدن ندارم بذار برای بعد.
– الان میای پایین!
یه موسیقی گذاشت و به من گفت: آیناز این موسیقی رو گوش می کنی شیشه هم پایین نمی کشی. باشه؟
– یعنی حرفای خصوصی دارید و منم نباید بشونم …باشه!
آراد و مختار رفتن پایین. صدای موسیقی خیلی بلند بود. از ماشین دور شدن. مختار با عصبانیت حرف می زد و آراد گوش می داد. خیلی سعی کردم لب خونی کنم اما نشد. چون تند تند حرف می زد. بعد آراد که پشتش به من بود حرف زد. انگار اون آروم تر بود. بعد انگشتاشو به نشانه ی سه آورد بالا.
یکی به شونه هام زد. برگشتم.
دل آرام تو گوشم گفت: می شه صداشو کمتر کنی؟ گوشم اذیت شد!
صداش رو کمتر کردم.
گفت: ببخشید! شما با آقا آراد نسبتی دارید؟
– نه خانم!
– پس چرا همراهش اومدی؟
برگشتم گفتم: من همراهش نیومدم. خودش منو آرود.
پیشونیش زخم شده بود.گفتم: پیشونیت چی شده؟
دست گذاشت روش و گفت: داشتن منو می کشیدن، منم جیغ کشیدم، سرم خورد به دیوار.
از کیفم یه چسب زخم درآوردم، برگشتم، گفتم: بیا جلو چسبو برات بزنم.
سرشو خم کرد جلو. چسبو زدم.
آراد درو باز کرد، با اخم گفت: داری چیکار می کنی؟!
دل آرام: هیچی … پیشونیم زخم بود، چسب زد.
آراد نشست. مختار هم سوار شد.
آراد گفت: به چسبه چیزی نزده بودی که؟!
– نترس! یه چسب زخم عشقتو نمی کشه!!
مختار ماشینو روشن کرد و گفت: فقط خدا کنه بدونی داری چیکار می کنی.
به خونه رسیدیم. ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم.
مختار گفت: شرکت نمیری؟
آراد دستشو انداخت دور کمر دل آرام و گفت: نه.
به من نگاه کرد.
– به خاتون بگو بیاد.
رفتن سمت عمارت.
مختار گفت: الان دلت می خواد بری بکشیش، نه؟
خندیدم و گفتم: نه… جوونه؛ بذار خوش باشه!
رفتم به خونه، به خاتون گفتم آراد باهاش کار داره. وقتی رفت، به مرغ عشقام نگاه کردم. به هم چسبیده بودن. کمی دون براشون ریختم و رفتم به اتاقم. بعد از اینکه لباسمو عوض کردم، رفتم آشپزخونه.
داشتم چای می خوردم که خاتون اومد تو و گفت: باز چیکار کردی که رفته برای خودش خدمتکار آورده؟
– هیچی… آقا چیزی بهت گفت؟
– نخیر… فقط خدمتکار جدیدشو نشونم داد و گفت دیگه تو براش کار نکنی تا امیر بیاد تکلیفتو روشن کنه.
چیزی نگفتم. یه قلپ دیگه از چایم خوردم.
گفت: با تو بودم آیناز!
سرمو بلند کردم و گفتم: جانم… می گی چیکار کنم؟ برم پاچه شلوارشو بگیرم و التماسش کنم، بگم تو رو خدا بذار نوکرت بمونم؟!
– نه… نمی خواد پابوسی بری… ای کاش یه ذره، فقط یه ذره مثل ویدا به خودت می رسیدی و با آقا مهربون بودی. اون وقت، الان تو جای دل آرام بودی… دختره از راه نرسیده، می خواد ببردش لباس براش بخره.
– خاتون دختره رو دیدی چقدر نازه؟! چشماش خیلی خوشگله، نه؟
خاتون سرشو تکون داد و گفت: من چی می گم، تو چی می گی… می گم یه ذره به خودت برس. آخه چرا انقدر بی خیالی دختر؟ به خدا هرکی جای تو بود، شب و روز پیش آقا بود، یه جوری خودشو تو دل آقا جا کرده بود… اما تو چی؟ صبح که می ری این بچه رو بیدار کنی، یقش برای دعوا تو دستته تا شب که می خواد بخوابه!
روی صندلی رو به روم نشست. لبخند زد و گفت: شنیدی که می گن از محبت خارها گل می شود؟ تو یه ذره به آقا محبت کن، بعد می بینی رفتارش باهات چقدر عوض می شه!
دستمو تکیه گاه شقیقم قرار دادم و گفتم: من خار گلم؛ نمی تونم به خارشتری مثل آراد محبت کنم! چون فایده ای نداره.
شمرده گفتم: هیچ… کدوممون…گل… نمی دیم!
بلند شدم، رفتم به اتاقم.
تو آشپزخونه به خاتون کمک می کردم که شام درست کنه؛ اونم یه ریز سخنرانی پا منبری می کرد که به آراد محبت کن؛ باهاش دعوا نکن؛ پسر خوبیه. آراد اِله و بِله!
منم فقط سرمو تکون می دادم و می گفتم: باشه!
ساعت هفت بود که سر و کلشون پیدا شد. صدای خنده و پاشنه ی کفش دل آرام هماهنگ بود.
خاتون پوفی کرد و گفت: تو الان باید جای دل آرام باشی!
سرمو گذاشتم رو میز و با حالت گریه گفتم: وای خاتون شروع نکن! من تا الان ششصد دفعه گفتم علاقه ای به این آدم فضایی ندارم!
تلفن زنگ خورد. خاتون گوشی رو برداشت و بعد از حرف زدن، قطع کرد و گفت:
– پاشو کمکم کن میزو بچینیم.
– کمکت نمی کنم. خودم می چینم.
– نه مادر، کمکت می کنم.
شونه هاشو چرخوندم طرف در و گفتم: چند دفعه دکتر گفت باید استراحت کنی؟ من که انقدر حرفتو گوش می کنم، تو هم یه ذره گوش کن دیگه؟
– آخه مادر…
– آخه مادر و پدر و عمو نداریم! بفرما بیرون!
وقتی به زور بیرونش کردم، در عرض پنج دقیقه میزو چیدم. با خوشحالی چند قدم رفتم عقب؛ به سلیقم احسنتی گفتم که صدای حرف زدن آراد با دل آرام رو شنیدم. برگشتم.
آراد دستشو انداخته بود دور شونه ی دل آرام و از پله ها می اومدن پایین. قد دل آرام با اون پاشنه ها بلند تر شده بود. لباس شیکی پوشیده بود. واسه خودش دلبری شده بود! دو تا دستبند طلا هم تو دستاش انداخته بود و موهای طلایی لختشو فر درشت زده بود. عین موهای خودم شده بود؛ با این تفاوت که اون رنگی بود و من مشکی.
به میز نزدیک شدن.
آراد نشست و گفت: دل آرام خانم از این به بعد خدمتکار من می شن… شما هم می تونید تا اومدن عشقتون استراحت کنید!
دل آرام به میز نگاهی انداخت و رفت به آشپزخونه.
با لبخند گفتم: خدا رو شکر که بالاخره دست از سرم برداشتی!
– خیلی سخته خودتو آروم نشون بدی. نه؟
– نه… آدم وقتی آروم باشه، هم لحنش مشخصه، هم صورتش!
دل آرام با یه بطری نوشابه سیاه برگشت.
گفتم: دل آرام خانم! اولین چیزی که باید بدونی اینه که آقامون زخم معده داره و نباید هر چیزی رو بخورن. دفعه ی دیگه خواستی نوشیدنی بیاری، آب یا دوغ !
نوشابه رو از رو میز برداشتم و به آراد گفتم: این دختره دو روزه به کشتنت می ده!
– تو نمی خواد نگران من باشی!
– نیستم… حوصله ی نعش کشی ندارم!
سریع رفتم آشپزخونه و یه بطری دوغ براشون آوردم و خودم رفتم پیش خاتون و مش رجب که شام بخورم.
بعد از شام رفتم به اتاقم و روی یه کاغذ چند تا طرح لباس کشیدم.
خسته شدم؛ خواستم بخوابم که خاتون اومد تو و گفت: آیناز؟
سرمو بلند کردم و گفتم: بله؟
– برو عمارت، ببین آقا چیکارت داره؟
– با من دیگه چیکار داره؟ دل آرامو آورده برای دکور اتاقش؟
– همین غر زدناته که هر روز یه خدمتکار میاره… بعد می گی چرا نصیحتم می کنی؟ وقتی آقا گفت بیا اتاقم، بگو چشم!
با تاکید گفتم: چشم!
کاپشن و کلاه و جوراب و دستکش پوشیدم. یه شال گردن هم انداختم دور گردنم و اومدم بیرون.
خاتون و مش رجب با تعجب نگام می کردن.
گفتم: چیه؟! خب سردمه!
خندیدن و خاتون گفت: برو مادر!
مش رجب: یه ذره شالگردنو بکش پایین تر، خفه نشی!
– نه یخ می کنم! همین جوری خوبه! تا فردا بای!
با دو خودمو به عمارت رسوندم. بخار ازتو دهنم بیرون می اومد. آخه بگو بابا بزرگ آراد؟ مریض بودی خونه ی خدمتکارو از عمارت انقدر دور ساختی؟ آخه یه ذره به فکر من بیچاره هم نبودی؟
رفتم تو. عمارت گرم گرم بود. از پله ها رفتم بالا. دم اتاق آراد وایسادم؛ آراد رو تخت دراز کشیده بود و دل آرام، لبه تخت نشسته و یه کتاب ورق می زد. دو تا تقه به در زدم. دو تاشون برگشتن و با تعجب نگام کردن.
دل آرام لبخندی زد و گفت: یعنی انقدر سردته؟
دستمو تو جیب کاپشنم کردم و گفتم: بیشتر از اونچه بخوای فکرشو بکنی!
آراد: دل آرام جان! برو بخواب خسته ای.
پوزخندی زدم. خسته ای… از وقتی آوردتش، بیرون گردی بودن تا الان! خب معلومه خسته می شه!
گفت: بذار من برات کتاب بخونم.
– نه عزیزم. صبح زود باید بیدار شی. برو بخواب.
بلند شد، خواست بره که آراد گفت:
– یه بوس نمی دی؟!
دل آرام خم شد و صورت آراد ریشو رو بوسید. من یکی که اصلا حاضر نیستم لبمو بذارم رو اون ته ریشا!
دل آرام با لبخند از کنارم رد شد. یه قدم رفتم عقب و سرمو به طرف بیرون خم کردم. رفت به اتاقی که کنار اتاق آراد بود.
اومدم تو، گفتم: خوبه! اتاق بهش دادی! کلا خوب بهش می رسی! من بدبخت چهار ماهه رو زمین می خوابم، نیومدی بپرسی اصلا جای خواب دارم؟
– اول این که حسودی کار خوبی نیست! دوم، دل آرام خدمتکار منه!
– مگه من نبودم؟
– چرا بودی. دیگه نیستی. برو به امیرت بگو برات بخره!
پوزخندی زدم و گفتم: نه اینکه زیادی خرجم کردی؟ از وسایل اتاقم گرفته تا لباسام همه رو برام خریدی… از این به بعد، امیر برام بخره… من هر چی بخوام، فقط کافیه لب تر کنم تا امیرم برام حاضر کنه.
نگام کرد و گفت: پس بگو از این به بعد هم برات خرج کنه… حالا بیا برام کتاب بخون!
– تو که خدمتکار آوردی، با من دیگه چیکار داری؟
با عصبانیت گفت: تو نه، شما… حیفم میاد چشمای قشنگش بخاطر کتاب خوندن از بین بره. چشمای تو کورم بشه مهم نیست!
حس کردم یکی محکم زد به قلبم. دردم گرفت.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: شرمنده… من دیگه براتون کتاب نمی خونم. بده عزیز دردونت، دل آرام جونت برات بخونه!
چند قدم رفتم که داد زد: برگرد!
برگشتم و گفتم: چیه؟
از تخت اومد پایین و رو به روم وایساد.
تو چشمام نگاه کرد و گفت: عین بچه ی آدم برو رو تخت بشین و برام کتاب بخون!
– اگه نخوام بخونم چی؟
– مجبورت می کنم!
– چرا حرفاتو زود فراموش می کنی؟! چند ساعت پیش مگه به من نگفتی از این به بعد دل آرام خانم خدمتکار من می شن؟ شما هم می تونید تا اومدن عشقتون استراحت کنید؟ الان هم می خوام برم استراحت کنم. چون واقعا خستم!
خواستم برم که بازومو گرفت و گفت: دل آرام از این به بعد، به عنوان دوستم تو این خونه زندگی می کنه… تو هم می شی خدمتکارش!
بازومو ل کرد و گفت: برو!
تا وقتی که رو تختش خوابید، نگاش کردم.
با سرعت از عمارت اومدم بیرون و رفتم به اتاقم. چند تا نفس عمیق کشیدم. چون حوصله ی گریه نداشتم، تشکمو پهن کردم و خوابیدم.
ساعت شش بیدار شدم. دیر شده بود. به من چه؟ دل آرام بره بیدارش کنه! دوباره توی جای گرمم خوابیدم. بین خواب و بیداری بودم که یکی کل پتو رو از روم برداشت. با ترس نشستم.
آراد با عصبانیت تمام نگام کرد. پریدم سمت روسریم که پاشو گذاشت روش. خاتون با نگرانی دم در وایساده بود.
آراد گفت: الان ساعت چنده؟
– پاتو از روی روسریم بردار!
داد زد: گفتم ساعت چنده؟
– پشت سرتو نگاه کنی می فهمی ساعت چنده!
خم شد یقمو گرفت و بلندم کرد که پام رو هوا بود. تمام موهای فرم رو صورتم افتاد و گفت:
– وقتی یه چیزی ازت سوال می کنم، عین آدم جواب بده… چرا نیومدی بیدارم کنی؟!
– چون خدمتکار داری!
خاتون اومد جلو و گفت: آقا ولش کنید!
آراد داد زد: دیشب بهت حالی کردم اون دوستمه، نه خدمتکارم. فهمیدی؟
ولم کرد. افتادم رو زمین و گفت:
– خاتون! این… از این به بعد، هم خدمتکار منه، هم دل آرام. حق نداری تو هیچ کدوم از کارا بهش کمک کنی.
نگام کرد: تا ده دقیقه دیگه صبحونه تو اتاقم باشه!
با عصبانیت رفت. خاتون بغلم کرد و چیزی نگفت. بلند شدم موهامو بستم و روسریمو پوشیدم. آبی به دست و صورتم زدم و رفتم به آشپزخونه ی عمارت؛ کتری برقی رو زدم به برق. پنج دقیقه ای صبحونه رو حاضر کردم و بردم به اتاقش. طبق معمول تو حموم بود. چه عجب دلش اومد از اون دستا کار بکشه!
میزو براش چیدم. اومد بیرون. کنار وایسادم.
گفت: مثل اینکه تا حرف زور بالا سرت نباشه کار نمی کنی … بشین برام لقمه بگیر.
بدون هیچ حرفی نشستم. بدون اینکه نگاش کنم چند تا لقمه براش گرفتم. اونم می خورد.
یه قلپ از چایش خورد و گفت: چای شیرین نیست.
فنجونو برداشتم، دو تا قاشق شکر ریختم، بعد از هم زدن جلوش گذاشتم.
بعد از اینکه صبحونشو خورد، بلند شد. میزو جمع کردم، بردم به آشپزخونه. بعد از اینکه رفت، اتاقشو مرتب کردم. ساعت نه، طبق فرمایش آقا رفتم به اتاق دل آرام که بیدارش کنم.
کنارش وایسادم و گفتم: دل آرام.. دل آرام خانم؟
چشماشو کمی مالوند. نگام کرد و گفت: بله؟ کاری داری؟
– کار نه… آقا گفته بیدارتون کنم.
– چرا؟
– نمی دونم، آقا گفت.
نفسی کشید و گفت: باشه.
دوباره خوابید.
گفتم: می خواید دوش بگیرید؟
با تعجب نگام کرد و گفت: تو چرا با من اینجوری حرف می زنی؟!
– آقا دیشب فرمودن شما دیگه خدمتکارشون نیستید؛ دوستش هستین.
با تعجب نشست و گفت: چی؟ من دوست دختر آرادم؟!
– بله… اگه می خواید حموم کنید، وانو براتون حاضر کنم؟
هنوز نگاهش متعجب بود.
گفت: نه بابا من وانی نیستم! خواستم، خودم می رم حموم!
– باشه، هر جور راحتید.
چند قدم رفتم و وایسادم: راستی! من خدمتکار شما هم هستم. اگه کاری داشتید بهم بگید.
تعجبش بیشتر شد و با ابروهای بالا گفت: خدمتکار منی؟!! چرا یهویی همه چی عوض می شه؟!
– یهویی نیست… آقا اگه چیزی بخواد، همون می شه.
رفتم آشپزخونه؛ حالا برای نهار چیکار کنم؟
تو فکر نهار بودم که خاتون اومد تو و گفت: واسه چی به در یخچال نگاه می کنی؟
– تو فکر نهارم… نمی دونم چی درست کنم؟
– برو کنارتا بهت بگم!
***
سه روز کامل، من هم کارای آرادو انجام می دادم، هم دل آرام.
تو این چند روزی که امیرعلی رفته بود، حتی یه زنگ خشک و خالی هم نزد. شماره ای هم نداشتم که بخوام بهش زنگ بزنم.
الان یک ماهه پرهام رو هم ندیدم. چقدر دلم برای شوخی هاش تنگ شده! کاملیای بی معرفتم دیگه پیداش نشد. کاش حداقل می ذاشت حرفمو بزنم که علاقه ای به پرهام ندارم.خودش برید و خودش دوخت.
فرحنازم معلوم نیست کجا رفته؟ حداقل بیاد یه کمی باهاش دعوا کنم، شاید حالم بهتر شد!
مردم از بس این چند روز قیافه ی دل آرام و آرادو دیدم. یا تو اتاق آرادم یا اتاق دل آرام که لباساشونو بشورم و اتو کنم و بذارم تو کمد یا کف اتاقشو تمیز بسابم.
توی این سه روزی که دل آرام اومده، آراد هر سه شب دل آرامو می بره بیرون و با خرید های زیاد برمی گردن. من بیچاره هم باید خریدای خانمو بذارم سرجاشون. لباس تو کمد، کفش تو جاکفشی، عطر و لوازم آرایشی، رو میز. دیگه خسته شدم.
این سه روز، به اندازه ی چهار ماهی بود که برای آراد کار کردم.
امروزم مثل همیشه، بعد از اینکه آراد صبحونشو خورد، رفت شرکت. ساعت نه دل آرامو بیدار کردم.گفت میلی به صبحانه ندارم. منم رفتم آشپزخونه.
ساعت ده بود. داشتم اسفناج می شستم که دل آرام اومد به آشپزخونه. همین جوری بهم زل زده بود.
خاتون گفت: دل آرام خانم چیزی شده؟
چشم ازم برنداشت.
دو قدم اومد جلو و گفت: موهات چقدر خوشگله! بدون روسری خیلی نازتر می شی! موهاتو کجا فر کردی؟
خاتون خندید و گفت: خدا سفارشی موهاشو فر کرده!
– یعنی موهای خودته؟
با لبخند گفتم: آره!
– وای! باورم نمی شه! موهای فر درشت کلاغیت خیلی به پوست سفید برفیت میاد!
من و خاتون با تعجب به تعریفاش گوش می دادیم.
ابروهامو بردم بالا و گفتم: واقعا؟ من همینجوریم که تو گفتی؟
با ذوق گفت: آره!
– ممنون… بشین برات صبحونه بیارم.
مش رجب داشت به آشپزخونه نزدیک می شد. روسریمو از روی میز برداشتم و پوشیدم.
اومد تو و گفت: خاتون؟ بیا رباب کارت داره.
– باشه، الان میام!
مش رجب و خاتون با هم رفتن.
دل آرام نشست و گفت: چند وقته خدمتکار آرادی؟
همین جور که میزو براش آماده می کردم، گفتم: چهار ماه.
– یعنی تو این چهار ماه فهمیدی آراد باید چی بخوره؟
– نصفشو خاتون گفت، نصفشو خودم فهمیدم.
– آها!
بعد از اینکه صبحونشو خورد، رفت. داشتم مربا رو تو یخچال می ذاشتم که یکی از پشت کشیدم و چسبوندم به کابینت.
با ترس و چشمای گشاد، نگاش کردم.
دستشو از روی یقم برداشتم و گفتم: چته؟….این چه کاریه می کنی؟
– این دختره کیه؟
– نمی تونی بدون یقه گیری و عین آدم سوالتو بپرسی؟
فرحناز عصبی بود.
گفت: خیلی خب! این دختره کیه؟ اینجا چیکار می کنه؟
– خدمتکار آقاست.
– چی؟ خدمتکار؟ پس تو اینجا چیکاره ای؟ مگه تو خدمتکارش نیستی؟ برای چی رفته یکی دیگه آورده؟
– من چه می دونم؟ برو از خودش بپرس.
لبخند زدم.
– حتما می خواد تو حموم یکی از پشت کیسش کنه، یکی از جلو!
یه لبخند رو لب فرحناز نشست و رفت بیرون. بعد از اینکه نهارو حاضر کردم، رفتم یه حموم داغ کردم که حس کردم پوستم داره کنده می شه. بعد لباسمو پوشیدم و رفتم به عمارت. ساعت دوازده بود. الان دیگه پیداش می شه. صدای پارک کردن ماشین اومد. چند دقیقه بعد، مختار اومد تو و گفت:
– خیلی گشنمه!
خاتون براش غذا کشید. منم میزو حاضر کردم. چند دقیقه بعد، با دل آرام اومدن پایین. وقتی نشستن، آراد گفت:
– برای دل آرام غذا بکش!
دل ارام: نه نمی خواد. من خودم می کشم!
آراد: عزیزم! این اینجاست که این کارا رو انجام بده.
– آخه!
آراد نگام کرد و گفت: غذا براش بکش!
– چشم آقا!
سوپ و غذا براش کشیدم. رفتم پیش آراد، برای اونم کشیدم و یه گوشه وایسادم. سرمو پایین انداختم و با پام، جلوی یه مورچه که می خواست رد بشه، می گرفتم.
آرادگفت: دل آرام! تو شنا هم بلدی؟
– نه…چطور؟
– هیچی… یه استخر دارم، گفتم اگه بلدی، با هم یه مسابقه بدیم.
– من اگه بلدم بودم هم، از تو می باختم!
– هیچ وقت خودتو دست کم نگیر!
پامو برداشتم ببینم مورچه کجا می خواد بره؟ با خنده نگاش می کردم.
دل آرام گفت: آیناز؟
سرمو بلند کردم و گفتم: بله؟
– آراد با توئه!
به آراد نگاه کردم و گفتم: بله آقا؟
– به چی می خندی؟
با همون لبخند گفتم: هیچی …یه مورچه داشت رد می شد، با پام جلوشو می گرفتم!
– دیوونه شدی؟!
لبخندمو جمع کردم. گفت: بیا برای دل آرام دوغ بریز.
– چشم آقا!
بعد از اینکه نهارشونو خوردن، میزو جمع کردم. ظرفا رو ریختم تو سینک و شستم. رفتم بیرون، دیدم مختار تو حیاط نشسته.
پیشش رفتم و گفتم: چرا هنوز نرفتین؟
– ساعت چهار که جلسه داره می خواد بره.
– اگه چای خواستی برو واسه خودت بریز. تازه دم کردم.
– دستت درد نکنه… کم کم داشت خوابم می گرفت.
مختار رفت سمت آشپزخونه. منم رفتم به خونه. سوت و کور بود. نه خاتون بود، نه مش رجب. به مرغ عشقام دون دادم که خاتون اومد تو و گفت:
– آیناز پاشو برو که آقا کارت داره.
– دیگه چیکار داره؟
– باز که غر زدی؟ می خواد یکی دو هفته دیگه مهمونی بگیره. خواسته تو براش یه کت و شلوار بدوزی!
پوزخندی زدم و گفتم: من برای این خرس قطبی کفنم نمی دوزم؛ چه برسه به کت و شلوار!
خاتون: این چه حرفیه می زنی آیناز؟ یه دور از جونی بگو!
– دور از جونش …خوبه؟! چرا نمی ره پیش خیاط مخصوص خودش؟
– چون خیاطش پاش شکسته، نمی تونه خیاطی کنه.
– خب بره پیش یه خیاطه دیگه!
– لا اله الا ا…! من هر چی می گم، این یه چیزی می گه… بابا! آقا کاراتو دیده و از خیاطیت خوشش اومده. می خواد تو براش کت و شلوار بدوزی. این خیاطه که پاش شکسته، از اولم خیاط آقا نبوده که؟ یه بار برای آقا کت دوخت، آقا هم خوشش اومد. دیگه شد خیاط آقا. آیناز جان! کله شقی نکن! آقا باز اعصابش خرد می شه ها؟ به خدا هم خودت از بیکاری میای بیرون، هم آقا رو راضی می کنی!
یهو بلند خندیدم.
خاتون با تعجب گفت: چرا می خندی؟!
– آخه از هر ده تا کلمه ای که گفتی، بیستاش آقا بود! باشه می رم؛ ولی نه برای راضی نگه داشتن آقا! فقط بخاطر تو می رم.
اومد جلو، صورتمو بوسید و گفت: الهی من قربونت برم!
بلند شدم، دفتر دستک خیاطیم رو برداشتم و رفتم به عمارت. مختار رو مبل خواب بود. بیچاره مختار که شده نوکر این!
رفتم بالا. دم اتاق آراد وایسادم. خواستم در بزنم که دل آرام درو باز کرد و گفت: کجا؟
– خونه آقا شجاع!
دل آرام خندید و گفت: برو تو؛ منتظرته!
دل آرام رفت پایین و من رفتم تو. نبودش پس کجان؟!
گفتم: آقا… آقا؟
خندیدم و زیر لب گفتم: موشا آقامونو خوردن!
از پشتم گفت: این روزا خوب می خندی!
سریع برگشتم. آراد پشت سرم حاضر ایستاده بود. انگار می خواست بره بیرون.
گفتم: خاتون گفت می خواید براتون کت و شلوار بدوزم.
– آره… چند روزه حاضر می شه؟
– فکر می کردم از کار من زیاد خوشتون نمیاد! هم از لباس کاملیا ایراد گرفتی، هم از پرده ای که براتون دوختم.
– گفتم کی حاضر می شه؟!
از این که جوابی نداشت بده خوشم اومد. ده، هیچ به نفع من!
گفتم: اندازه و پارچه و مدل بهم بدید، یک هفته ای حاضره.
– الان که باید برم، پس اندازه هام می مونه برای بعد. شب با دل آرام می رم پارچه می خرم، مدلم دل آرام بهت می ده.
– خوبه… پس من می رم دیگه.
خواست بره که گفتم: راستی نمی دونی کی امیر میاد؟
– نه… چیه فراموشت کرده؟! معلوم نیست الان تو بغل کدوم دختر خوابیده! زیاد غصشو نخور! الان با دخترای فرانسوی، زیر برج ایفل داره خوش می گذرونه!
پوزخندی زدم و گفتم: خب خوش بگذرونه؛ حقشه! بعد از این همه مدت تنهایی، باید وقتشو با یکی پر کنه یا نه؟
یه نفسی کشیدم و زیر لب، طوری که بشنوه، گفتم: دلم خیلی هواشو کرده؛ مخصوصا برای لبای گرمش!
زیر چشی نگاش کردم. به نظر خونسرد می اومد.
گفت: مطمئنی فقط لبای گرمشه؟!
– اِه شما صدامو شنیدید؟! نه خب… یه جاهای گرم دیگه هم داره که زبون از گفتنش عاجزه!
دستاشو مشت کرد و با حرص گفت: برو بیرون!
– چشم آقا!
کمی که ازش فاصله گرفتم؛ با خنده اومدم بیرون. با دو از پله ها رفتم پایین.
یهو مختار از مبل پرید و گفت: چه خبرته دختر؟
بلند گفتم: ببخشید… ببخشید!
با سرعت رفتم به اتاقم. پشت اتاقم نشستم. نفس نفس می زدم. یهو خندیدم. چی بهش گفتم؟! وای! بلند شدم که یکی در زد. درو باز کردم. دل آرام بود.
با لبخند گفت: بیام تو؟ حوصلم از تنهایی سر رفت.
درو تا آخر باز کردم و گفتم: بفرمایید! کلبه ی درویشی ما قابل شما رو نداره!
با لبخند اومد تو.
وقتی کل اتاقمو دید زد، گفت: اینجا اتاق توئه؟
– گفتم که؟ کلبه درویشیه!
– آخه چرا تخت نداری؟ پس میز آرایشیت کو؟ چقدر کمد لباست سادست!
لبخند زدم و گفتم: اگه راحت نیستی بریم عمارت.
– نه بابا! این چه حرفیه؟ همین جا رو زمین می شینیم.
وقتی نشست، منم کنارش نشستم.
گفت: خودت اینجوری خواستی؟
– شاید!
– می خوای به آراد بگم برات تخت بگیره؟
– نه؛ نه! یه وقت بهش نگیا؟ همینم مونده به خاطر یه تخت گدایی کنم!
دل آرام چند ساعتی پیشم موند، بعد رفت. باز من موندم و تنهایی. رفتم سراغ مرغ عشقام. کمی باهاشون حرف زدم که مش رجب اومد تو و گفت:
– انقدر با این پرنده ها حرف نزن! زبون آدمیزاد یادت می ره ها!