رمان دیانه

پارت 20 رمان دیانه

3.8
(6)

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۰]
#پارت_376

-سلام امیر حافظ، خوبی؟ نوشین جون خوبه؟

امیر حافظ خندید. دست هاشو از هم باز کرد.

-وااو دختر، تو چقدر تغییر کردی! احمدرضا مطمئنی این دیانه است؟

احمدرضا شونه ای بالا داد.

-به نظر تو تغییر کرده ولی به نظر من همون دختر دهاتیه.

-چرت نگو پسر، خودتم میدونی تغییر کرده.

احمدرضا چیزی نگفت که خندیدم.

-آقا احمدرضا به من لطف داره.

امیر حافظ دست زد.

-نه، زبونتم باز شده!

احمدرضا کلافه گفت:

-سرما زدیم، نمیخوای تعارف کنی؟

-چرا، بریم داخل.

با هم سمت در حیاط رفتیم. امیر حافظ بهارک رو بغل کرد و باهام همگام شد. با صدای آرومی گفت:

-چی باعث شده انقدر تغییر کنی؟

سر بلند کردم و نگاهم رو به نگاهش دوختم.

-خودم، دلم میخواد از این به بعد برای خودم و دلم زندگی کنم. دیگه مهم نیست مادرم منو نمی خواد، خمتکار یه مرد و دخترشم؛ از یه زاویه ی دیگه زندگی رو نگاه می کنم. مگه چند بار به دنیا میام که بخوام برای خودم تلخش کنم؟

امیر حافظ لبخندش جمع شده بود و با دقت مثل کسی که توی چهره ام دنبال چیزی باشه نگاهش رو به صورتم دوخت.

لبخندی زدم.

-چیه؟ حرفهام بد بود؟

لبخندی زد.

-نه، خوش به حالت که دیدگاهت به زندگی اینطوریه.

احمدرضا گفت:

-دیانه، نمیخوای کمی تندتر بیای؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۰]
#پارت_377

دستی به روسری سرم کشیدم و گامهام رو کمی بلندتر برداشتم.

احمدرضا کنار در سالن ایستاده بود. کنارش ایستادم. پوزخندی زد گفت:

-چیه؟ عشق قدیمیتون رو دیدین گونه هاتون گل انداخته؟

لبخندم رو حفظ کردم.

-امیر حافظ پسر خاله ام هست و فکر نمی کنم صحبت باهاش مشکلی داشته باشه. سرم و کمی جلو بردم و تن صدام رو پایین آوردم.

-مشکلی داره؟

نفسش رو توی صورتم فوت کرد.

-نه، واقعاً دور برت داشته!

و در سالن رو باز کرد. پشت سرش وارد سالن شدم.

همه اومده بودن و سالن بزرگ خاله حسابی شلوغ بود.

چند تا دختر بچه و پسربچه در حال بازی بودن. آقاجون و خانوم جون مثل همیشه تو صدر مجلس نشسته بودن.

خاله با دیدنمون اومد سمتمون و با احمدرضا احوالپرسی کرد.

با دیدنم چشمهاش برقی زد.

-خاله دورت بگرده، چقدر ماه شدی!

خندیدم و گونه اش رو نرم بوسیدم. سمت بقیه رفتیم. جوون ها سمت دیگه ی سالن نشسته بودن.

سمت آقاجون و خانوم جون رفتم و باهاشون سلام احوالپرسی کردم. با تمام بی میلیم حالشون رو پرسیدم.

هرچند هر دو تعجب کرده بودن. حالا که فکر می کردم آقاجون اصلاً مرد بدی نیست.

تمام این سالها خرجم رو داده و از دور مراقبم بوده. نگاه سنگینشون رو احساس می کردم.

سمت جوون ها رفتیم. هانیه بغلم کرد. با بقیه احوالپرسی کردم. صدرا بلند شد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۰]
#پارت_378

اومد سمتم. با لبخندی براندازم کرد. آروم، طوری که بقیه نشنون گفت:

-چقدر زیبا شدی!

-ممنون.

کنار هانیه نشستم. همه در حال بگو بخند بودن. احمدرضا کنار بزرگ ترها نشسته بود. بهارک با بچه ها بازی می کرد.

امیر حافظ کنار نوشین نشسته بود و دستهاشون تو دست هم قفل بود.

هانیه زد به پهلوم و گفت:

-شیطون چقدر عوض شدی! توام از این کارا بلدی؟

دستی به گوشه ی روسریم کشیدم.

-پس چی؟ حالا نظرت چیه؟

-خیلی خوشگل شدی.

خندیدم که نگاهم به در موند. المیرا! اون اینجا چیکار می کرد؟ نوشین بلند شد.

-عه، المیرا هم اومد.

و سمت در سالن رفت. نگاهم به سمتی که احمدرضا نشسته بود افتاد. نمیدونم چرا احساس کردم کلافه است!

المیرا با لبخند سمتشون رفت و با همه احوالپرسی کرد.

اومد سمت ما و با صدرا و امیر علی به راحتی دست داد.

نیم نگاهی بهم انداخت و خیلی سرد حالم رو پرسید. متقابلاً همون کار و کردم.

هانیه آروم گفت:

-ایشش، این دختره ی ترشیده رو کی دعوت کرده؟

-نمیدونم والا!

نوشین با خنده گفت:

-المیرا جون تنها بود ما ازش خواستیم تا امشب رو با ما همراه باشه.

حمید سری تکون داد. بعد از شام آقاجون حافظ باز کرد و شروع به خوندن کرد.

گوشی آقاجون زنگ خورد. از جمع فاصله گرفت. نمیدونم طرف مقابل کی بود اما احساس کردم رنگ آقاجون عوض شد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۱]
#پارت_379

با افتادن گوشی روی سرامیک ها همه هراسون از روی مبل ها بلند شدن.

دائی حامد زودتر خودش رو به آقا جون رسوند.

-آقا جون حالتون خوبه؟

اما رنگ آقا جون از قرمزی داشت به کبودی می زد. حامد داد زد:

-ماشین و روشن کنین.

خانوم جون گریه می کرد. همه به تکاپو افتاده بودن. ساعتی نگذشت که خونه خالی از بزرگ تر ها شد.

همه بیمارستان رفتن. هدی و هانیه و نسترن و نوشین تو سالن نشسته بودیم.

بهارک رو خوابونده بودم. استرس داشتم. هدی گفت:

-نکنه برای آقا جون اتفاقی بیوفته!

هانیه سریع گفت:

-بگو زبونم لال، خدا نکنه!

ساعت پاسی از شب گذشته بود. نوشین شماره ی امیر حافظ رو گرفت.

-سلام امیر، چی شد؟ … خوب، باشه … مراقب خودت باش.

با تموم شدن تماس نوشین نگاهمون رو بهش دوختم. امیر گفت:

-خطر رفع شده. مثل اینکه یه سکته ی خفیف رو رد کردن.

نسترن گفت:

-چی؟ سکته؟ آخه چرا؟ آقا جون که حالش خوب بود!

نوشین شونه ای بالا داد. خیالم راحت شد که حالش خوب بود. اما هرچی بود مربوط به اون تماس می شد.

بالاخره احمدرضا اومد و به خونه برگشتیم. فرداش آقا جون از بیمارستان مرخص شد. همه رفتیم دیدنش.

رنگ پریده تر به نظر می رسید اما بازم اقتدار خودش رو داشت. با دیدنم با دست اشاره کرد تا برم جلو.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۱]
#پارت_380

با قدم های لرزون سمتش رفتم. دستش رو به طرفم دراز کرد. مردد بودم اما آروم دستم رو توی دستش گذاشتم.

برای اولین بار احساس کردم دستهاش چقدر امنه. سایه ی سالهای بچگیم حالا واضح شده بود.

با صدای ضعیفی گفت:

-بزرگ شدی … خیلی زود بزرگ شدی.

سرم رو پایین انداختم.

-رسم دنیا همینه.

آروم زد پشت دستم.

-مراقب خودت باش.

-چشم!

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. تمام وقت مشغول درس بودم.

کمتر تو دید احمدرضا بودم. شب آقا جون همه رو دعوت کرده بود و خواسته بود تا منم باشم.

لباس پوشیده آماده منتظر احمدرضا بودم. در سالن باز شد.

-بریم.

بلند شدم و دست بهارک رو گرفتم. کنار در سالن ایستاده بود. خواستم از در برم بیرون که گفت:

-سرتو بلند کن.

متعجب سرم رو بالا آوردم.

-این چیه کشیدی به لبت؟

دستم متعجب سمت لبم رفت.

-چیزی نکشیدم.

ابرویی بالا داد.

-چیزی نکشیدی؟ پس این چیه من دارم می بینم؟

-هیچی!

سرش رو آورد جلو و نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-چرا ازم فرار می کنی؟

کمی خودم رو عقب کشیدم.

-اشتباه می کنید.

دستش رو بالای سرم رو در گذاشت. حالا کامل تو حصار دستهاش بودم.

بوی ادکلنش پیچید توی دماغم. ضربان قلبم بالا رفت. هر دو خیره ی هم بودیم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۱]
#پارت_381

-چطور از اون لعنتی ها نمی ترسی اما من برات هیولام؟

نگاهم رو ازش گرفتم. دستش زیر چونه ام نشست و مجبورم کرد سرم و بالا بیارم.

سرم رو آروم بالا آوردم. کلافه ازم فاصله گرفت.

-لعنتی!

و سمت ماشینش رفت. نفسم رو بیرون دادم. یاد حرف مونا افتادم:

“مردهایی مثل احمدرضا عادت کردن به همه ی زنها یه ناخونک بزنن بعد ولشون کنن”

نباید میذاشتم اینطوری بشه. سمت ماشین رفتم و سوار شدم. احمدرضا توی سکوت رانندگی می کرد.

تا رسیدن به خونه ی آقا جون حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین و پارک کرد.

از ماشین پیاده شدیم. در حیاط باز بود. وارد حیاط شدم. احمدرضا در سالن رو باز کرد.

با ورود به سالن نگاه همه سمت ما چرخید. سلامی دادم که آقا جون گفت:

-بیا پیش بقیه بشین!

کمی تعجب کردم اما رفتم جلو و پیش بقیه نشستم. آقا جون نگاهی به همه انداخت گفت:

-این یه سکته ی خفیف باعث شد تا کمی به خودم بیام و بدونم تا ابد زنده نیستم. دلم میخواد تا خودم هستم ارثیه ی شماها رو بدم. اینطوری با خیال راحت از دنیا میرم.

با این حرف آقا جون همه به حرف اومدن. خاله با گریه گفت:

-چه حرفیه آقا جون؟ خدا نکنه!

-نه دخترم، این حرف و نزن. من دیگه عمرم رو کردم. هرچی خواست و صلاح خدا باشه. بذارین حرفم رو کامل بزنم.

همه سکوت کردن. آقا جون پوشه ی جلوش رو باز کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۱]
#پارت_382

عینکش رو به چشمش زد و شروع به خوندن کرد.

همه سکوت کرده بودن و آقا جون ارثیه ای رو که به هر کدوم تعلق داشت می خوند.

زمینی رو به اسم مرجان کرده بود. حتی یکی از ملکهاش رو به نام احمدرضا.

سرش رو از پوشه ی جلوی روش برداشت. نگاهش رو به تک تک اعضای خانواده دوخت.

-اما یه چیزی که هست، اینه که خونه ی ته کوچه میرسه به دیانه.

نسترن سریع گفت:

-اما آقا جون، اون ملک که خیلی ارزش داره!

-اون ملک متعلق به پدر بزرگ پدری دیانه است و تنها وارث اون ملک دیانه است. تمام این سالها دست کسی بوده و ماهانه اجاره اش توی بانک گذاشته می شده. هر وقت بخوای به نامت می کنم و اینم کارت به اسم خودت با رمزش.

کیف کوچیک چرمی رو روی میز گذاشت. همه شوکه شده بودن.

نمی تونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم. باورم نمی شد که ارثی به من رسیده باشه.

آقا جون سکوت رو شکست و گفت:

-این همه سال اگر سکوت کردم دلیل داشته اما حالا می خوام بدونید که اون ملک مال دیانه است.
شام حاضره، بریم شام بخوریم.

همه بلند شدن.

بعد از شام جو کمی آروم تر شد اما احساس می کردم احمدرضا بیقراره ولی دلیلی برای این بیقراریش پیدا نمی کردم!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۱]
#پارت_383

احمدرضا بلند شد.

-ما بریم. دیانه بلند شو.

بلند شدم که آقا جون گفت:

-این کارت هم همراه خودت ببر.

سمتش رفتم و کارت رو از دستش گرفتم. بعد از خداحافظی از بقیه از خونه بیرون اومدیم.

سوار ماشین شدیم. همین که احمدرضا ماشین و روشن کرد با تمسخر گفت:

-از امروز دیگه پولدار شدی! حتماً دیگه به کسی هم محل نمیدی!!

حرفی نزدم اما ته دلم از اینکه پشتوانه ای داشتم خوشحال شدم.

خدا رو بابت محبتش شکر کردم. احمدرضا ماشین رو توی حیاط پارک کرد.

بهارک رو بغل کردم و سمت خونه راه افتادم. وارد اتاق شدم. بهارک رو خوابوندم.

خواستم لباسهام رو دربیارم که در اتاق باز شد. سؤالی سر برگردوندم.

-هوس چائی کردم، برام چائی دم کن.

-بله الان میام.

احمدرضا رفت. بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا تو سالن نشسته بود و سیگار می کشید.

چائی دم کردم. توی سینی گذاشتم و به سالن برگشتم. سینی رو روی میز گذاشتم.

خواستم برم بالا که گفت:

-فردا بیدارم کن خودم می برمت دانشگاه.

-ممنون، خودم میرم.

-فردا بیدارم کن!

چنان با تحکم گفت که سکوت کردم و سمت اتاقم رفتم. کنار بهارک دراز کشیدم. ذهنم خیلی مشغول بود.

چرخیدم. نگاهم به چهره ی معصوم بهارک افتاد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۳]
#پارت_384

دلم برای این بچه می سوخت. آینده ای که معلوم نبود چی می خواست بشه!

کم کم چشمهام گرم خواب شد و به خواب رفتم. صبح مثل همیشه زود بیدار شدم.

بعد از چیدن میز برخلاف میلم بهارک رو برداشتم و بدون بیدار کردن احمدرضا از خونه بیرون اومدم.

ماشین پارسا از خونه اش بیرون اومد. با دیدنم جلوی پام نگهداشت. شیشه رو پایین داد.

-سلام بانو، صبحت بخیر.

-سلام جناب پارسا، صبح شمام بخیر.

-برسونمت؟

-نه ممنون، خودم میرم.

-هر جور میلته.

دستی تکون داد و رفت. با مترو خودم رو به دانشکده رسوندم.

مونا نیومده بود. هیجان داشتم تا همه چیز رو بهش بگم. با دیدن مونا رفتم سمتش.

-به به دیانه خانوم. می بینم شنگول میزنی، چیزی شده؟

دستش رو گرفتم.

-بریم تو کلاس تعریف می کنم.

-داری نگرانم می کنیا … الان بگو.

-بیا، بدو.

روی صندلی هامون نشستیم. همه ی اتفاقات دیشب رو برای مونا تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرفم مونا بشکنی زد.

-ایول بابا، چه یهو یه شبه پولدار شدیا!!!

هر دو خندیدیم. بعد از تموم شدن کلاس ها با بهارک و مونا از دانشکده بیرون اومدیم اما با دیدن احمدرضا ترسیده قدمی به عقب برداشتم.

-اومده دنبالت.

-آره می ترسم.

-ترس نداره، مراقب خودت باش. من میرم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۳]
#پارت_385

با رفتن مونا ترسیده سمت ماشین احمدرضا راه افتادم. به ماشین رسیدم.

احمدرضا تکیه اش رو از ماشین گرفت. عینک آفتابیش رو برداشت.

پوزخندی زد گفت:

-مثل اینکه دانشگاه هارت کرده … دیگه برای حرف من تره هم خورد نمی کنی!!

-اینطور نیست آقا!

-خفه شو، سوار شو.

در ماشین و باز کردم و سوار شدم. احمدرضا با سرعت از کنار در دانشکده رد شد.

قلبم تند می زد. میدونستم این سکوت طوفان بدی به همراه داره.

ماشین و تو حیاط پارک کرد و پیاده شدیم. در سالن رو باز کرد و کنار ایستاد. ترسیده وارد سالن شدم.

بهارک و گذاشتم زمین که از پشت گردنم رو گرفت.

چنان فشاری به گردنم آورد که آخ آرومی گفتم. صداش کنار گوشم بلند شد:

-که من و آدم حساب نمی کنی؟ فکر کردی دوزار پول گیرت اومده می تونی هر کاری بکنی؟ … نکنه یادت رفته تو صیغه ی ۹۹ ساله ی منی… می فهمی من هر کاری بخوام می تونم بکنم؟

-من فقط پرستار دخترتونم.

سرم رو آورد بالا. سرش رو روی صورتم خم کرد. هرم نفس های داغش به صورتم می خورد.

نگاهش رو به نگاهم دوخت.

-حواست و جمع کن، تو مادرت نیستی … پس قرار نیست شبیه اون بشی!

-اون مادر من نیست! من مادری ندارم!

-خوبه.

ولم کرد و رفت سمت پله ها که نمی دونم چی شد از دهنم دراومد و گفتم:

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۳]
#پارت_386

-شما بهتره مراقب المیرا جونتون باشید تا خیانت نکنه، اونوقت زنتونم نیست که به قتل برسونیدش!

یهو چرخید و اومد سمتم. نفهمیدم چی شد فقط صدای سیلیش انگار توی گوشم اکو شد و پرت شدم زمین.

سرم به چیزی برخورد کرد. گرمی خون رو زیر سرم احساس کردم.

چشمهام تار شد. روی دو زانو کنارم نشست. سینه اش از خشم بالا و پایین می شد. فقط لب زدم:

-منظوری نداشتم!

و چشمهام بسته شد. با درد چشم باز کردم. نگاهم چرخید و به سقف خیره موند.

-بالاخره به هوش اومدی؟

چشم چرخوندم. نگاهم به امیر علی افتاد که کنارم ایستاده بود.

نگاهش کردم. لبخندی زد.

-خدا رو شکر خوبی. باز چی به این وحشی گفتی که رم کرده؟

اشک توی چشمهام حلقه زد و از گوشه ی چشمم سر خورد و لای موهای پشت گوشم محو شد.

سرم توی دستم رو تنظیم کرد.

-البته چیز خاصی نیست، زود خوب میشی.

لبهای خشکم رو از هم باز کردم.

-ممنون.

-کاری نکردم … بیشتر مراقب خودت باش.

چشم روی هم گذاشتم.

-سرمتم تموم شد. فقط برای باندت که عوض بشه فردا یا خودم میام یا میگم احمدرضا عوض کنه.

تا اسم احمدرضا رو آورد رعشه ای به تنم افتاد. دستم و دراز کردم و گوشه ی پیراهنش رو گرفتم.

نگاهش روی لباسش چرخید و اومد بالا به چشمهام نگاه کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۴]
#پارت_387

نمیدونم از نگاهم خوند یا نه که گفت:

-خودم میام، نگران نباش.

لبخند بی جونی زدم. امیر علی از اتاق خارج شد. با رفتن امیر علی دستم و روی پیشونیم گذاشتم.

فقط لحظه ای که سیلی به صورتم خورد و گرمی خون رو احساس کردم یادم بود. دیگه هیچی یادم نمی اومد.

چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. بغض توی گلوم بالا و پایین می شد.

با حس سنگینی چیزی روی پاهام چشم باز کردم.

نگاهم به نگاه معصوم بهارک افتاد که بهم چشم دوخته بود.

دست دراز کردم. از خدا خواسته اومد سمتم. توی بغلم خزید.

دستم و دورش حلقه کردم. چقدر این دختر دوست داشتنی بود.

احساس ضعف شدیدی کردم اما می ترسیدم از اتاق بیرون برم.

بهارک با اون لهجه ی ناز بچه گانه اش گفت:

-ماما گشنمه.

باید بلند می شدم و چیزی به بهارک می دادم. به سختی توی تخت نشستم.

سرم کمی گیج رفت. کمی صبر کردم تا حالم بهتر بشه. از تخت پایین اومدم.

دستم و به دیوار گرفتم و سمت در رفتم اما وسط راه نگاهم به آینه افتاد. باند سفیدی دور سرم پیچیده شده بود.

موهای بلندم روی شونه هام رها بودن. کبودی یک طرف صورتم بد تو ذوق می زد.

با درد دستی روی گونه ی کبود و متورمم کشیدم. از اتاق بیرون اومدم.

به هر مکافاتی بود پله ها رو طی کردم. بوی سیگار سالن پایین رو برداشته بود و موسیقی از گرامافون در حال پخش بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۴]
#پارت_388

نگاهم سمت احمدرضا کشیده شد که روی کاناپه ی نزدیک پنجره دراز کشیده بود و دورش رو ته سیگار گرفته بود.

سرم درد می کرد اما باید چیزی درست می کردم. تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم.

آب گذاشتم و مایه اش رو آماده کردم. در قابلمه رو گذاشتم و دستی به آشپزخونه کشیدم.

خسته روی صندلی میز آشپزخونه نشستم. غذای بهارک رو گذاشتم سرد بشه.

سرم روی میز بود که چیزی به پام چسبید. ترسیده سر بلند کردم.

نگاهم به نگاه معصوم بهارک افتاد. لبخند بی جونی زدم.

-عروسک، تو چطور پایین اومدی؟ نگفتی می افتی؟

گذاشتمش روی صندلیش و غذاش رو جلوش گذاشتم. با ولع شروع به خوردن کرد.

با وجودی که فردا باید دانشگاه می رفتم، اما نمیدونستم چطور با این قیافه برم؟!

میز شام رو با دقت چیدم. اشتهایی برای خوردن نداشتم.

بهارک غذاش رو خورده بود و مثل همیشه داشت با اسباب بازیهاش بازی می کرد.

از آشپزخونه بیرون اومدم. نمیدونستم چطور بگم که شام آاده است!

انگار تازه متوجه ی من شده بود. سریع از روی کاناپه بلند شد. ترسیدم.

قلبم شروع به تند زدن کرد. اومد سمتم. با ترس دستهام رو مشت کردم.

کی گفته یه دختر تنها و بی دفاع می تونه شجاع باشه و از پس مردی بربیاد؟!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۴]
#پارت_389

توی دو قدمیم ایستاد. سرم و پایین انداختم. دلم می خواست سر بلند کنم و نگاهش کنم.

-شامتون آماده است!

حرفی نزد. تکونی به خودم دادم و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت.

ته دلم خالی شد. احساس کردم پشت سرم قرار گرفت. صدای بمش توی گوشم نشست.

-خودت شام خوردی؟

نفسم رو بیرون دادم. این مرد انگار هزار شخصیت داشت.

-اشتها ندارم، شما بخورید.

اما دستم کشیده شد.

-شامت رو میخوری بعد میری!

حوصله ی بحث نداشتم. وارد آشپزخونه شدم. احساس کردم از دیدن میز شام تعجب کرد اما حرفی نزد و نشست.

صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. کمی برای خودم غذا کشیدم.

هر دو توی سکوت غذامون رو خوردیم. خواستم میز و جمع کنم که اجازه نداد.

-تو برو خودم جمع می کنم!

طاقت نیاوردم و سرم و بلند کردم. نگاهمون به هم گره خورد.

ته ریش داشت و موهای شقیقه اش انگار از هر وقت دیگه ای بیشتر سفیدیشون رو نشون می دادن.

سنگینی نگاهش رو روی گونه ام احساس می کردم اما هیچ حسی نداشتم.

چرخیدم از آشپزخونه بیرون اومدم. سرم دوباره داشت درد می گرفت.

دست بهارک رو گرفتم و سمت طبقه ی بالا رفتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۴]
#پارت_390

صبح مثل همیشه بیدار شدم. با کش موهام رو شل بستم. مانتو شلوار پوشیدم و بهارک رو آماده کردم.

آروم از اتاق بیرون اومدم. بدون نگاه کردن به اتاق احمدرضا پله ها رو پایین اومدم. گونه و سرم هنوز درد می کرد.

با اینکه کرم پودر زده بودم اما هنوز کبودی صورتم مشخص بود.

خواستم در سالن رو باز کنم که هیکل احمدرضا جلوی در نمایان شد.

ترسیده هینی کشیدم و قدمی به عقب گذاشتم. سوئیچش رو توی دستش چرخوند.

این کی آماده شده بود که من نفهمیدم؟!در سالن رو باز کرد.

-میرسونمت.

از سالن بیرون رفت. کوله ام رو روی دوشم جا به جا کردم و دنبالش راه افتادم. توی سکوت رانندگی می کرد.

نگاهم رو به خیابون ها دوختم. کنار در دانشکده نگهداشت.

-چه ساعتی تعطیل میشی؟

-ممنون، خودم میام. شما به کارتون برسید.

-ازت اجازه نخواستم برای اومدن؛ پرسیدم چه ساعتی بیام؟

-یک تمومه.

-یک میام دنبالت.

پیاده شدم و دست بهارک رو گرفتم. مونا داشت به ماشین ما نگاه می کرد.

رفتم سمتش. با دیدنم مثل همیشه با خنده اومد جلو اما یهو چهره اش تو هم رفت.

-صورتت چی شده؟

-چیزی نیست!

-به من دروغ نگو.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۴]
#پارت_391

-بعد بهت میگم مونا.

-باشه بریم.

با هم سمت دانشگاه رفتیم. بهارک رو کذاشتم مهد و وارد کلاسمون شدیم. با نشستنمون مونا گفت:

-خوب، منتظرم.

تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو برای مونا تعریف کردم. دستم و توی دستش گرفت.

-تو الان خودت پول داری، چرا مستقل نمی شی؟ اصلاً بردار از همشون شکایت کن! تا کی باید تو سری خور باشی؟ غلط کرده دست روت بلند میکنه!

-هیسس مونا …

-خاک تو سرت دیانه، نشستی مردک احمق رو نگاه کردی؟؟!

-چیکار می کردم؟

-باید از پیشش بری، می فهمی؟

سکوت کردم. ساعت اول با صدرا کلاس داشتیم. وارد کلاس شد. نگاهی تو کل کلاس انداخت.

لحظه ای بهم خیره شد.

نگاهم رو ازش گرفتم. شروع به تدریس کرد اما چیزی از حرفهاش نمی فهمیدم.

تمام فکرم پیش حرفهای مونا بود. چرا تا حالا خودم به این موضوع فکر نکرده بودم؟

اینکه می تونم مستقل بشم. کلاس تموم شد اما من هنوز نرفته بودم.

با صدای مونا به خودم اومدم.

-دیانه!

-بله، چی شده؟

-ای درد و چی شده. حواست کجاست؟ کلاس تموم شد.

نگاهی به صندلی های خالی انداختم اما صدرا هنوز تو کلاس بود. وسایلم رو برداشتم که صدرا گفت:

-خانم فروغی شما باشید.

مونا نگاه معناداری بهم انداخت و از کلاس بیرون رفت. سمت میز صدرا رفتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۵]
#پارت_392

کنار میز ایستادم و سرم رو پایین انداختم.

-کارم داشتین؟

-سرتو بلند کن.

متعجب سرم رو بالا آوردم. نگاهش روی گونه ام بود. هول کردم و مقنعه ام رو کمی جلو کشیدم.

-اتفاقی برات افتاده؟

-نه، چطور؟

-اما صورتت یه چیز دیگه میگه!

-صورتم چیزی نیست، از پله افتادم.

-پله هاش چه بد کبود می کنه، مثل جای سیلی!

اخم کردم.

-باید جواب پس بدم؟

-آره.

-اون وقت چرا؟

-چون …

چرخید و پشت بهم کرد. دستی به گردنش کشید. عصبی برگشت سمتم و دو تا دستهاش و روی میز گذاشت.

-چطور جرأت کرده دست روت بلند کنه؟ اصلاً اون چیکاره است؟ تو برای چی باید خونه ی اون باشی؟

-تند نرید! زندگی من به خودم مربوطه!

آروم زد روی میز.

-لعنتی … لعنتی …

موندنم بی فایده بود. پشت بهش کردم و از کلاس بیرون اومدم. مونا پشت در منتظرم بود.

-چی می گفت؟

-هیچی، اینم یکی مثل بقیه شون.

-میگم دیانه، نکنه این عاشقته!

-چی؟

-هیس، آروم باش. الان همه می فهمن.

-چرت نگو مونا.

-ببین کی بهت گفتم! اما دیانه تو که صیغه ی احمدرضایی!!

-خوب من فقط بخاطر دخترش اونجام.

-میدونم بابا اون سن باباتو داره! مردک ابوالهول ببین با صورتت چیکار کرده!

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-ولش کن مونا.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۵]
#پارت_393

-ببخشید، نمی خواستم ناراحتت کنم.

-عیب نداره.

سرم دوباره درد گرفته بود. تا تموم شدن کلاس ها فکرم همه اش به سمت صحبت های مونا می رفت.

با تموم شدن آخرین کلاس بهارک رو گرفتم.

-راستی مونا!

-جانم؟

-هفته ی آینده تولد بهارکه.

-خیلی خوبه که … میام کمکت.

-یعنی تو میگی براش تولد بگیرم؟

-آره. میایم کلی می رقصیم.

-فکر بدیم نیست ها!

-من برم.

-برو عزیزم.

خم شد و گونه ی بهارک رو محکم کشید.

-نکن بچه دردش میاد.

-به تو چه …

و زبونش رو برام درآورد. خندیدم و از روی تأسف سری براش تکون دادم.

از در دانشکده بیرون اومدم. بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود.

کنار خیابون ایستادم تا ماشینی بگیرم که چشمم به ماشین آشنائی اقتاد. چقدر این ماشین برام آشنا بود!

تا اومدم برگردم کنار پام ترمز کرد. دست بهارک و توی دستم فشردم. صدای آشناش نشست توی گوشم.

-دیانه …

چرخیدم. نگاهم به امیر حافظ و نوشین افتاد.

-سلام.

-سلام، خوبی؟

-بله ممنون.

-سوار شو می رسونیمت.

-نه خودم میرم.

نوشین گفت:

-تعارف که نداریم، سوار شو عزیزم.

در عقب و باز کردم و نشستم. امیر حافظ از آینه جلو نگاهی بهم انداخت.

نگاهم رو ازش گرفتم اما خیرگی نگاهش رو احساس می کردم.

ماشین و روشن کرد. نوشین شروع به صحبت کرد.

-من با صدرا کار داشتم، چه خوب شد تو رو هم دیدیم.

زیر لب ممنونی گفتم و نگاهم رو به شهر بارون زده دوختم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۵]
#پارت_394

صدای موسیقی ملایمی فضای ماشین رو پر کرد.

یاد محبت هایی که امیر حافظ برام خرج می کرد افتادم و بغض نشست توی گلوم.

هوای ماشین برام سنگین بود. دعا دعا می کردم هر چی زودتر برسم. ماشین و کنار در نگهداشت.

مثل کسی که از زندان آزاد شده سریع پیاده شدم.

-دستتون درد نکنه. بفرمائید چائی!

نوشین: ممنون عزیزم، دفعه ی بعد.

از خدا خواسته دیگه تعارف نکردم. خداحافظی کردن. رفتم سمت در و کلید انداختم که ماشینی با صدای بدی پشت سرم ترمز کرد.

ترسیده به در چسبیدم. قلبم تند می زد. چرخیدم.

نگاهم به ماشین احمدرضا افتاد. با دیدنش یاد صبح افتادم که گفته بود میاد دنبالم.

با خونسردی از ماشین پیاده شد. با هر گامی که بر می داشت انگار قلاده به گردنم بسته بودن و داشتن می کشیدنم.

چرا فراموش کرده بودم؟ قفسه ی سینه ام سنگین بالا و پایین می شد. توی دو قدمیم ایستاد.

به لکنت افتادم.

-آ آ آ آقا …

-هیسس نمیخوام صدات رو بشنوم. من و قال میذاری و با عشقت قرار میذاری؟

-نه به …

انگشت اشاره اش رو توی هوا تکون داد.

-هیسس فقط خفه شو!

گریه ام گرفته بود. هیچ راه فراری نداشتم. چقدر از این مرد می ترسیدم.

با صدای امیر علی انگار دنیا رو بهم دادن. زیر لب خدایا شکری گفتم.

-شانس آوردی!

و چرخید پشت بهم کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۵]
#پارت_395

امیر علی نگاهی به احمدرضا و نگاهی به من انداخت.

-چیزی شده؟

احمدرضا دست تو اورکتش کرد.

-نه، مگه باید چیزی شده باشه؟

امیر علی شونه ای بالا داد.

-نه، مهم نیست. اومدم سر دیانه رو ببینم.

-می بینی که خوبه، لازم نبود بیای!

امیر علی ماشین و دور زد اومد سمتمون.

-اگه من دکترم پس اون منم که تشخیص میده باید معاینه بشه یا نه. نمی خواین در و باز کنین؟

احمدرضا اومد سمتم. ترسیده کنار کشیدم که از چشم تیزبین امیر علی دور نموند.

کلید انداخت و در و باز کرد. سریع بدون هیچ تعارفی وارد حیاط شدم.

امیر علی پشت سرم وارد حیاط شد اما احمدرضا سمت ماشینش رفت تا پارکش کنه.

امیر علی کنارم قرار گرفت. با صدای آرومی گفت:

-باز کی پا رو دم این گذاشته که شده شمر؟

-شما دیگه بیشتر باهاش آشنا هستین و فکر کنم اخلاقش دستتون اومده.

امیر علی تک خنده ای کرد.

-توام خوب بلا شدیا … برو لباساتو عوض کن بیا باندتو عوض کنم.

-باشه.

بالا رفتم و لباسهام رو عوض کردم. از اتاق بیرون اومدم. سینه به سینه ی کسی شدم. سر بلند کردم.

احمدرضا جلوی در ایستاده بود. قدمی عقب گذاشتم. پوزخندی زد.

-اون داداش و نتونستی تور کنی، چسبیدی به این یکی؟ … یا شایدم چند تا چند تا داری من خبر ندارم؟!

هاج و واج مونده بودم. نگاهم رو به نگاهش دوختم و

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۵]
#پارت_396

با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-من مثل شما نیستم هر روز با یکی باشم!

یهو چونه ام رو محکم توی دستش گرفت و فشار داد. از بین دندونهای کلید شده اش گفت:

-نمیدونستم دانشگاه رفتن انقدر هارت می کنه! کاری نکن دیگه اجازه ندم بری!!

با این حرفش ته دلم خالی شد. اگر نمیذاشت برم دانشگاه چی؟ اون وقت چیکار می کردم؟

انگار ترس و دلهره رو توی چشمهام دید که پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت.

بدون هیچ حرفی سمت پله ها رفتم. امیر علی روی مبل نشسته بود. با دیدنم لبخندی زد.

-چه عجب خانوم اومدن!

لبخند کم جونی زدم.

-بیا اینجا بشین ببینم زخمت تو چه وضعیتیه.

رفتم جلو و روی مبل نشستم. احمدرضا اومد پایین و روی مبل رو به روم نشست.

مجبور شدم روسریم رو از سرم دربیارم. امیر علی پشت سرم ایستاد و باند رو باز کرد.

احمدرضا نگاهش رو به امیر علی دوخته بود. اخمی میان ابروهاش نشست.

امیر علی دستی روی زخمم کشید. کمی درد می کرد.

-خوب، زخمت خیلی بهتره اما یه باند کوچیک می بندم.

وقتی کارش تموم شد سمت آشپزخونه رفت. از روی مبل بلند شدم که احمدرضا گفت:

-اون روسری بی صاحابتم بنداز روی سرت!

متعجب برگشتم سمتش.

-چیه؟ به چی نگاه می کنی؟ نشنیدی چی گفتم؟!

نفسم رو بیرون دادم و روسری رو روی سرم انداختم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۵]
#پارت_397

چیزی تا تولد بهارک نمونده بود و بعضی روزها با مونا برای خرید می رفتیم. کلی وسائل تزئینی خریدم و کادویی برای بهارک.

کت و شلوار خوش دوختی هم برای خودم خریدم تا توی تولدش بپوشم.

هنوز چیزی به احمدرضا نگفته بودم. نمیدونستم واکنشش چیه. از صبح استرس عجیبی داشتم.

احمدرضا صبحونه اش رو خورد و بلند شد.

-آقا …

احمدرضا سر بلند کرد و نگاهش رو بهم دوخت.

-بله؟

-امشب میشه کمی زودتر بیاین؟

-برای چی؟

-خوب … چجوری بگم؟ … امشب تولد بهارکه!

احمدرضا مکثی کرد.

-برام مهم نیست.

و سمت در آشپزخونه رفت.

-اما من مهمون دعوت کردم.

یهو برگشت سمتم.

-تو چیکار کردی؟!

رنگم پرید. فکر نمی کردم از اینکه بخوام برای بهارک تولد بگیرم انقدر عصبی بشه. به تته پته افتادم.

-فکر می کردم خوشحال بشین.

-تو غلط کردی بدون اطلاع من مهمون برای خودت دعوت کردی. فکر کردی چندرغاز پول برات رسیده می تونی همه کاری بکنی دختره ی دهاتی احمق؟

بغض گلوم رو گرفته بود. هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. رفت سمت در سالن.

-زنگ می زنی کنسل می کنی!

سریع به سمتش رفتم و ناخواسته بازوش رو گرفتم. برگشت و نگاهم کرد.

-آقا تو رو خدا … بهارک کلی ذوق داره. درسته بچه است اما می فهمه.

بازوش رو از توی دستم کشید و در سالن رو باز کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۵]
#پارت_398

-بهتره منتظر من نباشین! همینقدر که کنسلش نکردم برو خدا رو شکر کن.

سوار ماشین شد و از خونه بیرون رفت. با رفتنش عصبی در سالن رو به هم زدم. مردکِ احمقِ خودخواهِ از خودراضی!!

پامو زمین کوبیدم. لعنتی … لعنتی …

با صدای زنگ آیفون ترسیده به مانیتور نگاه کردم اما با دیدن مونا دکمه رو زدم و منتظر ایستادم.

مونا خوشحال وارد حیاط شد و پله ها رو دو تا یکی بالا اومد.

-سلام خانوم! چیه اول صبحی اخمات تو هم رفته؟

-هیچی بابا …

-باز این مجسمه ابوالهول اذیتت کرده؟!

حرفی نزدم.

-به خدا خری دیانه! بهت گفتم بیا برو خونه تنها بگیر، گوش نمی کنی!

-برم خونه ی تنها بگیرم اون صیغه ی لعنتی چی میشه؟ اصلاً اینا به کنار، بهارک چی؟ من بدون بهارک نمی تونم.

-آی آی نشدااا … خودتم می دونی بهارک دختر اونه. تو یه پرستار بیشتر نیستی! انقدر خودتو به این بچه وابسته نکن.

بغضی توی گلوم نشست.

-مونا تو نمیدونی الانم وابسته شده!

-دورت بگردم دیانه … به خدا به خودت لطمه می زنی!

دستی زیر چشمهام کشیدم.

-خوب از کجا شروع کنیم؟

مونا بشکنی زد و به سمت سیستم رفت.

-اول یه آهنگ شاد بعد کار!

آهنگی رو پلی کرد و هر دو مشغول کار شدیم. تمام خونه رو بادکنک زدیم و کلی وسایل تزیینی دیگه.

کیک و سفارش داده بودیم و غذا هم قراربود خودمون درست کنیم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۶]
#پارت_399

با خنده و شوخی تا بعد از ظهر تمام کارها رو کردیم. غذا و دسر، همه چی آماده بود.

مونا خندید گفت:

-تا من میام تو بهارک رو حموم کن. منم میرم کیک و میگیرم و میام.

-باشه.

مونا رفت تا کیک و بیاره. بهارک و بغل کردم و سمت حموم رفتم. تمیز شستمش. خودمم دوش گرفتم.

یک ساعت کمتر به اومدن مهمونا مونده بود. بهارک رو آماده کردم.

مونا اومد. رفت دوش بگیره. هر دو آرایش کردیم و لباس پوشیدیم.

مونا نگاهی بهم انداخت و گفت:

-چه خوشگل شدی!

خندیدم.

-ببند نیشتو … حالا یه چیزی گفتم تا اعتماد به نفس بگیری!

افتادم دنبالش. خندید و پله ها رو پایین رفت. صدای زنگ آیفون باعث شد تا هر دو مثل دو تا خانوم با وقار سمت در ورودی سالن بریم.

نگاهی به مانیتور انداختم. خاله بود. در و باز کردم و منتظر ایستادم تا بیان.

خاله به همراه امیر علی بود. امیر علی با دیدنمون بشکنی زد و گفت:

-می بینم بالاخره این خونه روی شادی رو هم دید!

خاله با محبت گونه ام رو بوسید.

-همه اش بخاطر وجود دیانه ام هست.

-اوو بر منکرش لعنت.

-خوش اومدین.

خاله رو کرد سمت مونا.

-معرفی نمی کنی؟

-دوستم مونا امروز خیلی کمکم کرده.

-دستش درد نکنه … کاری نداری خاله؟

-نه همه چی آماده است.

کنار خاله اینا نشستم که دوباره صدای زنگ بلند شد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۶]
#پارت_400

باورم نمی شد آقاجون و خانوم جون هم بیان اما اومده بودن. کمی استرس داشتم. کنار در سالن ایستادم.

هر دو وارد شدن. سلامی دادم که آقا جون خم شد و روی سرم رو بوسید.

نمیدونم چرا برای اولین بار این بوسه برام لذت بخش بود.

با اومدن بقیه ی مهمون ها شروع به پذیرایی کردم. امیر حافظ و نوشین نیومده بودن و خبری از احمدرضا هم نبود.

بهارک با ذوق با نوه ی دائی محمد بازی می کرد. مونا اومد سمتم و آروم گفت:

-اون یکی پسر خاله ات اومده.

سمت در سالن رفتم. امیر حافظ همراه نوشین بود و دسته گل بزرگی توی دستشون بود. اومدن جلو.

امیر حافظ گل های توی دستش رو گرفت سمتم. گلها رو از دستش گرفتم.

-خوش اومدین.

با هم وارد سالن شدیم. امیر حافظ و نوشین با همه احوالپرسی کردن. آقا جون گفت:

-احمدرضا کجاست؟

-نمیدونم!

آقا جون اخمی کرد.

-امیر حافظ، یه زنگ به احمدرضا بزن ببین …

هنوز حرف آقا جون تموم نشده بود که در سالن باز شد و احمدرضا وارد سالن شد. نگاهی به جمع کرد.

آقا جون با همون اخمش گفت:

-مگه امشب تولد دخترت نیست؟ باید دیرتر از همه بیای؟!

-سر کار بودم. نمیتونم بخاطر یه تولد مسخره از کار و زندگیم بگذرم که اینجا باشم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا