رمان اسطوره

پارت 2 رمان اسطوره

4.1
(8)

 

دوباره سرش را پایین انداخت و گفت:

-شاداب.

اسمش هم قشنگ و ملیح بود…مثل تک تک اجزای صورتش.

-از حرفهای منشیم ناراحت نشو…فقط به این فکر کن که تو چیزایی که ازت خواستم پیشرفت کنی.باشه؟

دوباره مانتویش را روی زانوهایش کشید.

-تبسم…همون دوستم که ازش خواسته بودین واستون منشی پیدا کنه…بهم نگفته بود که باید فتوشاپ و اکسل بلد باشم…می گفت فقط در حد تلفن جواب دادن و تایپ کردنه.

دوستش گفته بود من دنبال منشی هستم؟؟؟

لبخند زدم…! پس او هم به اندازه من برای غرور این دختر می ترسید و به او نگفته بود که با خواهش و التماس اینکار را برایش جور کرده.

-یعنی فکر می کنی از پسش برنمیای؟

تند..سرش را بلند کرد و برای اولین بار در چشمانم خیره شد.

-نه…نه…می تونم…فردا می رم کتابخونه دانشگاه…حتما کتاب آموزش فتوشاپ رو دارن.می شینم می خونم.با کامپیوتر سایت هم تمرین می کنم.زود یاد می گیرم.

کاملا مشخص بود که چقدر به این کار احتیاج داشت.لبخند زدم.

-خوبه…از کامپیوتر اینجا هم می تونی استفاده کنی.هر جا هم مشکل داشتی از خودم بپرس.

آرامش…آهسته آهسته به صورتش برگشت…

-اگه کلاس نداری..می تونی از همین الان شروع کنی…!

لبش را گاز گرفت…صورتش کمی سرخ شد…یاد کفشهایش افتادم..از حرفم پشیمان شدم…شاید می خواست برود و با اولین حقوقش برای خودش کفش بخرد.از جا بلند شدم.

-البته اگه دوست داری…هیچ اجباری نیست.

آرام و با متانت بلند شد و مقابلم ایستاد.

-راستش می خوام خواهرمو ببرم دکتر.دندونش درد می کنه.باید جراحی شه.

پس برای همین اول صبح آمده بود دنبال حقوقش…!

-باشه…برو حسابداری پولت رو بگیر…عصر برگرد…!

بدون اینکه نگاهم کند گفت:

-ممنونم…امیدوارم لایق اعتمادتون باشم.

خنده ام گرفت…یک بچه و این حرفهای قلمبه و سلمبه؟

-خوبه…حالا دیگه می تونی بری.

زیرلب خداحافظی آهسته ای گفت و رفت.از پشت نگاهش کردم…بدون ذره ای عشوه و اطوار…کوتاه اما محکم…قدم برمی داشت..!
شاداب

از اتاق که بیرون زدم هنوز بدنم می لرزید.اینبار نه از هیجان نزدیکی به دیاکو..بلکه از شدت تحقیری که بی رحمانه نثار وجودم کرده بودند…واقعا توانایی رو در رو شدن مجدد با سلطانی را نداشتم اما چاره ای نبود.با هزار غصه و عذاب نزدیکش شدم…گوشی تلفن دستش بود و ریز ریز می خندید.کنار میزش ایستادم.

-ببخشید…

حتی نگاهم نکرد…! قلبم درد گرفته بود.کمی این پا و آن پا کردم.

-ببخشید…!

عمداً نادیده ام می گرفت…چرا؟آخر چرا؟

صدایم را کمی بالا بردم.

-ببخشید خانوم..!

با اخم رویش را برگرداند و به تندی گفت:

-مگه نمی بینی دارم حرف می زنم؟

ناخود آگاه کمی عقب رفتم…چطور باید حالی اش می کردم که خواهر کوچکم درد دارد و منتظر من است؟

نمی دانم چقدر سرپا ایستادم..ده دقیقه..بیست دقیقه…نیم ساعت؟ بالاخره مکالمه اش تمام شد و و بی توجه به من با کامپیوترش مشغول شد.نگاهی به ساعت دیواری کنج سالن انداختم و گفتم:

-خانوم…من عجله دارم…باید برم…میشه لطفاً کلیدا رو بهم بدین؟

سرش را برنگرداند.

-اونجان…برشون دار…

یعنی نمی توانست همین دو جمله را زودتر بگوید و اینقدر معطلم نکند…اگر به خاطر شادی نبود…اگر به خاطر مادرم نبود…!

کلیدها را برداشتم و زیرلب تشکر کردم و بدون خداحافظی به سمت در خروجی رفتم.

-یه لحظه صبر کن…!

نمی توانستم…داشتم خفه می شدم!

چرخیدم و منتظر ماندم.

-شماره موبایلت رو بده که هر وقت لازم شد باهات هماهنگ کنم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-من موبایل ندارم.

پوزخند کریه روی لبش…چهره سراسر عملیش را زشت تر نشان می داد.

-حدس می زدم.

نفرت در دلم غلغل می کرد.از جا برخاست و نزدیک من…کنار میزش ایستاد.سنگینی اش را روی میز انداخت…چشمم روی کفشهایش خشک شد.

-ببین دختر جون…امثال تو زیاد اینجا اومدن و به دو روز نکشیده عذرشون رو خواستیم.فکر نکن چون اقای حاتمی دلش واست سوخته و اینجا بهت کار داده همه چی ردیفه.زیادی پاتو از گلیمت درازتر کنی با من طرفی..تو این شرکت…بعد از آقای حاتمی من نفر دومم و برخلاف ایشون اصلا گول ظاهر مظلوم و ساده ی افرادی مثل تو رو نمی خورم…خوب می دونم دخترایی مثل تو تا چشمتون به مرد جوون و خوش قیافه ای مثل آقای حاتمی می خوره چطوری دندونتون رو واسش تیز می کنین…اما حواست باشه من اینجا پاسدار منافع این شرکتم.پاتو کج بذاری فاتحت خوندست.بهتره تا آخرش همینجوری بره وار بری و بیای.منظورم رو که می فهمی؟

حس کردم لرزش همیشگی زانوهایم شدت گرفته…
آخ که اگر به این پول..درست همین امروز احتیاج نداشتم…اگر اینقدر به این کار محتاج نبودم…اگر اکنون شادی امیدوارانه به انتظارم ننشسته بود…اگر مادرم برای خانه مشتری پیدا نکرده بود…اگر…اگر…

بدون اینکه حرفی بزنم از سالن خارج شدم و به حسابداری رفتم…چشمانم می سوخت…پول را گرفتم و به سرعت از شرکت بیرون دویدم…تا آنجایی که توانستم دویدم…بی هدف…بی مقصد..بی توجه به نگاه های خیره و متعجب مردم…فقط دویدم…! آنقدر که کفشهای مادر مرده ام هشدار دادند و مجبورم کردند که بایستم…!نفسم بند رفته بود…دستهایم را روی زانو هایم گذاشتم و بریده بریده نفس کشیدم…و در همان لحظه اشکهایم سرازیر شدند…! دلم می خواست بروم و ساعتی در گوشه ای بنشینم و به حال خودم زار بزنم…اما شادی منتظرم بود…دندانش درد می کرد و برای خلاصی از این درد محتاج من بود…با پاهایی دردناک و اشکهایی که بی محابا فرو می ریختند سوار اتوبوس شدم.سرم را به میله اتوبوس تکیه دادم و چشمانم را بستم..امروز به معنای واقعی فرو ریخته بودم…آنهم مقابل مردی که دیوانه وار دوستش داشتم…خردم کردند…غرورم را شکستند..شخصیتم را لگدمال کردند…بی گناه..بی هیچ جرمی…فقط به خاطر اینکه کفشهایم ترک داشتند…به خاطر اینکه مانتویم مد روز نبود..دماغم عملی و سربالا نبود…لوازم آرایش نداشتم…با ماشین شخصی و یا حداقل آژانس رفت و آمد نمی کردم…گناهم همین بود…دلم آه می خواست..از همانهایی که می گفتند عرش خدا را می لرزاند…دلم از همانها می خواست…می خواستم ستونهای عرش خدا را بلرزانم و آسمانش را روی سر آدمهایی مثل سلطانی تخریب کنم…می خواستم..اما مادرم قدغن کرده بود…گفته بود این کارها..این نفرینها…این آه کشیدنها..دل خودمان را هم سیاه می کند…گفته بود نیازی نیست ما آه بکشیم…خدا حواسش هست…خودش حواسش هست…!

با ترمز اتوبوس…آهم را در سینه خفه کردم و پیاده شدم…!

با چند قدم خودم را به مغازه کفش فروشی رساندم..کالج صورتی پشت ویترین نبود..اما کتانی سبز…چرا…! پول را از کیفم در آوردم و با احتیاط شمردمش…چهارصد هزار تومان…!دوباره به کتانی سبزم نگاه کردم و پس از آن به کفشهای پوست انداخته خودم…کمی پایم را تکان دادم…قطعاً این کفشها می توانستند یک ماه دیگر هم دوام بیاورند…! “باید” دوام می آوردند…!
دانیار

دود…خاک…جیغ…خون…ضجه هایی که حتی یک لحظه هم آرام نمی گرفتند…آتشی که همه چیز را وحشیانه در کام خودش فرو می برد…فضای تنگی که در آن اسیر بودم…با آن روزنه کوچک که…دوباره صدای جیغ شنیدم…خنده های پرصدای چند مرد…چند مرد غول پیکر و ترسناک…از روزنه می دیدمشان…دیدم که به سمت ما می آیند…تمام بدنم لرزید…کسی محکم در آغوشم گرفته بود…کسی دستش را بر دهانم گذاشته بود…مردها آمدند…نزدیک مخفیگاه ما شدند…صدایشان هر لحظه قوی تر می شد…دیدم که دستشان را دراز کردند…دیدم که مرا گرفتند…دیدم…

با وحشت از خواب پریدم…بلافاصله روی تخت نشستم…تمام تنم عرق کرده بود…لعنتی…باز هم این کابوس…باز این وحشت تمام نشدنی…! دستی به گردنم کشیدم و عرق پیشانی ام را پاک کردم و از تخت بیرون رفتم…شلوارم روی زمین افتاده بود…پوشیدمش…یخچال کوچک کنار اتاق را باز کردم و شیشه کوچک آب معدنی را برداشتم بی محابا سر کشیدم…آب از کناره های لبم راه گرفت و روی بدن آتش گرفته ام ریخت…با پشت دست دهانم را پاک کردم.فندکم را برداشتم و سیگار را میان انگشتانم قرار دادم و روشنش کردم و دوباره روی تخت نشستم…دست چپم را ستون پیشانی ام کردم و با دست راست سیگار را بر لب گذاشتم و پک محکمی بر آن زدم.

-دنی؟

جوابش را ندادم.در تاریکی دیدم که از روی مبل بلند شد و ربدوشامبر مشکی اش را دور اندام باریکش پیچید.

-دنی…عزیزم؟

دوباره یک پک دیگر بر سیگار.

-چی شده عشقم؟بد خواب شدی؟

کنار پایم نشست.چشمانم را به صورت زیبایش دوختم.سیگار نصفه را توی جا سیگاری خاموش کردم و گفتم:

-تو چرا هنوز اینجایی؟

نگاه مستاصلش به صورتم خیره ماند.

-مگه نگفته بودم برو؟

توانستم بغض دویده به گلویش را از غم چشمانش بخوانم.بلند شدم و به کنار پنجره رفتم.تا یک هفته دیگر کارم در این شهر کویری تمام می شد و به تهران برمی گشتم…اما تا آن موقع چطور باید این موی دماغ را تحمل می کردم؟

-دنی تو چرا اینقدر بی رحمی؟

با خشم به سمتش چرخیدم.

-اولا هزار بار گفتم اسم من دانیاره نه دنی…دوما از اولم شرط من همین بود…!

با انگشت به سینه ام کوبیدم.

-من از اینکه کسی موقع خواب کنارم باشه بدم میاد.

با ناله گفت:

-من که رو مبل خوابیدم.

سعی کردم فریادم را خفه کنم:

-اما تو اتاق من خوابیدی.گفتی خوابت که ببره می رم.به این شرط بهت اجازه دادم بمونی.پس لطفا بگو چرا هنوز اینجایی؟

آرام نزدیکم شد.

-می خواستم یه شب کنار تو بودن رو تجربه کنم.

بی اختیار از شدت نفرت صورتم را جمع کردم.

-می دونم تو این چیزا رو درک نمی کنی…اما من دوستت دارم.

و پشت بند این جمله، با دست چهره اش را پوشاند و زار زار گریست.صدای گریه اش روی اعصابم بود.پنجره را گشودم و کمی از هوای خنک کویری را بلعیدم.

-خیله خب…کافیه…حالا زودتر لباست رو بپوش و برگرد به اتاقت.فکر نمی کنم قصد داشته باشی کل کمپ رو از رابطمون خبردار کنی.

صندلش را روی زمین کشید…از خرخری که به گوشم رسید متوجه شدم که می خواهد لباس بپوشد…هوای خنک…هوش و حواسم را فعال کرده بود…چرخیدم و دیدم که بند ربدوشامبرش را باز کرد و به گوشه ای انداخت.شانه های کوچک و ظریفش از شدت هق هق می لرزید.نسیم ملایمی که می وزید موهایش را تاب می داد.موبایلم را از کنار تخت برداشتم.ساعت سه صبح بود.هنوز تا بیدار شدن کمپ وقت داشتیم…حتی بیشتر از دو ساعت…نزدیکش شدم…بلوزش را از دستش گرفتم و دستانم را از پشت روی شکمش حلقه کردم.سرم را توی گودی گردنش فرو بردم و بوی خوشش را نفس کشیدم…

-دانیار…چرا باور نمی کنی دوستت دارم؟

حرکت دستانم متوقف شد…حرکت لبهایم نیز…حال خوشم خدشه دار شد…از خودم جدایش کردم…خم شدم و بلوزش را از زمین برداشتم و به دستش دادم.

یعنی…به سلامت..!
شاداب

ساعت سه شادی را به خانه رساندم و بدون اینکه فرصت کنم حتی یک لیوان آب بخورم به شرکت بازگشتم.خوشبختانه سلطانی حضور نداشت.کیفم را روی میز گذاشتم و بی هدف دور خودم چرخیدم.نمی دانستم باید چکار کنم.توی شرکت هم که پرنده پر نمی زد.مردد به سمت اتاق دیاکو رفتم و چند ضربه آهسته به در کوبیدم.با شنیدن صدایش نفس راحتی کشیدم و داخل شدم. روی مبل نشسته بود و غذا می خورد.بوی کباب اشتهایم را تحریک کرد.نفس عمیقی کشیدم و سلام کردم.چون دهانش پر بود با سر جوابم را داد و اشاره کرد که بنشینم.

مقابلش نشستم و به عادت همیشه زانوهایم را بهم چسباندم.

-ببخشید که بد موقع مزاحم شدم.می خواستم شرح وظایفم رو بدونم.می رم و چند دقیقه دیگه برمی گردم.

در حالیکه لیوان دوغ را سر می کشید…با حرکت ابرویش مانع برخاستنم شد.سرم را پایین انداختم و منظر ماندم.از جعبه سفید و صورتی روی میز…یک برگ دستمال کاغذی خوش رنگ و نگار بیرون کشید و دور دهانش را پاک کرد.

-زود اومدی.

در حالیکه از طپش کر کننده قلبم و یخ کردن دستانم به شدت معذب بودم گفتم.

-بعد از مطب دکتر مستقیم اومدم اینجا.ترسیدم دیر بشه.

به مبل تکیه داد و پایش را روی پا انداخت.

-امیدوارم همیشه همینقدر وقت شناس باشی.ناهار خوردی؟

آب دهانم را قورت دادم.

-بله.

-خانوم سلطانی چیزی یادت نداد؟

سرم را به علامت نفی تکان دادم.

بلند شد.

-خیله خب…بریم بیرون تا بهت بگم باید چیکار کنی.

با فاصله..پشت سرش راه افتادم.پشت میز نشست و گفت:

-بیا اینجا…

کمی نزدیک شدم.کامپیوتر را روشن کرد و گفت:

-فعلا بیشتر از اون چیزی که بلدی ازت انتظار ندارم.همینکه بتونی نامه ها رو تایپ کنی و جواب تلفنا رو بدی کافیه.این دکمه قرمز رو می بینی؟ هر وقت خواستی با من تماس بگیری این دکمه رو فشار می دی. این دکمه بنفش هم واسه وقتیه که می خوای تماسای خارج از شرکت رو به من وصل کنی.

با دقت به حرکات دستانش نگاه کردم…بی حواس دستم را روی صندلیش گذاشتم و کمی خم شدم…انگار فراموش کرده بودم این مردی که اینچنین نزدیکش شده ام دیاکوست…!

-این دکمه سبز مال چیه؟

-این ماله فاکسه.با این فاکس رو استارت می کنی.

کمی پیشانی ام را خاراندم و گفتم؟

-استارت می کنم؟

دسش را کنار دستم گذاشت.

-ببین وقتی بخوای یه چیزی رو فاکس کنی…کاغذ رو اینجا می ذاری… این دکمه رو می زنی و بعد شماره رو می گیری.

ابروهایم را بالا انداختم…چه دستگاه عجیب و غریبی بود..به هر چیزی شباهت داشت به جز تلفن…

آه کشیدم و راست ایستادم…لحظه ای نگاهم به صورتش افتاد.لبخند ملایمی روی لبش نشسته بود…تازه متوجه موقعیتم شدم…برای اینکه به من برخورد نکند خودش را به گوشه صندلی کشانده بود…هول کردم و بی هوا گفتم:

-وای ببخشید.

نمی دانم چرا…اما خنده اش شدت گرفت.بدون اینکه چشم از صورت قرمز شده من بگیرد گفت:

-نگران نباش…خیلی زود راه می افتی…یکی دوبار اشتباه قابل اغماضه…پس نترس.

و بعد از جا برخاست…برای جلوگیری از عدم اصابت با هیکل تنومندش چند قدم عقب رفتم. دوباره لبخند شاداب کشی زد و گفت:

-هر جا گیر کردی بیا بپرس.اگه دوست داشتی می تونی بری و با واحدای دیگه هم آشنا شی…هر وقتم دستت خالی شد بشین و با کامپیوتر تمرین کن.

سریع گفتم:

-چشم.

سرش را تکان داد و گفت:

-خوبه.

و به اتاقش برگشت.همینکه در را بست خودم را روی صندلی انداختم…دستم را روی سینه ام گذاشتم…از هیجان این همه بودن با دیاکو…در قلبم عروسی برپا بود..!

هنوز جند دقیقه نگذشته بود که در سالن باز شد و مردی آبی پوش داخل آمد و جعبه ای به دستم داد.با تعجب نگاهش کردم.با بی حوصلگی گفت:

-آقای حاتمی دستور دادن واستون ناهار بیاریم.
تبسم تند و بی وقفه سوال می پرسید و مهلت حرف زدن به من نمی داد.در پایان وقت اداری روز اول کارم…دنبالم آمده بود و می خواست در عرض چند ثانیه از همه چیز مطلع شود.

-د حرف بزن دیگه…یه چی بگو معلوم شه لال نیستی.

خندیدم.

-مگه تو مهلت می دی؟

از سلطانی فاکتور گرفتم و بقیه اتفاقات را مو به مو تعریف کردم.دهانش باز مانده بود.با تعجب گفت:

-ای ول دیاکو…شنیده بودم خیلی با مرامه ولی باورم نمی شد…!

چهره مردانه اش را تجسم کردم و گفتم:

-نمی دونی چقدر خاکی و مهربونه.زیاد بروز نمی ده ولی حواسش به همه چی هست.خیلی هم هوای کارمنداش رو داره.هرکی می ره تو اتاقش با دعای خیر میاد بیرون.تازه من هنوز یه نصفه روزه که اونجام و این همه خوبی ازش دیدم.

تبسم کولی اش را روی شانه انداخت و گفت:

-میگن محیط کارش هم خیلی سالمه.از قرار از اون کردای با غیرته که رو ناموس دخترای کره مریخ هم تعصب داره چه رسیده به کارمنداش…قدر این شرایط رو بدون.تو این جامعه…حتی تو محیط دولتی هم نمی تونی اینقدر راحت رفت و آمد کنی…!

کمی مکث کرد.

-ولی در مورد برادرش حرفای خوبی نمی زنن.مراقبش باش.می گن از یه پشه ماده هم نمی گذره.تازه می گن معتادم هست.با کمال تاسف همکار خودمونه.ارشد سازه های هیدرولیکی داره.فکر نمی کنم زیاد تو اون شرکت رفت و آمد کنه.ولی به هر حال اگه دیدیش احتیاط کن.

خندیدم.

-یه جوری در موردش حرف می زنی انگار خفاش شبه.

چشمانش را ریز کرد و صدایش را پایین آورد…انگار که می خواهد در مورد یک داستان جنایی حرف بزند.

-والا بچه های دکترای خودمون می شناسنش.خوبم می شناسنش.این چیزی که اینا تعریف می کنن دست کمی از خفاش شب نداشته…می گن چشماش عین دو تیکه شیشه رنگیه…بی هچ حسی…بی هچی عشقی…می گن حتی داداشش رو هم دوست نداره..اصلا هیچ کس رو دوست نداره…می گن به یکی از دخترای دانشگاه تجاوز کرده…ولی دختره از ترس آبروش صداشو در نیاورده…می گن اهل این مواد مخدرای عجیب و غریبه…تازه…می گن همیشه یه چاقوی ضامن دارم تو جیبشه…!

حس کردم مو بر تنم راست شد…در تاریکی شب…این صحنه وحشتناکی که تبسم برایم مجسم کرد..لرزه بر اندامم انداخت.

-می گن تا حالا سه تا دختر رو مجبور به سقط جنین کرده و هزار تا دختر رو بی آبرو…! می گن هرکی باهاش در افتاده ورافتاده…! می گن یه بار به جرم حمل سلاح سرد دستگیر شده…می گن چندین بار تا مرز اخراج از دانشکده پیش رفته اما هیچ وقت حراست نتونسته چیزی رو علیهش ثابت کنه…!

نفسم از این همه سیاهی بند رفت.بیشتر از تصور اینکه دیاکو چه عذابی از دست این شیطان می کشد قلبم گرفت.

-این چیزی که تو می گی خود شیطونه…

-دقیقاً…ولی می دونی یه چیزی که حتی استادامونم هنوز که هنوزه ازش یاد می کنن چیه؟

با استفهام نگاهش کردم.

-هوش فوق العاده ای داره…و همین ترسناک ترش می کنه…چون هیچ وقت هیچ مدرک جرمی از خودش به جا نمی ذاره..!

ضربه محکمی به بازویش زدم.

-درد بگیری تبسم…می ذاری امشب بدون کابوس بخوابیم یا نه؟

بلند خندید.

– به خدا راست می گم.اینا رو از همکلاسی های خودش شنیدم.راستی…یه کلیه هم بیشتر نداره…اونم مال دیاکوئه.

بی اختیار ایستادم.

-چی؟

چشمک غلیظی زد.

-بله…وقتی دانشجوی کارشناسی بوده کلیه هاش از کار می افتن.دیاکو هم معطل نمی کنه و کلیه خودش رو می ده بهش.

شانه ای بالا انداخت و گفت:

-ولی از قرار…همچنان…واسه داداشه…تره هم خرد نمی کنه.

هنوز گیج بودم.

-تو اینهمه خبر رو از کجا گیر آوردی؟

یک لنگه ابرویش را بالا برد و دستانش را به سینه اش زد و گفت:

-خبرگزاری تبسم تی وی کوچیک شماست..!
دیاکو

صفحه ساعت مچی را چرخاندم و عقربه ها را نگاه کردم.ده و نیم شب…! کش و قوسی به بدنم دادم…کامپیوتر را خاموش کردم…کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.مانیتور میز منشی چشمک می زد.خودم از شاداب خواسته بودم خاموشش نکند تا دستورهای پرینتم را به کامپیوتر او منتقل کنم.خسته بودم..خیلی…یک لحظه خواستم بی خیال خاموش کردنش بشوم اما پشیمان شدم.پشت میز نشستم و موس را تکان دادم.مانتیور روشن شد…صفحه ای باز بود…با کنجکاوی نگاهش کردم….آموزش اکسل…! بی اختیار لبخند زدم…چقدر این دختر راحت مرا می خنداند…کاغذی هم روی میزش بود…تک تک جملات را یادداشت کرده بود..بعضی جاها با خودکار آبی…بعضی جاها با قرمز و مشکی…! اما انگار فراموش کرده بود با خود ببردش…سخت کوشی و عزت نفس این دختر مرا یاد خودم می انداخت.وقتی امروز به خاطر نیازش در مقابل بدرفتاریهای سلطانی سکوت کرد…وقتی با وجود لبهای ترک خورده و رنگ و روی پریده حاضر نشد به غذا نخوردنش اقرار کند…وقتی به خاطر خواهرش…باز هم با همان کفشهای پاره و درست سر وقت به شرکت آمد…وقتی گفت پایان نامه سال بالاییهایشان را با کامپیوتر سایت تایپ می کند…وقتی آنگونه مردانه قول داد که با استفاده از کتابهای دانشگاه فتوشاپ کار کند…یاد خودم افتادم…! یاد روزهایی که مثل یک گربه ماده، دانیار را به دندان می کشیدم و برای گرسنه نماندن شکمش، خودم را به آب و آتش می زدم…یاد روزهایی که به خاطر غرغرهای رییسم قید درس و دانشگاه را هم زدم…! یاد روزهایی که دانیار می پرسید “غذا خوردی”؟ و من می گفتم…”آره.وقتی تو مدرسه بودی خوردم” در حالیکه نخورده بودم…یاد روزهایی که نایلون روی کفشم می کشیدم تا کمتر نفوذ باران و برف را میان انگشتان یخ زده ام حس کنم…یاد شبهای سرد کردستان…و شبهای سردتر و تلخ تر تهران…!

سرم را به پشتی صندلی تکان دادم و چشمم را بستم.

این دختر نوزده ساله هم خواهری داشت که برایش از خودش عزیزتر بود…مثل من…! برایش هرگونه سختی و تحقیری را تحمل می کرد…مثل من…! برایش زیر بار هرگونه مسئولیت و کار شرافتمندانه ای می رفت…مثل من…!برایش از خودش می گذشت…مثل من…!
این دختر نوزده ساله…درست مثل من…قید جوانیش را زده بود…قید خوشی اش را زده بود…قید خواسته ها و علایقش را زده بود…چشمش را روی ویترینهای رنگارنگ این شهر بسته بود…قید ابتدایی ترین نیازهایش را زده بود…درست مثل من…!
این دختربچه معصوم…امروز…همانجایی ایستاده که من بیست و چهار سال پیش ایستاده بودم…! همان دردی را می کشد که من بیست و چهار سال پیش تحمل کرده بودم…!همان حقارتی را به جان می خرد که من بیست و چهار سال پیش به جان خریدم…! او برای خواهرش…من برای برادرم…!

موبایلم را از جیبم درآوردم و در حالیکه امیدی به شنیدن صدایش نداشتم اسمش را لمس کردم.بعد از چهار-پنج بوق جواب داد…بالاخره یکبار جوابم را داد.

-بله دیاکو؟

ههه…این تمام هیجانش از مکالمه با برادرش بود…

-سلام داداش.خوبی؟

چند لحظه مکث کرد.

-خوبم.کاری داشتی؟

شقیقه ام تیر کشید و دردش را تا خود قلبم منتشر کرد.

-فقط می خواستم حالت رو بپرسم.

صدایش از همیشه گرفته تر…سردتر…خسته تر…به نظر می رسید.

-نمی خواد اینقدر نگران من باشی.خبرای بد زود می رسه!

احساس کردم معده و روده ام در هم می پیچند.

-باشه داداش.منتظرتم.مراقب خودت باش.

بدون هیچ حرفی..حتی یک خداحافظی ساده…قطع کرد.
شاداب

-سلام…من اومدم.

شادی دراز کشیده بود و سرش را روی پای مادرم گذاشته بود.مادر به سردی جوابم را داد.شادی اما…برخاست و به سمتم آمد.گونه ام را بوسید و کیفم را از دستم گرفت.

-دندونت خوبه؟دیگه درد نداری؟

سرش را تکان داد.

-همون اولش درد می کرد.الان دیگه خوبه.

مادر بلند شد و به اشپزخانه رفت و در همان حین گفت:

-دست و روت رو بشور تا واست شام بیارم.

به اتاق رفتم و بلوز شلوار راحتی پوشیدم و آبی به صورتم زدم و برگشتم.اخمهای مادر همچنان درهم بود.علتش را می دانستم اما پرسیدم.

-چرا بداخلاقی تپلم؟

ظرف کتلت را با نان و کمی سبزی مقابلم گذاشت.

-شامت رو بخور بعداً حرف می زنیم.

لقمه بزرگی درست کردم و قبل از اینکه در دهانم بگذارم گفتم:

-شما خوردین؟

مادر عینکش را زد و با لباس عروسی مشغول شد.

-آره.راحت باش.

مقداری سبزی در دهانم چپاندم و گفتم:

-به خاطر اینکه بهت نگفتم کار پیدا کردم عصبانی هستی؟

با خشونت سوزن را در لباس فرو کرد و گفت:

-بله دیگه…خودسر شدی…بزرگ شدی…بزرگتر نداری…خودت تصمیم می گیری…خودت اجرا می کنی…منم که اینجا مترسک سر جالیزم…!

گاز بزرگی به لقمه ام زدم و گفتم:

-دیروز می خواستم بهت بگم…ولی بحث خونه رو پیش کشیدی..اعصابم بهم ریخت…اصلا یادم رفت.صبحم که می خواستم برم خواب بودی.دلم نیومد بیدارت کنم.

مادر لباس را به گوشه ای پرت کرد و گفت:

-کی به تو گفته بری سر کار؟منکه هنوز نمردم.بالاخره یه خاکی تو سرم می ریختم.اینهمه جون کندم که شما درس بخونین و به یه جایی برسین.اونوقت تو به همین راحتی قید همه چی رو می زنی؟بدون اینکه به من بگی؟بدون اینکه اجازه بگیری؟

ظرف غذا را کنار می زنم.خودم را جلو می کشم و چهار زانو مقابلش می نشینم.صورت زیبا اما شکسته اش پر ازز غصه است…پر از درد..پر از نگرانیهای مادرانه.دستم را روی دستش می گذارم.انگشتانش از بس که سوزن در دست گرفته اند خمیده شده اند.بوسه ای بر پوست زبرشان می زنم و می گویم:

-قربونت برم من…کی گفته قید درسمو زدم؟مگه میشه تو رو به آرزوت نرسونم.مگه میشه حسرت خانوم مهندس شدن رو به دل تو و خودم بذارم؟مگه میشه چشم رو این همه زحمتت ببندم؟به خدا حواسم هست.اینکارو تبسم واسم پیدا کرده.نیمه وقته.رییس شرکتم از بچه های دانشگاه خودمونه.گفته هر وقت کلاس نداشتم برم اونجا.یه شرکت طراحیه.تیزر و بنر می سازن.واسه صدا و سیما…یا بیلبوردهای تبلیغاتی…پولشم هنوز زیاد نیست.ماهی چهارصد تومنه.اما خب واسه ما خیلیه.یه کمک خرجیه.حداقل هزینه کتاب و دفتر منو شادی رو تامین می کنه.اینجوری کمتر به تو فشار میاد.منم کمتر عذاب می کشم.

مادر عینک را از چشمش برداشت و گفت:

-می دونم به فکر منی…می دونم عزیزم…اما اگه واقعا دوست داری منو خوشحال کنی بچسب به درست.این نگرانیا رو بذار واسه وقتی که من مردم.

حتی فکرش هم اشک به چشمم آورد.با بغض گفتم:

-مامان…!

دستش را روی لبم گذاشت:

-عزیزم…دخترم…گلم…نفسم…هم ه زندگی من شما دو نفرین.جامعه گرگه.آخه من چه می دونم اینجایی که تو می ری چجور جاییه.آدماش کین؟هدفشون چیه؟تو مثه یه بچه آهویی…معصوم..بی غل و غش…طعمه خوبی واسه این شیر و شغالای درنده ای..به خدا تا شما می رین مدرسه و دانشگاه و بر می گردین..دل من هزار راه می ره…بس که ساده این…بس که پاکین..بذار درست تموم شه…واسه خودت کسی بشی…یه کم تجربه کسب کنی…اونوقت من خودمو بازنشست می کنم و جامو می دم به تو…اما الان تو فقط باید به درست فکر کنی…!

دوباره دستش را بوسیدم.قطره اشکم پوستش را تر کرد.

-به خدا جای بدی نیست…خودت بیا ببین…یه عالمه آدم اونجا کار می کنن…هم زن…هم مرد…رییس شرکتمون از اون کردای متعصبه…من می شناسمش.یه سال و نیمه که تو دانشگاه می بینمش.می گن دنیا دیده ست…سختی کشیدست…تو این مدت هنوز یه حرکت سبک ازش ندیدم.خیلی سنگین و متینه…اصلا سرش رو بلند نمی کنه.خیلی هم تو کارش موفقه.

مادر موهایم را نوازش کرد و گفت:

-مگه نمی گی دانشجوئه؟

بلافاصله جواب دادم:

-آره دانشجوئه…ولی سنش کم نیست..سی و سه چهار سالشه…می گن به خاطر کار مجبور شده درس رو بی خیال شه…از این بچه پولدارای بی درد نیست…از اونایی نیست که یه شبه پولدار شدن…با زحمت به اینجا رسیده…پخته ست…عاقله…خیلی هم محجوبه…اگه خودت یه بار بیای ببینیش خیالت راحت میشه.

مادر موهایم را تار تار از هم جدا کرد:

-دلم راضی نیست شاداب…!راضی نمیشه…!نگرانم…نگران خودت…نگران درست…نگران سلامتیت…!

توی چشمان همیشه غمگینش خیره شدم و گفتم:

-مامان جونم…قربونت برم..من دیگه بچه نیستم…نوزده سالمه…ببین…نوزده ساله که داری جورمو می کشی…الان دیگه نوبت منه که یه باری از رو دوشت بردارم.مگه کمن آدمایی که هم درس می خونن هم کار می کنن؟به خدا نمی ذارم به درسم لطمه وارد شه…برعکس…وقتی می بینم اینقدر فشار روته و من هیچ کاری از دستم برنمیاد بیشتر به درسم ضربه می زنه…چون نمی تونم تمرکز کنم..همش فکرم پیش توئه..پیش چشمات که روز به روز داره ضعیف تر میشه…پیش آرتوروز گردنت..پیش درد مفاصلت…ولی وقتی کار کنم…دلم خوش می شه…ذهنم باز میشه…درسم بهتر تو سرم می ره…این آقای حاتمی…رییس شرکتمون…چون هم دانشگاهی هستیم…چون شرایطمو می دونه..هوامو داره…گفته کار یادم می ده…گفته نمی ذاره از درسم عقب بمونم…به خدا خیلی مرد خوبیه…خیلی دست خیر داره…نه فقط واسه من…واسه همه…! من قول می دم بهت…هیچ مشکلی پیش نمیاد…قول می دم.

ملتمسانه نگاهش کردم.در نگاهش همچنان دودلی موج می زد.دستش را صورتم گذاشت و گفت:

-پس باید قول بدی هرجا که حس کردی درست…شرافتت و احساست در خطره…سریع عقب بکشی…قول می دی؟

مادرم..چقدر خوب فهمیده بود که احساسم در خطر است…!

با ذوق صورتش را بوسه باران کردم و گفتم:

-قول می دم…قول می دم…!

*************
شب…قبل از اینکه به خواب روم…به قولم اندیشیدم و به احساسی که از روز اول دیدن دیاکو…درگیر شده بود…! روی برف لغزیده بودم…درست مقابل دانشگاه…! زمین را در نزدیکی صورتم دیدم که ناگهان دستی کمرم را در بر گرفت و مرا در آغوش کشید و آرام گفت:

-برفها یخ بستن…قدمهات رو محکمتر بردار دختر خانوم…!

و بعد رهایم کرد…شاید بودن در آن پناهگاه عضلانی…به چند ثانیه هم نکشید…و آن صدای گرم و خواستنی…هرگز بیش از همان یک جمله با من حرف نزد…اما از آن پس…چشمان من همیشه و همه جا جستجوگر آن داغی مطبوع و آن قدرت ناب بود…در حالیکه چشمان او…آنقدر غریبه بود…که مجبور شدم به خودم بقبولانم…آن روز…آن مرد…حتی به صورت مبهوت و گر گرفته ام نگاه هم نکرده بود…!
دانیار

به محض ورود به اتاق بلوزم را در آوردم و گوشه ای انداختم…عجب آب و هوای مزخرفی داشت این کویر.شبها سرد و روزها خود جهنم..! وان را پر از آب نیمه سرد کردم و در آن فرو رفتم…سرم را روی لبه پشتی وان گذاشتم و پلکم را بستم.به محض گرم شدن چشمانم در زدند.حدس زدم مهتا باشد…در نتیجه بی خیالش شدم..اما چند دقیقه بعد صدای مهندس ایزدی به گوشم رسید…زیرلب فحش رکیکی نثارش کردم و از وان بیرون آمدم.حوله ای به دور خودم پیچیدم و در را باز کردم.لعنتی…مهتا هم کنارش بود…! به حمام برگشتم و جهت حفظ ظاهر لباس پوشیدم.

مهندس ایزدی هیکل گردش را توی مبل جا داد و گفت:

-مهندس اومدیم پا درمیونی.

اخم هایم را در هم فرو بردم و بدون هیچ حرفی نگاهش کردم.

-قضیه این دو تا کارگری که امروز اخراجشون کردی…بنده خداها زن و بچه دارن…

خیالم راحت شد…پس ربطی به مهتا نداشت.برای خودم شربت ریختم و پارچش را با دو عدد لیوان روی میز مقابلشان گذاشتم.

-حالا یه اشتباهی کردن…قبول…ولی این تنبیه خیلی زیاده واسشون…کلی پیش خانوم مهندس عز و جز کردن..حقم دارن به خدا…!

لبم را به نشانه پوزخند کج کردم و در حالیکه شربتم را مزه می کردم گفتم:

-وقتی می گم این جور کارا…اینجور جاها…کار زن نیست…جای زن نیست…واسه همین چیزاست…با یه کم التماس رو گندی که زدن سرپوش می ذارن…بعدشم این خانوم میاد پیش شما و از احساسات لطیف پرستانه شما سواستفاده می کنه…شما هم میای پیش من و تصمیمی رو که گرفتم زیر سوال می بری و بهم می گی چی درسته…چی غلطه.

هر دو با چشمان گرد شده نگاهم کردند.کمی دیگر از شربتم را نوشیدم.

-تصمیم من همونه…اون دو تا کارگر دیگه سر پروژه های من نمیان.

مهتا با قهر و غضب گفت:

-آقای مهندس…نون آدما چیزی نیست که بشه اینطور بی رحمانه در موردش تصمیم گرفت و قطعش کرد.

هیچ تلاشی برای مخفی نمودن خنده ام…نکردم…! ابروهایم را بالا انداختم و با استهزا گفتم:

-جداً؟ جون آدما چطور؟یه کم اونورتر بینیتون رو هم ببینین خانوم مهندس…اگه به خاطر اشتباه این دو تا کارگر…به خاطر پس و پیش گذاشتن چند تا آجر…یه شبی که شما تو خواب ناز تشریف دارین…این سد بشکنه…و اون حجم آب به خونه های روستایی دور و برش برسه…می دونین چه فاجعه ای به بار میاد؟ اون وجدان حساستون می تونه جوابگو باشه؟ اون دل رحیمتون می تونه با این قضیه کنار بیاد؟

لیوان شربت را روی میز کوبیدم.

-از نظر من جون آدما در اولویته.شما هم اگه خیلی ناراحتین از یه راه دیگه…یه کار دیگه.. یه فکری واسه نون اون دو نفر بکنین.چون واسه من اهمیتی نداره…این دو نفر می شن مایه عبرت… تا بقیه کارشون رو درست انجام بدن و دقیق باشن.

مهندس ایزدی سری تکان داد و گفت:

-البته حق با شماست…ولی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا