پارت 10 جلد دوم دیانه
-نیازی به جبران نیست. هر کسی جای شما بود باز کمکش می کردم.
-بله اما بازم لازم بود تشکر کنم. امیدوارم بتونم روزی جبران کنم.
-احتیاجی نیست!
با هم سوار ماشین شدیم. کلید انداخت و وارد خونه شدم. نگاهم به نهال افتاد.
چقدر دلم برای این دختر تنگ شده بود! اومد سمتم.
-واای چقدر دلتنگت بودم.
اخمی کرد.
-پس چرا احوالم و از امیریل نپرسیدی؟
آروم، طوری که داداشش نشنوه گفتم:
-روم نشد!
-عیب نداره … اومدم چند روزی ببرمت خونمون.
-من و؟!
-اوهوم!
-اما من دارم بر می گردم.
اخمی کرد.
-غلط کردی … باید چند روز بیای؛ به من ربطی نداره! انقدر ازت برای مامان تعریف کردم که ندیده عاشقت شده. آقا امیریل، شما هم مامان گفته باید بیای!
-کی جرأت داره دستور مامان خانم رو رد کنه؟
نیش نهال باز شد. قرار شد با هم به خونه ی پدری امیریل بریم.
از لباسهایی که خریده بود یکی که از همه مناسب تر بود رو پوشیدم.
سوار ماشین امیریل شدیم. ماشین کنار خونه ای ویلائی نگه داشت.
با هم پیاده شدیم. کمی استرس داشتم. نهال اومد کنارم.
-چیه؟ مگه دارم به کشتارگاه می برمت؟! تو مامانمو ندیدی، انقدر مهربونه …
لبخندی برای تأیید حرفهاش زدم. وارد خونه شدیم.
خدمتکاری در رو باز کرد و به ترکی چیزی گفت.
زنی تقریباً هم سن خاله با چهره ای زیبا و آراسته اومد سمتمون. نهال با اشتیاق گفت:
-مامان خوشگلم، اینم دیانه که ازش تعریف می کردم.
خواستم دست بدم که به گرمی بغلم کرد.
-سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی.
بغلش یه آرامش خاصی داشت. خدمتکار برای پذیرایی اومد. امیریل با فاصله از ما روی مبل تک نفره ای نشسته بود.
-مامان، بابا کجاست؟
-تو راهه … تو نمیخوای بیای شرکت پدرت دست تنهاست؟
-من که همون اول بهتون گفتم؛ روحیات من به کارهای شلوغ و پر دردسر نمیخوره.
نهال خندید.
-من موندم تو با این اخلاق تندت چطور نقاش شدی؟
-مگه به اخلاقه؟
-والا تا جائی که منم میدونم یه نقاش موهاش و دم اسبی می بنده، لباسهای ژولیده می پوشه و کلی حرفهای رمانتیک میزنه!
از حرفهای نهال خنده ام گرفته بود. امیریل نگاه گذرایی بهم انداخت.
لبم رو دندون گرفتم تا متوجه خنده ام نشه. رو کرد به نهال:
-اینی که تو میگی بیشتر شبیهه یه شکست خورده ی عشقیه تا یه شاعر!
نهال سری تکون گفت یادم نبود یه شغل دیگه ام داری
با ورود پدرش همه بلند شدیم. پدر نهال اصالتاً ترک بوده و توی یه سفر کاری عاشق مادر نهال شده.
بعد از کلی رفت و آمد با هم ازدواج کردن و برای زندگی به ترکیه اومدن.
بالاخره روزی که قرار بود به ایران برگردم رسید. جز مدارکم هیچی همراهم نبود.
نهال بغلم کرد. با صدایی که بغض داشت گفت:
-خیلی دلم برات تنگ میشه.
-دل منم، اما قول بده حتماً بیای ایران.
-بخاطر دیدن توام شده حتماً میام.
رو به روی امیریل ایستادم. نگاهم رو به چهره ی آشناش دوختم. عجیب من و یاد احمدرضا می انداخت.
-ممنونم بابت کمک هاتون.
-کاری نکردم اما فکر می کنم لازمه حتماً چند جلسه بری مشاوره.
-مشاوره؟
-بله البته اگه دوست داشته باشی.
نهال: خوب چرا این مدت که ترکیه بود خودت باهاش انجام ندادی؟
-مگه …؟
نهال پرید وسط حرفم:
-بله، امیریل روانشناس بالینیه … اما خوب متأسفانه چند ساله مطبش رو جمع کرده و تعداد محدودی رو تو خونه قبول می کنه.
پس اون دختری که اون روز اومد، برای مشاوره اومده بود! لبخندی زدم.
-حالا که نشد اما شاید یه روز رفتم برای مشاوره.
خداحافظی کردم و بعد از اعلام پروازم سوار هواپیما شدم.
نفسم رو بیرون دادم … استرس داشتم … پشت در ویلا ایستادم … نگاهی به خونه انداختم.
نمیدونستم مونا بود یا نه! دستم روی زنگ رفت که ماشینی از کنارم رد شد و جلوی در خونه ی پارسا ایستاد.
دستم و از روی زنگ برداشتم. پارسا از ماشین پیاده شد.
با دیدنم تعجب کرد و اومد سمتم. تو دو قدمیم ایستاد.
-دیانه؟!!
-سلام. از …
نذاشت حرفم کامل بشه و صدای سیلی که به صورتم خورد تو تاریکی کوچه منعکس شد.
صورتم سوخت. ناباور دستم و روی صورتم گذاشتم. صدای زنانه ای با ناز پارسا رو صدا کرد.
-تو کدوم گوری بودی؟ … اصلاً برای چی برگشتی؟ … هر قبرستونی بودی همونجا میموندی!
بغضم رو قورت دادم.
-تو حق نداری دست روی من بلند کنی!
خم شد روی صورتم.
-تو حتی لیاقت همین سیلی رو هم نداشتی! معلوم نیست تا الان کجا بودی!
-به تو هیچ ربطی نداره!
عصبی دست کشید لای موهاش. دختری اومد سمتمون.
-چی شده پارسا؟ … این خانوم کیه؟!
-هیچی عزیزم!
نگاهم رو از هر دوشون گرفتم. دستم و روی زنگ گذاشتم.
پارسا همراه همون دختره رفتن. جای دستش هنوز می سوخت.
دیگه داشتم ناامید می شدم که در حیاط باز شد. مونا، بهارک به بغل جلوی در ظاهر شد.
-دیانه …!!
بغضم شکست و خودم رو پرت کردم توی آغوشش. مونا با صدای لرزونی گفت:
-احمق، تو کجا بودی؟
-بهت میگم، فقط بذار آروم بشم!
بهارک رو بغل کردم و روی مبل نشستم. مونا رو به روم نشست.
-تو چرا به هیچ کس نگفته بودی که داری میری ترکیه؟ نمیدونی وقتی تلفنت رو دیگه جواب ندادی چه حالی شدم …
چند روز صبر کردم اما هیچ خبری ازت نبود … مجبور شدم به پسرخاله ات زنگ بزنم. یک هفته هر دو در به در دنبالت بودیم اما بی فایده بود!
کم کم همه فهمیدن؛ وااای نمیدونی وقتی پارسا فهمید چیکار کرد!
-وای موناااا … اگر بدونی چی شد!
چشمهام پر از اشک شد. مونا اومد کنارم روی مبل نشست.
-آخه دختر حسابی، تو نمی گی ما نگرانت میشیم؟ نباید یه زنگ می زدی، … حداقل به من!
بغضم رو قورت دادم و تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو برای مونا تعریف کردم. مونا محکم بغلم کرد.
-باورم نمی شه … اصلاً باورم نمی شه … ناراحت نشی دیانه اما تو خودتم مقصری؛ آخه چطوری آدم می تونه به یه غریبه اعتماد کنه؟! اما چطور یه آدم انقدر شبیه؟!
نگاهم رو به عکس احمدرضا دوختم.
-منم باورم نمی شه اما انگار احمدرضا بود فقط چند سال جوون تر.
-دیانه، تو از این همه خاطره سازی خسته نشدی؟ چرا به فکر زندگیت نیستی؟ چند سال دیگه قراره جوون بمونی؟
-میگی چیکار کنم؟
-ازدواج!
-چی؟
-چی نداره … تو متوجه نگاه اطرافیانت نمیشی؟
-نمی بینی چطور نگاهت می کنن؟
-من به نگاه اطرافیانم چیکار دارم؟
-من هر چی بگم باز تو حرف خودت رو می زنی!
-تو نمی فهمی مونا؛ من نمی تونم کسی رو جای احمدرضا بیارم … حتی نمیتونم تصورش رو بکنم …!
-اینا درست اما می تونی یه گوشه از قلبت رو به یه آدم تازه بدی … یه یکی که دوست داشته باشه.
-خیلی خسته ام، عقلم فعلاً به هیچی قد نمی ده.
-بهتره استراحت کنی … فردا روز پر ماجراییه برات!
سری تکون دادم.
-واقعاً ازت ممنونم، این مدت مثل یه مادر از بهارک مراقبت کردی.
-باز خدا خیر به اون پسر خاله ات بده.
-آی آی … تو امشب خیلی پسرخاله پسرخاله کردیا! خبراییه؟!
یهو گونه های مونا گل انداخت.
-مونا!!
-عه دیانه بگیر بخواب … چقدر حرف می زنی! من برم رختخواب بیارم.
لبخندی روی لبهام نشست. پس یه خبرایی بود! صبح مونا خداحافظی کرد و رفت.
استرس داشتم. آماده شدم. حوصله ی ماشین نداشتم و به آژانس زنگ زدم.
ماشین کنار خونه ی خانوم جون نگهداشت. نگاهی به خونه انداختم.
روز اولی که وارد این خونه شده بودم رو یادم نمیره که چقدر ناراحت بودم، حالا چند سال از اون روز میگذره!