سنگ قلب مغرور پارت 6
وایستا ببینم تا جایی که یادمه صورتش صاف بود اما حالا این ته ریش های نا منظم چیه…. اصلا من چم شده و کجام….
توی همین فکرا بودم که یه طرف صورتم سوخت و هم زمان صدای زنعمو و عمه ناهید به گوشم خورد که عمو نادرو با وحشت صدا زدن…
الان دقیقا چی شد؟………..
عمو منو زد؟…..
سرمو به سمت عمو نادر بردم…عصبانی بود… خیلی عصبانی…
ـ می دونی چی به سرم آوردی دختر؟ می دونی تو این سه روز چی کشیدم؟
می دونی چقدر دلم میخواد بزنم سیاه و کبودت کنم؟
دآخه لامصب نگفتی که دل بی صاب من چه به روزش مبیاد…
نگفتی که این عموت با دیدن حالت دیوونه میشه…
با زار زدنت… ناله زدنت… از دنیا سیر میشه…. ؟
دختر ه چه به روزت اومده…. چی کار کردی با خودت…
3 روز مثله میت افتادی روی این تخت… شوک عصبی بهت دست داده بود…
مهرا به ولای علی اگه زبون باز نکنی و نگی چته چشمامو میبندم تا جایی که جا داشته باشی میزنمت…
توی شوک حرفهای عمو بودم.. من سه روز بی هوش شدم…
یعنی سه روز توی بیمارستان بودم…
این یعنی حالم خیلی خرابه… خیلی داغونِ…
آب دهنمو قورت دادم. عمو بدجور بهم ریخته بود…
بی فکریهای من اونو به این روز انداخنه بود…
الان باید چی بگم… باید وقت بخرم.. باید یه چیزی بگم که فعلا آروم شه…
با یه لبخند نیمه جون شروع کردم به حرف زدن:
ـ عمو الهی قربونت برم.. ببخش.. میدونم با کارام زجرت دادم… عصبیت کردم..
اما دست خودم نبود.. خسته شدم. دیگه تحمل نداشتم…
دلم یکی رو میخواست که مثل بابام باشه.. مثل مامان مهربون باشه…
همه ی بغض و دق و دلیمو سر شما خالی کردم… عمو بهم فرصت بده..
میگم همه چیزو میگم… فقط الان نه…. عمو به خدا قصدم ناراحتیت نبود….
حالا به جای اون لبخند که اول روی صورتم بود اشکام جاشو پر کرده بود….
چشمای عمو حلقه زده بود.. معلوم بود داره خیلی خودشو کنترال میکنه تا گریش نگیره…بلند شدو روی سرمو بوسیدو گفت:
ـ مهرای مهرداد روی چشمام جا داره… این که دلت یکی رو می خواست مثل بابات باشه بعد اومدی پیش من.. یعنی دلت منو مثه بابات میدونه… توهم مهرای مهردادی هم مهرای نادر…پس مهرای نادر استراحت کن تا به وقتش….
سرشو بلند کرد. قطره ی لجباز بالاخره از چشماش چکید اما نذاشت ادامه پیدا کنه سریع پاکشون کردو از اتاق رفت بیرون…. با چشمام همراهش شدم…
عمه ناهید زنعمو اومدن پیشم. اصلا حوصله ی صحبت کردن باهاشون رو نداشتم..
دلم سکوت میخواست….
میخواستم ببینم چی باید می گفتم…
دلم میخواست بدونم چه دلیلی بیارم تا عمو قبول کنه و دلیل ین رفتارا موجه باشه…
دو ساعتی میشد که از به هوش اومدنم میگذشت… توی این دوساعت بابازرگ و خاله هام و دایی. خلاصه همه ی فک و فامیل نزدیکم پیشم اومدنو خبرم رو گرفتند…
جالب بود که ساعت ملاقات هم نبود اما همشون خیلی راحت می اومدن داخل…!
فقط تو این بین صدرا نبود… دلم میخواست پیشم باشه.
بالاخره عموم بعد از خداحافطی همه اومد پیشم…
ـ عمو ، صدرا کجاست؟ نیومد پیشم.
ـ دختره خوب. بنده خدا توی این سه روز پا به پای من اینجا بود.. چنذ بار فقط با پرستار به خاطر طرز رسیدگیشون به تو درگیر شد…دفعه ی آخرم هم با نگهبانی درگیر شد که باعث شد دیگه بهش اجازه ی ورود به بیمارستانو ندن…
ـ نه.. چرا؟ ای بابا این پسر هم نمی تونه مثل ادمیزاد رفتار کنه؟
ـ بله .به هخاطر جنابعالی شد دیگه. حالا ولش کن. قراره بهت زنگ بزنه.. فک کنم از خستگی مثل جنازه افتاده
ـآخی …. البته وظیفش بوده.. یه دونه مهرا که بیشتر توی دنیا نیست..
ـ شک نکن. یه دختر که بی همتاست… یه دختر که دلش مثل یه دریاست… بزرگ.. صاف..
یه دختر پاک و معصوم که پاکیش رو می تونی از چشماش بخونی…
یه مهرا که توی دنیا تکه…
جمله های عمو مثل پتک به سرم میخورد…
فکر میکرد که پاکم…. معصومم……
چشمام اشکی شد.
یعنی اشکای لعنتی منتظر فرصت بودن تا خودی نشون بدن….
عمو اومد بالای سرم رو بوسید و گفت:
ـ دختر گل من… نمیخوای شروع کنب بگی؟ دل عمو دیگه طاقت نداره این همه غمو توی چشمات ببینه..
ـ عمو تنهام.. خیلی تنهام… این مدت فقط داشتم خودمو گول میزدم…
خودمو الکی امیدوار میکردم… عمو جون تنهایی بهم فشار آورده..
اینکه بی کسم و کسی رو ندارم… اینکه تکیه گاهی ندارم که بهش تکیه کنم..
اینکه حرفام توی دلم مونده … حتی یه هم صحبت برای دردو دلای شبونم ندارم…
عمو جونم توی این مدت همه ی اینها رو توی دلم تلنبار کرده بودم..
همه ی دردام.. بی کسی هام.. همه ی حسرتام… اما دیگه به مرز انفجار رسیدم….
دیگه نتونستم…..
سه سال و نیم بغض و حسرت و بی کسی و تنهایی رو تنونستم تحمل کنم… اینجوری شد که الان می بینین… منو ببخش که دل نگرونت کردم…
ـ دخترم حق داری زندگی باهات بد تا کرد… اما اینو بدون.. تو هیچ وقت تنها نیستسی..
حتی اگه جایی باشی که همه برات غربیه ان بازم یه آشنا همرات هست.
یه آشنا که میتونی بهش تکیه کنی .چون به اندازه کوه محکم و استواره…
یکی که اکه همه ی شبهاتو براش دردو دل کنی بازم اونقدر صبوره که متنظر شنیدن حرفات باشه…
یکی که تنهای مطلقِ اما هیچ کسیرو تنها نمی ذاره… عزیزم خدا باهاته.. همیشه همه جا… شاید یه وقتایی جوابتو نده.. ساکت بمونه.. اما به این معنی نیست که فراموشش شدی.. ساکتهِ اما نگاهش به توِ………….
دختر گلم می دونم چه قدر زجر کشیدی. اما باید قوی باشی… باید زندگی کنی….
اگه زندگی قلم پاهاتو شکوند روی زانوهات راه برو..
اگه زانوهاتو ازت گرفت با دستات حرکت کن..
باید ادامه بدی.. باید حرکت کنی…
فهمیدی… ؟
الانم بعد از مرخصی از بیمارستان دور تهران و کارو دانشگاه و همه چیزهای رو که به اون شهر ربط داره خط میکشی تا یه مدت فقط خوش میگذرونیم…
چنان حالگیری کردی که شاید اگه هرشب یه عروسی راه بندازم بتونم اثراتشو از بین ببرم…
حرفاش پر بود از آرامش ….
پر بود از امنیت…
دلم قرص شد…. گرم شد…
و من این گرمارو مدیون حرفای زیبا و حقیقیه عموم بودم…
لبخند زدم.. باید زندگی کنم…
باید دوباره بشم مهرا… مهرای قوی…
مهرای شادی که همه از دست شیطنتاش عاصی بودند..
آره من یکبار تونستم… تونستم بلند شم…. حالا هم می تونم فقط باید یه ذره زمان بگذره….
فردا صبح از بیمارستان مرخص شدم… بیچاره صدرا دم در بیمارستان منتظر بود.
حتی نمیذاشتن بیاد داخل محوطه ی بیمارستان…..
با اصراهای من رفتیم خونه ی مامان حاجیم…..
البته با اجازه گرفتن از بابابزرگم که اومده بود بیمارستان…
کلا رابطم بیشتر با خانواده ی پدریم گرم تر بود…
به محض رسیدن به خونه، مامان حاجیم منو محکم چسبوند به خودش . حتی نمیذاشت از کنارش جم بخورم…
این صدرای خل و چل هم با بچه های عمه راحله همش ور میرفت. انگار نه انگار سن و سالش به اونا نمیخره…
ـ هوی صدرا… بابا دو دقیقه اون فکو پلمب کن. به جان جدت به هیچ کس بر نمیخوره…
صدرا که با شایان مثلا داشت کشتی می گرفت البته بیشتر به دلقک بازی شبیه بود تا کشتی..
توی همون حالت گفت:
ـ هوی تو کلات… بعدشم مثلا رفتی تهران داری زندگی میکنی خیر سرت.. این جه طرز حرف زدنه.. بابا یه ذره نازو عشوه ای…….. ادب و نذاکتی…
خاک بر اون سرت که عرضه نداشتی از دختر تهرونیا این چیزا رو یاد بگیری…. در ضمن تو گوشاتو بگیر جقله خانوم…
ـ ببند بابا.. همینم مونده عشوه خرکیهای اونارو یاد بگیرم( ببخشید بلا نسبت دخترا خوب و گل تهرونی)….. بعدشم عشوه و نازو مثلا برای تو بیام که چی بشه… همین لحنم اضافیته….
صدرا که سر شایان تو دستش بود و ول کرد و بلند شد اومد روبروم دست به کمر ایستادو گفت:
ـ پیاده شو باهم بریم… که این لحنم اضافیمه…. بدبخت دخترا دارن خودشونو دار میزنن تا با هزار عشوه و ناز یه نیم نگاه بهشون بندازم… لیاقت نداری که… همه تو کف منن…
همه داشتتن از کل کل منو صدرا لذت میبردند…همیشه همینجور بودیم… آدم نمیشیم که…
سوت بلندی کشیدمو گفتم:
ـ کی میره این همه راهو صدرا خان…. بابا برد پیت… خوش تیپ…جذاب… دختر کش….
آمار دوست دختراتو دارم… ماشالله شاهرودو آباد کردی…
بعدشم اونا لیاقتشون بیشتر از تو نیس .. واسشونم اضافه ای.. آخه تو چیت خواستنیه که دخترا این جوری برات می ترکونن؟
( می دونستم که دارم رسما زر میزنم.. صدرا اهل این کارا نبود… ولی خدایی تیپو هیکلش عالی بود … به چشمم حسرت خوردنای دخترا رو میدیدم..حتی صدرا زحمت نگاه کردنم بهشون نمیداد.. ولی خوب کرمم داره دیگه… عمرا جلوش تاییدش کنم…)
صدرا که حسابی از دستم شکار شده بود خیز برداشت سمتم که با صدای پر از خنده ی عمه ناهید خشکش زد
ـصدرا خان خوب رفتی تو کار عمران و آباد سازی شاهرود… مهرا عمه بعدا آمار بده ببینم سلیقه ی گل پسر چطوریاس… شاید از توشون بشه براش یه لقمه براش گرفت…
صدرا با چشم داشت خفم میکرد… البته منم که اصلا انگار نه انگار با دیواره…
رو به عمه با آبو تاب بیشتر گفتم:
ـ اوه. عمه جونی خبر نداری.. با همه نوع دختری هست . ماشاالله اشتهاشم بالاست .. از محجبه بگیر برو تا برسی به سانتال مانتالاش و عملیاش…البته سو تفاهم نشه منظورم از عملی سو صورتو بینی و این چیزاست نو اونچیزای بد بد که ش…..
صدرا نذاشت دیگه حرف بزنم. سریع دستشو گذاشت روی دهنم و از کنار مامان حاجیم بلندم کرد..دست دیگشو محکم دور گردنم انداخت منم همش دستو پا میزدم..
داشتم خفه میشدم…
عمو نادر که از خنده سرخ شده بود رو به صدرا با حالت مثلا جدی گقت:
ـصدرا خان دخترمو خفه کردی… زورت به اون رسیده…
چیه نکنه چون داره پتتو میریزه رو آب میخوای سرشو زیر آب کنی؟ولش کن …..
ـ دایی جان خیالت تخت.. این جقله مگه میزاره من به این راحتی سرشو زیر آب کنم.. فقط زیادی زبونش کار میکنه.. براش خوب نیست.تازه از بیمارستان مرخص شده…
منو کشون کشون برد توی حیاط… واقعا داشتم خفه میشدم..
دستشو برداشت شروع کردم به نفس عمیق کشیدن…
ـ اوف خدا خیرت بده پسر… چه زوری داری… بابا نمی گی خفه شم بمیرم…
خونم بیافته گردنت… بیچاره اون دوست دخترات هموشو اینطوری بغل میگیری….
صدرا یکی زد توی سرمو گفت:
ـ اولا پس فکر کردی این هیکل با باد هوا این ریختی شده.. نخیر جقله خانوم. 8 سال بدنسازی این ریختیش کرده.. دوما تو به این آسونیا که جون نمیدی. تا منو نکشی نمیمیری… سوما الان باید بدتر از اینا سرت بیاد. اون چه شرو وری بود که توی هال جلوی همه به مامان من گفتی؟
ـ اِ. مگه دروغ گفتم.. خوب برادر من کمتر آباد کن. تا کمتر دردسر بکشی..
ـ گمشو ببینم.اگه اینا منو نمیشناخن که با حرفایی که تو زدی فکر میکردن یه پسر هرزه و پستم
یهم از دهنم پرید:
ـ نیستی؟
وای….. خاک تو سرم… چه زری زدم…
صدرا چنان چشم غره ای بهم رفت که از ترس لال شدم…
سریع دستمو گردنش انداختم و لپشو بوسیدم.گفتم:
ـ ببین یه جمله ی معروفی هست که در مواقعه پشیمانی و خر کردن طرف مقابل استفاده میشه و منم الان باید این جملرو بگم… داداش صدرا غلط کردم… ببخش… ما چاکریم…
دستمو از گردنش برداشت و بلند شد ایستاد..
ای لال بمیرم من که دو دقیقه نمی تونم مثه آدم حرف بزنم…
آخه دختر به کجای صدرا هرزه میخوره…
معلومه خیلی ناراحت شده…
بلند شدمو دستمو دور بازوش انداختم و با لحن التماسانه ای گفتم:
ـ صدرایی… داداشی….. عزیزم…. جقرم…. اوشلم… اقشم..
ـاَه.. بابا بشه.. حالمو بهم زدی با این طرز حرف زدنت… مثل آدم حرف بزن.. اَه..اَه.. چندش..
ـ اِ..دیوونه… عمه ی من بود تا چند دقیقه پیش می گفت چرا با عشو و ناز حرف نمیزنی….
بیا حالا که اینطوری مثل دختر تهرونیا حرف میزنم بازم عصبانی میشه… حالت خوش نیستا…
ـرسما بگم غلط کردم راضی میشی…. دیگه هم اینطوری حرف نزنیا..که اگه بشنوم خونت حلاله…
ـ اوهو… باشه بابا… چرا جوش میاری…. حالا بنده رو میبخشید والا حضرت……..
صدرا خندید و بینیمو کشیدو گفت:
مگه میشه تو رو نبخشید جقله خانوم..
بعد ساکت شدو خیره نگاهم کرد… توی صورتش ، توی چشماش نگرانی موج میزد… میدونستم نگرانمه. نه تنها اون همه ی اطرافیانم..
از توی چشماشون میخوندم که نگران منن
ـ هوی بسه تموم شدم..
صدرا سریع سرشو انداخت پایین و یه نفس عمیق کشید. دوباره بهم چشم دوخت و اینبار با لحن جدی و بدون شوخی پرسید:
ـ مهرا خوبی؟
جملش به ظاهر دو کلمه بود. اما در باطنش یه دنیا حرف بود..
لبخندی زدمو دستشو گرفتم و گفتم:
ـ صدرایی هوس بیرون گردی بد زده به سرم… منو میبری دَردَر؟
صدرا خنده ی مردونه ای کردو گفت:
ـ همیشه همینجوری بودی.. واسه اینکه دردو دل کنی باید تو از دیگران رشوه بگییری…
خندیمو بلند شدم رفتم توی هال…
بعد از شنیدن غرای عمه ناهیدو زنعمو و التماس های من بالاخره عمو اجازه داد که برم….
منم از خدا خواسته پریدم توی اتاقم.
اول باید یه دوش می گرفتم………….
سریع رفتم داخل حموم . لباسامو درآوردم. آبو باز کردم. سرمو زیر دوش آب ولرم بردم… سبک شدم…
چشمامو بستم….بیشتر بهم آرامش تزریق شد…
به محض باز کردن پشام نگاهم به آیینه ی روبروم که به دیوار زده بود افتاد…
گردنبندی که حسان بهم داده بود چنان برق میزد که حتی برقش از توی آیینه ی بخار گرفته حموم هم دیده میشد…
دستام رفت روی گردنبند و چشمام دوباره بسته شد…
پرواز کردم به اون شب……
اون شب که در سکوت به ظاهر پر شده بود اما سراسر فریاد بود…
اشکام همراه قطره های آب سرو صورتم می چکید…
دستم که گرنبند توش بود مشت شد خواستم با تمام وجود اونو از گردنم بکشم بیرون…
متنفر شدم ازش..
اما صدای حسان مانع این کارم شد
“خواهش میکنم هیچوقت از خودش جداش نکن…حتی اگه ازش متنفر شدی”
مشتم باز شد دستم کنار بدنم قرار گرفت…
روی زانوهام نشستم سرمو به دیوار حمام تکیه دادم…
چشماش مدام جلوم بود…
نگاه سرد و یخیش… نگاه خشک و مغرورش…
کاراش تک به تک به یادم اومد…
کارایی که از مرد مغروری مثل اون بعید بود انجام بده….
4 روز از اون اتفاق گذشته… الان داره چیکار میکنه؟
برگه رو خونده؟
میتونیم فراموش کنیم؟…
احساس گرما میکردم… خیلی زیاد…
شیر آب سردو باز کردم.. آب سردروی بدنم ریخت…
میخواستم کوره ای که درونم به وجود اومده بود رو با آب سرد خاموش کنم..
اما فایده ای نداشت…
همه این گرما از فکر کردن به اون مرد مغرور بوجود اومده بود…
اما چرا؟……….
شیرو بستم و از حموم بیرون اومدم. موهامو خشک کردم.اماده شدم تا با صدرا بریم بیرون… نگاهم به کیفم افتاد ناخودآگاه به یاد پروانه افتادم…
یکی محکم زدم توی سرم…
ازشون بی خبر بودم..چهار روزه از پروانه و عزیز بی خبر بودم…
سریع موبایلو از توی کیفم پیدا کردم. خاموش بود. روشنش کردم…
به محض روشن شدن.smsپشت سر هم میومد .
بعد از هفت؛هشت دقیقه سیل عظیم sms به گوشیم قطع شد..
باورم نمیشد. 250 تا sms داشتم!95درصدشون از پروانه بود..
حوصله ی خوندنشون رو نداشتم.. سریع یهش زنگ زدم…
به بوق دوم نرسید که صداش به گوشم خورد …
البته صدا که نه جیغاش….
ـ کثافتِ عوضیِ آشغال… کدوم گوری پاشدی رفتی؟ 4 روزه ازت خبری نیست. آخه نمی گی من اینجا دق مرگ میشم…. چرا این لامصبو خاموش کرده بودی…؟به خدااگه دستم بهت برسه زندت نمی ذارم…. بالاخره از اون خراب شده میای اینجا دیگه…
اگه وسط حرفش نمی پریدم تا خود شب یه سره میرفت
ـ هوی بابا بسه… مردی…کبود شدی…. نفس بگیر…
ـ زهر مار… درد… کوفت… یرقان… مهرا الهی خبرت بیاد که منو تو بی خبری گذاشته بودی..
ـ آها. الان دقیقا نگرانم شده بودی؟
ـ مهرا. منو سگ نکن… پس چی؟ زنگ زدم برات جک تعریف کنم؟
ـ اِ..؟خوب بگو.. جدیده؟
ـ مــــــــــــهرا…
ـ بــله… باشه بابا… هاپو نشو… اینقدر این چهار روزه مشغول بودم که گوشیم که سهله خودمم یادم رفته بود…
ـ زهر مار… یعنی اینقدر که حتی نمیتونستی یه خبر از عزیز جون بگیری…
با اسم عزیز جون تمام بدنم سرد شد..
یعنی اتفاقی براش افتاده؟
با استرس گفتم:
ـ پروانه… عزیز جون خوبه؟ عملش….
ـ نگرا نشو… عملش خوب بود خدارو شکر.. الانم خوبِ خوب. کنارم نشسته ولی تا چند روز نباید حرف بزنه… کلا فعالیت زیاد ممنوعه واسش…
منم خوبم .. سالمم… فقط خستم چون یه ذره شبا نمی تونم درست بخوابم..
ـ کی حالا خواست از خودت بگی…
ـ بمیری تو… یه ذره منو تحویل بگیری آسمون به زمین دوخته نمیشه ها..
ـ باشه بابا. حرص نخور…
ـ مرض.
ـ پروانه شرکتو چیکار کردی..
معلوم بود که نمیخواد جلوی عزیز جون از کارش حرف بزنه…
الکی با یه بهانه از اتاق ا.ومد بیرون..
ـ اوف.. مهرا نمی توستم جلوی عزیز حرف بزنم… هیچی مرخصی گرفتم با یه بدبختی… یعنی دهنم سرویس شد تا از اون رییس عوضیمون مرخصی بگیرم….
ـ خوب خدارو شکر که بازم مرخصی داد.
ـ آره بابا.. هر چقدر هم که عوضی و دختر باز باشه ولی وقتی تا قضیه ی عزیز فهمید دیگه چیزی نگفت. ده روز برام مرخصی رد کرد.. منم خر کیف شدم .
ـ خاک تو اون سرت.. بنده خدا خوبه برات مرخصی رد کرده که اینجوری پشت سرش میگی اگه نمیداد چیکار میکردی؟
ـ خوب راست میگم دیگه.. همه ی کارمنداش می شناسنش.. همه میدونن در حد لالیگا دختر بازه و لی نه با هر دختری… یه ذره عوضی هم که خوب هست دیگه چیکار کنم..
ـ خوب بابا.. باشه.ببین بازم ببخش که دیر زنگ زدم.. خیلی خوشحالم که عزیز حالش خوبه
ـ بله و من عزیز جون به تو مدیونیم.. اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم میومد..
از تو ممنونم… هم از تو هم از اون رییس شرکتت ..جناب آقای سنگ قلب مغرور معروف!
نفسم تو سینم موند… الان پروانه چی گفت ؟…
اون از کجا میدونست؟…
خدایا یعنی حسان…
ـرییس شرکتم؟
ـ آره دیگه.. حسان فردادو میگم… اگه قبول نمیکرد بهت وام بده که من الان بدبخت بودم…
هِ…وام……
بغض بزرگی توی گلوم نشست.. دوباره یاد اون شب افتادم…
راست میگه اگه اون شب شرط فردادو قبول نمی کردم الان عزیز جون جای دیگه بود…
لبمو به دندون گرفتم تا گریم نگیره..
ـ پروانه باید برم… دوباره بهت زنگ میزنم.
ـ باشه عزیزم. فقط کی برمیگردی..؟
ـ نمیدونم.اما فکر کنم یه هفته ی دیگه بمونم…فعلا اینو میدونم که عمو نادرم اجازه ی خروج بهم نمیده..
ـ باشه.بهت خوش بگذره.. سلام برسون.. جان من گوشیتم روشن بزار.
ـ باشه بابا. عاشقم دختره.. فعلا
ـ بی خود کردی که عاشقمی… هیز ایکبیری. خداحافظ
ـ دیوونه
ـ خودتی
ـ اِ پروانه.. بای
ـ بای
تلفنو قطع کردم.
قطره اشکی که بال بال میزد تا پایین بیاد ریختو پشت سرش بقیه هم ریختن…
قراره چی بشه؟……..
آیندم به کجا کشیده میشه؟…..
خدایا کی فکرشو میکرد که این اتفاقا برای من بیافته؟
خدایا خودت عاقبتم رو بخیر کن……..
سریع صورتمو با آب سرد شستم و بدو بدو رفتم توی هال تا با صدرا بریم.
باید چند روز رو الکی نقش بازی کنم…
خیلی دوست داشتم تا ده روز اینجا بمونم اما نمیدونم چرا از موقعی که توی حموم یاد حسان فرداد افتادم دوست دارم زودتر برم…
با صدرا بیرون رفتیم..
اول یه ذره توی پاساژا گشتیم و یه کم خرید کردم البته به حساب جیب صدرا..
بعد رفتیم ناهارتوی یه رستوران که تازه تاسیس شده بود.
غذاش بد نبود..
بعد از اون رفتیم خونه باغ باباحاجیه مرحومم که از شاهرود بیرون بود..
توی یکی از روستاهای اطراف بود که نیم ساعتی با شاهرود فاصله داشت…
خونه باغ رو خیلی دوست داشتم… از بچگی عاشق اینجا بودم…
همیشه یه آرامش عجیبی اونجا بود…
یه زمین بزرگ چند ده هزار متری که پر بود از درختای زردآلو و گیلاس و آلو طلای و انارو انگورو بادوم…
یه خونه ی تقریبا بزرگ قدیمی که همش از کاهگل درست شده بود وسط حیاط بود… باباحاجیه خدابیامرزم خودش وقتی جوون بوده این زمین رو پدرش بهش داد تا توش کار کنه. اونم این خونه رو خودش اونجا ساخته بود…
یه طرف حیاط درختای انگوربود .
مابین درختای انگور چوبهایی قرارداشت که شاخه های بلند درخت انگور روی اونا قرار میگرفت یه جوری که از زیر شاخه ها که رد میشدی بالای سرت سقفی از برگه های انگور بود. و خوشهای انگور هم به زیبایی آویزون بودند از شون…
منظره ی زیبایی به وجود اومده بود..
مخصوصا این موقعها که انگورارسیده بودن.
انگورهای سبز و زمردی بزرگ و انگور های سیاه و یاقوتی درشت…
از فاصله ی دور هم خودنمایی میکردند…
تقریبا هر چهار پنج روز یه بار خونواده ی پدریم اینجا جمع بودند..
با دیدن تالارهای انگور سر ذوق اومدم..
دویدم سمتشون شروع کردم به کندن دونه ای درشت انگور از خوشه…
خوشمزه ترین میوه ی دنیا…
آبدار و خوشمزه…
صدرا از پشت سرم اومد و دستمو کشید. همینطور که به طرف خونه باغ منو میبرد غرم میزد
ـ دختر وایسا برسی بعد شروع کن به غارت کردن درختا..
ـ صدرا… حسود بزار برم انگور بخورم دیگه… خیلی خوشگلن نمی تونم ازشون بگذرم
ـ باشه وقت داری برای خالی کردن تالار… الان بیا بریم که چایی آتیشی میچسبه..
راست میگفت تقریباغروب بود..
هوا کمی سرد شده بود…
الان هیچی مثه چایی آتیشی به آدم نمی چسبید…
صدرا از هیزم های گوشه حیاط چند تا آورد اومدوسط حیاط گذاشت..آتیش درست کرد…
منم رفتم کتری رو پراب کردم آروم گذاشتم روی آتیشا…
بعد از چند دقیقه آب جوش اومدچایی رو ریختم توی کتری و دو تا لیوان آورد م با یه کاسه بزرگ از برگه های خشک شده زردآلو و سیب ترش…
صدرا برام چایی ریخت بعد نشست روی زمین کنار آتیش.
منم از خدا خواسته بدو رفتم پیشش و کنارش نشستم…
عاشق غروب اینجا بودم… عاشق شعله های آتیش و چایی آتیشی اینجا…
بعد از چد دقیقه سکوت ، صدرا این سکوت شیرین رو شکست.
ـ خوب خانوم خانوما… نمی خوای دردو دل کنی؟
عاشق رک بودن صدرام.. بی مقدمه… ساده و بی شیله پیله میره سراغ موضوع اصلی…
بی رودر بایسی باهات صحبت میکنه….
همیشه وقتی باهاش صحبت میکردم آروم میشدم اما الان…….
اما دردو دل الانم با درددلای قبلیم کلی فرق داشت…
چیزی که الان رو دلم سنگینی میکرد غیر قابل گفتن بود…
حداقل نه به صدرا… نه به عمو نادر…
توی فکر بودم دست صدرا روی شونم نشست. به صورتش نگاه کردم…
همیشه مثه یه برادر پیشم بود….
از بچگیم از موقعی که حتی خودمم زیاد یادم نمیاد صدرا رو کنارم دیدم…
همیشه حمایتم میکره…
از بچگی به همه میگفت من داداش بزرگه ی مهرام…
چپ به مهرا نگاه کنین با من طرفین…
یه برادر واقعی… یه حامی…. یه تکیه گاه…
اشک تو چشمام جمع شد..
بازم باید نقش بازی کنم……………
ـآ بجی گل من نمیخواد حرف بزنه؟ بابا دل من طاقت چشمای بارونیتو نداره…
ـ صدرا خیلی دلم گرفته… خیلی داغونم… خیلی خستم… از این زندگی خستم… ای کاش الان پیش بابام اینا بودم…
صدرا روی سرمو بوسیدو گفت:
ـ هوی جقله خانوم. این حرفارو نداشتیم… زلزله از کی تا حالا از زندگی خسته شده؟
اهل پا پس کشیدن نبودی؟
ـ صدرا یه سوال بپرسم؟
ـ آره عزیزم. بپرس
ـ اگه به خاطر جون یه نفر از باارزش ترین چیز زندگیت بگذری اشتباه کردی؟
صدرا زل زد توی چشمام. شاید انتظار یه همچین سوال بی موقعی رو ازم نداشت…
حس کردم میخواد تا ته قضیه رو از چشام بفهمه..
سرمو انداختم پایین.. دستشو گذاشت روی دستم….
ـ بستگی داره اون کس کی باشه؟ ارزش داره به خاطرش از باارزش ترین چیز زندگیت بگذری یا نه؟
ـحالا اشتباهِ یا نه؟
ـ نه.. برعکس…کار درستیه… اگه اون فرد اونقدر مهم و با ارزش باشه باید براش همه کار بکنی… از همه چیزت بگذری… باید نشون بدی که برات مهم و باارزشه…
باید براش حتی از جونتم مایه بزاری..
و این درست ترین کار دنیاست.
حرفهای صدرا عذابی که چند روزه گریبانم رو گرفته بود کمرنگ کرد..
صدرا راست می گفت باید نشون میدادم که عزیز جون از همه چیر برام با ارزش تره…
ـ خوب مثه اینکه هم چینم دلت نمیخواد دردو دل کنی؟ مثل همیشه راحت حرفتو نمیزنی؟
صدرا فهمید که حرف زدن برام راحت نیس…
همیشه از چشمام حالم رو میفهمید…
خندیدم باید یه جوری بحث و عوض میکردم…
این طوری بهتره…
فراموشی…
ـ بلی. بلی … حق با شماست… قَرَض فقط خالی کردن جیب جنابعالی و گردش بود که دلیلش شد دردو دل..
ـ ای زلزله.. باشه حالا که جیب بنده رو خالی کردی و گردشاتم که تموم شده و چای آتیشیم که خوردی پس پاشو بریم که بنده الان دو تا گوش دراز روی سرم ظاهر شده…
صدرا فهمید که قشنگ پیچوندمش … اینکه نمیخوام مثل همیشه دردو دل کنم..
دوسه روز دیگه هم گذشت. هر روز عمه ناهیدو و عمه راحله خونه مامان حاجی بودندو سهیلا ترم تابستونه برداشته بود امتحاناش شروع شده بود برای همین زیاد نمی دیدمش…
ولی صدرا به جاش همیشه خونه مامان حاجی پلاس بود…
صدرا و شایان و شهروز شده بودند گروه دلقکا…
مدام تو سرو کله ی هم میزدند…
شاید فکر میکردن با این کاراشون میتونن منو از این حال و هوا درم بیارن..
اما نمی دونستند از درونم خبر نداشتن…
دردی که داشتم با این چیزا خوب نمیشد…
دو سه روز دیگه هم گذشتو من اون روزا رو پیش خونوده ی مادریم گذروندم…
اونجا هم خیلی بهم میرسیدند…
با امروز ده روزه که شاهرودم…
ده روزه که از اون اتفاق..از اون شب گذشته…
اما حالِ خراب ِ من خرابتر و داغونتر شده…
از حسان خبری ندارم…
اون چطوره؟
تونسته فراموش کنه؟
یا مثل منِ؟ …………….فقط تظاهر میکنه که فراموش کرده…
توی این مدت حال پروانه و عزیز جون مدام میگرفتم.
بدن عزیز جون به پیوند جواب مثبت داده بود و هروز بهتر میشد…
پروانه که از خوشحالی نمی دونست باید چیکار کنه…
از همه ی دنیا غافل بود فقط عزیز جونو میدید…
حقم داشت هر کسی جای اون بود همین حالو داشت…
ـ گل دختر ماحسابی تو فکره.. عمو بپا غرق نشی..
صدای عمواز پشت سرم میومد… خیلی توی این ده روز زحمتمو کشیده بود…
ممنونشم حسابی….
برگشتم صورتشو بوسیدم.
دستموگرفت توی دستش. پیشونیمو بوسید
ـ نگفتی؟ کجا بودی که از عالم و آدم بی خبر بودی؟
ـ هیچی عمو جون… همین دوروبر بودم. فقط یه کم بی کاری خستم کرده.. حوصلم سر رفته
ـآها فهمیدم… دلت تنگ تنهایی و تهران شده درسته؟ میخوای بری؟
توی چشماش نگاه کردم.. خیلی تیز بود…
حرف دل آدمو از چشماش حتی از توی صداش میخوند .
بگو این صدرام به کی رفته …حلال زاده به دایی میره خوب…
لبخند زدمو..گفتم:
ـ شما احیانا طالع بینی و کف بینی یا جادوگری چیزی نیستی؟ خوب فکر آدمو میخونی عمو؟!
این حمله رو با حالت مسخره ای گفتم که باعث شد عمو قهقه بزنه..
ـ از دست تو زلزله… این صدرای بدبخت میگه هیچ کسی حریف این نیم مثقال زبون تو نمیشه. من باور نمی کردم…
ـ عمووووو… اون خل و چل خودش کم زبون درازی نمیکنه ها….فقط اسم منه بیچاره بد در رفته..
ـ حالا چرا زود بهت بر میخوره؟ خب اونم با تو نشسته دیگه… مگه نشنیدی که میگین کمال همنشین در من اثر کرد…
ـ دست شما درد نکنه عمو جون…. عاشق این پشت گرمیاتونم..
ـ خواهش میکنم… بالاخره ماییم و یه مهرا دیگه..
بعد زد زیر خنده….. اصولا اینا از حرص درآوردن من دلشاد میشن…
زنعمو با سینی چایی وارد حیاط شد. بعد از تعارف کردن به مامان حاجی و عمو نادر اومد کنارم نشست..
ـ آقا نادر. مهرای منو تک وتنها گیر آوردی تخت گاز میری.. حواست باشه..
ـ بله زنعمو جونم.. مگه شما از عروست طرفداری کنی.. از این پدر شوهر که آبی برام گرم نمیشه..
با این حرفم هر سه تاشون زدن زیر خنده
عمو نادر با خنده گفت:
ـ خوب بسته دیگه! یا پدر شوهر باید هواتو داشته باشه یا مادر شوهر ..که خیلی نادره مادر شوهر از عروس طرفداری کنه ، الحمدالله واسه تو جور شده… برو خداتو شکر کن…
زنعمو جواب عمو رو داد
ـ آقا نادر.. گفته باشم با عروسم دربیوفتی انگار با منو پسرت در افتادی..
عمو نادر دستاشو برد بالا به حالت تسلیم گفت:
ـ اوه…اوه.. خدا نکنه روزی عروس و مادر شوهر پشت هم دربیان… همون بهتر که سایه ی همو با تیر بزنن… مهرا عمویی بیا خودم چاکرتم… نمیخواد با مادر شوهرت خوب باشی…
منم بلند شدمو و رفتم آرین رو از کنار مامان حاجیم گرفتم و گفتم:
ـ نخیرم.. اصلا به پشتی هیچ کدومتون نیازی ندارم… شوهرم مثله شیر پشتمِ. مگه نه آرین جونی؟
عمو نادر آرین رو از بغلم گرفتو بینیمو کشید و گفت:
ـ بله دخترم… اونکه صدالبته.. اما نه آرینِ من.. ایشالله یه مرد کامل و بالغ پشتت مثل یه کوه بمونه..
نمیدونم چرا با این جملش ذهنم پر شد از حسان .. حسان فرداد… شاید… نه …نه….
ته فکرم شد یه اه حسرت بار…
رو به عمو کردم و گفتم:
ـ ایشالله ولی هنوز خدا اون مردو نیافریده… یه ذره طول میکشه..
.
عمو گفت:
ـ آره شاید. ولی عمو جون سوخت و سوز نداره.. مطمئن باش.
بازم همه خندیدن… جو خوبی بود تا منم بتونم رفتنم رو به عمو بگم.
ـ عمو…..
ـ جانم… این عمو گفتنت یعنی یه خبرایی هست؟ نه؟
ـ بله… چیزه…. میگم حالا که بهتر شدم. یعنی حالم خیلی خیلی بهتره .اجازه ی مرخصی بهم میدین؟
زنعمو سریع روشو به سمتم گرفت و گفت:
ـ کجا مهرا؟ هنوز ده روز نیست که اومدی؟. دانشگاهت که تعطیله… سر کارتم که میگی مشکلی برای مرخصی نداری… پس چرا اینقدر زود..؟
با حالت التماس به عمو نگاه کردم…
فقط اون میتونست حرفامو از چشمام بفهمه..
عمو چند ثانیه بهم خیره شدو بعد یه لبخند مردونه زدو سرشو تکون داد و گفت:
ـ این چشمها مگه میذاره دهن من به اعتراض و نه باز شه… الحمدالله حالت خوبه.
اونقدر که به فکر برگشتن به زندگی روزمرت افتادی… پس دلیلی برای مخالفت نیست…
برو دخترم..
بلند شدم و پریدم بغل عمو بوسیدمش …
تا تونستم بوسیدمش از ته قلبم…
صدای زنعو اومد..
ـ مهرا خانوم… شوهرم تموم شد…چه خبره؟
ـ سمیه جون حسودیت شد؟…خب کاری نداره شب عمو جونو دریاب..
با این حرفم زنعمو شد لبو… سرخِ سرخ.
مامان حاجی به خنده افتاد و عمو که داشت عشق میکرد این صحنه رو میدید…
عمو رو به زنعموم گفت:
ـ سمیه راست میگه ولی اگه تا شب نمی تونی .میخوای بریم وی اتاق و….
با صدای جیغ زنعمو . حرف عمو نصفه موند…
زنعمو بلند شد ما هم با اون بلند شدیم…
افتاد دنبال من و عمو.. مدام داد میزد..
ـ اگه دستم بهتون نرسه… نادر به خدا مو رو سرت نمی مونه… بی حیا… مهرا دختره ی چشم سفید.. بهت نشون میدم وایسا ببینم…
منو و عمو که همونجور میدویدیم دور حوض از خنده غش کرده بودیم…
قیافه ی زنعمو واقعا خنده دار شده بود…
بالاخره بعد از ده دقیقه دویی که توی حیاط داشتیم زنعمو رضایت داد ولمون کنه.
البته با خط و نشونایی که برای عموی بیچاره کشیده بود…
منم رفتم کم کم وسایلامو آماده کنم…
بعد از ظهر راه افتادم سمت تهران…
تهرانی که با ارزشترین چیز زندگیمو درش از دست دادم.
“حسان”
الان ده روزه که رفته….
ده روز از اون شب گذشته….
شبی که هر دو با ارزشترین چیزهای زندگیمونو از دست دادیم….
ده روزه که مثل دیوونه های زنجیری خودمو به درودیوار میزنم…
نمیدونم چم شده….
فقط اینو میدونم از نبودنش اینطور شدم… نبودنش این بلارو سرم آورده….
دو،سه روز اول خودمو توی خونه حبس کردم… تمام نگاهم و حواسم روی تخت خوابم بود… تخت خوابی که توش بهترین لذت زندگیم رو تجربه کردم…
ملافه ی بالشت زیر سرش هنوز هم عطر موهاشو داره…
هرشب سرمو روی اون میذارم تا با بوی موهاش به حروم شدن خوابم پایان بدم…
مظاهر دو سه روز اول خواست بهم نزدیک شه اما من از همه ، حتی خودم هم فراری بودم…
از اون روز سعی کردم فراموش کنم….
همون چیزی که مهرا ازم خواسته بود…
همون چیزی که برای هر دومون لازمِ….
فراموشی….
شاید بهترین کار باشه…
مظاهر توی این ده روز مدام پاپیم میشد تا قضیه صیغه رو بفهمه اما من یک کلمه هم بروز ندادم…
این یه راز بود بین من و مهرا….
آخ…… دختر با من چه کردی؟….
با منِ داغون و بی احساس چیکار کردی که این طور از نبودنت قلبم توی سینم داره بالا و پایین میپره…..
چیکار کردی که فقط چشمات توان آروم کردن دل رسوام رو داره….
من عشق رو قبول ندارم….
دوست داشتن رو قبول ندارم….
قبول ندارم که عاشقت شدم..
اینکه دوستت دارم…
حسان اهل عشق و عاشقی نیست…..
میدونم اینا هم میگذره ….. این حسا گذراست… فقط دردش زمانِ…
باید برگردم به اون چیزی که بودم… مثل قبل… سرد…مغرور….. سنگ…. مثل قبل بشم….
یه روزه دیگه هم گذشت و شد یازده روز…
اما من دیگه سر پا شدم… تونستم خودمو پیدا کنم….
تقریبا بشم همونی که بودم… همون حسان سابق….
امروز تا ظهر با مظاهر دنبال کارای پروژه ی جدیدی بودم که اگر جور میشد سود زیادی برامون داشت. درواقع مارو به اوج میبرد..
هرچند الانم در اوج بودیم اما این پروژه هم از نظر مالی و هم از نظر اعتباری برامون یک مورد آس بود…
طرفای ساعت 12 رسیدیم شرکت…
مثل همیشه… اگر قرار بود پروژه ای برای من باشه اونو مال خودم میکردمش…
فقط اراده ی محکم میخواست و تلاش بسیار که هر دوتا رو در وجودم داشتم….
الان هم مثه همیشه پروژه نصیب من شد…
و این بهترین پروژه ی من در طول این سالهاست و من سرشار از خوشی و لذت بودم…. مظاهر هم حالش مثه من بود…
.
وارد طبقه ی چهارم شدم.
به محض باز شدن در آسانسور و برداشتن اولین قدم توی سالن در جا میخکوب شدم….
تمام وجودم گر گرفت…
آتیش گرفتم….
قطرات عرق روی پیشونیم و گردنو کمرم رو قشنگ حس میکردم….
حتی توان نفس کشیدن هم نداشتم..
اون برگشته….
مهرا بعد از یازده روز برگشته بود….
پشتش به ما بود، داشت با امیر حرف میزد…
تن صداش آروم بود برعکس همیشه… اینبار از شادی خبری نبود…آروم حرف میزد…
احساس کردم قلبم داره با سرعت نور میتپه…
اونقدر که حتی می تونستم شدتش رو از روی لباسم حس کنم..
چشام ناخودآگاه شروع کرد به سرتاپاشو دید زدن…
یه شلوار آبی چسبان با یه مانتوی بلند نخی که آستیناش سه ربع بود . با یه شال آبی پررنگ پوشیده بود….
فرم نپوشیده بود..!
احساس کردم لاغر شده…..
حسان داری با خودت چی میگی؟
کارت به کجا رسیده؟ داری یه دخترو آنالیز میکنی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
باصدای مظاهر از فکر امدم بیرون. کنارش ایستاده بود و داشت باهاش حرف میزد.
باید خودمو جمع و جور کنم…
باید نشون بدم که فراموش کردم…
آره حتما فراموش کردم..!.. لعنت به من….
قدم برداشتم….هرچند که هر قدم برام به سنگینیه یه کوه بود…
اما ظاهر سازیم خوب بود…
مثل همیشه محکم و استوار…
حتی مغرورتر از گذشته…
بیرحم تر از قبل…
دسته ی کیفمو محکم توی دستام فشار دادم. شاید از سنگینی فشاری که روم بود کمتر شه…
پشتش ایستادم…
متوجه ی من شد…
برگشت…..
هر دو به هم خیره شدیم….طوفانی توی چشماش پیدا شد….
طوفانی که به دلم نفوذ کرد و طوفانیش کرد….
نفس هاش تند تر شده بود…
هیچ کدوم حاضر نبودیم چشم از هم برداریم….
حتی حاضر نبودیم سکوت بینمون رو بشکنیم….