رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 19

5
(5)

ـ بله…ببخشید خانوم…حالا با من دوست میشی؟

اخماش باز شد..

دستشو آورد جلو و گفت:

ـ سولمازم..7 سالمه..

اصلا بهش نمیخورد 7 ساله باشه…

خیلی شیرین زبون بود…

دستمو گذاشتم توی دستای ظریف و کوچولوش گفتم:

ـ مهرا.23 سالمه…

یهو چشماش از تعجب باز شدن و گفت:

ـ اوه…23 سال؟ چرا اینقدر بزرگی؟

از لحنش خندم گرفت:

ـ زیاد بزرگم نیستم..

با حالت بامزه ای گفت:

ـ نخیر..بزرگی…هم سنت ..هم خودت…اومدی اینجا برای دخترت عروسک بگیری؟

جمله ی اخرش رو با یه بغض عجیبی گفت…

دلم یه جوری شد…

دستشو گرفتم و گفتم:

ـ نه من دختر ندارم…اومدم برای خودم عروسک بگیرم..آخه میدونی من عاشق عروسکم…

با خنده ی آرومی گفت:

ـ علی به من میگه بزرگ شدیو باید دست از عروسک بازی برداری. باید بیاد به این بگه نه به من!

با تعجب گفتم:

ـ علی کیه؟

ـ بابام..همش غر میزنه..کلمو کچل کرده هی میگه بزرگ شدی .نباید عروسک بازی کنی…هی بهش میگم علی من بچم..عروسک میخوام اما به قول بانو جون این حرف بزرگه توی گوشش جا نمیشه…

دیگه نتونستم از خنده رو پا بند شم…

بلند زدم یر خنده…

این دختر اعجوبه ای بود…

لپشو کشیدم و گفتم:

ـ ولماز عزیزم توی گوشش جا نمیشخ نه باید بگی توی گوشش فرو نمیره..بعدشم علی باباته نباید این جوری در موردش حرف بزنی عسلم…

یهو چشماش برق زد….

اومد جلو دوباره با بغض گفت:

ـ من عسل توام؟

توی چشماش یه دریا غم بود…

آبی چشماش طوفانی شده بود….

با لبخند کشیدمش توی بغلم و سرشو بوسیدم…

ـ شما عسل منی…تاج سرمی…

یهودیدم اشکاش جاری شد….

چونشو گرفتم و سرشو به صورتم نزدیک کردم و گفتم:

ـ الهی فدات شم عزیزم…چرا گریه میکنی خشگل من؟

با همون چشمای نازش نگام کردو گفت:

ـ تو…تومنو دوست داری؟

ـ معلومه..کیه که دختری مثه تو رو دوست نداشته باشه…

ـ آنِم…

دوباره روی سرشو بوسیدم

ـ کی؟

ـ مامانم…دوستم نداره…

ـ چرا؟ همچین حرفی رو میزنی؟ همه ی مامانا دختراشو دوست دارن…

ـ اگه دوسم داشت منو تنها نمیذاشت..

یه بوسه ی دیگه از روی موها ی طلاییش زدم و گفتم:

ـ قربونت برم عزیزم.بس کن..گریه نکن دیگه….

ایستادو اشکاشو پاک کرد.

گونمو بوسید و گفت:

ـ مهرا جون تو منو چقدر دوست داری؟

ـ خیلی زیاد…

ـ مثل دخترت؟

خیلی ناز حرف میزد…

اما این جمله رو با یه دنیا بغض گفت….

با یه دنیا غم….

خدایا این دختر چی کشیده که اینجوری بغض و غم داره..؟

دستاشو گرفتم و روشون رو بوسه زدم.

ـ من دختر ندارم سولماز اما آرزومه یه دختر مثل تو داشته باشم…یه دختر خوب و خوشگل و خانوم…

پرید بغلم و دستاشو دور گردنم انداخت و شروع کرد به بوسیدنم..

ـ مهرا جون منم دوست دارم….خیلی دوست دارم…میخوای من بشم دخترت و تو بشی مامانم؟

از حرفی که زد جا خوردم….

این دختر فقط هفت سالش بود اما حرفایی که میزد بیشتر از سنش بود

عکس العمل هایی هم که نشون میداد غیر عادی بود….

نمیدونستم چی باید بگم؟

انگار فهمید دو دلم…

یهم یه قدم با ترس به عقب برداشت و گفت:

ـ دوست نداری مامان من شی؟

نمیتونستم این همه بی پناهی رو اینهمه التماس و تحمل کنم….

اون یه قدم رو پر کردم و محکم کشیدمش توی بغلم.

ـ دوست دارم سولماز….خیلی دوست دارم….حتی از مامانا هم بیشتر…

خندید و خوشحال شد….

دستشو بالا آورد و گفت:

ـ قول بده…

دستمو بالا آوردم توی دستش گذاشتم.

ـ قول…فقط تو هم قول بده جلوی کسی نگی که من مثه مامانا دوست دارم…باشه؟

سرشو تکون داد و گفت:

ـ قبول مامانی حونم…بین خودمون باشه…

از لحن حرف زدنش تمام وجودم پر از شادی شد…

ـ خوب بریم داخل و هروسک بخریم…

یهوو جیغ کشید وگفت:

ـ وااااای مهرا جونم…من عاشقتم بریم…

بلند شدمو و دستامو توی دستای ظریفو کوچیکش گرفتم اما تا خواستیم بریم داخل صدای یه مرد از پشت سرم اومد.

ـ سولماز….

سولماز برگشت و یهو تو صورتش زد و گفت:

ـ وای علی…..

از حالتش خندم گرفته بود…

برگشتم سمت مرد….

یه لحظه جا خوردم…

یه مرد حدودا 37 یا 38 ساله…

.قد بلند و چهار شونه…

کت و شلوار خیلی شیک و گرونقیمتی تنش بود…

موهای کوتاه شده و مرتب….

صورتی کاملا اصلاح شده…

همون مرد همون علی نگاهش به سولماز بود و بهش گفت:

ـ قبل از اومدن یه قولایی بهم داده بودی.یادت که نرفته…

سولماز بدون اینکه دستموول کنه سمت علی رفت و منو مجبور کرد باهاش برم…

ـوای علی جونم ببخشید….خوب چیکار کنم اینجا اینقدر عروسکاش قشنگه که خشک شدم…

علی یه نگاه به دستای قفل شده من و سولماز انداخت و بعدشم نگاهش به سمتم اومد…

برای چند ثانیه محو من شد…

طاقت نگاه نافذ و گرمش رو نداشتم…

سریع سرمو پایین انداختمو گفتم:

ـ سلام…

به محض سلام کردنم علی اومد جلوم دقیقا…

ـ ایرانی هستید؟

سرمو بالا گرفتم و توی چشماش برق خاصی بود…

خیلی مهربون نگام میکرد….

ناخودآگاه خندیدم وگفتم:

ـ بله

دستشو آورد جلو و گفت:

ـ خوشبختم بانو…

بهش دست دادم…

چه دستای بزرگ و مردونه داره؟

دستمو از دستش درآوردم.اما تا خواستم حرف بزنم سولماز یه سرفه ی الکی کردو گفت

ـ بله…علی آقا ماهم تحویل بگیر….

به محض شنیدن این جمله همزمان با علی گفتم:

ـ سولماز…

بعد نگاهم با نگاه علی یکی شد…

با یه لبخند مهربون داشت نگاهم میکرد…

بعد از چند ثانیه سه تایی با هم زدیم زیر خنده….

سولماز به علی گفت:

ـ علی جونم…میبینی چه دوست خوشگلی پیدا کردم….اسمش مهراست…علی جونم مهرا هم مثه من عاشق عروسکِ…

علی خم شدو روی زانوهاش نشست و یه بوسه از پیشونی سولماز گرفت…

ـ بله خانوم من…بهت حسودیم شد…میشه منم مثل شما با دوستت دوست بشم…

یهو تمام بدنم گر گرفت ازگرما….

سولماز یه نگاه به من که مطمئن بودم مثل لبو سرخ شدم انداخت و بعد با خنده به علی:

ـ حسود نبودی علی جونم…ولی باشه…به شرطی که دوستمو ازم نگیری…تازه بیشتر از منم دوستش نداشته باشی…

دیگه کم مونده بود ار خجالت آب بشم…

دستش رویه ذره فشار دادم.

نگام کرد و با اخم گفتم

ـ بسه…زشته

علی غش غش خندید و بلند شد و یه تعظیم کوتاهی کرد و گفت:

ـ چشم خانوم خوشگل من…

بعد یه نگاهی به من انداخت…

خندش عمیق شد و گفت:

ـ دوست سولماز با من دوست میشی؟

از حالت بیانش خندم گرفت….

محو خندم شد…

سرمو تکون دادم و گفتم: بله…

سولماز دستمو کشید داخل مغازه و گفت:

ـ علی بیا دیگه. حالا که اجازه دادم با مهرا دوست شی بیا بریم یه عروسک برام بخر..

داخل مغازه شدیم…

سولماز دستم ول کرد رو به من گفت:

ـ مهرا جونم ن برم اونطرف عروسکاشو ببینم تو هم اینطرف رو ببین…باشه…

با خنده گفتم

ـ باشه برو …

سولماز رفت و برام یه بوسه توی هوا فرستاد…

از پشت صدای علی اومد…..

ـ مهرا خانوم چیکار کردی که دل این کوچولوی زبون دراز رو به این زودی بردی؟

برگشتم…

خیلی مردونه و پرجذبه و با یه لبخند مهربون نگام میکرد…

یه جورایی باهاش احساس راحتی میکردم…

با خنده گفتم:

ـ کاری نکردم این دختر دوست داشتنی و مهربون شماست که تودل برو….خوش به حال شما که یه دختری مثه سولماز دارین…

یه قدم بهم نزدیک شدو گرم ومهربون توی چشمام زل زدو گفت:

ـ مرسی بابت تعریفت…اما باید بگم واقعا خوش به حال سولماز نه به خاطر پدرش بلکه دوست زیبا و مهربونی که به تازگی پیدا کرده…

نامحسوس و زیرکانه ازم تعریف کرد…

ولی نمیدونم همین تعریف نامحسوس بود یا از نگاه گرم و مشتاقش که روم بود گرم شدم و سرم به زیر رفت…

بعد از چند ثانیه دوباره صداش اومد…

ـ خوب مهرا خانوم بریم یه عروسک بگیریم تا سولماز نیومده مغازه رو روی سرمون خراب کنه…موافقید؟

خوب بود که از اون جو بیرون اومدیم.

با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:

ـ بله موافقم…

خیلی مردانه عقب گرد کردو وبا دستش به سمت قفسه های پر از عروسک اشاره کرد…

عروسکای نازی بود…همشون محشر بودن….

انقدر که دوست داشتم همشون رو یه جا بخرم…

با صدای علی بهش نگاه کردم…

ـ مثل اینکه خیلی به عروسک علاقه داری؟ فکر نمیکنی برای عروسک بازی کمی بزرگ شدی؟

لحنش فوق العاده صمیمی بود…

باعث شد با خنده و آرامش جوابشو بدم..

ـ علاقه که نه باید بگم عاشقشونم…راستش با اینکه به قول شما بزرگ شدم اما تا چشمم به عروسکا میوفته ته دلم یه جوری از خوشی و لذت ضعف میره….ظاهرم شاید بزرگ شده بود اما هنوز در حد یه دختر بچه ی 6یا7 ساله نیستم..

مردونه خندید….

یه لحظه محو خندش شدم….

سریع نگامو ازش دزدیدمو به سمت عروسکا نگاه کردم

ـ مهرا؟…

یه لحظه فقط شاید برای یه لحظه دلم لرزید….

حس کردم یه چیزی درون قلبم فرو ریخت…

نگاش کردم…

با چشمانی مشتاق و گرم گقت:

ـ میتونم مهرا صدات کنم؟ بدون هیچ پیشوند یا پس وندی؟ میشه باهات راحت باشم دوست سولماز.؟

نمیدونم اما منم دوست داشتم….راضی بودم…با خنده سرموتکون دادم….

تا خواست چیزی بگه که با صدای سولماز هردومون به سمتش برگشتیم…

ـ مهرا جون….علی بیاین دو تا عروسک انتخاب کردم…یکی مال من…یکی مال مهرا…

عروسکایی که انتخاب کرده بود تقریبا شبیه هم بودن تنها فرقشون رنگ لباساشون بود…

رفتم سمش روی زمین و دو زانو نشستم…

با خنده به سولماز که دوتا عروسکو به زور توی بغلش جا داده بود نگاه کردم….

خیلی خواستنی و خوشگل شده بود…

ـ خوب سولماز خانوم کدومش برای منه؟

سولماز عروسکی که لباس آبی داشت به سمتم گرفت و گفت:

ـ این مال تو…این دختر لباس سبزم برای من…خوشت میاد..؟

با خنده یک بوسه روی لپ سفیدش زدم

ـ معلومه..مگه میشه خوشم نیاد…

سولماز با یه آخ جون بلند پرید تو بغلم..

انگار دنیارو بهش دادن…

صدای علی اومد..

ـ سولماز دوستتو خفه کردی..بابایی فهمید که چقدر عاشقشی…

سولماز با یه اخم از بغلم اومد بیرون

ـ علی….حسودیت شد؟ مهرا خفه نمیشه..من کوچولویم زورم نمیرسه که خفش کنم…بهانه ی دوروغی نیار…

وای خدا دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم…

کشیدمش توی بغلم و محکم لپشو بوسیدم

ـ وای دختر تو چقدر شیرینی..این شیرینی خوب نیستا میخورمت…

ناز خندیدو مثلا با ادای من جوابمو داد

ـ وای مهرا جونم توهم شیرینی…اونقدر شیرین که میام میخورمت…

صدای خنده ی علی به هوا رفت…

من و سولماز برگشتیم و بهش نگاه کردیم…

اونقدر زیبا و از ته دل میخندید که ناخودآگاه ماروهم وادار به خنده میکرد..

ـ الحق خدا درو تخته رو برای هم جور میکنه…سولماز یکی میخواست مثل خودش…مهرا شدی دوست یکی مثه خودت شیطون و دوست داشتنی…

از روی زمین بلند شدم و با یکی از دستای آزادم دست سولمازو گرفتمو گفتم:

ـ خوش به حال هر دوتا مون…به قول سولماز جونم حسودیت اومد علی؟

نمیدونم چرا اینقدر زود احساس راحتی باهاش کردم…

اما خوب حس خوبی نسبت بهش داشتم…

با گفتن آخرین جملم برق جدیدی توی چشماش درخشید و خندش قطع شد

نگاهش با نگاه های قبلی فرق داشت…

هنوز گرم و پراشتیاق بود اما یه چیز دیگه یه برق جدید اضافه شده بود…

اومد نزدیکمو سولماز وبا یه حرکت از روی زمین بلند کرد و بغلش گرفت و یه بوسه از گونش گرفت..

بعد بهم عمیق و نافذ نگاه کردو گفت:

ـ چرا نباید حسودیم شه؟ دخترم یه دوست خواستنی و زیبا پیدا کرده…خوب منم میخوام این دختر خواستنی و زیبا رو دوست داشته باشم…

یه آن نفسم بند اومد…

حس کردم دست و پام سرد شده….

یه لبخند مصلحتی زدم و سرمو پایین انداختم…..

علی بعد از چند لحظه به حرکت دراومد..

جلوی صندوق خواستم پول عروسکو حساب کنم که باز علی با شوخی و خنده مانع شد…

چیزی که جالب بود این بود که هم صندوق دار و هم صاحب مفازه هردو به احترام علی از جاشون بلندش شدن…

ترکی حرف میزدن..

نمیفهمیدم چی میگن ولی مطمئن شدم شدم این علی آقا شخص مهمی و شاید معروفی باید باشه…

ولی یه چیز عجیب دیگه نگاههایی که بیشتر متعجب زده بود تا معمولی روی من بود…

یه جورایی احساس کردم وجودم کنار این پدر و دختر براشون تعجب آوره…

از مغازه اومدیم بیرون…

نمیدونم ولی نگران بودم شاید ساناز و زهره دنبالم میگردن…

بنابرای برگشتم سمت علی و سولماز و با لبخند گفتم:

ـ ببخشید امروز شما رو به زحمت انداختم…از کادوتون هم نهایت تشکر رو دارم…

علی با خنده گفت:

ـ این چه حرفیه؟ تعارف نکن با ما راحت باش…

ـ به هر حال ممنون

تا خواست علی جوابمو بده از پشت سرش زهره و ساناز رو دیدم که توی سالن عمومی با فاصله ی دوری از ما قدم میزدن..

علی جهت نگاهم رو گرفت و دوباره بهم نگاه کرد و گفت:

ـ اینجا تنها نیومدین درسته؟

بهش نگاه کردمو گفتم:

ـ بله..درسته..راستش من اینجا کلا غریبم.یعنی دیشب تازه از ایران اومدم ترکیه…یه مدت برای کار بر روی یه پروژه اینجام بعد برمیگردم..

علی با تعجب گفت:

ـ واقعا ؟ جالبه! الان کجا اقامت داری؟

گفتم:

ـ هتلی که همین نزدیکیه این مجتمع خریده…هتل….درواقع با تیم مهندسی همه توی اون هتل اقامت داریم…من هم با دوتا از همکارام اومدم اینجا که ازشون جدا افتادم و با سولماز آشنا شدم…

سولماز که تا اون لحظه ساکت بود و با حالت غمگینی و ترسیده ای گفت:

ـ یعنی میری؟ یعنی دیگه نمیبینمت؟

من که از تغییر حالت خیلی سریعش متعجب شدم و نتونستم حرفی بزنم اما علی با خونسردی شروع کرد به نوازش موهای سولماز و در حالیکه به من چشم دوخته بود به سولماز گفت:

ـ نه عزیزم….مهرا قول میده که توی این مدت که اینجاست پیشت بیاد..مگه نه مهرا؟

مطمئن بودم که دیگه سولماز یه مشکل جدی شایدم یه بیماری داره به خاطر همین سریع سرمو تکون دادم و گفتم:

ـ آره عزیزم…مگه دوستا همو تنها میزارن؟

سولماز آرومتر شده بود اما ترس هنوز توی نگاهش موج میزد…

ـ قول بده مهرا جونم که میای؟

ـ قولِ قول…

ترس توی چشماش به کل از بین رفت

علی رو به من گفت:

ـ خوبه..پس حالا که فهمیدم محل اقامتت کجاست میتونم راحت پیدات کنم و سولماز رو بندازم به جونت!

سولماز یه مشت کم جون به بازوی علی زد و گفت:

ـ خیلی بدی علی….من رو چرا میخوای بندازی؟ اگه دست و پام بشکنه چی؟

علی سر سولماز رو بوسید و گفت:

ـ غلط بکنم بندازم که دست و پات بشکنه…منظور من ازانداختن یه چیز دیگه بود…مگه نه مهرا؟.

بعد یه چشمک به من زد…خندم گرفت و سرمو تکون دادم…

.ـ خوب منم خوشحال میشم که سولمازو زود به زود ببینم.قول بدین بیارینش…

علی جواب داد:

ـ باشه..حتما..حالا اگه فضولی نباشه میشه بپرسم برای چه پروژه ای اومدین ترکیه؟

ـ خواهش میکنم…یه پروژه ی معماری که قراره برای یه آقای ایرانی ترک تبار بسازیم..یعنی کارهای معماری مربوط به مجتمع اون آقا رو شرکتی که من توش کار میکنم قبول کرده…ظاهرا اون آقا غولیه برای خودش…

با جمله ی آخرم باز چشمای علی شیطون شدو گفت:

ـ پس این آقا غوله دیدن داره! حالا اخلاقش غوله یا هیکلش؟

خندیدم…

ـ نمیدونم راستش منم ایشون رو ندیدم…امشب توی همون هتلی که ما مستقر هستیم قراره جشنی به مناسبت آشنایی طرفین از همدیگه برگزار کنن..

ولی منظورم از غول ، غوب اقتصادی بود..اما به نظر من یه سرخوش پولدار بنظر میاد تا یه غول اقتصادی!…

علی بلند خندید و گفت:

ـ اینم نظریه!…

سولماز رو گذاشت روی زمین و از توی کتش یه برگه سفید کوچیک در آورد و با یه خودنویس مارکش چیزی روی برگه نوشت بعد به سمتم گرفت

ـ.این شماره ی شخصی منه…خوشحال میشم که باهات در تماس باشم…البته هم اینکه بتونم برای آوردن سولماز پیشت اجازه بگیرم و زمانهایی که خسته نیستی و به کارت لطمه ای وارد نمیشه بفرستمش..

برگه رو گرفتم و با خنده گفتم:

ـ بله..فقط من هنوز سیم کارت ترکیه رو رو ندارم قراره زمانی که برگشتم به دستم برسه..به محض گرفتن سیم کارت باهاتون تماس میگیرم…در ضمن بابت سولمازم باید بگم که این دختر گل هیچ وقت مزاحم من نمیشه..هر موقع دوست داشت میتونه بیاد پیشم…

سولماز به طرفم اومد.خم شدم تا بتونه منو ببوسه…

سولماز بوسیدم و دو گوشم آروم طوری که علی نشنوه گفت..: خیلی دوست دارم مهرا جونم…قد مامانم بیشتر…

تمام تنم یخ زد..از جمله که نه از کلمه و لقبی که منو باهاش مقایسه کرد…

یه لحظه پشیمون شدم از حرفی که بهش زده بودم..

یه لبخند زورکی و مصنوعی بوسه ای رو ی سرش زدم..

ـ مراقب خودت باش سولماز..

چشماشو با حالت بامزه ای روی هم گذاشت و چشم خوشگلی بهم هدیه داد..

علی دستشو به سمتم گرفت و گفت:

ـ خیلی خیلی دوست دارم زودتر صداتو بشنوم..

در ضمن برات آرزوی موفقیت میکنم…امیدوارم کارای شرکتت مورد قبول جناب غول اقتصاد یا به قول شما سرخوش پولدار قرار بگیره..

دستمو محکم توی دستش گرفته بود برق توی چشماش درخشانتر شده بود….

نتونستم در مقابل نگاه خریدارانه و مورد تحسینش طاقت بیارمو دستامو از توی دستش آروم کشیدم بیرون..

با لبخند نگام کرد و گفت:

ـ خدانگهدار بانوی زیبا…

گرم شدم از لحن مهربونش…

خندیدم و دستمو به سمتشون بالا بردم برای سولماز یه بوس فرستادم اونم همین کارو کرد..

کم کم از نظرم دور شدن…

*

ـ مهرا واقعا چطور روت شد رفتی توی مغازه و این عروسکو خریدی؟خجالت نکشیدی با این هیکل اخه؟

با خنده به زهره گفتم:

ـ نه خجالت واسه چی؟ عاشق عروسکم خوب!..

ـ یعنی عاشقتم دختر…ما کل این مجتمع رو با این عتیقه( با چشم به ساناز اشاره کرد) زیرو رو کردیم تا یه دست لباس واسه امشب گیر بیاریم بعد جنابعالی رفتی دنبال عروسک…

تازه یادم اومد قراره واسه امشب یه لباس بگیرم یهو گفتم:

ـ وای زهره اصلا یادم رفته بود…حالا چی شد تونستید یه جای خوب گیر بیارین؟

زهره خندید و دستمو گرفت و گقت:

ـ خسته نباشی دختر..آره اما این ساناز میگفت ضایع اس دوبار بریم داخل ..افت کلاس

داره…ما هم اومدیم دنبال تو که باهم بریم ..

ـ آها ..خوب بریم دیگه..

ساناز و زهره یه مغازه مارک رو نشون دادن بهم…ظاهرش تک بود..

مطمئنا لباساشم همین طور ه…

داخل رفتیم..برای چند ثانیه توی جام خشک شدم…

چه لباسایی؟!

نمیخواستم لباسم زیاد باز باشه..پیراهناش حرف نداشت اما زیادی باز بودن..

همین جور که لباسارو دید میزدم چشمم روی یک لباس موند..

خیلی شیک و خوشگل بود..

تا خواستم دست دراز کنم و لمسش کنم صدای زهره مانعم شد…

ـ مهرا یه دقیقه بیا ببین این لباس چطوره؟

نگاهم رو با زور از اون لباس گرفتم و سمت زهره رفتم..

یه لباس زرد قناری که پشت گردنی میخورد…..

مدلش ساده بود اما طرح های پراکنده ای که روی پارچه لباس وجود داشت جذابش میکرد…

با لبخند مهر تایید بهش زدم..

لباس رو گرفت و به سمت اتاق پرو حرکت کرد…

به محض ورودش به اتاق پرو برگشتم تا ساناز رو پیدا کنم…

از یکی از اتاق اومد بیرون و یه لباس که توی کاور گذاشته بود و چیزی ازش معلوم نبود ، دستش بود…

ـ هنوز لباستو انتخاب نکردی؟

ـ نه هنوز..تو چی؟

ـ من انتخاب کردم..

به کاور لباسی که توی دستش بود اشاره کرد و گفت:

ـ پس من میرم لباسمو حساب کنم بعد میرم سمت غرفه ی ست کیف و کفش. زهره جاشو بلده…اونجا میبینمتون…

رفت…!…..

خوشم میاد معنی باهم خرید کردنو خوب به جا آورده بود!…

دوباره رفتم سمت همون لباسی که چشمم رو گفته بود…

خیلی زیبا و درخشان بود..

یه لباس به رنگ سرخ…یه قرمز منحصر به فرد و خیره کننده…

یقه ی لباس گرد بود اما گردیش کمی باز بود و به سرشونه هاش میرسید…

روی یقه یه نوار نسبتا کلفت از سنگ های دایره ای شکل قرمز و جیگری و نگین های کوچکتر الماسی شکل که دور سنگها رو قاب گرفته بودن، کار شده بود…

آستینهای تقریبا پنج سانتی داشت که پارچشون به صورت چروک شده بود و این خط های چروک از آستین و سر شونه ها شروع میشد و به روی کمر به صورت کج ادامه پیدا میکرد…

روی کمر هم دقیقا یک نوار مثه روی یقه قرار گرفته بود…

پارچه ی دامن هم از زیر نوار بصورت راسته روی زمین افتاده بود…

اما تنها پارچه ی قرمز رنگ نبود یه حریر قرمزی هم روی پارچه ی دامن طوی که فقط پشت دامن رو میپوشوند قرار داشت که دامن رو خیلی زیبا و حجیم تر نشون میداد…

خیلی زیبا بود…مسحور کننده…

به انگیلیسی از فروشنده خواستم تا پیراهن رو برام بیاره…

زمانی که منتظر بودم صدای زهره رو شنیدم

رفتم پیشش….عالی شده بود…

دختر جذابی بود و این لباس هم جذابیتش رو چند برابر میکرد….

ـ چطوره؟

ـ عالیه زهره…مطمئنم چشم خیلی هارو امشب دنبال خودت میکشونی..

ـ ایول..پس همین رو برمیدارم…توچی؟

ـ یه لباس انتخاب کردم..الان میخوام پروش کنم..

ـ خوبه..پس تا من اینو در میارم توبرو…

لباس رو گرفتم و وی اتاق پرو پوشیدم…

نمیدونم چقدر محو خودم توی آیینه شدم که با در زدن زهره از فکر شوت شدم بیرون…

درو بی هوا باز کردم…

زهره دستش رو بالا آورده بود تا دوباره به در بزنه اما تا منو دید همونجوری موند…

از حالتش خندم گرفت. یه بشکن جلوی صورتش زدم…

ـ الو ..هستی؟

ـ دختر…

عین کسایی که تازه از عهد قجر اومده بودن تو این دوران نگام میکرد…

یه دونه به بازوش زدم و گفتم:

ـ اینقدر تابلو نباش…بابا یه لباس مثه بقیه لباساست…

از بهت دراومد…

ـ مهرا به جان خودم امشب با این لباس یه کاری دست خودت میدی حالا ببین؟

ـاینو بزارم پای تعریف یا تهدید…

ـ هردوش…بابا هلو..گفته باشم از کنارم جم بخوری من میدونم و تو…

خندم گرفت..

ـ چشم شوهر جان…

ـ زهره مارو شوخر جان… بدو درش بیار ببینم…

لباسو از تنم در آوردم و توی کاورش گذاشتم…

قیمت بالایی داشت اما می ارزید…

بالاخره به قول زهره پولی که باباتش داریم خودمون رو هلاک میکنیم باید یه هم چین جاهایی خرج شه واگرنه ارزش نداره….

به طرف مغاز ه ای که ساناز گفته بود رفتیم…

من یه ست کیف و کفش قرمز مشکی برداشتم..خیلی جذاب بود..

زهره هم یه ست زرد کیف و کفش انتخاب کرد…

سانازم ست مشکی با رگه های بنفش…

تقریبا سه ساعت دیگه توی همون مجتمع گشتیم و بقیه چیزهایی رو که لازم داشتیم گرفتیم…

یه جفت گوشواره ی بزرگ که تمامش نگین های ریز بود و فقط یه سنگ الماس گونه در وسطش خودنمایی میکرد با یه رژ قرمز مایع که واقعا خیره کننده بود؛ خریدم…

ساعت 4 رسیدیم هتل…

ساناز به محض رسیدن به هتل ازمون خداحافظی کرد و گفت قراره بره آرایشگاه.

حتی ازمون دعوت کرد تا همراش بریم اما نه من نه زهره دوست نداشتیم بریم…

قرار شد بعداز اینکه هر دومون یه استراحت کوتاهی کردیم و بعد از یه دوش با همدیگه آماده شیم..

بعد از دوساعت خواب کلا خستگی از بدنم بیرون رفت…

رفتم حموم و یه دوش نیم ساعته گرفتم…

حوصله ی پوشیدن لباس رو نداشتم حوله رو دور خودم پیچیدم و آب موهامو کامل گرفتم و همونجوری پشتم ریختم و اومدم بیرون….

کیف و کفش رو از توی جعبه هاشو در آوردم روی تخت گذاشتم….

در به صدا دراومد…

یه نگاه به ساعت کردم 6.40 دقیقه بود…

حتما زهره اس….

رفتم سمت در..خواستم یه ذره سر به سرش بزارم…

آروم درو باز کردم و پشتش قایم شدم تا وقتی که پا میزاره توی اتاق از پشت بترسونمش…

با این کار حکم مرگمو صادر میکردم ولی به کیفی که میداد می ارزید…

درو آروم باز کردم و منتظر شدم تا بیاد داخل…بعد از چند ثانیه دیدم کسی نیومد داخل…

فهمیدم که فهمیده چه نقشه ای براش کشیدم…

عین لاستیک پنچر شده از پشت در اومدم بیرون..

ـ اَه..میمردی نزنی تو….

عین لاستیک پنچر شده از پشت در اومدم بیرون..

ـ اَه..میمردی نزنی تو

زمان ایستاد…

متوقف شد…

برای من از بین رفت…

حسان روبروی من ایستاده بود….

ـ مثل اینکه عادتت شده بدون دونستن، درو باز کنی ؟

حتی توان قورت دادن آب دهنم رو نداشتم ……

چقدر سخته نفس کشیدن…

چقدر سخته این اکسیژنی رو که به اندازه ی یک میکرومتر هم نیست ببلعی….

فهمید حالمو …

نگاهش گره خورد به نگاه ناباور من….

تیز و نافذ…

قدمی به سمتم برداشت و روبروم قرار گرفت…

خفه شدن در این فضای پر از اکسیژن وصف حالم بود…

دستش روی گردن و بعد گردنبندم نشست…..

هوز گره ی سختی که بین نگاه هامون زده شده بود بر قرار بود…

کشیده شدن گردنبند به سمت خوش رو حس کردم…

چقدر بیزارم از این سکوت…

از این نگاه های پر فریاد در لباس سکوت….!

نمیدونم چقدر…چند ثانیه..چند دقیقه…

اما تا به خودم اومدم حسان نبود….

رفته بود…

اما نگاهم همچنان گره بود به همان نقطه….

همونجا روی زمین نشستم…

انگار راه تنفسم باز شده بود…

پر شدم از اکسیژن..

از این مولکول کوچک حیات بخش….

بلعیدم تا مغزم حلاجی کنه تصویرهای واقعی یا رویاهای کذایی لحظه های پیش رو…

باز هم زمان از دستم در رفت…

صدای در منو از خلسه ای که نه طعم شیرینی میداد نه تلخی در آورد….

ـ مهرا نیستی؟! مهرا؟….

با بدبختی فرمان ایستادن رو به بدنم دادم…

دستام شد ستون برای ایستادن روی پاهام…یه نفس عمیق …

درو باز کردم…

زهره که خندون بود با دیدن قیافه ی وسر وضع من خنده رو لبش خشکید…

ـ مهرا خوبی؟

اومد تو..

فکر کنم هنوز توی بهت لحظه های در مقابل حسان بودنم….!

هنوز زبونم فرمانبردار نشده بود….

کمکم کرد تا روی مبل بشینم…

بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب قند جلوم ظاهر شد…

نمیدونستم شیرینی آب قند بود یا جریان پیدا کردن زمان که حالمو بهتر کرد…

ـ بهتری؟

کلمات و جملات ….همه و همه به مغزم هجوم آوردن…پر شدم از حسای مختلف…

ـ بله…ببخش تر سوندمت….

ـ چی شدی؟

ـ هیچی….فقط…فقط یه ذره حمومم طول کشید.فکر کنم همون کار خودشو کرد…

زهره خیالش راحت شد و بی خیالِ خیال نا آروم و طوفانی من….

بلند شدمو یه بار که نه سه بار صورت گرگرفتمو با اب سرد شستم…

نگاهی به ساعت انداختم7.30 بود!

وقت زیادی رو از دست دادم….

زهره اماده بود…

ـ بیا دختر …بیا بشین که دیگه وقتی برامون نمونده….

سعی کردم بهتر شم…

بهترین کار بود….

تمام ذهنمو مشغول آماده شدن و مراسم امشب کردم…

تمام موهامو با کمک زهره با اتو شلاقی صاف کردم.بعد بالای سرم به صورت گوجه ای محکم فیکس کردم…

طره ای از موهامو زهره جلوی صورتم فر درشت زد و آزادانه رها کرد.

تمام صورتم رو با کرم پودر یه درجه روشنتر از پوستم یکدست کردم…زهره چشمامو با سایه ی سیاه غلیظی آرایش کرد…

بعد از گذاشتن مژه ی مصنوعی ریمل رو برام زد…

رژ گونه ی گوجه ای رنگ رو روی گونه هام طوری زدم که برجستیگشونو بیشتر نشون بده…..یه رژ خشک قرمز رو روی لبهام کشیدم و در آخرم رژ مایعی که خریده بودم رو زدم…

لبهام حسابی تو چشم بودن…

با کمک زهره لباسمو پوشیدم…

فکر نمیکردم که همه ی این کارها رو توی کمتر از یک ساعت انجام شده…

زهره همین جور کنار آیینه قدی ایستاده بود..حتی پلکم نمیزد…

ـ چیه ؟ بابا خوردیم تموم شدم..

ـ بمیری دختر! آخه کی دیگه امشب به منو دخترای دیگه نگاه میکنه…

خندم شدید تر شد…یه نگاه به ساعت انداختم مراسم شروع شده بود…

ـ بریم زهره جون که تو هم دست کمی از من نداری!

به سمت آسانسور رفتیم..

خیلی دوست داشتم حسان رو ببینم..بی شک اون امشب بهترین بود…همیشه خیره کننده بود…

یادم اومد با چه وضعی منو دیده بود…من آدم بشو نیستم…فکر کنم دفعه ی دیگه یه سیلی بخوابونه توی گوشم…

دفعه ی دیگه؟

چه خوشم اومده؟

ـ مهرا؟

از فکر اومدم بیرون

ـ بله.

ـ استرس دارم..

ـ واسه چی؟

ـ نمیدونم اما احساس میکنم این یارو چی بود تایماز …نه تابوربیگ آدم درستی نباشه و بهمون سخت بگیره…

ـ دیوونه شدی؟ ما هنوز اونو یه بارم ندیدیم..تازه احمد آقا میگفت آدم مهربونیه..پس لازم نیست اینقدر نگران باشی

ـ خدا کنه..راستی لباس ساناز رو دیدی؟

ـ نه…تو چی؟

ـ نه بابا…فک کن امشب دیگه میخواد با چه تیپی ظاهر شه؟ خدایی یه همچین مجلسی یه دلقک کم داره که اونم به لطف ساناز حله…

هردو زدیم زیر خنده…

توی طبقه ای که قرار بود جشن در اون برگزار بشه..آسانسور ایستاد…

من و زهره هردو با هم نفس عمیق کشیدیم و بیرون رفتیم…

یه سالن بزرگ که پر بود از میزهای بزرگ که با ساتن سفید پوشیده شده بود….

گوشه ی سالن که حالت دایره واری داشت دسته گل های طبیعی زیبایی قرار داده شده بود…

یه قسمت از سالن بار وجود داشت و یه بار تمام شیشه ای…

تقریبا سالن شلوغ بود…

فکر نمیکردم برای معارفه یه همچین جایی رو اجاره کرده باشه و همچین جمعیتی رو دعوت کرده باشه…

واقعا سرخوشه چولداره…

ـ اوه..چه خبره…فک کنم کل سران ترکیه رو دعوت کرده امشب این تابور خان؟!

ـ چی میگی زهره؟ باز رفتی تو جو؟

ـ آره بابا….یه نگاه بنداز …راحت 400 نفری میشن..این که یکی بدتر از حسان فرداد خودمونه که…

با شنیدن اسمش پر کشیدم به سمتش …

تمام حواسم رو جمع کردم تا ببینم کجاس..

ـ مهرا بیا بریم..

ـ کجا بریم؟..من که هیچ کدوم از بچه هارو نمیبینم..

ـ بیا من پیداشون کردم…

با زهره هم قدم شدم….لی با هر قدم درونم به لرزه درمیومد…

لرزه هایی که از حد ریشتر هم فراتر رفته بودن…

کنار مظاهر ایستاده بود…

کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید و براق…

یه پاپیون مشکی زده بود که وسطش یه نگین خودنمایی میکرد…

نفس بُر بود… نه برای من…برای هرکسی که میدیدتش…یکه تاز مراسم امشب بود..

روبه روش ایستادم..چقدر خواهانش بودم…

چقدر بی قرارش …

برق توی نگاهش مطمئنم کرد…مطمئنم کرد که برای اولین بار به چشمش اومدم…

چون نگاهش تحسین آمیز بود… پر شدم از خوشی… از لذت…اونقدر خوشحال شدم که میخواستم از فرط خوشحالی یه سره جیغ بکشم…

برق توی نگاهش مطمئنم کرد…

مطمئنم کرد که برای اولین بار به چشمش اومدم…

چون نگاهش تحسین آمیز بود…

پر شدم از خوشی… از لذت…

اونقدر خوشحال شدم که میخواستم از فرط خوشحالی یه سره جیغ بکشم…

اثرات این خوشحالی لبخندی بود بر روی لبهام…

ـ سلام…

به ظاهر برای همه بود اما از ته قلبم برای مرد مغرور روبروم بود که مات من بود هنوز!

چند ثانیه شاید دوثانیه گذشت و تونست به حال خودش برگرده..

غیر از این بود باید به حسان بودنش شک میکرد…!

نگاه نافذش رو دوخت توی چشمام…

بی حرف….

انگار قصد داشت با نگاه جوابمو بده…

ـ سلام مهرا خانوم…خوش اومدین…

سرمو برگردوندم تا مظاهرو ببینم…

ست کت و شلوار سورمه ای با پیراهن سفید مجلسی میمود..

خنده ای کردم و گفتم:

ـ شما هم خوش اومدین…فعلا که میزبان نیست که بخواد خوشامد گویی کنه…

مظاهر خندید و گفت:

ـ بله حرف حق جواب نداره…بفرمایید بشینید…

با زهره هم سلام و احوال پرسی کرد…

هردونشستیم درو میز 14 نفره ی که تمام تیممون حضور داشتن..

زهره کنار من و خوشبختانه حسان هم در طرف دیگم جا گرفت…

بهترین اتفاقی که میتونست امشب برام بیوفته همین حضورش در کنارم بود…

اونقدر خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم…

سرد بود و جدی…

مثل همیشه اما همین که بود برام به اندازه ی دنیا ارزش داشت..

ـ یاعلی ….این دیگه کیه.

با صدای آروم زهره به طرفش برگشتم..

ـ چی میگی؟

زهره هنوز به جایی که خیره شده بود مونده بود…

آروم نزدیک گوشش گفتم:

ـ زهره..

سریع نگاهشو به من داد و گفت:

ـ مهرا فک کنم این یارو تابور خان تشریف فرما شدن…

ـ جدا؟ کو؟

تا اومدم سرمو سمت جاییکه زهره نگاه میکرد برگردونم صدای ساناز متوقفم کرد…

ـ سلام…ببخشید دیر رسیدم..

به اجبار برگشتم و ساناز رو دیدم..

برگشتن همانا و میخکوب شدن همانا…

ساناز بود اما…..

لباسش یه پیراهن براق بنفش که تا سر زانوهاش بود اما دکلته و از پشت تا روی کمر لخت بود…

رگه های هایلات بنفش داخل موهای صورتیش توی ذوق میزد..

اما آرایشی که کرده بود بهش میومد…

خدارو شکر مثل همیشه غلیظ نبود…

اومد طرفم و بعد کنارم نشست…

تازه متوجه ی نبود حسان شدم…

یه آهِ حسرت بار کشیدم…

باز زهره صداش اومد..

ـ ساناز .مهرا بلند شید فکر کنم معارفه شروع شد…

ساناز با عجله بلند شد و بدون اینکه به ما اصلا نیم نگاهی بندازه رفت…

منو زهره آروم و باوقار بلند شدیم و رفتیم…

ـ ایول…بابا خدا دمت گرم چی آفریدی؟

ـ زهره داری از پشت چی رو دقیقا تحسین میکنی؟

ـ خوب این پشتش اینه معلومه جلوش چه خبره دیگه!

از جملش خندم گرفت….خودشم خندش گرفته بود…

برای اینکه ضایع نباشه سریع سرمو انداختم پایین و تا جلوی اونا سرمو بالا نیاوردم…

بالاخره رسیدیم اما من هنوز با خودم درگیر بودم که خنده ی مسخرمو قورت بدم..

کم کم اعصابم داشت بهم میریخت…

با صدای حسان سعی کردم تلاش بیشتری بکنم…

ـ ایشون خانم سیامکی از معماران برجسته ی تیم من…

یعنی هرچی فحش بالای 18 سال بود به خودم دادم…دختر اینقدر کم جنبه!…

سعی کردم نفس عمیقی بکشم البته بدون جلب توجه…

صدای احوالپرسی زهره با تابور بیگ رو شنیدم..

وای خدا الان آبرو ریزی میشه..

لبامو محکم به هم فشار دادم و مدام توی دلم صلوات میفرستادم….

ـ ایشون هم خانوم عظیمی معمار جوان تیم …

سرمو بالا گرفتم….

اما….

کسی که روبروم ایستاده بود رو باور نمیکردم….

این قدر توی شوک بودم که حتی برای چند ثانیه صداهای اطرافم رو نمی شنیدم…

امکان نداشت…

چند بار چشمامو بستم تا مطمئن شم درست میبینم….

شاید خطای دید باشه اما نه واقعی بود…

ـ سلام بر بانوی زیبا…

دستش همزمان جلو اومد….

با صداش ،با حرکت دستش مطمئن شدم واقعیه…

خودش بود…علی بود…!

دستمو بردم جلو توی دستاش گذاشتم اما اینقدر شوک زده بودم که قادر به حرف زدن نبودم…

علی حالمو فهمید…

خندید و با همون نگاه مهربون و گرمش که به محض دیدنم پر شده بود از برق تحسین گفت:

ـ چطوری دوست سولماز؟….

بیشتر از این سکوت جایز نبود…

یه لبخند زدمو سرمو تکون دادم و گفتم:

ـ خوبم…راستش فکر نمیکردم شما رو…یعنی…

سرخوشانه خندید…

دستی رو که توی دستش بود کمی فشار داد و خیره توی صورتم گفت:

ـ که باشم کسی که در موردش نظریه دادی؟…

وااااای….

یعنی خاک تو سرم ….آبروم رفت….

از خجالت سرم پایین رفت…

خواستم دستمو از دستش درارم که نذاشت…

سرم بالا اومد…

نگاهش خریدارانه روم بود…

معذبم میکرد…

بد نبود…هیز نبود…اما معذبم میکرد…

به محض دیدن صورتم یه لبخند زد و دستمو با بی میلی رها کرد…

یه نگاه به اطرافم انداختم….

قیافه هایآدمهای اطرافم خیلی جالب بود!…

زهره و ساناز با دهن باز نگام میکردن…

مظاهر با تعجب و بهت و حسان…

به محض دیدنش هر چی خوشی بود برام رنگ باخت….

اخم وحشتناکش…

چشمای خروشانش…

دست مشت شدش…

همه ی خوشیم رو زهر کرد…

چشم ازش گرفتم…

مظاهر به حرف اومد…

ـ چه حالب…فکر نمیکردیم که تابور بیگ با یکی از مهندسین ما آشنا در بیان..

علی با لبخند نگام کرد و گفت:

ـ آشنا که نه…بهتره بگیم دوست …خیلی خوشحالم که دوست من دراین پروژه همراهیم میکنه…

حرفاش گرم بود اما دیگه نه برای من…

نه برای منی که از نگاه مرد مغرورش داره میلرزه ….

با لبخند مصنوعی مهر تایید به حرفاش زدم…

با زهره و ساناز ازشون جدا شدیم و رفتیم سر میز…

ـ تو با تابور بیگ دوستی؟

صدای بهت زده ی ساناز بود… ای خدا اینو کجای دلم بزارم ؟

برگشتم سمتش …زهره کنارش هَنگ اُور بود …

سانازم دست کمی از زهره نداشت….

بدون اینکه دست خودم باشه زدم زیر خنده…

اونقدر خندیدم که کم کم اشکام نزدیک بود بریزن…

ـ زهره مار…آبرومون رو بردی دختر..چته؟ کمدی میبینی؟

ـ زهره جون آخه قیافتون در حد لالیگا دیدن داشت….ناراحت نشین اما خوب نتونستم خودموکنترل کنم……ببخشید…

ساناز با یه اخم با حالت لوسی گفت:

ـ وا یه سوال که اینهمه خنده نداشت…

بیچاره حق داشت…باید یه آیینه جلوشون میگرفتم تا قیافه هاشون رو میدیدن…

ـ راستی عل…یعنی تابور بیگ رو امروز توی مجتمع خرید جلوی غرفه ی عروسک فروشی دیدم…

زهره و ساناز باهم گفتن:

ـ عروسک فروشی؟

زهره و ساناز باهم گفتن:

ـ عروسک فروشی؟

ـ هیش…چه خبرتونه؟…آر اوده بود برای دخترش عروسک بخره…

هر دو تاشون با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدن…

زهره گفت:

ـ پس چرا نگفته بودی؟

یه نگاه عاقل اندر سفیهانه بهش کردم ..

ـ ببخشید از کجا باید میدونستم که این اونه؟

نرسید جوابمو بده…صدای موزیک سالن رو پر کرد…

نگاهی انداختم به درو تا دور سالن…

دیدمشون…هر دو شون در کنار هم….

علی و حسان…

هردوشون منحصربفرد بودن…

علی کت شلوار مشکب با یه پیراهن مشکی و یه کروات قرمز…

قرمز!

یه نگاه به لباسم انداختم…

تازه فهمیدم با لباس علی ست شدم….

خنده روی لبم اومد….

گل بود نیز به سبزه آراسته گشت….!

دوباره یه نگاه بهشون کردم…

اخم جز جدا نشدنی صورت حسان بود…

ولی علی بود و لبخندهاش!…

هردو با دوحالت صورت و لی پر ابهت…

علی مثل حسان قد بلند وچهار شونه بود…

هم قد بودن..

اما علی مردونه تر به نظر میرسید اونم برای اینکه بزرگتر از حسان بود و جاافتاده تر…

رسیدم به حسان…

یه جام شراب دستش بود آروم باهاش بازی میکرد…

جدی به حرفایی که مظاهر به علی میزد گوش میداد…

اتفاقی سرشو بلند کرد و به طرف ما نگاه کرد…

نگاه سردش با نگاه گرم و پر از خواستنم یکی شد….

فاصلمون میشد گفت زیاد بود اما رنگ ملتهب نگاهش از همون فاصله برام دردآور بود…

نگاشو ازم گرفت و مشغول صحبت شد…

دلگیر شدم…

یه چیزی که شاید بشه اسمشو گذاشت بغض توی گلوم راه نفسمو بست…

نه نمیخوام امشب خراب بشه…

بی خودو بی جهت خرابش کنم…یه شربت خنک پرتغال رو سر کشیدم تا شاید بغض گردو شدم بره پایین….

آهنگای زیبایی در حال پخش بود…زهره دم گوشم گفت:

ـ نکنه غریبگی میکنی؟ نمیری بترکونی؟

برگشتم و با حالت شیطونی اشت نگام میکرد…ذهنم پرواز کرد به شب مهمونی حسان …حسان …حسان…. چه شبی بود …

چه مهمونی بود….!

چه رقصی بود؟..

یه لبخند ژیگوند تحویلش دادم و گفتم:

ـ پایه ای؟

زهره هم از خدا خواسته با نیش باز گفت:

ـ چرا که نه؟

سانازم که تا اون موقع خودشو با لیوان های رنگارنگ مشروب سرگرم کرده بود مواقفت کرد…

آروم به زهره گفتم:

ـ کسی که باید نگرانش باشی تا بلایی سرش نیاد اینه( با چشم به ساناز اشاره کردم) نه من!

زهره خندید و یه چشم غره بهم رفت و گفت:

ـ بچه پررو …بدو ببینم…

با خنده وسط سالن رفتیم…

با اهنگ شاد ترکی که درحال پخش بود حسابی از خجالت خودمون در اومدیم….

بعد از تموم شدن آهنگ دوست داشتم برم پیش حسان…..

نمیدونم اما احساس میکردم از من دلخوره…

باید یه بهونه ای جور میکردم و بدون اینکه مشکوک بزنم برم پیششون…

ـ زهره میای بریم سراغ آقای حمیدی یه ذره فضولی کنیم؟…

زهره چرخید سمتم و گفت:

ـ برو بابا حال و حوصله ی اخمای وحشتناک جناب فرداد رو ندارم..خودت برو بعدا بیا گزارش بده…

چی از این بهتر؟!…

از خدا خواسته یه لبخند زدم و باشه ای گفتم و سمت مظاهر اینا حرکت کردم..

.

علی نبود…

مظاهرو حسان تنها روی یکی از مبل های راحتی که در کنار پنجره های شیشه ای قرار داشت نشسته بودن…

پاهام لرزون بود اما قلبم لرزون تر ….

یه نفس عمیق همیشه برای من معجزه میکرد…

همین جور که بهشون نزدیک میشدم توی ذهنم دنبال جمله ای میگشتم تا اومدنم رو پیششون موجه جلوه بده!…

بالای سرشون ایستادم…

مثل همیشه حسان سرش پایین بود و مشغول چشیدن از لیوان مشروبش و مظاهر مشغول نگاه کردن به اطراف بود…

ـ مزاحم نیستم جناب مظاهر خان حمیدی؟

سر مظاهر به سمتم اومد.با دیدنم خندید و بلند شد…

ـ نه مهرا خانوم…مراحمید…امشب خوب مارو سوپرایز کردینا.؟

بعد با دست اشاره کرد که بشینم…

مبل رو درو زدم و روش نشستم…

حسان با فاصله ی تقریبا کمی ازم نشسته بود…

نگاش کردم..خبری از اخم نبود…

اما جدی بود و داشت نگام میکرد…

به طرف مظاهر برگشتم که روبروم نشسته بود…

قیافم رو متعجب نشون دادم و مثلا بی خبر از همه جا گفتم:

ـ سوپرایز؟!….

مظاهر خندید و گفت:

ـ بله سوپرایز….

بعد کمی خم شدو دستشو روی زانوهاش گذاشت و مثلا با حالت مشکوکی گفت:

ـ سوپرایز آشناییتون با جناب تابور بیگ…

زیر چشمی نگاهی به حسان انداختم…

فشار زیادی به لیوان توی دستش آورد…

باید یه جوری به حسان بفهمونم که فقط یه دوستی سادس…

بی منظوره….

با خنده و با لحنی که مختص خودم .پر از آرامش طوری که نگاهم به مظاهر باشه ولی طرف صحبتم کاملا با حسان ، گفتم:

ـ باور کنید چیز خاصی نیست…یه دوستیه خیلی ساده…همین….

حواسم هم زیر چشمی به حسان بود…انگار آروم شده بود…

مظاهر گفت:

ـ پس به فال نیک بگیریم این دوستی رو؟..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا