سنگ قلب مغرور پارت 17
بی ذره ای شرم و خجالت…گفت:
ـ هیچ وقت پنهونش نکن….
دیگه خارج از توانم بود….
بی حرف ایستادم…
لب خشکیدم رو با زبونم خیس کردم….
لب باز کردم تا شاید کلمه ای ازش خارج شه….
اما……………..
ـ مهرا خانوم در جریانید دیگه قراره امشب شما یه شام پروپیمون به ما بدین در عوض ما هم یه مراسم چهارشنبه سوری مَشت در خدمت شماییم…
کلمه هایی که قرار بود از دهنم بیرون بیاد بازم رونده شدن به اعماق قلبم…..
نگاهم رواز چشمایی خیره بهم گرفتم و برگشتم سمت صدای مظاهر که کنار پروانه ایستاده بود…
با یه لبخند کم جون گفتم:
ـ بله…خوبه…
پروانه اومد جلو و یه ذره مشکوک نگاهم کرد ….
سینی چایی رو که الان برام یه بار صد تنی شده بود سمت پروانه گرفتم و گفتم:
ـ زحمتشو میکشی؟
پروانه گفت:
ـ خوبی؟ رنگت چرا پریده؟
سریع یه لبخند عریض تحویلش دادم و گفتم:
ـ خوبم..ازشام شب رنگم پرید…بیشعور دارم برات…
نگرانی توی چشماش به آنی گم شدو جاش پر شد از شادی…..
ـ گمشو…برو بابا یه نیمرو که این حرفارو نداره…..من فکر کردم چی شده؟
سینی رو از دستم گرفت ….
.به محض آزاد شدن دستام به طرف دستشویی پرواز کردم…
چند مشت آب سرد روی سر و صورتم ریختم…توی آیینه به خودم نگاه کردم
زمزمه وار گفتم:
ـ آروم باش….نذار دست دلت رو شه دختر…آروم باش….
چند تا نفس عمیق کشیدم تا شاید سنگینی فشاری که روم هست رو کم کنم…
اما حیف که هیچ فایده ای نداشت….
آروم از دست شویی اومدم بیرون….
صدای حرف زدن مظاهر که داشت یکی از خاطرات قدیمیشو تعریف میکرد به گوش میرسید..
وارد پذیرایی شدم…
پروانه برای همه چایی ریخته بود و شش دونگ حواسش جمع مظاهر بود…
به محض نشستن روی مبل نگاهم با نگاه حسان یکی شد…
قفل شد نگاه بی قرار من با نگاه بی احساس حسان….
سریع ازش چشم گرفتم خودمو مثلا مشغول گوش دادن به حرفای مظاهر نشون دادم…
بعد نیم ساعتی از خاطرات گویی مظاهر که فقط بازو بسته شدن لبهاش عایدم شده بود پروانه رضایت داد تا باهم شام درست کنیم…
تا بلند شدم مظاهر به شوخی رو به من گفت:
ـ مهرا خانوم زیاد تو زحمت نیوفتین..ما به چلو خورشتو بریونی هم راضی هستیم…
با اینکه درونم غوغا بود از بودن مردی که فراری بودم ازش….
با اینکه بی قرار بودم برای لحظه ای دیدن اون دو گوی سیاه…
با اینکه حالم خراب بود و پر بودم از نیاز نوازشش…….
اما همه ی اینهارو به خودم حرام کردم….سرکوب کردم
مثل همیشه خودمو ،ذهنمو فکرمو پرت کردم به سمت کوچه ی همیشه چپ خاندان علی آقا…
با یه لبخند و یه ذره شیطنتی که خیلی وقته توی وجودم خوابیده بود…
رو به مظاهر گفتم:
ـ نه بابا زحمت چیه…من بهتر از این غذاهارو براتون در نظر گرفتم…توی این هوا یه املت مَشت با نون وسبزی و ماست در حد لالیگا میچسبه…
به محض تموم شدن حرفام مظاهر و پروانه از خنده غش کردن…
اما برای من فقط عکس العمل مرد یخی رو بروم مهم بود که حتی نگاه کردن بهش رو برای خودم ممنوع کرده بودم….
چرخیدم به سمت آشپزخونه….
پروانه هم پشت سر من اومد
ـ بابا یه ذره آبرو برای من نذاشتی…الحق که باید بهت بگم شاهرودیه خسیس()!خب میمردی زبونی می گفتی چشم به روی چشمم ….
باز رفتم تو جلد شر و شیطون خودم و گفتم:
ـ نچ…. آدم اصلشو نباید فراموش کنه…افتخارم اینه که شاهرودیم()!…البته تو میگی خسیس ولی من میگم حسابگر…اهل چابلوسی و شیرین زبونی هم نیستم…اونی که باید بگه چشم روی چشمم جنابعالی هستی نه من….
یه چشم غره اساسی بهم رفت و در فریزرو باز کرد و گفت:
ـ حالا خانوم حسابگر چی توی فریزرت پیدا میشه تا من برای شوهرم و دوستش غذا بپزم؟
پشتش ایستادم و در فریزرو از دستاش جدا کردم و گفتم:
ـ شما برو بشین نیازی نیست کمک کنی…همین که کنار شوهرت باشی برای من بسه….تورو ببینه از اشتها میوفته اونوقت منم کمتر غذا درست میکنم…به این میگن حسابگری از نوع شاهرودی….!
پروانه به بازوم زدو گفت:
ـ پرروی زبون دراز…باشه…حالا که این جوریاس .خودت جونت درآدو شامو تنهایی درست کن…
عقب گرد کردو رفت توی پذیرایی…
ای بی شرف….دنبال یه بهانه میگشت تا دربره….
منم از خدا خواسته منتظر بودم تا از پذیرایی و آدمهایی که توش بودن جدا شم…..
یه نگاهی به ساعت انداختم…7.30 بود…اما هوای بیرون کاملا تاریک بود….
خوبه تقریبا دو ساعتی وقت داشتم تا شام رو آماده کنم…
اول برنجو خیس کردم تا نیم ساعتی توی آب بمونه و قد بکشه….
مرغایی رو که قبل فیله ای کرده بودم رو از فریزر با یه بسته گوشت چرخ شده درآوردم….
سیب زمینی هارو پوست گرفتم و خلالشون کردم…
همرو داخل سرخ کن ریختم …
یخ فیله ها آب شده بود…
اونارو با پدر سوخاری پوشوندم و توی روغن سرخ کردم..
آب برنجی رو که خیس کرده بودم رو توی سینک ظرفشویی خالی کردم و برنجارو توی پلوپز ریختم و زمانشو برای یک ساعت دیگه تنظیم کردم….
پروانه اومد داخل آشپزخونه و همین جور که به اپن آشپزخونه لم میداد گفت:
ـ به به….. چه دختر کاری؟ آورین مادر…خوبه…همین جوری ادامه بده تا شاید خدا کریمه بخت تو هم باز بشه…
دستی که داشت فیله رو توی روغن میبرد همونجا خشک شد…..
پروانه اومد داخل آشپزخونه و همین جور که به اپن آشپزخونه لم میداد گفت:
ـ به به….. چه دختر کاری؟ آورین مادر…خوبه…همین جوری ادامه بده تا شاید خدا کریمه بخت تو هم باز بشه…
دستی که داشت فیله رو توی روغن میبرد همونجا خشک شد…..
پروانه اومد کنارمو آروم دم گوشم گفت:
ـ درسته این رییستون گند اخلاق و خدای غرور َ ولی خدایی تیکه ای ها…..خره برو تو کارش دیگه…..بدبخت میشی ولی به جاش خدایی یه شوهر تک توی دنیا گیرت میاد…..هر چند این آدم گروه خونیش عمرابه این حرفا بخوره…..
دیگه داره زیادی شر و ور میگه….
فیله رو توی روغن داغ انداختم و جدی گفتم:
ـ پروانه جان از گرسنگی زیاد داری چرت و پرت تحویل من میدی…تا یکساعت دیگه تحمل کن غذا آماده میشه….در ضمن خودت که میدونی چقدر خدمت این آقا غوله ارادت دارم….تو دیگه چرا؟……..
پروانه یکی آروم زد روی پیشونیمو گفت:
ـ اوه…اوه راست میگی یادم نبود روی تام و جری رو شما سفید کردین…
برای اینکه زیادی کشش نده گفتم:
ـ اگه دوست داری میتونی یه دستی بزنیا؟ البته اگه عشقت اجازه میده …
با خنده گونمو بوسید و گفت:
ـ شما امر کن….عشق من در مقابل شما جرات نطق کشیدن نداره چه برسه به اجازه…
ـ حالا نه تا اون حد…..بیا برو سالادو درست کن…راستی چیزی کم و کسر نیست توی پذیرایی…
ـ نچ…ولی مهرا خدایی این حسان فرداد همیشه اینجوریه؟
باز حسان…..
باز حسان فرداد….
چرا مدام باید توی گوشم اسمت خونده شه؟….
چشمامو محکم روی هم گذاشتمو و گفتم:
ـ چه جوریه مگه؟
ـ تازه میگی چه جوریه؟ خوب همین الان دوساعت اومدیم اینجا ولی دریغ از یه حرف و خنده…یا با مظاهر حرف میزنه یا کلا سکوته… الحمدالله با خنده هم هفت پشت غریبس…با کلی اخم روی پیشونیش مثل مجسمه نشسته…انگار از عالم و آدم طلبکارِ….
شنیده بودم اینجوریه ولی از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن….
برگشتم طرفش….
ـ پروانه …چرا داری چرت و پرت میگی؟ خوبه که میشناسیش این حرفارو میزنی؟ هنوز حرفایی رو که برای بار اول در موردش بهم زدی توی گوشمه…این آدم همون آدمِ…همون حسان فردادِ مغرور…که از زن جماعت نفرت داره…همون که همه بهش لقب سنگ قلب مغرور دادن…
توقع نداری که الان چون شدی نامزد بهترین دوست صمیمیش بلند شه برات برقصه و جک تعریف کنه….
به نفس نفس زدن افتاده بودم….
پروانه اومد جلوم و جدی گفت:
ـ چته دختر؟ تو چرا بهت برخورد؟؟ تو چرا زود گارد گرفتی؟دلت از کجا پره که اینجوری داری خالیش میکنی؟
رومو برگردوندم طرف سرخ کن…
چکش کردم…
بی حرف رفتم سمت گوشت چرخ شده و به صورت همبرگر درستش کردم….
پروانه فهمید زیاده روی کرده….
یا شایدم فهمید یه مرگم هست که اینجوری میپرم بهش…
بی حرف رفت سمت وسایلای سالادو شرع کرد به درست کردن سالاد….
همه چیز آماده بود…
پروانه باهام سر سنگین شده بود…
خیلی بد بود که امشب برای اولین بار بامظاهر اومده بود خونم و من این جوری باهاش تا کردم و زدم توی پرش….
رفتم توی سالن….
با صدای مظاهر هم پروانه و هم حسان به من نگاه کردن…
ـ خسته نباشید واقعا…این خانوم بنده که امشب حسابی به خودشون استراحت دادن…
پروانه هنوز از دستم دلخور بود….
فهمیدم چون نه حرفی زد و نه حتی لبخندی…
رفتم طرفش روی دسته ی مبل کنارش نشستم…..
خم شدنمو گونشو بوسیدم و گفتم:
ـ ما مخلص خانوم شما خیلی خیلی هستیم….ایشون هر چی عشقش بکشه میتونه استراحت کنه…
پروانه آروم گفت:
ـ مهرا نکن که خر بشو نیستما……
نمیخواستم ناراحت ببینمش…
با خنده گفتم:
ـ حالا نمیشه یه امشبو به خاطر من خر شی؟
مظاهر از خنده سرخ شده بود اما جرات نداشت بروز بده…
سرشو انداخت پایین و دستشو جلوی دهنش برد…
پروانه عصبانی برگشت به سمت مظاهرو گفت:
ـ چیه؟ خفه نشی؟
سریع گفتم:
ـ خب پروانه جان اینجوری که تو پریدی بهش بنده خدا خفه هم شه جرات نمیکنه کاری کنه…یه ذره کمتر هاپو بشو….
ـ مهرا خودتو کشته فرض کن….
بلند شد و به طرفم هجوم آورد…
از روی دسته ی مبل پریدم پایین…
شروع کردم به دویدن..
ـ وایسا ..پررو شدی…به من میگی سگ…آدمت میکنم..
ـ اِ…چرا حرف میزاری تو دهن من؟ من غلط بکنم اسم اون حیوون بدبختو بزارم روت…گناه داره..
پروانه اسممو جیغ زد…
شده بودیم مثل قبلنا…
همون اوایل دوستیمون…
دوتا خل و دیوونه…
انگار که مظاههرو حسان اونجا وجود نداشتن….
به سمت آشپزخونه دویدم اما نمیدونم چی شد که پادریه جلوی آشپزخونه از زیر پام سر خورد و من با سر رفتم زمین….
لبه ی پله ی آشپزخونه بالای سرمو ، قسمت چپ پیشونیمو گرفت…
درد بدی توی سرم پیچید…
گرمیه خون رو توی موهام و جاری شدنش رو روی پیشونیم حس کردم..
پروانه جیغ بلندی کشید…..
اما تا اومدم از روی زمین خودمو بلند کنم که از روی زمین کنده شدم….
خیلی بی حال بودم…
صداهارو میشنیدم اما هر کاری میکردم چشمام رو باز کنم نمیتونستم…
پروانه با گریه اسممو صدا میزد….
سعی کردم به هر زوری شده چشمامو باز کنم…
بالاخره بازشون کردم اولین چیزی که دیدم اینکه توی بغل حسان بودم….
به درگاه خروجی رسیده بود….
دستمو بی جون بالا آوردم و لبه ی کت چرمشو گرفتم…
از حرکت ایستاد…
نگران وعصبی نگاهم کرد..
تا خواست حرف بزنه بی حال اسمشو صدا زدم…
ـ حسان ..خوبم…ب….
چنان میرغضبانه نگاهم کرد که حرفمو خوردم…
جالب بود به جای استفاده از آسانشو از پله ها اومد پایین……
فکر کنم چیزی از کمرش سالم نموند….
منو روی صندلی جلوی ماشینش گذاشت و درو بست…
نگاهم بین در آسانسور و راه پله میچرخید…
اما از پروانه و مظاهر خبری نبود….
کم کم چشمام بسته شدو چیزی نفهمیدم….
من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم و به اندازه هر برق نگاهت نگران ، تو به اندازه “تنهایی” من شاد بمان
کم کم چشمام بسته شدو چیزی نفهمیدم….
با احساس سوزشی شدید چشمامو باز کردم…..
پرستار زن داشت سرم رو از توی دستم خارج میکرد…
یه مرد سفید پوش هم که بهش میخورد دکتر باشه کنار حسان ایستاده بود…
حسان هم مثله همیشه اخمو و جدی زل زده بود به من…
ـ خب خانوم شیطون شما نگاهی به شناسنامت انداختی ببینی چند سالت شده؟فکر نمیکنی برای بازی گرگم به هوا زیادی بزرگ شدی؟
با صدایی دکتر بهش چشم دوختم…
با صدای آرومی جواب دادم:
ـ من…اصلا نفهمیدم چی شد؟ زیر پایی زیر پام لیز خورد…..
دکتر سرشو تکونی داد و گفت:
ـ دخترم بهتره بیشتر مراقب خودت باشی…اگه فقط دو سه سانت پایین تر این ضربه خورده بود ممکن بود خدایی نکرد الان اینجا نباشی…
شرمزده نگاهش کردم….
بلند شدمو و شروع کردم آستینای بلوزمو پایین کشیدن…
دکتر از منو حسان خداحافظی کرد و رفت بیرون….
از روی تخت آویزون شدم…
کفشامو توی همون حالت پوشیدم اما تا از روی تخت اومدم پایین سرم گیج رفت و با دست به تخت تکیه دادم…
دست محکم و مردونه ی حسان درو بازوم مثل پیچک پیچیده شد…
نگاهش کردم…
هنوز عصبی بود…
سرم رو انداختم پایین و بی حرف به سمت بیرون کشیده شدم….
توی ماشین که نشست از کاراش ؛ از رفتاراش فهمیدم که کلاف و عصبانیه….
زمزمه وار گفتم:
ـ ببخشید که توی…
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
چنان دادی سرم زد که وحشت زده به طرفش برگشتم…
ـ کی میخوای بزرگ شی؟کی میخوای دست از بچه بازیات برداری؟ چه بهت رسید که پاشدی مثل کولیا توی خونه دویدی؟
حتما باید مغزت متلاشی میشد تا بفهمی که باید مراقب باشی؟ اصلا چرا باید حرفی بزنی که مجبور بشی بعدش اینجور پا به فرار بزاری؟
چرا عوض نمیشی؟ چرا بزرک نمیشی؟………..
دو جمله ی آخرشو با تمام توانش داد کشید…..
بدون اینکه بخوام اشکام روی گونه هام ریختن…
دیدن اشکام انگار بنزینی شد روی آتیش…..
عصبانی ار از همیشه فریاد کشید:
ـ بسه لعنتی…چرا به جای فهمیدن شرایطت …فهمیدن اشتباهت اشک میریزی؟ بس کن….
برگشت و چنان محکم کوبوند روی فرمون ماشین که برای یه لحظه دلم برای دستاش کباب شد…
لب باز کردم..
ـ من…من…
برگشت طرفم……
ـ تو چی؟ چی هان؟…باز بی فکر حرف زدی؟ باز بی منظور چیزی گفتی؟ آره؟
خیلی عصبی بود….
اشکامو پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم….
سرم از درد داشت منفجر میشد…داد و فریادهای حسانم بدترش کرده بود…
آروم بهش نگاه کردم و گفتم:
ـ من و پروانه خیلی باهم از این شوخیا میکنیم…تقصیر هیچ کدوممون نبود…پادری از زیر پام..
ـ بسه…عادت داری مثل طوطی هر حرفی رو چند بار برات تکرا کنن…نمی خوای بفهمی…حرف حساب تو گوشت فرو نمیره….
خیلی بهم برخورد…
خیلی خیلی بد بهم برخورد…
باز شدم همون مهرا ی کله شق…
واقعا به حرفاش ایمان داشتم…ایمان داشتم که آدم بشو نیستم اما الان تمام حرصایی که این مدت از دستش خورده بودم رو باید سرش خالی میکردم..
چه بهانه ای بهتر از این…
باصدای بلند به طرفش کامل برگشتم و گفتم:
ـ آره…اصلا حرفای شما درست و متین…اما چیکار کنم؟ من همینم…علاقه ای به بزرگ شدن ندارم…میخوام کوچیک بمونم…..شا لازم نیست اینقدر حرص بخوری ……….به قول قدیمیا نرود میخ آهنین در سنگ…..اصلا بزرگ شم که چی بشه…بشم یکی مثل شما…یکی که از احساس تعطیله..خشکِ…عنقِ…گند اخلاقه..نمیخوام…شر و شیطونیه الانم رو خیلی دوست دارم…هر بلایی هم سرم بیاد بازم به جون میخرمش…نه به شما و نه به کس دیگه ای ربط نداره…
دستگیره ی در ماشین رو کشیدم و درو باز کردم…
اما تا خواستم پیاده شم دستای مردونش روی دستم اومد و محکم به سمت خودش کشوند….
حرکتی نکردمو همونجور پشت بهش بودم…
ـ لازم نیست مثل من سنگ و سرد باشی..هرکی که بزرگ میشه مثل من نمیشه….خودت باش اما عاقل تر….با این کارات به تنها کسی که ضربه میزنی خودته…
به دستم فشار بیشتری آورد و کشیدتم به سمت خودش…
با این حرکتش برگشتم سمتش…
پاشو محکم روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد…
درماشین بی هوا محکم خورد به درگاه….
تا خونه توی سکوت رانندگی کرد…
توی آسانشور یه نگاه به خودم انداختم…
دور سرم به بانداژ سفید بسته شده بود…
رنگم هم پریده بود….
دستمو بالا آوردم روی بانداژ رو لمس کردم…از توی آیینه به پشتم نگاه کردم..
حسان خیره بهم چشم دوخته بود….
شاید روی هم ده ثانیه هم نشد اما نگاهش پر بود از آرامش برام….
برای منی که مثل مرغ سرکنده برای بودن در کنارش بال بال میزنم همه چیز بود…
عشقم هر روز بهش بیشتر میشه…
از توی آیینه همچنان خیره نگاهش میکردم..
.تکیشو از دیوار برداشت و درست پشت سرم ایستاد..
دستشو بالا اورد و پشت گردنم گذاشت…..
مسخ نگاهش شدم…
دل و دینم رو خیلی وقت پیش به این مرد باخته بودم…
دستش جلو اومد…
..پلاک گردنبندم پشتم افتاده بود…
برام جلو آوردتش
دستش روی پلاک بود جلوی سینه ی من…..!
نفسام عمیق شدتا عطر سردش با تمام وجودم ببلعم….
قلبم داشت خودشو به آب و آتیش میزد…
هوش از سرم برده بود این مرد…
سرشو از کنار گوشم آورد جلو ، آروم روی بانداز رو بوسید…
چشمام بسته شد….
قطره اشکی که همه ی دلتنگی هام و بی قرار یهام توش جا شده بود از چشمم چکید…
دست از پلاک برداشت.
قطره اشکمو با سرانگشتش گرفت و کنار گوشم زمزمه وار گفت:
ـ بیشتر مراقب خودت باش خانوم کوچولو…
چقدر دلم برای کوچولو گفتنش تنگ شده بود….
سرم به سمت پایین خم شد…
ـ هیچ وقت از هیچ کس نه خجالت بکش نه شرمزده باش…
دستشو زیر چونم گرفت و سرمو بالا آورد…
چشمام بسته بود…
نکن با من مرد مغرور ….
تو با دلی که سنگه داری با این کارات من ِ جنس لطیف رو از پا درمیاری….
من مثل تو سرد نیستم…
ـ باز نمیکنی اون چشمای شیطون رو که هر چی به سرت میاد زیر سر اوناست؟
پشمام ناخودآگاه باز شدن…
سرش کنار صورتم بود….
فقط یک سانت بین گونه های من و گونه های اون فاصله بود…
خیره توی آیینه به هم زل زدیم…
تا صدای رسیدن به طبقمون رو شنیدیم…
جدی گفت:
ـ سعی کن بزرگ شی ولی نه مثه من…..
ازم فاصله گرفت.
.به محض باز شدن در آسانسور از آسانسور رفت بیرون…
مظاهر و پروانه نگران جلوی در ورودیه خونه منتظر ما بودن…
پروانه به محض باز شدن در آسانسور و بیرون رفتن حسان پرید و محکم منو به آغوشش کشید…
ـ مردمو زنده شدم مهرا….خواهری به خدا نمیخواستم این جوری شه…
به هق هق افتاده بود….
سفت و محکم منو چسبیده گریه میکرد….
مظاهر نگران از پشت پروانه نگاهم میکرد…
سعی کرد لبخند بزنم…
دستای پروانه رو از گردم باز کردم و گفتم:
ـ جمع کن خودتو…خرس گنده ببین چه اشکیم میریزه…بابا نگران نباش من تا شام عروسیه تو رو نخورم هیچ قبرستونی نمی رم….
توی گریش خندید و یه دونه محکم زد روی شونم…
ـ خیلی بیشعور…مردم و زده شدم…
ـ اِ…نه بابا…فکر نمیکردم اینقدر مهم باشم….چقدر خوب…یادم باشه هر از چند گاهی از این بلاها سر خودم بیارم…
یهو چشمم افتاد به پشت سر پروانه….
یه آن از گفته ی خودم مثه چیز پشیمون شدم..
حسان چنان غضبناک نگاهم کرد که پیش خودم گفتم اگه تنها بودیم حتما یه بلایی سرم میاورد…
خوبه همین دودقیقه پیش گفت حرف دهنمو بفهمم…!
سرم رو پایین انداختم و از آسانسور با پروانه بیرون اومدم…
پروانه با مظاهر جلو رفت و من آروم طوری که اونا نشنون با حالت شرمندگی و صد البته شیطنت گفتم:
ـ ببخشید….
یه نگاه پر حرص بهم انداخت و گفت:
ـ تو زبون آدمیزاد سرت نمیشه…
آرومتر از قبل البته با نیشی که تا بنا گوش باز شده بود گفتم:
ـ نه…..چون فرشتم و زبون شما آدمیزاد هارو بلد نیستم…
ایستاد و زل زد بهم….
برای اولین بار زیر نگاهش آب شدم….
درونم از خوشحالی غوغا بود…
عاشقتم حسان…
من عاشق زورگویی هاتم……
عاشق عصبانیتاتم…..
سرمو پایین انداختم و با آخرین سرعت از جلوش رد شدم و وارد خونه شدم….
سریع لباسمو عوض کردم و بساط شام رو مهیا کردم…
امشب شاید اولش خیلی مذخرف شروع شد و وسطش به گند کشده شد اما اخرش این من بودم و یه حس قشنگ و ناب…
یه حس پر از لذت با حسان بودن…
اخ وقتی به لحظه ای که توی آغوشش بودم فکر میکنم انگار کارخونه ی قند و شکر باهم توی دلم شعبه زدن….
چشمامو بستم و توی دلم برای عشقی که الان خوش قلبم بود دعا کردم…
دعا کردم که حسان از سنگ بودنش در بیاد…
دستامو بالا بردمو جایی رو که حسان بوسیده بود رو لمس کردم….
حتی یه درصدم هم فکر نمیکنم که بوسش از روی دوست داشتن بوده باشه….
شاید ترحم…شاید وظیفه…
هرچیزی بود اما نه از روی علاقه…
فکر کنم تنها جکی که براش بامزه باشه اینه که جلوش از عشق حرف بزنی….
نفسمو محکم بیرون دادم بیرون و به پهلو خوابیدم…
چشمامو دوباره بستم گردنبند عشقمو توی دستم گرفتم روی پلاکو بوسه زدم…
خالی شدم از هر حس بدی……
پر شدم از عشق…
پر شدم از دوست داشتن….
حسان ِ من …
مرد مغرور من دوستت دارم….
صبح سرحال و قبراق بلند شدم…
جلوی آیینه یه نگاه به خودم انداختم…
رنگ به صورتم برگشته بود….
بانداژ رو از سرم باز کردم ….
نمیخواستم عمو اینارو بیخود نگران کنم….
ساکمو که دیشب بسته بودم رو دم در خونه گذاشتم…
سریع آماده شدم و با یه ساندویچ پنیر و گردو از خونه زدم بیرون…..
از امروز تا هشت روز دیگه آزاد بودم….
بی مشغله…
بی هیچ نگرانی ….
قرار بود برای هفته ی دوم عید من به همراه تیم مهندسی که حسان خودش ریاستشو بر عهده داره به ترکیه بریم…
دیشب سر شام مظهر و حسان راجب به این موضوع داشتن صحبت میکردن….
خیلی خوشحال شدم که قراره با حسان توی این پروژه کار کنم…
اونم ترکیه….
به مدت سه هفته!….
تمام بدنم از شوق مورمور میشد….
نزدیکای غروب رسیدم شاهرود….
اولین کاری که کردم رفتم سر مزار باباحاجی و خانوادم…
پنج شنبه بودو عطر گلاب و صدای بلند قرآن توی قبرستون پیچیده بود…
عمو نادرو عمه شهلا رو هم اونجا دیدم…
بی حرف نشستم و یه فاتحه برای باباحاجیم خوندم و بعد بلند شدم و رفتم سمت قبرای خوانوادم………..
چهار قبر ردیفی کنار هم…..
ایستادم بالای سرشون….
گلای رز قرمزی رو که سر راه خریده بودم روی قبرا گذاشتم و شیشه های گلاب ناب محمدی رو روی گلا خالی کردم….
فردا عید بود….
سال جدید….
سال جدید بدون بابام…بدون مامانم…بدون مهرنوش و متین….
4 تا عید گذشت…چقدر زود…
عمرا چقدر کوتاهن…
انگار همین دیروز بود….
نشستم روی دو زانوم و خم شدم و قبر بابامو بوسیدم….
پیشونیمو روی سنگ سرد قبرگذاشتم و چشمامو بستم…..
ـ سلام بابا….اون جا راحتی؟ بابا باورم نمیشه 4 ساله از پیشم رفتین… بابا خیلی ذلم براتون تنگ شده….دلم برای نگاهتون…صداتون…حرف ها و خندهاتون پر میکشه….
بلند شدم و کنار قبر مامان نشستم….
باز هم پیشونیم مهمون سنگ سرد قبر شد…
ـ سلام مامان خوشگل خودم…خوبی؟ مامان چقدر جات اینجا خالیه…
مامان نیستی ببینی دخترت….دخترت عاشق شده…دخترت همه چیزشو به عشق یه مرد باخته…با لذت…ای کاش بودیو دخترتو راهنمایی میکردی….راهنمام میشدی برای بدست آوردن دل سنگ عشقم….
باز بلندشدم…..
چقدر تکرار این حرکت برام سخت بود….
چقدر با تکرار این حرکت تنهاییم توی سرم کوبونده میشد….
دوباره سنگ سرد…
دوباره بوسه به سنگ قبر…
اما اینبار خواهر قشنگم…مهرنوش نازنینم…
خواهری که دست منو توی شیطونی از پشت بسته بود….
و دوباره حرکت عذاب آور و تکراری….
ـ سلام به برادر نازم….متیت شر و شیطونم…چطوری؟…به دعاهات احتیج دارم داداشی… دلت پاکه…صافه…. برای خواهرت دعا کن…محتاج دعاهاتم پسر خوب… من پیش اون بالایی بی ارج و قرب شدم تو برام دعا کن…تو واسطم باش…باهام قهره متین…خدایی که همیشه سر اینکه کجاست با من بحث میکردی و آخرش قهر میشدی باهام روشو ازم برگردونده….هر دو باهم قهریم….تو واسطم باش که منو ببینه…دعا کن بهش برگردم…دعا کن داداشیه خوبم…
ـ مهرا…دخترم بلند شو عزیزم…بسه دیگه…بلند شو…
صدای عمه شهلا بود…سرمو از روی سنگ قبر برداشتم….
عمو نادرو زنعمو سمیه و صدرا و مامان حاجی با عمه شهلا و عمه راحله دوروبرم نشسته بودن….
چشمای همشون بارونی و خیس بود…
عمو نادر بلند شد و کنارم نشست…
پیشونیمو بوسید و گفت:
ـ چطوری عمو؟ رسیدن بخیر…
یه لبخند تلخ مهمون لبهام شد…
اونقدر تلخ که مزه اش هم توی دهنم حس کردم…سرمو روی سنگ قبر برگردوندم…
می دونستن که هر موقع اینجام چیزی جز سکوت نصبیشون نمیشه…
میدونستن مهرایی که اینجا نشسته فرقی با یه مرده نداره که فقط نفس میکشه…
میدونستن این دونستن ها دمار از روزگار من در آورده….
عمو نادر بی حرف بلند شدو به همه گفت که دورمو خلوت کنن…
همه رفتن و باز حامی و برادر همیشگیم کنارم موند….
صدرا کنارم نشست و یه دونه خرما به سمت دهنم آورد….
نگاهم به صورتش کشیده شد…
دهنمو باز کردم و خرما رو توی دهنم گذاشت و پیشونیمو بوسید…
آروم خزیدم توی بغلش….
دستای مردونش نوازش گر روی سرم بود….
میدونست بابا مهردادم هم همین کارو با من میکرد…
میدونست با این کار پر میشم از آرامش…..
آرام آرام اشک ریختم….
ـ مهرا آبجیه گلم…نمی خوای سبک کنی خودتو….بریز بیرون…نزار تلمبار بشه توی دلت….نزار بمونه از داخل تیشه بشه برای زدن به ریشه ی وجودت…
سرمو روی سینه ی مردونش گذاشتم و چشمامو بستم…
تحمل نداشتم…
جیغ کشیدم….
صدرا روی سرمو می بوسید و نوازش میکرد…
من جیغ میکشیدم….
سرمو توی سینش پنهون کرم و خفه جیغ میکشیدم….
اون قدر این کارو ادامه دادم که نایی برام نمونده بود….
صدرا وقتی دید ساکت شدم سرمو از روی سینش برداشت …..
بهم خیره شد و یه لبخند به روی صورتش نشست…
ـ خوب زلزله خانوم…این بار زیادی جیغ جیغ کردی…. مثل اینکه دلت بیش از حد پر بود…
بلند شو عزیزم…
حتی نای صحبت کردنم نداشتم….
صدرا کمکم کرد و منو توی ماشین نشوند…
بعد از رسیدن به خونه ی مامان حاجی بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم سمت اتاق خواب و مثل یه جنازه افتادم…..
**********
با سرو صدای شهرام از خواب بیدار شدم….
تا چشم باز کردم آرین رو کنار خودم با چشمای باز و لب خندون دیدم….
وای این بچه چقدر ناز و هلوِ…
سریع بلند شدمو دو تا بوس آبدار از لپای خوشگلش گرفتم…
عشق کردو غش غش خندید…..
شروع کردم به ناز کردنش….
اونقدر غرق آرین بودم که متوجه ی زمان نشدم…
ـ به زلزله خانوم بزار برسی بعد ستون های خونه رو با اون صدات به لرزه دربیار…
سرمو بالا گرفتم…
صدرا و سهیلا کنارهم تو درگاه در ایستاده بودن…
از روی رخت خواب بلند شدمو آرینو بغل کردم و رفتم سمتشون…
ـ صبح شما هم بخیر….بابا قدیما می گفتن آدم عاشق هوش از سرش میپره اما برای من سوال شده که یکی مثل جنابعالی که هوش درست و درمونی هم نداری چی از سرت پریده؟
با این حرفم سهیلا بلند یه دمت گرم گفت و دستشو به سمتم گرفت
منم محکم کوبوندم روی کف دستش…
صدرا آرین رو از بغلم در آورد و گفت:
ـ صبح ِ عیده گناه داری گریت بندازم….اشکال نداره هر چیزی بگی قبوله….دلم نمیاد دلتو بشکنم بچه….
یه برو بابا بهش گفتم…
با سهیلا مشغول جمع کردن رخت خوابایی که کف اتاق پهن بود شدیم…
بعد از آماده شدن رفتیم توی آشپزخونه همه بودن….
امسال اولین عیدی بود که باباحاجیم پیش ما نیست…
به خاطر همین امروز همه برای سر سلامتی میان پیش مامان حاجی….
تحویل سال 2.30 بعد از ظهر بود….تا اون موقع همه مشغول بودیم…
من با سمیه جون حلواه رو درست می کردیم…
اونقدر سر گرم حلواها شده بودم که که متوجه گذر زمان نشدم…
*******
ـ وای مهرا بجنب دیگه…یه ربع دیگه سال تحویل میشه….
با صدای سهیلا سرمو بلند کردم و گفتم:
ـ بابا من که آماده ام منتهی این ساپورتمو پیدا نمی کنم…نمیدونم کجا گذاشتمش….مطمئنم برش داشتم اما الا هر چی میگردم پیداش نمی کنم….
سهیلا اومد و چمدونمو کشید جلوش….
یه نگاه به من و یه نگاه به چمدون کردو بعد بی هوا چمدون رو سرو ته کرد …..
من با دهن باز نگاش کردم و گفتم:
ـ دیوونه چیکار کردی؟
سهیلا شونشو انداخت بالا و با بی خیالی گفت:
ـ بابا خودتو دو ساعت معطل کردی …بهو بریز و قشنگ بگرد…
بعد شروع کرد به گشتن….
ساپورتمو پیدا کرد و جلوم آویزون گرفت و گفت:
ـ بیا…خفه کردی خودتو …
ساپورتو از ش گرفتم و گفتم:
ـ …این دیوونه گیات به کی رفته؟…تو دست منو از پشت بستی که…
سهیلا خندید و گفت:
ـ خو خدایی نکرده منم دختر عمتم دیگه….یه ذره از دیوونگیه تو و یه ذره از صدرا بهم برسه دیگه تکلیفم معلومه….
باخنده مشغول پوشیدن ساپورتم شدم….
یه تونیک بنفش سیر پوشیدم…
مامان حاجی امر کرده بود که لحظه ی تحویل سال هیچ کدوم از بچه ها و نوه ها حق پوشیدن لباس سیاه رو ندارن….
مامان حاجی بود و ابهتش…!
سهیلا هم مثه من تونیک پوشیده بود ولی رنگ لباسش یاسی بود…..
همه دور سفره ی هفت سین جمع شدیم….
یادش بخیر هر سال باباحاجی همین موقع شروع به خوندن دعای تحویل سال میکرد….
با صدای خوندن دعای تحویل سال از زبون عمو نادر اشک توی چشمام جمع شد….
هنوز نمی تونستم به خودم بقبولونم که باباحاجی بینمون نیست…
با صدای مجری تلویزیون که عید رو سال نو رو تبریک می گفت سرمو بالا گرفتم….
به نگاه های خیس از اشک با لبخند هایی که روی لب ها مهمون بود ؛نگاه کردم
همه با هم روبوسی کردیم و به هم تبریک گفتیم…
هنوز پنج دقیقه هم از تحویل سال نگذشته بود که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد….
هر کی بود یا خیلی بیکار بود یا خیلی تنها که این موقع اس ام اس داده….
بازش کردم….
هنوز پنج دقیقه هم از تحویل سال نگذشته بود که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد….
هر کی بود یا خیلی بیکار بود یا خیلی تنها که این موقع اس ام اس داده….
بازش کردم..
همزمان دو شوک بزرک بهم وارد شد….
شوک اول با دیدن فرستنده و شوک دوم با دیدن متنی که برام فرستاده بود…
حسان بود….!
” یادت باشد.تو یادگار آن روزهایی هستی که نه فراموش میشوند و نه تکرار”
همین…..!؟
حتی عید رو هم تبریک نگفته بود…
دوباره متن رو از اول خوندم…
دست و پام یخ کرده بود ام درونم مثل کوره داغ بود…
چرا این جوری دو پهلو حرف میزد…..
یعنی منظورش از این پیام چی بود…؟
چرا نمیشه تکرار شن؟ ….
چرا نمیشه فراموش شن؟….
قلبم ریتمیک میزد…..
نمی دونستم چی باید جوابشو بدم……
می خواستم یه چزی بفرستم که نه ضایع باشه و نه بی ربط….
سریع جعبه ی پیغامامو باز کردم…
شروع کردم به گشتن…
تا اینکه این sms به چشمم خورد …
بی ربط بود ……
شایدم یه ذره خنده دار اما حرف دلم بود..
حرفی که از ته دل به ان راضی بودم….
براش فرستادم…
” ارادت ما به شما مثل ستاره هاست.ممکنه بعضی وقتها دیده نشه اما همیشگیه….
در ضمن سال نو مبارک جناب رییس”
به محض زدن دکمه ی send نفسمو حبس شدمو آزاد بیرون فرستادم….
صدای صدرا باعث شد چشم از گوشی بردارم…
ـ الو….کدوم خری الان وقت گیر آورده بهت اس بده؟
یه ذره اخمام توی هم رفت….
به حسان من میگه خر!…..
بیشعور…..
ـ آقای ادمیزاد….تو که آدمی درست صحبت کن…در ضمن هر کسی هم باشه تبریک سال نو گفت…نشونه ی بافرهنگیشه جناب…
صدرا یه پسته توی دهنش گذاشت و با یه لحن متفکرانه و صد البته با تمسخر گفت:
ـ بله…متوجه ام مادام…خدا بده شانس…چه عزیزم هست….
تا خواستم جوابشو بدم گوشیم زنگ خورد…
خشکم زد….
حسان بود…!
صدرا گفت:
ـ بیا…..لابد از با فرهنگیه زیادشه که الان زنگ زده تا زنده بهت تبریک بگه….
من فقط به صفحه ی گوشیم زل زدم….
سهیلا که کنارم نشسته بود با فضولی کمی خودشو به سمتم کشید و گفت:
ـ بابا خودشو کشت….
سریع به خودم اومدم و مثل فنر از جام پریدم….
با یه ببخشید به سمت حیاط دویدم…
توی تراس حیاط نوار سبز رنگ رو لمس کردم….
نفسی که توی سینم حبس شده بود رو هزمان با جواب دادن بیرون فرستادم….
گوشی رو به گوشم چسبوندم….
شاید این نزدیکی دل بی قرارمو آروم کنه…
صدایی از پشت خط نمی اومد….
فکر کردم قطع کرده….
گوشی رو جلوی چشمام آوردم…….قطع نکرده بود!….
پس چرا چیزی نمیگه؟…..
دوباره گوشی رو به گوشم چسبوندم و این بار شش دونگ حواسم سمت صداهایی که از پشت خط میومد.،جمع شد.
صدای نفس های آرومش توی گوشم باعث شد پر بشم از آرامش….
پر بشم از حس لذت….
ساکت بود…
انگار منتظر بود تا من حرف بزنم…
الحق که لقب خودپرستی برازندته!…
ـ اگه تا شب هم حرف نمی زدم…شما قصد شکوندن سکوتتون رو نداشتین جناب آقای رییس؟!
باز هم سکوت ولی صدای نفس های عمیقش رو شنیدم…
می خواستم صداشو بشنوم…
هر طور که شده…
یه ذره شیطون شدم….
ـ چی شده که رییس شرکت بنده زبونشون رو فرستادن مرخصی؟لابد زبونتون هم الان در تعطیلات نوروزی به سر می برن؟ بله؟
این بار صداش بود که مهمون گوشام و صد البته وجودم شد…
ـ لقب سرتق و سرکش بودن برات کمه دلقک کوچولو…
صداش آروم بود و پر از آرامش…
چشمامو بستم و با تموم وجودم این آرامش رو به خودم هدیه دادم…
چقدر دوست داشتم ساکت بمونم تا اون حرف بزنه…
ـ چی شده؟ زبونت رفت تعطیلات؟
خندم گرفت…حرف خودمو به خودم بر میگردوند…
بی هوا گفتم:
ـ عیدتون مبارک…..از خدا می خوام سال خوب و پر از موفقیت داشته باشین…
ـ ممنون…
همین ؟!
بی ذوق و بی احساس…………..
نه دیگه یه ذره پررو باشم هم بد نیست…
ـ همین؟! بابا چند دقیقه هم از تحویل سال نمیگذره لااقل یه تبریک خشک و خالی می تونین بگین…
ـ با تبریک گفتنم چیزی برات تغییر می کنه؟
صداش سرد نبود اما خوب یه جوری بود…
یه ذره غمگین و گرفته بود…
مهم بود…؟
مهلت نداد که به فکرم ادامه بدم…
ـ داری فکر میکنی که تغییر می کنه یا نه؟
سریع گفتم: نه…
ـ پس؟….
ـ راستش خوب معمولا همه بعد از تحویل سال به هم تبریک می گن ، عیدی میدن…..
یه نفس عمیق کشید وگفت:
ـ خیلی خب…پس سال نوت مبارک خانوم کوچولو…
یه لبخند زیبا روی لبام نشست…
با شوق زیاد گفتم:
ـ مرسی…..
باز هم سکوت بینمون حکم فرما شد…
آخ خیلی دوست داشتم داد بزنم بگم بابا حرف بزن….
نشنیدن صدات داره دیوونم میکنه….
باز این من بودم که سکوت رو میشکستم….
دوست داشتم این بغضی که توی صداش بود رو از بین ببرم…
بدم نمی اومد یه ذره شیطنت بکنم..
با همون حال گفتم:
ـ جناب رییس عیدی منو یادتون نره لطفا….من از اون کارمندای سریشم که تا عیدی نگیرم دست از سرتون بر نمی دارم…..
به محض تموم شدن جملم صدای تک خندش توی گوشی پیچید…
آروم گفت:
ـ پس عیدی هم میخوای؟
بلند و کش دار گفتم:
ـ بـــــــــــلـه…
چند ثانیه سکوت کرد….
سکوتش کم کم زیاد شد….
آروم گفتم:
ـ هستین؟….
چند ثانیه سکوت کرد….
سکوتش کم کم زیاد شد….
آروم گفتم:
ـ هستین؟….
صدای پیانو توی گوشم پیچید…
نت به نت…..
زیروبم…..
قلبم از حرکت ایستاد…
توان ایستادن روی پاهام برای بار هزارم در برابر این مرد از دست رفت…
لعنت به این دل…..
لعنت به این زبون….
آرام تکیمو به ستون وسط تراس دادم و کشیده شدم پایین….
نشستم تا نت به نت آهنگش رج بخوره به تارو پود من…
با خوندنش بسته شد چشمای پر از انتظار من….
پس از ان غروب رفتن اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به اخر، تو بیا شروع من باش
چشمام بسته بود اما جوشش اشکو توشون حس میکردم….
با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد اتیشی به وجودم میزد…
خوندنشم مردونه و با ابهت بود…!
خودمو سپردم به صداش…
نوای سازش…
به کلمه به کلمهای که با تمام حس بیان میکرد…
خدایا این دل بی قرارم دریاب….
شبو از قصه جدا کن ، چکه کن رو باور من
خط بکش رو جای پای گریه های اخر من ….
اسمتو ببخش به لبهام، بی تو خالیه نفسهام
خط بکش رو باور من زیر سایبون دستهام
چشمام باز شدن و قطره های اشک مثل دونه های تسبیحی که از نخ پاره می شن ریختن پایین….
نگاهم رسید به سقف آسمون…
نفس های لرزونم با لرزش دست و پام یکی شدن…
چقدر دورم ازت…
چقدر دوری ازم….
با این اهنگ….
با این خوندنت چیزی از روحم در اختیاره خودم نذاشتی…
همشو تصاحب کردی…
همشو….
خواب سبز رازقی باش ، عاشق همیشگی باش
خسته ام از تلخی شب تو طلوع زندگی بااش
پس از ان غروب رفتن ، اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به اخر تو بیا شروع من باش
شبو از قصه جدا کن چکه کن رو باور من
خط بکش رو جای پای گریه های اخر من
نتونستم…..
دیگه خارج از توانم بود….
اینکه سکوت کنم…
اینکه دم نزنم…
صدای هق هق من با صدای پیانوش آمیخته شده بود…
دستی که آزاد بود روی سینم مشت شد…
مشتی که روی قلبم بود و درونش مهریه ام از این مرد….
لبمو به دندون گرفتم تا صدای هق هقم بالاتر نره….
تارسوا نشه دل بی قرار و نا ارومم…
برای بار هزارم لعنت فرستادم به زبونی که بی قرار از دل بی ملاحظم به جای مغزم فرمان گرفت…..
من پر از حرف سکوتم خالی ام رو به سقوطم
بی تو و ابیه عشقت تشنه ام کویر لوتم
نمیخوام اشفته باشم، ارزوی خفته باشم
تو نذار اخر قصه حرفمو نگفته باشم
زمان و مکان برام بی اهمییت شده بود…
از خودم فراموش شدم…..
پر شدم از نیاز…
پر شدم از ناز……
پر شدم از خواهش و تمنا…
این عشق…..
این حس زیبا منو به این روز انداخته….
حسان…..اخ حسان……
با این ترانه داغونم کردی….
تو که اساسی بهم نداری چرا با من این کارو میکنی؟
من مثل تو نیستم….
می شکنم بفهم….
پس از ان غروب رفتن اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به اخر ،تو بیا شروع من باش
شب و از قصه جدا کن ،چکه کن رو باور من
خط بکش رو جای پای گریه های اخر من
تموم شد و جای اون نتهای پیانو حالا نت های سکوت نواخته میشد….
با صدایی که از پشت خط شنیدم فهمیدم گوشی رو توی دستش گرفته….
یه نفس عمیق کشیدم تا شاید آبی بشه روی آتیش دلم…
تا خواستم حرفی بزنم که صدای عمو نادر از پشت سرم اومد…..
سریع اشکای روی صورتمو پاک کردم و یه نفس عمیق دیگه به ریه هام هدیه دادم…
سرمو به طرف عمو نادر برگردوندم و با یه لبخند گفتم:
ـ جانم عمو جان؟
عمو نادر برای چند لحظه خیره نگاهم کرد…
اگه همین جور ادامه میداد دست دلم براش رو میشد….
دوباره گفتم : کاری دارین عمو نادر؟
به خودش اومد و با یه لبخند مهربون گفت:
ـ مثل اینکه امسال برای گرفتن عیدی عجله ای نداری؟
با لبخند جواب دادم:
ـ چرا ندارم؟ اگه اجازه بدین تا چند دقیقه ی دیگه میایم.
عمو سرشو تکون داد و گفت:
ـ باشه عزیزم…فقط زودتر که اگه دیر بجنبی از دستت رفته….
خندیدم…
عمو رفت و من دوباره به حالت اولم در اومدم….
صدامو صاف کردم تا چیزی بگم اما حسان پیش دستی کرد…
ـ پس اولین عیدی امسالت از طرف رییس زورگوت بوده نه؟
لبمو به دندون گرفتم تا صدای خندمو نشنوه…
ـ بله…
و آرومتر از قبل ادامه دادم…
ـ اولین و بهترین عیدی عمرم…
فکر کنم شنید چون سکوت کرد….
بعد از چند لحظه سکوت کرد…
دوباره گفت:
ـ بهتره بری تا بتونی به بقیه ی عیدیهات برسی..
می خواستم بگم نه….نمیخوام….
تو برام بهترین عیدی هستی….
همین که مال من باشی برام بسه…
اما حیف که به جز سکوت چیزی نصیب مرد پشت خط نشد…
آروم و جدی و پر تحکم گفت:
ـ مراقب خودت باش…
چشمامو بستم و از عمق وودم گفتم:
ـ چشم….
زبونم نچرخید بگم تو هم مراقب خودت باش…..
انگار هر دو دنبال کلمه یا جمله ای بودیم تا این مکالمه رو تموم نکینم اما حیف وقی که دنبال بهانه هستی همه ی بهانه های دنیا بی بهانه گم میشن….
ـ……امم……خب خداحافظ…
آروم گفت:
ـ عادت به خداحافظی گفتن ندارم….میبینمت….
وگوشی قطع شد…..
قطع شد و منو با یه عالمه دلتنگی و حسرت توی دنیای خودم تنها گذاشت….
سرمو بالا گرفتم و رو به اسمون…..
یاد شعری که همیشه مامانم برای بابام میخوند افتادم..
همیشه عاشق شعرای مشیری بود….
همشون رو از حفظ بود برای ما میخوند…
اما این شعر رو برای بابام عاشقانه میخوند….
بی اراده زمزمه کردم…..
ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم
ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من
ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی درنگ
یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید
آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من
زین آه و ناله راه به جایی نمی برم
جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من
عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من
او هستی من است که آینده دست اوست
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند
اما . اگر خدا بدهد – عمر دیگری …
با دستی که روی شونم نشست حواسم جمع اطرافم شد…..
صدرا کنارم نشسته بود و با چشمانی پر از اشک نگاهم میکرد….
ـ یاد زندایی کردی مشیری میخونی؟
لبخند تلخ مهمون شد .
سرم رو از اسمون آبی به زمین خاکی کشیده شد…
صدرا دستمو گرفت و فشاری به دستم آورد…
سرمو بالا گرفتم و اون بی درنگ شروع به خوندن کرد..
ﻣﻦ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﻢ
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﻢ ﮐﻪ : ﺁﯾﺎ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ ؟
ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ : ﺁﺭﯼ
بعد پیشونیمو بوسید و دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت:
ـ این بود جواب دایی مهراداد به زندایی ؟
یه لبخند غمگین زدم….
مامام و بابا اونقدر عاشق هم بودن که همه ی اطرافیان نزدیکم از احساسشون نسبت به همدیگه خبر داشتن….
بعد از چند دقیقه با دلداری های صدرا حالم بهتر شد….
ظاهرا بهتر شد…
برگشتیم داخل و عیدیهامو گرفتم…
قرار بود توی این چند روز اول سال مراسم نامزدیه صدرا با زهرا گرفته شه که اینم یکی از اوامر مامان حاجی بود…
چون هنوز سال باباحاجی نرسیده بود ههمون حتی خود صدرا مخالف هر جشنی بود اما مثل همیشه هیچ کس رو حرف مامان حاجی نتونست حرف بیاره…..
“حسان”
بالاخره بعد از قطع کردن گوشی فهمیدم نفس کشیدن چه لذتی داره….
یه لحظه با بستن پشمام همه ی چند دقیق ی پیش رو دوباره مرور کردم…
چی شد که بهش پیام دادم…..
و چه قدر پیامی که داد من رو پر از لذت کرد…..
اولین عیدیه امسالش رو از من گرفت …
به قول خودش اولین و بهترین عیدی ….
از مردی که همه چیزشو ، دخترونگیش رو ازش گرفته بود….
دوباره نفس عمیق….
حسم فراتر از یه دوسته ساده بود…
فراتر از تصوری که داشتم….
فراتر از فراتر های ذهنم…
کلافه بلند شدم…
دستام مهمون موهای سرم شد تا شاید فشاری که الان توی سرمه با کشیدن موهام کمتر شه….
نگاهی به پیانو کردم….
چرا اون اهنگ رو براش زدم…..؟
چرا برای اون زدم؟