رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت آخر

4.6
(9)

من نمیتونستم مثل بقیه باشم….نمیتونستم کنارش باشم….

اون عکسها واقعی بودن….

باید بهم ثابت کنه…باید….

به احمد زنگ زدم و ازش خواستم کلید کلبه ی ساحلیش رو بهم بده….

نیاز داشتم به تنهایی…به اینکه با خودم، با این عشق…با همه چیز کنار بیام…

به خودِ جدیدم…

باید از همه دور باشم….تنها تنهاییه که دردامو تسکین میده…

به احمد گفتم به هیچ کس حق گفتن اینکه کجام رو نداره حتی به مظاهر…

خودشم تا من نخوام دوربر کلبه پیداش نمیشه…

منو میشناخت…میدونست وقتی کارد به استخونم برسه…وقتی افسار پاره کنم میزنم به سیم آخر….

کلید کلبه رو به دستم رسوند…

با ماشینش تخت گاز تا کلبه روندم…..

“مهرا”

همهی رنگهای دنیا جلوروم باخته بودن….

هیچ چیز و هیچ کس برام اهمیتی نداشت….

ـ مهرا خانوم…

با صدای مظاهر سرمو بالا بردم…دیگه چه اهمیتی داشت که منو با این سر و ریخت ببینه…دیگه مهم نبود…من همه چیزمو همه جوره باخته بودم.!…

ـ تابور بیگ این جاست تا…

با شنیدن اسم علی تمام حرص و عصبانیتم فوران کرد….

تنها کسی که مسوب تمام این بدبختیها بود ، علی بود…اشتباهش گند زد به زندگی من…

قامت علی رو تو درگاه در دیدم….

بی اختیار و بدون توجه به اطرافم سمتش هجوم بردم…

دیوانه بار جیغ میزدم….

تمام عقده هامو روی سر علی ریختم…

علی واسم اون لحظه علی نبود..حکم کیسه بوکس رو داشت که باید با مشتام عقده هامو خالی میکردم روش….

ـ دیدی چه بلایی سرم آوردی؟…دیدی؟…. گفتم نکن…گفتم نمیشه….منو داغون کردی…منو…

هق هق میزدم و مشتامو به بازو و سینه ی مردونه ی علی حواله میکردم…

اونقدر زدم…

اونقدر جیغ کشیدم که نه توان ایستادن داشتم و نه توان نفس کشیدن….

علی دستاشو گذاشت روی بازوم…به محض تماس دستاش با تموم توانم پسشون زدم…

ـ میشه خواهش کنم مارو تنها بزارین…

با صدای علی تازه متوجه اطرافیان شدم…

مظاهر و احمد توی اتاق بودن…

عصبانیت…شرمندگی…حرص و دستپاچگی همه ی حسایی بود که توی صورتاشون موج میزد…

بی حرف مارو تنها گذاشتن…

روی زمین نشستم و پاهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی زانوم گذاشتم….

از علی دلگیر بودم..

از دنیا و بازیاش بیشتر….

ـ باید میفهمیدم دلاین بانوی زیبا گیر یه قلب سنگیه….یه مرد مغرور و سر سخت..

با شنیدن جملش داغم تازه شد…اشکام ریختن…

کنارم نشست…

ـ خیلی خوشبخته که همچین دختری دوستش داره…

با بغض و اشک نگاهش کردم….

غمگین بود و نمناک….

ـ امیدوارم بهش برسی…بلند شو دختر خوب…کمکت میکنم تا بتونی از دلش دربیاری…

با زور صدام رو توی گلوم فرستادم…

ـ نمیشه…دیگه نمیشه…اون به این راحتی…

دیگه نتونستم چیزی بگم..

ـ مهرا بهت قول میدم هر کاری ازم بر بیاد انجام بدم….شده تمام روزنامه های پخش شده توی سرتا سر ترکیه رو دونه به دونه جمع کنم…شده در اون دفتر روزنامه رو گِل بگیرم این کارو میکنم…من میخوام جبران کنم…شاید قسمتم نبود با تو….

نگاهش کردم….بعد از مکث کوتاهی دامه داد..

ـ ای کاش زودتر میرسیدم….ای کاش زودتر از حسان فرداد دلتو بدست میاوردم…

برو دختر خوب…بلند شو برو دنبالش.. من جنس خودمو میشناسم…هرچقدرم که مغرور باشه بازم دلش اعتماد میخواد…باید بدونه تقصیر تو نبوده….هرچند که من براش پیغام دادم و همه چیزو گفتم… حاضر نشد ببینتم اما هرجوری بود حرفامو بهش زدم…..

اون میخواد تو ثابت کنی… تو ثابت کنی که چیزی نبوده…

توی نگاه علی صداقت موج میزد….

میدونستم حرفاش همه از روی صداقته و درستیه…

با نگاه و لحنش اطمینان بهم داد….

بی حرف اضافه ای بلند شدو از اتاق رفت بیرون…

لحظه ی اخر که میخواست درو ببنده برگشت و نگام کرد…

ـ مهرا تو لایق بهترین ها هستی….حسان هم برای تو بهترینِ…ارزششو داری…

اگه نتونستم همراه خوبی برات باشم لااقل به عنوان یه دوست منو قبول کن….

اینقدر با بغض و ناراحتی کلمات رو بیان میکرد که دلم به حالش سوخت…

شاید الان نتونم قبولش کنم اما به مروز زمان مطمئنم مشکل حل میشه…

از نگاهم حرف دلم روخوندو با لبخند همیشگیش اتاق رو ترک کرد…..

بعد از چند دقیقه مظاهر وارد شد…

ـ باید باهم حرف بزنیم…

بعد از چند دقیقه مظاهر وارد شد…

ـ باید باهم حرف بزنیم…

منم میخواستم حرف بزنم…و تنها کسی که بهترین شنونده بود برام خود مظاهر بود…

ناراحت روی صندلی نشست….

دلگیر بود و از لحن حرف زدنش پیدا….

ـ خب نمیخوای شروع کنی؟

ـ اول بگو بهم اعتماد داری؟

نگام کرد….مستقیم و بی پرده…خیره…

برای اولین بار شاید توی این چند ماه این طور نگاهم میکرد..

بعد از چند ثانیه نگاشو ازم گرفت و گفت:

ـ میدونم اونقدر عاقلی که کار خطایی ازت سر نزنه….

با یه نفس عمیق روبه روش نشستم و از سیر تا پیاز قضیه ی علی رو براش تعریف کردم…از اون شب..میخواستم خالی شم…

مظاهر حالا آروم شده بود…

داشت با یه لبخند منو نگاه میکرد..

ـ چرا اینجوری نگام میکنی؟

ـ چجوری نگات میکنم مهرا خانوم؟

ـ یه جور خاص !…

ـ میخواستم ببینم تو چیت از بقیه ی دخترا متمایز تره که اینجور تونستی حسان رو خاکستر کنی؟

درجا سرخ شدم…

یعنی اگه از کارا و حرفایی که ما زدیم کسی غیر از این برداشت میکرد جای تعجب داشت!…

ـ بلند شو دختر خوب…بلند شو که دل به بد کسی بستی..اخه من نمیدونم ادم تر این نبودکه رفتی…

با حرص و خنده بقیه ی جملش رو رها کرد….

باعث شد به خنده بیوفتم….

ـ باید از شب مهمونی میفهمیدم…اصلا این بشراونقدر سنگ و یخ بود که آدم هر فکری میکرد الا اینکه این جوری مجنون شه…

ـ باید باهاش حرف بزنم..

ـ بالاخره به حرف اومدی…فکر کردم منتظر زیر لفظی هستی عروس خانوم…

ـ آقا مظاهر….

مظاهر زد زیر خنده…

ـ فعلا در دسترس نیست..

نگران نگاهش کردم

ـ یعنی چی؟

ـ یعنی خودشو گم و گور کرده…از اون دیوونه این کارا بعید نیس….

بلند شدمو….

دلم به شور افتاد….

ـ آقا مظاهر میدونین کجاست؟ من باید براش توضیح بدم…

ـ من نمیدونم. اما احمد مطمئنا میدونه…ولی الان نه….باید تنها بمونه…بزار فردا یا پس فردا

ـ نه خواهش میکنم…

ـ اون الان اوضاعش خوب نیست…بری ببینتت بدتر میشه…حرفای علی رو هم نتونست هضم کنه…بری پیشش بدتر ازت دوری میکنه…

ـ توروخدا…خودم میدونم باید چی بگم…فقط الان باید ببینمش…

نگام کرد…هرچی التماس و خواهش بود ریختم توی چشمام…

ـ بسه دختر…حالا میفهمم حسان رو چطور به این روز انداختی؟…اون چشما جای هیچ حرفی نمیزاره…

بلند شد شروع کرد به گرفتن شماره….

بعد از چند دقیقه حرف زدن با احمد بالاخره تونست جایی رو کهح سان رفته رو از زیر زبونش بکشه بیرون…

ـ آماده شو….با یه بدبختی آدرسو ازش گرفتم…بیرون از هره…4 ساعتی تو راهی…

ـ باشه..باشه..ممنون

سریع به طرف کمد رفتم

ـ مهرا

برگشتم…

مظاهر با نگرانی گفت:

ـ مطمئنی میخوای بری؟ اونم تنها؟

ـ بله…نگران نباش…

از اتاق بیرون رفت…

اول از همه نیاز به دوش حموم داشتم…

سریع حوله و لباسام رو گرفتم رفتم حموم…

بعد از نیم ساعت از حموم زدم بیرون…

قبل رفتنم سفارش غذا داده بودم..

از صبح تا الان که ساعت4 بعد ازظهر بود چیزی جز حرص و غم و غصه و کتک! نخورده بودم…

سینی غذارو گذاشتم جلوم و تا ته خوردم…

یه شلوار جین سورمه ای با ی بلوز تماما حریر سفید سورمه ای پوشیدم…

موهامو خشک کردم و بالای سرم بستم…

میخواستم خوب به نظر برسم…میخواستم براش مثل همیشه تک باشم…

ریمل زدم و چشمامو سیاه کردم….

کمی کرم پودر هم روی گونه هام زدم تا اثر سیلی هایی که خورده بودم کمتر شه…

رژ مایع قرمز رنگی که تازه خریده بود رو با دست و دلبازی روی لبهام کشیدم….

بعد از گرفتن دوش عطر از اتاق زدم بیرون….

مظاهر و احمد توی لابی هتل منتظرم بودند…

به محض دیدنم از جاشون بلند شدن…

به خواست خودم با تاکسی به اونجا رفتم…

هرچه قدر هم مظاهر و احمد اصرار کدن که همراهم بیان قبول نکردم…باید تنها میرفتم…

احمد آدرس رو به راننده داد

حرکت کردیم….

تمام این 4 ساعت به اندازه ی 40 ساعت به من گذشت…دل توی دلم نبود…

هر کلمه و جمله ای که میخواستم بگم توی سرم رژه میرفت….

سرم سنگینی میکرد….

وارد جاده ی خاکی شدیم…

بعد از بیست دقیقه ماشین ایستاد….

راننده با زبون دست و پا شکسته ی انگلیسی بهم فهموند که رسیدیم…

دنبال کلبه ی چوبی گشتم…

بالای یه تپه ساخته شده بود…

یه کلبه ی نسبتا کوچیک و دو طبقه…

از ماشین پیاده شدم و به هر زحمتی بود به رانندش فهموندم بره و منتظرم نباشه….

آروم از جاده ی شنی منتهی به کلبه گذشتم…..

در کلبه باز بود…

بی صدا وارد کلبه شدم….

در کلبه باز بود…

بی صدا وارد کلبه شدم….

یه شومینه هیزمی گوشه ی کلبه خودنمایی میکرد…

یه دست مبل ساده ی طرح چوب تمامی دکور سالن بودند…..

نگاهم بهش افتاد…

دو زانو نشسته بود روبروی شومینه….به شعله های آتشین خیره شده بود….اونقدر غرق فکر بود که حضورم رو حس نکرده بود….

آروم رفتم طرفش…کنارش نشستم…..دستمو روی دست مشت شدش گذاشتم…

بی هوا برگشت طرفم….نفسم توی سینم حبس شد…چشماش سرخ و نمناک بودن… با تعجب نگام میکرد…

انگار باورش نمیشد که واقعی باشم….

ـ تو…اینجا چ….

دستمو گذاشتم روی لبهاش….بسه هر چی حرف زده بود..!….حالا نوبت منه….

ـ هیس…آروم باش….حالا نوبت منه که حرف بزنم….اومدم ثابت کنم چیزی نیست…

سرشو برگردوند و با یه حرکت سریع از روی زمین بلند شد….

دستشو گرفتم و سمت خودم کشیدمش…

ـ حسان به مرگ خودم…

ـ چند بار بگم قسم نخور…

ـ وقتی باورم نداری؟ وقی بی اعتماد شدی بهم باید قسم بخورم…

دستشو بالا آوردم و گردنبندم رو از گردنم کشیدم بیرون و پلاکشو گذاشتم کف دستش بعد دستشو روی قلبم گذاشتم….

به چشماش نگاه کردم و گفتم:

ـ به همین گردنبند که هم برای تو عزیز و ارزشمنده و هم عزیز شده ی منه قسم میخورم حسان پامو کج نزاشتم…اون عکسا شکار لحظه بود ..میفهمی؟ شکار لحظه….تماس لبهای علی به یک ثانیه هم نکشید…من…..من اومدم ثابت کنم که پاکم..که خائن نیستم..حسان چیزی نبود و نیست بین منو علی…اون یه اشتباه بود از طرف علی…فهمید خودش…صبح نذاشتی توضیح بدم اما الان میخوام….صبح چشمات باورم نداشتن…حسان من…

دیگه نتونستم ادامه بدم…

دستش رو از روی قلبم برداشتم و از کنارش رد شدم…

هنوز به در نرسیدم که دستای مردونش روی پهلوم قرارگرفت و منو از پشت توی آغوشش کشید…

آروم و زمزمه وار از کنار گوشم گفت:

ـ ادامه بده…برای رفتن خیلی زوده….

سرم پایین رفت و اشکام قطره قطره میچکیدن…

ـ مگه نیومده بودی بهم ثابت کنی …با سکوتت میخوای اعتمادم بهت برگرده و باورت کنم؟!…

دیگه نمی تونستم…

برگشتم سمتش…

زل زدم توی اون چشمها که حالا گرم شده بودن و پر از برق …

ـ حسان به خدایی که از همه چیز برام با ارزشه…به خوانوادم که برام عزیزن الان زیر خروارها خاک خوابیدن…به گردنبندی که شده همراز شبهای تنهاییم…به همه ی اینها قسم میخورم در موردم داری اشتباه میکنی….

دستش دور کمرم قرار گرفت و منو به خودش چسبوند….

دستام رو بالا آوردم و روی سینه ی پهنش گذاشتم….

ـ گفتی خائن نیستی؟ منطورت از خائن چی بود؟…

چی میگفتم؟!؟…هر چه قدرم رو داشته باشم اما هنوزم برای اعتراف کردن زود بود…

اون باید اول اعتراف میکرد….

سرم رو پایین انداختم….صدای آرومش زیر گوشم باعث مورمورم شد….

ـ نمیخوای بگی… باشه اما باید تنبیه شی….یه تنبیه که زبونت رو باز کنه…

صداش شیطون شده بود…

سرم رو بالا آوردم…

یکی از دستاش رو بالا آورد و کش موی سرم رو کشید…موهام اطرافم ریخت….

سرشو فرو کردلای موهامو یه نفس عمیق کشید….

گرم شدم از هرم نفسش…

زیر گلوم رو بوسید….!…

شوک زده از کاری که کرده بود چشمام باز شد

سرشو بالا آورد و با لبخند بهم نگاه کرد…!….

ـ چیه خانوم کوچولو؟….حرفای صبحم که یادت نرفته…گفتم برات یه خوبشو دارم…یه تنبیه که تا آخر عمرت یادت بمونه….

نگاهش روی لبهام کشیده شد و خیره شد روشون…

دوباره نگاهش روی چشمام کشیده شد….

با یه اخم ریز ، جدی گفت:

ـ فکر نمیکنی که نباید با این غلظت و دست و دلبازی رژ رو به لبات میزدی/؟

از جدی شدن یهوییش گیج شده بودم…

با دستاش به کمرم فشار بیشتری آورد…

ـ خوب…من….

ابروشو بالا انداخت و منتظر نگاهم کرد….

یادم رفته بود این همون زورگوی گنداخلاقه….

یکی از دستامو که روی سینش بود بالا آوردم تا با سر انگشتام رژم رو پاک کنم که روی هوا گرفتش…

ـ الان دقیقا میخوای چیکار کنی؟…

یکی از دستامو که روی سینش بود بالا آوردم تا با سر انگشتام رژم رو پاک کنم که روی هوا گرفتش…

ـ الان دقیقا میخوای چیکار کنی؟…

ـ میخوام رژمو پاک کنم….

دستمو گذاشت روی سینش و بعد هر دو دستاش رو هر دو طرف صورتم گذاشت و با یه لحن خاص گفت:

ـ بزار من زحمتشو بکشم….

سرشو نزدیک کرد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت…

نرم و آروم ازم کام گرفت….داغ شدم….سوختم…اشکام بی اختیار از گوشه ی چشمم ریخت..

با گاز کوچیکی که از لب پایینم گرفت خودشو ازم جدا کرد…

ـ قرار بود بابت کارات تنبیه شی..پس اشک ریختن نداره….

بهش نگاه کردم….ای کاش میگفت چه حسی بهم داره….ای کاش حرف میزد…

انگار حرف دلم رو شنید….

ـ از این لحظه به بعد خوب گوشاتو باز کن مهرا…از این لحظه به بعد نفس کشیدن بی من حرومته…آب خوردن بی من حرومته….هرجا که هستی باید..باید بهم خبر بدی…بی من هیج جا نمیری…با هیچ کس بی اطلاع من دوست نمیشی…هر کاری خواستی بکنی بی من انجام نمیدی…حتی بی من حق مردن هم نداری….فهمیدی….؟!

از این همه پررویی…از این همه جمله های دستوری که در عین حال ناشی از زورگوییش میشد ولی در باطن همش دلالت به دوست داشتن بود خنده روی لبهام اومد…

ـ کجای حرفام خنده دار بود برات سرتق کوچولو؟

ـاز این همه زورگوییت….یعنی این زورگوییت منو دیوونه کرده…

دوباره لبهاشو روی لبهام گذاشت و خیلی کوتاه بوسید….

ـ مهم نیست…عوضش با چشمت خوب تلافی میکنی…

ـ این همه جمله دستوری رو باید اطاعت کنم دیگه…

ـ باید اطاعت کنی…

شیطون شدم…

ـ کی گفته؟…

ـ من..

ـ تو چیکارمی؟…

به محض گفتن این جمله چشماش برق زد…

زمزمه وار و آروم گفت:

ـ میخوای بفهمی که چیکارتم؟….

سرمو تکون دادم . ولی نذاشت به زبون بیارم….

دستاش رو لای موهام فرو برد و شروع کرد نرم و با خشونت خاصی بوسیدن…

سریع و منظم ازم کام میگرفت….

با ولع میبوسید…

گرم شدم….

نفس کم آورده بودم اما اون ول کن نبود….

دستام روی سینش مشت شد…. عقب کشید و نگام کرد….نفساش مقطع شده بود….

ـ من همه کارتم…

دستاش قفل دستای من شد…

ـ من همه ی زندگیتم…

سرشو فرو کرد تو گودی گردنم و یه گاز کوچیک از زیر گلوم گرفت…

ـ من همه ی دنیا و آرزوهاتم….

اونقدر مغرور بود که غیر مستقیم عشقش رو ابراز میکرد…

اما برای من کافی نبود…

مهرا نیستم اگه امشب کاری نکنم تا به زبون بیاری….

دستامو ازدستاش بیرون کشیدم….

دکمه ی سوم پیراهنشو باز کردم…

دستمو بردم روی سینه ی برهنش گذاشتم…قلبش با شدت میکوبید…

دست دیگم رو دور گردن گردنش گذاشتم و کنار گوشش آروم طوری که نفسهام دیوونش کنه گفتم:

ـ همه کاره ی من ( دستی که روی سینش بود کمی روی پوست سینش حرکت دادم..) همه ی زندگی من (دستی که چشت گردنش بود رو به صورت نوازش گونه لای موهاش بردم.) همه ی دنیام و آرزوهام..(لرز ی توی بدنش بوجود اومد و خنده روی لبهای من اومد…) من چیکاره ی توام؟…

بعد از دوثانیه لاله ی گوشش رو بوسیدم و کشیدم عقب…

نفس نفس زدن های تندش….قطره های عرق روی پیشونیش هم نشون از حال خرابش داشت….

موفق شدم…

باید امشب اعتراف کنه…ازش دور شدم و برگشتم و پشت بهش قدم برداشتم…بی حرف…

به دومین قدم که رسیدم از روی زمین کنده شدم…

جیغ کشیدم و دستمو به گردن حسان انداختم…

روی مبل گذاشتم و روم خیمه زد……چشماش شیطون شده بود…

یه لحظه ترسیدم از اینکه شاید تند رفته باشم…!…

ـ که میخوای بدونی تو چیکارمی؟…

خواستم بلند شم که جفت دستامو توی دستاش گرفت و بالای سرم برد….

سرشو کنار گوشم گذاشت و لاله ی گوشم رو به دندون گرفت….

ـ فک میکنی میتونی با این شگردا ازم حرف بکشی..؟

اَه….میدونستم این خوددارتر از این حرفاست….بد خورد تو پرم…اخم کوچیکی کردم که صدای خندهای ریزش زیر گوشم پیچید…

ـ اخم نکن دختر…خوردنی تر میشی….

لاله ی گوشم رو بوسید و آروم کنار گوشم بهترین زمزمه های زندگیم رو کرد…

ـ تو عشقمی…تو هم دنیای منی…همه ی آرزوهای من…نفسم…جونم…زندگیمی…تو خانوم خودمی…تا اخر عمرت هم میمونی….

بالاخره گفت….بالاخره اعتراف کرد…

سرشو بالا گرفت…

خیره شد بهم….

ـ میخوام برق این چشمها مال من باشه…..میخوام عطر این موها و لطافشون فقط برای من باشه…میخوام طعم لبهای شیرینت مال خودم باشه…میخوام مالک تمام زیباییهات باشم….دختر میخوام فقط و فقط برای من باشی…هم روحت و هم قلبت و هم جسمت…فهمیدی؟

حالا نوبت من بود….نوبت من بود که اعتراف کنم….

سرمو بردم جلو و لبهاشو بوسیدم….از ته دل….این بوسه نشونه ی همه ی عشقم بود…

یه بوسه ی کوتاه زدم و دوباره بهش خیره شدم…

یکی از دستاش رو روی گونم گذاشت…

آروم شروع کرد به نوازش کردنم….

ـ وقتی برای اولین بار دیدمت از سردی چشمات به خودم لرزیدم…وقتی توی دفترت اونقدر خشک و مغرور باهام برخورد کردی ازت متنفر شدم….وقتی از روی نیازم به پول اون شرطتو قبول کردم با خودم عهد بستم که تا اخر عمرم ازت متنفر باشم…

یکی از دستامو آوردم بالا. روی چشماش گذاشتم….

ـ اما نشد….نمیدونم چرا این چشمهای سرد نذاشتن متنفر شم….هر روز بیشتر باهات راحت تر میشدم…هر روز بیشتر نزدیک تر میشدم…وقتی توی بغلت بودم تمام وجودم آرامش میشد…این غرورت…این سردیت…منو به سمتت کشوند..نه تنها اونا تو با اینکه مثل سنگ بودی اما همیشه نگرانم بودی و ناراحتم بودی… و دربرابرم حس مسئولیت میکردی….

دستامو برداشت و تک تک انگشتای دستم رو بوسید…

خواستم دوباره ادامه بدم که گفت:

ـ گذشته ها رو دور بریز…..حس الانت رو میخوام بدونم…

خیره توی چشماش حس قلبیم رو گفتم..:

ـ حس الانم به تو مثله هوا برای نفس کشیدنه…مثل آب برای ادامه ی زندگی…حسان میخوام تکیه گاهم باشم…میخوام کس و کارم شی..میخوام…

دستاش رو ی لبهام گذاشت و نذاشت ادامه بدم…..

شروع کرد به بوسیدنم….روی چشمهامو…روی پیشونیمو…روی گونه هام…چونم…لاله ی گوشم….زیر گلوم…

بی وقفه می بوسید…..

سرشو بالا آورد و نگاه تب دارشو دوخت تو چشمام…

ـ مثل کوه پشتتم….همه ی کس و کارتم….تو مال منی….تا اخر عمرت…تا اخرین نفسی که از سینت خارج میشه…همه ی خواستن هاتو بر آورده میکنم…همه ی خواستن هاتو….

دوباره لبهامو با بوسه های گرمش به بازی گرفت….

بعد از چند ثانیه از بوسیدن دست کشید و از روم بلند شد….

دستشو دراز کرد….

دستمو توی دستش گذاشتم و بلند شدم…..

به سمت طبقه ی بالا رفتیم….

از پله های مارپیچی چوبی که انتهای سالن و کنار آشپزخونه ی اپن قرار داشتن به طبقه ی دوم رفتیم….

یه تخت خواب دونفره …یک گیتار…یک پیانو فضای طبقه رو پر کرده بود….

دستمو از دستاش جدا کرد و سمت پیانو رفت…

نشست و پر از احساس شروع کرد به نواختن و خوندن….

تازه عادت کرده بودم که تو تنهایی بمونم

ولی وقتی تو رو دیدم دیگه گفتم نمی تونم

تازه عادت کرده بودم که باشم تنهای تنها

تا که دیدمت دلم گفت تویی اون عشق تو رویا

رفتم جلو….

طاقت دوری ازش رو حتی با این فاصله ی کم رو دیگه نذاشتم…دیگه دوری ازش محاله….از پشت دستامو دور گردنش حلقه کردم و روی سینش قفل کردم….

سرمو روی شونه ی مردونش گذاشتم…

بیشتر موهام از روی شونش ریخت…سرشو به سمتم گرفت…

تازه عادت کرده بودم ….تازه عادت کرده بودم ……

با تمام وجودش میخوند….وقتی آخرین نت رو زد…دیگه نمی تونستم اون سه کلمه رو توی دلم نگه دارم….

کنار گوشش گفتم:

ـ حسان دوستت دارم….

لرز شدیدی به بدنش افتاد….

دیگه جایز نبود بیشتر از این لاو بترکونم….

سریع حلقه ی دستامو باز کردم و ازش دور شدم…

از پشت پیانو بلند شد و به طرفم برگشت….

حالش خراب بود.. خیلی خراب…چشمم به تخت خواب افتاد….

میدونستم خیلی خود داره….

میدونستم حتی اگه دیوونه وار نیاز داشته باشه اما میتونه خودشو کنترل کنه اما باز هم نباید حالشو خرابتر کنم…!….

قدم به قدم عقب می رفتم و با لبخند به حسان نگاه میکنم….

حسان از نگام فهمید چه خبره….

خندید و دستی پشت گردنش کشید و بعد از یک مکث بی هوا شروع کرد به دویدن….

جیغ کشیدم و از پله ها دوییدم پایین….

میخواستم از کلبه خارج شم اما دستم از پشت کشیده شد و مستقیم توی آغوش گرم و پر از اشتیاق حسان فرو رفتم….

ـ حسان نکن…..

ـ چیکار؟

سرمو از روی سینش برداشتم….با لبخند نگام میکرد…تقلا کردم که از حصار دستاش دربیام اما فایده ای نداشت….

تا خودش نخواد بمیرمم کاری نمی تونم کنم…

ـ الکی تلاش نکن…مگه جات بده؟….

نگاش کردم تا خواستم جوابشو بدم صدای قار و قور شکمم بلند شد…

برای یه لحظه هم خوشحال شدم که از حصار دستاش آزاد شد و هم خجالت زده برای….

ـ خانوم کوچولوی من از کی لب به غذا نزده که داد شکم بیچارش رو در آورده؟

از خجالت روم نمیشد سرمو بالا بیارم….اومد جلوم و چونمو بالا گرفت…پیشونیمو بوسید و گفت:

ـ دیگه حق نداری ازم خجالت بکشی…در برابر من از هیچی شرم زده نمیشی…اینم بخ لیست بایدهات اضافه کن…..

خندیدم….دستمو کشید و سمت آشپز خونه برو…

با یه حرکت منو روی اپن آشپزخونه گذاشت…..

باورم نمیشد…

باورم نمیشد که امشب حسان مال من بشه….

که امشب به عشقم رسیدم…

خدایا شکرت…..

حسان برام یه ساندویچ خیلی بزرگ درست کرده بود…..

بوی کالباس و خیار شور حسابی اشتهامو تحریک کرده بود….

اما انصافا ساندویچش خیلی بزرگ بود….

ـ حسان این خیلی بزرگه…نمی تونم همشو بخورم….

ـ حرف اضافه نباشه…تو تا تهشو میخوری….

ـ نمیشه به خدا….این خیلی زیاده…

در حالیکه از روی اچن میذاشتم زمین…

ساندویچ رو به دستم داد و سمت شومینه حرکت کرد…

کنار شومینه نشست و من رو روی پاش گذاشت…

ـ نه حسان روی زمین…

ـ مهرا…

بهش نگاه کردم….قیافش جدی بود…اخم نداشت اما کاملا جدی….

ـ همیشه یادت باشه وقتی پیشمی جات همین جاست…غیر از اینجا حق نشستن نداری…دیگه تکرار نمیکنم…حق نداری…خوب یادت بمونه…

زورگوی دوست داشنتی من…!….

گونشو بوسیدم و روی پاش نشستم و سرمو روی سینش گذاشتم…

دستاش رو شکمم بود…مشغول خوردن شدم…

ده دقیقه گذشت اما هنوز نصفه ساندویچ مونده بود…

حسان توی این مدت بی صدا مشغول نوازش کردن مواهام بود….

خیلی دلم میخواست حالا که فهمیدم چه حسی بهم داره…

حالا که فهمیدم قراره آیندم با حسان به کجا برسه….

سوالی رو که خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده و جرات گفتن رو نداشتم بپرسم…

ـ حسان…

ـ جانم خانوم کوچولوی حسان….

دلم ضعف رفت برای این جور جواب دادنش….

خواستم سمتش برگردم که نذاشت..

ـ یه سوال بپرسم….؟…

ـ بپرس….

حالا که بهم اجازه داده بود بپرسم ولی بازم می ترسیدم…

برم گردوند سمت خودش….

ـ چی میخوای بپرسی که این جوری دو دلی برای گفتنش….

ـ ناراحت میشی حسان…

ساندویچ رو از توی دستم بیرون کشید و گذاشت روی زمین..

.کف دستم رو بوسید….

اینهمه احساسات از حسان سنگ قلب مغرور بعید بود….!…

ـ بپرس… نمیخوام چیزی برات از من سوال بمونه….

با شک زبون باز کردم….

ـ اون شب مهمونی تو….

دستاش مهر شد روی لبهام….

ـ پس بالاخره وقتش رسید….

نگاهش غمگین شد…اخم شدیدی روی صورتش پیدا شد…رنگ صورتش رو به قرمزی رفت…

ـ حسان من نمی خواستم ناراحتت کنم…اصلا ولش…

ـ باید یه روزی این راز سر به مهر رو میگفتم….باید سنگینی این راز رو از دل و زندگیم بردارم…

سرمو روی سینش چسبوند و دستاشو لای موهام فرو برد….

ـ عضو خانواده ای بودم که به دو چیز می بالیدن و از همون دو چیز به شهرت رسیدن….

پول و غرور…..!…از بچگی با این دو کلمه بزرگ شدم….

دست پرورده ی پدری بودم که حتی راه رفتن رو به من با غرور آموخت…!…

تنها فردی که از کودکی منبع آرامشم بود، مادرم بود….

کسی که سرپناهی بود برای فرار از اون تعصب و فشار…اون هم مغرور بود اما جنس غرورش با همه مخصوصا پدرم فرق داشت…مهربون بود…زیر فشار اون همه استبداد و دیکتاتوری یاد گرفتم لایه ی سنگی دور خودم درست کنم…بشم هم جنس سنگ….الحق که وطیفه ی تربیت رو خوب ادا کرد در حق من این پدر مستبد و مغرور….

ضربان قلبش شدت گرفت….

نفسهاش عمیق شده بود….

معلوم بود که حسابی عصبی و کلافس….

سرمو از روی سینش برداشتم….طوفانی شدن چشماش و لرز به تنم نشوند…

دستمو روی گونش گذاشتم….

از خیره نگاه کردن به نقطه ی نامعلوم دست گشید و متوجهم شد…

ـ تموم وقتهایی که از اخلاق پدرم خسته میشدم….میخزیدم توی آغوش زن مهربون و زیبا رویی که از نوازش هاش، از لبخندهاش…از بوسه هایی که از سر عشق نثارم میکرد غرق لذت میشدم و آروم میگرفتم…اما این لذت برام پایدار نموند…

فکش منقبض شد….

صدای تیریک تیریک انگشتاش که زیر فشار به صدا در اومده بودن نگرانم کرد…

خواستم از روی پاهاش بلند شدم اما توی اون حال هم حواسش بهم بود و نذاشت…

سرشو لای موهام فرو کرد و پیاپی نفس عمیق میکشید…

بعد از بوسه ی ریزی که از لاله ی گوشم گرفت دوباره ادامه داد اما اینبار با آرامش..!…

ـ برای تولد 16 سالگی پدرم تصمیم گرفت که شمال باشیم……تصیمی که ای کاش اجرا نمیشد…تو راه شمال تصادف کردیم…تصادفی که فقط برای یه نفر خسارت زد…

مادر مهربانم فلج شد.اونهم از گردن به پایین…..باورش برام سخت بود…غیر قابل باور…!

بعد از اون اتفاقات پدر بیشتر سنگ شد…بی احساس تر از قبل…میشد گفت خشن تر و مستبد تر از همیشه….

4 سال گذشت و من شدم بیست ساله….یه پسر مغرور و سخت و پولدار..!…

درست یکی لنگه ی بابام….!

توی این 4 سال نزدیک به بیست پرستار عوض کردیم…شرایط سخت مامانم و اخلاق خاص پدر راه “فرار بر قرار” رو برای پرستارا باز گذاشت…

توی این مدت شهلا دوست صمیمی مادرم هم رفت و آمدهاش برقرار بود اما نه بعد از 4 سال این رفت و آمدها با شدت بیشتری گرفت…بعد از آخرین پرستار که استعفا داد…شهلا حرفی که 14 سال زخم خورده ی همون جملم….!…

نگاهش صاف توی چشمام بود…

ـ پیش پدرم رفت اون زنیکه ی عوضی…گفت که همه کاری برای مادرم میکنه…گفت مدیونشه…گفت زندگیش رو مدیون مادرمه….حالا وقت جبران…اومده تا جبران کنه….

عصبی شده بود…

ترسیدم و از روی پاش بلند شدم و رفتم سمت آشچز خونه تا براش آب بیارم…

با صدای بسته شدن در کلبه فهمیدم رفته…دویدم سمت در….درو باز کردم…

ـ حسان…حسان….

صدامو نمیشنید…سمت دریا میرفت….دنبالش دویدم….

لب ساحل که رسید از پشت دستشو کشیدم…

ـ کجا میری…وایسا حسان….

برگشت….از دیدن قیافش شوکه شدم…دستم شل شد….شروع کرد به عربده کشیدن….فریاد هایی که از ته دل بود و برای خالی کردن عقده های 14 سالش..!…

داد میکشید و من از عمق وجودم میسوختم…

ـ اون عوضی…اون هرزه دینشو خوب ادا کرد…اون اشغال هرزه اومد توی خونه یمادرم و جلوی چشمش برای چدرم ناز و عشوه میریخت…لوندی میکرد…

اون بی شرف ب اسم دوستی و ادای دین برای پدرم تور پهن کرد….

میخواستم برم جلو و ارومش کنم اما اونقدر حالش خراب بود که جرات نداشتم قدم از قدم بر دارم….

ـ اون سگ پست روز به روز جلوی چشمای عزیزم ناز و غمزه میریخت تا پدرم رو تصاحب کنه….وقتی دید پدرم از سنگم بدتره و اهمییتی نمیده نوک پیکانش رو گرت سمت من..!…

احساس کردم برای چند ثانیه نفسم قطع شد……چیزی توی دلم هری ریخت پایین…حسان شروع کرد به عربده کشیدن….

ـ اون عوضی بیشرم با نقشه پسرشو وارد خونمون کرد…حدش بزن پسر شهلا کی بود؟ حمید سعیدی…اون عوضی حرومزاده…باهزار بهانه پسرش رو نزدیکم کرد…با حمید دوست شدم…یکی شدم…برای منی که 20 ساله در حسرت یه دوست و همراه بودم وجود حمید توی خونمون یعنی برآورده شدن یه حسرت…..

بعد از شش ماه مادر و پسر عوضی نقششون رو اجرا کردن…

حمید با زیرکی تمام تا تونست مشروب بهم خوروند و مستم کرد….و مادر عوضیش…

دیگه حرفی نزد…افتاد روی شنهای ساحلی….

دیگه نمیتونستم این همه خرد شدن رو ببینم…

این همه شکستن رو….

دویدم سمتش …توی آغوشش خزیدم…

ـ بسه حسان…بسه…. ادامه نده… نمیخوام…نمی خوام بدونم…

دستاش روی بازوهام نشست…کشیدم عقب…

ـ بزار بگم…بگم تا شاید راحت شم مهرا…

دستشو بلند کرد و اشکام رو پاک کرد….پیشونیم روبوسید…

ـ مهرا فقط بدون دست من نبود…! من مقصر نبودم….یه چسر بیست ساله که توی روابط با جنس مخالف هم تجربه ای نداره زود میشکنه…

از حرفی که میخواست بزنه تنم لرزید…دوست نداشتم ادامه بده…

ـ اون زنیکه ی عوضی با باز ترین لباس خواب جلوم ظاهر شد..!…خیلی ماهر بود..میدونست چطور یه مرد رو از پا دربیاره من که جای خود داشتم….!بعد از مست کردن من اون اشغال پدرم رو هم با هزار ترفند و حقه بازی تونست مست کنه اما بیشتر از من…اون هرزه جلوی چشم مادرم با من …با من….

به چشمام خیره نگاه کرد…از تمام شدن جملش وحشت داشتم…

بلند شدو رو به دریا رفت….تا زانو توی آب رفت….

نه خدایا…از تصورش چهار ستون بدنم می لرزید….

بلند شدم و دویدم سمتش…از پشت بهش چسبیدم و دستامو دور کمرش حلقه کردم…

سرشو انداخت پایین…بعد از چند ثانیه حرف زد…

ـ سعی داشت با من رابطه برقرار کنه…مست بودم حالم خراب بود…اما هنوز کمی هوشیاریم رو داشتم….چشمای مادرم و صدا زدن های اسمم منو نجات داد…هر کاری کرد نتونست منو از پا دربیاره…سراغ پدرم رفت و جلوی چشمای مادرم با اون هم همینکارو کرد….اما پدرم اونقدر خورده بود که حتی زنی که توی آغوشش بود رو نمیدید چه برسه به اینکه مادرم رو ببینه…

اون باعث شد مادرم….عزیزترین کسم با دیدن اون صحنه ها سکته کنه و …

اون عوضی باعث شد مادرم از دستم بره….

از مستی و داروی بیهوشی که بعدش به خوردم دادن از هوش رفتم…

صبح که از خواب بیدار شدم خبری از مادرم نبود…فقط گردنبندش روی تخت افتاده بود…

پدرم هم خودشو دار زده بود…شکستم…نابود شدم…تا سه ماه خودمو توی خونه، توی اتاق مادرم حبس کردم…توی اون سه ماه ساعت ها وروزها برای انتقام نقشه میکشیدم…

داغی که روی دلم بد برای من سنگین بود….تصمیم گرفتم بشم مثل پدرم..لازم بود بشم یه قلب سنگ مغرور..!…

سرپا شدم…ایستادم و دور تا درو خودم و زندگیم رو کوهی از غرور ساختم…

شهلا رو که قطره ای شده بود و توی زمین فرو رفته بود پدا کردم…

سپردمش به دست قانون…اعتراف کرداما جای مادرم رو بروز نداد….گفت انتقامش رو از مادرم گرفته…گفت همیشه حسرت مادرم رو میخورده…دوست داشته جای مادرم باشه….

گفت باید داغشو همیشه برای من زنده نگه داره….

الحق هم بهترین مجازات رو در نطر کرفت….

از اون لحظه به بعد از همه ی زنا متنفر شدم….از تک تکشون حالم بهم میخورد…

حمید رو جوری سر جاش نشوندم که هر وقت به یاد من میافته چهار ستون بدنش بلرزه…اما حمید بی شرف تر از این حرفا بود…پوست کلفت تر….پا به پام اومد…می دونست اگه فقط یه بار دیگه یه بار دیگه پرم به پرش گیر کنه دیگه باید با زندگی خداحافظی کنه…

اما اون بیشرف هر از چند گاهی با زبون نیش دارش جای مادرش داغمو تازه میکنه…

سکوت کرد….

تازه متوجه ی بارون شدم….

اونقدر محو حرفاش شده بودم که زمان و مکان برام معنی نداشت….

برگشت سمتم…رنگ صورتش عادی شده بود…چشماش آروم شده بود…

ـ وقتی تو رو دیدم از همون لحظه ی اول دلم لرزید…اما این انتقام…این داغ…با من کاری کرده بود که از جنس زن فراری باشم….تنهایی برام لذت بخش تر از همراهی با جنس زن بود…اما تو…وجودت…کارهات…حرفا ت و خنده هات تمام قوانینی که 14 ساله برای خودم نوشته بودم و حق نقضشون رو نداشتم به یکباره از بین بردی…

در برابر تو…. فقط تو نتونستم خود دار باشم….نتونستم مقاومت کنم…تو با سادگی ذاتیت…با مهربونیت..با اون چشمای افسونگرت دیوار های غرورم رو خرد کردی…از هم پاشوندی…ج.ری به دلم راه چیدا کردی که نفهمیدم کی شدی همه ی زندگیم!…

کشیدتم توی بغلش…

هر دو خیس..

.اما دلهامون به گرمای کوره بود..از عشق پر شده و داغ و سوزان….

همین جور که تو یآغوشش بودم دست انداهت زیر پامو منو از توی آب بلند کرد…

ـ حسان…بزارم زمین…

ـ ناراحتت میکنه این جا باشی؟

معلوم بود جوابم چیه…سرمو روی سیتش گذاشتم…خیس مثل دوتا موش آب کشیده وارد کلبه شدیم…

کنار شومینه منو گذاشت و هیزم های بیشتری توی شومینه ریخت…

دکمه های پیرهنشو باز کرد و پیراهن رو از تنش در آورد…لرز شدیدی توی بدنم افتاد…عطسه زدم…

سرم رو پایین بود که دستای حسان روی دستام نشست…

ـ بلند شو دختر…لباسات خیسن…بلند شو عوضشون کن…

شاخکام فعال شدن…از دهنم پرید..

ـ چجوری من که لباس نیاوردم….

حسان به انی قیافش شیطنت گرفت…

ـ مهم نیست…درشون بیار…

یه دونه محکم زدم به بازوش…

ـ پررو…

بلندم کرد و رفتیم طبقه ی بالا…از توی ساکی که از کمد بیرون کشید یه پیراهن آبی به سمتم گرفت

ـ انگار سندشو به نامت زدم…

یه نگاه به پیراهن کردم…همون پیراهنی که توی شب مهمونیش پوشیده بود….لبخند به لبهام اومد…حسان اومد جلو و چشونیمو بوسید….

ـ بایدم این جوری بخندی…اون شب منو تا مرز جنون بردی…

شیطون شدم و همین جوری که آب بینم رو بالا یمکشیدم گفتم:

ـ من؟!…تو خود درگیری داشتی اونوقت من مجنونت کردم؟..

خندید و منو کشید توی بغلش…

ـ اِ..حسان خیسم…

ـ مهم نیست…

توی چشمام خیره شد

ـ وقتی با اون لباس دیدمت دیوونه بار میخواستم توی بغلم بگیرمت…وقتی اونجوری میرقصیدی و چشمها همه روت ثابت مونده بود دوست داشتم گردن تک به تکشون رو بشکنم و یه سیلی خوشگل روی صورتت جا بزارم…وقتی برای لجبازی با اون عوضی رقصیدی زدم به سیم آخر …بدون اینکه بفهممم این حسا چین اون بلا رو سرت آوردم…

گیج نکاهش کردم….

ریختن شراب چه ربطی به….

فهمیدم چی شد…ای خودخواه…

ـ آها…پس کار جنابعالی بود؟…تو گفتی شرابا رو از عمد بریزن رو ی لباسم.آره؟

سرخوشانه خندید….دستاش بیشتر دور کمرم حلقه شدو گفت:

ـ وقتی حرف حساب حالی نمیشه…باید این جوری عمل کرد…

خندیدم…

من عاشق این مرد مغرورم….من عاشق اینهمه خودخواهی و خودپرستیم….

من عاشق این مرد مغرورم….من عاشق اینهمه خودخواهی و خودپرستیم….

لباس رو پوشیدم…بلندیه لباس تا یه وجب بالای زانوم بود….

شلوارم خیس بد..نمیتونستم بپوشمش…

از طرفی هم….دلمو زدم به دریا….من همه جوره به حسان اعتماد داشتم..از چشمام هم بیشتر…

رفتم پایین روی مبل نشسته بود…مشغول هم زدن قاشق توی لیوان بود…

ـ حسان…

سرشو بلند کرد…تا نگاهش بهم افتاد دست از هم زدن برداشت….قرمز شدم زیر نگاهش…

بلند شد اومد سمتم…دستمو گرفت و منو کنار خودش روی مبل نشوند…

از پشت مبل پتو مسافرتی رو برداشت و روی پاهام انداخت…

تا اون لحظه سرم پایین بود…

ـ این جوری راحت تری…

با نگاهم ازش تشکر کردم….خم شدم تا لیوان قهوه رو بردارم که گردنبند از لای پیراهن افتاد بیرون…نگاه حسان خیره روی گردنبند موند….

حالا که فهمیده بود چه اتفاقی براش افتاده برای عزیز بودن گردنبند بیشتر شده بود…دستامو بالا بردم تا قفل گردنبند رو باز کنم…نگاهش بالا کشیده شد…

ـ چیکار میکنی؟

ـ میخوام امانتی رو که دستم داری بهت برگردونم…

دستامو پایین آورد…

پلاک گردنبند رو به دستش گرفت و خم شدو اونو بوسید…

به چشمام خیره نگاه کرد.

ـ توی زندگیم چیزی به با ارزشیه این گردنبند نداشتم…اون شب وقتی با ارزشترین چیزتو ازت گرفتم فهمیدم باید چیزی رو مهریه ات کنم که برای منم همون اندازه با ارزش باشه…امانت دستت ندادم…میخوام برای همیشه گردنت باشه…حالا هم این گردنبند و هم کسی که به گردن دارتش برام عزیز و با ارزشن…اونقدر که با ارزشتر از اونا چیزی توی زندگیم ندارم…

این حسان بود…!…

این همون آدم مغرور و سنگی بود!….

قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم ریخیت…با دستش آروم اشکمو پاک کرد…

دست انداخت دور کمرمو و منو روی پای خودش گذاشت….

توی چشمام خیره شد …

یه چیزی میخواست بگه اما برای گفتنش دودل بود…

لبهاش چند باری برای گفتن باز شدن اما…

ـ چی میخوای بگی حسان…

دستمو بالا آورد و بوسید

ـ من….تو باید بگی….

ـ چیرو؟…

نگام کرد ….

اونقدر واضح بود که بفهمم از چی حرف میزنه…سرمو پایین انداختم..نمیتونستم رو در رو توی چشماش نگاه کنم و از ماجرای علی بگم…

سرمو روی سینش گذاشتم…این جوری راحتتر میتونم بگم….

از اول شروع کردم به گفتن ..از نگرانیم بابت نیومدن سولماز و زنگ زدن به علی…از اومدنشون به هتل و دیدن اون حال سولماز… تا تهشو گفتم….

سرمو از روی سینش برداشتم

ـ حسان ، علی به اشتباهش پی برد…اون…اون خیلی خوبه….مرد مهربونیه اما مثه همی آدمهای دیگه که توی زندگیشون مرتکب اشتباه میشن..اونم اشتباه کرد..من…

دستای حسان روی لبهام قرار گرفت…

ـ دیگه ادامه نده…

ـ اما…

ـ گفتم ادامه نده….همه ی ماجرا رو علی بهم گفته..با اینکه حاظر نشدم ببینمش اما اصرار کرد تا حداقل حرفاشو بشنوم…از احساسش گفت…از به قول تو اشتباهش…فقط میخواستم از زبون تو هم بشنوم…دیگه لزومی نداره ادامشو بگی….

یه نفس راحت کشیدم…انگار به اندازه ی یه پر کاه وزنم شده بود…!…سبک ِ سبک….

حسان خم شدو و لیوان قهموه رو داد دستم…منم با کمال میل تا اخرین قطرشو خوردم…

صبح با صدای مرغای دریای از خواب بیدار شدم…پروی تخت نشستم….فضای کلبه باعث شد همه چیز رو به یادم بیارم…دیروز چه روزی بود…

از روی تخت بلند شدم…حتما تا الان حسان بیدار شده…

دیشب مثل همیشه با زورگویی منو مجبور کرد روی تخت بخوامو خودش رفت پایین کنار شومینه….

چشمم به لباسام افتاد…خشک شده رو ی صندلی چوبی گذاشته شده بودن…

لباسام رو پوشیدم و موهامو همون جور باز رها کردم…از پله ها رفتم پایین…حسان پشت به من ایستاده بود و مشغول گرم کردن چیزی روی گاز بود…

انگار متوجهم نشده بود…آروم رفتم پشتشو بی صدا دستامو دور کمرش حلقه کردم…

دست از کار کشید…بعد از چند ثانیه برگشت سمتم…

پیش دستی کردم و گفتم:

ـ صبح بخیر آقای زورگو…

حسان خنده یبلندی کرد و پیشونیمو بوسید و گفت:

ـ صبح بخیر سرتق کوچولوی خودم….

ـ چیکار میکردی؟

ـ شکلات آب میکردم برای روی کیک صبحونه…

ـ وای من عاشقشم…

از بغل حسان اومدم بیرون…انگشت اشارمو داخل تابه ی شکلات بردم و شکلاتی کردمش و گذاششتم توی دهنم

ـ امم….عالیه…مزش حرف نداره…

حسان که تا اون موقع با خنده به کارای بچه گونه ی من نگاه میکرد کمی سمتم خم شدو گفت…

ـ بزار ببینم راست میگی یا نه؟..

دستمو دوباره بردم داخل تابه و شکلاتی کردم و جلوی دهن حسان گرفتم اما اون با دستش دستمو گرفت و صورتشو بهم نزدیکتر کرد…

با خنده گفتم:

ـ شکلات روی دستمه هااا..

خندید و شیطنت بار گفت:

ـ اره اما این یکی بیشتر بهم مزه میده…

خم شدو لبهامو بوسید…

یه بوسه ی آروم در عین حال سریع…!…

سرشو عقب کشید و به من که علامت سوال شده بودم نگاه کرد…

ـ چیه؟…مزش حرف نداشت…حالا بریم سراغ سر انگشت شما…

انگشت پر از شکلاتم رو داخل دهنش گذاشت

ـ حسان میدونستی دیوونه ای؟

یه ابروشوبالا انداخت و گفت :

ـ که من دیوونه ام اره؟…

سرمو تکون دادم…به بیشتر نزدیک شد…

فهمیدم وقت فلنگ بستنه….دویدم بیرون کلبه…

اما هنوز پامو از کلبه بیرون نذاشته بودمکه توی حصار بازوهای حسان گیر افتادم…

شروع کرد به قلقلک دادنم…

ـ حسان تورو خدا نکن….حسان

ـ میخوام دیوونه بازیمو ببینی…

ـ وای حسان…خواهش میکنم…جون من….

دست از قلقلک برداشت و نگام کرد…

ـ خوب نقطه ضعف منو فهمیدی خانوم کوچولو…

از خنده ی زیاد حتی نمی تونستم درست نفس بکشم….

بعد از چند دقیقه صدای بوق ماشین از بیرون اومد…

ـ کیه حسان

حسان سمت در کلبه رفت

ـ مظاهر و احمدن…اومدن ببینن سالم از زیر دستم بیرون اومدی یا نه؟…

خندم گرفت…

لباسمو مرتب کردم…

مظاهر و احمد وارد شدن…قیافه هاشون داد میزد که خبر دارن چه خبره…!…

ـ خوب مهرا خانوم به سلامتی…سر این بشر بی عقل رو هم که کوبوندین به طاق…کی پلوشو بخوریم….؟

از لحن مظاهر خندم گرفت…

**

تا شب مظاهر و احمد پیشمون بودن….مظاهر میگفت علی از روزنامه شکایت کرده و دنبال کارشه…

غروب منو حسان با یه ماشین و مظاهر و احمد با همون ماشینی که اومده بودن به سمت هتل حرکت کردیم…

بعد از رسیدن به هتل مستقیم رفتم پیش زهره….

از خیلی چیزها حرف زدم…از خودم ….از همه ی اتفاقا…از عشقم به حسان….بیچاره زهر ازتعجب داشت میمرد…

تا چهار صبح پیش زهره بودم…احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم…یکی کنارم باشه…بالاخره بعد از اون همه حرف زهره تقریبا باورش شد که رییس شرکتش ، مردی که از جنس طن بیزار بود حالا عاشقانه کارمند سرتق و یه دنده شرکتش رو دوست داره…

**

صبح با سردرد بیدار شدم….

بعد از نیم ساعت آماده شدم که برم پایین…

صدای در اومد…

درو که باز کردم چشمام به یک جفت دریای آروم افتاد…

ـ سلام مهرا جونم…

سولماز کنار مظاهر ایستاده بود…با تعجب به مظاهر نگاه کردم…با سر به سولماز اشاره کرد….نشستم روی زانوهام…

ـ سلام عزیزم..خوبی؟

ـ بله…اومدم ازت خداحافظی کنم…

دیگه داشتم کپ میکردم…

حرفای سولماز علامت سوال بود برام…

صدای مظاهر اومد…

ـ مهرا خانوم نمیخوای مهموناتو داخل اتاق تعارف کنی/؟

اومدن داخل…

با تعجب روی مبل نشستم…

ـ مهرا جون…علی گفت که باید برگردی ایران….گفت دیگه نمی تونم تو رو ببینم…البته نه برای همیشه ها…گفت ازت قول بگیرم وقتی دلم برات تنگ شد بهت زنگ بزنم…وقتی خیلی خیلی دلم برات تنگ شد بیام پیشت….

با سر فقط حرفاشو تایید کردم…

***

یکساعتی سولماز و مظاهر پیشم بودن…

مظاهر بهم گفت که حسان با علی توی لابی هتل مشغول بررسی طرح ها هستن..گویا حسان میخواد زودتر از موعد برگرده ایران…

ترسیدم و به مظاهر گفتم که درگیری بینشون بوده یا نه…

اونم با خنده جوابمو دادکه نه فقط علی تابور بیگ مجبور کیلو کیلو اخم رو روی صورت حسان تحمل کنه….

بعد از خداحافظی که هم اشک من در آورد هم اشک سولماز رو باهم به سمت لابی هتل حرکت کردیم…

از دور دیدمشون…

هر دوشون رو…

علی مثل همیشه لبخند به لب ولی حسان باز هم اخم روی صورتش بیداد میکرد….

این بشر آدم بشو نیست….!

با نزدیک شدن منو مظاهر و سولماز هر دوشون از روی مبل بلند شدن…

میخواستم خوب باشم…میخواستم علی رو ببخشم…سعی کردم آروم باشم…

ـ سلام…

علی با لبخند جوابمو داد….

دستای حسان توی دستام قفل شد و مجبورم کرد که کنارش بیاستم…

باز هم علی خندید…

ـ مهرا جونم چرا این آقا اخمو دستاتو این جوری گرفته؟

با سوال سولماز خنده روی لبهام اومد…

با جواب علی هممون زدیم زیر خنده غیر از حسان اخمو…

ـآخه بابایی میترسه شاید این بانوی زیبارو بدزدن…

ـ علی جونم…این آقاهه چرا نمیخنده؟…

با لبخند به سمت حسان برگشتم…زل زده بود به من….

سرمو کنار گوشش بردم و آروم گفتم:

ـ چی میشه یه ذره از این اخمای وحشتناکتو باز کنی و بزاری این کوجولو خندتو ببینه؟…

دوباره بهش نگاه کردم…تغییری توی صورت ندیدم….یک دنده و لجباز…

میدونستم به خاطر حضور علی این جور برج زهره مار شده….

هر جوری بود سولماز رو دست به سر کردم تا پا پی حسان نشه….

فهمیدم که علی و حسان توافق کردن کارها بدون حضور حسان و من و مظاهر انجام شه و حسان از دور روی کارنظارت داشته باشه…

**

موقع خداحافظ از علی حسان دستمو آزاد نکرد…علی هم کاری نکرد فقط قبل رفتنش بلند طوری که حسانم بشنوه گفت:

ـ مهرا حالا که عاشق شدی…حالا که عشقت هم عاشقته قدر همو بدونین…از زندگی و بودن در کنار هم لذت ببرین….برات آرزوی خوشبختی میکنم…فقط دوست سولماز دوستایی رو که یک روز با ت در کنار تو خوشحال بودن رو فراموش نکن….

از مرد مهربون و خوش قلبی مثل علی غیر ازن هم توقعی نمیرفت….

بعد از رفتن علی و سولماز با مظاهر و حسان توی لابی نشستیم….

ـ حسان بلیطها برای ساعت6 غروبه…

ـ باشه…

مظاهر بلند شد و خواست بره که انگار یه چیزی یادش اومد…

ـ راستی مهرا خانوم..وقت کردی یه زنگ به دوست گرامتون بزنین…از دهن دهن لقم ما یه چیزی پرید بیرون اونم ماشالله ول کن نبود…خلاصه برادری رو در حقت تموم کردم…

از خنده روده بور شدم…

حسان به حرف اومد…

ـ دیگه چه اخلاق جدیدی پیدا کردی؟ خوبه هنوز توی لباس دامادی نرفتی…!…

ـ برو کشکتو بساب برادر من….وایسا جلوی آیینه به خودت یه نگاه بنداز…از سرتا پات تغییر میریزه…حالا خوبه من تا مرحله ی نامزدی پیش رفتم تو که هنوز به بله هم نرسیدی…

مثل جت ازمون دور شد….

دیگه نفسم بالا نمی اومد….حسان دست انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد…

ـ خوشت اومد نه؟….

دستمو روی سینش گذاشتم فشار دادم…کمی ازش دور شرم…

کشیده گفتم:

ـ بلــــه…

خندید…

ـ اینم از بله ی ما….

****

تا بعد از ظهر با حسان رفتیم خرید سوغاتی…بعدشم با مظاهر رفتیم فرودگاه….

وقتی توی هواپیما کنار حسان نشستم یاد اومدنمون افتادم…با په وضعی اومدیم…الان چه وضعی داریم….

واقعا راسته که میگن آدم از یه دقیقه ی دیگه هم خبر نداره….

***

قرار شد من فردای اون روزی که رسیدیم برم شاهرود و قضیه ی خاستگاری رو به عمو اینا بگم…

همون طورم شد…عمو نادر اینقدر خوشحال شد که سر از پا نمیشناخت…

اخر همون هفته حسان و مظاهر و پروانه و بی بی جون اومدن خاستگاری…حسان اونقدر توی مراسم خشک و سرد و جدی بود که صدرا برای چند دقیقه توی شوک بود…!…

ـ مهرا خاک بر سرت با این شوهر پیدا کردنت…اینکه نمیشه با یه مَن عسلم قورتش داد…

ـ هوی حرف دهنتو بفهم…زهرا جون این شوهرتو جم کن واگرنه خودم جمش میکنما…

ـ راست میگم دیگه…ولی خدایی اگه اون اخمها رو فاکتور بگیریم میشه به جرگه ی ما خوش تیپا واردش کرد….

یه دونه زدم به بازوشو گفتم:

ـ ببند بابا….حسان با همون آخم تورو میخره و آزاد میکنه…

صدرا یه سوت برام کشید اما به جواب دادن نرسید چون عمو صدام زدو خواست تا چایی ببرم…

بعد از چایی وشیرینی همون جا جواب بله رو دادم…

صدرا مدام خوشمزه بازی در میاورد تا بلکه حسان از جلد اخمو بوندش در بیاد ولی خوشم اومد حسان هی میزد تو پرش…

قبل مراسم حسان گفته بود که جوابمو همون جلسه بدم….نمیخواد بیشتر از این ازم دور بمونه…!…

حالا خوبه یک هفته هم نمیشد دوریمون…!…

منم با اجازه ی عمو همون جلسه بله رو دادم…

بعد از بله دادنم صدرا و مظاهر دست به یکی کردن که حسان رو بخندونن اما نشد…

ـ خب آاق حسان حالا که بله رو گرفتی باید یه دونه از اون بخندهای خوشگلتو بزنی…

بابا این صدرا خان مرد….

حسان اخماش باز شد و لی دریغ از لبخند کوچیک…!…

منو میگی داشتم از خنده منفجر میشدم….به زور خودمو کنترل کردم تا ضایع بازی نشه….

بالاخره مراسم خاستگاری و بله برون تموم شد اونم چه تموم شدنی…

حسان خیلی محکم و جدی از عمو خواهش کرد که تا آخر هفته ی بعد عقد و عروسی رو باهم بگیریم…

با اون لحن جدی حسان عمو نتونست مخالفتی کنه…

منم از خدا خواسته رو ابرا پرواز میکردم….

****

ـ دوشیزه خانوم مهرا عظیمی فرزند مرحم مهرداد عظیمی وکیلم شمارا به عقد دایم آقای حسان فرداد فرزند مرحوم بزرگمهر فرداد با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید …یک جام نقل و نبات…یک آیینه و شمع دان. و14 عدد سکه بهار آزادی در آورم؟…

برای بار سوم میپرسم وکیلم؟…

نفسم رو فوت کردم…

لای قرآن سفره ی عقدم رو باز کردم…

سوره نور اومد….

با خنده روی لبم از توی آیینه به حسان که بهم چشم دوخته بود نگاه کردم…

مطمئن هستم این مرد میتونه مثل کوه برام محکم و استوار باشه…

مطمئن هستم این مرد میتونه مثل باران غم رو از دلم بشوره و ببره…

مطمئن هستم این مرد میتونه تا اخر عمر مرد من باشه…

با یاد پدرم…مادرم….براد و خواهرم…که یادشون تا اخر عمرم در کنار عشقم درون قلبم میمونه گفتم:

ـ بله…..

صدای دست و کف و سوت اتاق رو پر کرد…

حسان دستمو بالا برد و جلوی اون همه آدم بوسید….

ومن سرخوشانه از این حالت آرزو کردم که سنگ قلب مغرور من برای همیشه در کنارم باشه….

پایان…

1392/08/30

ساعت3:35 بامداد..

پنج شنبه ….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا