رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 6

0
(0)

#ایران_تهران
#اسپاکو
آرام چشم‌هایش را باز کرد.اولین چیزی که دید سقف سفید بالای سرش بود.
گیج بود.نمیدانست کجاست و چه شده!
پرستار با شنیدن صدای آلارم دستگاه‌ها سریع وارد اتاق شد.اما با دیدن چشم‌های باز بیمار گامی به عقب برداشت و سریع از اتاق خارج شد.دقیقه‌ای نگذشته بود که همراه دکتر بخش وارد اتاق شد.
دکتر بالای سرش قرار گرفت.ویهان سر برگرداند و نگاهی به دکتر و پرستار انداخت.لب‌های خشکیده‌اش را به سختی باز کرد.
-من کجام؟
دکتر وقتی از وضعیت بیمار خیالش راحت شد لبخندی زد:
-حالت خوبه پسرم؟تو الان بیمارستانی!
-بیمارستان؟
لحظه‌ای صحنه تصادف از جلو چشمانش گذشت.
-همسرم….همسرم کجاست؟؟؟
-نگران نباش الان حال خودت مهمه‌.
مگر میشد از حال اسپاکوی نازنینش بی‌خبر باشد و حالش خوب باشد؟
-چند وقته اینجام؟
-بیشتر از یک ماه هست که بیهوش بودین.
باورش نمیشد یک ماه از دنیای اطرافش بی‌خبر بوده.از اسپاکو‌اش و بچه‌ای که قرار بود به دنیا بیاید.
-همسرم رو صدا کنید.
-باشه،اما اول باید منتقل بشی به بخش.
ویهان به ناچار چشم روی هم گذاشت.اما با یادآوری جسم غرق در خون اسپاکو با هراس چشم باز کرد.قلبش بی‌امان به سینه‌ی پر از دردش میکوبید.
تا اسپاکو را نمی‌دید حالش خوب نمیشد.
دکتر از اتاق خارج شد.آشو به سمتش رفت.
-کجایید آقای( حصیبیان )
-گوشیم زنگ خورد رفتم جواب بدم،چیزی شده؟؟؟؟
-نگران نباشید برادرتون به هوش اومدن.

#ایران_تهران
#اسپاکو
باورش نمیشد.با هیجان و خوشحالی پرسید:
-راست میگید آقای دکتر؟
دکتر لبخند ملایمی زد :
-بله،الان هم میخواییم به بخش منتقلش کنیم.فقط راجع‌ به همسرش خیلی سوال پرسید.بذارید یکم حالش بهتر بشه بعد براش توضیح بدید.
آشو با حس و حال عجیبی برای دکتر سر تکان داد.با رفتن دکتر شماره هاویر را گرفت و خبر بهوش آمدن ویهان را به او و بقیه رساند.
بالاخره به بخش منتقلش کردند.آشو برای راحتی برادرش اتاق خصوصی برایش گرفته بود.
آشو با گام‌های آرامی وارد اتاق شد.ویهان با دیدن آشو از اینکه بالاخره یکی از اعضای خانواده‌اش را میدید لبخند بی‌جانی زد‌.آشو زیر لب خدا را بابت سلامت دوباره برادرش شکر کرد.
-سلام شیر پسر.
-آشو اسپاکو کجاست؟
آشو لب گزید.
-اووووووه…تو هم‌چقدر زن ذلیلی.حالش کاملا خوبه.
-یک ماه ندیدمش.
دست ویهان را در دست گرفت.
-دلم شور میزنه آشو،میدونم یه چیزی شده ولی تو به من نمیگی.
-هیچ چیزی نشده الکی بد به دلت راه نده برادر من.
-امیدوارم.
کم کم همه وارد اتاق شدند.هرکس به نوعی ابراز دلتنگی میکرد.اما چشم ویهان به در بود و منتظر بود هر لحظه بهار زندگیش وارد شود.دلش گواه بد میداد.
فقط از خدا میخواست حال اسپاکو خوب باشد،حتی اگر بیمارستان نیاید.
بعد از تمام شدن زمان ملاقات کم کم همه رفتند و فقط آشو همراه ویهان ماند.

#ایران_تهران
#اسپاکو
آشو با رفتن بقیه آمد به سمت ویهان:
-سرسام گرفتم بس که اینا گریه کردند.
-چرا اسپاکو نبود؟دلم گواهی بد میده.بهم بگو چیشده؟؟!
بیشتر از این نمیتوانست مسئله را از ویهان پنهان کند.برادرش را خوب میشناخت.نفس حبس شده شده در سینه‌اش را محکم و با صدا بیرون داد.
-اسپاکو توی بخش مراقبت‌های ویژس.هنوز بهوش نیومده.
احساس کرد کسی قلبش را بشدت چنگ زد.نمی‌توانست باور کند عشق زندگی‌اش کسی که بعد از خدا می‌پرستیدش،حالا بیشتر از یک ماه بود که روی تخت بیمارستان افتاده بود.
دست آشو روی شانه‌ی ویهان نشست.
-نگران نباش،همونطور که تو بهوش اومدی اونم به امیدخدا بهوش میاد.
با صدای تحلیل رفته‌ای لب زد:
-میخوام ببینمش.
-تو خودت هنوز کاملا خوب نشدی.
مچ دست آشو را چسبید
-برو ازش فیلم‌ بگیر.نمیدونم یه کاری کن.من باید اسپاکو رو ببینم.همین امروز باید ببینمش وگرنه مجبورتون میکنم خودمو ببرید پیشش!
– در اینکه تو کله شقی حرفی نیست.تو خونسردی خودتو حفظ کن من میرم ببینم چکار میتونم کنم.باشه؟؟
ویهان سری تکان داد.
آشو به ناچار از اتاق بیرون آمد و به سمت بخش مراقبت‌های ویژه رفت.
ویهان نگاه بی‌قرارش را به سقف بالای سرش دوخت.خودش را مقصر حال اسپاکو میدانست.اگر حواسش را بیشتر جمع میکرد این اتفاق شوم نمی‌افتاد‌.
در اتاق باز شد و بوی عطر زنانه‌ای تمام اتاق را برداشت.سر برگرداند و نگاهش به آرین و دست گل بزرگ در دستش افتاد.
به هیچ‌وجه حوصله‌ی دیدن آرین را نداشت.
آرین بدون اینکه بی‌توجهی ویهان را به روی خود بیاورد لبخندی روی لب‌های قرمزش نشاند و با طنازی به سمت ویهان قدم برداشت.

#ایران_تهران
#پانیذ
پانیذ آبی به دست و صورتش زد.از پنجره‌ی بزرگ کافی‌شاپ نگاهش به حیاط خلوت و بید مجنون افتاد.
به سمت میز پیش‌خوان رفت.
-میتونم کمی توی حیاط بمونم؟
مرد نگاهی به پانیذ انداخت:
-بله حتما،بفرمائید.
پانیذ سرمست از اینکه میتوانست هوای آزاد پاییزی را استشمام کند به سمت دری که مرد نشان داده بود حرکت کرد.
مانند نسیمی از کنار میزی که علیرام و بن‌سان نشسته بودند گذشت.لحظه‌ای بوی عطر یاسش مثل نسیم زودگذر در هوا پخش شد.
نگاه علیرام به همراه پانیذ به حیاط خلوت کشیده شد.
پانیذ با برخورد هوای خنک پاییزی به صورتش خودش را به نفس عمیق و دلچسبی مهمان کرد.
نیمکت چوبی زیر درخت بید قرار داشت.به سمت نیمکت رفت.فضای حیاط خلوت بشدت عاشقانه بود.
تلفن همراهش را از جیب شلوارش در آورد و شروع به عکس گرفتن کرد.
اگر کسی از دور می‌دیدش اولین چیزی که به ذهنش میرسید این بود که حتما این دختر مغزش عیب دارد!!
نگاه علیرام ببن صحبت‌های ارغوان به پانیذ افتاد.پانیذ چشم‌هایش را لوچ کرده بود و لبهایش را غنچه و داشت از خودش عکس میگرفت!
علیرام لحظه‌ای از این حرکت دخترکی که حتی نامش را نمیدانست و سرخوشانه در حال عکاسی بود لبخند کمرنگی روی لب‌هایش نشست.
پانیذ تلفن همراهش را در جیبش گذاشت و دوباره وارد کافی‌شاپ شد.به سمت میز دوستانش به راه افتاد.هیوا با دیدنش چشم و ابرویی برایش آمد.جایش نبود اما پانیذ عجیب دلش میخواست جواب هیوا را با درآوردن زبانش بدهد.

#انگلیس_لندن
#شاهو
ملیکا با دیدن کیسه های خرید در دست دخترش ابرو در هم کشید
-اینا از کجا اومدن ؟
یاس با خونسردی کیسه های خرید را به سمت اتاقش برد:
– مامان دوباره داری گیر میدیا
– یعنی چی گیر میدی خودتم میدونی خرج زندگیمون رو به زور داریم در میاریم نباید بدونم اینا رو از کجا آوردی؟ یاس عصبی به عقب برگشت و رو به مادرش گفت:
– دوست پسرم برام خریده
ملیکا سری تکان داد،یاس عصبی تر غرید -الان این سر تکون دادن یعنی چی؟نکنه توقع داری مثل اُمُلای قدیمی بشینم تا یکی بیاد برام خواستگاری؟؟نه مادر من من نمی تونم مثل شماها باشم می خوام از زندگیم لذت ببرم هر کی پولدار تر بهتر!
-من تو رو هیچ وقت محدود نکردم اما اینکه هر روز با یکی هستی و عشق رو توی پول میبینی فقط ارزش خودتو میاره پایین.فکر نکن اگر چیزی بهت نمیگم معنیش اینه که متوجه نمیشم داری چکار میکنی!
یاس بیخیال شونه ای بالا داد که باعث شد مادرش عصبی از اتاق بیرون برود.
شاهو به صفحه اینستاگرام شرکت اجدادی اش نگاه می کرد که ملیکا وارد اتاق شد.
شاهو رو به همسرش گفت:
-بیا اینجا
ملیکا روی تخت کنار همسرش نشست -نگاه کن ببین پیج فروش محصولات شرکته الان باید مدیریت این همه مال و اموال دسته من بود نه اون ساشایی که هیچی حالیش نیست.این ماه باید برگردیم ایران با بهزاد صحبت کردم قرار تمام کارهای ورودمان به ایران رو انجام بده.
ملیکا برای تایید حرف های شوهرش سری تکان داد.

#ایران_تهران
#اسپاکو
ویهان از دیدن آرین کمی متعجب شده بود،اما سکوت کرد.آرین همانطور که لبخند روی لب‌هایش داشت به تخت نزدیک شد.
-خیلی خوشحالم که حالت خوبه.این گل‌ها رو خودم گلچین کردم برات.
-ممنون زحمت کشیدی‌.
-این که فقط یه دست گلِ!حاضرم جونمم بدم تا تو هرچه زودتر از روی این تخت بلند بشی.
-چیزی خوردی اصلا؟میخوای از یخچال برات چیزی بیارم؟
-نه ممنون،آشو زحمت همه چیزو برام کشیده.
آرین لبخندش را دوباره شارژ کرد و لبه‌ی تخت کنار ویهان نشست.
ویهان از حضور بی موقع آرین و دیر کردن آشو کلافه بود.
تنها چیزی که بند بند وجودش طلب میکرد اسپاکو بود.
آرین آرام دستش را روی دست ویهان گذاشت.ویهان از لمس دستش توسط آرین حس بدی دریافت کرد.سریع دستش را پس کشید.
آرین با دیدن عکس‌العمل ویهان فورا به حرف آمد:
-من…
ویهان نگذاشت حرفش را ادامه دهد و حرفش را قطع کرد:
-میشه لطفا بری؟حالم خوب نیست میخوام تنها باشم و استراحت کنم.
آرین از لبه تخت بلند شد و مانتویش را صاف کرد.با لبخندی که انگار اصلا حرف ویهان اذیتش نکرده‌است به ویهان چشم دوخت:
-دوباره میام دیدنت.
در همین حین در اتاق باز شد و آشو وارد شد.با دیدن آرین آن هم بعد ساعت ملاقات کمی متعجب شد:
-به به دختر خاله جان.از اینورا؟!
-اومده بودم دیدن ویهان.
-ولی آخه الان که تایم ملاقات نیست.تو چطور اومدی؟؟
-برای دیدن ویهان من حتی قله قاف رو فتح میکنم این که بیمارستانه!
آشو از بی‌پروایی حرف‌های آرین ابرویی بالا داد.
-خب من دیگه برم.
آشو برای بدرقه آرین کنار درب اتاق ایستاد:
-به خانواده سلام برسون.
آرین دستی در هوا به معنی خداحافظی تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
آشو همین که پشت سر آرین در اتاق را بست ویهان بی‌قرار رو کرد سمت آشو:
-کجا موندی تو؟
-برادر من به سختی وارد اتاقش شدم.داشتم کلی با پرستار و دکتر صحبت میکردم تا اجازه ورود بدن واسه همین طول کشید.
-چی‌شد حالا؟گرفتی؟
آشو تلفن همراهش را به سمت ویهان گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا