رمان ویدیا جلد دوم پارت 54
#ایران_تهران
#شاهو
با کمک ملیکا و بهراد وارد اتاق شد و روی تخت دراز کشید. تمام مدت تایم مرخصی را ملیکا سکوت کرده بود.
بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. شاهو نگاهی به بهراد انداخت.
-چی از جونم می خوای ؟
بهراد نگاه تاسف برانگیزی بهش انداخت.
-ما برادریم شاهو؛ چرا این کارها رو با خودت و ما میکنی؟
شاهو پوزخند تلخی زد.
-انگار گذشته رو فراموش کردی؟
بهراد سری تکان داد.
-کدوم گذشته؟ همونی که ویدیا رو تا سر حد مرگ کتک زدی؟ یا تمام مال و اموال به باد فنا رفت؟ اگر ویدیا و کمک هاش نبود هیچ وقت سر پا نمی شدیم، اون وقت تو دم از گذشته میزنی؟
-خوب مغز همتونو شستشو داده!
-من چی میگم تو چی میگی! از بحث گذشته بیا بیرون، این زن گناه داره. دخترش که رفت؛ امیدش به توئه حداقل براش آرامش باش.
شاهو نگاه از بهراد گرفت.
-از من نخواه مثل آدم های عادی زندگی کنم. به این سن رسیدم هیچی ندارم؛ نه امید به زندگی نه فرزند نه مال و اموال! فقط ازت می خوام تنهام بذاری نیاز دارم تا با خودم خلوت کنم.
بهراد بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد. با رفتن بهراد شاهو کلافه و ناراحت نگاهش را به سقف سفید بالای سرش دوخت.
دیگه تو ایران کاری نداشت که بمونه. موندن تو ایران فقط نفرتش رو نسیت به آدم های اطرافش زیاد میکرد و خاطرات گذشته رو تداعی.
تصمیمش رو گرفته بود؛ با ملیکا میرفت هر چند امید و انگیزه ی زندگی از وجودش پر کشیده بود اما موندن اینجا و دیدن خوشبختی ساشا کنار زنی که می تونست مال اون باشه براش جز عذاب چیزی به ارمغان نداشت.
بهراد با ملیکا خداحافظی کرد و از خونه بیرون زد. شاهو با تمام بدیش برادرش بود و قلباً شاهو را دوست داشت.
دلش جمع خانواده ا ش را بدون هیچ کینه و نفرتی می خواست هر چند میدانست از محالات هست.
#ایران_تهران
بن سان وارد حیاط شد. با دیدن علیرام و پانیذ شیطنتش گل کرد.
هرچند ته دلش ضعف میرفت از اینکه میدید علیرام کسی جز سمیرا را اینطور عاشقانه دوست دارد.
-شما دوتا تنهایی تو حیاط چیکار میکنید؟
علیرام با شنیدن صدای بن سان به سمتش چرخید.
-دنبال فضولش بودیم که ماشالا پیدا شد.
بن سان کوتاه نیامد و نچ نچی کرد.
-داری دختر مردمو اغفال میکنی؟
علیرام به سمت پانیذ برگشت که گونه هاش گل انداخته بود.
-دختر مردم شده همه وجود من!
پانیذ از اینکه علیرام او را همه چیزش خطاب کرده بود، در پوست خود نمی گنجید.
بن سان: یعنی من باید زنداداش صداش کنم؟
اینبار قلب علیرام بود که بی تاب این جمله شد.
پانیذ خانوم خانه اش می شد با آن قد کوتاه زیادی بغلیش؛ با آن چهره ی آرامش و شیطنت های زیر پوستیش.
بن سان سر شونه ی علیرام زد.
– داداش، غرق نشی!
-چیزی گفتی؟
بن سان به نشانه ی تاسف سر تکان داد.
-کلا از دست رفتی!! تو چیکار کردی داداشمو؟
پانیذ که تمام مدت سکوت کرده بود سر بلند کرد.
-من؟
-نه عمه ی مبارکم!! تو دیگه؛ ببین از دست رفته.
-سر به سرش نذار بنی!
-تو روحت؛ بنی اون عمه ی نداشتته. بذار ابهتم پیش این بچه حفظ بشه!
پانیذ ریز خندید.
-بیا نیششم که باز شد.
-تو مگه نباید الان تمرین داشته باشی؟
-آره، البته اگر تو اجازه بدی من این بچه ی بازیگوشو باخودم ببرم!
علیرام: باهم میرم.
بن سان دهن کجی کرد و جلوتر حرکت کرد. پانیذ کنار علیرام قرار گرفت.
علیرام سرانگشتانش را آرام به سر انگشتان پانیذ زد.
-به زودی خانوم خونه ام میشی. من تو رو برای یک روز دو روز نمی خوام، برای یک عمر زندگی می خوام که بدونم هر روز عصر یه توت فرنگی خوشمزه منتظرمه؛ که شبا تو آغوشم گم بشی و من بدونم کجا پیدات کنم.
با هر کلمه ی که علیرام به زبان می آورد قلب پانیذ انگار از جا کنده می شد.
-تو رو برای یک عمر زندگی کردن می خوام.
بن سان در سالن را باز کرد. پانیذ به سمت بن سان رفت.
برگشت و چشمک آرامی حواله ی علیرام کرد که باعث شد لب علیرام به لبخندی باز شود …
#انگلیس_لندن
#یاس
با صدای زنگ گوشی خواب آلود از تخت پاین آمد.
تمام شب را با مایکل خوش گذرانده بود
و حالا نمیدانست گوشیش را آخرین بار کجای خونه پرت کرده.
با دیدن گوشی روی مبل سفید به سمتش رفت و گوشی را برداشت و بدون نگاه کردن به شماره اتصال را زد.
صدای ملیکا در گوشش طنین انداخت.
-سلام دخترم!
یاس با لبخند روی مبل نشست.
-سلام مامان چطوری؟ خوبی؟
-من خوبم؛ بابات تصادف کرده.
لب زیرینش را به دندان کشید. شاهو رو دوست داشت. تمام این سالها واقعا پدر بود.
هر چند از حرفش در ایران ناراحت شده بود اما دوست نداشت اتفاقی برایش بیوفتد.
با صدای تحلیل رفته لب گشود.
-الان حالش چطوره؟
-خوبه، چیز مهمی نبود. زنگ زدم یه خبر بهت بدم.
-چی ؟
-ما به زودی به لندن برمیگردیم؛ یعنی پدرت راضی شده تا برگردیم.
-چطور؟
ملیکا آهی کشید.
-پدرت فکر میکرد بن سان و علیرام برعلیه ویدیا و ساشا به سمتش میان ولی همه چی برعکس شد. الانم شاهو میگه دیگه ایران نمی مونه؛ تصمیم گرفت باهم برگردیم.
یاس نفس آسوده ای کشید. کمی با ملیکا صحبت کرد و گوشی رو قطع کرد.
خوشحال بود که زندگی ویدیا خراب نشده. ویدیا را زنی مهربان و قدرتمند می دید.
روزی که رفت و همهچیز را به علیرام گفت با خیال آسوده از ایران خارج شد.
تمام زندگی که می خواست را در کنار مایکل داشت. او مرد مهربانی بود.
با یادآوری مایکل و دیوانه بازیهای شب قبلشان لبخند روی لبهایش جا خوش کرد.
دستی به گردنش کشید و دستی به عکس دو نفرشون که بک گراند گوشیش بود …
#ایران_تهران
#پانیذ
تمام روز را تمرین کردند. بلاخره بن سان استراحت اعلام کرد و هر کدام سمتی ولو شدند.
هر کسی با دیگری مشغول صحبت بود.
آنا برای همه چایی ریخت.
علیرام دو فنجان برداشت و به سمت پانیذ که کنار پنجره نشسته بود رفت.
آفتاب داشت غروب می کرد. فنجان چایی را روی میز گذاشت و پنجره را کمی باز کرد.
خنکی نسیم وارد سالن شد. پانیذ هوای تازه را نفس کشید. علیرام صندلی رو به روی پانیذ را کنار کشید و نشست.
پانیذ لبخندی زد و کمی از چایی را مزه مزه کرد.
-اینجا رو دوست دارم؛ عطر گندم زار و سکوتش، همه حال آدمو یه جور ناجور خوب میکنه.
-تو دوست داشته باشی آخر هفته ها میایم اینجا.
-خیلی خوبه! از الان میشه ذرت کاشت و پاییز آتیش کنیم؟
علیرام لبخندی زد و بیقرار کمی روی میز به سمت پانیذ خم شد.
– بذار از اومدنت تو بهار زندگیم لذت ببرم، پاییزم برات ذرت میکارم.
پانیذ هردو دستش را زیر چانه اش زد و نگاهش را به چشم های مشتاق علیرام دوخت.
-از اینجا که رفتیم می خوام بیام خواستگاری اگر تو موافق باشی.
پانیذ نگاه از علیرام گرفت و سکوت کرد.
– توت فرنگی، الان من این سکوت و رضایت برداشت کنم یا …؟
سکوت کرد. علیرام را میشناخت. این چند ماه دوستی کافی بود تا بداند او چگونه مردی هست.
دل و به دریا زد و سر بلند کرد.
– قدیما سکوت نشونه ی چی بود؟
علیرام آسوده خندید.
– نشونه ی رضایت! دلم می خواد داشته باشمت و همه جوره مال خودم باشی. معجزه ی خدا تو زندگی سرد و بی روحم بودی پانی و من چقدر خدا رو شاکرم که هستی.