رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 50

5
(1)

#ایران_تهران
#شاهو

 

-کدوم برادری حاضره برادر خودش رو بکشه؟ تصادف بهرام هیچ ارتباطی به من و زندگی من نداره!

 

سپس رو کرد به مهمان ها.

 

-ببخشید شب شما رو هم خراب کردیم، خیلی خوش اومدین.

 

شاهو: کجا؟ هنوز حرف های من تموم نشده!

 

ساشا به بهراد اشاره کرد. مهمان هایی که هنوز تو شوک حرف های شاهو بودند بی میل خداحافظی کردند.

 

ویدیا بی حال روی صندلی نشست. جرأت نداشت سر بلند کند و به سمتی که علیرام و بن سان ایستاده بودند نگاه کند.

 

همه تو شوک بودند. مهمان ها رفتند و فقط فامیل های نزدیک مانده بودند.

پانیذ می دانست باید محیط خانوادگی علیرام را ترک کند اما متعجب بود از اینکه می دید علیرام هیچ واکنشی نسبت به این موضوع نداره.

قدمی برداشت اما علیرام پیش دستی کرد و مچ دست پانیذ را گرفت.

پانیذ متعجب سر بلند کرد.

 

-تو که نمیخوای به عنوان یه دوست تو همچین شبی دوستت رو تنها بذاری؟!

-آخه …

-بمون، فقط همین.

 

پانیذ چشم رو هم گذاشت. علیرام و بن سان به سمت ویدیایی که روی صندلی نشسته بود رفتند.

ویدیا با دیدن علیرام و بن سان لب گزید و سر پایین انداخت.

علیرام و بن سان بچه های او بودند. درسته اون ها رو به دنیا نیاورده، اما تمام این سالها با عشق بزرگشون کرده بود.

#ایران_تهران
#علیرام

 

علیرام با اخم به سمت شاهو برگشت. شاهو با چشم هایی که برق پیروزی در آن ها مشهود بود به علیرام نگاه کرد.

 

-حرفتو زدی و همه ی ما فهمیدیم؛ حالا می تونی بری.

 

شاهو که انتظار چنین واکنشی از سمت علیرام نداشت نگاهش به سمت بن سان چرخید که کنار علیرام ایستاده بود.

شاید امیدش به واکنش بن سان بود اما بن سان نیز خونسرد دست در جیب کرد.

 

-عموی بزرگوار، اونطور مظلومانه به من نگاه نکن چون هیچ آبی از من گرم نمیشه! ساشا و ویدیا از زمانی که چشم باز کردم پدر و مادرم بودن و هستن فقط نمیدونم این وسط به شما چی رسید!

 

صدای هق هق پر از درد ویدیا تو سالن پیچید.

 

علیرام خم شد و جلوی پای ویدیا زانو زد. دست های ظریف و زنانه ی ویدیا را در دست گرفت.

 

این دستها پر از خاطرات شیرین برای علیرام بودند. چطور می توانست ندیده بگیرد؟

 

-مامان!

 

ویدیا کمی سر بلند کرد و نگاهش را به چشم های علیرام دوخت.

 

اشک حلقه زده در چشم های ویدیا دل علیرام را ریش کرد.

 

-میدونی دوستت داریم و اینطور گریه می کنی؟ نمیدونی اشکت ما رو نابود می کنه؟

 

ویدیا لب باز کرد.

 

-من شرمنده ام …

 

و قطره اشکی روی گونه اش غلتید.

علیرام دست پیش برد و اشک غلتیده روی گونه ی مادر را با سرانگشت گرفت.

 

-برای چی باید شرمنده باشی از اینکه مادر مائی؟ درسته ما بچه های خوبی برات نیستیم اما …

 

ویدیا اجازه نداد و علیرام را در آغوش فشرد.

علیرام با عشق عطر تن ویدیا را بلعید. او مادر دوست داشتنی خودش بود.

 

-تو و بن سان امید و زندگی من هستید … من یه روز بدون شما دو تا زنده نمی مونم. مقصر مرگ پدر و مادرت ما نبودیم.

 

-میدونم.

 

ویدیا متعجب از علیرام فاصله گرفت.

 

-میدونی؟

 

-یاس قبل از اینکه از ایران بره همه چی رو به من و بن سان گفت. از تمام اتفاقات، خواسته ی عمو … تمام این مدت گذشتتون رو مرور کردم؛ البته بی اجازه !به دفتر خاطرات شما هم سرک کشیدم.

 

چشم های ویدیا گرد شد.

 

-اونو از کجا پیدا کردی؟!

 

علیرام سر خاراند. قلب ویدیا آرام گرفت.

-مامان ما بچه نیستیم و خودمون خوب رو از بد تشخیص میدیم. از اینکه این همه سال به ما چیزی نگفتید ما اصلاً ناراحت نیستیم چون تمام این سالها ما خاطرات شیرینی داریم که با دنیا عوضشون نمی کنیم.

 

بن سان به سمت ویدیا رفت.

 

-حسودیم شد؛ از اولم شما علیرام رو بیشتر از من دوست داشتین!

 

ویدیا بلند شد. علیرام و بن سان دو طرفش ایستادن.

#ایران_تهران
#شاهو

 

بهراد به سمت شاهو رفت.

 

-نمایشی که راه انداختی تموم شد؛ حالا می تونی راحت راهت رو بکشی و بری. دیدی که ویدیا و ساشا چه بچه هایی تربیت کردند.

همه ی ما میدونیم مرگ بهرام و همسرش فقط یه تصادف بود، خودتم اینو خوب می دونی.

فکر می کردم شاید ذره ای با گذشت این سالها تغییر کرده باشی اما تو هیچ تغییری نکردی! فقط می خواستی آبروی برادرت رو جلوی شرکای کاری و فامیل ببری؟

 

شاهو باورش نمی شد تمام نقشه هایش نقش برآب شده باشد.

از اینکه می دید ساشا و ویدیا دوباره مثل قبل می شن حتی شاید خیلی عاشق تر، خون خونش را می خورد.

 

تمام این سالها بخاطر انتقام زنده بود اما انگار همه اش توهمی پوچ و توخالی بود!

بی هیچ حرفی از عمارت بیرون زد. نفرت و کینه تمام وجودش را گرفته بود.

تمام دنیا را مقصر می دونست جز خودش و کارهایی که در حق خانواده اش کرده بود.

 

از پله هوایی بالا رفت. نگاهش را تو تاریکی شب به ماشین هایی که با سرعت عبور می کردند دوخت.

 

زندگی برایش معنایی نداشت. تمام امیدش به زندگی را از دست داده بود.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

تمام مدت پانیذ گوشه ای ایستاده بود. آنا به سمت پانیذ رفت.

-پانی ما داریم میریم.

-صبر کنید منم میام.

-علیرام به مانی گفته خودش تو رو می رسونه.

پانیذ دیگه حرفی نزد. آنا گونه ی پانیذ را بوسید.

تمام فامیل های نزدیک در حال رفتن بودند. آهو به سمت پانیذ آمد.

پوزخندی زد و نگاه تحقیرآمیزی به پانیذ انداخت.

 

-الان تو کاسه ی داغ تر از آش چرا اینجا موندی؟ فکر نمی کنی نباید فضولی مسائل خانوادگی دیگران را بکنی؟

 

پانیذ دیگه از این دخترک زیادی خودخواه به ستوه آمده بود.

 

-فکر کنم از وقت خوابت خیلی گذشته، فکر نمی کنی زیادی داری پاتو دراز می کنی؟

 

آهو عصبی دندان برهم سابید و به سمت در سالن رفت. پانیذ نفسش را سنگین بیرون داد.

 

تمام این سالهای زندگیش را بدون هیچ دغدغه ای گذرانیده بود؛ بدون هیچ فراز و نشیبی.

ساشا به سمت علیرام و بن سان رفت. نگاه عمیق و پر از عشقی به هر دو انداخت.

 

-شما دو تا همیشه پسرهای من هستید.

 

بغل باز کرد و هر دو در آغوش ساشا فرو رفتند.

از روزی که هر دو این موضوع را فهمیده بودند ذره ای از محبتشون نسبت به پدرشون کم نشده بود.

 

ساشا همیشه برای آنها الگو و اسطوره بود.

 

اگر خدا پدر و مادرشان را در بدو تولد برده بود، اما در عوض پدر و مادری مهربان به هر دوی آن ها داده بود.

#ایران_تهران
#علیرام

 

علیرام ماشین را در قسمتی از بام تهران نگه داشت.

 

شب از نیمه گذشته بود.هر دو از ماشین پیاده شدند.

 

هوای سرد آخرین روز اسفندماه باعث شد پانیذ بازوهایش را در آغوش بگیرد.

 

علیرام به سمتش رفت. کتش را درآورد و روی بازوهای ظریف پانیذ انداخت.

 

عطر تلخ مردانه اش مشام پانیذ را پر کرد.

 

-هوا خوبه، خودت سردت میشه!

 

علیرام نگاهش را به سیاهی چشمهای پانیذ دوخت.

 

-میدونم هوا خوبه اما بازم نگران میشم نکنه سرما بخوری.

 

ضربان قلب پانیذ به یکباره بالا رفت.

 

علیرام به بدنه ی ماشین تکیه داد و نگاهش را به شهر زیر پایشان دوخت.

 

-برای امشب خیلی برنامه داشتم.

 

پانیذ کمی به علیرام نزدیک شد.

 

-نمیدونم بابت امشب و اتفاقاتی که تو زندگیتون افتاده چی باید بگم! یعنی با هیچ کلمه ای نمیشه بیانش کرد.

 

علیرام لبخند تلخی زد.

 

-روزی که یاس اصرار داشت ببیندم، اصلا تمایلی به دیدنش نداشتم. قرار خارج از شرکت گذاشت.
وقتی بهم گفت تمام این سالها پدر و مادر واقعیم کسای دیگه ای بودن، خیلی برام سخت تموم شد. تمام دنیا روی سرم آوار شد.

#ایران_تهران
#علیرام

 

-با هر کلمه ای که می گفت، من زیر آوار زندگی بیشتر فرو می رفتم. حالم خوب نبود اما با تمام ناراحتی هام، باز هم ساشا و ویدیا برام پدر و مادر بودند.

موضوع رو به بن سان گفتم. بن سان خیلی راحت با این قضیه کنار آمد. حتی موضوع احتمال قتل رو از طریق یکی از دوستانم پیگیری کردم اما قتلی در کار نبود و تمام اینها تفکرات مسموم خود شاهو بود.

نمیدونم اگر پدر و مادر واقعیم زنده بودند ما رو همینطور که ویدیا با عشق تربیت کرد، تربیت می کردند یا نه!

با تمام بدیهایی که در گذشته خانواده ی پدریم در حق ویدیا کرده بودند، اما اون ما رو با عشق بزرگ کرد. این عشق تو تمام رفتار و حرکاتش معلومه.

خدا ما رو خیلی دوست داشت که با مردن پدر و مادر واقعیمون یکی مثل اونها، حتی شاید خیلی خوب تر، سر راهمون قرار داد.

تمام احساس من به اون همون احساس تمام این سالها به عمو و زن عمویی که در جوانی، جوان مرگ شدند هست.

 

پانیذ آرام دست جلو برد و روی بازوی علیرام گذاشت.

 

علیرام چرخید و رو به روی پانیذ قرار گرفت. فاصله ی بینشان از همیشه کمتر بود.

 

نسیم بامداد آرام می وزید اما پانیذ از درون احساس گرما و حرارت می کرد.

 

علیرام آرام دست زیر چانه ی پانیذ گذاشت و سرش را کمی بالا گرفت.

 

-تا حالا شده بترسی که عزیزی رو از دست بدی؟ عزیزی که زیادی خودش رو تو قلبت جا کرده باشه؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا