رمان ویدیا جلد دوم پارت 11
#اسپاکو
ویهان از اتاق خارج شد و با آشو سینه به سینه درآمد.آشو با دیدن حال پریشان ویهان،دلیل حالش را درک کرد.دست روی شانهی برادر گذاشت
-آروم باش مرد،همه چی درست میشه.بالاخره اسپاکو گذشته رو به یاد میاره و میفهمه که تو چقدر دوستش داری.
-من نمیخوام همهی اون گذشتهی دردآلود رو به یاد بیاره!فقط میخوام تمام لحظات خوبی که داشتیم یادش بیاد.میخوام که من و عشقمون رو به یاد بیاره و من رو پس نزنه!
-میدونم سخته ولی دیدی که دکتر چی گفت،باید صبر کنی.
ویهان سری تکان داد
-بریم پیش بقیه
با هم به سالن برگشتند.شبنم با دیدن پسرها گفت
-حال اسپاکو خوبه؟
-آره بهتره استراحت کنه از فردا قراره دکتر بیاد خونه،برای این مدتی که بیهوش بوده اون حالت سر شدگی و بیحالی که عضلاتش پیدا کرده تمرینش بده!
هاویر:
-منم میام که تنها نباشه
ویهان با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد.همه حال ویهان را درک میکردند.
شب از نیمه گذشته بود که میهمانان قصد رفتن کردند.هاویر گونهی اسپاکو را بوسید.
-فردا اول وقت میام پیشت.باشه؟
-زود بیا
هاویر لبخندی زد.
با رفتن میهمانان خانه در سکوت فرو رفت.ویهان وارد اتاق شد.
-میخوای کمکت کنم لباساتو عوض کنی؟
-نه فقط یه دست لباس راحتی بهم بده.
ویهان به سمت کشوی مخصوص لباس زیرهای اسپاکو رفت.پیراهن حریر سفیدی برداشت و به سمت اسپاکو گرفت.اسپاکو با تردید لباس را از ویهان گرفت.
-میرم برات آب بیارم
با رفتن ویهان اسپاکو نگاهی به لباس انداخت.
#تهران
#اسپاکو
دستی به پارچه نرم لباس کشید.به سختی از روی تخت بلند شد.دلش دوش آب گرم میخواست اما بدن خستهاش این اجازه را به او نمیداد.از خیر دوش گرفتن گذشت.
از بسته بودن در اتاق مطمئن شد.لباسهایش را در آورد.با دیدن بخیههای زیر شکمش دستی رویشان کشید،باید در اولین فرصت دلیل وجود بخیهها را میپرسید.
لباس را پوشید.دو بند نازک لباس روی شانه هایش قرار گرفت.یقه لباس به حالت هفت باز بود.از این همه باز بودن لباس خوشش نیامد،اما فعلا چارهای نداشت.
موهای بلندش را از بند کلیپس آزاد کرد.دستی لای موهایش برد.
ویهان همراه لیوان آب بدون اینکه در بزند وارد اتاق شد،اما با دیدن اسپاکو در لباس حریر سفید مات و مبهوت جلوی در اتاق ایستاد.اسپاکو اما آنقدر در افکارش غرق بود که متوجه ورود ویهان نشده بود و بی توجه،پشت به ویهان،انگشت لای موهای مشکی و بلندش میکرد.موهایش همچون موج غلطان تا کمرش پایین میامد و روی گودی کمرش مینشست.
دل ویهان برای دست کشیدن روی آن گیسوان ابریشمی ضعف میرفت.اسپاکو به عقب برگشت.با دیدن ویهان اخمی کرد.
-چرا در نزدی؟
اما نگاه ویهان همچنان به اسپاکو بود و غرق در رویاهایش سیر میکرد.مگر میشد عاشق این همه زیبایی معشوق را ببیند و مست نشود؟
-ویهان؟
-جانم؟
جانی که به اسپاکو گفت از اعماق وجودش سرچشمه میگرفت.
-دیگه بدون در زدن وارد اتاق نشو لطفا
-یعنی شب رو اینجا…؟
اسپاکو به میان حرف ویهان دوید
-مگه قرار بود اینجا بخوابی؟خونهی به این بزرگی فقط همین یه اتاق رو داره؟
-دلم میخواد زیر سقف یه اتاق عطر نفسهاتو حس کنم.
اسپاکو لب گزید
-پس منمیرم یه اتاق دیگه
#تهران
#پانیذ
پانیذ با دیدن آنا چشمکی حوالهاش کرد.با نشستن عروس و داماد عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرد.پانیذ و مریم تور را بالای سر آنا و مانی گرفته بودند و پرستو قند میسابید.
آهو به سمت علیرام رفت.علیرام با نزدیک شدن آهو نگاهی به او و آرایش غلیظش انداخت.صندلی را عقب کشیو و کنار علیرام نشست.
-تو نمیخوای دوماد بشی؟مانی از تو کوچیکتر بود رفت.
علیرام سکوت کرد.فقط از خدا میخواست کسی پیدا شود و آهو را با خود به گوشهای ببرد تا مجبور نباشد به حرفهای مسخره او گوش کند.
با صدای بله گفتن آنا صدای دست و جیغ بلند شد.
بعد از رفتن عاقد موزیک در سالن پخش شد.مریم دست پانیذ را کشید
-بریم وسط
پانیذ با لبخندی به همراه مریم رفت و آرام مشغول رقصیدن شد.
بنسان با دیدن پانیذ در پیست رقص رو کرد به علیرام
-من میرم با این دختر صحبت کنم
-اوهوم فکر خوبیه برو
-عه عه عه…تو خراب کردیا تو باید بری اصلا
-بنی
-کوفت بنی
و به سمت دخترها حرکت کرد.پانیذ با دیدن بنسان یاد ملاقات سر شبش افتاد و اخمی کرد.وقتی متوجه شد که بنسان به سمت آنها میاید بی خیال رقص شد و در گوشه ای ایستاد و دیگران را نگاه کرد.مریم هم کنارش ایستاد و آرام زیر گوشش شروع به صحبت در مورد رقص بقیه شد،رقص هرکدام را به شخصیت فیلم یا کارتونی تشبیه میکرد و ریز ریز میخندید.
بنسان روبروی دخترها ایستاد و لبخند دندان نمایی زد.به چشمان پانیذ نگاه کرد
-میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
مریم لبخندش پهنتر شد و چشمک ریزی به پانیذ زد و آنها را تنها گذاشت.
-امرتون؟
-فکر میکنم شما من و برادرم رو اشتباه گرفتید و همین امر باعث دلخوری و این اخم شما شده.
پانیذ پوزخندی روی لبش کاشت
-عجب
-یعنی حرفم رو باور نکردین؟
-خیر باور نکردم،حالا هم اگر اجازه بدید میخوام رد بشم برم
-اوکی،پس لطفا اونجا رو ببینید،سر اون میز.اون برادرم هست که شما سرشب ملاقات کردید و با من اشتباه گرفته بودین.
پانیذ به سمتی که بنسان اشاره کرده بود نگاه انداخت.با دیدن علیرام متعجب برگشت و به بنسان نگاه کرد.بنسان دوباره لبخند عریضش را روی لبش نشاند
-دیدی چقدر شبیه هم هستیم؟دوقلوی همسان!
پانیذ با خجالت سرش را پایین انداخت.
#تهران
#اسپاکو
خواست از کنار ویهان رد شود که ویهان مچ دستش را گرفت.با صدای بمی گفت
-تو بمون،من میرم،هر موقع کارم داشتی بیدارم کن.
سر بلند کرد و نگاهش را به نگاه پریشان ویهان دوخت.ویهان قدم عقب برداشت،مچ دست اسپاکو را رها کرد.روی پاگرد اتاق چرخید و از اتاق خارج شد.
اسپاکو مچ دستی را که ویهان گرفته بود را در دست دیگرش گرفت.هنوز فشار دست ویهان را احساس میکرد.
نگاهش دوباره در اتاق روی تک تک عکسهای دونفره چرخید.بغضی ناآشنا به گلویش چنگ زد.لب گزید.چشمهایش از اشک تار شد.چرا ذرهای از گذشته به یاد نداشت؟از روزهایی که باعث ثبت چنین عکسهایی شده بود.
روی تخت دراز کشید.ناخودآگاه دستش روی شکمش قرار گرفت.یادش آمد که علت وجود بخیهها را نپرسیده است.
بخاطر مسکنهایی که خورده بود خیلی زود به خواب رفت.
ویهان بیقرار در سالن قدم میزد.تمام هوش و حواسش را در اتاقی که اسپاکو خوابیده،جا گذاشته بود.پاورچین به سمت اتاق رفت.در اتاق نیمه باز بود.دستش را مشت کرد تا مبادا ناخوادآگاه و به عادت در را باز کند و به سمت معشوق کشیده شود.از لای در نگاهش را به اسپاکو دوخت که گوشهای از تخت همانند جنینی در خود جمع شده و به خواب رفته بود.
#تهران
#اسپاکو
ویهان آرام وارد اتاق شد.میدانست تاثیر مسکنها مانع بیدار شدن اسپاکو میشود.حالا میتوانست یک دل سیر همسرش را نگاه کند.کنار تخت روی دو زانو نشست،نگاهش را گره زد به چهرهی غرق در خواب اسپاکو.نمیدانست دقیقا از کی اسپاکو شده بود تمام روح و جانش!نمیتوانست میزان عشق و علاقهاش به او را اندازهگیری کند.
دستش را آرام و با احتیاط جلو برد و طرهای از موهای اسپاکو که روی صورتش بود را مانند شیء گرانبها مابین انگشتانش گرفت.خم شد!هرم نفسهای منظم اسپاکو به صورتش خورد.بوسهی کوتاهی به موی در دستش زد.از جا برخواست.
نفس در سینهاش سنگینی میکرد.با بیمیلی از اتاق بیرون رفت.در سالن روی کاناپه دراز کشید.
دلش آغوش اسپاکو را طلب میکرد.نمیدانست تا کی قرار است فراموشی همسرش طول بکشد.میرسد بالاخره روزی که تکتک خاطراتشان را به یادآورد یا نه؟اما همین که زنده بود و سالم و کنارش قدم برمیداشت و نفس میکشید دنیا دنیا ارزش داشت.
با تابش نور آفتاب چشم باز کرد.باید صبحانه آماده میکرد.چای را دم کرد و میز را چید.صدای زنگ آیفون بلند شد.از نمایشگر آیفون تصویر هاویر را دید.در را باز کرد.چرخید که دوباره وارد آشپزخانه شود که نگاهش به اسپاکو که در چارچوب در ایستاده بود افتاد.به سمتش قدم برداشت.
-حالت خوبه؟
-سرمدرد میکنه.
در سالن باز شد و صدای رسای هاویر به گوش رسید
-من اومدم
نگاه هاویر به ویهان و اسپاکو افتاد.به سمتشان رفت و سلام کرد
-دیشب خوب خوابیدی؟
-میخوام برم حموم
هاویر به سمت ویهان چرخید
-من کمکش میکنم تو هم صبحونه آماده کن
ویهان سری تکان داد.دخترها وارد اتاق شدند.
#تهران
#پانیذ
بنسان نگاهی به پانیذ انداخت.متوجه خجالت کشیدنش شد.لبخندی زد
-این مدل سوتفاهم برای ما خیلی پیش اومده.
-آخه این همه شباهت؟؟؟؟
بعد ناگهان موضوع مهمی یادش آمده باشد گفت
-راستی شما با من کاری داشتین؟
بنسان از اینکه خود پانیذ یادآوری کرد با او کاری دارد خوشحال شد
-بله اگر بشه بشینیم و صحبت کنیم
پانیذ نگاهی به اطراف انداخت.ناگهان متوجه نگاه با اخم پیمان شد.از حساسیت پیمان روی خودش آگاه بود و میدانست بعد از پایان مجلس حتما به حسابش میرسد.
اما شوق اینکه بعد از مدتها توانسته بود خواننده محبوبش را از نزدیک ببیند و با او همکلام شود،باعث شد بیخیال اخم و نگاه پیمان شود و سختی تحمل حرفها و نصیحتهای آخر شب برادرش را به جان بخرد.نگاهش را از نگاه پرسشگر پیمان گرفت.
بنسان به سمت میزی که علیرام و آهو نشسته بودند به راه افتاد.پانیذ با دیدن علیرام اخمی کرد،اما بنسان با لبخندی که اکثر مواقع روی لبانش مشهود بود برای پانیذ صندلی عقب کشید
-بفرمایید
-ممنون
خودش هم نشست و شروع به معرفی کرد
-معرفی میکنم برادر عزیزم علیرام و دخترخالهی خشگلم آهو.و ایشون هم خانمِ؟
پانیذ لبخندی زد -پانیذ شادان هستم،دختر عمهی آنا
علیرام آرام زیر لب زمزمه کرد “پانیذ”
آهو نگاهی به پانیذ کرد
-معنی اسمت چیه؟
-پانیذ به معنای قند هست
آهو سری تکان داد.
جو سنگین بود و این اصلا باب میل پانیذ نبود.علیرام زیر چشمی نگاهی به دختر ریز نقش روبرویش انداخت.بنسان رو کرد به پانیذ
-اولین بار شما رو توی کافیشاپ دیدم.
پانیذ چشم تنگ کرد
-ولی من چیزی یادم نمیاد
-چون ما گوشهای ترین میز رو برای نشستن انتخاب کرده بودیم
#تهران
#ویدیا
-موقع رفتنتون که اگر اشتباه نکنم دوستتون هم همراهتون بود،یکی از همکاران من کارتی بهتون داد و ازتون دعوت کرد که به استودیو ما تشریف بیارید،اما شما نیومدین متاسفانه
پانیذ که یادش آمده بود منظور بنسان کدام کافیشاپ و کدام کارت است “آهاااانی” گفت،که بلافاصله یادش آمد در جمع دوستانش نیست که اینچنین صدا بلند کرده،لب گزید و آرام گفت
-بله یادم اومد،اما من توجهی به اون کارت نکردم
بنسان دندانهای یکدستش را به نمایش گذاشت
-مثل اینکه قسمت بوده اول فامیل بشیم بعد همکاری کنیم.
پانیذ از شنیدن کلمه همکار متعجب شد
-همکاری؟
-بله،در اصل اون کارت برای این بود که بیایید و مفصل در مورد پیشنهادمون صحبت کنیم.راستش میخوام که توی ویدیو کلیپها شما نقش مقابل رو بازی کنید.
باورش نمیشد.به گوشهایش شک کرده بود.بنسان زرین خودش چنین پیشنهادی به او داده است؟بیدار بود یا خواب؟سعی کرد خودش را جمع و جور کند و ذوقش در ظاهرش خیلی نمایان نشود
-من باید فکر کنم و با خانوادم مشورت کنم -پس شمارتون رو بدید که من تماس بگیرم برای جواب
پانیذ شمارهاش را گفت و بنسان در گوشی موبایلش شماره را سیو کرد.پانیذ از جا برخاست.علیرام از گوشه چشم دوباره پانیذ را نگاه کرد.
-با اجازه
و به سمت دیگر سالن رفت.
آهو با رفتن پانیذ به بنسان اخم کرد
-چرا از من نخواستی بیام مدل کلیپت بشم؟
-خب آخه دختر خالهی قشنگم سرش شلوغه
-ولی اگر میگفتی قبول میکردم
-اوکی برای کلیپای بعدی.خوبه؟؟
آهو لبخندی زد.
-شما که نمایید برقصیم من برم با پرستو برقصم.
با رفتنش علیرام نفس آسودهای کشید.
-هووووف…کاش زودتر میرفت.
بنسان قهقهای زد
-موندم چطور برای کلیپای بعدم اینو از سرم باز کنم.خدا کنه این دختره…اسمش چی بود؟
-قند
-نخیر،پانیذ
-همون دیگه،خودت دیدی که خودش گفت قند.البته مثل قند ریزه میزه هم هست،حبه قنده!البته بگم اخلاقش اصلا مثل قند نیست
بنسان سری تکان داد
-هنوز نیومده باهاش سر جنگ و گرفتی؟
علیرام رو به بنسان ابرویی بالا داد
-اصلا اون نیموجبی به چشممیاد؟
بنسان از القابی که علیرام پشت سر هم به پاتیذ نسبت میداد خندید.
-پاشو…پاشو بریم پیش مانی اینجا از دست تو مغزم کپک زد